07 تیر 1404
من [منظر خیّر] در 9 مرداد سال 1351 دستگیر شدم و 8 مرداد 52 هم آزاد شدم. یک سال محکومیت خود را مجموعاً در کمیته مشترک و زندان قصر گذراندم. نحوه دستگیری بنده به این گونه بود که قبل از دستگیری همه ما احساس میکردیم به صورت مختلف تحت نظر هستیم. اطراف مدرسه آثاری از مراقبت آنها دیده میشد. از مدرسه تعدادی از افراد فراری شده بودند. مدیر مدرسه خانم پوران بازرگان و خواهرشان از آن جمله بودند که البته ما نفهمیدیم از مرز خارج شده بودند یا خیر؟ حتی روزهایی بود که ساواک به مدرسه میآمد و آقای رجایی به ما گفته بود که مراقب خودتان و اوضاع باشید. در هر صورت چه خواسته و ناخواسته ممکن است که تیر و ترکش مسائل موجود به شما هم برخورد کند. منازل را از کتاب و اعلامیه و نوار و سایر موارد حساسیتزا پاکسازی کردیم. البته دستگاه تکثیر نداشتیم، ولی تلاش میکردیم اعلامیههای امام را به هر طریقی که میتوانیم به دیگران برسانیم. تمام نوارهای سخنرانیهای امام را جمعآوری کردیم و در سطلی ریختیم که به مکانی امن انتقال دهیم. صحبتهای امام برای هدایت تمام اقشار جامعه بود و نباید به دست ساواک میافتاد. کتابها را هم به طرق مختلف سعی کردیم مخفی کنیم. بخشی از آنها را داخل اتوبوس میگذاشتیم. تعدادی را در راهپلههای منازل میگذاشتیم، حداقل بهتر از این بود که در مکانی زیر خاک دفن شوند، از این طریق حداقل به دست مردم میرسید و آنها هم با مطالعه مطالب به پارهای از مسائل پی میبردند. فقط تعداد بسیار اندکی از کتابها که مفهوم خاصی نداشتند و به اصطلاح کممایه بودند و دلیل نداشت که انسان به خاطرش دستگیر شود، را در جایی مخفی کردیم. مثل کتابهای سیدقطب و کتابهای جلال آلاحمد را در جایی پنهان کردیم.
همراه خانم عامری (همسر شهید میهندوست) به مشهد رفته بودیم، چون خانواده میهندوست در مشهد بودند، ما هم به قصد زیارت امام رضا(ع) به آنجا رفتیم. فردای آن روز من امتحان رانندگی داشتم و باید به تهران برمیگشتم. به اتفاق مادرم بلیط اتوبوس گرفتیم و یک روز زودتر به تهران رسیدیم. در همان ساعات اولیه ورودم، به یکسری از کارهای خودم رسیدم. در اتاق خودم مشغول خواندن نماز بودم، در گوشهای خلوت و تاریک، ناگهان هیکل درازی را دم در اتاق دیدم. راهرو روشن بود. اولش خواستند رد گم کنند که ما آمدهایم دکور اتاق را ببینیم. اما بعد خیلی راحت گفتند: آمدهایم منزل را بگردیم. بعد متوجه شدم که پدرام را جلوی در با اسلحه تهدید کرده بودند که سکوت کند و به این طریق وارد منزل شده بودند.
تعدادشان دو نفر بود، البته تعدادی هم بیرون منزل حضور داشتند، چون مدام با بیسیم با یکدیگر صحبت و خبرها را رد و بدل میکردند. سپس خیلی دقیق تمام منزل را تفحص و تجسس کردند. به قدری موشکافانه به همه چیز نگاه میکردند که حتی کاغذی که من به اصطلاح نان و پنیر لای آن پیچیده بودم را از نظر دور نگذاشته بودند، به تصورشان این رمز و رموز کار ما بوده است. برای همین دائم از من میپرسیدند: اینها رمز چه هست؟ نان و پنیر یعنی چه؟ و... میگفتم: چیزهای معمولی است هیچ رمزی در کار نیست. ولی آنها باور نمیکردند.
کاغذها مربوط به اردوهایی بود که در رفاه با بچهها میرفتیم، خلاصه آنها همه جا را زیر و رو کردند. گوشه میز کارم تمام دفترهای یادداشتم بود، تقریباً دو یا سه کلاسور میشد، حتی یک ورق از آنها را هم دست نزدند و من آنجا آثار آیه «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَداً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأغّشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِروُنَ» را فهمیدم.
بعد از آن به زیرزمین که کتابخانه، آنجا بود، رفتند. آنجا همگی داد زدند که: ای وای ما باید تازه اینجا را بگردیم... چون از گشتن خسته شده بودند، از روی میز چند تا کتاب برداشتند. همزمان برادر بزرگم هم از راه رسیده بود، یکی از ساواکیها به او گفت: شما که در کشتیرانی کار میکنید یک کاری هم برای من پیدا کنید، تا از مردمآزاری راحت شوم... آقای مصطفوی، یکی از ساواکیها، با خشم به همکارش نگاه کرد، یعنی چه مردمآزاری؟! ما داریم از مملکت محافظت میکنیم.
هنگامی که آنها مشغول زیر و رو کردن اتاقها و زیرزمین بودند، مادرم با سطلی که پر از اعلامیه و نوار و عکس و... بود، خودش را سریع به حمام رساند و آن را زیر لباسهای کثیف پنهان کرد. کتابهایی هم به زبان روسی داشتیم که متعلق به بردرم بود، مورد بازرسی قرار گرفت. ایشان در همان 6 ماهی که در کشور روسیه بود، زبان روسی را خیلی خوب یاد گرفته بود و روان صحبت میکرد. ساواک دائم کتابهایش را ورق میزد و میپرسید: این کتابهای روسی چه هستند؟ و برادرم در جواب میگفت: مربوط به دروس فنی میباشد. مأموران خیلی راحت میگفتند اگر رساله خمینی را داری بیاور و ما میگفتیم خودتان پیدا کنید. در حالی که ما رساله را داشتیم و آن را زیر کمد جاسازی کرده بودیم. به هر حال آنها من را ساعت 5/11 همان شب، دستگیر کردند.
برخورد مأموران ساواک چند گونه بود. اگر به منزل یک چریک مسلح میرفتند، اعمال وحشیانه انجام میدادند، یعنی موی طرف را میگرفتند و میکشیدند یا جلوی افراد خانواده، دیگر افراد را اذیت میکردند، یا کل خانواده را دستگیر میکردند و... به عبارتی افرادی که عضو گروههای مسلح بودند، همگی با همین روشهای سخت و وحشیانه دستگیر میشدند. در واقع آنها نمیخواستند که خیلی برای خودشان دشمنتراشی کنند و به کارهایشان پوشش میدادند، میخواستند وانمود کنند که به اصطلاح ما قصد آزار کسی را نداریم، هدف ما حراست از میهنمان است. چون مرا در رده اطلاع گرفتن و خبر رساندن دستگیر کرده بودند، نه تنها بیاحترامی نمیکردند بلکه سعی میکردند تا حدامکان با من محترمانه برخورد کنند.
بنابراین با چنین روشی خودشان را خیلی اخلاقی جلوه میدادند. زمانی که به من گفتند که باید تو را ببریم، به من فرصت عوض کردن لباسهایم را دادند. یعنی اجازه دادند تنها در اتاقی دیگر خودم را آماده کنم. من هم یک مقدار لباس اضافی روی هم پوشیدم، هر چند مرداد ماه بود و فصل گرما، اما هنگام ورود به زندان همه آنها را از من گرفتند و تنها توانستم یک دست آن را برای خودم پنهان کنم. هنگام خروج از منزل حتی چشمهایم را نبستند، نمیخواستند حساسیتی میان همسایه و بقیه مردم ایجاد شود.
احساس من در هنگام دستگیری توأم با آرامش بود. همیشه این فرمایش امام را در ذهن مرور میکنم: «وقتی مرا میبردند، بین قم و ترهان، ماشین از جاده منحرف شد، من فکر کردم میخواهند قضیه را خاتمه دهند، ولی وقتی مراجعه به قلبم نمودم، دیدم هیچ تغییری نکرده است.» من آن موقع بود که احساس امام را درک کردم، زیرا خودم نیز درست در همان شرایط قرار گرفته بودم. خداوند به دل آدم آرامش، صبر و یک حالتی میاندازد که آنها را میترساند. انگار ما تماشاچی آنها هستیم. من خیلی آرام به آنها نگاه میکردم. مثل این میماند که آدم یک خواب و کابوسی را دیده باشد و حالا آن کابوس در شرف تحقق یافتن است و آدم در آن حالت نگاه میکند. بنابراین من احساس خاصی نداشتم نه ترس و نه اضطراب، به قول معروف فکری برای بعدش نداشتم، هر چه میخواهد بشود. لذا به خدا توکل کردم و منتظر مقدراتش شدم. بعد از رسیدن به آنجا، دم در خانمی بود که مرا مورد بازرسی قرار داد. در آن زمان خیلی چیزها را هم رعایت میکردند، مثلاً خانم باید لباس خانم را بازرسی کند و به مسائل مربوط به امور زنان رسیدگی کند. این خانم، که پیروزی نام داشت، لباسهای مرا گرفت و حتی دو تکه طلایی که داشتم تحویلش دادم، و جایی پنهان کرد و در موقع آزاد شدنم به من بازگرداند. البته یک جفت گوشوارهام در گوشم ماند که بعدها سوزنش به دردم خورد. بعد چشم مرا بستند، در آن هنگام آدم نمیداند در چه فضایی است. وقتی مرا از بندهای مختلف رد میکردند. خوب سرباز بودند و صدای مرد میآمد، احساس میکردم از وسط یک پادگان رد میشوم و همه دارند موهایم را میبینند و آن لحظه، لحظه بسیار سختی برای من بود. من در آن هنگام تمام توبههایم را کردم، لغزشهایی که در زندگی داشتم، اگر حجابم را درست رعایت نکردم و... گفتم: خدایا همه آن لحظات را بر من ببخش و مرا بیامرز... آن حس حضرت زینب(س) در دربار یزید که اولین چیزی که بعد از آن همه محدودیت و عتابی که متحمل شده بودند به یزید گفتند: تو زن و فرزندان خود را پس پرده نگاه داشتهای و دختران پیامبر را در معرض نگاه ناپاک قرار دادهای؟
منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 124 - 127.
تعداد بازدید: 22