17 خرداد 1404
با این که دو سال از ممنوعالمنبر بودنم میگذشت، توانستم چهار تا پنج جلسه سخنرانی در مسجد قبا انجام دهم و دکتر مفتح نیز از من خواستند جلسه سخنرانی را تا پانزده رمضان ادامه دهم. ولی به او گفتم جاهای دیگر قول سخنرانی دادهام، اجازه بدهید به همین مقدار بسنده کنم.
به هر حال در روز هفتم سخنرانی دستگیر شدم. در آن روز جمعیت زیادی در مسجد و حیاط و حتی بیرون آن تجمع کرده بودند و من نیز درباره آزادی زن در نظام اسلامی صحبت کردم. در قسمتی از سخنرانی نیز گفتم در حکومت اسلامی عالم فقیه و مرجع تقلید باید در رأس حکومت باشد. مطمئن باشید که چنین حکومتی اسلامی است. در آن روز خانمها شعار میدادند. ما پیرو اسلامیم/ ما تابع قرآنیم/ آزادی ننگین را از پهلوی نخواهیم.
در حین سخنرانی چندین یادداشت از طرف آیتالله مفتح روی میز سخنرانی گذاشتند، اما من فکر میکردم ایشان دوباره درخواست ادامه جلسه را دارند. به همین دلیل به یادداشتها نگاه نکردم. ولی بعد معلوم شد که ایشان میخواستند به من اطلاع دهند نیروهای امنیتی منتظرم هستند و اگر از مسجد خارج شوم دستگیر میشوم و در آن یاداشت از من خواسته بود از طریق کتابخانه مسجد خارج شوم که نیروهای امنیتی مرا پیدا نکنند. به هر حال به سختی از میان ازدحام جمعیت عبور کرده و بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. آقای شهید حسنی که راننده ماشین بود روز قبل به من اطلاع داده بود که ما را تعقیب میکنند.
از اینرو خواهر کوچکم فاطمه که در حال حاضر مسئول واحد خواهران مراکز امور مساجد تهران هستند، دختر بزرگم که در حال حاضر معلم مقطع راهنمایی هستند، خانم برادرم و خانم هاشمی که از اعضای هستههای مقاومت بوده و برنامه سخنرانیهای مرا تنظیم میکرد، همراه من بودند. همگی سوار ماشین شدیم و شهید حسنی حرکت کرد ولی از هر کوچه و خیابانی که میخواستیم عبور کنیم، مسدود بود. تصمیم گرفتیم از کوچه کنار حسینیه ارشاد به خیابان اصلی برویم که متوجه شدیم چهار درِ ماشین باز شد و آقای حسنی را از ماشین بیرون کشیدند و دو مأمور به قسمت عقب ماشین آمده و در سمت چپ و راست ما سه نفر نشستند. تصمیم داشتند یک مأمور نیز در کنار یکی از همراهان ما که در جلوی ماشین نشسته بود، بگذارند که یکدفعه پرسیدند: «بهروزی کدام یک از شماست؟» جواب دادم: «من هستم. به این خانمها کاری نداشته باشید.» ولی توجهی نکرده و گفتند: «مأموریم و معذور».
با همان وضعیت ما را به کمیته ضدخرابکاری بردند. از ظهر که به کمیته رسیدیم تا قبل از افطار مرا رو به دیوار نگه داشتند و اجازه صحبت و نگاه کردن نداشتم. از میان همراهان زن برادرم که برای اولینبار در این جلسات شرکت میکرد بازجویی و آزاد شد. آنطور که خودش نقل میکرد در جلسه بازجویی از او پرسیده بودند چه نسبتی با خانم بهروزی داری و در این جلسه چه میکردی؟ جواب داده بود: «به تازگی عروس این خانواده شدهام و در این جلسه هم به سخنرانی گوش میکردم». پس از این جواب از او پرسیده بودند: «چه چیز را متوجه شدی؟» و او جواب داده بود: «متوجه شدم زنها قبلاً خیلی بدبخت بودند حالا خیلی خوشبخت شدهاند.» مأموران که متوجه شده بودند زن برادرم اصلاً از مسائل سیاسی چیزی نمیداند، او را آزاد کردند.
از خانم هاشمی که شوهرش ارتشی و خواهر شوهرش ساواکی بود، پرسیده بودند: «چرا در این جلسات شرکت میکنی؟» جواب داده بود: «برای یادگیری تفسیر قرآن در این جلسات شرکت میکنم.» پس از این جواب به او گفته بودند: «یعنی شما نمیدانید حرفهایی که در این جلسه زده میشود به چه معناست؟ وقتی که شوهرت را هم دستگیر کردیم و فرزندانت بیپدر و مادر شدند متوجه میشوی.» خانم هاشمی گفته بود: «خدا میداند که شوهرم در این مجالس شرکت نمیکند و من هم تقصیری ندارم.» به این ترتیب او هم آزاد شد. خواهر و دخترم را هم 24 ساعت نگه داشتند و از آنها تعهد گرفتند که در چنین جلساتی شرکت نکنند و آنها را نیز آزاد کردند. اما مرا مدت 24 تا 25 روز در کمیته ضدخرابکاری و سپس در سلولهای انفرادی زندان اوین زندانی کردند.
به هر حال بعد از آنکه تا غروب رو به دیوار ایستاده بودم مرا برای تعویض لباس بردند. در کمیته نه لباس زنانه و نه پارچهای برای سرپوش وجود داشت. لباس گشاد و بلندی پوشیدم و از پیراهنی مردانه به عنوان روسری استفاده کردم. پس از آن مرا به یکی از سلولهای انفرادی بردند. در آنجا چهار پنج بار از من بازجویی کردند. در یکی از جلسات آقای سیدمحمدصالح طاهری خرمآبادی را نیز برای بازجویی آورده بودند. من در یک سمت اتاق و او در سمت دیگری نشسته بود. در یک لحظه با اشاره به من فهماند که لازم نیست همه چیز را بنویسی. سعی کن وقت بگذرانی و چیزی ننویسی. در دو جلسه دیگر هم آیتالله جواد هشترودی را برای بازجویی آروده بودند و او در گوشهای از اتاق بازجویی میشد. در یکی دیگر از جلسات طلبه جوانی به نام آقای عباسی را بازجویی میکردند و میخواستند از او تعهد بگیرند ولی او تعهد نمیداد و بازجوها به او میگفتند: «اینقدر در زندان میمانی تا موهای سرت مانند دندانهایت سفید شوند.»
در بازجوییها از من سؤال میکردند: «عضو کدام گروه، دسته و تشکیلات هستی؟» جواب دادم: «عضو حزبالله قرآن هستم.» گفتند: «عضو حزبالله بودن پانزده سال زندان دارد». همچنین پرسیدند: «مقلد چه کسی هستم؟» از آنجا که قرار بود نگویم مقلد حضرت امام هستم، جواب دادم: «مقلد آیتالله خویی هستم.» در جلسه بعد سه جوان را به اتاق من آوردند که یکی از آنها آقای محسنی آژینی بود که بعدها از دانشجویان پیرو خط امام شد. آنها را به گونهای کتک زده بودند که از صورت و دستهایشان خون میآمد و لباسهایشان نیز پاره شده بود. در حضور ما از آنها پرسیدند: «چه کسی به شما گفته اعلامیهها را پخش کنید؟» آژینی جواب داد: «به مسجد رفته بودیم. در آنجا اعلامیههایی را دیدیم که در پایین آن نوشته بود: دستور آقاست.» رسولی[ناصر نوذری معروف به رسولی] تا اسم آقا را شنید شروع به توهین به امام کرد و کلمات رکیکی به زبان آورد. در این زمان طاقت نیاوردم. به او گفتم: «چرا به مرجع شیعیان توهین میکنی. شما حق ندارید به آقا توهین کنی؟» رسولی پس از شنیدن این صحبت گفت: «حالا معلوم شد که مقلد آقا هستی.» و در پروندهام نیز نوشتند مقلد آقا هستم. بعدها معلوم شد به این دلیل در حضور ما از آن سه جوان بازجویی کردهاند و درباره امام از آنها پرسیدهاند که من ناخودآگاه چیزی بگویم تا معلوم شود مقلد آقا هستم و به دستور ایشان فعالیت میکنم.
ما با آقای کاشمری، آیتالله سعیدی و آیتالله مفتح ارتباط داشتیم و اعلامیههای امام از طریق آنها به ما میرسید و به وسیله خواهران توزیع میشد. تمام تلاش ما این بود که هر چه امام فرمودهاند انجام دهیم. در جلسات سخنرانی مذهبی و سیاسی با استفاده از آیات و احادیث و روایات و تاریخ کربلا و قیام حضرت زهرا(س) در دفاع از مقام ولایت هر آنچه را که میتوانستیم به عرض خواهران میرساندم. جلسات سخنرانی ما پرجمعیتترین جلسات مذهبی زنان در تهران بود.
در سال 1355 در منزل دکتر رضوی در شهر قم جلسه سخنرانی داشتم. در این جلسه عده زیادی شرکت میکردند. شهربانی قم دکتر رضوی را خواسته و از ایشان پرسیده بود: «منزل شما چه خبر است؟» ایشان جواب داده بود: «جلسه مذهبی است و خانمها شرکت میکنند.» سپس پرسیده بودند: «سخنرانتان چه کسی است؟» ایشان جواب داده بود: «خانم بهروزی است.» پرسیده بودند: «پس چرا اینقدر ازدحام است؟» ایشان گفته بودند: «مردم به امام حسین(ع) علاقه دارند.»
بعد از برگشت از قم ممنوعالمنبر شدم و از آن پس با نامهای مستعار مانند «زعفرانی» و «عباسی» سخنرانی میکردم و بعد از چند روز شناسایی شده و تحت تعقیب قرار میگرفتم و آن جلسه را تعطیل و در جای دیگری منبر میرفتم. دهه عاشورای یکی از سالها در تالار پیمان سخنرانی داشتم. شب چهارم سخنرانی کماندوها اطراف تالار را محاصره کردند. پس از اطلاع از ماجرا و در زمان مداحی که چراغها خاموش بود از جلسه خارج شدم و از کوچه پس کوچهها فرار کردم تا به دست عمال حکومت نیفتم. با وجود مشکلات موجود جلسات سیاسی و خانگی را تا پیروزی انقلاب ادامه دادم.
منبع: خاطرات مریم بهروزی، تدوین حکیمه امیری، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1395، ص 39 - 45.
تعداد بازدید: 40