انقلاب اسلامی :: ماجرای دستگیری‌ام در داراب یادآوری زندان هارون‌الرشید

ماجرای دستگیری‌ام در داراب یادآوری زندان هارون‌الرشید

24 خرداد 1404

من وقتی که در شیراز بودم مرحوم آیت‌الله [سیدمحمدعلی] نسّابه را دورادور می‌شناختم و آشنایی و ارتباط نزدیکی با هم نداشتیم. زمینه‌ ارتباط نزدیک من با آن عالم بزرگوار، بعد از هجرتم به قم فراهم شد. در آن سال‌ها من تابستان‌ها به شیراز و فسا می‌رفتم و به جهت ارادت خاصی که به استادم، آیت‌الله محلاتی داشتم، مقید بودم که حتماً خدمت ایشان برسم و عرض ارادت کنم.

مرحوم آقای [سیدهاشم] محلاتی هر هفته روزهای پنج‌شنبه یا جمعه در منزلش مجلس روضه‌خوانی برگزار می‌کرد و بنده در سال 1351 و در یکی از سفرهایم به شیراز برای ملاقات با مرحوم محلاتی و شرکت در روضه به منزل ایشان رفتم. آن مرحوم از من خواست منبر بروم که احتراماً پذیرفتم و بالای منبر رفتم. آن روز یک روحانی کنار آقای محلاتی نشسته بود که بعداً متوجه شدم مرحوم آیت‌الله نسّابه است و برای ملاقات با مرحوم آقای محلاتی به شیراز آمده‌اند. من حدود نیم ساعت سخنرانی کردم و بعد پایین آمدم و کنار آقای محلاتی نشستم. هنوز عده‌ای در مجلس حضور داشتند. مرحوم آیت‌الله نسّابه مطلبی را آهسته به مرحوم آیت‌الله محلاتی گفت که نشنیدم. ولی از عکس‌العمل مرحوم محلاتی متوجه شدم که آن مرحوم از من برای سخنرانی و تبلیغ در داراب دعوت کرده است که پذیرفتم و قرار شد در نیمه‌ شعبان به داراب بروم.

در روز مقرر از شیراز به فسا رفتم تا از آنجا عازم داراب شوم. در فسا به من خبر دادند که مرحوم آقای سیدحسین نسّابه با جمع زیادی از مردم داراب به استقبال آمده‌اند؛ منتهی مردم در بین راه و در منطقه‌ای مانده‌اند و خود آقای نسّابه در مسجد صاحب‌الزمان(ع) فسا منتظر است. به مسجد رفتم و همراه ایشان به طرف داراب حرکت کردیم. در بین راه به منطقه‌ای که بسیار سرسبز بود و قهوه‌خانه‌ مجللی داشت رسیدیم. جمعیت زیادی از اهالی داراب با چند دستگاه ماشین، منتظر ما بودند. از ماشین پیاده شدیم و بعد از احوالپرسی و خوش‌وبش با مردم و کمی استراحت و صرف چای، رهسپار داراب شدیم و غروب به داراب رسیدیم. پسر کوچک آیت‌الله نسّابه آمد و بزغاله‌ای را که خودش بزرگ کرده و برایش عزیز بود پیش پای من قربانی کرد.

این سفر، باب آشنایی نزدیک بنده با مرحوم آیت‌الله نسّابه شد. من چند سخنرانی در مسجد جامع داراب و بازار و محافل و مجالس دیگر انجام دادم. موقعی که می‌خواستم برگردم، مرحوم آ‌قای نسّابه ماشینی تهیه کرد و به دو تن از روحانیون برجسته هم گفت که مرا تا قم همراهی کنند. یکی از آنها مرحوم آیت‌الله عندلیبی بزرگ و دیگری حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعباس سعادت همشیره‌زاده‌ مرحوم آ‌یت‌الله نسّابه بود.

سال بعد هم آیت‌الله نسّابه مرا برای ایام ماه رجب و شعبان دعوت کرد و دوباره با همان شکوه و تشریفات به استقبالم آمدند. برایم دو برنامه‌ سخنرانی یکی هنگام عصر، در مدرسه‌ علمیه و دیگری شب‌ها در مساجد مختلف شهر قرار دادند.

در آستانه‌ سالگرد شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) محور تمام مطالبم را زندگی آن حضرت، به ویژه زندانی‌شدنش و تحمل شکنجه‌های جسمی و روحی در زندان‌های هارون قرار دادم. بنده اگرچه به حکومت پهلوی صریحاً اشاره نمی‌کردم، ولی مردم اشارات و ارتباط‌ها را درمی‌یافتند. ظاهراً ساواک هم این اشارات و کنایه‌ها را فهمیده بود. چرا که بالاخره در شب مبعث پیامبر اکرم(ص)، رئیس شهربانی داراب را مأمور بازداشت من کردند. منتهی چون وی از یک خانواده‌ مذهبی و وابسته به خاندان مرحوم آیت‌الله رضوی از علمای سرشناس و مورد توجه مردم و رژیم بود، نمی‌خواست کاری جسورانه انجام دهد. به همین جهت در مجلسی که به مناسبت عید مبعث برپا شده بود، نزد مرحوم آیت‌الله نسّابه آمد و گفت از شیراز چنین مأموریتی به من داده‌اند و چون نمی‌خواهم به شما و مهمانتان بی‌احترامی شود، خواهش می‌کنم خودتان ایشان را به همراه هر کسی که می‌خواهید به شیراز بفرستید و تحویل مقامات بدهید تا هم مأموریت انجام شده باشد و هم من شرمنده شما نشوم. مرحوم آ‌قای نسّابه به رغم ناراحتی و تأثر شدید، پذیرفت و صبح روز بعد عازم شیراز شدیم و سپس به شهربانی رفتیم. شهربانی و کمیته‌ ضدخرابکاری در آن زمان در کنار قصر کریم‌خانی ساخته شده بود. از خود قصر هم به عنوان زندان استفاده می‌شد. در جلوی شهربانی، من با دوستان، خداحافظی کردم و از در کوچکی که فقط یک نفر می‌توانست رد شود وارد شدم و مأموری مرا به یک سلول برد و با دستبندی دستم را به تخت بست. به مأمور گفتم من پارسال در سلول کناری بودم آنجا تختی در کار نبود و دستم را به تخت نبستند. گفت آنجا آن‌طور بود و اینجا این‌جور است! گفتم آخر چرا؟ گفت ساکت! اینجا جای حرف‌زدن نیست.

جالب است بدانید که در شب اول بازداشتم مأموری که اهل فسا بود و سال قبل هم مرا دیده بود و می‌شناخت به اتاقم آمد. وقتی دید مرا به تخت بستند ناراحت شد و گفت می‌گویند شما درباره‌ زندان‌های هارون و شکنجه‌هایش حرف زده‌ای و مقصودت زندان‌های شاه بوده است. گفتم ظاهراً برداشت اینها چنین بوده است. بعد احساساتی شد و پاهایش را محکم به زمین کوبید و گفت: «پدرسوخته‌ها مردم را خیلی اذیت می‌کنند.» بعد هم یک فحش زشتی داد و رفت. یک ساعت بعد دوباره آمد و گفت: «حاج آقا نمازهای واجب و مستحب چندتاست؟ من مقداری توضیح دادم که حوصله‌اش سر رفت و گفت: من خیلی با این جزئیات کار ندارم، فقط می‌خواهم بدانم شما نماز شب می‌خوانی یا نه؟ گفتم: اگر خدا توفیق بدهد می‌خوانم. گفت: امشب بیدار می‌شوی؟ گفتم: بله. گفت: چه ساعتی برای باز کردن دستت بیایم؟ گفتم: ساعت سه خوب است. معلوم شد همه‌ این مقدمه‌چینی‌ها بهانه‌ای برای باز کردن دستم بوده است. در موعد مقرر آمد و دستم را باز کرد و رفت. صبح هم صبحانه آورد. بعد گفت حالا اجازه می‌دهی دوباره دستت را ببندم. گفتم اختیار با شماست.

یک شب؛ بازجویی به اتاقم آمد و شروع به تهدید کرد که اگر همکاری نکنی تیربارانت می‌کنیم. گفتم: من چه نوع همکاری می‌توانم با شما بکنم؟ گفت: هر نوع اخبار و اطلاعاتی داری بگو. گفتم: من سروکارم با کتاب و مطالعه و تحقیق است. از اخبار و اوضاع بیرون اطلاع ندارم. اخباری هم که به من می‌رسد دست چندم است و به درد شما نمی‌خورد. این جلسه بازجویی هم تمام شد و دوباره مرا به اتاقم بردند و به تخت بستند.

روز بعد آمدند و دستم را باز کردند؛ ولی چشم‌هایم را بستند و مرا به اتاق دیگری بردند. وقتی چشم‌بند را از روی چشم‌هایم برداشتند، دیدم همان بازجوهای قدیمی هستند. یکی از آنها با تشر گفت: مثل اینکه از قضایای گذشته عبرت نگرفتی و دوباره رفتی و فتنه برپا کردی! حالا برو بنشین تا بچه‌ها کمی نوازشت کنند که گفتم اختیار با شماست و نشستم. بدون اینکه سؤالی از من بپرسند، قلم و کاغذی به من دادند و گفتند: آنچه که در این مدت در سخنرانی‌هایت گفته‌ای بنویس تا بررسی کنیم. گفتم: من الان همه‌ مطالب یادم نیست. گفتند: به هر صورت چاره‌ای غیر از این نیست و باید همه را بنویسی. دوباره مرا به سلولم بازگرداندند. معلوم بود که سخنرانی مرا ضبط نکرده‌اند و چندان از جزئیات صحبت‌های من خبر ندارند و این فرصت خوبی بود که هر چه دلم می‌خواهد بنویسم. مطالبی را آن‌طور که می‌خواستم، نوشتم و تحویل دادم.

چند روز بعد مرا از کمیته‌ مشترک به مرکز ساواک بردند و در اتاقی زندانی کردند. بعد از حدود یک ساعت دو نفر پشت سر هم وارد اتاق شدند یکی از آنها با مشت گره‌کرده بالای سرم ایستاد و گفت: حق نداری به داراب برگردی! گفتم: باشد. مأمور دیگر گفت: قربان! اجازه بدهید برود تا مردم تصور نکنند ما مانع شده‌ایم. مأموری که کنار من ایستاده بود گفت: اجازه می‌دهم منتهی شرط دارد. گفتم: چه شرطی؟ گفت: باید در هر سخنرانی برای سلامتی آریامهر دعا کنی. دیدم اینجا دیگر جای سکوت و مماشات نیست و باید یک جواب قطعی بدهم. گفتم: «من به لطف خدا در میان مردم آبرو و مقبولیتی دارم که فکر می‌کنم اگر این کار را بکنم از دست می‌رود». با این جواب گمان کردم الان است که مشت گره‌کرده‌اش را روی سروصورتم فرود آورد، ولی برعکس مشتش را باز کرد و گفت: عجب! بعد گفت: پس دیگر در سخنرانی‌هایت نه دعا کن و نه ضد شاه و دستگاه حرف بزن. گفتم: باشد. من این جواب را طبق فرمان و خواسته‌ حضرت امام دادم که فرموده بود با مأموران دولتی مقابله نکنید و به آنها در بازجویی‌ها قول موافق و مثبت بدهید، چون دل بسیاری از آنها حقیقتاً با شماست. به هر حال دوران ازداشت من به سر رسید و آزاد شدم و در میان استقبال باشکوه مردم به داراب برگشتم و برای سخنرانی بالای منبر رفتم. در ابتدای سخنرانی خبر رسید که مرحوم آیت‌الله شاهرودی که مرجع تقلید مردم داراب به شمار می‌رفت از دنیا رفته است. مراسم و جلسات باشکوه عزاداری که نشان از علاقه و ارادت دارابی‌ها به آن مرحوم داشت برپا شد. بنده هم در این جلسات به تجلیل از مقام آن عالم بزرگوار پرداختم؛ ولی در خصوص عدول و رجوع به مرجع بعدی به احترام مرحوم آیت‌الله نسّابه سکوت کردم. تا اینکه خود ایشان ضمن مشورت با بنده، حضرت امام خمینی را به عنوان مرجع تقلید معرفی نمود. بعد از این سفر، ارتباط من با داراب تا زمان پیروزی انقلاب قطع شد.

 

منبع: سیاست و حکت:خاطرات آیت‌الله دکتر احمد بهشتی، تدوین سیدمصطفی سیدصادقی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1401، ص 201 - 207.



 
تعداد بازدید: 20


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: