انقلاب اسلامی :: 19 بهمن 57 در خیابان ارک تهران چه گذشت؟

19 بهمن 57 در خیابان ارک تهران چه گذشت؟

01 مهر 1404

روزهای منتهی به انقلاب، من و شهید بروجردی و اکثر بچه‌ها... به جاهایی می‌رفتیم که به مردم حمله شده بود یا مردم حمله می‌کردند که یک ساختمان دولتی را بگیرند و به آنها تیراندازی می‌شد یا در شهر گشت می‌زدیم. مثلاً شهید بروجردی می‌گفت که برویم فلانجا را بگیریم و می‌رفتیم و می‌گرفتیم. هر جا را که شهید بروجردی انگشت می‌گذاشت، می‌رفتیم. زد و خوردها و دستگیری‌ها انجام می‌شدند و بعد آنجا را تحویل مردم می‌دادیم و می‌گفتیم شما اینجا باشید تا یک نفر از کمیته استقبال بیاید و بگوید که چکار کنید و اینجا را از شما تحویل بگیرد. به شهید عراقی پیغام می‌دادیم و ایشان کسی را می‌فرستاد که ساختمان را تحویل بگیرد که اموالش حفظ شود.

یکی از روزها را چون شهید دادیم، خیلی خوب یادم مانده. روز 19 بهمن بود که با شهید بروجردی و 5، 6 نفر از بچه‌ها در ماشین استیشنی که از قدیم استفاده می‌کردیم، سوار شدیم و به طرف خیابان ارک رفتیم. موقعی که از خیابان باب همایون به طرف ارک پیچیدیم، دست راستمان کاخ دادگستری بود. الان جلوی آنجا نرده کشیده‌اند. آن روزها این نرده‌ها نبود و حفاظ‌هایش عقب بودند و جلویش میدانگاهی بود. دست چپمان ساختمان اقتصاد، دارایی و بازرگانی بود. زیر ساختمان اولی پیلوتی بود که ستون‌های ضربدری داشت، مثل ستون‌های مسجد دانشگاه که یک طرفش از ساختمان بیرون است، در آنجا جفتش بیرون می‌آمد و حالت پارکینگ مانندی درست کرده بود. مردم در آنجا جمع شده بودند و الله اکبر می‌گفتند و از یکی از ساختمان‌های میدان ارک به آنها شلیک می‌شد. مردم داشتند شعار می‌دادند، ما پیچیدیم و دیدیم که شلیک می‌کنند. شهید بروجردی خودش پشت فرمان بود، دور میدانگاهی‌ که جلوی در کاخ دادگستری بود، دور زد. پیچ گرفت و ایستاد و چهار تا در باز شد و همه ما ریختیم بیرون و مردم یک مرتبه فریاد زدند: «الله اکبر! الله اکبر! چریک‌ها آمدند.» در صورتی که ما با این لفظ خیلی مأنوس نبودیم. ریختیم بیرون و دولا دولا شروع کردیم اطراف را شناسایی کردن و پخش شدیم. چند نفرمان به آن طرف خیابان رفتیم و چند نفر این طرف کاخ دادگستری شدیم و آنجا را گشتیم. دیدیم داخل ساختمان کسی نیست و فقط نیروهای مسلح بالای پشت بام هستند. رفتیم داخل وزارت بازرگانی. نیروها روی پشت بام بودند، ولی تعدادشان زیاد نبود. آنها ما را که دیدند، اصلحه‌هایشان را روی زمین گذاشتند و در رفتند. مرم هر جایی را احساس می‌کردند امن شده و دیگر از آنجا شلیک نمی‌شود، دنبالمان می‌آمدند و ساختمان را اشغال می‌کردند.

من رفتم بالا و اوضاع را بررسی کردم. دیدم که در ضلع جنوب ساختمان، رو به میدان ارک، پنجره‌ای است که از آنجا می‌دیدم نفربرها و تانک‌ها با تیربار مردم را می‌زنند. تیربارهای برقی داشتند که به سمت مردم می‌گرفتند و می‌زدند. کمی که دقت کردم، دیدم هر یکی دو دقیقه یکبار سرشان را بیرون می‌آورند و چک می‌کنند و دوباره می‌روند داخل. شهید بیک‌زاده وسط خیابان، یک شیشه بنزین را در دست گرفت و از وسط خیابان عبور کرد و بنزین را آتش زد که دیوار آتش درست بشود که آنها مردم را نبینند و بتواند روی تانک برود. در این فاصله، یکی از آنها او را زد. من از موضوع خبر نداشتم و بالای ساختمان بودم و داشتم از آن بالا آنها را می‌زدم و ایشان آن پایین بود. ایشان را که زدند، مردم پیکرشان را برمی‌دارند و می‌برند.

من جای ثابتی پیدا کردم که در دید نباشم و کسانی را که داشتند مردم را می‌زدند، به صورت تک‌تیرانداز می‌زدم. خدا را شکر که همه‌شان یا کشته شدند یا فرار کردند. مردم هم کوکتل‌مولوتف و این چیزها آورده بودند. بعداً که کار تمام گشته و صحنه آرام شد، آمدم پایین و رفتیم رادیو و آنجا را گرفتیم. یکی دو نفر آدم‌های رادیو در آنجا بودند. از آنها پرسیدیم: «تا کسی از کمیته استقبال بیاید، خودتان از اینجا نگهداری می‌کنید؟» گفتند بله. مردم هم به فضای بیرونی آنجا آمدند و به آنها هم گفتیم حواستان باشد تا از کمیته استقبال بیایند.

من هنوز اطلاع نداشتم که یکی از برادرها شهید شده. گویا در همان زد و خورد اولیه که من هنوز جای خوبی برای تک‌تیراندازی پیدا نکرده بودم، ایشان شهید شده بود، چون خیلی به آنها نزدیک شده بود که برود و خلع سلاحشان کند. وقتی شب سر شیفتمان برگشتیم، فهمیدیم ایشان شهید شده و پیکرش در سردخانه است. به ساق پای شهید بروجردی هم گلوله خورد و مجروح شده بود. یکی دیگر از دوستان، آقای نخلی هم اول تیر به سنگ ساختمانی خورد و بعد، تکه سنگی به سر ایشان خورد و بیهوش شد. خلاصه چند تا از بچه‌ها صدمه دیده بودند.

در آن گیرودار که مشغول زد و خورد بودیم، یک مرتبه عده‌ای از مردم آمدند و آن طبقه را کشف کردند. اتاقی که من رفته و در آن نشسته بودم، ظاهراً اتاق مدیریت بود. مردم وارد اتاق شدند و من گفتم: «هیس! سروصدا نکنید.» یک نفر داش‌مشدی آمد و گفت: «اینجا چکار می‌کنی؟» گفتم: «سروصدا نکنید. دارم کارم را انجام می‌دهم.» پنجره پرده کرکره‌ای داشت. او دستگیره را گرفت و پرده را کشید. ظاهراً تیراندازی که در جای دیگری بود و من هنوز او را پیدا نکرده بودم، دنبال این می‌گشته که ببیند چه کسی دارد آنها را می‌زند. به محض اینکه این پرده تکان خورد، پنجره به تیربار بسته شد. من او را گرفتم و با خودم انداختم کف زمین. اگر این کار را نکرده بودم، جفتمان تیر خورده بودیم. رگبار به قدری شدید بود که قاب پنجره و پرده و قاب بالای پرده کنده شد و افتاد پایین. تیربار کالیبر 50 بود و همه چیز را نابود کرد. اگر کف زمین نیفتاده بودیم، در آنجا کارمان تمام شده بود. آن جوان داشت از وحشت می‌مرد. گفتم: «همه جا که لات‌بازی برنمی‌دارد. من به تو می‌گویم دست به هیچ‌جا نزن و ساکت برو بیرون. گوش نمی‌دهی.» عذرخواهی کرد. گفتم: «حالا دیگر عذرخواهی تو به درد من نمی‌خورد. آنها فهمیدند که تیراندازی از کجا بود و من دیگر نمی‌توانم از اینجا تیراندازی کنم.»

یکی دیگر از دوستان آمد و با هم رفتیم روی پشت‌بام. آنها دائم پشت‌بام را می‌زدند. روی پشت‌بام منبع چیلر و ذخیره آب خلاصه تأسیسات زیادی بود. یکی از گلوله‌هایی که می‌خواستند به دوست ما بزنند، به یکی از این منبع‌ها خورد و کمانه کرد و از پاچه او رد شد. من همان‌جا کنارش بودم. گلوله‌های زیادی از اطراف ما رد می‌شدند، ولی خطر برای او تا این نقطه پیش آمد. نمی‌شد سرمان را بالا بیاوریم که بدانیم باید به کجا شلیک کنیم. این قدر سخت بود. حدود یک ربع هم آنجا بودیم و مدام جا عوض کردیم تا بالاخره تیربار را از کار انداختیم و از ساختمان پایین آمدیم و رفتیم جلو تا مراحل بعد که ساختمان‌ها را تحویل مردم می‌دادیم تا از کمیته استقبال بیاید و تحویل بگیرند.

 

منبع: رفیق بروجردی، خاطرات اکبر براتی، تدوین مرتضی فتح‌الله‌زاده، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1402، ص 120 - 123.



 
تعداد بازدید: 26


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: