06 آذر 1390
وقتی دکتر مظفر نامدار میپذیرد که دربارة موضوعی گفتوگو کند یا مقالهای دهد، باید منتظر خواندن و شنیدن نکتههایی تازه و تأملاتی تازهتر باشیم. او اساساً پژوهشگری پرفکر و تأمل است که وقتی موضوعی برایش اهمیت پیدا کند، به طور عادی و کلیشهای با اصولی قطعی و مسلم از کنارش نمیگذرد. جان کلام و اساس اندیشة او دربارة «نظریۀ انقلاب اسلامی» هم که در این گفتوگو مطرح شد، همین خروج از عادتها و مشهورات زمانه است. به اعتقاد او، حکیمان، پیامبران، رهبران و حرکتآفرینان تاریخ با خروج از عادتهای زمانه است که نهضتآفرینی و گفتمانسازی میکنند. حتی مخترعان و مکتشفان هم وقتی که به روشها، شکلها و ابزارهای غیرمتعارف میاندیشند به اختراع و اکتشاف نایل میشوند.
«خروج از عادات» و دست یافتن به «زبان زمان» جوهر اصلی تحقق انقلاب و جمهوری اسلامی از نظر نامدار است و البته ژرفای آن را تا نهانیترین لایههای مکتبی اسلام و تشیع نیز میرساند.
آنچه در ادامه آمده و صمیمانه تقدیمتان شده، حاصل گفتوگویی درخور تأمل با دکتر مظفر نامدار، از استادان و پژوهشگران اهل تأمل حوزة مطالعات انقلاب اسلامی، است.
جناب آقای نامدار نظریهپردازان بومی انقلاب اسلامی با وارد شدن نظریۀ گفتمان در مباحث علوم انسانی بسیار ذوقزده شدند و گمان کردند قالب و چهارچوبی پیدا کردهاند که میتوانند انقلاب اسلامی را براساس آن تحلیل کنند. حالا باید دید که آیا واقعاً همینطور است؟ ما معتقدیم که انقلاب پدیدهای فراتاریخی و فراملی و حتی از احیاگری دینی هم فراتر است و به گونهای متحولکنندة عالم و آدم کنونی است. امّا این موضوع که تا امروز مدام افتخار میکنیم هیچ نظریهپرداز بیگانهای نتوانسته است انقلاب را تحلیل کند و درک درست و کاملی از آن داشته باشد، یک جنبۀ سلبی دارد و یک جنبۀ ایجابی. جنبۀ سلبی آن این است که ما میگوییم این انقلاب آنقدر عظمت دارد که هیچکس نتوانسته است آن را تحلیل کند. حال در جنبۀ ایجابی آن باید ببینیم خودمان، که پدیدآورندة انقلاب اسلامی هستیم، در زمینۀ تحلیل این انقلاب و تبیین و نظریه پردازی برای آن چه کردهایم؟ ناشناخته ماندن یا ناشناختنی بودن فضیلتی نیست که به آن مباهات کنیم!
پیش از آنکه دربارۀ چرایی ناتوانی گفتمانهای غربی در تحلیل انقلاب اسلامی صحبت کنم لازم میدانم که به این نکته اشاره کنم که دربارۀ پدید آورندگان انقلاب بحثهای بسیاری مطرح شده است. بهویژه مقالهای دراینباره دیدهام که بسیار جالب است. در این مقاله از میان همۀ نظریههایی که در حوزۀ انقلاب اسلامی وجود دارد، دو نظریه مطرح شده است. در زیرمجموعۀ این دو نظریه، نظریههای متعددی وجود دارد. براساس یکی از این دو نظریه، سازندگان انقلاب اسلامی گروههای دیگری بودند، اما نیروهای مسلمان و پیرو امام خمینی در پرتو شعاع انفجار این انقلاب قرار داشتند که هم از آن بهره گرفتند و هم بر آن تأثیر گذاشتند. از نظری دیگر نظریهپردازان غربی انقلاب معتقدند که انقلابها زمانی که به سی، چهلسالگی میرسند، فرزندان خود را میبلعند. براساس این نظر، افرادی هستند که خود را صاحب انقلاب میدانند و معتقدند از پیش طرح و نظریهای را ساماندهی کردند و براساس آن طرح، ابزارهای آن را فراهم ساختند و انقلاب را بهوجود آوردند، پس از آن هم این انقلاب را هدایت، مدیریت و اداره کردند، تا جایی که بالاخره انقلاب به مرحلۀ انفجار رسید و نظام کهنه و قدیمی از هم پاشید و نظام جدید بر سر کار آمد. در انقلاب اسلامی این عده مدعی هستند که به دلیل این اقدامات، نظام این انقلاب به آنها تعلق دارد؛ بنابراین هر کاری که بخواهند با آن میکنند، هر حرفی بخواهند میزنند، به هر کسی هم که بخواهند برچسب انقلابی میزنند. وقتی هم که ایرادی از این افراد گرفته یا چیزی از آنها سلب شود، براساس همان ایده میگویند که فرزندان انقلاب خورده شدند، بزرگان انقلاب را از صحنه خارج کردند و… . بنابراین این پرسش که آیا انقلاب را عدهای از روی طرح، نقشه و برنامۀ قبلی ساختند، بسیار مهم است.
بنده اصلاً به این نوع تفکر اعتقاد ندارم و معتقدم که اینها سیطرة گفتمانها و فلسفة غرب در شاخههای متعدد برای نگاه به این پدیدة اجتماعی است. بخش اعظم نظریههایی که در حوزة انقلاب است، تحتتأثیر این گفتمان قرار دارد. اگر بخواهیم از این زاویه دربارۀ انقلاب اسلامی بحث کنیم، به جایی نمیرسیم و این انقلاب هم مانند همۀ جنبشهای اجتماعی رخداده در حوزة تفکر مدرن میگردد و تا آن حد تنزل مییابد. براساس تفکر مدرن غرب، در جنبشهای اجتماعی روح جمعی وجود ندارد. افزون بر این، براساس این تفکر باید حتماً تضاد اجتماعی وجود داشته باشد تا جنبشی رخ دهد و نیز طبقۀ پیشرویی باید باشد تا این تضاد را هدایت و رهبری کند و کلید انفجار جنبش را بزند و سنتزی بهوجود آید که همان نظم، فضا و دنیای جدید است. فوکو، نظریهپرداز غربی، معتقد است که در انقلاب اسلامی، برخلاف جنبشهای غربی، روح جمعی وجود داشت و نیز در آن تضاد اجتماعی و هدایت طبقۀ پیشرو وجود نداشت؛ ازهمینرو و به دلیل کاربرد نداشتن معیارهای فلسفۀ سیاسی غرب در فهم انقلاب اسلامی، فوکو از این انقلاب شگفتزده شد و آن را اسطورهای و آرمانی دانست. به عبارتی فلسفۀ غرب با همۀ تحلیلها، گفتمانها و نظریههایش توانایی تحلیل انقلاب اسلامی را ندارد.
ریگان، پس از به دست گرفتن منصب ریاست جمهوری امریکا، از استانفلد ترنر، رئیس سازمان سیا در دورۀ کارتر، پرسید: شما با این همه نیرو، ابزار و امکانات چرا نتوانستید رویداد انقلاب اسلامی را پیشبینی کنید؟ ترنر پاسخ داد: انقلاب اسلامی برای ما انقلابی تعریف نشده بود؛ زمانی که وارد تحلیلهای حوزۀ سیاست غرب شدیم و این انقلاب را تحلیل کردیم، دیدیم که هیچ تصویر و نظریهای از این پدیده نداریم. این مسئلهای است که ترنر آن را به خوبی فهمید، اما متأسفانه بعضی از روشنفکران ما آن را نمیفهمند.
عدهای فکر میکنند که غربیها دربارۀ انقلاب اصلاً فکر نکرده بودند؛ درحالیکه نظریهپردازان و تحلیلگران غربی قصد داشتند استعداد جنبش اجتماعی در ایران را براساس نظریههای خود تفسیر کنند؛ برای همین حدود هفت سال قبل از وقوع انقلاب اسلامی مسئلة احتمال تحرک اجتماعی و تحول در ساختار قدرت در ایران را با تمام بضاعت فلسفة سیاسی خود تحلیل کرده بودند. براساس فرضیههای آنها، تمام گروههای اجتماعی که از دیدگاه فلسفۀ سیاسی غرب استعداد تغییردادن قدرت را داشتند دقیقاً بررسی شدند. این گروهها عبارت بودند از: ۱٫ گروههای مذهبی و در رأس آن روحانیت؛ ۲٫ روشنفکران سکولار طبقۀ متوسط شهری و گروههای وابسته به آنها، مانند جبهه ملی، نهضت آزادی، حزب ایران و امثال آنها؛ ۳٫ نیروهای چپ مارکسیستی و وابستگان به شوروی؛ ۴٫ ارتش و طبقات وابسته به آن؛ ۵٫ خاندان سلطنت بهویژه فرح.
آنها در اولین تحلیل خود روحانیت را به کل کنار گذاشتند. چرا؟ به دلیل آن دو عاملی که فوکو به آن اشاره کرد؛ زیرا همانگونهکه گفتم نظریهپردازان غربی براساس جنبشهای اجتماعی مدرن معتقد بودند دین و روحانیت اصلاً استعداد تولید جنبشهای اجتماعی را ندارد و عصر، عصر تضاد و پیشرو بودن طبقۀ متوسط، یعنی روشنفکران سکولار یا بیدین، است و تفکر و رهبری دینی نمیتواند نظامی را ساقط کند و نظام حکومتی جدیدی را روی کار آورد.
و بهخاطر همین وقوع، انقلاب اسلامی ایران برای آنها غیر منتظره و عجیب بود؟
بله، برای اینکه نظریههای انقلابی در این دوره تحت سیطرۀ فلسفۀ سیاسی غرب فضای انقلاب را تحلیل مینمودند و چون فکر میکردند مراحل ساخت این پدیده کامل نشده است، این انقلاب اتفاق نخواهد افتاد؛ درحالیکه امام خمینی(ره) هرگز این گونه فکر نمیکرد. عدۀ بسیاری به دنبال این هستند که به ما ثابت کنند این یک استثناست؛ حال آنکه به نظر من امام(ره) کار بزرگ و عجیب و غریبی نکرد. اتفاقاً این تحلیل گفتمانها هم برای همین بهوجود آمده است؛ زیرا براساس یک قرائت تحلیل گفتمانی، کلامی که منعقد میشود یکی است، ولی لزوماً آنچه قرائت میشود، همانی نیست که طرف میخواهد بگوید و قرائت گفتمانی آن است که شما اصل آنچه در پس این قرائت پنهان شده و گفته نشده است بیابید. گفتمانها در شرایط تاریخی رشد میکنند و هویتساز میشوند، اما بعد از اینکه آن شرایط از بین رفت، آنها ماهیت و هویتسازی خود را از دست میدهند. این در حالی است که آنچه امام خمینی آورد در یک شرایط خاص تاریخی نبود که اگر آن شرایط از بین برود ــ که از بین هم رفت ــ هویت دیگری، که دال مرکزی و خردهفرهنگهای قویتری دارد، به جای آن قرار گیرد. من به همین دلیل این نوع روش تحلیل را ناقص میدانم، اما غربیها میکوشند ما را به سمت این تحلیل ببرند تا بگویند که دوران انقلاب اسلامی به پایان رسیده است.
انقلابهای دیگر از جنبشهای اجتماعی بهوجود آمدهاند؛ برای مثال انقلاب کمونیستی انقلابی بود که زمینههای اجتماعی داشت و با جنبش صنفی کارگری و اندیشههای اقتصادی آغاز شد؛ یعنی از تضاد طبقاتی میان سرمایهدار و کارگر، جنبشی اجتماعی پدید آمد و توسط نظریهپردازان، عمق فکری و فلسفی پیدا کرد و از پی آن انقلاب شکل گرفت، اما انقلاب اسلامی در چهارچوب انقلابهای اجتماعی قرار نمیگیرد، بلکه نهضتی دینی است. یکی از ویژگیهای دین، نبود تضاد طبقاتی در آن است؛ زیرا دین گسترهای دارد که تمام طبقههای اجتماعی را در خود جذب میکند و همه را بهکار میگیرد؛ از همین روست که نظریههای موجود توانایی تحلیل انقلاب اسلامی را ندارند و تحلیگران درست میگویند که انقلاب اسلامی این دو شاخص (تضاد طبقاتی و طبقة پیشرو) را ندارد؛ چون اصلاً پدیدهای اجتماعی نیست. نظر جنابعالی دراینباره چیست؟
ما واژهها را دلبخواهی تعریف میکنیم. شما میگویید پدیدۀ اجتماعی، انقلاب اجتماعی، جنبشهای اجتماعی، انقلاب دینی و… که از نظر من همۀ اینها تحلیلهای ذهنی است. عدهای هم از نسبت دین با سیاست، با علم، با دنیا و… سخن میگویند که تمام این جدا کردنها و تفکیک کردنها و نسبت برقرار کردنها ذهنی است نه عینی؛ البته وجود ذهنی را نفی نمیکنم، بلکه تفکیکهای ذهنی را نفی میکنم. وقتی شما تفکیکهای ذهنی میکنید و آن را بر ایدئولوژی مبتنی میکنید، خطرناک میشود؛ چون آن وقت آنچه دربارهاش بحث میکنید دیگر آن چیزی نیست که خداوند نازل کرده است؛ زیرا شما همۀ ویژگیهایش را از آن جدا کردهاید. ما وقتی در خارج از دین صحبت میکنیم، همۀ این موارد وجود دارند. مگر میشود مباحث اجتماعی، عبادت، احکام و… را از دین گرفت؟
منظورم این نبود که دین موضوعی اجتماعی نیست؛ رابطة دین با مسائل اجتماعی رابطة اعم و اخص است.
وقتی شما میگویید که انقلاب اسلامی انقلابی دینی است، به طریق اولی انقلابی اجتماعی نیز است.
بله، اما اجتماعی بودنش یکی از ماهیتهایش است. این انقلاب ویژگیهای دیگری هم دارد که اصلاً اجتماعی و مادی نیست.
این تعریف را قبول دارم، اما با این موضوع مخالفم که میگویید انقلاب اسلامی اصلاً پدیدهای اجتماعی نیست. به نظر بنده ما باید برای خودمان تعریفی از انقلاب داشته باشیم. البته عدهای میگویند که ما نمیتوانیم چنین کاری انجام دهیم و درواقع مانند روشنفکران دورۀ قاجاریه معتقدند ایرانیها اصلاً استعداد تفکر ندارند و غربیها همه چیز را در اختیار ما گذاشتهاند تا ما فقط از آنها تقلید کنیم. از سوی دیگر غربیها نیز میگویند که شما نباید از خودتان تعریفی عرضه کنید، بلکه این ما هستیم که انقلابها، سیاستها، نظریهها و… را تعریف میکنیم.
انقلابها دو مرحله دارند؛ یکی مرحلۀ فروپاشی نظم موجود است و مرحلۀ دیگر تأسیس نظام مطلوب. صرف اینکه عدهای نظم موجود را بر هم بریزند، آنها را نمیتوان انقلابی نامید، بلکه به آنها آنارشیست میگویند؛ زیرا طرحی برای قرار دادن به جای نظم موجود ندارند. در مرحلۀ به هم ریختن نظم موجود اختلاف بهوجود نمیآید. در مرحلۀ اول انقلاب اسلامی امام خمینی نظام شاهنشاهی را به هم ریخت و دراینباره فرمود: «الحمدلله ما نظام شاهنشاهی را عوض کردیم و یکی از کارهای بزرگ ما این است که خودمان را از نظم شاهنشاهی خارج کنیم». نظم شاهنشاهی فقط نظم سیاسی نیست، بلکه آن نظمی است که در افکار و نگاه افراد به عالم و بشر وجود دارد. ازهمینرو امام(ره) گفت: «ما از شر رضاخان و محمدرضا خلاص شدیم، ولی از شر سرسپردگان آنها به این زودی خلاص نمیشویم. اینها برپادارندگان سیطرۀ ابرقدرتها هستند». در زمان شاه، هم این سرسپردگان پشتوانۀ نظام سلطنتی بودند و هم نظام سلطنتی پشتوانۀ آنها بود، اما بعد از آنکه نظام سلطنتی از بین رفت و نظام جمهوری اسلامی به جای آن قرار گرفت، باز امام(ره) فرمود: «از اینها بترسید، زیرا تا اینها هستند، دست از سر ما برنمیدارند». درواقع منظور ایشان این است که هنوز تفکر شاهنشاهی کاملاً از بین نرفته است و بنابراین باید مراقب آنها بود.
به نظر بنده حکومت و انقلاب اسلامی پدیدهای جدید و برآیند سه ضلعی اسلام، حکومت و جامعه است؛ یعنی هم اسلام، هم جامعه و هم حکومت از قبل وجود داشتهاند و در مقاطعی نادر از تاریخ کاملاً با یکدیگر در آمیختهاند. امّا در انقلاب اسلامی این آمیختگی شکل گسترده و جامع و کامل بهخود گرفت. نظر شما دراینباره چیست؟
من مثل شما به صورت تفکیکی به این قضیه نگاه نمیکنم. وقتی شرایط تحقق هر پدیدهای فراهم میشود، استعداد آن پدیده تداوم خواهد داشت؛ البته این تحقق ممکن است سالها و حتی قرنها طول بکشد، اما به هر دلیلی به آن نیرویی وارد نمیشود تا استعداد خود را بروز دهد. بنده معمولاً تحولات را ترکیبی و مقطعی نمیبینم، بلکه اشتدادی میبینم؛ زیرا مرتبۀ ظهور آنها تفاوت میکند؛ یعنی وقتی پدیدهای در مرتبهای ظهور پیدا کرد، دلیل بر این نیست که مراتب قبلی خود را نفی میکند، بلکه دیگر نمیشود آن را با مراتب قبلیاش تعریف کرد؛ برای مثال زمانی هویت با جغرافیا تعریف میشد، اما پس از مدتی با زمان و پس از آن فراتر از زمان و با فرهنگ تعریف گردید. هیچکدام این تعریفها از بین نرفته، اما موقعیتی را که هویت اکنون پیدا کرده است دیگر نمیتوان با آنها تعریف کرد؛ از همین روست که متفکر این حوزه زمانی که میخواهد هویت را تعریف کند، باید زبان زمان را درک کند؛ چون همانگونهکه میدانید وقتی بازتولید فرهنگی همۀ تفکرات، اندیشهها و ادیان از بین میرود که رابطۀ زمان و زبانشان از بین رود. این موضوع دربارۀ دین و تفکر شیعی نیز صدق میکند. یک اندیشه که استعداد بروز دارد آنقدر رشد میکند که میتواند خودش را بروز دهد؛ درواقع مانند گیاهی که غنچه میدهد و این غنچه بالاخره روزی شکوفا میگردد، اندیشهها نیز مراحلی را طی میکنند و در زمان معین شکوفا میگردند.
معنای انقلاب اسلامی در دنیای مدرن نیز همین است. امام خمینی(ره) مانند باغبانی هوشیار عمل کرد که تمام مراحل فرآیند این پدیده را دیده بود و میدانست که چنین پدیدهای چگونه شکوفا میگردد. امام(ره) چیزی به این فرآیند نیفزود و تنها کاری که انجام داد این بود که به راحتی فضای بروز این پدیده را فراهم کرد.
براساس فرمایش شما انقلاب اسلامی مرحلهای تکاملی از اسلام است، امّا باید گفت که دین اسلام در همان صدر اسلام کامل شد و انقلاب اسلامی نمیتواند چیزی به محتوای اسلام بیفزاید. و متکامل کنندۀ اسلام باشد!
ببینید، اصولاً مرجع آرمانی بنیادگراها در گذشته است؛ مانند متفکران غربی در دورۀ رنسانس که برای بازسازی فرهنگی خود به این نتیجه رسیدند که به دورۀ آرمانی خودشان ــ که در حوزۀ فلسفی یونان و در حوزۀ سیاسی روم بود ــ بازگردند. این تفکر در میان اهل سنت نیز وجود دارد و دورۀ آرمانی آنها عصر خلفای راشدین است، اما دورۀ آرمانی شیعه دقیقاً عکس این دوست؛ زیرا شیعه دورۀ آرمانی خود را در آیندۀ تاریخ و در حکومت حضرت مهدی(عج) میبیند نه در گذشتۀ تاریخ. اصول هرگز در هیچ دورهای تغییر نمیکند. بنابراین ما بایستی اصولگرا باشیم، نمیتوانیم بنیادگرا باشیم؛ زیرا بنیادگرایی به معنای بازگشت به دورهای تاریخی است نه بازگشت به اصول. گفتۀ شما درست که اسلام تغییری نکرده، ولی استعدادی که در این پدیده مکتوم مانده است به تدریج بروز میکند. تا دورة ظهور آقا امام زمان(عج) که به طور کامل عیان میشود. امام خمینی(ره) هم در تعریف حکومت اسلامی، گفت حکومت اسلامی همان حکومت حضرت علی(ع) است. اما منظور ایشان شکل حکومت امام(ع) نیست، بلکه عدالتش است.
به عبارتی حکومت اسلامی تمام اصول را با زبان زمان باز میگوید. زمانی هم که حضرت مهدی(عج) بیاید، همان دین وجود دارد اما با زبان زمان همان عصر.
مسئله این است که احتمالاً نقطۀ ثقل انقلاب اسلامی پدیدهای غیر از حکومت و اسلام است. عدهای میگویند که دال مرکزی این انقلاب، اسلام است و عدهای میگویند که حکومت و ولایت فقیه است، اما هر دوی آنها از قبل وجود داشته است؛ بنابراین به نظر میرسد پدیدهای غیر از حکومت و اسلام وجود دارد که ما به خاطر آن معتقدیم که انقلاب اسلامی، تکاملی در سیر تاریخی اسلام بهشمار میآید. بهنظرم شما درست فرمودید که مرکز انقلاب اسلامی عامل زمان است.
عامل زمان به معنای خروج از عادت؛ یعنی هر فردی به محض آنکه خود را از عادت خارج کند، در حال اخلال در نظم است. انسانها سریع به عادت خو میگیرند. وقتی انسان به مرز عادت میرسد، این عادت به شخصیت تبدیل میشود و اگر از این عادت عبور کند و به سرنوشت تبدیل گردد دیگر عبور از آن بسیار دشوار خواهد بود. امام خمینی(ره) زمانی که دید همه درگیر عادتاند و حتی فقیه درگیر عادت است، خود را از عادت زمان جدا کرد؛ یعنی امام(ره) کاری را کرد که انبیا و پیامبران در اولین قدم آن را انجام دادند و آن جدا کردن خود از عادت زمان بود. به همین دلیل هم رهبران جنبشهای بزرگ اجتماعی و انقلابهای دینی، اول خود را از عادت جدا میسازند و بعد از آن به همان مفاهیم قبلی از نو نگاه میکنند و تعریف جدیدی از آن بهدست میآورند و با آن تعریف جامعه را به هم میریزند. اینجاست که همه به او رجوع میکنند که چطور و چرا همهچیز را به هم ریختی و اینها همه پشتسر هم تفاسیری دارد که مانند حلقه به هم متصل میشوند و این گونه انقلاب بهوجود میآید. اینطور نیست که انقلاب خودبهخود بهوجود آید.
اگر گفتمانی بحث کنیم ــ که البته من آن را قبول ندارم ــ دال مرکزی خودش مفسر است و هیچکس آن را تفسیر نمیکند؛ چون هرکس به گونهای آن را تفسیر خواهد کرد و این خودش عامل اختلاف میشود؛ یعنی اگر بگویید دال مرکزی، اسلام است، آنوقت هرکس میگوید که دال مرکزی، اسلامی است که من میگویم، اما اگر بگویید دال مرکزی فقیه، امام و ولی است، آنوقت دیگر کسی مفسر نیست؛ چون فقیه خودش را تفسیر میکند و این، فصلالخطاب میشود. در حقیقت حلقۀ گمشده همینجاست. امام خمینی(ره) میگفت حکومت فلسفۀ تمام فقه است؛ زیرا در رأس حکومت در اسلام فقیه قرار میگیرد. وقتی فقیه از بالا به احکام نگاه میکند، دیگر این گونه نیست که در فروعات دنبال کسی بگردید و از او بپرسید که مثلاً در عصر غیبت باید فلان حکم را اجرا کنید یا خیر و آیا اصلاً فقیه میتواند در آن امور مداخله کند؟ نکتۀ جالب هم در اینجاست که اصول، تقلیدی نیست؛ یعنی برخلاف اهل سنت که ولایت را قبول دارند، ولی آن را در فروع میبینند و شما میتوانید در فروعات تقلید کنید، اما در اصول باید با عقل پیش روید و نمیتوانید تقلید کنید. برای همین هم در مذهب تشیع، عقل مقدم بر شریعت است؛ چون اگر عقلی نباشد هیچکس دینی را قبول نمیکند.
آیا عظمت انقلاب اسلامی از این مسئله ناشی میشود که طی آن فقاهت و امامت، که از گردونۀ زمان خارج شده بود، دوباره به کانون زمان و مسند زندگی برگشت.
خداوند با ولی، در حقیقت در هر دورهای دو لطف به انسان میکند؛ یکی لطف حضور است و دیگری لطف تصدی. لطف حضور که همیشه وجود دارد و خداوند در هر دورهای این لطف را به انسان میکند، اما لطف تصدی برای خلق است؛ یعنی اینکه زمینه را طوری فراهم کنیم که امام امور را تصدی کند. انقلاب اسلامی این لطف را در حق جهان دوران مدرن کرد که هرچند در ایران تجلی کرد، جنبۀ جهانی دارد. با مطالعۀ فلسفههای سیاسی در تاریخ، متوجه میشویم که حسرت تصدی حکومت توسط انسانهای عاقل، صالح و پاک در آنها موج میزند. این مسئله در جمهوری اسلامی تحقّق پیدا کرد؛ زیرا شرایط ولی فقیه عاقل، بالغ، عالم، شجاع و نترس و متحوّر و آگاه به زمان بودن است. اختلاف شیعیان با اهل سنّت هم در این است که آنها انسان عالم، عاقل و بالغ را کنار گذاشتند و انسان ضعیفتری را به جای آن به حکومت برگزیدند. در نظام جمهوری اسلامی زمانی که با عقل فردی نمیتوان به نتیجه رسید، به سراغ عقل جمعی یا همان خبرگان میروند؛ به این دلیل که اگر در عقل فردی یک یا دو نفر اشتباه کنند، در عقل جمعی این اشتباه وجود ندارد و تصمیم جمع است.
نظری وجود دارد که براساس آن انقلاب اسلامی برآیند انحطاط مسلمانان است؛ یعنی انحطاط آنها طی چندین قرن، به این رستاخیز و انقلاب و دگرگونی منجر شد. منظور آنها از دورۀ انحطاط دورهای است که مسلمانان با وجوه نمادین دنیای مدرن غرب روبهرو شدند و تمدن غربی پیشروی خود را در جامعة مسلمانان آغاز کرد و آن زمان بود که مسلمانان متوجه شدند ایرادی در کارشان وجود دارد که سبب سلطة بیگانگان و کفار بر آنها شده است، از همین رو درصدد برآمدند به گونهای با آن مبارزه کنند. سرآمدان این مبارزه امثال سید جمال اسدآبادی، میرزای شیرازی و شیخ فضلالله نوری بودند که اعتقاد داشتند آغاز این انحطاط به زمانی برمیگردد که خلافت به سلطنت تبدیل شد. بر اساس این دیدگاه انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی از ناکارآمدی جامعة مسلمانان برآمد و دغدغة تمام نیروهای انقلابی و اندیشمندان این انقلاب کارآمد بودن نظام برآمده از آن و مدیریت معیشت، فرهنگ و سامان اجتماعی مردم است. آیا این فکر را قبول دارید؟
اصولاً گفتمان «انحطاط زمان» را به نوعی غربی و نتیجۀ القائات آنها میدانم؛ زیرا زمانی که پدیده و فرهنگی منحط شود، دیگر توان بازسازی و تولید نخواهد داشت و به تعبیر آیتالله مطهری پدیدهای است که جوهره و هستهاش از بین رفته و پوستهاش باقی مانده است؛ مانند گردوی پوچی که با یک تلنگر میشکند. جامعهای که منحط شده و هستهاش از بین رفته و فقط پوستهاش باقی مانده است توانایی بازتولید خود را از دست میدهد؛ بنابراین توانایی به راه انداختن انقلاب را ندارد؛ ازهمینرو این گفتمان نادرست و دچار تناقض است. چنین فرهنگ پوسیدهای اگر بخواهد خود را بازتولید کند باید به منبع بیرونی جدیدی رجوع نماید برای اینکه حقیقتی در این فرهنگ ریخته شود و بتواند آن را بارور کند. آنهایی که میگویند هویت ایرانی ترکیبی از اسلام، ایران و غرب است، منظورشان همین است؛ یعنی میخواهند بگویند چون این هویت در درون توانایی بازتولید نداشت، میبایست منبعی از بیرون میآمد و آن را از نو تولید میکرد. از نظر من این تناقضی محض است؛ چون منبع بیرونی میتواند عامل تحریک باشد، ولی این عامل تحریک تا زمانی که استعداد درونی وجود نداشته باشد، محال است که به انقلاب و بازتولید منجر شود. جنگهای صلیبی در اروپا در حکم عامل و تلنگری بیرونی است که غربیها را بیدار میکند و آنها احساس میکنند که همه چیزشان را باختهاند؛ بنابراین به یونان و روم رجوع میکنند. درواقع به منابع خودشان بازمیگردند نه به منابع ما. عکس این مسئله هم در مورد جوامع اسلامی و بهویژه ایران روی داد و غرب مانند عاملی بیرونی این جوامع را بیدار کرد و آنها تصمیم گرفتند به اصول اسلامی برگردند، اما آنها میگویند چون دوران مدرن است، این جوامع نباید به اصول اسلامی برگردند، بلکه باید به ما رجوع کنند! بنابراین معتقدم که اصلاً نوع نگاه گفتمانی «شرقشناسی» و «انحطاط» نگاهی انحرافی است؛ زیرا انحطاط فرهنگ و تمدن به معنای از بین رفتن و پوچ شدن همه چیز است که در این صورت فرهنگ منحط، دیگر توانایی بازتولید ندارد. در این دوره تمدن و فرهنگ اسلامی به خواب رفته، اما به هیچ شکل چیزی از دست نداده بود و اجزای آن زنده و سرحال بودند، اما عاملی بیرونی یا حتی عاملی درونی نیاز بود تا آن را زنده کند.
منبع: مجله زمانه
تعداد بازدید: 1318