21 تیر 1404
در کمیته مشترک ضدخرابکاری در سلول انفرادی بودم. پس از آن مرا به زندان اوین منتقل کردند. در آنجا پوششی برای پوشاندن سر به من ندادند و گفتند شما در بند زنان هستی و با مردها مرتبط نیستی و نیازی به روسری نداری. در آن زمان دیگر شکنجه جسمی در زندان نبود. اما شکنجه روحی زندانیان همچنان ادامه داشت؛ بهطوری که نمیگذاشتند زندانی بخوابد و آرامش داشته باشند. برای نماز مهر به ما نمیدادند. حمام رفتن در زندان نوعی شکنجه بود. آب حمام یا داغِداغ و یا سردِسرد بود به طوری که نمیتوانستیم از آن استفاده کنیم.
روزی قرار بود مرا برای انگشتنگاری به اتاق مخصوص ببرند. از آنها پرسیدم: «مرا کجا میخواهید ببرید؟» جواب دادند: «نباید سئوال کنید.» اما اصرار کردم و پرسیدم: «آنجا مرد هست یا نه؟» جواب دادند: «حالا بیا معلوم میشود.» گفتم: «نمیآیم مگر اینکه پوششی به من بدهید تا سرم را بپوشانم.» مسئول انگشتنگاری که جروبحث ما را شنید، گفت: «چه خبر است؟» جواب دادند: «این خانم همه کارهایش را کرده حالا که اینجا آمده مسلمان و زاهد و عابد شده و از ما چادر میخواهد.» او پس از شنیدن این جواب گفت: «چیزی برای پوشاندن سر به او بدهید.» بالاخره پارچهای به من دادند و سرم را با آن پوشاندم و در حالی که تنم میلرزید مرا به اتاق انگشتنگاری بردند. مسئول انگشتنگاری پس از دیدن من پرسید: «بیشتر از این میخواستی خودت را بپوشانی؟» جواب دادم: «نه. همین را میخواستم ولی به من نمیدادند. اینها متوجه نیستند که ما برای حفظ حجاب و اجرای احکام اسلام گرفتار شدهایم.»
در یکی از جلسات بازجویی رسولی به من خبر داد پسر کوچکم محسن با آب جوش سوخته و در بیمارستان سوانح و سوختگی بستری است. پس از این خبر نیز به من گفت: «با داشتن چهار بچه خوب است کاری کنی که گرفتار شوی و بچههایت از بین بروند؟» پس از شنیدن این خبر به شدت منقلب شدم. آقای هشترودی که برای بازجویی به اتاق آورده شده بود به رسولی گفت: «گر نگهدار من آن است که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.» پس از شنیدن این سخن آرامش پیدا کردم و گفتم: «توکل به خدا. این بچهها هم خدا را دارند و من هم برای خدا کار کردهام. هر چه میخواهد پیش بیاید.»
رسولی پس از شنیدن این سخن گفت: «خیال کردید کشور بیصاحب است که چنین کارهایی میکنید. دخالت بیجا کرده و سخنان بیهوده میگویید.» من هم گفتم: «نه کشور صاحب دارد. صاحبش هم امام زمان(عج) است.» او نیز گفت: «کور خواندهاید. صاحبش آمریکاست مثل شیر هم روی آن خوابیده و از شما و امثال شما هم هیچ کاری برنمیآید. اینقدر اینجا عذاب میکشید که همه مجبور شوید کف پای اعلیحضرت را ببوسید.» من که نمیتوانستم جوابی به رسولی بدهم، تبسم تمسخرآمیزی کردم و این آیه به یادم آمد که: «ألا اِنَّ اَوْلیاءالله لا خَوْفَ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» [آگاه باشید که اولیای خدا را نه بیمی است و نه اندوهگین میشوند. یونس/ 62.] و همیشه نیز خاطره شیرین آن لحظه را به خاطر دارم.
در زندان اوین بیمار شدم و قرار شد که مرا نزد دکتر ببرند. به همین دلیل قبل از رفتن به من سفارش کردند فقط درباره بیماریام صحبت کنم. اما وقتی دکتر پرسید ناراحتی شما چیست؟ جواب دادم: «من چهار فرزند دارم. در مسجد قبا تفسیر قرآن و سخنرانی میکردم که مرا دستگیر کردند و مورد آزار و اذیت و شکنجه روحی قرار دادند.» دکتر با تعجب پرسید: «شما تفسیر قرآن میکردید؟» جواب دادم: «بله.» مأموران که صحبتهای مرا شنیدند اجازه ادامه را ندادند و گفتند: «بس است. یا برویم.» دکتر که مرا معاینه میکرد و متوجه بیماریم شده بود، گفت: «حال ایشان خوب نیست و باید به بیمارستان منتقل شده و آزمایشاتی روی او انجام شود.» شاید دکتر میخواست مرا از آن وضعیت نجات دهد.
به هر حال در حالی که دستم به دست یکی از مأموران زن دستبند شده بود مرا بیرون آوردند و در ماشین سوار کردند. در این زمان یکی از مأموران گفت: «خوب است اینقدر جسارت و خطا و گناه کنی که به زندان بیفتی و تورا با این وضعیت به بیمارستان منتقل کنند.» جواب دادم: «زندان که همیشه جای گناهکاران نیست. حضرت یوسف(ع) و حضرت موسیبن جعفر(ع) نیز به زندان افتادند.» مأموران تا این سخن را شنیدند به راننده گفتند: «برگرد. این خانم اصلاً مریض نیست. بلکه میخواهد در بیمارستان هم سخنرانی کند و بگوید چه کسانی در مقابل حضرت یوسف(ع) و حضرت موسیبن جعفر(ع) ایستادند.» و سپس خطاب به من گفتند: «این حرف شما جرم است. باید به زندان برگردی و اینقدر در آنجا بمانی تا از دنیا بروی.» گفتم: «کی فردا را دیده. انشاءالله خدا خودش همه را نجات میدهد.» به هر حال آن شب نه مرا به بیمارستان بردند نه دارو دادند و نه کمکی کردند. و دوباره از بیمارستان برگرداندند.»
منبع: خاطرات مریم بهروزی، تدوین حکیمه امیری، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1395، ص 45 - 48.
تعداد بازدید: 10