22 آذر 1404
یکی از برنامههای مورد علاقه من حضور در سخنرانیهای آقای فخرالدین حجازی بود که در خیابان خراسان به مدت یک دهه برگزار میشد. با توجه به تعرضات رژیم صهیونیستی به سرزمین فلسطین، آقای فخرالدین حجازی جنایات این رژیم را در حمله به اردوگاههای فلسطینی نقد و بررسی میکرد. یک شب با هفت هشت نفر از جوانهای جوادیه به محل سخنرانی رفتیم. آخر شب که مجلس تمام شد و بیرون آمدیم، متوجه شدیم که اعلامیه پخش میکنند. در شلوغیها توانستیم نصف یک اعلامیه را بگیریم. اعلامیه را مخفی کردیم و به جوادیه برگشتیم. ساعت حدود دوازده شب بود. کنجکاو بودیم که بفهمیم در اعلامیه چه نوشته شده. روبهروی بازارچه، جلوی یک بانک که چراغ داشت، ایستادیم و اعلامیه را خواندیم. در اعلامیه نوشته شده بود: «به مردم ایران هشدار میدهیم که هشت میلیون بشکه نفت فروخته میشود؛ ولی کشتیهای اسرائیلی به جز آن آماری که دولت اعلام میکند، از خلیجفارس مخفیانه نفت میبرند و این نفتها را برای از بین بردن مردم فلسطین استفاده میکنند.»
چند ماه از ماجرای اعلامیه گذشت. تابستان سال 52، در بازار تهران پادوی یک حجره فرشفروشی بودم. حقوق ناچیزی هم میگرفتم. یکی از دوستانم به نام حسین حیدری که او هم بچه جوادیه بود، در حجره دیگری کار میکرد. یک روز که برای تحویل چک به یک فرد بازاری رفته بود، در راه برگشت، روی زمین، متوجه کاغذی شده بود. آن را برداشته و دیده بود که عکس امام است. ترسیده و عکس را زیر پیراهنش مخفی کرده بود. آن را پیش من آورد و گفت: «این شخص را میشناسی؟» نگاه کردم دیدم عکس آقای خمینی است.
عکس امام را قبلاً دیده بودم. از دوستم پرسیدم: «کسی ندید که عکس رو برداشتی؟» گفت: «نمیدونم.» گفتم: «شاید عکس رو انداخته بودند که ببینند چه کسی اون رو برمیداره. ممکنه تو رو تعقیب و شناسایی کرده باشند.» خیلی ترسید و گفت: «چیکار کنم؟» گفتم: «عکس رو پشت این فرشها بذاریم. اگه کسی اومد و سراغش را گرفت، بگو عکس رو پیدا کردهای و نمیدونی کیه، اگه هم کسی نیومد، بعداً فکری براش میکنیم.» چند ماه گذشت و خبری نشد. من ماجرا را به دو سه نفر از دوستانم گفتم. آنها گفتند عکس را بیاور ببینیم. یک روز عکس را جاسازی کردم، با خودم به جوادیه بردم و به چند نفر از دوستانم نشان دادم. بعد آن را پشت فرشهای مغازه فرشفروشی پدر حسین حیدری مخفی کردیم. بعد از مدتی، فکر کردم خوب است که آن عکس را تکثیر کنیم که دیگران هم داشته باشند. در محل ما یک عکاسی بود. صاحبش آقای احمدی بود که مدتی پیش مرحوم شد. خواهرزاده او جابر ثابتزاده، شاگرد عکاسی و دوست من بود. به او گفتم: «یه عکس از آقای خمینی داریم و میخواهیم تکثیرش کنیم، با آقای احمدی صحبت کن که عکس رو برای ما چاپ کنه.» او هم قبول کرد. چون کار مهمی بود و دوست داشتیم بگوییم که ما این کار را انجام دادهایم، گوشه عبای امام نوشتیم: «ح. حیدری ـ ر. محمدینیا». آقای احمدی 24 عدد از این عکس چاپ کرد. ما هم عکسها را بین دوستان و برخی افراد پخش کردیم.
آقای احمدی عکسها را در قطع سه در چهار چاپ کرد و بابت تکثیر آن هیچ پولی نگرفت. آدم بسیار متدین و مذهبیای بود. حالا میفهمم چه کار بزرگ و خطرناکی کرد.
_ تاریخ شفاهی دفاع مقدس روایت رضا محمدینیا، از جوانرود تا پیرانشهر، به کوشش حمید حاذق نیکرو، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1402، ص 48 - 50.
تعداد بازدید: 5