انقلاب اسلامی :: سازمان مجاهدین خلق و تیم آموزشی جرج حبشی

سازمان مجاهدین خلق و تیم آموزشی جرج حبشی

24 تیر 1404

من در سال‌های 53، 54 با شاخه محمد اکبری آهنگران آشنا شدم که یکی از شاخه‌های بیرون از زندان سازمان [مجاهدین خلق] بود و در منطقه زرین نعل، امام حسین و شهدا [فعلی] فعالیت می‌کرد. ما در هیئتی بودیم که ایشان می‌آمد و در آن هیئت حرف می‌زد. ایشان مدتی بازداشت بود و بعد آزاد شد. وقتی آزاد شد، من خیلی اشتیاق داشتم که او را ببینم. او کسی بود که هیئت در خانه‌اش می‌گرفت، داروخانه داشت و پاتوق ما هم در داروخانه‌اش بود. من خیلی دوست داشتم که من را معرف کنند که با او ارتباط نزدیک‌تری بگیرم. این علاقه من باعث شد که من را به آن جلسه دعوت کردند و کم‌کم به جلسات آنجا می‌رفتم.

در آن محفل دائماً اشخاصی می‌آمدند و از ایشان می‌پرسیدند که «از زندان چه خبر؟» ایشان هم مطرح می‌کرد که «در زندان، عده‌ای چپ کرده و تغییر ایدئولوژی داده‌اند. جریان مشکوکی هم باقی مانده که می‌خواهند رجوی را به عنوان رهبر معرفی کنند، ولی فعلا سکوت کرده‌اند. اما دو جریانی که چپ کرده‌اند، شده‌اند پیکار و رنجبران.» ایشان از افراد هم اسم می‌برد، از جمله وحید افراخته و بهرام آرام و دیگران.

مدتی بعد از اینکه من این جلسات را شرکت می‌کردم، یک نفر آمد به من گفت: «تو برای وصل شدن به سازمان انتخاب شده‌ای و دوران سمپات بودنت سپری شده و عملکردت هم خوب ارزیابی شده.» من به جای اینکه خوشحال بشوم، اولین چیزی که از او پرسیدم این بود: «این تشکیلات چپ یا راست است یا مقلد آیت‌الله خمینی؟» ایشان این سؤالات من را به سازمان انتقال داد و ما هم در این فاصله نفهمیدیم که امام در نجف سازمان را تأیید نکرده‌اند. با این حال، آن دوست رابط آمد و به من گفت: «باید پیرو راه و تفکر آیت‌الله خمینی باشیم و قرآن و نهج‌البلاغه را از نو بخوانیم و یاد بگیریم و بفهمیم تا درست عمل کنیم که نیاز به کتاب‌های مارکسیستی نداشته باشیم و دچار انحراف نشویم.» او در واقع داشت جواب سؤالات من را می‌داد و موضع خودش را به من می‌فهماند. من غیر از این فردی که رابط من بود، کس دیگری را نمی‌شناختم که بدانم چند نفر این موضع را دارند. هر چند خود ایشان بعد از انقلاب جنایاتی انجام داد و اعدام شد. به هر صورت من به این شاخه وصل شدم که معتقد به آیت‌الله خمینی به عنوان رهبر نهضت بود. مدتی گذشت و این جریان، برای من زمینه‌هایی فراهم کرد که بتوانم به عراق بروم و به الفتح وصل بشوم و بعد هم به لبنان بروم و دوره چریکی را آموزش ببینم.

در فاصله بین جذب شدن من در سازمان و فراهم شدن شرایط برای آموزش چریکی، من روزنامه مجاهد را که الفتح منتشر می‌کرد و خود روزنامه الفتح را مطالعه می‌کردم. این روزنامه‌ها ریز و به صورت میکروسکوپی در صفحات بسیار نازکی که تا می‌خورد، نوشته می‌شد. با ذره‌بین‌های بسیار بزرگ دوپایه که یکی را زیر می‌گذاشتم و یکی را رو، مقالات این دو روزنامه را می‌خواندم و چیزهایی را که دانستن آنها برای بقیه لازم بود، انتخاب می‌کردم و می‌نوشتم. من متون عربی را ترجمه می‌کردم و به دیگران می‌دادم تا آنان را بخوانند. بعضی وقت‌ها تا صبح بیدار می‌ماندم و مشغول به کار بودم. پدرم می‌پرسید: «در راه پله چکار می‌کنی؟» من هم درس خواندن را بهانه می‌کردم.

همین در جریان اخبار بودن من باعث شد که بفهمم تیم آموزشی جورج حبش[1] همگی دختر هستند و این در واقع، توری بود که وقتی خیلی از بچه‌ها به آنجا می‌رفتند، در دام تور می‌افتادند و چپ می‌کردند. خود سازمان هم صرفاً با خواندن چهار تا کتاب مارکسیستی چپ نکرد، بلکه نیروهایش بیشتر از این مسیر آلوده شدند و چپ کردند. جورج حبش، دخترها را برای آموزش بچه‌ها گذاشته بود و ما هم بچه‌های پاک خودمان را به آنجا می‌فرستادیم و دوره می‌دیدند و چپ می‌کردند. فقط تک و توک مثل شهید بروجردی بودند که قبول نکردند در شاخه جورج حبش دوره ببینند، ولی سازمان تکلیف می‌کرد که باید بروند، وگرنه باید برای دو ماه دیگر در نوبت بمانند. شهید بروجردی با زور و گردن کلفتی قبول نکرد و به شاخه دیگری در خود سازمان فتح رفت و دوره دید.

من به خودم گفتم حالا که شرایطی پیش آمده که به اینجا بروم، از کجا می‌دانم چه بر سرم خواهد آمد. شیطان برای گمراه کردن آدم، هزار تا طرح و برنامه دارد و پشتم لرزید که نکند به آنجا بروم و خدای ناکرده شرایطی پیش بیاید که آلوده بشوم و زیر همه چیز بزنم. چاره‌ام این بود که به رابطم گفتم من شناخته شده و تحت تعقیب نیستم و می‌توانم بروم سربازی و دوره ببینم و از حالت صفر کیلومتر در بیایم. آن موقع هم دوره آموزشی چهار ماه بود رفتم و برای هر دو مورد استخاره کردم. رفتن به الفتح بد آمد. همه مدارکم هم دستم بود، حتی گذرنامه‌ام هم جعلی نبود. سازمان در اداره گذرنامه عواملی داشت که می‌توانستند همان پاسپورت‌های رسمی را به نام بچه‌ها صادر کنند و اگر استعلام می‌کردند، اشکالی پیش نمی‌آمد. دو سه نفر قبل از من با همان گذرنامه رفتند. بعد از انقلاب فهمیدم که همه‌شان چپ کرده و افکارشان منحرف شده بود. خلاصه بعد از فتح برای سربازی استخاره کردم که خوب آمد و این باعث شد که درس را رها کنم و به سربازی رفتم. من، خودم را به عنوان سرباز صفر معرفی کردم و برای خدمت من را به تربت حیدریه فرستادند که می‌گفتند تبعیدگاه است.

 

منبع: رفیق بروجردی، خاطرات اکبر براتی، تدوین مرتضی فتح‌الله‌زاه، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1402، ص 38 - 41.

 

پی‌نوشت:

 

[1] جرج حبش از چهره‌های شرشناس فلسطین در دوم اوت 1926 متولد شد. وی فارغ‌التحصیل دانشگاه آمریکایی بیروت و متخصص اطفال بود. دکتر جرج حبش جبهه خلق برای آزادی فلسطین (PFLP) را سال 1967 تأسیس کرد. این سازمان دومین سازمان بزرگ پس از فتح در سازمان آزادیبخش فلسطین بود. او پس از 30 سال عهده‌داری دبیرکلی جبهه خلق برای آزادی فلسطین که در دمشق بنیانگذاری شده بود، در ژوئیه 2000 از مقام خود کناره‌گیری کرد. حبش در سن 81 سالگی بعد از دوران طولانی بیماری در اردن، محل زندگی همسرش درگذشت.



 
تعداد بازدید: 6


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: