انقلاب اسلامی :: همکاری غیررسمی سازمان مجاهدین با ساواک

همکاری غیررسمی سازمان مجاهدین با ساواک

28 مرداد 1404

رابط من با مرکزیت سازمان، آقای حسن سلامی بود. بعدها رابط دیگری هم اضافه شد. ظاهراً در مرکزیت بحث بوده که چه کسانی بالاتر بیایند و نزدیک بشوند و چه کسانی نزدیک نشوند. چه کسانی هماهنگ هستند، چه کسانی هماهنگ نیستند. راجع به من هم مدتی بحث بوده. رابط دوم قرار بود ارزیابی کند و ببیند آنچه که درباره من می‌گویند، چقدر صحیح است. بعد از مدتی هر دو رابط با من قرار اجرا می‌کردند. یعنی یک روز این را می‌دیدم و یک روز با دیگری قرار داشتم.

مفهوم قرارهای امنیتی شاید الان خیلی قابل درک و لمس نباشد. همه مردم در میادین و خیابان‌ها راه می‌رفتند. ولی ما وقتی راه می‌رفتیم، گشت‌های ساواک را می‌دیدیم و مأموران لباس شخصی را تشخیص می‌دادیم و متوجه می‌شدیم که چه کسی مسلح است و چه کسی مسلح نیست. در جایی که دو تا ماشین پارک کرده بودند، می‌فهمیدیم که کدام یک ساواکی است و انتظار می‌کشد. جاهایی که مراقب می‌گذاشتند، فوراً آنها را تشخیص می‌دادیم.

من تحلیلی داشتم و می‌گفتم همین‌طور که ما نسبت به آنها حساس هستیم و آنتن ما می‌گیرد، آنها هم روی ما حساس هستند و تحلیل دارند. خصوصاً وقتی سر قرار می‌رفتیم، باید می‌فهمیدیم که آیا تشکیلات سالم است یا نه. هر روز باید این موضوع چک می‌شد. چون ممکن بود یک نفر شب دستگیر بشود و تا صبح کلی از آدرس‌هایی را که بلد بود، لو بدهد. پس قبل از آن باید علامت سلامتی را چک می‌کردیم و مثلاً قرار می‌گذاشتیم بر روی در کیوسک تلفن یک علامت آلفا بزنیم. روی کیوسک تلفن، روی دیوار سیمانی خالی یا هر سطحی که خلوت باشد و بتوان روی آن نوشت، چون فردی که در تاکسی یا اتوبوس یا دوچرخه یا موتور بود، باید می‌توانست در حال حرکت چک کند که اگر کسی در آنجا مراقبت می‌کند، او را نشناسد. لذا روی محیط صافی که رو به خیابان هم می‌بود، علامت سلامتی می‌زدیم. مثلاً پشت کیوسک تلفن یا به سمت پیاده‌رو معنی نداشت، چون زمان حرکت دیده نمی‌شد.

این قرارهای سلامتی برای بعضی‌ها هر روز اجرا می‌شد، مخصوصاً وقتی که با مرکزیت قرار داشتیم و برای بعضی‌ها هفتگی اجرا می‌شد. مثلاً قرار بود که من سفری به قم بروم، دو روز در قم بودم و وقتی برمی‌گشتم، این قرار سلامتی را با صادق برای برگشتم اجرا می‌کردم و هر روز نبود، چون همخانه بودیم، ولی قبل از آن همدیگر را چک می‌کردیم و سر ساعت به خانه می‌رفتیم.

زمانی که به خاطر تعداد زیاد دستگیری‌ها ترس و وحشت زیاد شده بود، کسانی که می‌خواستند در قرارشان مطالبی را منتقل کنند، آنها را ریز می‌نوشتند و مچاله می‌کردند و در سوراخی می‌گذاشتند و بعد علامت می‌زدند که نفر بعدی برود ببیند در آن سوراخ چیست و بردارد. بعد ما متوجه شدیم اگر این کاغذ لو برود، کلی مطلب در آن نوشته شده و به دستشان ابزار داده‌ایم که کسی را که دستگیر کرده‌اند، چگونه بازجویی کنند، چون خط‌مشی‌ها در آن مطالب بود. من خودم هیچ‌وقت این کار را نکردم و گفتم این روش غلط است و باید منسوخ بشود. ما باید رو در رو ملاقات کنیم. معنی ندارد که کلی از اطلاعات را در سوراخی پنهان کنیم، چون اگر یکی از آنها دست ساواک بیفتد، کلی صدمه می‌خوریم. در نتیجه هر کس وقتی ابتکارات فردی به نظرش می‌آمد، روش را تغییر می‌داد و برای همین روش‌های مختلفی را امتحان کردیم.

این برنامه‌ها برای بیرون از خانه بود. در خانه تیمی ما تکالیفی را انجام می‌دادیم و یکی از تکالیف همیشگی ما این بود که باید تمام ساعات بیداریمان را به ریز می‌نوشتیم که چکار کرده‌ایم. مثلاً چقدر در ایاب و ذهاب وقت صرف کردیم، چقدر خوابیدیم، چند ساعت مطالعه کردیم و... خلاصه همه چیز باید نوشته می‌شد که از 4 صبح تا 12 شب چه کرده‌ایم. جدول‌هایی درست کرده بودیم و ساعت می‌زدیم که برای هر کاری چقدر وقت گذاشته‌ایم. طبعاً بسیاری از کارهایی که با خانواده و مسائل اجتماعی معمولی ارتباط داشت، حذف شده بود، چون معنی نداشت که شما مثلاً نیم ساعت بروید رفیقتان را ببینید بدون اینکه ربطی به مبارزه داشته باشد. باید کاملاً ششدانگ حواستان را جمع مبارزه می‌کردید، مگر استثنائاً مثلاً ختمی چیزی پیش می‌آمد که باید آن را می‌نوشتیم.

اوایل جذب سئوال طرح می‌کردند که مثلاً در شش ماه یا یک سال گذشته و قبل از وصل شدنتان به تشکیلات چه نوع فعالیت‌هایی می‌کردید؟ به چه کارهایی وارد هستید؟ چگونه امرار معاش می‌کردید؟ خانواده می‌پرداخت یا خودتان مثلاً هزینه تحصیلتان را در می‌آوردید؟ باید همه اینها را می‌نوشتیم. آن موقع، مسئولی که مطالعه می‌کرد، یک خانم دانشجو بود. زد و ایشان دستگیر شد و ما از طریق خانواده‌اش باخبر شدیم که در دانشگاه دستگیر شده و همه نوشته‌ها و دستخط من هم داخل کیفش بوده است. مدت‌ها از او بازجویی کرده بودند که اینها چیست تا بالاخره به فکرش می‌رسد که من دارم برای استادم تحقیقی در مورد مسائل اجتماعی آماده می‌کنم و می‌روم و با مردم حرف می‌زنم و آنها هم مطالبشان را می‌نویسند و می‌آورند. به این راحتی حرفش را نپذیرفته بودند، ولی خیلی اذیتش کرده بودند و ضرب و شتم و فشارهای روحی روانی زیادی را تحمل کرده بود تا بالاخره قانع شده بودند که این یک تحقیق دانشگاهی است و ربطی به تشکیلات ندارد. چون این جور چیزها اولین مطلبی را که به ذهن ساواک می‌آورد این بود که این یک تشکیلات است و دارد سئوال طرح می‌کند و اعضایش جواب می‌دهند. می‌پرسیدند این جواب‌ها در کیف تو چکار می‌کنند و تو چکاره او هستی؟ تو مسئول تیمی؟ مرکزیتی؟ کجای کاری؟ طفلک سر اینها خیلی زجر کشید و من بعد از انقلاب از ایشان حلالیت خواستم و گفتم فکرش را نمی‌کردم درست روزی که اینها را در کیفتان بگذارید، دستگیر می‌شوید.

از این جور اتفاقات پیش می‌آمد و سر این دستگیری و چند دستگیری دیگر، مال چند بار خانه‌هایمان را خالی کردیم، منتهی چون با مردم و بنگاه سر و کار داشتیم، بلافاصله نمی‌گفتیم که خانه تخلیه شده است. کاری نداشتیم. فقط می‌رفتیم و اسنادمان را می‌بردیم تا اینکه بفهمیم قضیه چه شد؟ لو رفتیم؟ نرفتیم؟ اتفاقات بعدی بیفتند تا مطمئن بشویم.

مثلاً سر دستگیری ایشان احتمال می‌دادیم که آدرس‌های ما را به واسطه فعالیت در مرکزیت بداند. او اصلاً به این آدرس‌ها نیامده بود، ولی احتمال می‌دادیم که بداند. مشورت کردیم و اسنادمان را برداشتیم و احتیاطاً خانه را تخلیه کردیم. من چمدانی درست کرده بودم که زیر آن جاسازی داشت و ابزار فلزی را در آنجا می‌گذاشتیم و کتاب و وسایلم را روی آنها می‌چیدم و چمدان را دست می‌گرفتیم می‌رفتیم. اگر صاحبخانه تلفن داشت یا می‌توانستیم به مغازه‌های نزدیک برویم، سؤال می‌کردیم که وقتی سفر بودیم، آیا کسی نیامد به ما سر بزند و بعد هم از صاحبخانه عذرخواهی می‌کردیم که ببخشید نیامدیم به شما سر بزنیم. خیلی وقت‌ها در تهران نبودیم و به این شکل خبر می‌گرفتیم که آیا به اینجا مراجعه کرده‌اند یا نه. اگر مراجعه می‌کردند همه همسایه‌ها می‌فهمیدند و می‌گفتند.

روش دوم این بودکه اگر مثلاً شما سر قرار نیامده بودید، قرار زاپاسی با فرد دیگری داشتم که ارتباط گم نشوند. در قرار زاپاس علامت می‌زدیم که معنای آن این بود که می‌خواهم شما را ببینم. باید منتظر می‌ماندم تا ایشان آن علامت را ببیند. چند روز سر قرار زاپاسی که طراحی شده بود، می‌رفتم تا وقتی که مطمئن می‌شدم که او هم علامت را دیده است و خیالمان راحت می‌شد که طرف زنده است. بعد اگر او اطلاعات بیشتری نسبت به قضایا داشت به ما می‌دادند که مثلاً طرف در دانشگاه دستگیر شده، ولی آدرس شما را ندارد یا دارد اما مطمئن نیستیم که حرف نزده باشد و شما جای دیگری را تهیه کنید.

به هر صورت به این شکل اتفاق می‌افتاد و ما اسناد را برمی‌داشتیم و می‌بردیم در جایی می‌گذاشتیم که فکر می‌کردیم امن است تا بتوانیم مطمئن بشویم که وضع آن فرد چه شده است. یکبار به ما گفتند پیشنهادی برای عملیات بدهید که در جامعه حضور پیدا کنیم، بعد اعلامیه پخش کنیم و بعد هم اعلام موجودیت کنیم. این قضیه برای بعد از ترور اکبری آهنگران بود. ما یکی دو جا را بررسی کردیم و پیشنهاد دادیم و تصویب شد. گفتند که صبر کند تا زمان مناسب را بگوییم.

در این فاصله همان آقای سلامی با من قرار داشت. گفتم که هر دو به فاصله یک یا چند روز با من قرار اجرا می‌کردند. او قرار داشت و سر قرار نیامد. در خیابان نظام‌آباد کوچه طویلی بود و ما در آنجا قرار می‌گذاشتیم که از دور همدیگر را ببینیم و چک کنیم که تحت تعقیب نباشیم و راه فرار داشته باشیم. خود پیدا کردن این جور کوچه‌ها کلی وقت می‌گرفت. باید محله‌های مختلفی را با اتوبوس و تاکسی می‌رفتی، پیاده می‌شدی، چک می‌کردی و ساعت می‌گرفتی که چقدر طول می‌کشد. سه دقیقه کمتر اصلاً معنا نداشت. طول کوچه باید با پیاده روی عادی بیشتر از سه دقیقه طول می‌کشید تا بتوانی تا ته کوچه را چک کنی و ببینی و پشت سر نفری را که دارد می‌آید، چک کنی که ببینی مشکلی ندارد. اگر حدس می‌زدی که او تحت تعقیب است و مشکلی دارد، برای اینکه خودش برنگردد و چک نکند که تابلو بشود، یک موقع علامت می‌دادکه ما ملاقات نمی‌کنیم و از کنار هم رد می‌شدیم. یک موقع عینکمان را برمی‌داشتیم یا کلاه بود یا روزنامه بود که اگر به دست راستمان بود، به دست چپ می‌دادیم که طرف مقابل بفهمد در خطر است و نباید بایستد و با شما سلام و علیک کند یا نفر مقابل به ما همین علامت را می‌داد. فرق نداشت. در آن فاصله‌ای که پنج دقیقه طول می‌کشید، می‌توانستیم بفهمیم که محیط چگونه است. آیا امنیتی است یا نه؟ و اگر خیالمان راحت می‌شد، با هم دست می‌دادیم و راه می‌افتادیم و تا پارکی جایی می‌رفتیم و می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم.

خلاصه من وارد همین کوچه شدم و دیدم آقای سلامی نیامده. او را در تشکیلات تقی صدا می‌کردند، ولی اسم خودش حسن بود. ما چون از هیئت ایشان را می‌شناختیم، اسم اصلی‌اش را هم می‌دانستیم. من رفتم و با تلفن داروخانه تماس گرفتم و گفتم: «از ایشان خبری دارید؟» جواب داد: «نه، خبر نداریم. مگر چه شده؟» گفتم: «با من قرار داشته و نیامده.» بچه‌ها حساس شدند و این طرف و آن طرف تماس گرفتند. من به سرعت رفتم و همه جا را تخلیه کردم، ولی به صاحبخانه چیزی نگفتم. اسناد را بردم به یکی از جاهای زاپاس و منتظر ماندم که بینم چه می‌شود و فردای آن روز همه مطمئن شدیم که دستگیر شده است.

شاخه ما، تنها شاخه بیرون از زندان سازمان بود. بخش مارکسیت‌ها که چپ کرده بودند و بخش مسعود رجوی هم داخل زندان بود و سکوت مرموزی داشتند. برای همین ما می‌خواستیم به عنوان تنها شاخه بیرون از زندان سازمان، با قبول رهبری امام در نهضت مبارزه با طاغوت، اعلام موجودیت کنیم.

درست در موقعی که قرار بود ما اعلام موجودیت کنیم، ایشان دستگیر شد. البته بعد از سه روز که آزاد شد گفت: «موقعی که می‌خواستند من را دستگیر کنند، سعی کردم آنها را از مسیری که با تو قرار داشتم دور کنم که تو را نبینند و این طور شد که نتوانستم سر قرار بیایم.» من همین طور ماندم که قضیه از چه قرار است که بعد از سه روز آزاد شده است و بپرسیدم: «اخبار چه داری؟» گفت: «نتوانستند چیزی از من در بیاورند و زود آزادم کردند.» البته چنین سوابقی داشتیم که مثلاً دانشجویی را می‌گرفتند و نمی‌توانستند از او چیزی در بیاورند و زود آزادش می‌کردند. او کمی کتک خورده و آزادش کرده بودند. این بخش قضیه طبیعی بود و ما هم حرفی نزدیم. یک روز که از داروخانه‌های مختلفی که پاتوق بودند، با تلفن چک می‌کردیم، فهمیدیم که ایشان آمده و در داروخانه کامران نو در خیابان تهران نو است. من سریع به آنجا رفتم. ایشان به عنوان مشتری در آنجا بود. دراگ استور بزرگی هم بود و می‌شد رفت و حرف زد. پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «باید بنشینیم و صحبت کنیم.» پرسیدم: «روی آدرس خانه‌ها مشکلی نیست؟» گفت: «نه، من حرفی نزدم.» رفتیم و دوباره شرایط خانه‌ها را عادی کردیم و به خانه رفتیم. روزهای بعد در قرارها و جلسات با ایشان کم‌کم دیدیم که دارد با اعلام موجودیت مخالفت می‌کند. دیدیم این بخش از قضیه‌اش درست نیست، چون قبل از آن خیلی تند بود که اعلام موجودیت می‌کنیم.

حرف ایشان این بود که ما هنوز آن‌قدر پخته نشده‌ایم که بخواهیم بار سازمان را به دوش بکشیم. و اختلاف‌نظرهایمان با یکدیگر زیاد است و بهتر است که کمی صبر کنیم. پرسیدم: «چه جوری صبر کنیم؟ الان این همه مدت گذشته. آقای آهنگران هم که کشته شد. بچه‌ها را هم دستگیر کنند که دیگر چیزی باقی نمی‌ماند.» اوایل خیلی تبلیغ سانترالیسم دموکراتیک را می‌کرد، ولی آن موقع گفت: «من چون مُهر سازمان و اسناد اصلی سازمان را از آقای اکبری امانت گرفته‌ام و اینها در اختیار من است، دو تا رأی دارم و مرکزیت این شاخه هستم.» گفتم: «این حرف شما با سانترالیسم دموکراتیک چندان جور در نمی‌آید. باید بحث کنیم و اگر اقناع نشدید، باید رأی‌گیری کنیم. آخرین خبری هم که داریم این است که رأی‌گیری بر این مبنا بوده که اعلام موجودیت کنیم.» گفت: «صبر کنید تا من با همه بخش‌ها و دوستان دیگر رایزنی کنم تا به تصمیم برسیم.» دو سه هفته گذشت و باز قرار گذاشتیم. در آن قرار گفت: «اعلام موجودیت فعلاً متوقف است.» دوباره یک هفته بعد آمد و گفت: «به این نتیجه رسیده‌ایم که تشکیلات را معلق کنیم و همه برویم فکر کنیم. بعد از شش ماه بیاییم و دور هم جمع بشویم. اگر باز هم بر همین آرای فعلی‌مان بودیم، تصمیم بر اساس رأی اکثریت خواهد بود که اعلام موجودیت کنیم یا نکنیم یا اصلاً منحل کنیم.» مفهوم عملی حرفش انحلال بود، ولی او می‌گفت تعلیق. تشکیلات را معلق می‌گذاریم و دیگر لازم نیست کسی گزارش بدهد. هر کسی می‌رود و تحقیقاتش را انجام می‌دهد و بعد می‌آید و می‌گوید که قرار است چه کار کنیم.

این شش ماه پایان نیافته بودکه گروه رجوی از داخل زندان اعلام موجودیت کرد. ما مشکوک شدیم به اینکه ایشان از آنجا خط گرفته بود و آیا داستان دستگیری و اینها به خاطر این بوده که به داخل زندان برود و بگوید ما داریم اعلام موجودیت می‌کنیم و موافق این نیستیم. آنها هم برایش تعیین تکلیف کرده بودند. باز در اینجا قرینه‌ای به قرائنی که من قبلاً داشتم اضافه شد که شاخه داخل زندان به طور رسمی از طریق ساواک و جریانات آمریکایی حمایت می‌شوند و بدبینی‌ام بیشتر شد. خصوصاً اینکه رجوی در کادر بود و دستگیرش کردند. بعد بقیه را اعدام کردند و به او یک درجه تخفیف دادند و شد حبس ابد و بعد هم رهبر شاخه زندان شد. اینها موارد مشکوکی بودند و ما از همان اول با رجوی مسئله داشتیم و معتقد بودیم که با ساواک همکاری می‌کند. این اتفاق هم که افتاد، شک ما را تشدید کرد.

من برگه اعلام موجودیت را در دانشکده پرستاری دانشگاه تهران دیدم. مواضعشان را در 10 یا 12 بند اعلام کرده و به پیکار و رنجبران گفته بودند اپورتونیست‌های چپ‌نما، اما چپ‌ها را رد نکرده و در یک حالت بینابینی حرکت می‌کرد که ما با کسانی که واقعاً مبارزه می‌کنند، به عنوان وحدت در عمل همکاری می‌کنیم، ولی قرآن و نهج‌البلاغه و دینمان را قبول داریم، اما هیچ اشاره‌ای به نهضت امام نکرده بود.

 

- رفیق بروجردی، خاطرات اکبر براتی، تدوین مرتضی فتح‌الله‌زاده، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1402، ص 80 - 87.



 
تعداد بازدید: 7


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: