انقلاب اسلامی :: دستگیری و شکنجه سخت دختر نوجوان

دستگیری و شکنجه سخت دختر نوجوان

07 مرداد 1404

اوایل تابستان سال 1352 در پایان سال تحصیلی نهم بودم(رضوانه دباغ) که به دنبال فعالیت‌هایی که در مدرسه داشتم، دستگیر شدم. من اعلامیه‌های امام را می‌نوشتم و اصل آنها را در کلاسوری پنهان می‌کردم. تازه به عقد بهزاد درآمده بودم و خانواده ایشان خریدهای عروسی، پارچه و چادر را داخل یک چمدان برای من فرستاده بودند. از نظر خودم فکر می‌کردم امن‌ترین جا برای این اعلامیه‌ها، داخل همان چمدان است. ولی ساواک کلاسور را از داخل چمدان پیدا کرد. شب قبل، منزل ما عروسی یکی از بستگان بود و رفت و آمد هم زیاد شده بود. علت حمله اولیه ساواک به منزل ما شلوغی شب عروسی بود که آنها فکر کرده بودند برنامه‌ای در راستای مبارزه در منزل ما در حال انجام است. حدود یک هفته مردان ساواکی که 5 نفر بودند در خانه ما مستقر شدند تا هر کسی را که در منزل رفت و آمد داشت، را دستگیر کنند که به دنبال این استقرار تعدادی از بستگان دستگیر شده و پس از یافتن کلاسور که حاوی برخی اعلامیه‌ها بود، مرا دستگیر کردند. لازم به ذکر است چمدانی که مربوط به لوازم خرید عروسی بود مورد دستبرد قرار گرفت، طلاجات را نیز تصرف کردند و با آتش سیگار تمام پارچه‌هایی را که مادرشوهرم خریده بود، سوزاندند. به خاطر دارم پدرم به آنها اصرار می‌کرد که مرا به جای او ببرید. ولی من پدر را قانع کردم که آنها دنبال من آمده‌اند و با من کار دارند. فقط سعی کردم پوششی با خودم ببرم که در آنجا دچار مشکل نشوم. اما آنها اولین کاری که می‌کردند حجابمان را برمی‌داشتند و این اولین شکنجه روحی من بود.

دو ماشین جلو درب منزل توقف کرده بودند، دو نفر عقب، یک نفر جلو با راننده و من هم با آن هیکل ضعیفم با چشم‌بند و دست‌بند، وسط دو نفر عقب نشستم.

 

بعد ازدستگیری، مرا به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری (ساواک) بردند. در آنجا با مادرم [مرضیه دباغ] در یک سلول بودیم. ابتدای امر وارد یک زیرزمین شدیم، با اینکه چشم‌بند داشتم اما از طریق راه رفتن و بوی نم، که به راحتی می‌شد آن را حس کرد، مطمئن شدم که در زیرزمین هستیم. وضعیت آنجا خیلی بد بود. از لحاظ بهداشتی بسیار نامناسب بود. تا زمانی که در کمیته بودیم رنگ حمام به خودمان ندیدیم. سلول‌های کوچک با 7 نفر زندانی و تنها چیزی که داشتیم پتو بود و بس. حتی در موارد خاصی که خانم‌ها دچار مشکلات ... می‌شدند، هیچ وسیله‌ای در اختیار افراد نمی‌گذاشتند و زمانی که برای بازجویی می‌رفتیم از همان پتو به عنوان پوشش حجاب استفاده می‌کردیم.

زمانی که برای دستشویی بیرون می‌رفتیم، هواکش بزرگی آنجا بود که از آنجا صدای مأموران را می‌شنیدیم که می‌‌گفتند امروز هم فلانی مرد، فوت کرد. علت این مرگ و میرها، وضعیت بد بهداشتی بود، زیرا زندانی‌ها بر اثر شکنجه زخمی می‌شدند و جای زخم عفونت می‌کرد و در نهایت به مرگ منتهی می‌شد.

از لحاظ غذایی نیز در آن وضعیت تنها چیزی که برای ما مهم نبود، غذا بود. ظهرها را که اصلاً به خاطر ندارم، اما شب‌ها تخم مرغ سفت و 1 تکه نان که شاید از تخم‌مرغ هم سفت‌تر بود، به ما می‌دادند. گاهی وقت‌ها از نان به عنوان بالشت استفاده می‌کردیم.

بازجویی‌های من پشت سر هم بود، تا زمانی که احساس می‌کردند که سلامتی‌ام در خطر است؛ حتی به خاطر دارم که یک شب حتی لحظه‌ای فرصت استراحت به من نمی‌دادند و به فاصله کم مرا بارها به اتاق بازجویی بردند. منوچهری، عضدی (واقعاً چهره زشت و وحشتناکی داشت) و دکتر حسینی، از بازجویان من بودند.

همان شب که چندین بار پشت سر هم مرا برای بازجویی برده بودند، مسئول شیفت شب از همان سوراخی که روی دریچه سلول بود، چند تا حبه انگور به مادرم داد و گفت: بهش بده خیلی ضعیف شده... و این اولین باری بودکه در آن محیط دهشتناک، ترحم و دلسوزی را لمس می‌کردم.

در کمیته مشترک (ساواک)، مرا بیشتر شکنجه روحی می‌کردند تا جسمی. چون احساس مرا نسبت به مادر می‌دانستند،  ایشان را مدت‌ها با حال وخیمی که داشتند سر پا نگه می‌داشتند که این بدترین شکنجه روحی برای من بود.

یک بار در اتاق منوچهری، خانمی را دیدم که پشت میز نشسته و تمام ناخن‌های او را کشیده بودند. یک بار دیگر هم دکتر اکرمی، که از دوستان مادر و مبارزان انقلابی در همدان بود، را دیدم که منوچهری آنچنان چکی به او زد که فکش از جا در رفت. دیگر زندانی‌ها را با کابل می‌زدند و کابل خونی را جلوی صورت من می‌گرفتند، یا عزیزانی را که با آتش سیگار می‌سوزاندند و باز دنبال آنها می‌کردند و صدای ناله آنها را بلند می‌کردند تا باعث آزار دیگر زندانیان شود. اغلب بچه‌ها داخل اتاق تمشیت شکنجه می‌شدند. اتاقی که سقف نداشت و افراد را در چنین محلی شکنجه می‌کردند تا صدای آنها به گوش همه برسد. مرا بیشتر با باتوم برقی می‌زدند؛ به صورتی که به هر قسمت بدن که اصابت می‌کرد دچار تشنج و لرزش (حالت برق گرفتگی) می‌شدم. شاید احتمالاً علت فراموشی‌هایی که به آن دچار می‌شوم، اثرات همان شوک‌های الکتریکی باشد.

 

منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 145 - 147.



 
تعداد بازدید: 12


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: