04 آذر 1404
نشسته بودیم که دیدم شهید عراقی، شهید بروجردی را صدا زد و با هم صحبت کردند. من پای رادیو بودم و داشتم بیسیمها را گوش میکردم. شهید بروجردی آمد و پرسید: «اورکتت را لازم نداری؟» گفتم: «نه.» گفت: «یکی دو ساعت بده به من.» اورکت من را برداشت و داد به شهید عراقی و رفت. بعد از نیم ساعت برگشت و به من گفت: «بلند شو بیا.» گفتم: «چه کارم داری؟» گفت: «آقای عراقی میگوید بچههای ستاد ارتش پیام دادهاند که ما حاضریم مذاکره کنیم. امام هم فرمودهاند بروید ببینید حرفشان چیست.» گفتم: «پس اورکت من را کجا بردی؟» گفت: «نمیدانستم که تو را برای این کار میفرستند. آقای یزدی میخواست برود مأموریت و گفت به من اورکت بدهید. من با کت و شلوار نروم. من هم آمدم اورکت تو را گرفتم و به او دادم.» گفتم: «حالا خودم چکار کنم؟» گفت: «اورکت من را بپوش.» پوشیدم و رفتیم.
من بودم و آقای تحیری، آقای دکتر یزدی و سرهنگ توکلی که بازنشسته قدیمی بود و ظاهراً به نهضت آزادی یا کمیته استقبال پیوسته بود. یک تیم چهار نفره با یک ماشین بنز قدیمی به آنجا رفتیم. سرهنگ توکلی پشت فرمان بود و من و دکتر یزدی عقب نشسته بودیم و مرحوم تحیری هم جلو نشسته بود. تمام شهر سنگربندی شده بود و هر گروهکی مسلح برای خودش میچرخید. رفتیم ستاد مشترک ارتش، بالاتر از چهارراه قصر، ورودی اصلی، رفتند و هماهنگ کردند و رفتیم داخل. وارد که شدیم، پرسیدیم: «اتاق فرماندهی کجاست؟» آدرس دادند. رفتیم انتهای راهرو، دست راست. یک حالت فضای سبز و آبنما داشت. وارد لابی شدیم که تمام دیوارهایش چوبی بود. وارد اتاقی شدیم. تیمساری که اگر اشتباه نکنم، اسمش فروزان یا فروزانفر بود. به استقبالمان آمد. آقای یزدی گفت: «ما از طرف حضرت امام آمدهایم که ببینیم حرفتان و شرایطتان چیست؟» من به آقای یزدی عرض کردم: «آقای دکتر! ما باید با تیمسار قره باغی صحبت کنیم.» آن تیسمار گفت: «ایشان نیستند. به من اختیار دادهاند و من در خدمتتان هستم.» گفتم: «اینجا هیئت نیست. ارتش است. شما چقدر اختیار دارید که حرف بزنید؟ باید فرمانده شما بیاید حرف بزند. ما از طرف رهبر انقلاب آمدهایم. شما چه صحبتی میخواهید بکنید؟»
گفت: «من با ایشان در تماس هستم و اگر سئوالی داشته باشید، از ایشان میپرسم.» گفتم: «حالا که در تماس هستید، بگویید بیایند اینجا.» گفت: «نه، ایشان الان اینجا نیستند. من با بیسیم با ایشان در تماس هستم. پیام میدهم.» آقای یزدی گفت: «اشکالی ندارد و فرقی نمیکند و حالا ببینیم حرفتان چیست؟ اگر لازم باشد به آنجا هم میرسیم.»
سرهنگ توکلی یکسری صحبت کرد و پرسید: «الان ارتباط شما با نیروهایتان چگونه است؟ اینها دارند در سراسر کشور آدم میکشند. باید به پادگانها برگردند. این جوری که نمیشود. اسلحههایشان به دست مردم میافتد و هرجومرج خواهد شد.» گفت: «ما هم برای پیشگیری از این قضیه میخواهیم اعلام بیطرفی کنیم.»
من گفتم: «بی طرفی معنا ندارد. شما طرفی نیستید. شما ملت و متعلق به ملت هستید و باید جایی باشید که ملت هست. ملت امروز تحت فرمان امام خمینی است. شما هم باید به ملت بپیوندید.» گفت: «بله، منظورم همین است.»
بحثها که جلوتر رفت، گفتیم: «شما مشخص کنید که چه کسی باید به ارتشیها پیام بدهد که به پادگانها برگردند؟» گفت: «من الان آماده میکنم.»
پرسیدم: «تیمسار قرهباغی نباید تأیید و امضا کند؟» گفت: «من از طرف ایشان و به اسم ایشان میزنم. الان برایش پیام میدهم و متن را برایش میفرستم و تأییدش را میگیرم.» بر این مبنا متنی آماده شد که حتماً سندش در ارتش هست. در متن آمده بود که ما میخواهیم از مقابله با مردم دست برداریم و همه ارتشیها به پادگانها برگردند و منتظر بمانند تا دستورات بعدی برسد. دکتر یزدی گفت: «این پیام را به ما هم بدهید که به امام نشان بدهیم و از رادیو پخش شود. شما هم با سیستم داخلی ارتش، تمام کشور را مطلع کنید.» تیمسار گفت: «شما مطمئن باشید که تا چند ساعت دیگر همه نیروها به پادگانها برخواهند گشت.»
وقتی آمدیم خداحافظی کنیم، گفت: «ببخشید! خواهشی داشتم.» گفتیم: «بفرمایید.» گفت: «الان 53 نفر افسرهای ارشد ما نتوانستهاند پایشان را از اینجا بیرون بگذارند و خانوادههایشان از آنها خبر درستی ندارند و نگرانند و در اینجا به سختی مخفی شده و ماندهاند. اگر میشود اجازه بدهید اینها همراه شما بیایند و با امنیت به خانههایشان بروند.» پرسیدیم: «چند نفرند؟» گفت: «53 نفر.» گفتیم: «ما که نمیتوانیم 53 نفر را با یک ماشین ببریم.» گفت: «اتوبوس داریم و میدهیم.» رفتیم و دیدیم 53 نفر افسر ارشد در زیرزمین هستند که آمدند بیرون و سوار اتوبوسها شدند. آمدیم حرکت کنیم که تیمسار گفت: «یک خواهش دیگر هم دارم. میتوانم به شما اعتماد کنم؟» دکتر یزدی گفت: «هر چه هست بگویید. ما از طرف امام آمدهایم امنیت شما را برقرار کنیم که هم انقلاب به مقصودش برسد، هم بیهوده نیروها و مردم کشته نشوند.» گفت: «تعدادی از مستشاران آمریکایی در اینجا پناه گرفتهاند و چند روزی است که نتوانستهاند از ستاد خارج بشوند. اگر میشود اینها را به سفارتخانهشان برسانید.» من و آقا مصطفی به هم نگاه کردیم و گفتیم لقمه چربی است. تقاص جنایتهای چندین سلطه آمریکا را میگیریم. یزدی متوجه شد و گفت: «نه، ما داریم به اینها پناه میدهیم.» گفتیم: «شما کار خودتان را بکنید، ما هم کار خودمان را میکنیم. شما هم بروید و به امام بگویید که ما را محاکمه و اعدام کنند که جنبه بینالمللی قضیه که شما نگران آن هستید، حفظ بشود، ولی از کودتای 28 مرداد 32 تا حالا مردم از اینها کینه به دل دارند.» دکتر یزدی گفت: «نه، من میدانم که امام از این کار راضی نیست. شما حاضرید خلاف رضایت امام کاری کنید؟» گفتم: «ما حاضر نیستیم خلاف نظر امام کاری کنیم، ولی میدانیم که اگر حال آمریکاییها در اینجا جا بیاید، انقلاب برای 50 سال بیمه میشود.» گفت: «نه، اینها به ما اعتماد کردهاند.» گفتیم: «اینها در خانه ما لانه کردهاند و هر دستور آدمکشیای که ستاد ارتش داده، اینها پشتش بودهاند.»
ما تصور میکردیم دیوارها چوبی هستند، ولی از وسط آن دری رو به سالن بزرگی که اتاق کنفرانس بود باز شد و دیدیم اینها دارند در آنجا قدم میزنند. 21 نفر از مستشاران آمریکایی از سنین مختلف که اداره کننده ستاد مشترک ارتش بودند. دو سه نفرشان هم خانم بودند. معرفی شدند و آمدند و طبعاً با آقای دکتر یزدی انگلیسی حرف زدند و خوشوبش کردند و دکتر آمد و گفت: «اکبر! تضمین بده که حرف گوش میکنی. اگر اینها صدمه ببینند، آبروی ما در دنیا میرود. اینها الان مسلح نیستند.» گفتم: «آقای دکتر! در هر انقلابی یک عده آدم خودسر پیدا میشوند. بعد محاکمه و اعدام میشوند. مشکلی هم پیش نمیآید.»
ما با آقا مصطفی قرار گذاشتیم وقتی اینها را بردیم بیرون، داخل اتوبوس آنها را به رگبار میبندیم و اتوبوس را میبریم جلوی سفارتخانه میگذاریم و میرویم. آقا مصطفی میگفت: «من آمریکایی جماعت را در این کشور برنمیتابم. اصلاً همینطور توی بازار هم راه برود، نمیتوانم تحملش کنم. فرماندهان من از آمریکاییها خیلی تحقیر دیدهاند.» قبلاً برایم تعریف کرده بود که خسروداد که پسرخاله شاه و فرمانده نیروی مخصوص بود، وارد پادگان که میشد همه تیمسارها از ترس میلرزیدند، به جز یک افسر آمریکایی که باید به او احترام میگذاشت و اگر او را نمیدید یا اشتباه میکرد، آن افسر به او میگفت که برگرد عقب و دوباره بیا و احترام بگذار. آقا مصطفی اینها را دیده بود و شناخت داشت. گفت: «من چنان تحقیرهایی از آمریکاییها دیدهام که آمریکایی جماعت حق ندارد حتی در بازار راه برود، چه رسد که بیاید و ارتش ما را اداره کند.» او برای این کار انگیزه قوی داشت. دکتر یزدی به ما گفت: «شما دوست دارید امام ناراحت بشود و در دنیا به خاطر اینکه شما کاری را انجام میدهید، به امام توهین بشود؟!» خلاصه ما قانع شدیم و گفتیم بعداً معلوم میشود که امام با این کار موافق بوده یا نه! به هر حال، یک اتوبوس هم به آنها دادند. یزدی قسم داد که کسی سوار اتوبوس مستشارها نشود. گفت: «ما با ماشین خودمان میرویم و اینها را از ایست بازرسیهای خیابانها رد میکنیم.»
آنها را به سفارت آمریکا رساندیم و گفتند از در اصلی نمیشود وارد شوید و از در پشت بیایید. از کوچه پشت رفتیم و آمدند و در را باز کردند و یک سری از تفنگدارها سر دیوار آمدند و مسلح ایستادند. یکی دو نفر آمدند و صحبت کردند و دکتر یزدی توضیح داد که ما اینها را آوردهایم و در آنجا قول دادند که سریع از ایران خارج شوند و نمانند. آنها سخت ترسیده بودند. ولی حقیقتاً دلمان راضی نبود و ناراحت بودیم که آنها را تحویل میدادیم. اینها حتی در دوران حاکمیت پهلوی، سر کدام قولشان بودهاند؟ عملاً با نارضایتی و به خاطر قسم دکتر یزدی به جان امام و... گوش کردیم و ایستادیم تا آنها تحویل داده شدند.
ما حرکت کردیم و به مدرسه رفاه برگشتیم. ساعت 2، 3 نصف شب بود رسیدیم. مدرسه رفاه در زیرزمین، نمازخانهای داشت. قرار شد اسامی افسران نوشته شده و به آنها اماننامه داده شود و بروند تا روزی که برای برگشتن سر کار احضار میشوند. چون نمیدانستیم آن روز، چه روزی خواهد بود. آنها هم در عین حال که خیلی میترسیدند، خوشحال شدند که به قولمان عمل کردیم. همه نامنویسی شدند و نفری یک پتو به آنها دادیم. گفتند: «پس ما میرویم خانههایمان.» گفتیم: «این وقت شب چه جوری میخواهید از خیابانها و ایست بازرسیها رد بشوید؟ بگیرید بخوابید. هر کسی هم که نمازخوان است، صبح بلند شود نمازش را بخواند و صبحانه بخورید و بروید.» همان موقع هم مقداری نان لواش و پنیر آوردند و گفتیم هر کسی که گرسنه است، فعلاً این را بخورد تا وقت صبحانه، رفتند و پتو گرفتند که بخوابند.
ما برگشتیم مدرسه علوی و به شهید عراقی گفتیم: «ما راضی نبودیم آمریکاییها را تحویل بدهیم، ولی به خاطر اصرار دکتر یزدی تحویل دادیم.» آقای عراقی هم گفت: «به هر صورت دکتر یزدی، نماینده امام و سخنگوی این هیأت بوده و شما کار خوبی کردید که به حرفش گوش کردید، ولی من بعداً نظر امام را میپرسم.» البته ما از دکتر یزدی از دور شناخت داشتیم. دکتر یزدی از آمریکا روزنامههای ریزی را که در آنجا تهیه و چاپ میکردند، برای ما میفرستاد و ما با ذرهبین بزرگ میکردیم و از مقالاتی که مثلاً درباره عملیات فلسطینیها بود و به درد ما میخورد، استفاده میکردیم و به دوستان هم میدادیم و آنها هم میخواندند. روی این حساب دکتر یزدی برای ما خوشنام بود و او را مسئلهدار نمیدیدیم. در آن چند روز هم دیده بودیم که دائماً کنار امام است. بر عکس بنیصدر که دائماً دنبال تبلیغ و معرفی خودش بود.
ما در فرودگاه مسافرهای همراه امام را به طبقه بالا فرستادیم و جلوی ترمینال همکف ترمینال 1 را بستیم و گفتیم هیچکسی از اینجا پایین نیاید. یک مرتبه دیدم صدای داد و فریاد میآید. رفتم و دیدم بنیصدر با بچهها درگیر شده که «میدانید من کی هستم؟! من ابوالحسن بنیصدرم. من مشاور امام هستم. باید بیایم پایین. چرا من را اینجا نگه داشتهاید؟!» گفتیم: «مسافرهای همراه امام همه باید اینجا باشند. چرا میخواهی فرق بگذاریم؟!» گفت: «برای اینکه من فرق دارم.» معلوم شد که از همان موقع کیش شخصیت داشت. بعداً هم راجع به کیش شخصیت کتاب نوشت. ولی یزدی بسیار متین بود و از این جور حرفها نمیزد. خیلیها در مصاحبهها بودند و ترجمه میکردند، ولی ما براساس ذهنیت گذشتهمان از دکتر یزدی نظر مثبتی به او داشتیم. در پاریس هم که تمام مدت امام را همراهی کرده بود و بعد هم امام توسط ایشان برای ما پول و سلاح فرستاده بود. همه اینها از ایشان، چهره خوبی در ذهن ما ساخته بود و ما کاملاً محترمانه و از روی اعتماد با او رفتار میکردیم. لذا بحثهایی را که داشتیم، صادقانه میگفتیم و ایشان هم نظراتش را میگفت و ما هم اعتماد میکردیم و میپذیرفتیم.
خلاصه ما به مدرسه علوی رفتیم و صبح هم بیانیه خوانده شد و ارتش به پادگانها برگشت. انقلاب هم در بامداد 22 بهمن پیروز شد و پیام امام را از رادیو و تلویزیون پخش کردند. اتفاق آن شب برای ما خاطره عجیبی بود که قرعه به نام من و آقا مصطفی زده شد که همراه دکتر یزدی به ستاد ارتش برویم و آن صحنهها را ببینیم. ما شاهد بودیم که فرماندهان ارتش چگونه جلوی مستشاران آمریکا خبردار هستند و آنها بودند که ستاد مشترک را اداره میکردند. البته کسانی مثل آقا مصطفی از این اوضاع اطلاعات قبلی هم داشتند، ولی آن شب همه چیز برای ما ملموس شد که همه کاره ارتش ما آمریکاییها بودند.
- رفیق بروجردی- خاطرات اکبر براتی، تدوین مرتضی فتحاللهزاه، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1402، ص 128 - 134
تعداد بازدید: 10