Warning: Undefined array key "view" in /home/h331257/public_html/22bahman/show.php on line 60
 انقلاب اسلامی :: از سربازی فرار کردم

از سربازی فرار کردم

22 شهریور 1404

ملت راهپیمایی‌هایشان را می‌کردند، من سرباز بودم و روزها می‌گذشت. تا اینکه محرم سال 1357 فرارسید. پنج شش ماهی تا 22 بهمن باقی بود و بگیروببندها شدیدتر شده بود. آن روزها هر خبری از جایی درز می‌کرد، زود همه‌جا می‌پیچید و آخرینش اینکه:

ـ آقای خمینی گفته سربازها فرار کنند.

از پدرم شنیدم و از بعضی‌ها که به قالی‌باف خانه‌مان رفت‌وآمد داشتند.

من خیلی در جریان نبودم. آن روزها اگر اسم کوچک امام را می‌پرسیدی نمی‌دانستم، اما سر خدمت که برگشتم حال دیگری داشت.

«خدمت» بین مردم که نبود. حتی کلمه انقلاب را دو سه بار بیشتر نشنیده بودم، ولی به دلم نشسته بود و فکر می‌کردم کلمه حقی است و باید به نتیجه برسد. پس همراه شدم و حالا در فکر آخرین پیامش بودم، فرار! چگونه؟

رفتم سراغ دو سه تا از دوستان، دنبال راه و چاه. حداقلش این است که یک عده از ماجرا آگاه می‌شوند و راه می‌افتند.

به همه نمی‌توانستم اعتماد کنم. رفتم پیش یکی از دوستان. گفت: «نه بابا!»

گفتم: «چرا! آقای خمینی چنین دستوری داده.» قبول کرد.

ـ من هم می‌آیم.

یکی دیگر و بعد هم یکی... جمعاً سه چهار نفر شدیم و قرارمان، روز عاشورا که تعطیل است و خیلی‌ها در مرخصی‌اند. محل قرار: میدان ساعت تبریز...؛ همدیگر را ببینیم و الفرار!

به کسی نگفته بودم. ده صبح با لباس شخصی رفتم سر قرار...

منتظر شدم. نیم ساعت، یک ساعت، کسی نیامد تا اینکه دیدم یک ماشین جیپ ـ مال مَقر خودمان ـ تند آمد و یک لحظه از جلوی چشمم رد شد. رفت میدان را دور بزند.

خودم را کشیدم پشت یک درخت و دقیق شدم به سرنشین‌هایش. از همان‌هایی که با هم قرار گذاشته بودیم یکی تویش بود و فهمیدم اشکالی پیش آمده! ماشین دور زد. مستقیم رفت سمت خیابان شاپور (ارتش)، طرف‌های رکن 2 ارتش.

ماندم چه کار کنم، چه کار نکنم. حدود دو ساعت در همان دوروبَر ویلان ماندم و کسی نیامد. خدایا!

خواستم تنهایی بروم. یعنی کجا بروم؟! فرار معنی‌اش این بود که خدمت به نظام شاهنشاهی نکنم دیگر! خب بروم خانه‌مان؛ آدرس خانه که دستشان است!

با اینکه می‌دانستم آن روز جایی باز نیست راه افتادم سمت ترمینال. ماشین نبود. همه جا بسته، سوت‌وکور. تا بعد از ظهر ماندم آن دوروبَر تا اینکه یک مینی‌بوس پیدا شد مال مسیر «ماکو». من که می‌خواستم از تبریز خارج شوم، کجایش فرق نمی‌کرد. سوار شدم و رفتم.

هفت ساعت راه بود. نزدیک دهِ شب رسیدم. شهری کوچک با یکی دو تا خیابان و تکَ‌وتوک مغازه و دکان دوروبَرش. بقیه جاهایش حالت شهری نداشت. حرف خودم را بزنم، نه جایی را داشتم و نه کسی را که بشناسم...

تا آن روز حتی یک شب بیرون از خانه خودمان به جز روزهای خدمت نخوابیده بودم. پیش نیامده بود بی‌خبر جایی رفته باشم و الان من کجا و اینجا چسبیده به مرز مملکت کجا! فکر کردم عجب کار بزرگی کرده‌ام و این هُلَم داد که پسر! دفتر بخر و شروع کن به نوشتن خاطرات.

یک چهل برگش را خریدم، تا زدم گذاشتم توی جیب کُتم. فکر می‌کردم باید کاری را شروع کنم. از کجا؟ نمی‌دانستم. این فرار بزرگ، این شرکت در انقلاب برایم بسیار مهم بود.

شب را داخل پارک مانندی گذراندم و صبح بلند شدم و دفترم را باز کردم. شروعش با علاقه‌هایم جور بود. با خودکار شروع کردم به خط‌خطی کردنی که چیز قشنگی درآمد. محصول آوارگی اول انقلاب... .

نقاشی خطی به صورت «عاشورای حسینی، عاشورای خمینی»؛ این تیترش بود و عاشوراها را ترکیب کرده بودم و کلمه ‌حسینی هم با خمینی به لحاظ هنری هم‌وزن و پایه بودند و در ترکیب خطی هم تقریباً هماهنگ. برایم خیلی ارزش داشت. تصمیمش را خودم گرفته بودم و برایم نوش بود. حالا اینجا در شهر غریب کسی من را نمی‌شناخت و پول و پله‌ای نداشتم. مهم نبود. کنار خیابان نشستم و طرح توی ذهنم را نقاشی کردم.

فردای عاشورا با دو سه تومانی که توی جیبم داشتم نان و پنیری خریدم و صبحانه‌اش کردم و رفتم سراغ گاراژ اتوبوس‌ها که برای تهران مسافر جمع می‌کرد. نگرانی‌هایی که این روزها دارم (داریم!)، آن موقع نداشتم. فکر می‌کردم انقلاب همین روزهاست که پیروز خواهد شد و سرپناه که هیچ‌چیز، تکلیف خیلی چیزها روشن خواهد شد. راحت سوار شدم و رفتم تهران.

 

- دلدوزی، مجید، ساده رنگ: تاریخ شفاهی مجید دلدوزی، مصاحبه حسین وحید رضایی‌نیا، تهران، راه‌یار، 1398، ص 41 - 43.



 
تعداد بازدید: 6


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: