06 دی 1404
چند سرباز تفنگ به دست، جلوی دانشگاه ایستاده بودند و مردم و عابران را زیر نظر داشتند. از پسرعموهایم شنیده بودیم دانشجوها و نیروهای انقلابی، جلوی دانشگاه تهران جمع میشوند و اعلامیههای امام را به همدیگر میدهند. دلمان میخواست یکی از اعلامیههای امام را تکثیر کنیم و توی مسجد محل به دست مردم برسانیم. به زور هم که شده، با پروانه، مادر را راضی کرده و ساعت دوازده، خودمان را جلوی دانشگاه رسانده بودیم.
کسی را نمیشناختیم و نمیدانستیم اعلامیه را از کی و کجا باید بگیریم. همینطور میچرخیدیم که پروانه، اعلامیهای را روی دیوار دانشگاه نشانم داد. به نظر میآمد سربازها آن را ندیدهاند. سربازها قدم میزدند و مردم را چهارچشمی میپاییدند. تا میچرخیدند، یک سطر از اعلامیه را مینوشتیم؛ یکی دو قدم این طرف و آن طرف میرفتیم و دوباره مینوشتیم.
با خوشحالی، اعلامیه را به خانه بردیم و تا قبل از نماز مغرب و عشا، چند بار از رویش نوشتیم. وقت نماز، با مامان، صدیقه و ولیالله به مسجد رفتیم و کاغذهای کوچک و تاشده اعلامیه را لای مهرها گذاشتیم. سر جایمان نشسته بودیم که دیدم زنی میانسال و دختری جوان آمدند و رفتند مهر بردارند. زودتر از آنها، خودم را بالای سر جامهری رساندم و با تعجبی ساختگی، یکی از کاغذها را برداشتم و گفتم:
ـ این دیگه چیه؟
داشتند میخواندند که اعلامیه را دوباره لای مهرها گذاشتم و رفتم کنار مامان نشستم.
آن روز، از این کار لذت بردیم به این فکر افتادیم که چه کار دیگری میتوانیم بکنیم.
چند روز از هفده شهریور و کشتار مردم میگذشت. در این مدت، مردم، نام میدان ژاله را به میدان شهدا تغییر داده بودند. همسایهها و پسرعموهایم میگفتند آیتالله یحیی نوری، از روحانیون همانجا، به مردم و جوانها گفته نام میدان را به میدان شهدا تغییر دهند. آنها هم با اسپری روی تابلوهای شهرداری را سیاه کرده و با رنگ قرمز نوشته بودند میدان شهدا.
حدود ساعت پنج یکی از آن روزها، پسرعمو داود زنگ زد. ولیالله با او حرف زد، و وقتی گوشی را گذاشت، رو به باباعلی گفت:
ـ داود میگوید آماده باشیم که چیز مهمی برایمان میآورد.
تا بیاید، فکرم هزار راه رفت. از کنجکاوی داشتم میمردم، دلم میخواست بدانم چی با خودش میآورد. وقتی آمد، چیزی همراهش نبود. تا خواستیم چیزی بپرسیم، به ولیالله گفت که در و پنجره را ببندد و رادیو ضبط را بیاورد. هنوز از کار داود سردرنمیآوردم که خم شد و از توی جورابش یک نوار کاست بیرون آورد. ولیالله طاقت نیاورد و پرسید:
ـ این چیه؟
ـ یه سرود درباره شهدای 17 شهریور.
او کاست را توی ضبط گذاشت، و یکدفعه صدای سرود بلند شد:
ـ درود، درود به روان پاک شهید راه خدا...
درود، درود به جوان که کشته شد به میدان شهدا...
شنیدن سرود، حالم را بهتر کرد. از اینکه میدیدم نمیگذارند جنایت حکومت پهلوی به فراموشی سپرده شود، خوشحال بودم.
داوود میگفت سرود را در زیرزمین یک خانه و با امکانات کم ضبط کردهاند. سرود را چند بار گوش کردیم. با پروانه، آن را توی چند کاغذ نوشتیم و مثل اعلامیه امام، به مسجد بردیم و بین مهرها گذاشتیم. چم و خم کار، دستمان آمده بود و نقش بازی میکردیم. تا یکی میآمد مهر بردارد، یکی از کاغذها را برمیداشتیم و با کنجکاوی میگفتیم: «این دیگه چیه؟ توش چی نوشته؟»...
_ سیزده.... پنجاه و هفت، خاطرات طیبه تفرشی، تهران، خط مقدم، چ اول، 1398، ص 55 - 57.
تعداد بازدید: 2