انقلاب اسلامی :: چراغ‌زنوبری‌های رکن 4 ـ خدمت سربازی

چراغ‌زنوبری‌های رکن 4 ـ خدمت سربازی

17 تیر 1404

بعد از دیپلم، از دبیرستان الهی به خدمت سربازی رفتم و بعد از تقسیم‌بندی به سپاه ترویج کرج منتقل شدم. آنجا به من خبر دادند که دستگیری‌ها شروع شده و به خانه بهمن نظریان و محمدی ریخته‌اند. من در سپاه ترویج کرج بودم و ارتباطم با مسجد قطع شده بود. فهمیدم که بگیر بگیر شروع شده و عمدتاً گروه حزب‌الله را به خاطر ترور طاهری دستگیر می‌کردند. آنها بعد از خانه نظریان به خانه ما آمده بودند؛ چون یکی از جاهایی که در گذشته مرتب می‌رفتم حسینیه ارشاد بود. از زمانی که دکتر علی شریعتی در حسینیه سخنرانی‌هایش را آغاز کرد تمام جلساتش را می‌رفتم و جریان‌های حسینیه ارشاد را می‌شناختم. علاوه بر شریعتی، آقای مرتضی مطهری صحبت می‌کرد. آن ایام هم در جلسات مسجد شیخ علی شرکت می‌کردم، هم در گروه حزب‌الله بودم و هم به حسینیه ارشاد می‌رفتم.

خلاصه هنگام خوردن ناهار در سربازخانه بود که خبر رسید به خانه ما ریخته‌اند. دو ماه مانده بود که به من درجه بدهند. آن روز با دوستان در حال خداحافظی بودم. آنها سئوال می‌کردند که چرا خداحافظی می‌کنی؟ گفتم: امکان دارد بروم و چند روزی نباشم. سر ناهار بودیم و دور میز ده ـ دوازده نفری نشسته بودیم که دیدم دو نفر از رکن دو آمدند و گفتند: علی محمدآقا؟ گفتم: بفرمایید. گفتند: بفرمایید برویم. گفتم: چی شده؟ گفتند: چند سؤال داشتیم. مرا به دفتر رکن 2 کرج بردند. ساعت سه یا چهار یک ماشین آمد و من را تحویل گرفت و به کمیته برد. کمیته سر در باغ ملی قرار داشت. در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفتیم، گفتم: برای چه من را گرفته‌اید؟ گفتند: آدمی را که پاک است، چه باک است، زیاد ناراحت نباش. قدری تسکین پیدا کردم و گفتم که من کاری نکرده‌ام. من درس عربی می‌خواندم و... من را از راهرویی که سقف بلندی داشت به یک زیرزمین بردند. بعدها فهمیدم آنجا را سال 1330 آلمان‌ها ساخته‌اند. طبقه زیرین تمام حالت سلول سلول داشت و با آجر ساخته شده بود. آن موقع تیرآهن نبود، همه سقف‌ها گنبدی شکل بود. آنها از راهروی طولانی زنجیرها را کشیدند و در را باز کردند. آدم یاد فیلم‌های خارجی می‌افتاد. سرانجام ما را به یکی از سلول‌های تاریک بردند و رفتند. با خودم گفتم چیزی را که در فیلم‌ها دیدیم سرمان آمد. فکر نمی‌کردم در دل تهران چنین جاهایی باشد. دیوارها را که نگاه کردم خیلی کلفت بودند. با ستون‌هایی که عرض هر کدام صدوبیست سانت بود و همه گنبدی شکل بود. وسط آنها فضایی بود که تبدیل به سلول کرده بودند. در آن تاریکی نشستم تا کمی به آن عادت کنم. در این لحظه از صدای سلول بغلی فهمیدم که بهمن نظریان است. یواش‌یواش فهمیدم در سلول دیگری محمد محمدی، از بچه‌های نازی‌آباد است. یک ماه با آن حالت اضطراب و ترس آنجا بودم.

پس از آن من را برای بازجویی بردند. بازجوی من اسماعیلی بود. به من گفتند: شما گروه حزب‌الله هستی. من دقیقاً آنجا با امام آشنا شدم؛ یعنی عکس امام را آوردند و گفتند: می‌شناسی؟ گفتم: نه. گفتند: فلان فلان شده‌ها، شما همه طرفداران این هستید. توی سرم زدند و گفتند: تو با این صورت لاغر شبیه چگوارا هستی. به مذهب چه کار داری؟ تو شبیه هوشی مین هستی؟ و... من را مسخره می‌کردند که شما را چه به امام خمینی. از من پرسیدند: چه کار می‌کردی؟ گفتم: من درس عربی خواندم. گفتند: چرا به مبارزه کشیده شدی؟ گفتم: من مبارزه نمی‌کردم، عربی می‌خواندم و درس می‌دادم.

تازه آنجا فهمیدم که گروهی به نام «حزب‌الله» وجود دارد. تا زمانی که زندان نرفته بودم، نمی‌دانستم. آنها به من گفتند: چرا دنبال زندگیتان نیستید؟ من هم برداشتم نوشتم: ما هر موقع قرآن می‌خواندیم به این آیه جهاد: «... قاتلوکم فاقتلوهم» [بقره/ 191] می‌رسیدم، به مبارزه کشیده می‌شدم. دست خودم نبود، دست قرآن است. هر موقع می‌خوانم این طوری می‌شوم.

خلاصه بازجویی‌ها تمام شد و من به هشت ماه زندان محکوم شدم. من را به زندان قصر فرستادند. وقتی برای بازپرسی رفتم، اتهام خودم را خواندم که نوشته بود: «عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران برای براندازی نظام» من گفتم که اصلاً سازمان را نمی‌شناسم. آوازه‌اش را شنیده بودم و خیلی هم دلم می‌خواست به آن بپیوندم. من حزب‌الله بودم. دیدم که نه، اینها اصلاً حزب‌الله را پاک کردند. آنجا به خاطر اینکه محکومیت‌ها را سنگین کنند، هر فردی را که مذهبی بود به سازمان می‌چسباندند و هر کسی هم که یک مقدار غیرمذهبی بود، به سازمان‌های کمونیستی می‌چسباندند.

در دادگاه به هشت ماه زندان محکوم و در بند 3 زندان قصر زندانی شدم. در طول آن هشت ماه با افراد زیادی از جمله: مصطفی خوشدل، کاظم ذوالانوار، حسن محرابی، حسین هوشیارزاده و... آشنا شدم.

البته این را هم عرض کنم که بالای کمیته، یک زندان موقت درست کرده بودند و زندانی‌ها را ابتدا دو ـ سه ماه آنجا زندانی می‌کردند، بعد به زندان قصر می‌فرستادند. من هم مدتی آنجا بودم و سپس به قصر منتقل شدم.

در اوایل ورود به زندان، کتک و فلک نبود. چک می‌زدند و توی سر می‌زدند. در بازجویی اول هم آنقدر اذیت نکردند. چند تا از بچه‌های خودمان را هم آنجا دیدم. از جمله علی انصاریان و بهمن و خیلی از بچه‌های دیگر. هشت ماه که تمام شد گفتند: علی‌ محمدآقا آزاد شده است.

در زندان با عزت شاهی که اسمش را مطهری گذاشت، رابطه نزدیکی داشتم. عزت یک سری صحبت‌ها را با من در میان گذاشت. مراد نانکلی هم از کارگرهای مسلمان و پاک و مخلص بود. بعدها زیر شکنجه به معده‌اش ضربه زدند و خونریزی کرد و شهید شد. خواهرش به ملاقات او می‌آمد. به من آدرس خانه او را داده بودند که اگر اطلاعاتی دارم به خانواده او بدهم. اطلاعات درباره افراد داخل زندان و این مسائل بود؛ ولی به حدی ضروری و ضرب‌الاجلی بود که حتماً باید روز بعد از آزادی از زندان، اطلاعات را به آن خانه مشخص می‌بردم.

 

منبع: خاطرات مبارزه و زندان: ‌خاطرات حمید حاجی عبدالوهاب، مهدی فرهودی، علی ‌محمدآقا، حسین ملک، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، تهران، عروج، 1387، ص 112 - 116.



 
تعداد بازدید: 7


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: