04 مرداد 1404
طرحی که من از اول برای ساخت مسجد در خیابان پرچم داشتم الگویی از حسینیه ارشاد بود؛ قصه ما از این کار این بود که اگر حسینیه ارشاد در شرق تهران است، این مکان در غرب تهران باشد و همان برنامهها را اینجا دنبال کنیم. برای همین به منظور عملی ساختن این طرح، پس از جستوجوی زیاد، توانستم زمین مناسبی را در خیابان پرچم پیدا کرده و خریداری نمایم. طراحی نقشه ساختمان کانون توحید را مهندس میرحسین موسوی انجام داد و بعد کار سخت و ساز آن شروع شد. اما هنوز اندک زمانی از شروع کار نگذشته بود که سر و کله ساواک پیدا شد. عوامل ساواک با مشاهده شروع کار ساختمان کانون توحید چند بار به آقای حاج خلیلی که از طرف من ناظر بر روند اجرای کار تعیین شده بود. مراجعه کرده و او را مورد بازجویی قرار داده بودند و سئوالاتی از قبیل اینکه پولش را از کجا آوردهاید؟ یا چه کسانی برای این کار کمک کرده و پول دادهاند؟ از او پرسیده بودند. وقتی این مزاحمتها ادامه یافت از آقای خلیلی خواستم تا مرا به عنوان بانی معرفی کند. او هم این کار را کرد، به این ترتیب چند روز بعد به ساواک احضار شدم و در یکی از ادارات ساواک که در خیابان جمالزاده قرار داشت حضور یافتم. رئیس این بخش ساواک بعد از اینکه خیلی مؤدبانه به من سلام کرد شروع کرد به سؤال و جواب کردن. اولین سئوالی که پرسید این بود:
- آن ساختمان (کانون و مسجد توحید) را شما میسازید؟
- گفتم: بله.
- پولش را از کجا میآورید؟
- از مردم.
- کدام مردم؟ کی پول داده؟ صورت اسامی دارید؟
- ما چند نوع پول از مردم میگیریم. اولاً مسجد من امیرالمؤمنین(ع) در خیابان نصرت است که با ساختمان کانون توحید در یک محدوده قرار دارند. آنهایی که محل کارشان در این محدوده قرار دارد یک نوع کمک میکنند، آنهایی که خانهشان در این محدوده قرار دارد یک نوع کمک میکنند و کسانی هم که به عنوان رهگذر وجود دارند که آنها هم به نوعی دیگر کمک میکنند. بعد به رئیس این بخش ساواک گفتم: راستی شما محل کارتان کجاست؟
- همین اداره. آخر جمالزاده.
- پس در محدوده جمعآوری کمکهای ماست. خانه شما کجاست؟
- فلانجا...
- نه، خانه شما خارج از محدوده ماست. پس با در نظر گرفتن آدرس محل کارتان شما هم جزو آن دستهای محسوب میشوید که ما میتوانیم به خاطر قرار گرفتن محل کارشان در محدوده کانون و مسجد توحید از آنها کمک دریافت کنیم. پس یا علی شما همه دست توی جیبتان کنید.
- من! من که پولی ندارم.
- چطور ندارید مگه میشه! شما حتماً از قلم افتاده بودهاید وگرنه تا به حال باید به شما مراجعه میکردیم چون از همه کسانی که محل کارشان در محدوده این کار خیر هستند پول گرفته شده، پس برای این کار خیر شما هم دست تو جیب کنید.
- من پولی ندارم.
- شما فکر میکنید ما صد میلیون میخواهیم نه از یک قرون تا هر چقدر که باشد قبول میکنیم.
- آخه چطور کمک کنیم همینطوری به زور زندگی خودمان را اداره میکنیم.
- خدا میرساند، چیزی نیست. (بعد دسته چکم را در آوردم) و گفتم: شما هر چقدر میخواهید کمک کنید به من بفرمایید تا من از طرف شما بدهم تا بعداً هر زمان داشتید غرض مرا بپردازید. حالا چقدر میفرمایید بنویسم؟
- بابا ما نداریم.
- (او مدام میگفت که من ندارم و من هم اصرار میکردم که نه باید شما هم کمک کنید.) بعد گفتم: پس آخه من به مردم چی بگم چون همه کسانی که در محدوده این کار خیر هستند پول دادهاند به جز ساواک اینکه نمیشود. شما که حتماً مسلمان هستید؟
- بله که مسلمان هستم.
- پس مسلمان که باید به مسجد کمک کند. (بالاخره آنقدر در مورد پول گرفتن با این مسئول ساواک صحبت و جروبحث کردم که کمکم اصلاً قضیه بازجویی از من درباره چگونگی تأمین پول ساخت کانون توحید فراموش شد و او به زور از دست من خلاصی پیدا کرد. وقتی که بلند شد تا از هم خداحافظی کنیم. گفتم: «آقا جان مسجد که برای نماز خواندن نمیآیی حالا این به حساب مشغولیت زیاد کاری است، پول هم که ندادی، باور کن خیلی فقیرتر از شماها بودهاند که کمک کردهاند.»
منبع: خاطرات آیتالله العظمی سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی، تدوین، علی درازی، تهران، سوره مهر، 1395، ص 229 - 232.
تعداد بازدید: 20