20 آبان 1404
بعد از 17 شهریور ارکسترهای موسیقی که تعطیل شد، کل تولید هم تعطیل شد. یک ارکستر آذربایجانی به سرپرستی صفرعلی جاوید و یک ارکستر کودک هم داشتیم که رهبرش ارمنی بود. تعدادشان کم بود و اسمشان در بیانیهها نبود. بعداً فهمیدیم که واحدهای دیگر هم تعطیل کردهاند. مثلاً گروه نمایش هم تعطیل کرد. مدیرش سبکتکین سالور بود. برنامه آقای انجوی شیرازی به نام فرهنگ مردم که در زمینه فرهنگ عامه بود، تعطیل شد. همینطور برنامه روستا هم تعطیل شد. حتی شبها، چراغهای ساختمان رادیو را روشن نمیکردند. توی حیاطِ رادیو فقط دو تا تانک بود و یک ریوی نظامی و چند سرباز.
دیگر از رادیو خبر نداشتم. یا جلوی دانشگاه با بروبچهها جمع میشدیم یا همینطور دنبال گروهی که راهپیمایی میکردند حرکت میکردیم، یا اینکه میدان بهارستان بودیم؛ چون بیشتر توی میدان بهارستان میآمدند و بیانیهای میخواندند. آنجا به شاه و رژیم بدوبیراه میگفتند و بعد هم متفرق میشدند.
یک روز از روزهای منتهی به ورود امام دیدم جوان ریزنقشی که ظاهراً در ساختن شعارها کمک میکرد آمد کنارم و کمکم صحبتی میان ما گل کرد. خودش را معرفی کرد و گفت: من حداد عادل هستم. وقتی متوجه شد که آهنگسازی میکنم با هم در ارتباط باشیم. فردای آن روز خانه بودم که تماس گرفت. گفتیم: بفرمایید،؛ چه کار دارید؟ گفت: میخوام تو را ببرم جایی. گروهی از بچهها را جمع کردهایم. کمکم دارند زیاد هم میشوند. قرار است سرودهایی با هم تمرین کنیم. گفتم این سرودها را برای چه میخواهید؟ الان که نمیشود کاری کرد! گفت: میتوانیم در مساجد یا لابهلای نوارهای امام پخش کنیم. به زودی رادیو تلویزیون هم دست ما خواهد افتاد و باید آماده باشیم. این شد که قراری با هم گذاشتیم در مسجد سپهسالار.
(گروه سرود مسجد سپهسالار) از در وارد شدیم. گفت: نمیترسی که؟! گفتم: نه، ترس ندارد. من بچه انزلی هستم. ترس حالیام نمیشود! پایینتر از حیاط و حوض، از تعدادی راهپله پایین رفتیم. گفت: بچهها میآیند پشت مسجد سپهسالار توی حیاطش جمع میشوند. ما چند شاعر داریم که سرودهای انقلابی و اسلامی میگویند. موضوعاتش هم بیشتر درباره پیامهایی است که حضرت آقای خمینی توی نوارها مطرح میکنند. ما میخواهیم تعدادی سرود بدون ساز بسازیم و لابهلای صحبتهای ایشان بگنجانیم. گفتم: بستگی به گروه کُر دارد. گفت: حالا بیا صدای اینها را گوش کن.
رسیدیم، گفت: بچهها اینها هستند. سرودی ساخته شده است و میخوانند. دیدم که بچهمچه و بزرگسال، از سنین هفت ـ هشت ساله تا هفده ـ هجده ساله قاتی هستند. البته دختر بینشان نبود و همه پسر بودند. همین جوری برای خودشان میخواندند. مثلاً بین سرودها جواد یساری هم میخواندند! برای خودشان ایرج هم میخواندند! بیشتر عشق خوانندگی داشتند.
سرود خوب نبود. شعرش این طور شروع میشد: همه با هم، همه با هم... این موضوع را از صحبتهای امام گرفته بودند که گفته بودند همه با هم باشید و به حبلالمتین چنگ بزنید. گفتم اینها را میخواهید بخوانید؟ گفت: آره، توی اینها یکی هست که ویلن هم میزند و این را آماده کرده است. گفتم: شما میخواهید کار جدی بکنید یا سَمبَلکاری دارید؟ باید اول این را بفهمم. اگر کار جدی است، ببینم میتوانم انجام بدهم یا نه. گفتم: الان که نه، فردا چه ساعتی اینجا بیایم که باهم حرف بزنیم؟ شما باید با بچههای حرفهایتر کار بکنید که از توی همین نوازندهها هم میشود پیدایشان کرد. لااقل نوازنده، فالش و فولش نمیخواند! اینها بیایند و جمع بشوند. ا گر تعدادشان هم زیاد باشد، مانعی ندارد. بعد هم اینجوری که شما گفتید بچهها بایستند، غلط است. صداها باید تقسیم و تفهیم بشود که چه صدایی کجا قرار بگیرد. گفت خب، اینها را از شما میخواهیم، به اضافة آهنگهایش. گفتم: شعرش را کی میگوید؟ چند تا شاعر اسم برد که قرار است به ما اضافه شوند؛ آقای سبزواری، شاهرخی، چترنور و مشفق کاشانی.
از کسانی در زمینه آهنگسازی و ملودیسازی مثل عباس زندی و منوچهر لشگری هم اسم برد که به آنها ارادت داشتم. اینها در ارکسترسازهای ملی ما بودند. حالا چه جوری پیدایشان کرده بودند، نمیدانم. گفت که با اینها صحبت کردهایم و همه گفتهاند راغب برای هر شعری میتواند ملودی بگذارد. ملودی گذاشتن روی شعر تخصص هر کسی نیست. آن زمان غالباً اول، ملودی ساخته میشد، بعد به ترانهسرا میداد که رویش شعر بگذارد، اما اینجا برعکس بود، شعر و پیام در شعر مهم بود. ما باید موسیقی را روی کلام پیاده میکردیم. من از قدیم این کار را کرده بودم. آن زمان که هنوز به تهران نیامده بودم، اول شعر گیلکی میگفتم، بعد رویش ملودی گیلکی میساختم. آن زمان هم ملودی فارسی میساختم و روی آن شعر فارسی میگفتم.
گفتم: در سخنرانیهای مخالفان شنیدهام که میگویند اسلام با موسیقی مشکل دارد و حرام است و فلان؛ بعد شما اینجا دنبال موسیقی هستید؟ گفت: آن چیزی که مدنظر ماست حلال است؛ حرام نیست. آقای راغب دارد انقلاب میشود. بچهها هم همه روحیات مذهبی دارند. همة اینها بچه نمازخوان هستند. پای منبر این و آن مینشینند. اینها بچههای مسجدی هستند.
از بچهها خیلی تعریف کرد. حالا مثلاً ممکن است این آخ بِرَم راننده را هم بخواند، ولی سرودهای انقلابی را هم میخواند.
میگفتند: شعر که به ما میرسد، میدهیم هر کسی چیزی بخواند. آن که بهتر میخواند، همان را انتخاب میکنیم و بعد شعر را کم و زیاد میکنیم. گفتم: نه، اینجوری نمیشود کار کرد. باید کسی باشد که بتواند روی کلام، درست ملودی بگذارد. گفتم: شما شعرها را بدهید ببینم چی هست. شاید اصلاٌ باید از شعر شروع کرد. نمیشود که ما شعر در پیتی وضعیت و سُست روی موسیقی کار کنیم و کنار صدای آقای خمینی بگذاریم. این نفعی که ندارد هیچ، خیلی هم ضرر میزند. گفت: میخواهیم همه اینها را به شما بسپاریم. گفتم: من به تنهایی نمیتوانم این کار را بکنم. ما باید چند نفر باشیم. فردا میآیم که صحبت کنیم.
روز بعد دوباره رفتم. امیر حیاتی را هم دعوت کرده بود که بعداً یکی از دوستان صیمیمی من شد. وقتی آقای حیاتی میخواند، مو به تن آدم سیخ میشد. اولین بار «علی گویم علی جویم» را او خواند و بعداً دیگران خواندند. ما با هم به گپ و گفتوگو نشستیم.
شعرها را آوردند. گفتم من روی این شعرها آهنگ نمیگذارم. این شعر نیست. لااقل باید شعار باشد! شعارهای مردم از این شعرهای ضعیف و سُست خیلی بهتر است. این شعرها «آن» و پیام لازم را هم ندارد. دامی که یکجا برای پرندهای میگذارند، دو تا دانه هم تویش میگذارند. اینها همان دانه را هم نگذاشته بودند. انگار فقط برای رفع تکلیف سروده شده بود. من نوارهای امام را گوش میکردم، چون قرار بود اثری که میخواهم بسازم، بین همان صحبتها باشد. موضوعات و سوژههای سرودها را هم خودم انتخاب میکردم یا پیشنهاد میدادم. یکی از موضوعاتی که انتخاب کرده بودم «اتحاد» بود. مثلاً اگر حضرت امام لابهلای پیامهای سیاسیاش درباره توحید و وحدانیت صحبت میکرد، من از همان موضوع استفاده میکردم.
... اولین سرودی که به بچهها برای شروع تمرین دادم، سرود معلم شهید بود که قبلتر برای دکتر شریعتی ساخته بودم.
ای معلم ای توان ده روان و جان ما
ای که جان فدا کنی که پروری روان ما
قاصر از بیان قدر شامخت زبان ما
تا که دانش است بر جهان اساس
مَر تو را سپاس، مر تو را سپاس
اول نحوه قرار گرفتنشان را درست کردم. این سرودها را توی یک اتاق اجرا میکردیم و روی کاست ضبط میکردیم. بچهها یواشکی این کاستها را میبردند و بغل سجاده نمازخوانهایی میگذاشتند که میآمدند مسجد رویش هم چیزی نوشته نشده بود. ما جوری رفتوآمد و کار میکردیم که ساواک باخبر نشود. هی به ما میگفتند فقط ساواک نفهمد که داریم اینجا چنین کاری میکنیم. آنها نمیدانند که این سرودها را کی میخواند و کی میسازد.
سرود دومی که بچهها تمرین کردند نغمه اتحاد بود. این شعر را در چهارگاه ساختم و بسیار زیبا شده بود. بعد از انقلاب، قاسم رفعتی هم آن را خواند. شعر این اثر هم از آقای سبزواری بود:
از افق دمید، پرتوِ امید
پُر شد از صفا، دیارِ ما
صبح آرزو میدهد نوید
از تداوم بهار ما بهار ما
- بانگ آزادی، خاطرات شفاهی احمدعلی راغب، تحقیق مهدی چیتساز و مرتضی قاضی، تدوین محسن صفاییفرد، ناشر راه یار، چ دوم، زمستان 1399، ص 109 - 114.
تعداد بازدید: 6