15 آذر 1404
زمان خدمت سربازیام در مریوان، همزمان با آیتالله نورمفید، روحانی دیگری به نام حجتالاسلام ایمانی، از اهالی خرمآباد، به مریوان تبعید شده بود. با ایشان در نمازهای جماعتی که به امامت آقای نورمفید در حسینیه مریوان برگزار میشد، آشنا شدم.
یک بار که میخواستم برای مرخصی، چند روز به اهواز بروم، بعد از نماز جماعت مغرب و عشاء، هنگامی که از بقیه خداحافظی میکردم، آقای ایمانی درخواستی از من کرد. او گفت: «اگر برای شما زحمتی نمیشه، حالا که دارید میرید اهواز، من نامهای برای خانوادهام نوشتم، سر راه، این نامه را به آنها برسانید.» گفتم: «نه، هیچ زحمتی نیست، نامه الان پیشتونه؟» گفت: «نه، الان همراهم نیست، یه آدرس میدم، شب بیایید نامه رو بگیرید.» آدرسی که داد، جایی بود در خیابان اصلی شهر. به او گفتم: «ساعت 10 شب خیابون خیلی خلوته، ممکنه با دیدن شما که لباس روحانی دارید، ساواک فکرایی بکنه و برامون خطر داشته باشه.» گفت: «انشاءالله مشکلی پیش نمیآد.» رویم نشد بیشتر از این اصرار کنم و قبول کردم، اما مطمئن بودم این کار خالی از خطر نخواهد بود.
سر ساعت به محل قرار رفتم. هوا سرد بود و سوز سرما آدم را اذیت میکرد، خیابان هم خلوت بود و سوت و کور. چند لحظهای ایستادم که آقای ایمانی از راه رسید. سریع نامه را داد و پس از تشکر از من جدا شد و رفت و در تاریکی محو شد. همین که خواستم حرکت کنم، متوجه صدای پایی شدم. لحظهای ایستادم و ساکت ماندم. صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. با نزدیک شدن صدا، ناگهان سر و کلهی یک نفر از آن طرف خیابان پیدا شد که خیلی سریع به طرف من میآمد. بدون مقدمه گفت: «این نامه چیه؟» بعد هم فوراً نامه را از دستم گرفت. بالاخره خطر گریبانم را گرفت. گفتم: «چیزی نیست، نامه برای خانواده است.» نامه را باز کرد و پس از نگاهی سطحی گفت: «فردا صبح اول وقت میای ساختمان ساواک.»
کمی نگران شدم. سریع رفتم منزل و کتابهای دینی و مذهبی را که داشتم زیر خاک پنهان کردم، چه اینکه اگر آمدند و خانه را تفتیش کردند، چیزی عایدشان نشود.
صبح فردا، رأس ساعت 8 رفتم مقر ساواک. قبلاً حسین علمالهدی جزوهای شصت ـ هفتاد صفحهای به من داده بود، در ارتباط با چگونگی سئوالات ساواک و نحوه جواب دادن به آنها، که مطالعه آن، خیلی به دردم خورد.
مسئول ساواک شخصی بود به نام محمدی. ابتدا چیزهایی را نوشتم و بعد مرا به سمت اتاقی بردند. در اتاق که باز شد، دیدم محمدی داخل آن نشسته. با تندی و تشر گفت: «جلو نیا، همونجا دم در سر پا وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم، پدرسوخته!» و بعد شروع کرد به بد و بیراه گفتن و اهانت کردن. تنها جواب من، این بود که ارتباطم با آقای ایمانی فقط برای مسائل شرعی است، این جواب را هم از روی جزوه بلد شده بودم؛ اما او حرف خودش را میزد و بد و بیراه میگفت.
در همین حین، ایمانی را هم آوردند. بابت دردسری که به خاطر نامه او گرفتارش شده بودم، خجالتزده و اشک در گوشه چشمش برق میزد. ایمانی خیلی محکم خطاب به من و با اشاره به محمدی گفت: «آهنگری، تو بردی و این باخت، تو بهشتی هستی و این جهنمی، تو مظلومی و این ظالم.» خیلی محکم و با صلابت صحبت کرد و جالب اینکه وقتی این حرفها را میزد، محمدی ساکت شده بود و هیچ حرفی نمیزد. مدتی بعد دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند و همان مأموری که دیشب نامه را از من گرفته بود سراغم آمد، اما این بار خیلی آرام و متین و توأم با مهربانی صحبت کرد. او گفت: «از ما ناراحت نشو، بالاخره اشتباه پیش میاد، شما هیچ مشکلی نداری، پاشو برو و نامهاش را هم ببر خرمآباد.»
بعد از آزادی، آمدم شکاربانی. نگاه همه به من جور دیگری شده بود. فهمیدم ساواکیها رفتهاند آنجا و پروندهام را زیر و رو کردهاند.
دو هفته از این قضیه گذشت که رئیس شکاربانی به من گفت: «باید برای دو هفته بری دله مرز.» دله مرز، مکانی بود در اورامانات کردستان که جاده نداشت و برای رسیدن به آنجا باید با قاطر میرفتی. راهی داشت بسیار صعبالعبور. یادم هست، یک هفته طول کشید تا رسیدم دله مرز. آنجا هیچ امکاناتی نداشت، نه آب بود، نه برق. آب مصرفیشان که با آن حمام میکردند و لباس میشستند، از آب کردن برفها جمع میشد.
مسئول مستقیم من در آنجا شخصی بود به نام «صابر خرمن» از اهالی همانجا که مسئولیت شکاربانی را بر عهده داشت. نکته جالبی که از حضورم در این منطقه به یاد دارم، اسامی ساکنان «دله مرز» بود. در اسم و فامیل همه آنها واژه «خر» به کار رفته بود. خرزاده، خریان، خران، خرپور، خرمن، چند نمونه از این اسامی بود. از «صابر خرمن» علت را پرسیدم، گفت: «چند سال پیش، یه پدرسوختهای از ثبت احوال اومده بود اینجا. مردم دلهمرز سواد ندارن و بعضی از اینها اصلاً رنگ شهر رو ندیدن و نمیتونن فارسی صحبت کنن. این بیهمه چیز، که برای گرفتن آمار و تهیه سجل اومده بود، اعصابش از دست اهالی اینجا خرد شد و با «خر» برای اینها فامیلی درست کرد.» گفتم: «چرا نمیرید فامیلیتون رو عوض کنید؟» گفت: «این بیچارهها اصلاً نمیدونن شهر کجاست! کجا برن فامیلیشون رو عوض کنن؟!»
دو هفتهای در دلهمرز بودم و چون اهالی آنجا برخوردی گرم و صمیمی با من داشتند، زیاد سخت نگذشت و بعد از دو هفته، برگشتم مریوان. آخرش هم نفهمیدم رئیس شکاربانی با این کار میخواست به نوعی مرا تبعید و تنبیه کند یا غیر.
_ مجموعه خاطرات و نوحههای حاج صادق آهنگران در سالهای دفاع مقدس، پژوهش و نگارش علی اکبری، ناشر: یا زهرا سلامالله علیها، با تشکر از مؤسسه فرهنگی هنری «کاروان»، چ اول، پائیز 1391، ص 50 - 53.
تعداد بازدید: 4