09 دی 1404
بعد از این که دادگاه هم به پایان رسیده بود، من را آوردند و یک راست بردند به اطاق شکنجه و شروع کردند به زدن معمولاً اگر کسی را دادگاه میبردند دیگر نمیزدند مگر اینکه یک کارهایی در زندان انجام داده باشد. اما ما که کار تازهای نکرده، بودیم، شدیداً شروع کردند به کتک زدن و همش میگفتند که حرف بزن و من هم متوسل میشدم به این که تازه دادگاه رفتم بنابراین نباید دیگر شکنجه بشوم. مدتی هم باز دو مرتبه به این نحوه زدند و اول زمستان سال 55 در یک سلول انفرادی بدون زیلو و پتو که به همه داده بودند به جز من و من روی زمین خالی به طوری که عرض کردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود که نزدیک دستشویی قرار داشت زندانی بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذرانده و یادم هست که شبها از سرما که خوابم نمیبرد و خودم را جمع میکردم و مینشستم و زانوهایم را بغل میکردم که بتوانم از حرارت بدنم استفاده کنم و به محض این که چرتم میبرد دستم آزاد میشد و از خواب بیدار میشدم که بدینترتیب خوشبختانه این سه ماه هم گذشت بدون این که بتوانند از من کوچکترین اطلاعات جدیدی را بدست آورند. ولی کمکم از بازجویی متوجه شدم که من از یک طریقی لو رفتم من در دادگاه فهمیده بودم که، آقای هاشمی و آقای بیات را هم گرفتهاند و من با همه اینها ارتباط سیاسی داشتم ولی خودم نمیدانستم که کدام یک از این لورفتنیها مرا لو داده گروه خاموشی لو رفته بود، خاموشی مرا میشناخت اما با من ارتباط مستقیم نداشت و میدانست که من با گروه مجاهدین یعنی با گروه آنها ارتباط دارم ولی هیچ وقت مستقیماً ارتباط برقرار نکرده بودند و در گروه خاموشی کیک زن وجود داشت به نام اشرفزاده کرمانی که بعدها اعدام شد اشرفزاده کرمانی مرا لو داده بود بعدها هم در بازجویی بازجو گفت که، به اصطلاح آقای رجایی را لو دادهاند بازجوی من از این که من به وسیله بازجوی دیگری لو رفته بودم بسیار عصبانی بود و میگفت که تو باید حتماً ا عدام بشوی، ولی فعلاً 5 سال اول محکومیت را بگذران تا این که بقیه زندانیت را در قصر خواهی گذراند. من هم که خیلی خوشحال بودم که بالاخره توانسته بودم به این دژخیم ساواک پیروز بشوم با خوشحالی به سلولم برگشتم تا دو سال تمام در کمیته داخل سلولها گذراندم و من یکی از افراد نادری که بیشترین مدت را در کمیته خرابکاری به صورت انفرادی یا دو نفره و سه نفره در سلولها گذرانده بودم. سلول جای بسیار خوبی بود برای ساختن روحیه و شخصیت انسان و به نظر من یکی از بهترین جاهاست و اگر خداوند به انسان توفیق بدهد میتواند بهرهبرداری بسیاری از سلول بکند.
من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچههایم و در یکی از ملاقاتها هم برادر و خواهرهایم با عدهای دیگر حضور داشتند. بعد از دو سال که کمکم داستان آمدن نمایندگان صلیب سرخ به ایران شروع شده بود که مرا یک روزی از کمیته به اوین آوردند و بند 2 اوین که به صورت یک جهنم جدیدی اداره میشد که آنجا صحبت کردن دو نفر با هم تقریباً محدود بود اگر کسی را متوجه میشدند که با شخص دیگری کار میکند چه از نظر ایدئولوژی و چه غیره، بلافاصله منتقل میک ردند به انفرادی و زیر شکنجه قرار میگرفت.
و من که تازه به آنجا وارد شده بودم به یکی از اطاقها راهنمایی شدم که یک مرتبه متوجه شدم که بسیاری از دوستانم و مجاهدین در آنجا هستند که میتوانم از آنها آقای دوزدوزانی، وزیر ارشاد اسلامی آقای حقانی شهید یکی از شهدای هفت تیر حزب جمهوری اسلامی و آقای غیوران از مجاهدین، موسی خیابانی و چند نفر دیگری که شهرت چندانی ندارند در آن اطاق با من هماطاق بودند در اطاقهای دیگر مسعود رجوی و عدهای از سران مجاهدین همه آنجا بودند و همچنین یک اطاقی هم از مارکسیستهایی که قبلاً مجاهد بوده و بعدها مارکسیست شده بودند، در حال بازداشت بودند. بهزاد نبوی هم در یکی از آن اطاقها بود که برای اولینبار با ایشان آشنا میشدم یک سال در اوین ماندم وبعد از یک سال به قصر آمدم و یک سال هم در قصر بودم که جمعاً چهار سال مدت زندانی من بود که دو سال آخر دارای خاطرات بسیار مفصلی بود که هر کدام به تنهایی خودش یک کتاب است و همینقدر بگویم که در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و این هم یکی از آن مواردی بود که من با 13 نفر از دوستانم از زندان سیاسی به زندان عادی تبعید شدیم و در زندان عادی هم ما را تعقیب میکردند و نمیگذاشتند که نماز جماعت بخوانیم و ما هم به هر نحوی که بود کار خودمان را میکردیم و تصمیم گرفتند ما را به سلولهای انفرادی منتقل کنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه دادیم.
اردیبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر میبردیم و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم.
این را بگویم که من در سلول فهمیدم که مجاهدین تغییر ایدئولوژی دادهاند و بدترین شب زندگیم را آن شب گذراندم که تقریباً تمام تلاش خودم را بیحاصل میدیدم و از آن به بعد به شدت از مجاهدین متنفر شده و آنچه که در مورد تعلیمات آنها حدس میزدم به یقین تبدیل شده بود. نتیجه این که بسیار نگران بیرون بودم و میدیدم که چه ضربهای بزرگ از این راه به مبارزه اسلامی جامعهمان خورده. در زندان ما به گروههای مختلفی تقسیم شده بودیم من و آقای بهزاد نبوی و حدود چهل نفر دیگر از برادرها با همه تشکیل یک گروه داده بودیم که به اطاق چهاری معروف بودیم در آنجا مجاهدین و یک گروه دیگری هم بودند که به غیر مذهبیها معروف بودند و همین غیرمذهبیها هم برای خودشان یک گروه بودند و زندان هم دارای یک مسائل مفصلی بود.
_ یادنامه شهید محمدعلی رجایی، به اهتمام شجاعالدین میرطاوسی، ناشر نهضت زنان مسلمان، 7 تیر 1361، ص 45 - 52.
تعداد بازدید: 4