14 خرداد 1404
بخش دوم
دانشگاه کلمبیا
مصاحبه شونده: داگلاس مکارتور
مصاحبه کننده: ویلیام بر
تاریخ و محل مصاحبه: واشنگتن، 29 می 1985 [8 خرداد 1364]
مترجم: ناتالی حقوردیان، 1400
***
داگلاس مک آرتور دوم در زمان ریاست جمهوری روزولت به وزارت امور خارجه پیوست. آقای مک آرتور پس از یک دوره فعالیت برجسته در سپاه دیپلماتیک در فرانسه طی جنگ جهانی دوم، به عنوان سفیر ایالات متحده در ژاپن منصوب شد. پس از آن، در بحران کنگو، سفیر ایالات متحده در بلژیک و معاون امور کنگره شد. طی سالهای 69-1968[48-1347]، رئیسجمهور نیکسون، آقای مک آرتور را به عنوان سفیر ایالات متحده در ایران منصوب کرد، او تا سال 1973 در این سمت ماند.
دوره سفارت آقای مک آرتور در ایران همزمان با یک دوره تغییر سریع به دلیل افزایش قیمت نفت، تغییر در موقعیت بینالمللی ایران متعاقب خرید تسلیحات از ایالات متحده و ادعای قدرت در خلیج فارس و ظهور مخالفت سیاسی در داخل ایران بود. خاطرات آقای مک آرتور دیدگاه خوبی در مورد پویایی هر یک از این تحولات ارایه میدهد. بهعلاوه نظریات آقای مک آرتور در مورد سیاستگذاری خارجی در تهران و واشنگتن و پیامدهای آن در حوادث رخ داده در ایران در اواخر دهه 1970 [1350] بسیار آموزنده است.
***
□ از نظر تدوین سیاست، و راهبردها و تاکتیکها، آیا وزارت امور خارجه نقش اصلی را داشت یا کیسینجر و کارکنانش نقش بیشتری در این موارد داشتند؟
þ در آن زمان ناخوشایندترین وضعیت را داشتیم. کیسینجر، به دلیل جاهطلبیهایش (او مردی بسیار باهوش ؛ اما بسیار جاهطلب بود) سعی کرد همه چیز را در شورای امنیت ملی تحت کنترل خود داشته باشد. در یک مورد، هنگامی که او به دور خاورمیانه و اروپا میگشت و موضوعی فوری به اقدام نیاز داشت، وزارت امور خارجه نتوانست هیچ اقدامی در کاخ سفید انجام دهد، زیرا کیسینجر دستور داده بود که این مسئله به گوش رئیسجمهور نرسیده و تا زمان بازگشت او هیچ اقدامی انجام نشود. البته، آن مسئله قبل از بازگشت او حل شد و پاسخ مناسب داده شد. اما به این مسئله اشاره کردم زیرا آقای کیسینجر اولین کسی بود که متوجه وضعیت ناخوشایند خود شد، زیرا وقتی وزیر امور خارجه شد بلافاصله تصمیم گرفت که مشاغل شورای امنیت ملی و وزیر امور خارجه را با هم ادغام نماید تا کسی نتواند همان کاری را با او بکند که او با وزیر راجرز کرده بود.
□ پس حدس میزنم که این روابط، گاهی مشکلاتی بهوجود میآورد؟
þ آقای کیسینجر، به عنوان رئیس شورای امنیت ملی، مقالات تدوین شده وزارت امور خارجه برای رئیسجمهور را کنترل میکرد. بنابراین اگر او میخواست در کاخ سفید جلوی کاری را بگیرد، میتوانست این کار را بکند مگر این که وزیر مستقیماً به نزد رئیسجمهور میرفت که در مورد مسئلهای که گفتم دقیقاً همین اتفاق افتاد.
□ آیا شما ملاقاتی با کیسینجر برای بررسی مسایل ایران داشتید؟
þ خیر.
□ پیش از انتصاب شما به ایران، نیکسون در گوام، درباره «دکترین نیکسون» سخنرانی کرده بود. «هنگامی که سفیر شدید، آیا دکترین نیکسون را مرتبط با فعالیتهای خود میدانستید؟ آیا سیاستگذاران درباره این رویکرد صحبت میکردند؟
þ به یاد نمیآورم.
□ آیا در مورد فکر کمک نظامی ارتش امریکا به کشورهای جهان سوم بحثی وجود داشت؟
þ تا آنجا که به ایران مربوط میشد، این اقدام در رابطه با ایران و سایر کشورها قبل از دکترین نیکسون بود، و بنابراین شاید بیشتر یک اعلامیه عمومی بود که ما در موارد مستقل انجام میدادیم. دکترین نیکسون مرا وحشت زده نکرد و زنگ خطری ناگهانی نبود زیرا این دقیقاً همان چیزی بود که اتفاق میافتاد. ما به کشورهایی که احساس می کردیم آسیبپذیر هستند کمک میکردیم تا موقعیتی برای حفظ استقلال خود داشته باشند.
□ وقتی که برای اولین بار در سال 1969 [1348] به ایران رسیدید، چه برداشتی داشتید؟
þ من قبلاً به ایران سفر کرده بودم ؛ اما تنها از آنجا گذر کرده بودم. برداشت من از آن کشوری بود که هنوز یک ذهنیت فئودالی عمیق داشت، که با لعاب ظاهر غربی ظهور کرده بود یا در حال ظهور بود، اما راهی طولانی در پیش داشت. به عنوان مثال، قبل از اینکه فکر کنم به ایران میروم فکر میکنم در بلژیک بودم. من سفیر ایران، یکی از اعضای دیپلماتیک را میشناختم که فردی بسیار خوشایند بود. یک روز با او صحبت میکردم و او بهشدت از اصلاحات ارضی سال 1963[1341] شکایت داشت، از اینکه چگونه همه زمینهای او را گرفتهاند. به او گفتم: «چقدر زمین از دست دادید؟» انتظار جواب چندین هزار یا ده هزار هکتار را داشتم. او به من گفت: «یادم نیست، اما فکر کنم گفت 37 یا 39 روستا را از دست دادهام.» در چنین سیستمی که قبل از اصلاحات ارضی شاه وجود داشت، مالک غایب، صاحب هر درخت، آجر و چوب روستا بود و در واقع کنترل فئودالی بر روستاها و آنچه تولید میکردند و درآمد آنها و غیره داشت. این شرایط، مدت بسیار کوتاهی قبل از رفتن من به ایران، در آنجا حاکم بود. این ذهنیت یک انسان باهوش و تحصیل کرده را میبینید که بهخاطر از دست دادن 37 یا 39 روستایی که حتی تعداد آن را بهدرستی بهخاطر نمیآورد، شکایت میکرد. این چیزی که گفتم، نشان میدهد که طبقه بالای جامعه چگونه بود.
توده رعیت بسیار شبیه همان چیزی بود که من در مصر دیده بودم، در اوایل دهه 1930[1310]، وقتی که در بخش شمالی مصر سفر میکردم. در آنجا نیز شاهزاده لطف الله را به یادمیآورم در آن زمان تحت کنترل انگلیس، اما کاملاً فئودالی بود. من برای عید پاک به بالادست رود نیل در نزدیکی اسوان دعوت شدم. من برای گشت با او رفتم و از چندین روستا عبور کردیم، یکی حدود پانزده هزار و دیگری حدود ده هزار نفر جمعیت داشتند. همه به او تعظیم کردند و دست او را بوسیدند. وی گفت: «این دو روستا از پنج روستای من است.» منظورم این است که همان نوع ذهنیت فئودالی بود.
اگر ممکن است میخواهم یک موضوعی را در مورد شاه بگویم.
□ این سئوال بعدی من بود.
þ شاه مرد برجستهای بود. من روانپزشک نیستم، اما فکر میکنم تمام سوابق و تربیت او، عقدههایی را در او بر جای گذاشته بود. او تحصیلات رسمی دانشگاهی نداشت. او در مدرسه خوب رُزه در سوئیس تحصیل کرده بود. او به زبانهای خارجی تسلط داشت؛ به انگلیسی و فرانسه تسلط کامل داشت. اما تحصیلات عالی رسمی نداشت. سپس، ناگهان در حدود بیست سالگی، پس از شروع جنگ جهانی دوم و پس از حمله به روسیه، اگر بخاطر داشته باشید، انگلیسیها و روسها وارد ایران شدند. چرا به ایران حمله کردند؟ زیرا قبل از جنگ جهانی دوم، ایران در زمان پدر شاه نگران جاهطلبی روسیه برای کنترل ایران بود. در زمان شاه نیز با وجود آنکه در کنفرانس تهران در سال 1943 [1322] تعهد شد که تمام نیروهای اشغالگر از ایران خارج شوند، بعد از تلاش شوروی برای جدایی آذربایجان از ایران در 1946 [1325]، شاه نیز همانند پدرش نگران این ماجرا بود. ایران، جهت تعدیل فشارها و جاهطلبیهای روسها، با آلمانیها، از جمله دولت هیتلر در ارتباط بود. بنابراین وقتی روسیه وارد جنگ شد، انگلیس و روس تصمیم گرفتند که این کشور غیر قابل پیشبینی است و با آقای هیتلر ارتباط دارد (همان گونه که استالین و مولوتف در توافقنامه ریبنتروپ ـ مولوتوف توافق کردند ؛ اما دلایل متفاوتی داشتند) و به این دلیل ایران را اشغال کردند.
اکنون، همزمان با اشغال ایران، پدر شاه را که فردی با قدرت بالای رهبری و مسلط بود، از قدرت برکنار کرده و او را به جزیرهای در اقیانوس هند تبعید کردند. آنها این پسر بیست و یک ساله را بر تخت سلطنت نشاندند. در کشوری که کاملاً دو قسمت شده بود، با مرزبندی که افراد ما تعیین کرده بودند، افراد ما اجازه نداشتند برای انجام قانون وام و اجاره[1] از خط مرزبندی در وسط ایران به سمت شمال، منطقه اشغالی روسها، عبور کنند. آنها اقلام مشمول قانون وام و اجاره را باید در آنجا تحویل میدادند؛ از آنجا نمیتوانستند جلوتر بروند. انگلیسیها در نیمه جنوبی بودند. بنابراین شاه در واقع چیزی بیش از مترسک نبود که به جای پدرش نشسته بود و نقشی اسمی داشت. اما هر فعالیتی در ایران، در نیمه جنوبی تحت کنترل انگلیس و در نیمه شمالی، دست روسها بود.
شاه، همانطور که گفتم، آموزش دانشگاهی نداشت. او از اقتصاد چیزی نمیدانست. او یک مترسک بود. سپس جنگ پایان یافت و در نهایت، با توجه به مواضع سخت ترومن در سال 1946[1325]، روسها از آذربایجان عقبنشینی کردند که مطابق آن چیزی بود که پیش از اشغال تعهد کرده بودند. شاه در رأس امور قرار گرفت. فکر نمیکنم او در آن زمان به هیچ وجه آمادگی رویارویی مسائلی را داشت که با آنها مواجه شد. نتیجه، البته، ظهور آقای مصدق بود که فردی باهوش با خلق و خویی بیثبات و کاریزمای بالایی بود. شاه تقریباً هیچی نبود. او نگران شد و همانطور که یادتان هست، رفت. سپس او را بازگرداندند، مصدق سرنگون شد و او دوباره به قدرت رسید.
من روانپزشک نیستم و نمیدانم این تجربه به او عقده حقارت داد یا پدرش باعث این موضوع بود. اما میدانم که در یکی از جلسات اولیه که فعالیتهای در دست اقدام یا انجام شده را برای من توضیح میداد، این را به من گفت. وی گفت: «آقای سفیر، احتمالاً برای شما سئوال است که چرا من انقلاب خود را - یعنی تلاش برای هدایت مردم به سمت شیوه زندگی بهتر، مدرنیزه کردن ایران و آوردن آن به دنیای مدرن - انقلاب "سفید" مینامم. زیرا بعد از تجربه مصدق، فهمیدم که اگر اصلاحاتی در این کشور - اصلاحات اجتماعی، آموزشی، سیاسی و غیره- انجام نشود، انقلابی سرخ، رخ خواهد داد. این انقلاب با خون جاری در خیابانها و همچنین رهبری حزب توده تحت کنترل روسیه، سرخ خواهد شد. انقلاب سفید من با اصلاحات ارضی، آموزش همگانی، برابری حقوق زنان، سکولارسازی نظام آموزشی همراه است.» البته، روحانیان هرگز او را به این دلیل که آموزش کودکان را از دست آنان گرفت تا نتوانند آنان را به شیعیان مورد نظر خود تبدیل کنند، و نیز دادن حقوق برابر به زنان و گرفتن اراضی آنان، نبخشیدند، اگرچه بدینخاطر دولت شاه ما بهازای پول از دست رفته روحانیان معادل 115 تا 120 میلیون دلار را به آنان پرداخت میکرد. اما شاه صراحتاً در نظر داشت تا از الگوی ژاپن پیروی کرده و ظرف کمتر از چهل سال کشور را از فئودالیسم مطلق به کشوری مدرن تبدیل کند که قابلیت رقابت صنعتی و اقتصادی دارد. او حسن نیت داشت ؛ اما دانش و تواناییاش در مورد نحوه انجام کار بسیار محدود بود.
سپس، با موفقیت در براندازی مصدق و درگیری با روحانیت در سالهای 1961، 1962 و 1963[1340،1341 و 1342]، به حدی به خود مغرور شد که تصور کرد از همه بهتر میداند. اگر کسی با او مخالف میکرد، جایگزین شده و شخص دیگری به عنوان وزیر منصوب میشد. نتیجه این شد که، وقتی من به آنجا رسیدم، کابینهای اطراف او را گرفته بودند که همواره با او موافقت میکردند، کابینهای که باید آموزش فنی دیده و قادر به انجام برخی امور بوده ولی با هر حرفی موافقت میکردند حتی اگر صراحتاً به شکست منجر میشد.
□ آیا هیچ یک از مقامات نفوذ واقعی بر او داشتند یا همانطور که گفتید، به حرف هیچ کس گوش نمیداد؟
þ اجازه بدهید اینطور توضیح بدهم. وقتی به آنجا رفتم، وزیر اقتصاد فردی بسیار توانمند بود. او دکترای اقتصاد از دانشگاه سوربن در پاریس داشت و به اندازه هر کس میخواست کشورش را به دنیای مدرن وارد کند. اما کمتر از یک سال و نیم، دو سال از وزارت او میگذشت (در همین حدود؛ شاید یک سال، یک سال و نیم) که شاه تصمیم گرفت اقدامی انجام دهد. وی [وزیر] اظهار نظر جدی کرد که این امر منجر به یک فاجعه خواهد شد، زیرا ناگزیر، منجر به این و آن و فلان خواهد شد، که دقیقاً برعکس دستاورد مورد نظر آنان بود. او در عرض بیست و چهار ساعت عزل و فرد جدید منصوب شد که تنها میگفت: «بله». بنابراین یکی از مواردی که شاه را نابود کرد این بود که وی در نهایت افرادی را در اطراف خود جمع کرد که به جای مشاوره و گفتن «نه، اعلیحضرت به این دلایل» - و گوش دادن به آنان، کابینه را به چیزی تبدیل کرد که به حرفهای او چیزی نمیگفتند. تنها یک نفر وجود داشت که مطمئنم میتوانست پیامی را در شکل و روحی که منظور من است به او منتقل کند. این فرد [اسدالله] علم بود. اما علم، اگرچه من آن را نمیدانستم، سرطان داشت و قبل از رفتن من بسیار بیمار بود. او تنها کسی بود که مطمئنم میتوانست مطلبی را به شاه منتقل کند - اگر کاری بود که دولت ما انتظار داشت انجام شود یا مشاهداتی بود که من داشتم – حتی اگر این پیام مطابق با نظر شاه نبود او میتوانست جان و روح پیام را بهدرستی منتقل کند. اما اگر انتقال پیام به بقیه محول میشد به گونهای آن را میپیچاندند که وجهه و موقعیتشان حفظ شود.
□ پایگاه اجتماعی حمایت از شاه در ایران چه کسانی بودند؟ در واقع چه گروههای اجتماعی از او حمایت کردند؟
þ سوء تفاهمی که درباره ایران وجود دارد این است که وقتی من در سال 1969[1348] به ایران رفتم، به استثنای روحانیان، وی از حمایت یا پذیرش تمام گروههای اجتماعی برخوردار بود. چرا؟ به یک دلیل خیلی خوب. از زمان انقلاب سفید او در سال 1963 [بهمن 1341]، زندگی همه بهتر شده بود. دارایی مردم افزایش یافته بود. درست است که ثروتمندان خیلی سریع ثروتمندتر شدند و زندگی فقرا خیلی آهسته بهتر شد، اما وضع همه بهتر بود. بنابراین پذیرش یا حمایت همگانی وجود داشت. در سال 1970 [1349]، زمانی اولین نشانه آماده شدن تروریستها برای فعالیت ظاهر شد که یک کماندوی تروریست اقدام به ربودن من کرد. در 20 نوامبر 1970 [29 آبان 1349]، من و همسرم در حال بازگشت از شام با علم و همسرش، وزیر دارایی و همسرش بودیم. ماشینی کنار ما ایستاد که چهار جوان در آن بودند. مستقیم نمیرفت. شب قبل از تعطیلات بود و آنها اغلب قبل از تعطیلات مست میکردند. همسرم به راننده گفت: «مواظب باش. فکر میکنم آن جوانان مست هستند؛ به نظر خیلی بیپروا رانندگی میکنند.» ناگهان آن ماشین به جلوی ماشین من، کادیلاک سفارت، کوبید. در آن شرایط هنوز فکر میکردم که با توجه به رانندگی زیگزاگ آنها، تصادفی اتفاق افتاده ؛ اما ناگهان در باز شد و مردی را با تبر و بقیه را مسلح به سلاحهای خودکار دیدم. با توجه به آموزش دفاع شخصی در سال 1944[1323] قبل از نبرد نرماندی و بازآموزی در زمان جنگ بالج که برای سفیرمان در پاریس مسلسل حمل میکردم، فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد. با این که بدجوری به ماشین زده بودند ؛ اما قسمت جلوی ماشین کامل آسیب ندیده بود. کادیلاک قدرت زیادی داشت و راننده ایرانی ماشین را خاموش نکرده بود. بنابراین فریاد کشیدم: «برو!» و همسرم و خودم را به زیرصندلی کشیدم. این جوانکها آتش گشودند، اما ما ماشین آنها را کنار زدیم. آنها به شیشههای اتومبیل شلیک کردند. یکی از آنها یک تبر داشت که اگر من درهای داخل ماشین را قفل کنم، پنجره را بشکند. آنها تبر را پرتاب کردند. تبر به بازوی من خورد. تبر را قاب شده در اتاق بغلی دارم. بعد از حادثه، پلیس تبر را به من داد. اتفاقاً، وقتی ماشین از جلو به ما زد، یک ماشین هم پشت سر ما ایستاد تا نتوانیم دنده عقب برویم. یک روش معمول حمله بود. همین کماندو، یک هفته بعد، یک تیمسار ایرانی را در حالی که صبح قبل از رفتن به سر کارش در وزارت جنگ، پسرش را به مدرسه میبرد، ترور کرد.
چرا این را میگویم؟ زیرا وقتی این اتفاق افتاد، رادیو دولتی، حدود یک هفته روی آنتن خبر را پخش کرد و اعلام کرد که این افراد انقلابیون براندازی هستند که به ایران نفوذ کرده و مصمم هستند تمامی دستاوردهای خوب انقلاب سفید را از بین ببرند و نیز اینکه اگر کسی در روستا یا شهر با گروه افراد ناشناس مواجه شد باید به پلیس اطلاع دهد. طی دوازده ماه بعد، حدود 350 تروریست دستگیر شدند. نه به خاطر اینکه ساواک زیرک بود. بیشتر به این دلیل که افراد ساده با پلیس تماس گرفته و حضور افراد مشکوکی که ممکن است تروریست باشند را اعلام میکردند. در مورد کماندویی که به من حمله کرد، وضعیت کمی جدیتر بود زیرا این پنج نفر در خانهای در یکی از فقیرترین زاغههای تهران به عنوان خانه تیمی جمع شده بودند. اما آنها در این منطقه فقیر و زاغهنشین تازهوارد بودند. سرشان به کار خودشان بود؛ برخورد دوستانهای نداشتند. خوششان نمیآمد که بچههای کوچه و خیابان فضولی کرده و از پنجره به داخل نگاه کنند. بنابراین، بعضی از ساکنان به این نتیجه رسیدند که «شاید اینها خرابکار باشند.» بنابراین فقرای زاغهنشین با پلیس تماس گرفتند. پلیس با تصور این که این هم یک تماس بیاساس است به منطقه رسید. مردی که درب خانه را باز کرد با دیدن پلیس اسلحه کشید و دو نفر از نیروهای پلیس را به ضرب گلوله از پای در آورد. پلیس سه نفر را کشته و یک نفر زخمی را دستگیر کرد. از این گروه ده نفره، فکر میکنم شش نفر کشته شده و چهار نفر از آنها قهرمان انقلاب هستند، یا بالعکس.
اما باید تأکید کنم زمانی که در سال 1969[1970/ 1349] این اتفاق افتاد هیچ تردیدی نیست که شاه از حمایت مردم و بازاریان (بازرگانان طبقه متوسط) برخوردار بود. وضعیت آنان به نسبت سالیان قبل بهتر شده بود. طبقه ثروتمند شرایط بهتری داشت زیرا علیرغم این که زمینهای آنان گرفته شده بود ؛ اما پول زیادی در مقابل پرداخت شده بود و آنان این مبلغ را در صنایع جدید مورد حمایت دولت سرمایهگذاری کرده بودند. مردم در رفاه بیشتری بودند. این امر در واقع پایه و اساس اشتباه صریحی بود که شاه مرتکب شد که از نظر من همانند خیلی از موارد دیگر در نابودی او نقش داشت.
□ این جریان بعد از سفیر شدن شما بود؟
þ این بعد از بازنشستگی من از وزارت امور خارجه بود. دوست دارید توضیح بدهم؟
□ بله، حتما.
þ من در سال 1972[1351] بازنشسته شدم. آن زمان، سی و نه سال بود که در دولت خدمت میکردم. تصمیم گرفتم به عنوان کار دوم، در مورد امور بینالملل برای بازرگانی و نهادهای گوناگون سخنرانی کرده و مشاوره ارایه کنم. اما من پانزده ماه پس از پایان خدمتم در ایران، به آنجا بازگشتم؛ کار درست این است که سفیر قدیمی در سال اول به محل خدمت باز نمیگردد تا در اقدامات سفیر جدید جهت تثبیت موقعیت خود اختلالی ایجاد نشود. اما بعد از آن حداقل سالی یک بار و گاهی دو بار به ایران میرفتم. بنابر درخواست شاه، همواره او را از حضور خودم در ایران مطلع میکردم. در هر سفر به من اطلاع میدادند که شاه مایل است مرا ببیند و من میرفتم و دو ساعت یا دو ساعت و نیم با او ملاقات میکردم. تمایل داشت درباره خیلی چیزها صحبت کند.
در اینجا به اشتباه بزرگی میرسیم که او مرتکب شد. در زمان وقوع این اشتباه من آنجا حضور نداشتم. اشتباهی که بهاندازه هر موضوع دیگری باعث سقوط او شد و در پایان سالهای 1973 و 1974[1352 و 1353] رخ داد یعنی زمانی که قیمت نفت به طرز نجومی چهار برابر شد. سپس شاه یک برنامه 5 ساله عمرانی 31 میلیارد دلاری را تعریف کرد که حدود 5 یا 6 ماه از برنامه عمرانی صنعتی مانده بود. این برنامه، 31 میلیارد دلاری، زیرساختهای ایران، چه انسانی و چه فیزیکی را فراتر از محدودیتهای آن گسترش میداد. اما شاید میتوانست حدود هشتاد درصد آن را محقق کند. در عوض او این برنامه 31 میلیارد دلاری را به یک برنامه 67 میلیارد دلاری تبدیل کرد. چه اتفاقی افتاد؟ معلوم است. با شناور بودن این همه پول، تورم به اوج رسید. زیرساخت انرژی و ارتباطات خراب شد. وضعیت تودههای فقیر شهرنشین ناشی از مهاجرت گسترده میلیونها بیسواد از روستاها به شهرها که طی هفت یا هشت سال گذشته افزایش زیادی پیدا کرده بودند، ناگهان بدتر شد. بهعنوان مثال، هنگامی که من تهران را ترک کردم، جمعیت شهر سالانه 250 هزار نفر افزایش مییافت. این بیسوادان از روستاهایی میآمدند که در آنجا با زراعت در زمینهای کوچک قابل کشت خود با استفاده از منابع محدود آب چشمه امرار معاش میکردند. آنان بر تعداد تودههای فقیر شهری افزودند. شاه برای آنها کار پیدا کرد؛ او چیزی معادل اداره کل امور مشاغل را ایجاد کرد که ما در زمان دولت روزولت داشتیم. آنان بیشتر در بخش ساختمانی و جادهسازی فعالیت داشتند. اما وقتی تورم به چهل و پنج، پنجاه درصد و بیشتر رسید، وضعیت تودههای فقیر شهری ناگهان نسبت به زمانی که در روستاها بودند نیز بدتر شد. بنابراین این تودهها موضع گرفتند. ثانیاً، با گردش آزاد این همه پول، فساد آشکار شد. اعضای خانواده سلطنتی، افراد نزدیک به شاه، تجار خارجی را که سعی داشتند قطرهای از این برنامه عمرانی 67 میلیارد دلاری را به دست بیاورند، میچاپیدند. این وضعیت بهحدی آشکار بود که مردم معمولی خیابان هم میتوانستند آن را ببینند. این امر نیز او را تضعیف کرد.
این وضعیت حدود یک سال و نیم ادامه داشت تا اینکه او متوجه شد که باید کاری بکند زیرا همه چیز از کنترل خارج شده بود. بنابراین، تصمیم گرفت که قیمتها را با کمتر از ده درصد نگهدارد، دستمزد کارگران را چهل درصد و بیشتر افزایش داده و به این ترتیب اعتماد شهرنشینان را باز یافته و امور را تحت کنترل قرار دهد. اما اتفاقی که افتاد این بود که بازاریها - طبقه متوسطی که حکومتی مانند رژیم شاه بیش از هر گروه یا طبقه دیگری باید به آنها اتکاء کند - ناگهان خود را تحت فشار دیدند. به آنها گفته شد، با افزایش قیمتها (در آن زمان تورم پنجاه و پنج، شصت درصد بود)، قیمتهای خود را تثبیت نموده و ده درصد نیز از آن کسر کنند و همزمان دستمزدها را چهل درصد افزایش دهند. آنها خود را تحت فشار میدیدند. دویست و پنجاه هزار نفر از آنها جریمه نقدی یا مجازات شدند؛ چند نفر به مدت سه یا چهار هفته به زندان افتادند. طبقه متوسط نسبت به رژیم موضع گرفته بود. بنابراین، ابتدا تودههای فقیر شهری و سپس طبقه متوسط از حکومت فاصله گرفتند.
این وضعیت برای یکی دو سال ادامه داشت و شاه به این نتیجه رسید که اوضاع رو به وخامت است. بنابراین وی جمشید آموزگار، وزیر دارایی سابق را فراخواند تا راهحلی ارایه کند. جمشید یک برنامه ضد تورم تنظیم کرد که جواب میداد. اما یکی از اولین اقدامات او، قطع پرداخت کمک بلاعوض حدود 115 میلیون دلار در سال بود که شاه از زمان اجرای طرح اصلاحات ارضی انقلاب سفید و گرفتن زمینها از روحانیان، این مبلغ را به آنان پرداخت میکرد. بنابراین روحانیت، که اساساً و عمیقاً از انقلاب سفید که حقوق برابر برای زنان ایجاد کرد، حجاب و چادر را برداشت؛ آموزش و تربیت بچهها را از آنان گرفت و جوانان را سکولار ساخت، با رژیم مخالف شده بودند حالا با از دست دادن درآمد خود از محل زمینهایی که سابق در اختیار داشتند، به مخالفت جدی پرداختند. بنابراین با این مجموعه تصمیمات اقتصادی، مانند یک تراژدی یونانی، که یک اتفاق منجر به اتفاقی دیگر شده و این فرایند ادامه مییابد، سه بخش بزرگ از ملت – تودههای فقیر شهری، طبقه متوسط و روحانیت (که در جهان اسلام و ایران جایگاهی فراتر از معمول دارند) – موضع گرفته و با یک هدف مشترک با هم همراه شدند: براندازی شاه. در غیر این صورت آنها عملاً هیچ نقطه مشترکی نداشتند.
(پایان این سمت نوار)
þ اگر شاه، وقتی قیمت نفت چهار برابر شد، مقدار معقولی از این پول را گرفته بود و آن را برای ایجاد بیمارستانها، مسکن و چیزهای بهتر قرار داده بود، به طوری که نتایج حاصل از این اقدامات عاید مردم میشد، اگر به برنامه عمرانی 31 میلیارد دلاری خود پایبند میماند، شرایط جور دیگری پیش میرفت. در مقابل، تورم گسترده وجود داشت، فساد شایع بود و خرابی فجیع زیرساختها و انباشت محمولهها به چشم میخورد؛ کشتیها باید یازده، دوازده ماه هزینة دیرکرد پرداخت میکردند زیرا نمیتوانستند بار خود را تخلیه کنند؛ وضعیت زیرساختهای انرژی ناامید کننده بود. در گرمترین زمان تابستان، کولرهای آبی پشت بام ساختمانها کار نمیکرد زیرا برق دایم قطع میشد. دولت شاه توانایی حل این مشکلات را نداشت. زیرساختهای راه آهن و جاده خراب شدند. نکتهای که من میگویم این است که اگر شاه به برنامه اولیه خود پایبند بود و بخش قابل توجهی از این برنامه را به بهبود وضعیت مردم اختصاص میداد، فکر میکنم اوضاع میتوانست به گونهای کاملاً متفاوت رقم بخورد.
□ شما توضیح دادید که به نوعی شرایط پیش انقلابی وجود داشت؛ اما اگر به عقب بازگردیم، در سالهای 1969 و 1970[1348 و 1349]، آیا چشمانداز ثبات طولانی مدت وجود داشت؟
þ چشمانداز آن زمان این بود که ایران به اندازه هر زمانی از زمان جنگ جهانی دوم باثبات و زندگی عموم مردم رو به بهبود است، اگرچه ثروتمندان ثروتمندتر میشدند. مشکلات، مسایل و اشتباهات بسیاری بهویژه در عملکرد دولت وجود داشت، اما با توجه به روند انتقالی از فئودالیسم به سمت صنعتیکردن کشوری با کشاورزی سنتی که تنها یک فعالیت صنعتی داشت - اگر نام آن را صنعت بگذاریم- که نفت است، همه چیز در همان حدی پیشمیرفت که میتوان انتظار داشت و امیدوار بود که پیش برود.
□ در زمان کندی و جانسون، مقامات سفارت با شخصیتهای اپوزیسیون سیاسی ارتباطات معمولی داشتند. به عنوان مثال افرادی از جبهه ملی. آیا در زمان سفارت شما هم این رویه ادامه داشت؟
þ ما با افراد موسوم به جبهه ملی ملاقات داشتیم. من آنها را به خانه خود دعوت کردم. ما با آنها ملاقات داشتیم ؛ اما ملاقاتها معنای چندانی نداشت، زیرا اپوزیسیونی که از نظر جبهه ملی در مجلس وجود داشت، بهنوعی ظاهری بود که اگر وجود هم نداشت، شاه مجبور به ایجاد آن میشد. شاید هم که او در ایجاد آن نقش داشت. آنها هیچ صدا و تأثیر تعیین کنندهای نداشتند. اگر بشود نامش را اپوزیسیون گذاشت، بسیار مدنی و رام بودند.
همچنین هنگامی که آنجا بودم، یک گروه کارمندان جزء در سفارت ایجاد کردیم، زیرا یکی از مشکلات سفیر بودن یا مقام بسیار ارشد در سفارت این است که مکرراً در اقصی نقاط جهان مردم تصور میکنند که شما میخواهید حرفهای آنها را بشنوید. در این مناطق، به سختی میتوان مردم را متقاعد کرد که روراست باشند. ما کارمندان درجه یک بسیار درخشانی داشتیم که گزارشهای کاملاً مستقل خود را تهیه و به وزارتخانه ارسال میکردند. این گزارشها برای دریافت بازخورد به ما داده میشد و نمیتوانستیم در کلمات یا نثر یا مضمون آن دست ببریم. این گزارشهای آنان بود. تصور میکنم که این گروه خیلی بیشتر از مقامات ارشد سفارت، از جمله من، دغدغة مشکلات بلند مدت را داشتند. آنها با ایرانیان جوان گفتگو میکردند.
□ نگرانی آنان، به قول شما، بر چه اساسی استوار بود؟
þ فکر میکنم که اساس نگرانی آنان بر پایة صحبتهای جوانان در دانشگاه بود. نمیتوانید به مردم آموزش دهید و به آنها بگویید که نمیتوانند درباره مشکل کشورشان فکر کنند. اگر شخصی را از یک خانواده بیسواد به دانشگاه بفرستید و به او امکان این را بدهید که در رشتههای گوناگون تحصیل کرده، تاریخ بخواند و بداند در کشورهای دیگر وضعیت چگونه است و غیره، با عقاید گوناگونی مواجه خواهید شد. بهویژه در جامعهای که از زارع تا دانشجوی دانشگاه یا فارغالتحصیل، یک شکاف وجود دارد، خصوصاً وقتی دانشجویانی که از سوی حکومت شاه برای تحصیل به اروپای غربی فرستاده شده بودند، به کشور بازگشتند. مأموران جوان ما با بسیاری از این جوانان برخورد داشتند و در میان آنان کسانی بودند که از انقلاب حمایت میکردند. بگذارید فقط بگویم، از این منظر، حتی کماندویی که به من حمله کرد (و این در مورد 350 تروریستی– میتوان آنان را انقلابی نامید – که در سال 1971[1350] پس از حمله به خودم دستگیر شده اند) صادق بود و این افراد تقریباً بدون استثنا همه جوانان ایرانی بودند که دولت شاه، به هزینة خود آنان را برای تحصیل به اروپای غربی اعزام کرده بود تا به کشور بازگشته و ایرانی مدرن بسازند. در نود درصد موارد، این جوانان جذب کمونیستهای دانشگاههای فرانسه و آلمانغربی شدند. هنگامی که این جوانان به مبارز تبدیل میشدند و علاقه جدی به مفهوم «پیشتاز انقلاب» را به دوستان کمونیست ما نشان میدادند، این گروه کوچک را از طریق دیوار برلین غربی به برلین شرقی منتقل میکردند. هیچ یک از آنها در اتحاد جماهیر شوروی آموزش ندیده بودند. آنها به کشورهای مختلف اعزام میشدند: بعضی در اختیار فداییان [خلق] بودند و بعضی در کره شمالی، بعضی در اروپای شرقی، بعضی در لیبی، بعضی در کوبا آموزش میدیدند. اما جوانان ما در سفارت با دانشجویان فارغالتحصیل که جوانانی همسن خودشان بودند، در اواخر دهه بیست و در این حدود میدیدند که در خارج تحصیل کرده بودند – و انتقادشان از مشکلات داخلی کشور مانند دولت خودکامه، برخی فسادهای رایج و غیره حتی قبل از سال1974 [1353] را میشنیدند، چیزهایی بود که ما در سطح مقامات ارشد با آن مواجه نمیشدیم، زیرا ما با این افراد در جلسات تجاری یا مهمانیها و گردهمآییهای اجتماعی و غیره ارتباطی نداشتیم. ملاقات افراد سطوح ارشد با دانشجویان بسیار رسمی بود. در این جلسات، جوانان بسیار مودب رفتار کرده و سئوال نمیکردند.
□ پس این مقامات، در سطوح پایینتر، تحقیق جامعی نسبت به شعور سیاسی انجام دادند؟
þ کار آنان گردآوری بخش مهمی از نظریات جامعه، یعنی جوانان تحصیلکرده جامعه ایران بود که مأموران ارشد به دلایل صریح هرگز با آنان برخوردی نداشتند.
□ آیا این گزارشها به واشنگتن، وزارت امور خارجه منتقل میشد؟
þ بله، این گزارشها همراه با نقطه نظریات سفارت به واشنگتن ارسال میشدند.
□ در برخی از گزارشهایی که من خواندهام و در برخی از آثار تاریخی دست دوم، این انتقاد وجود دارد که نیکسون و کیسینجر هیچ خبر بد یا گزارش انتقادی درباره مشکلات ایران را نمیپذیرفتند. شاید این بعد از زمان سفارت شما باشد ولی آیا شما نیز جنین برداشتی داشتید؟
þ من مشکلی نداشتم. میدانستم که آنان به شدت از رژیم شاه حمایت میکردند و از نظر آنان با توجه به شرایط تاریخی و واقعی این بهترین رژیم حاکم ممکن بود. رژیم برخوردی دوستانه داشت؛ خوش خدمت بود؛ و مصمم به برخورد با هر گونه تهاجمی بود. از نظر اقتصادی، به کمکهای ما وابسته نبود؛ هزینههای خود را میپرداخت. نیروی هوایی آن کاملاً در امریکا آموزش دیده بود. شاه چیزی حدود 66000 دلار برای هر کارآموز به نیروی هوایی ایالات متحده پرداخت میکرد و این باعث خوشحالی نیروی هوایی بود. نیروی هوایی با آموزش این دانشجویان خارجی، پایگاههای خود را در نقاط مختلف سرپا نگاه داشته و با تأمین بودجه به فعالیت میپرداخت و در صورت عدم وجود این دانشجویان شرایط بسیار سخت میشد.
□ من درباره فروشهای تسلیحات، تا جایی که شما بهخاطر دارید، سئوال دارم. مواضع اصلی دولت نیکسون در قبال فروش اسلحه به ایران چه بود؟ در زمان جانسون و کندی سیاست حفظ کنترل بر فروش تسلیحات وجود داشت یعنی بررسی خریدهای ایران پیش از انجام آنها، آیا این سیاست ادامه داشت؟
þ بله، در زمان خدمت من در ایران، تجهیزات نیروی هوایی کاملاً امریکایی بود. واقعاً کاملاً امریکایی بود شاه هزینه آن را پرداخت. اما هواپیمای اصلی آنها اف- 4 بود. تعدادی هم هواپیمای اف-5 ای یا اف-5 اف داشتند، درست بهخاطر ندارم. آنها از فرانسه و انگلیس تجهیزات نظامی میگرفتند. سیاست اصلی ما این بود که باید آنچه را که ایران قادر به جذب، شبیهسازی و کاربری است در اختیار آنان قرار دهیم ؛ اما باید آنان را از خرید تجهیزاتی که قادر به شبیهسازی نیستند منصرف کنیم و من شخصاً در این زمینه تمام تلاشم را برای متقاعد ساختن شاه انجام دادم. ملاقاتهایی چند با او داشتم. در یکی از این جلسات، نمیدانستم که آیا آنها (ایرانیها) میدانند که چه مقدار سفارش برای تجهیزات نظامی دارند یا خیر. آنان، بنابر موافقت دولت ما برای فروش، سفارش خرید تجهیزات نظامی میدادند. هر شرکت تولید سلاح امریکایی، آلمانی، انگیسی و فرانسوی یک نماینده فروش در ایران داشت. نگرانی من، همانطور که قبلاً اشاره کردم، این بود که ایرانیها مقدار زیادی تجهیزات نظامی خریداری کرده، در انبار میگذاشتند که در این صورت مستهلک شده و این که باید خرید خود را کاهش دهند تا نیروهای نظامی شبیهسازی و کاربری آن را بیاموزند و این تجهیزات را آماده نگاه دارند. بنابراین از کارمندان سفارت خواستم تا فهرستی از سفارشهای شاه را تهیه کنند. مجموعاً نهصد و هشتاد میلیون دلار بود.
□ میلیون؟
þ بله، میلیون، کمتر از یک میلیارد. اینها سفارشات آینده بودند.
□ متوجه شدم. برنامههای بلند مدت.
þ بنابراین به نخستوزیر زنگ زدم و به او گفتم که باید درباره موضوعی، خصوصی با ایشان صحبت کنم. او مرا به خانه خود دعوت کرد. او آقای [امیر عباس] هویدا بود - آقای هویدای بیچاره. گفتم: امیر، آیا میدانی سفارشهای دولت شما برای خرید تجهیزات نظامی چقدر است؟ وی گفت: «بله، حدود چهارصد، 450 میلیون دلار است.» من گفتم: «980 میلیون دلار است؛ تقریباً یک میلیارد دلار ممکن است که چیزی از قلم افتاده باشد.» گفت: «خدای من. آیا میتوانی به دیدن شاه بروی و او را از خرید تجهیزات بیشتر منصرف کرده یا متقاعد کنی که برخی از این سفارشات را لغو کند؟» (من توضیح داده بودم که آنها نمیتوانند این همه تجهیزات را جذب کنند.) به او نگاه کردم و گفتم: «اما، امیر، تو نخستوزیر هستی. چرا من باید با شاه صحبت کنم؟» او نگاهی به من کرد و لبخند مأیوسانهای زد و سرش را تکان داد و گفت: «میدانی داگ، اعلیحضرت دوست ندارد از هیچ یک از اعضای کابینه نظر منفی بشنود.» من با شاه ملاقات نموده و میزان سفارشاتش را خاطر نشان کردم. او گفت: «ما پول کافی برای پرداخت سفارشهای خود داریم. درآمد نفتی ما خوب است» و گفت که این تجهیزات به خوبی نگهداری میشوند. این به شما نشان میدهد که شاه چگونه دولت را هدایت میکرد. این یکی از بزرگترین نقاط ضعف او بود. وقتی میخواست کاری انجام دهد، یا دوست داشت کاری بکند یا از نظر او فکر خوبی بود، فقط میگفت: «این کار را بکنید.» اولویتبندی نداشت. مجموعهای از چیزهای مختلف که روی هم انباشته میشدند. این امر در هر مرحله از حیات کشور نیز اختلال ایجاد میکرد.
پینوشت:
[1]. در مارس 1941 [اسفند 1319] دولت امریکا قانون وام و اجاره را تصویب کرد که به موجب آن دولت امریکا میتوانست به کشورهایی که درگیر جنگ هستند کمکهای مالی و نظامی انجام دهد، بدون آنکه بیطرفی را نقض کند. ویراستار
تعداد بازدید: 55