18 آذر 1404
آن روز تنها بودم. راهپیمایی تمام شده بود و داشتم برمیگشتم خانه داییام که از پشت سر یکی صدایم زد:
ـ سرکار!
برگشتم...؛ ای دل غافل...! دژبان بود. با هیکل درشت و چند تا سرباز دوروبرش. گفت: «وایستا ببینم... کجا میری؟...»
راهی نبود. گفتم: «خانهمان».
ـ سربازی؟
گفتم: «نه!»
گفت: «چرا سرکار گفتم برگشتی؟»
سرش را انداخت پایین، تکانتکان داد و گفت: «از راهپیمایی هم که میای!»
منکر شدم (طوری دورهام کرده بودند که فرار ممکن نبود). دست بزرگش را حلقه کرد دور مچ دستم و برداشتند بردندم به مقر ژاندارمری که در آن حوالی ـ نزدیک میدان انقلاب ـ بود.
شب نگهام داشتند. فرصتی بود و خیلی فکر کردم اما جایی قد نداد.
صبح شد و گرفتندم به استنطاق. گفتم: «بعله! سرباز هستم و فرار کردهام...» و رسیدیم به مشخصات یگان خدمتی.
ـ من را کجا میفرستید؟
ـ تبریز.
همراه یک دژبان، کَت بسته مرا فرستادند. روز بعد در تبریز بودم و تحویل ارتش (در پایگاه هوایی).
دو سه تا مطلب را اینجا باید بگویم: اول اینکه آن زمان نظم و نظامی که در ارتش حاکم بود، سرباز را طوری بار میآورد که وقتی راه میرفت، از دور داد میزد من سربازم یا سربازیام تازه تمام شده؛ بدن صاف و کشیده. حرکات منظم و دست و پا و... گیر افتادنم مال همین بود.
دوم، آدم سیاسی که نبودم. تجربه بازیهایش را هم نداشتم. مثلاً اینکه آنجا در ژاندارمری بزنم زیر همه چیز و یکی دو روز کتک بخورم و ناامید که شدند ولم کنند.
سوم هم اینکه دلم یک جایی گیر کرده بود.
غصه یکی دو تا نبود که! ولی از محکم بودن خودم خوشم آمده بود. حالا که برگشته بودم خانه اول، نه آنوریها (دایی و خانوادهاش) میدانستند چه به سرم آمده، نه اینجا پدر و مادرم.
گویا فرار سربازها عادی شده بود چون آنجا اصلاً جیبها و وسایلم را نگشتند! (تا اینجا دفترم لو نرفته بود) و فقط برم گرداندند سر خدمت.
همین که رسیدم، فرماندهمان دستهایش را انداخت دور گردنم و بوسید.
ـ گزارش این ده روز را رد نکردهام.
میگفت: «من تو را خیلی دوست دارم. همهاش امروز و فردا کردم و دوستهایت را زیر فشار گذاشتم. با خودم گفتم دلدوزی اهل این کارها نیست. حتماً مشکلی برایش پیش آمده. برمیگردد.»
فرارم را که فهمید باز به رویم نیاورد و دلداریام داد:
ـ سعی میکنم حمایتت کنم. انشاءالله مشکلی پیش نمیآید. برو سر کارت.
گفتم: «بلی چشم.» و یک جورهایی از حال و هوای تند و تیزم افتادم. انقلابی آن چنانی که نبودم ولی حالا که به خیر گذشته بود، بدم نمیآمد بیسروصدا بروم سر خدمتم. اما مگر میگذاشتند. باید پیش میآمد و بیخاصیت بودن طاغوتیها را میفهمیدم. همه چیز که نظام جمع و سیخ و ایستادن و احترام و نظم آهنین نیست!
یکی دو روز گذشت...
گفتند برو پیش فرمانده گروهان.
ـ کجا؟
ـ برو باشگاه افسران.
رفتم و بیرون غذاخوری قدم زدم تا آمد. بعد از سلاموعلیک و خوشوبش گفت:
ـ دلدوزی مجبورم تو را تحویل یک جایی بدهم.
گفتم: «اطلاع دارم جناب سروان!»
ـ از کجا میدانی؟
گفتم: «کسی چیزی نگفته. احساسم این طوری میگوید».
ـ آخه...
گفتم: «جناب سروان شما خودتان را مُعذّب نکنید. ببرید تحویلم بدهید. من مشکلی ندارم”.
اصلاً دلش نمیآمد و هی این پا آن پا میکرد. راه افتادیم.
روبهروی باشگاه افسران یک خانه بود. اسم و رسمی نداشت و نفهمیدم مال ضداطلاعات ارتش است یا ساواک. جناب سروانِ ما دری را زد. باز شد. رفتیم داخل. آن تو دو تا دژبان ایستاده بودند. معلوم شد من را به یک جای امنیتی آوردهاند.
ناراحت نبودم، یعنی خیلی ناراحت نبودم. با خودم میگفتم من که جرمی نکردهام. بالاخره حل میشود.
دو سه روز فقط خوردن و خوابیدن بود و کسی کاری به کارم نداشت. بعضاً یکی دو نفر را میآوردند میاندختند توی اتاق حبس من. مدتی آنجا بودند و بعد میآمدند میبردندشان. دوباره که برمیگشتند شروع میکردند به صحبت که: «بلی، من همه چیز را گفتم و راحت شدم. اینها آدمهای خوبی هستند». بعد یکی دیگر را میآوردند، میگفت: «اصلاً هر چیزی که قایم کنی اینها میفهمند، آن وقت پدر آدم را در میآورند».
معلوم بود آدمهای خودشان هستند و آمدهاند آمادهام کنند تا مثلاً تیم و گروه سیاسیام را لو بدهند. خندهدار بود. یک سرباز ساده و اینقدر ظن و گمان دربارهاش!
بعد یک سرگُرد آمد من را خواست. رفتم دفترش. اول دو سه تا فرم داد پُر کردم؛ نام، آدرس، پلاک و... آن وقت سر صحبت باز شد. همهاش منتظر بودم ببینم اینها دردشان چیست و چه میخواهند از من.
گفت: «داخل محدوده نظامی اعلامیه پخش میکنی؟!»
روحم خبر نداشت. گفتم: «نه، اعلامیه چی؟»
حرفهایی زد و معلوم شد توی پایگاه هوایی، دوروبَر محل استقرار ما اعلامیه پیدا کردهاند. کی پخشش کرده؟ «رکن 2» حساس شده و این جامه را بریده و دوخته به تن این بنده که فراریِ باز آمده بودم و زیر ذرهبین آنها.
آمده بودم سریع جواب بدهم و بروم پی کارم، این کار بیخ داشت. اعلامیه را نشانم داد. از طرف آیتالله شریعتمداری بود و مروری هم کردم. توصیه به سربازها بود که به طرف مردم تیراندازی نکنند و از این حرفها که بیشتر بوی آرامش میداد تا خواست امام که گفته بود «فرار کنند» و کاملاً معلوم میکرد دیدگاه کدام مرجع، انقلابی است.
خلاصه گفتم من خبر ندارم و سئوال و جوابها طول کشید. قبول کرد و توی دلم «خدا را شکر»ی گفتم و تا خواستم نفسی تازه کنم، دست کرد توی پرونده. وای! دفتر را کشید بیرون.
نگو اعلامیهها را که گیر میآورند و در مرحله مجرمیابی میرسند به من، پنهانی میروند سراغ کیسه انفرادیام و سه سوته دفترم را گیر میآورند و اعلامیهها را میگذارند رویش، میشود یک جفت پاپوش!
بعدش هم نامهای علاوهاش میکنند و میدهند دست فرمانده گروهانمان.
همهاش غصه خانوادهام را میخوردم، عجیب بود. وقتی پسری سرباز مملکت است چرا باید خانوادهاش نگران باشند؟ اما بودند. گویا خبرش رسیده بود که گرفتار ساواک شدهام، به جرمی که آن روزها همه مردم مرتکبش میشدند! توی دلم گفتم: «من یک سرباز هستم. کار خلافی هم نکردهام. راست و حسینی.» با این حال ترس گنگی توی دلم بود. نمیدانستم این جور مواقع چه کار باید کرد. تکی «فکر» کردهام، تکی «تصمیم» گرفتهام، فرار و دستگیر و منتقل شدنم هم سریع اتفاق افتاده است. اصلاً نه گروهی، نه باندی، نمیدانم سیاسی بودن اصلاً چجوریهاست. آن وقت حالا! بیشتر ترسم از این بود که نکند خودم را ببازم یا به بیراهه کشیده شوم. خدا خدا میکردم دستم را ول نکند.
دفتر را که دیدم دلم ریخت و گفتم مجید کارت تمام است! دستخط و اعتقادات را که نمیتوانی حاشا کنی!
گفت:«میشناسیش؟» گفتم: «بلی.»
ـ مال خودته دیگه؟
ـ بلی، مال خودمه.
نگاهش ثابت شد روی صورتم و بازش کرد. صفحه یک، دو، سه... همینطور ورق زد و سطر به سطر شروع کرد به خواندن شعارهای بالای سر راهپیماییها «وای اگر خمینی حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد...»
گفت: «اینجا ناخنهایت کشیده میشود!»
فکر کردم انشاءالله تحمل میکنم... و او ورق زد:
ـ گرامر ائلییه بوگون مراجع، بو شاه جنایتکارا راجع، الدن اله بیز اسلحه آللوخ، قولدور رضانین اوغلونی تخت دن یئره ساللوخ...[1]
خواند و یک ویراژی به حنجرهاش داد: «اووووَه! اینجا آتیشات میزنند!»
ورق زد و مثل اینکه از آن غلیظترهاش به چشش خورد. زیرزبانی خواند و گفت: «اینجا دیگر اعدامت میکنند میروی پی کارت!»
دفتر به آخر نرسیده، کار سختتر شد! او عصبانی و من سر به زیر انداخته و منتظر. بست و گذاشت کنار.
سرم را که بلند کردم دیدم منتظر است. گفتم: «جناب سرگرد، هر چه شما بفرمایید. مسئلهای نیست.» (توی دلم دعا میکردم و از خدا میخواستم کمکم کند). پشیمان نبودم هیچ، احساس غرور و رضایت هم داشتم، ولی میترسیدم، از شکنجه، از اینکه خانوادهام را اذیت کنند؛ اما اینکه گُه خوردم و غلط کردم و دیگر از این کارها نمیکنم، نه، اصلاً اینها نبود...
تبریز هوایش بد نبود و لباس معمولی تنم بود. حالا در مراغه هوا سرد است و یکی دو روز هم هارت و پورت افسرهای ارتش و سئوال و جواب و کتکخوری که حکم گوشمالی را داشت... ولی دلم چه؟ روشنِ روشن بود.
روز سوم برایم زندان بریدند و اولش انفرادی.
الان خانواده چه فکر میکنند. نکند راه بیفتند بیایند مراغه. با اینکه نگرانیام خیلی کمتر شده بود، اما دوباره ذهنم داشت تاریک میشد. پناه بردم به قرآن. هوا را که گفتم، لباسم همان شلوار و زیرپیراهن و پیراهن سربازی. سلول انفرادی حدوداً 2-5/1 متر، تهش سیمانی و رطوبت و نه پنجرهای و نه هیچ چیزی که رویش بنشینی یا بخوابی.
لرزه و گریه قاطی هم، شروع کردم به خواندن سورههای کوتاهی که از بَر بودم.
بعضم ترکید و حال غریبی پیش آمد. ترتیل و قرائت درست حسابی که بلد نبودم. نشستم و خواندم. یخ کردم و بلند شدم ایستادم، خواندم. گریهزاری کردم و خواندم.
گویا نصفههای شب بود که تَقّی به در خورد و دریچهاش باز شد.
ـ اینجا چه خبره؟
افسر نگهبانِ زندان نگاهش را توی نیمه تاریکیِ سلول چرخاند و دوخت به من که آن وسط نشسته بودم. گفتم: «نشستهام دارم قرآن میخوانم.»
ـ قَدغَنه!
گفتم: «چه کار کنم پس؟» گفت: «بگیر بخواب.» صدایم میلرزید. گفتم: «توی این سرما؟! من از تبریز همینطوری آمدهام.» سر صحبت باز شد و بالاخره گفت: «حالا چه میخواهی؟» گفتم: «اگر میشود یکی دو تا پتو.» سری تکان داد و رفت دو سه تا آورد.
ـ این قرآن خواندنت وادارم کرد اینها را برایت بیاورم. وگرنه قدغنه.
گفتم: «دستت درد نکنه.»
پتوها را پهن کردم و گرفتم خوابیدم.
فردایش آن نگهبانه نبود. ماندم تک و تنها! شبش هم همینطور.
شب سوم، همان دوباره شیفتش بود و آمد گفت: «آن شب قرآن خواندنت خیلی چسبید. حالا هم دلت میخواهد بخوانی؟» گفتم: «بلی.» گفت: «اگر مثل این شب باشد، میگویم برایت تخت سربازی بیاورند، راحت استراحت کنی.»
ـ باشه جناب سروان!
او رفت و من شروع کردم... یک ساعت، دو ساعت...، خبری نشد. خودم هم میفهمیدم که خواندن پریشب چیز دیگری بود و این آن نیست! تا اینکه نزدیکهای صبح شد و افسر نگهبان آمد. گفت: «آن شب خیلی خوب میخواندی، الان آنطوری نبود.»
ـ جناب سروان! پولی که شد، از دل برنمیاد که!
خندید و رفت.
انفرادی یک هفته بود، اما برایم سالی گذشت!
***
منتقل شدم به بند عمومی، قاطی افسر و درجهدار و سربازهایی که دزدی و دعوا و جرمهایی از این دست داشتند. آنجا کار خاصی نبود الا اینکه مینشستیم به در و دیوار نگاه میکردیم و در میزدیم مأمور میآمد باز میکرد، میرفتیم دستشویی یا هواخوری. زمستان هم بود و هوای سرد اجازه هواخوری نمیداد. آنجا کسی را نمیشناختم (دوستانم در مأموریتِ تبریز بودند) و چون پاگان بود، طبعاً از بیرون بیخبر بودیم و اطلاعاتمان محدود به این بود که یک نفر افسر کادر در صبحگاه مشترک حرفهایی میزد و چند تا سرباز بیکله میآمدند همانها را بین ماها قِرقِره میکردند:
ـ اینها مشتی مرتجع هستند که از شوروی پول میگیرند تا علیه اعلیحضرت شورش کنند... .
بعد هم فحش...، فحش...، فحش.... و توهین به امام، انقلاب، انقلابیها، ماها... .
در تأیید فرمایشات آقایان، گاهی صداهای کتککاری و ضجّه و ناله بعضی زندانیها را هم میشنیدیم و سطح حقانیت و منطق اصحاب اعلیحضرت دستمان میآمد و شیرفهم میشدیم! (من سهمم را همان اول خورده بودم!) روزها بدون هیچ فایدهای میگذشت... .
حدود چهلوپنج روز گذشته بود. کموبیش به گوشمان خورده بود که شاه فرار کرده یا بعدترها، امام برگشته مملکت؛ اما من درک درستی از اینجور وقایع نداشتم. هر چه بود، نگرانیام کم شده بود و بفهمی نفهمی امیدوار شده بودم، تا اینکه...
یک روز داخل پادگان صداهای عجیبی شنیدیم. شلیک گلوله، هیاهو، بوی دود و سوختگی... .
یازدهِ قبل از ظهر بود. لبه پنجره بند را گرفتم و خودم را کشیدم بالا. از دورترها دود بلند بود. داخل پادگان انگار اتفاقاتی میافتاد. اینجوری ماند و ماند... . یک دفعه دیدیم افسر نگهبان با سربازش بِدوبِدو از حیاط آمدند تو و درهای همه سلولها را باز کردند.
ـ بچهها فرار کنید!
فرار کردند و این را گفتند.
حالا ماها هاجوواج، اولین چیزی که به ذهنمان زد این بود که «شاید توطئه است». پنج شش دقیقه همینطور کُپ کرده ماندیم. کسی جرئت بیرون آمدن از سلولش را نداشت. بعد یواش یواش، یکی از آن طرف، یکی از این طرف، سرک کشیدیم و آمدیم بیرون. خبری نبود.
جلوی زندان ماشینها به سرعت میرفتند و میآمدند. یکی از خودمان که دنبال سوراخسُنبهها میگشت آمد و گفت که:
ـ نگهبانها هم نیستند!
همهمان آمدیم بیرون و وسط خیابانهای پادگان راه افتادیم. هیچ کداممان از هیچچیز خبر نداشتیم.
ـ آقا، آقا، چه شده؟ این آتش و دود، صدای گلولهها، فرار کردنها؟
از یکی که لباس شخصی داشت و توی پادگان داشت راه میرفت پرسیدیم.
گفت: «انقلاب پیروز شده، شماها کجا بودید؟»
داستانمان را گفتیم.
آن روز 23 بهمن سال 1357 بود. یک روز پس از پیروزی انقلاب در شهرهای بزرگ.
_ دلدوزی، مجید، ساده رنگ: تاریخ شفاهی مجید دلدوزی، مصاحبه حسینوحید رضایینیا، تهران، راهیار، 1398، ص 46 - 54.
[1]. اگر مراجع درباره شاه جنایتکار دستوری بدهند، ما اسلحه به دست میگیریم و پسر رضاقُلدر، رضاشاه، را سرنگون میکنیم.
تعداد بازدید: 5