29 مهر 1404
مرا از خرمآباد به دلیل فعالیتهای فرهنگی و این که فرد فعالی در کنار آیتالله مدنی بودم (تا آن موقع که ایشان به نورآباد تبعید نشده بودند، حدود هجده مورد برای محکومیت من در پرونده آورده بودند، مبارزه با سلطنت، مخالفت با دولت و...) به مدت سه سال به سقز تبعید کردند. البته اول تبعید میکردند سپس محاکمه؛ محاکمه صوری را انجام دادند، آنجا گفتند: هجده مورد برای محکومیت تو هست و مرا تبعید کردند.
ساعت دو بعد از ظهر ششم فروردین مرا تحویل دو ژاندارم دادند، ژاندارمها قبول نمیکردند. چون رژیم روز به روز ضعیف میشد، و میگفتند ما با اسلحه جرأت نمیکنیم در مسیر برویم؛ یکی میگفت: من مریض دارم. دیگری عذری دیگر. افسر نگهبان گفت: این عربِ کیه که هیچکس حاضر نیست او را ببرد؟ بلند شد آمد دید من هستم. گفت: حاج آقا شمایید؟
گفتم اسم من عربی است ولی عرب نیستم. بالاخره دو اُستوار ژاندارمری را مأمور کرد، اینها مرا به شهربانی آوردند تا حکم بگیرند. آمدیم بیرون خرمآباد چون گاراژ نداشت؛ باید به دروازه میرفتیم و از آنجا به کرمانشاه و سپس به سقز برویم. هر قدر ایستادیم ماشین نیامد، شب شد مغرب هم گذشت اینها متحیر بودند چه کنند.
من پیشنهاد کردم برویم خانه ماشین برداریم و برویم، آنها قبول کردند. برگشتیم منزل، یکی از آنها برگشت به خانه خودشان و یکی پیش من ماند، تا اینکه شام بخوریم و نماز بخوانیم و حرکت کنیم.
فرش، وسایل چای، رختخواب، چراغ تریموس (آن موقع گاز نبود)، اینها را گذاشتیم در ماشین استیشن هایس و رفتیم. در راه؛ آن ژاندارمی که خانه رفته بود، گفت: من نماز نخواندهام، نگه داشتیم نماز بخواند، خواست نمازش را شکسته بخواند به او اعتراض کردم، که تو عمله جور هستی و مسافرتت خلاف شرع و باید نمازت را تمام بخوانی! بحث بالا کشید و ژاندارم دو دفعه نماز خواند و احتیاط کرد با اینکه میگفت: من مأمورم و معذور، ولی نماز احتیاط هم خواند بالاخره مرا در سقز تحویل دادند…
هفت ماهونیم آنجا ماندیم. چندین مرتبه مرا به ساواک احضار کردند و تهدید کردند که شما دارید اینجا هم خرابکاری میکنید! اینجا هم دارید ذهن مردم را نسبت به رژیم منحرف میکنید، یک بار با رئیس ساواک روبهرو شدم. گفتم که بالاخره دو نفر که با هم دعوا میکنند اگر بزند در گوش آن یکی، طرف مقابل اگر نتواند بزند، فحش میدهد.
شما مرا از خانه و کاشانهام تبعید کردهاید! من ساکت باشم؟ به من گفت: میدانی علت تبعیدت چیست؟ گفتم: نه، گفت: تو خیلی رُکگویی، خیلی پرخاشگری.
از آنجا مرا مجدداً به اقلید تبعید کردند.
- کلباسی، مجتبی، خاطرات مرحوم عبدالرزاق شیخ زینالدین پدر شهیدان مهدی، مجید زینالدین، قم، انتشارات شهیدین زینالدین، 1391، ص 32 - 34.
تعداد بازدید: 6