انقلاب اسلامی :: روایت اکبر تحیری از چگونگی ورود امام به بهشت زهرا در 12بهمن سال 57

روایت اکبر تحیری از چگونگی ورود امام به بهشت زهرا در 12بهمن سال 57

18 شهریور 1404

ما در مدرسه علوی مستقر شده بودیم. بقیه گروه‌های مسلمان که آمده بودند، در مدرسه رفاه بودند. مدرسه رفاه بعداً به بازداشتگاه و جلسات اولیه دادگاه‌ها تبدیل شد، ولی مدرسه علوی محل استقرار امام و ملاقات‌ها و بازدیدهای رسمی مقامات با امام شد. در کنار آنجا یک ساختمان سه طبقه آجری بود که از کوچه بغل به آن راه داشت. صاحب آن ساختمان یکی از خیرین بود و آنجا را برای استراحت نیروهای ما گرفته بودند. این ساختمان واحدهای کوچک و زیربنای کمی داشت. طبقه سوم این ساختمان مجاور با پشت‌بام مدرسه علوی بود. زمان آمدن امام بررسی شد که ببینیم امام برای رفت و آمد کجا باشند. اصلاً خودشان و خانواده‌شان در مدرسه علوی زندگی کنند یا خیر. آخر به این نتیجه رسیدند که امام در یکی از واحدهای این ساختمان زندگی کنند و از راه پله ساختمان، روی پشت‌بام بروند. نرده‌های پشت‌بام برداشته شد و سقف کاذبی هم زدند. به این ترتیب، آنجا آماده شد که امام از اینجا به طبقه سوم مدرسه علوی و از آنجا به طبقات پایین‌تر بروند. کار به همین ترتیب انجام شد و قرار شد که امام در روز 12 بهمن بیایند.

تقسیم کار صورت گرفت. مرحوم تحیری، یکسری تمهیداتی را اندیشید و آموزش‌های شبانه برای همه گذاشت که من هم در آن جلسات حاضر بودم. او به ما توصیه‌هایی کرد که اگر این اتفاق یا آن اتفاق پیش آمد، چه کار کنیم. اگر در جایی صدای انفجار یا تیراندازی شنیدید، چگونه حلقه بزنید و از سر امام حفاظت کنید، خودتان هم اگر گلوله خوردید، مراقب باشید که سر امام صدمه نبیند. کسی نرود امام را بغل کند، چون با بغل کردن مشکلی حل نمی‌شود. باید سر امام حفاظت کنید که صدمه نبیند. بدون اینکه به امام فشار وارد شود، چگونه خیمه بزنید و چگونه امام را بغل کنید. اینها را نمایش داد و تمرین کردیم تا اینکه قرار شد سحر به فرودگاه برویم.

در این قضایا، نقش حاج مهدی عراقی بسیار برجسته است. خیلی‌ها این را نمی‌دانند که بخش جنوبی فرودگاه را نیروی هوایی تا جلوی در ترمینال 1 از داخل جلو آمد و بخش باند و... را در اختیار گرفت و بخش ساختمانی و فرودگاهی را مرحوم حاج مهدی عراقی با هماهنگی رئیس هواپیمایی کشوری در اختیار گرفت. اینها هماهنگی‌ها و مذاکراتی بود که ایشان می‌رفت و انجام می‌داد و همیشه موفق بیرون می‌آمد. با اینکه رئیس هواپیمایی کشوری با حکم حکومت شاه منصوب شده بود، ولی وقتی حاج مهدی عراقی رفت و گفت اینجا باید در اختیار بچه‌های ما باشد و آن را بازرسی و امنیتش را برقرار کنیم، بدون هیچ مقاومتی پذیرفت. یادم هست آقای قد بلندی بود که حاج مهدی عراقی رفت من را به او معرفی کرد، چون قرار بود من مسئول و سرگروه عده زیادی از بچه‌ها باشم که برای حفاظت از ترمینال 1 آمده بودند. اسم آن آقا والی یا والی‌زاده بود. حاج مهدی عراقی دست من را در دست آن آقا گذاشت و گفت: «با اکبر همکاری کنید. هر دری را که خواست باز کند، باز کنید و هر جایی را که خواست چک کند، امکانش را فراهم کنید.» ما هم رفتیم و حتی زیرزمین‌ها را هم چک کردیم. معروف بود که این زیرزمین‌ها به اوین راه دارند و ماشین‌های کوچک می‌توانند از آنجا عبور کنند که این موضوع واقعیت داشت. تأسیسات زیرزمینی فرودگاه بود و البته به اوین راه نداشت. در آنجا این امکان وجود داشت که عده زیادی مستقر شده یا از جاهای دیگر فرودگاه به آنجا منتقل بشوند.

ما تصور می‌کردیم اینها تحمل نخواهند کرد که امام این طور پیروزمندانه وارد کشور شوند و به محل اقامتشان برسند، لذا دائماً نگران حادثه بودیم و در نتیجه تمام زیرگذرها را بازرسی کردیم و سر تقاطع‌های آن نیرو گذاشتیم و گفتیم موقعی که هواپیمای امام نشست، بیایید و این درها را ببندید و جلوی در زیرزمین ترمینال 1 بایستید. زیرزمین‌ها را خالی کنید و بیایید و در راهروها مستقر شوید که نیروها همین کار را هم کردند. شهید بروجردی مسئولیت بهشت زهرا(س) را به عهده گرفتند و به آنجا رفتند و ما با دوستانی که بودیم، باید دو تا کار می‌کردیم. یکی اینکه امنیت ترمینال 1 را برقرار کنیم که مستقبلین به آنجا آمده بودند. دوم اینکه وقتی امام سوار بلیزر شدند، ما 8 تا ماشین بودیم که قرار بود 4 تا 4 تا در دو طرف امام حرکت کنیم و به صورت اسکورت برویم. در راه مردم گل گذاشته بودند که در واقع خط‌کشی حرکت ماشین امام در وسط بود و ما دو گروه هم باید دنبال امام می‌آمدیم که با حجم عظیم حضور مردم واستقبالی که کردند، چنان نظم به‌هم ریخت که نه کسی می‌توانست علیه امام کاری انجام بدهد و نه ما می‌توانستیم نمایش اسکورت را اجرا کنیم. همه چیز به‌هم خورد.

من باید پشت سر امام، دست راست حرکت می‌کردم. ماشین‌های دیگر هم هر کدام در جای خود. سر جمع هشت تا ماشین بودکه هشت تا تیم در آنها مستقر شده بودند. همه ماشین‌ها هم آمریکایی بودند که آنها را از بازاری‌ها قرض گرفته بودند. تصور من این است که همه هم با رضایت و از صمیم دل ماشین‌هایشان را داده بودند که برای اسکورت امام از آنها استفاده شود.

یکی از توصیه‌هایی که به بچه‌ها کرده بودیم این بودکه وقتی که امام آمد، خواهشاً محو تماشای امام نشوید و حواستان به مأموریت‌هایتان باشد، چون مستقبلینی که آمده‌اند، دست نگشته‌اند و اگر یک شیر ناپاک خورده‌ای حرکت کوچکی هم انجام بدهد، جان امام به خطر می‌افتد و باید حواسمان باشد و جلوگیری کنیم. پس حواستان به جمعیت و اطراف امام باشد. به هیچ عنوان به امام خیره نشوید و نگویید دلتنگ هستیم. فعلاً مأموریتتان را درست انجام بدهید، برای دیدن امام فرصت هست.» ولی بعداً که مأموریت ما تمام شد و به ساختمان محل استقرار برگشتیم، همه گفتند که ما چند ثانیه از خود بی‌خود شدیم، از جمله خود من که درست روبه‌روی امام ایستاده بودم و برای چند ثانیه یادم رفت که چه مسئولیت سنگینی را به من محول کرده‌اند و باید نهایت دقت را به کار ببندم. چهره امام واقعاً من را مبهوت کرد. بعد به خودم آمدم و حواسم را جمع کردم. در تصاویری که تلویزیون از امام نشان می‌دهد، من روبه‌روی ایشان هستم و فقط گاهی گوشه‌ای از سر و چهره‌ام دیده می‌شود. من بیشتر مراقب سمت چپ امام بودم که 7، 8 نفر از سران منافقین کارت گرفته و برای استقبال آمده بودند.

امام در آنجا در حدود بیست دقیقه سخنرانی کردند. نمی‌دانم چرا نوار کامل این سخنرانی وجود ندارد یا از بین رفته یا افرادی نگه داشته‌اند. به هر صورت ندیده‌ام که کاملش را پخش کنند و فقط چند دقیقه‌اش را دیده‌ام. خدا کند که باشد. آن بیست دقیقه سخنرانی خیلی راهگشاست. ایشان در آنجا می‌فرمایند که ما فعلاً قدم اول را برداشته‌ایم و تا محو سلطه آمریکا از ایران خیلی فاصله داریم و تا رفع خرابی‌های این پدر و پسر و ظلم‌هایی که به این مردم و این کشور کردند، خیلی فاصله داریم. اگر از امروز هیچ کار دیگری نکنیم جز خدمت به این مردم و این کشور، نمی‌توانیم همه خرابی‌های این پدر و پسر را از بین ببریم و اصلاح کنیم. اینها نکاتی هستند که اگر روی آنها کار می‌شد، وضعیت بهتری داشتیم. امام می‌دانست که کار خیلی سنگین است. اضافه کنید به این مشکلات فعالیت‌های تروریستی ضدانقلاب و توطئه‌های دشمنان بین‌المللی و حمله ناجوانمردانه عراق و حمایت دنیای قدرت شرق و غرب از صدام، اینها دیگر بار اضافی بر دوش انقلاب و جمهوری اسلامی بود.

صحبت‌های امام که تمام شد، در از پشت امام باز شد و به سمت باند رفتیم. در آنجا خودرو با رانندگی آقای رفیق دوست آماده بود. بعضی‌ها به اشتباه می‌گویند که بلیزری که امام سوار شدند، متعلق به حاج محسن رفیق‌دوست با حاج مهدی عراقی بوده، در حالی که این طور نیست و خودرو متعلق به مرحوم مجمع‌الصنایع بود که کارخانه قطعات خودرو داشت و زمانی واردکننده جیپ و ماشین‌های آمریکایی بود. ایشان از مقلدین امام بود و زمانی که برای این کار دنبال خودرو می‌گشتند، ایشان ماشینش را داد. حاج مهدی عراقی این ماشین را فرستاد شیشه قزوین که شیشه‌های ماشین را ضدگلوله کنند. ولی گفته بودند در این زمان کوتاهی که شما می‌خواهید نمی‌توانیم این کار را انجام بدهیم، چون شیشه‌های جلو قوس دارد و کاری نیست که بشود به سرعت انجام داد، اما شیشه‌های ضدگلوله آماده داریم و می‌توانیم آنها را برش بدهیم که پشت‌ سر راننده نصب شود. امام عقب بنشیند و به جای اینکه شیشه جلو را عوض کنیم، این شیشه حافظ امام باشد. چون زمان خیلی کم بود به این جمع‌بندی رسیدیم، لذا شیشه‌ای با قطر تقریباً 4 سانتی‌متر پشت سر راننده نصب شد که کسی که صندلی عقب می‌نشیند، مستقیم مورد هدف قرار نگیرد.

امام را تا جلوی ماشین بدرقه کردیم. امام همراه احمد آقا عقب ماشین بود که امام به شیشه زدند و به شیشه پشت سر راننده اشاره کردند و پرسیدند: «این چیست؟» من جلوی در بودم و عرض کردم: «این شیشه برای حفاظت نصب شده، حاج مهدی عراقی هم از آن در کنار امام رفتند و شروع کردند به توضیح دادن. امام فرمودند: «نمی‌خواهد. من می‌روم و جلو می‌نشینم.» و پیاده شدند. هر چه خواهش کردیم، امام قبول نکردند و گفتند: «می‌خواهم مردم را ببینم. این چیزها لازم نیست.» جلو نشستند و ما دیدیم که تمام تمهیدات حفاظتی ما رفت روی هوا! موقع حرکت ماشین‌های اسکورت نظم گرفتند و حرکت کردیم. از بغل خروجی‌هایی که موقتاً باز کرده بودند که ماشین‌ها از باند وارد خیابان شوند و دیگر نروند و دور بزنند و از پایین بروند، بیرون آمدیم.

وارد خیابانی شدیم که به سمت میدان آزادی می‌رفت. به سمت جاده مخصوص آمدیم و سرپیچی که می‌خواستیم از جاده مخصوص به سمت جاده منتهی به میدان آزادی بپیچیم، دیدیم که ماشین امام از زمین کنده شد. واقعاً حال خودم را نمی‌فهمیدم که با این وضعیت چه باید بکنیم. ما عمداً ماشین بلیزر را انتخاب کرده بودیم که محکم و سنگین باشد. دیدم که ماشین از زمین کنده شد و چند ثانیه روی دست مردم جلو رفت. پیش خودم گفتم کارمان در آمد. فقط خداست که می‌تواند حفاظت را انجام بدهد و ما تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که تلاش کنیم بین ما و ماشین امام فاصله نیفتد، چون جمعیت فهمیده بودند که امام در فرودگاه است و خود را به آنجا رسانده بود و مثل سیل که به یک ساختمان کوچک می‌رسد، به این ماشین خورد و آن را بلند کرد. ماشین که کنده شد، من واقعاً دلم کنده شد و گفتم کارمان خیلی سخت است. ماشین در بین این جمعیت جلو می‌رفت و شما تصورش را بکنید که آن راننده چه حال و وضعی داشت. جمعیت به تدریج اضافه شد و روی ماشین امام و ماشین‌های دیگر قرار گرفت. یکی دوبار سرمان را از ماشین بردیم بیرون و گفتیم: «بروید کنار. ما مأموریت داریم.» آنها هم می‌گفتند: «برو بابا! امام توی ماشین است، مگر من ول می‌کنم؟!» آن‌قدر جمعیت روی ماشین‌ها جمع شده بودند که رنگ ماشین را نمی‌دیدید. یک لحظه حاج آقا گفتند: «کلاشینکوف را بکشیم و تهدیدشان کنیم که از روی ماشین پایین بروند.» گفتم: «ابداً! این مردم را نباید تهدید کرد. اینها نشان داده‌اند که با اسلحه آرام نمی‌شوند و به این حرف‌ها گوش نمی‌کنند.» قرار شد یک جوری با مردم تعامل کنیم و پیش برویم.

در کنار ما یکی دو تا از ماشین‌های کامیون مانند خبری متعلق به بی.بی.سی و گمانم سی.ان.ان داشتند خبر تهیه می‌کردند که خودشان هم وسط جمعیت گیر کرده بودند. هر جا که ماشین امام کمی جلو می‌رفت، ما هم حرکت می‌کردیم، هر جا هم که می‌ایستاد، ما هم می‌ایستادیم. به این ترتیب ماشین گام‌به‌گام جلو رفت. قرار بود جلوی دانشگاه برویم، امام پیاده بشوند و به متحصنین بگویند به تحصن خاتمه بدهید و بلند شوید بیایید به مردم بپیوندید، ولی دیدیم که این کار اصلاً عملی نیست. ظاهراً آقای رفیق دوست به امام گفته بودند که جلو رفتن ممکن نیست و امام فرموده بودند از همین خیابان (خیابان کارگر) برو پایین و به سمت بهشت زهرا(س) حرکت کن. یعنی همه برنامه‌ها به‌هم ریخت. از یک جنبه، نگران و ناراحت بودیم، از جنبه دیگر هم جای خوشحالی داشت، چون ممکن بود دشمن از برنامه‌ریزی‌های قبلی خبردار شده و طراحی‌هایی کرده باشد، ولی مردم و امام و از همه مهم‌تر خدا، تمام آن برنامه‌ها را به هم زدند.

تا یک جایی آمدیم و ماشین گیر کرد و فاصله زیاد شد. ما دیدیم نمی‌توانیم حرکت کنیم. وقتی ماشین امام عبور می‌کرد، سیل جمعیت بین ماشین ما و ماشین امام فاصله انداخت. آنجا بود که تصمیم گرفتیم دور بزنیم و به سمت اقامتگاه برویم. دور زدیم و آمدیم و شهید بهشتی را پیدا کردیم. من رفتم و گفتم: «آقا! قضیه این است. آیا تا بهشت زهرا(س) برویم؟» پرسیدند: «مأموریت شما تا کجا بوده؟» گفتم: «مأموریت اصلی ما فرودگاه بود و بعد قرار بود تا بهشت زهرا(س) ماشین امام را اسکورت کنیم، ولی نتواستیم جلو برویم و ماشین مشکل پیدا کرد و نشد که به آنها ملحق شویم و از نیمه راه برگشتیم که بیاییم و با کسی مشورت کنیم و ببینیم باید چکار کنیم.» ایشان کمی فکر کردند و گفتند: «اینها هر کاری که می‌خواست بکنند باید در فرودگاه می‌کردند. وقتی در فرودگاه نشد، یعنی نگران نباشید. دست خدا بالاترین دست‌هاست و شما بروید و به کارهای اینجا (اقامتگاه امام) برسید.»

در اقامتگاه بچه‌ها را پیدا کردیم. هر کسی اخبار را از زاویه‌ای که دیده بود، گفت. شب خبر رسید که امام آمده و به مدرسه رفاه رفته‌اند. ظاهراً آقای ناطق و... خبر نداشتند که جای دیگری برای امام فراهم شده و ایشان را به مدرسه رفاه برده بودند. ساعت 10،11 شب بود که امام را به اتاقی در طبقه دوم مدرسه رفاه بردند. حالا هم هر سال 12 بهمن که می‌شود آنجا را تزیین می‌کنند و موکتی را که امام روی آن می‌نشستند پهن می‌کنند و تصویر امام را می‌گذارند. امام آن شب را در آنجا گذراندند و سحر به ساختمان مدرسه علوی منتقل شدند. بعد هم هماهنگ شد و خانواده‌شان آمدند.

 

 

- رفیق بروجردی، خاطرات اکبر براتی، تدوین مرتضی فتح‌الله‌زاه، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1402، ص 110 - 117.



 
تعداد بازدید: 17


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: