02 دی 1404
سروان جوان وارد کلاس شد، یکراست روی سکّوی استاد رفت و با خطی خوش با گچ روی تخته سیاه نوشت «بسمالله الرحمن الرحیم»، و همانطور که ایستاده بود، آهسته چیزی زیر لب زمزمه کرد. اولینبار بود میدیدم استادی درس را با نوشتن بسمالله الرحمن الرحیم شروع میکند. بعد در حالی که با چشمهای نافذش دانشجویان را از نظر میگذراند، گفت: من سروان علی صیاد شیرازی، فارغالتحصیل سال 1346 از دانشکده افسری، در این دوره، استاد نقشهخوانی، نقشهبرداری و ورزش شما هستم.
خیلی جدی آموزش نقشهخوانی را شروع کرد.
فردای آن روز، در کلاس نقشهبرداری، باز روی تختهسیاه، «بسمالله الرحمن الرحیم» را نوشت و زمزمه زیر لب را تکرار کرد. روز بعدش هم کلاس ورزش بود. همه را جمع کرد. روی سکوی کوتاهی ایستاد که همه او را ببینند. اینبار با صدای بلند «بسمالله الرحمن الرحیم» را خواند؛ ولی همچنان نجوای زیر لبش را آشکار نکرد. ده دقیقهای دویدیم. ده دقیقه هم نرمش عمومی کردیم. برای بقیه ساعت هم گفت دانشجویانی که میخواهند فوتبال یا والیبال بازی کنند، به زمینهای مربوط بروند. ورزشهای دیگر مثل تنیس روی میز و شطرنج هم برقرار بود. خودش بیشتر با دانشجویان والیبال و گاهی فوتبال گلکوچک بازی میکرد.
حدود شصت نفر برای گذراندن دوره عالی احضار شده بودیم که بیشترشان همدورههایم و بقیه هم یک سال بالاتر یا یک سال پایینتر از من بودند. این دوره و نمره امتحانات و معدل پایان دوره، برای همه ما مهم بود.
غوغایی در وجودم بود. با صادقی گویا هم که صحبت میکردم، حال و روزی مثل من داشت: خدایا سرانجام چه خواهد شد و تکلیفمان چیست؟ خدا را شکر میکردیم در این روزهای حساس دانشجو و در کلاس درس هستیم و توی خیابان در مقابل مردم نیستیم!
کلاس نقشهخوانی و استادش سروان علی صیاد شیرازی در اولین روز دوره، همه فکرم را مشغول کرده بود. من و نجاتعلی صادقی گویا، ردیف اول کلاس و کنار هم نشسته بودیم. وقتی به خانه برگشتیم، نظر نجات را پرسیدم. او هم معتقد بود سروان علی شیرازی با بقیه استادها فرق دارد. احساس میکردیم فردی مذهبی با اطلاعاتی زیاد است.
روزهای بعد سعی کردم به بهانه سئوال درسی، در راحتباشها به او نزدیک شوم. میخواستم ببینم چه افکاری دارد. او هم متوجه این موضوع شده بود. فکر کرده بود شاید از عوامل ضداطلاعات باشم و مأموریت داشته باشم از او زیرپاکشی کنم! با تجربهای که داشت، سعی کرد جوابهای چند پهلو بدهد و به نوعی مرا دست به سر کند.
زمان به کندی میگذشت. دنبال دلیلی بودم که ماندن در لباس سربازی را برایم توجیه کند و درونم را به آرامش برساند.
روزهای آخر مهر 1357 ابلاغ کردند همه یگانها از جمله دانشجویان هم در مراسم صبحگاه شرکت کنند. آن روز حالم خوب نبود و به بهداری رفته بودم. دوستان گفتند یک سرلشکر از ضداطلاعات ارتش، بعد از صبحگاه، سخنرانی مفصلی در مورد وضعیت نابسامان کشور و تظاهرات مردم کرده و گفته همه اینها از کشور شوروی هدایت میشوند. آن روز عصر، نجات به من گفت: حسام، امروز وقتی سرلشکر در حال سخنرانی بود، من کنار سروان صیاد شیرازی ایستاده بودم. ایشان عصبانی اما آهسته میگفت «این چه مزخرفاتیست میگوید؟! یا خودش را به خریّت زده یا این جماعت را خر فرض کرده! مگر نمیبیند مردم چه میگویند و چه شعارهایی میدهند؟ کجای این شعارهای مردم به کمونیستها میخورد؟».
دانستیم حدس ما در مورد سروان صیاد شیرازی درست بوده، و او یک افسر انقلابیست. از فردای آن روز، تماسم با سروان صیاد شیرازی بیشتر شد. پس از چند روز، رُک و راست به او گفتم: آقای شیرازی، ما فکر میکنیم شما با بقیه فرق میکنید. ما دو نفر تکلیفمان را نمیدانیم که باید در این ارتش بمانیم یا استعفا کنیم و برویم؛ این وضع را نمیتوانیم تحمل کنیم!
گفت: لازم است بیشتر صحبت کنیم. خانهتان کجاست؟
نشانی خانه را دادم. گفت: فردا عصر به خانهتان میآیم.
سرِ وقت آمد. وقتی وارد خانه شد، گفت: برای احتیاط، ماشینم را یک کوچه پایینتر پارک کردم.
آقای صادقی گویا در شروع جلسه چند آیه از قرآن قرائت کرد. سپس صیاد شیرازی ابتدا این آیه دعایی از قرآن را خواند «رَبِّ اَدخِلنی مُدخَلَ صِدقٍ و اَخرِجنی مُخرَجَ صِدقٍ و اِجعَل لِّی من لَدنکَ سلطاناً نصیرا». بعد دعای آقا امام زمان(عج) را خواند و شروع به صحبت کرد و از مسائل کشور، خیانتهای رژیم، حرکت مردمی و روحانیت مبارز و انقلابی در خط امام خمینی گفت. سراپا گوش بودیم. کلی اطلاعات ناب داشت. وقتی اشتیاق ما را دید، قرار شد هفتهای یک بار جلسهای در خانه ما تشکیل شود. آخر جلسه گفت: دعایی را که اول جلسه خواندم، حفظ کنید و جلسه آینده بخوانید.
در اینجا فهمیدیم جملهای که اول کلاس زیر لب زمزمه میکرده، همین دعا بوده است.
پس از مدتی، یک روز دیگر به جلسات هفتگیمان اضافه شد. از او اجازه گرفتیم مسعود صدریه را هم دعوت کنیم؛ قبول کرد. مسعود صدریه، یکی دو جلسه آمد. در جلسه دوم گفت: اگر اجازه بدهید، من جلسه را شروع کنم.
با شعری از یکی از سیاسیون شرقی، جلسه را شروع کرد. صیاد شیرازی، ابروهایش در هم رفت. بدون اینکه به ایشان چیزی بگوید، همان دعا را خواند و جلسه را ادامه داد. در جلسه بعدی، ورقهای از جیبش درآورد و گفت: برای رعایت مسائل امنیتی لازم نیست آن را یادداشت کنید؛ فقط در ذهنتان نگه دارید.
در آن ورقه، هدف و وظایف هر یک از اعضای جلسه را نوشته بود. گفت: هر یک از شما باید با دو نفر دیگر چنین جلساتی را داشته باشید، و آنها هم با دو نفر صحبت کنند. وظیفه ما این است که افسران و درجهدارهای مؤمن و حزبالهی را شناسایی کنیم و این جلسات را در یگانهای ارتش تشکیل بدهیم و سازماندهی کنیم.
گفت: این افراد باید اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام و روحانیت مبارز را با اصول امنیتی در پادگانها پخش کنند و برای آگاه کردن پرسنل کادر از جنایات رژیم و حرکت مردمی امام خمینی تلاش کنند تا پرسنل وظیفه به ترک خدمت و فرار تشویق شوند.
_ علامیان، سعید، سفر به روزهای جنگ، خاطرات امیر سرتیپ سیدحسام هاشمی، انتشارات خط مقدم، 1401، ص 52-49.
تعداد بازدید: 2