انقلاب اسلامی :: دستگیری و زندان سوم

دستگیری و زندان سوم

03 تیر 1404

هنگامی که جلوی در خانه پدر خانمم دستگیر شدم، [سال 1354] به زندان قم انتقالم دادند و یک کتک مفصلی به من [خاطرات حجت‌الاسلام محمدکاظم شکری] زدند. فردای آن روز به کمیته مشترک اعزام شدم.

حسینی یک برخوردی با من و آقای عندلیب شیرازی کرد و مرا پس از شکنجه و بستن چشمم به اوین فرستاد. در آنجا مورد بازجویی قرار گرفتیم. تصورشان بر این بود که ما نقش فعالی در راه‌اندازی تظاهرات داریم و حتماً به جایی وصلیم. نزدیک به چهارصد طلبه دستگیر شده بودند.

از این روش که مرا پیش آنها بردند و سؤال کردند هر چه درباره من می‌دانند بنویسند، استفاده کردند. ‌آنها هم بعضاً تک‌نویسی کرده و گفته بودند، خیلی فعال است. فلان کار را کرده، فلان اقدام را کرده. از من به عنوان یک مبارز و یک مجاهد که گرداننده مجالس ختم شهدا و تظاهرات است یاد کرده بودند.

آنها کلی اطلاعات درباره من جمع کردند و یک روز صبح با دست پر مرا صدا کردند. چهار تا بازجو بودند، دو تا سرباز بود، نگهبان‌ها با ارشد زندان بودند. گفتند: بنویس. من همه چیز را انکار کردم، گفتند: نه. این درست نیست ببرید تا از راه دیگر حرف‌هایش را بگوید.

بازجوها و سربازها و نگهبان‌ها پایین آمدند،‌ من را به تخت بستند. با کابل‌هایی که از لوله دو و نیم آب کلفت‌تر بود شروع کردند به زدن. روی شکمم افتادند. مرتب می‌زدند و از من می‌خواستند اعتراف کنم و من چیزی برای گفتن نداشتم.

ساعت هشت صبح شکنجه شروع شد و تا بعد از ظهر ادامه یافت. آنها دنبال این بودند که من بگویم وابسته به یک گروه مسلح هستم. آ‌خر آمدند و گفت نه تو فدایی خلق هستی. گفتم: لااقل بگویید از گروه‌های مذهبی هستم، آنها مارکسیستند. فشار آنها شدت گرفت. می‌گفتند: که تو اینها را از کجا می‌شناسی؟ تمام بدن من را با سیگار سوزاندند و از پایین هم با کابل می‌زدند. گفتم: من دوبار زندان بودم و اینها را می‌شناسم.

نزدیک ساعت یازده که خسته شده بودند چندین‌بار بیهوش شده بودم؛ از زانو به پایین پاهایم، به بزرگی بالش شده بود. پای چپم آش و لاش شده بود. باقر صدر نیک‌آبادی را بالای سرم آویزان کردند. هر دوی‌مان را می‌زدند. ما همدیگر را می‌شناختیم ولی هرگز نسبت به هم اعتراف نکردیم.

این‌قدر با مشت روی صورت من کوبیده بودند که تمام سر و بدنم باد کرده بود. تا نزدیکی‌های دو و نیم من و آقای صدر را زدند و سپس باز کردند. شیخ احمد آقای نجفی را هم که خیلی زده بودند باز کردند و گفتند: حالا باید توی حیاط بدوید. اصلاً پایی وجود نداشت که بدویم، صدمه پایی من بیشتر از آنها بود. شروع کردند به دویدن. به باقر گفتند: باید بگویی. قدقدقدا، به احمدآقای نجفی گفتند: باید بگویی قوقولی قوقو.

پس از شکنجه مرا با آن بدن آش و لاش بردند توی اتاق عمومی که شاید بیست‌وپنج نفر از طلبه‌های فیضیه آنجا بودند؛ از جمله سیداحمدآقا کلانتر. هیچ‌کس من را نشناخت. سیداحمدآقا پیش من آمد و گفت: تو کی هستی؟ ما قبلاً با هم خیلی معاشرت داشتیم. وقتی گفتم کی هستم بی‌هوش شدم.

بچه‌ها ختم حمد و سوره گرفته بودند که من بمیرم یا خدا مرا از دست اینها نجات بدهد. بعد از بی‌هوشی، اینها در را محکم می‌زدند که به داد من برسند. مرا به بیمارستان ارتش بردند و به اسم این‌که سوخته‌ایم مورد معالجه قرار دادند. دو شب مرا نگه داشتند و دکتر قدغن کرد که مرا نزنند. چون احتمال مرگ زیاد است.

پس از بازگشت از بیمارستان، چهل روز توان راه رفتن نداشتم، با سر زانو راه می‌رفتم یا بچه‌ها با بغل مرا می‌بردند.

 

منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسن‌زاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران، ‌مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، عروج، 1387، ص 136 - 138.



 
تعداد بازدید: 12


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: