15 اسفند 1390
نقد كتاب
«اين سه زن»
كتاب «سه زن» (اشرف پهلوي، مريم فيروز و ايران تيمورتاش) از جمله آثار مسعود بهنود است. اين كتاب در سال 1374 توسط مؤسسه انتشاراتي نشر علم منتشر شده است. چاپ چهارم كتاب در 1375 در شمارگان 5500 نسخه و با همان مقدمه اول آقاي بهنود انتشار يافته است. در 14 فصل اين كتاب فصولي به رضاخان، فرمانفرما، تيمورتاش و ... اختصاص يافته اما فصلي از سوي آقاي بهنود به كساني كه اين كتاب به نام آنان منتشر شده اختصاص نيافته است.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب مزبور را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم، نقد را ميخوانيم:
نويسنده كتاب «اين سه زن» مقدمه خود را با اين عبارت آغاز ميكند: «اين كتاب تاريخ نيست. رمان هم نيست. شايد يك روايت تاريخي باشد» سپس چهارده فصل را بر اين پايه و اساس در پي هم ميآورد. حك كردن چنين عبارتي بر پيشاني مقدمه كتاب، بستري را فراهم ساخته است كه روايتگر در پرداختن به قريب 60 سال از تاريخ معاصر كشور، خود را بينياز از ذكر هرگونه منبع و مأخذي احساس كند. البته اين نحو تاريخپردازي اگرچه جايگاهي در توليد پيشنيازهاي تاريخنويسي، يعني ثبت روايت افراد ناظر و حاضر در صحنه رخدادها دارد، اما به كارگيري آن مختص راويان دست اول حوادث و رخدادهاست و نميتوان آن را به روايتگري كامل تاريخ تعميم داد؛ زيرا هر جا راوي خود مستقيماً حضور داشته باشد ميتواند بدون ذكر مأخذ سخن گويد. همچنين لازم به ذكر است كه ميزان اعتبار روايتهاي خاطره پردازان نيز رابطه تنگاتنگي با ميزان وثاقت و اعتبار روايت كننده آن دارد.
جالب آن كه نويسنده كتاب «اين سه زن» با توسل به اين سبك حتي از گفتوگوهاي صورت گرفته در محافل محدود و بسته سياسي وقت يا كاملاً خصوصي با سطح حفاظتي بالا سخن به ميان ميآورد، بدون اينكه مشخص سازد كه به واسطه چه كساني يا با استناد به چه منابعي از ريز مطالب طرح شده در چنين جلساتي مطلع شده است. به طور قطع اين شيوه پرداختن به تاريخ را كه رمان گونه است، اما رمان نيست (زيرا رمان را نميتوان در مورد شخصيتهاي حقيقي و رخدادهاي واقعي نگاشت) ميتوان نوعي سهلنگاري نام نهاد. آقاي مسعود بهنود و برخي دوستان ايشان در نگارشهاي خود بيشتر به اين شيوه تمسك جستهاند كه البته آثار توليد شده در اين قالب براي تاريخ پژوهان چندان راهگشا نيست؛ زيرا اهل تاريخ براي روشن ساختن وقايع از زواياي مختلف به دنبال مستنداتي معتبرند تا از طريق در كنار هم قرار دادن اين مستندات، تاريكيها از تاريخ زدوده شود. اما بيان رمانگونه تاريخ به شرط امانتداري دقيق ميتواند براي اقشار عادي جامعه مفيد باشد؛ زيرا تاريخ را قصهگونه و بسيار روان و دلپسند دريافت ميدارند. در اين سبك با حفظ اصل روان بودن مطلب، مستندات را ميتوان به صورت پاورقي يا به صورت ملحقات ذكر كرد تا زمينه تحريف به حداقل ممكن برسد. درصورت در دسترس نبودن مستندات براي محك زدن ميزان پايبندي مؤلف به اصل امانتداري، هر ادعايي را ميتوان به خورد تاريخ داد و چون بيان نقاليگونه وقايع داراي جاذبههاي خاص خود است تشخيص مطالب واقعي از موضوعات كذب به ويژه براي خوانندگان عادي اين متون سخت ميشود. بنابراين شيوه سهلنگاري و سهل خواني تاريخ نبايد راهي را به سوي دخالت دادن سلائق و گرايشها در تاريخنگاري هموار سازد.
قبل از پرداختن به محتواي كتاب «اين سه زن» براي مشخص شدن ميزان فراگيري اين شيوه در تاريخنگاري كشور، كتابي ديگر از همين دست را كه توسط يكي از دوستان آقاي مسعود بهنود به نگارش درآمده است، مورد ملاحظه قرار ميدهيم. پيش درآمد اين كتاب چنين آغاز ميشود: «آيا اين كتاب، مستندهاي پراكنده و از نظر دورمانده يك پرونده تاريخي است كه به صورت داستان درآمده تا كنجكاوان و مشتاقان تاريخ را خوش آيد؟ و يا داستاني است كه بر مبناي شهادت خاطرهنويسان تاريخ معاصر ايران شكل گرفته و نويسنده كوشيده هر آنچه را كه در ثبت افشاگريهاي پشت پرده مانده، كنار هم بگذارد و شرح كار زندگي يك زن درباري را كه از ظهور سلسله پهلوي و بعد از سقوط آن حضور داشته به انجام برساند؟ هر دو مورد ميتواند درست يا نادرست باشد.» (تاجالملوك، ا.جمشيدي لاريجاني، انتشارات زرياب، تهران 1380، ص19) و در ادامه نيز مؤلف، پيش درآمد خود را بر كتاب اينگونه پايان ميبخشد: «بنابراين، اين كتاب داستان زندگي زني به نام تاجالملوك پهلوي است، افسانه و حقيقت، حقيقي آميخته به افسانه، يا افسانهاي كه از حقيقت ساخته شده است. حقيقت يا افسانه؟! شايد هر دو و شايد هيچ كدام. جمشيدي لاريجاني، پائيز 1377.» (همانف ص 24)
قالب داستان دادن به روايتگري يك مقطع از تاريخ در اين كتاب، دست نويسنده را براي وارونه سازي بسياري از رخدادها بازگذاشته كه از آن جمله سرنوشت عبرتآموز مادر محمدرضا پهلوي بعد از فوت در بيمارستاني در نيويورك است. در حالي كه همه روايتهاي موجود از وابستگان به پهلويها دستكم بر اين مسئله تأكيد دارند كه به اصطلاح «ملكه مادر» بعد از فوت، در نيويورك دفن شده است (اما هيچ كس محل دفن وي را در اين شهر مشخص نميكند) اين كتاب بر مبناي اطلاعيهاي از رضا پهلوي بحث متفاوتي را مطرح ميسازد: «با قلبي آكنده از تاسف و تأثر درگذشت شادروان علياحضرت تاجالملوك ملكه پهلوي مادربزرگ خود و مادر گرامي اعليحضرت محمدرضا پهلوي شاهنشاه فقيد ايران را، در نتيجه يك دوره كسالت ممتد، در كشور مكزيك به اطلاع هموطنان عزيز ميرساند. نظر به مقتضيات كنوني و اوضاع فوقالعاده حاكم بر كشور عزيزمان ايران جنازه آن فقيد سعيد در محلي به وديعه گذارده خواهد شد. رضا پهلوي.» (همان، ص 33)
هرچند علت چنين جعلي بر محققان و تاريخپژوهان پوشيده نيست، اما به طور قطع گسترش داستانپردازي تاريخي غيرمستند موجب محروم شدن قاطبه مردم از تجربيات گذشتگان خواهد شد. خانم فرح ديبا در كتاب خاطرات خود بخشي از واقعيت را در اين زمينه عنوان ميكند: «بيستم اسفند، ملكه مادر كه به بيماري سرطان خون مبتلا شده بود، درگذشت. براي اين كه ناراحت نشود، خبر مرگ پادشاه را به او نداده بودند... ملكه مادر بطور موقت در كنار نوهاش شهريار در نيويورك به خاك سپرده شد.»(كهنديارا، انتشارات فرزاد، پاريس، سال 2004 ميلادي، ص394) اگرچه خانم ديبا از بيان اينكه تاجالملوك در كدام قبرستان نيويورك دفن شده است طفره ميرود، اما شايد علت امر را بتوان در خاطرات ديگر وابستگان به پهلويها يافت: «وقتي ملكه مادر در نيويورك فوت كرده بود براي كفن و دفن او احتياج به دوازده هزار دلار پول نقد بود كه هيچ كدام از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هر كس به ديگري حواله ميداد و كار افتضاح چنان بالا گرفت كه آرمائو از ياران راكفلر و دوست خانوادگي پهلويها از نيويورك با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله كردم تا بعد تكليف پرداخت آن روشن شود و تازه خود ملكه مادر ثروت زيادي داشت و وراث ميدانستند بالاخره اين پول از محل ثروت خود ملكه قابل دريافت است.»(پس از سقوط، خاطرات احمدعلي مسعود انصاري، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، ص174)
بر اساس اظهارات مكتوب خانم مليحه خسروداد و آقايان تورج انصاري و محمدعلي باتمانقليچ كه مسئوليت ثبت و ضبط خاطرات خانم تاجالملوك را به عهده داشتهاند پول ارسالي خانم فرح ديبا (پنج هزار دلار) و ظاهراً مبلغ حواله شده توسط آقاي مسعود انصاري توسط غلامرضا پهلوي كه به شدت آلوده مواد مخدر است، صرف اعتياد ميشود و جنازه مادر اين خانواده سرانجام بعد از دو ماه با كمك شهرداري نيويورك و در ضمن خاكسپاري افراد معتاد ولگرد و بيخانمان و جنازههاي فاقد هويت كه هر روز و شب در گوشه و كنار بندر نيويورك كشف ميشوند در يك گور دستهجمعي و بينام و نشان مخصوص اين افراد دفن ميگردد.(ملكه پهلوي، خاطرات تاجالملوك، چاپ اول، نيويورك، انتشارات نيما، چاپ دوم تهران، انتشارات به آفرين، 1380، ص484)
به طور قطع ادعايي كه در قالب رمان و داستان، محل نگهداري جنازه تاجالملوك را مكزيك عنوان ميكند قصد دور كردن ذهن علاقهمندان تاريخ را از برخي واقعيتها دارد در حالي كه همه روايتهاي به ثبت رسيده محل دفن تاجالملوك را (بدون ذكر نام قبرستان) نيويورك اعلام ميدارند.
هرچند در كتاب «اين سه زن» با تحريفاتي بدين ميزان مواجه نيستيم، اما بايد اذعان داشت آقاي بهنود در استفاده از شيوه روايي رمانگونه، در كنار طرح نظرات خويش، روايتهاي مختلف و بعضاً متعارض را بيان داشته است. لذا شايد در نگاه اول اينگونه به نظر آيد كه آقاي بهنود خواننده كتاب خود را با تعارضاتي مواجه ساخته و درصدد به جمعبندي رساندن آنان برنيامده است، اما اين چنين نيست بلكه نويسنده با استفاده از شيوه تكرار، نگاه مورد نظر خود را به خواننده كتاب القا ميكند. براي نمونه، در مورد چگونگي شكلگيري ارتباط «رضا شصتتير» به عنوان يك قزاق ساده و جزء با انگليسيها و طي شدن مراحل رشد وي از مهتري چند سفارتخانه غربي تا جلوس بر تخت سلطنت، به برخي واقعيتها اشاره دارد، اما به كرات تلاش ميكند فرد منتخب ژنرال آيرون سايد را ضد بيگانه!! معرفي نمايد: «شاه خود، از خارجيها نفرت داشت و آنها را به چشم دشمن مينگريست، در عين ترسي كه از انگليسيها داشت، ولي پيشرفت سريع و باورنكردنيش در ذهن او انداخته بود كه قدرتهاي بيگانه پوچ بودهاند و رجال قديمي به خاطر «وطنفروشي» و ترس به آنها سر ميسپردهاند. او متوجه نبود كه صعودش را بيشتر مديون فرصت كمنظيري است كه شرايط تاريخي در اختيارش قرار داد. تيمورتاش تا مدتها به اين احساس بيگانه ستيزي رضاشاه بهايي نميداد».(ص205)
«بيگانه ستيز» خواندن رضاخان و برتري دادن وي بر پادشاهان قاجار از جمله ادعاهاي غريبي است كه با هيچ يك از مستندات تاريخي و حتي با مطالبي كه در همين كتاب آمده است سازگاري ندارد. اگر قاجارها به حد كفايت مورد نظر انگليس وطنفروش بودند، دليلي نداشت كه لندن براي امنيت بيشتر بخشيدن به روند چپاول نفت ايران زمينههاي سقوط اين خاندان را فراهم و رضاخاني را بر سركار آورد كه جز قلدري هيچگونه مزيتي نداشت. جالب اينكه آقاي بهنود خود اذعان دارد كه رضاخان پس از روي كار آمدن، تمام كساني را كه با سياستهاي انگليس مخالف بودند از ميان برداشت و اين سياست كشتار و قلع و قمع مخالفان سلطهگري لندن بر ايران را حتي به نزديكترين افراد خود كه عملي غير موافق انگليسيها مرتكب ميشدند نيز تسري داد تا هيچ كسي جرئت ايستادگي در برابر اراده انگليسيها را به خود ندهد: «با فعال شدن سِر پرسي لورن (وزير مختار انگليس در تهران) يكي يكي كساني كه در دو سال گذشته، به بريتانيا خيانت كرده بودند، به دست رضاخان زده ميشدند.»(ص168)
آنچه بهتر ميتواند خواننده را به مقايسه ميزان وطن فروشي قاجارها و رضاخان فرا بخواند ماجراي عزل نصرتالدوله (كه در وابسته بودن وي هيچگونه ترديدي نيست) به دليل مخالفت با برافراشتهشدن پرچم انگليس بر سر در ادارات در جنوب است كه در اين كتاب نيز آمده است: «نفس در سينهها حبس بود و همه ايستاده بودند و منتظر كه ناگهان صداي عربدة شاه در محوطه كاخ برليان پيچيد كه خطاب به مخبرالسلطنه نخستوزير ميگفت: حاجي اين نصرتالدوله ديگر مورد اعتماد ما نيست... نصرتالدوله تكاني به خود داد كه: قربان عرضي دارم. ولي شاه كه بلند شده بود و به سوي در خلوت تكيه دولت ميرفت رو به محمد درگاهي رئيس نظميه كه سلام نظامي داده و خشك شده بود گفت: چرا معطلي ببريدش!» (ص219) و در ادامه دلايل اين غضبكردن ناگهاني رضاخان بر نصرتالدوله را اينگونه شرح ميدهد: «فرمانفرما با سالار لشكر و محمدولي ميرزا، پسرانش به رايزني نشستند يعني كدام كار نصرتالدوله چنين رضا شاه را عصباني كرده بود. حدس و گمانها شروع شد. فرمانفرما خود فقط يك روايت را ميپذيرفت و آن داستاني بود كه سه هفته پيش در بازگشت از سفر به خوزستان نصرتالدوله خود براي پدر نقل كرده بود. در آن زمان، نصرتالدوله كه كمكم اقتدار خود را نزد رضاشاه چنان ميديد كه برايش قطعي شده بود كه رضاشاه بدون او و تيمورتاش و داور نميتواند سلطنت كند، به دستور شاه براي سركشي بنادر جنوب رفته بود... ماژور آندرود افسر انگليسي در آن زمان به عنوان رئيس بندر بصره، در حقيقت فرمانده شطالعرب بود و در سواحل ايران، طرف خرمشهر نيز اداره و اسكله و دستگاهي براي خود داشت كه بر بالاي همه آنها پرچم انگلستان نصب شده بود. نصرتالدوله... تا چشمش به اسكله ماژور افتاد، به رئيس گمرك خرمشهر كه در ركاب حاضر بود دستور داد به محض رسيدن به ساحل دستور بدهد كه اين بساط را جمع كنند... دقايقي بعد پرچم بريتانيا از بالاي اسكله پائين كشيده شد... فرمانفرما حالا خشمناك به بچههايش ميگفت: اين مرتيكه نوكر انگليسيهاست. و آنها ميدانستند مقصود از مرتيكه كيست.»(صص1-220)
همچنين علت تيرهروزي تيمورتاش را (كه در همسنخ بودن وي با پهلوي اول و وابستگياش به بيگانه شكي نيست) در دربار رضاخان ميتوانيم به خوبي دريابيم. اصرار اين بازوي موثر رضاخان بر دريافت پول بيشتر از انگليسيها در مقابل نفتي كه از ايران به غارت ميبردند وي را به سرنوشت نصرتالدوله دچار كرد: «تيمورتاش هم به هر در ميزد تا در اين ماموريت موفق شود و چيزي از انگليسيها بگيرد. اما لندن كه هنوز از آثار جنگ اول خلاص نشده، شاهد اوجگيري فاشيسم و نازيسم در اروپا شده بود، براي حفظ امپراتوري و بالا بردن توان مالي خود ميكوشيد و حاضر نبود سهمي از اين درآمد را به ايران بسپارد... مذاكرات لندن يك ماه طول كشيد. سِر جان سيمون وزير خارجه دو ميهماني براي تيمورتاش داد و سه بار با او گفتگو كرد، به هيأت دولت گزارش داد كه انگلستان باز گير يك ايراني مانند نصرتالدوله افتاده است. انگليسيها آنقدر او را در لندن معطل كردند كه شاه كه با تلقينهاي تقيزاده و فروغي كه مخبرالسلطنه نيز آن را تشديد ميكرد، حوصلهاش سر رفته بود، تلگرام رمزي فرستاد كه معنيش اين بود ول كن و بيا» (صص3-252) تلاش تيمورتاش در مذاكره با انگليسيها براي گرفتن سهم بيشتري از نفت (عليرغم آنكه كاملاً با رضاخان هماهنگ بود) خشم لندن را برانگيخت و موجب شد تا بعد از رسيدن به تهران دستگير و در زندان به دستور پهلوي اول كشته شود. هرچند برخي مورخان تمايلات وي به مسكو را دليل اين امر عنوان ميكنند اما حتي صحت اين مطلب نيز پوششي بر اين حقيقت نخواهد بود كه رضاخان در جهت جلب رضايت لندن تلاش ميكرد. براي محك خوردن بهتر ميزان وطنپرستي و بيگانهستيزي رضاخان به تعبير آقاي بهنود، ميتوانيم به آنچه وي بعد از كشتن تيمورتاش در حق انگليسيها در زمينه نفت انجام داد، توجه كنيم. قاجاريه همواره در تاريخ به عنوان سلسلهاي بيلياقت كه قراردادهاي ننگين و ذلتباري چون قرارداد دارسي را امضا كردهاند مورد سرزنش قرار ميگيرند. اما بايد ديد چرا آقاي بهنود هيچگونه اشارهاي به تمديد اين قرارداد توسط رضاخان با شرائط بسيار مطلوبتر به نفع انگليسيها نميكند؟ آقاي ابوالحسن ابتهاج در مورد تجديد قرارداد دارسي توسط رضاخان مينويسد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شركت نفت انگليس امضا كرد و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق در انقضاي مدت امتيازنامه، تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران در ميآمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكا پرينت، چاپ لندن، ص234) اگر كشتن مخالفان سلطه انگليس بر ايران و حتي مسئولان بلندپايه كشور را كه عليرغم وابستگي به انگليسيها براي خود شأني قائل ميشدند ميتوان بيگانه ستيزي رضاخان قلمداد كرد، قاعدتاً ديگر وابستگان و به طور كلي هر وطنفروشي را نيز ميتوانيم وطنپرست بخوانيم. متاسفانه عليرغم شواهد بسيار مبني بر تسليم بودن محض رضاخان در برابر اراده انگليسيها (البته تا قبل از پيروزيهاي هيتلر در جنگ جهاني دوم) در فرازهاي ديگري از كتاب نيز آقاي بهنود ميكوشد با تكرار ادعاي «بيگانه ستيز بودن» رضاخان اين وصله غيرهمگون را به وي بچسباند: «چيزي كه قابل ترديد نبود نفرت رضا شاه از فرنگيها بود، او كه زبان هيچ كدام را نميدانست، علاقهاي هم به ملاقات مستقيم با آنها نداشت از ملاقات هيچ يك از مسئولان مملكتي با خارجيها خرسند نبود، همه اين را دريافته بودند و پرهيز ميكردند.» (ص238) البته نويسنده محترم براي ارائه چهرهاي وطنپرست از رضاخان به بسياري از مسائل و موضوعات تاريخي در اين زمينه نميپردازد كه از آن جمله مِهتر سفارتخانههاي خارجي بودن وي است، همچنين بيسوادي منتخب لندن كه خواندن و نوشتن معمولي را نيز نميدانست. در همين حال آقاي بهنود مدعي است كه چون رضاخان زبان خارجي نميدانست از ملاقات با خارجيها سر باز ميزد. اما مگر وي زبان و ادبيات ملت ايران را ميدانست كه سخن از ناآشنايي وي با زبانهاي خارجي به ميان ميآيد؟ در اين رابطه بايد گفت اولاً رضاخان، پيوسته با افسران و ماموران انگليسي ملاقات داشت. آقاي احسان نراقي در اين زمينه ميگويد: «بعدها كه شاه [محمدرضا] سفري رسمي به انگلستان نمود و رئيس تشريفات آن كشور، از او پرسيد آيا مايل است تا تغييري در برنامه ديدار او داده شود، پاسخ داد ميخواهد آرشيوهاي اينتليجنت سرويس را كه در ساسكس هستند مورد بازديد قرار دهد... مهمان سلطنتي از مهماندارانش خواست تا پرونده او و پدرش را نشان بدهند. البته كسي نميداند در مورد خود او چه چيزي به وي نشان دادند، اما پرونده پدرش را مدت زماني بسيار طولاني مطالعه كرد و از وراي گزارشات پي در پي ماموران سازمان دريافت كه پدرش از مدتها پيش، يعني از زماني كه يك افسر معمولي قزاق بود تا ژنرال رضاخان شدن، در طول تمام اين مدت، مورد توجه آن مامورين بوده است».(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ دوم، تهران، ص324) ثانياً در زماني كه رضاخان يك قزاق معمولي بود و نه حتي يك افسر، افتخار مينمود كه پستترين مشاغل را در سفارتخانههاي خارجي به عهده گيرد. كار در اصطبل و نظافت محل نگهداري اسبان خارجيان چندان با روحيهاي كه آقاي بهنود سعي در نسبت دادن آن به رضاخان دارد سازگار نيست. دكتر مجتهدي، بنيانگذار دبيرستان البرز، در اين زمينه ميگويد: «محمدرضا شاه عزيز دردانه رضاشاه بود؛ رضاشاه ببخشيد، مرد بيسواد، وطنپرست، علاقهمند به مملكت، و با تجربه، چهل سال وي در محيطي بود كه همه دزدها، بيشرفها، نوكرهاي خارجي نميگذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است روز اول رضاشاه را خارجيها آوردند، ولي چنان لگدي به خارجيها زد در ساختمان مملكت (اين عقيده من است)... انگليسيها هم ميخواستند از شر بختياريها و قشقاييها و كساني ديگر كه نميگذاشتند نفت ببرند از دست آنها خلاص بشوند. از دست (شيخ) خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بيسواد، يك شخصي كه مِهتر بود، مغزش درست كار ميكرد. محمدرضا شاه نه. اين مِهتر نبود. اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نميكرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همهكاره خود كرده بود.»(خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات نشر كتاب نادر، چاپ اول، ص190)
ثالثاً اگر رضاخان بيگانه ستيز بود، چرا زماني كه بيگانگان قصد اشغال ايران را داشتند نه تنها در برابر آنان مقاومت نكرد بلكه قبل از رسيدن قواي بيگانه به قزوين از تهران فراري شد و به اصفهان پسناه برد؟ ارتشبد حسين فردوست در رابطه با نحوه حقير ساختن ارتش ايران ميگويد: «روز ششم شهريور منصورالملك آمد. انگليسيها توسط او پيغام فرستاده بودند كه روسها گفتهاند اگر اين دو لشكر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند ما تهران را تصرف خواهيم كرد! بنظر ميرسد كه تعمداً مسئله را از قول روسها گفته بودند تا رضاخان بيشتر بترسد! با پيغام منصور، معلوم شد كه نخجوان و رياضي حق داشتهاند و فقط راوي بودهاند. ولي رضاخان چنان مشغول بود كه به ياد اين دو نيفتاد. بلافاصله دستور داد اتومبيلش را بياورند و شخصاً به طرف سربازخانهها به راه افتاد. دو لشكر تهران پس از دستور ترك مخاصمه به پادگانها آمده بودند. رضاخان وارد سربازخانه لشكر يك شد. برايش احترام نظامي به جاي آوردند و او دستور داد كه همه مرخص هستند و به خانههايشان بروند! سپس شخصاً به لشكر دو رفت و همين دستور را تكرار كرد... يك دو روز بعد، مجدداً انگليسيها تماس گرفتند. سِر ريدر بولارد، وزير مختار انگليس، از طريق فروغي، كه اكنون نخستوزير بود، پيغام داد كه چرا لشكرها را مرخص كرديد. آنها را سريعاً جمعآوري كنيد! رضاخان هم اكيداً دستور داد و كاميونها هم به راه افتاد و در جادههاي دور تعدادي از سربازان را كه به طرف دهاتشان ميرفتند، جمعآوري كرده و به پادگانها برگرداندند.»(خاطرات ارتشبد حسين فردوست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، انتشارات اطلاعات، چاپ دوم، صص9-98) البته رضاخان در مقطعي كه آلمان را پيروز جنگ دوم جهاني ميديد ارتباطات خود را با هيتلر كه قبل از جنگ با هدايت انگليسيها آغاز شده بود حفظ كرد تا آينده خود را تضمين كند، اما از بخت بد او يكباره ورق برگشت و فاتح بخش اعظم اروپا، در روسيه زمينگير شد. با بروز زمينههاي شكست هيتلر، رضاخان كه از حامي خويش پيروي نكرده و ارتباطات خود را با نازيها حفظ كرده بود، مورد غضب لندن واقع شد و ديگر اعلام تابعيت محض سودي نبخشيد و حتي بدين ميزان حقير ساختن ارتش ايران نيز نتوانست نظر انگليسيها را نسبت به فرصتطلبي وي عوض كند. لذا عاقبت رضاخان كه هيچگونه پايگاهي در ميان مردم نداشت ذليلانه از ايران اخراج شد. در صورت بيگانه ستيز بودن رضاخان قطعاً مردم براي دفاع از نواميس خويش در كنار ارتش قرار ميگرفتند و مانع از آن ميشدند كه كشور به اشغال بيگانگان درآيد. اما رضاخان بيگانه ستيز - به تعبير آقاي بهنود- نه تنها مقاومتي از خود در برابر بيگانگان نشان نداد، بلكه بنابر دستور انگليسيها پادگانها را تعطيل و خود زودتر از ساير عوامل حكومتي، تهران را به قصد اصفهان ترك كرد. شرح وقايع ذلت باري كه بعد از فراري شدن رضاخان و ورود قواي بيگانه به تهران بر مردم اين ديار رفت به حدي تلخ است كه نميتوان معناي بيگانه ستيزي را درك نمود. جالب اينكه آقاي بهنود در كنار چنين تعريف و تمجيدهاي سخاوتمندانهاي از رضاخان نظرات منعكس كننده افكار عمومي آن زمان را در مورد وي در كتاب خود ميآورد: «فرمانفرما ميناليد كه پس چه كسي ايمن است اين سگ انگليسي چه از جان ملت ميخواهد».(ص266)
از جمله ادعاهاي ديگري كه در همين زمينه در كتاب «اين سه زن» مطرح ميشود و جاي تأمل بسيار دارد بحث عدم تمايل انگليسيها و روسها در به قدرت رسيدن محمدرضا پهلوي است: «نه انگليسيها و نه روسها مايل به سلطنت پهلوي نبودند. انگليسيها به فروغي پيشنهاد ميكردند كه رياست جمهوري را به عهده بگيرد و او بر اساس قولي كه به رضاشاه داده بود، مايل به اين كار نبود. جز او هم كسي در صحنه ديده نميشد كه بتواند كشور را چنان اداره كند كه رساندن سلاح و مهمات و آذوقه به شوروي، به راحتي امكان پذير گردد.»(ص308) عملكرد انگليسيها در آن مقطع بيانگر اين موضوع است كه آنان با وجود در اختيار داشتن عناصر تحصيلكرده وابسته به خود در ايران افراد بيسوادي را ترجيح ميدادند كه در برابر اراده آنها كاملاً تسليم باشند. والا در زمان انتخاب رضاخان كه حتي سواد خواندن و نوشتن نداشت افرادي چون سيدضياء بودند كه علاوه بر داشتن تحصيلات، رسماً به وابستگي به انگليس افتخار ميكردند (رجوع شود به مقالات روزنامه رعد) اما لندن فردي را برگزيد تا سياستمداران انگليسي را با مقولهاي به نام اراده ملي يا منافع ملي ايران مواجه نسازد و كشور كاملاً در مسير منافع انگليس اداره شود. در مورد انتخاب محمدرضا پهلوي نيز از همين قاعده پيروي شد وگرنه در همين زمان نيز علاوه بر فروغي افرادي چون قوامالسلطنه وجود داشتند، اما بهترين كسي كه ميتوانست منافع حداكثري لندن را تامين كند فرزند بيسواد و لاابالي رضاخان بود. وي در سوئيس هرگز درس نخواند و بيشتر اوقات خود را به خوشگذراني مصروف داشت.
در مجموع آقاي بهنود در اين كتاب به نوعي قلمپردازي ميكند كه خواننده تصور نمايد روي كار آمدن رضاخان و پس از او فرزندش محمدرضا نتيجه يك سري فعل و انفعالات سياسي و شرايط تاريخي بوده است والا اراده خاص خارجي در اين زمينه وجود نداشته است. در مورد رضاخان نيز اين ادعا را به صراحت مطرح ميسازد: «از جمله حوادث اين دوره، چرخشي در سياست انگلستان بود كه در سفر سِر پرسي لورن وزير مختار انگليس به لندن به او ابلاغ شد. لورن دستوراتي دريافت كرده بود براي نزديك شدن به وزير جنگ و حمايت از او. پيام آور لورن نيز فروغي بود. به اين ترتيب اخبار خفيه نويسان انگليس نيز بر جمع اطلاعات رضاخان افزوده شد. از اين مجموعه، اولين ثمرهاي كه به بار آمد دستگيري قوامالسلطنه بود- تنها شانس شاه و مدرس براي مقاومت در مقابل رضاخان...»(ص167) و بر همين روال در چند فراز از دولت سيدضياء به عنوان دولت كودتا ياد ميكند.(ص145) در حالي كه طراحان و عاملان داخلي كودتا از ابتدا مشخص بودند و بر همين اساس «رضا شصت تير» به عنوان يك قزاق جزء، مراحل ترقي را به سرعت طي كرد تا به سردار سپهي رسيد. لذا اين كه گفته شود سياست انگليس در زمان وزير جنگي رضاخان به سوي وي چرخش كرد كاملاً خلاف واقع است، زيرا ارتقا فردي بيسواد و «افراطگر در ميگساري و قماربازي»(ص12) با نظر افسران انگليسي صورت گرفت كه آقاي بهنود نيز به آن اذعان دارد؛ بنابراين هر آشناي با تاريخ معاصر ايران با هر گرايشي ناگزير از آن است كه رضاخان را عاملي مورد مطالعه قرار گرفته و مطيعتر از هر فرد ديگر متمايل به لندن قلمداد كند. اظهارات متناقضي از اين دست كه در كتاب «اين سه زن» به وفور يافت ميشود قطعاً نميتواند واقعيتها را مخدوش سازد.
دومين نكتهاي كه واقعنگاري آقاي بهنود را نزد خواننده زير سئوال ميبرد عدم معرفي اشرف پهلوي است. در حالي كه به مقتضاي نام كتاب ميبايست به ابعاد زندگي همزاد محمدرضا پهلوي نيز پرداخته ميشد، بسيار اندك در مورد اشرف قلمفرسايي شده است. از همكاري او با باندهاي جهاني قاچاق مواد مخدر (كه خبر درگيريهاي فيزيكي و مسلحانه وي با ساير باندها در خارج كشور به مطبوعات درز كرد. ر.ك. به كتاب آخرين سفر شاه نوشته ويليام شوكراس، ص241)، نقش محوري و اصلي وي در خارج كردن عتيقهها و آثار باستاني كشور (بعدها پسرش اين نقش را دنبال كرد) و... هيچگونه سخني به ميان نيامده است، در عوض به نقل از قوامالسلطنه ادعا ميشود كه اشرف وطنفروش نيست: «خبر ديگري كه در آن ملاقات به گوش قوامالسلطنه رسيد، احتمال سفر اشرف به شوروي بود... جملهاي گفت كه بعدها به دفعات از او نقل شد. «اين دختره جاهطلب است، وطن فروش نيست. برادرش حاضر است براي بركناري من از آذربايجان بگذرد. اصلاً شاه جنوب ايران باشد و نوكر انگليسيها. ولي اين دختره، اينطور نيست...»(ص359) و در فراز ديگري بسيار فراتر رفته و تدبير قوامالسلطنه را براي بيرون كردن روسها از شمال كشور و جمع شدن بساط نيروهاي مورد حمايت آنان چون فرقه دمكرات آذربايجان را به صورت سؤالي به اشرف نسبت ميدهد: «هنوز سئوال اصلي باقي است. آيا مظفر فيروز قرباني توافق قوام و اشرف در آن عصرانه خصوصي كاخ شد؟ چنان كه سئوال بزرگتر نيز در پي آن آمد: آيا فرقه دمكرات نيز قرباني ديدار خصوصي استالين با اشرف نشد؟»(ص362)
شايد اين بخش از اظهارات منتسب به قوامالسلطنه را بتوان با واقعيتهاي تاريخي منطبق دانست كه پهلويها حاضر بودند براي بقاي سلطنت خود از بخشي از ايران بگذرند. بيجهت نيست كه هم در زمان رضاخان و هم در دوران محمدرضا پهلوي بدون اينكه جنگي صورت گيرد بخشهايي از خاك ايران جدا شد و در اختيار بيگانگان قرار گرفت. رضاخان علاوه بر بخشش سخاوتمندانه نفت ايران به انگليسيها كه قاجارها نيز اين چنين به اين كار مبادرت نكرده بودند، از نفت خانقين و ارتفاعات آرارات نيز به نفع عراق و تركيه گذشت. محمدرضا نيز به دستور انگليس از بخشي از خاك ايران (بحرين) چشم پوشيد تا بتواند با حمايت بيگانه به مالاندوزي بپردازد. البته آقاي بهنود نيز به اين امر اذعان دارد: «حادثه ديگري كه ميتوانست آرامش خاطر شاه را فراهم آورد، پيمان سعدآباد بود. وزيران خارجه تركيه، عراق و افغانستان در تهران گرد آمدند و در سعدآباد بر پيماني امضا گذاشتند و اينها هم معناي استقرار رژيم را داشت. براي رسيدن به اين پيمان، رضاشاه، به اختلافات ارضي با تركيه و عراق پايان داد. از نفت خانقين گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. اين مجموعه به اضافه باجي كه در قرارداد نفت به انگليسيها داده بود، در آستانه جنگ جهاني حكومت او را به عنوان حلقهاي از كمربند دور شوروي در چشم لندن عزيز ميداشت. گذراندن قانوني كه داشتن هر نوع افكار اشتراكي را در ايران ممنوع و غير قانوني اعلام ميداشت، نكته ديگري بود كه بر اساس خواست انگليسيها به تصويب رسيد.»(ص277) همچنين در مورد اينكه نتيجه حكومت پهلوي اول براي ملت ايران چه بود، كتاب «اين سه زن» نيز به گوشههايي از حقايق اشاره دارد: «در تهران، مركز فرماندهي رضاخان، به قساوت سرپاس مختاري كه گوي سبقت از درگاهي و آيرم ربوده بود، همه چيز تحت كنترل بود و با گذر ايام و پيري، رضاخان سختگيرتر ميشد. رئيسان املاك در شهرستانها، هر روز چند سندي به دفتر مخصوص ميفرستادند و صاحبان آن املاك معمولاً نفي بلد ميشدند.»(ص275) و در فرازي ديگر ميافزايد: «او اينك سلطنتي را رها ميكرد كه آن را به بهاي كشتن صدها تن و بيخانمان كردن هزاران نفر حفظ كرده بود و خوب ميدانست دستهاي پسرش براي گرفتن چنين فولاد گداختهاي چقدر ضعيف است. هيچ عاملي جز تهديد به حضور نظامي روسها و دستگيريش توسط آنها نميتوانست او را وادارد كه از آن اتاق سري و قفلدار پشت دفتر مخصوص چشم بپوشد، در آن اطاق چهل و چهار هزار سند منگولهدار وجود داشت كه تقريباً هيچ كدام از آنها را صاحبان اصلي به ميل نفروخته يا نبخشيده بودند.»(ص306) حتي اگر آمار ارائه شده توسط آقاي بهنود را قرين به صحت بپنداريم به خوبي مشخص ميشود كه آيا پهلويها وطنپرست بودند يا وطنفروشاني صرفاً مال پرست. البته در مورد املاك مرغوبي كه در سراسر ايران به تصاحب رضاخان درآمد آمار متفاوتي ارائه شده است. از جمله استاندار فارس و سپس خراسان در دوران پهلوي دوم در اين زمينه ميگويد: «پس از اينكه رضاشاه كنار رفت، موضوع دارايي ايشان در گردهماييهاي سياست پيشگان داخلي و خارجي مطرح شد و بزرگان قوم به اين نتيجه رسيدند كه براي جلوگيري از هرگونه سوءتفاهمي، در آغاز ملكها و نقدينه و غيره كه متعلق به ايشان بود به محمدرضا وليعهد منتقل شود... در ضمن كساني دادخواستهايي درباره زمينها و داراييشان كه از سوي رضاشاه گرفته شده و يا خريداري شده به دادگاه تسليم كردند. جمع رقبههايي كه به مالكيت رضاشاه درآمده بود نزديك پنج هزار و ششصد فقره بالغ ميشد.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، تهران، صص 5-284) مشاور خانم فرح ديبا نيز در اين زمينه ميگويد: «اين بنياد (پهلوي) در سال 1337 تأسيس شد و سپس املاك خصوصي شاه در اختيار آن قرار گرفت. اين املاك كه عبارت از 830 دهكده با مساحتي برابر با دو ميليون و نيم هكتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضاشاه به محمدرضاشاه رسيده بود. رضاشاه، در طول سالهاي آخر حكومتش يعني تا 1320، به گونهاي مستبدانه، بهترين زمينهاي كشاورزي ايران را غصب كرد كه بخش اعظم اين زمينها در مناطق حاصلخيز سواحل درياي خزر واقع شده بودند.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، چاپ دوم، صص5-94)
به اين ترتيب به خوبي ميتوان به انگيزه رضاخان در اعطاي امتيازات چشمگير به بيگانگان (كه آقاي بهنود آن را بيگانه ستيزي ميخواند) پي برد. وي به صورت جنون آميزي به جمعآوري پول و ملك ميپرداخت. همچنين حساب ارزي وي در لندن و ريالياش در بانك ملي ايران جايي براي تطهير افرادي كه بيگانگان مستقيماً بر ملت ايران مستولي ساختند، باقي نميگذارد.
از جمله مهمترين وقايع تاريخي ديگري كه مورد توجه جدي كتاب «اين سه زن» قرار گرفته و به تفصيل به آن پرداخته شده وقايع سالهاي 1331 و 1332 است. در اين بخش روايتگر تاريخ به دكتر مصدق و شاخه نظامي حزب توده به رهبري كيانوري و مريم فيروز نزديك ميشود. نگاه يكسونگر در اين زمينه، هم مانع از تشخيص ايرادات و ضعفهاي دكتر مصدق و هم آيتالله كاشاني ميشود. از سويي، در حالي كه به هيچ يك از خطاهاي دكتر مصدق در اين كتاب اشاره نميشود، مسائلي به آيتالله كاشاني نسبت داده ميشود كه كاملاً جعلي است: «... سكوت راديو شكست الو... الو... مردم من ميراشرافي...» اين صداي گوش خراش كه ميخواست پيام آيتالله كاشاني را بخواند و نزديك شدن سرلشكر زاهدي به ايستگاه راديو را مژده بدهد، در عين حال خبر ميداد كه مصدق تكهتكه شده، دكتر فاطمي نيز به دست مردم افتاده... اين خبر كه فقط صبح فردايش خلاف آن ثابت شد ناگهان دنيا را بر سر مريم كوفت. كروميت روزولت نيز در نهانگاه، خبر را از همان راديو شنيد و منتظر ماند تا پيام آيتالله كاشاني در تأييد بركناري و سقوط مصدق توسط فرزندش خوانده شود و صداي زاهدي به گوش برسد، آنگاه شامپايني را از يخ درآورد...» (صص2-421)
براساس اسناد و مدارك موجود هرگز آيتالله كاشاني پيامي در اين روز صادر نكرده بود. از طرفي اقدام شخصي مصطفي كاشاني- كه تفاوتهاي بارزي با پدر داشت- به حضور در راديو با واكنش شديد آيتالله كاشاني مواجه ميشود. در اين زمينه آقاي محمدحسن سالمي (نوه آيتالله كاشاني) در بيان خاطرات خود از روز 28 مرداد، از برخورد تند پدربزرگ خويش با «مصطفي» خبر ميدهد. به روايت آقاي سالمي، در آن روز كه آيتالله كاشاني در منزل ايشان در تهران ميهمان بوده است، بعد از بازگشت فرزندشان از راديو بشدت با او برخورد ميكند و به صورت اهانتآميزي وي را مورد سرزنش قرار ميدهد. (خاطرات شفاهي محمدحسن سالمي، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران) ضمن اينكه عليالقاعده نوارهاي راديو در اين روز موجود است و با مراجعه به آرشيو ميتوان به جعلي بودن ادعاي قرائت پيام آيتالله كاشاني از راديو به سهولت پي برد. با اين وجود آقاي بهنود به اين خبرسازي اكتفا نميكند و به جعل خبر مشابهي با بهرهگيري از نقل قول افسران حزب توده مبادرت ميورزد: «افسران خبر ميدادند كه زاهدي در شميران از آيتالله كاشاني ديدار كرده، بقايي، حائريزاده و مكي هم در زيرزمين باشگاه افسران با زاهدي سنكنجبين و خيار ميخوردند.» (ص424)
چنانكه اشاره شد آيتالله كاشاني اصولاً در آن روز در شميران نبوده و چنين ملاقاتي بين وي و زاهدي صورت نگرفته است. اما ظاهراً براي ملكوك ساختن شخصيت آيتالله كاشاني در حد يك همكاري كننده با زاهدي، نويسنده كتاب «اين سه زن» به چنين داستان پردازيهايي نيازمند بوده است، در حالي كه موضع آيتالله كاشاني در برابر زاهدي و نامه هشدارگونه وي به دكتر مصدق در مورد كودتا مشهورتر از آن است كه آقاي بهنود از وجودش بياطلاع بوده باشد. اينكه نويسنده به چه دليل به چنين نامهاي هرگز اشاره نميكند، بلكه به عكس با جعل مطالبي سعي در القاي دخالت آيتالله كاشاني در كودتا دارد، جاي سئوال باقي ميگذارد.
نكته جالب در همه اين روايتگريها، پرداختن به جزئياتي است كه خواننده هرگز تصور بيپايه بودن آن را نكند؛ بيرون آوردن شامپاين از يخ توسط روزولت، سنكنجبين و خيار خوردن آقايان در زير زمين باشگاه افسران و ... به نوعي به اخبار جعلي پيوند ميخورد كه كمتر ترديدي در صحت و سقم خبر ايجاد نشود. در كنار انتشار چنين روايتهايي به نقل از سازمان افسران حزب توده، نويسنده كتاب «اين سه زن» تلاش ميكند نقش اين حزب را در بسيج مردم و اعتراضات گسترده در روز 30 تير كه شاه را مجبور به كنار گذاشتن قوام كرد، بسيار پررنگ سازد: «روز 29تير اعلاميه حزب توده و آيتالله كاشاني، با هم منتشر شد. كاشاني دستور اعتصاب عمومي صادر كرد و حزب توده به تمام افراد خود دستور داد براي تظاهرات و روزي سخت آماده شوند، سرلشكر علوي مقدم فرماندار نظامي تهران از شاه كسب تكليف كرد و پاسخهاي مبهم شنيد.» (ص398)
در همين حال كه نويسنده نقش حزب توده را در بسيج مردم پررنگ ميسازد، در فرازي ديگر به صورت كاملاً متناقض، در بررسي علت شكست دولت مصدق ميگويد: «حزب توده به يك ضعف مهم تشكيلاتي خود واقف نيست. اين حزب كه تحصيلكردهها و افراد بااستعداد و باسواد را در ميان تمام طبقات حتي شاهزادگان و خوانين به خود جلب كرده، در ميان لومپنها و افراد بيسواد جايي ندارد، از همين نقطه گزيده ميشود. دكتر مصدق نيز جز اين نيست، به اشاره او دانشگاهها و مدارس و حتي بازار تعطيل ميشوند، او چهرهاي جهاني شده است، ولي در دروازه غاز و دروازه قزوين و نقاط محروم كه تمام اين دعوا برسر آنهاست، نه او و نه جبهه ملي نفوذي ندارند. معمولاً اين گروه با اعلاميهاي از آيتالله كاشاني به خيابان ميريختند و يا حركات دشمن را خنثي ميكردند، اينك آيتالله با دولت نيست.» (ص417) در اين فراز براي ناچيز جلوهگر ساختن نقش آيتالله كاشاني در نهضت ملي شدن صنعت نفت دو جفا صورت ميگيرد؛ يكي به تودههاي مردم كه شجاعانه به صحنه آمدند و نهضت را به پيش بردند عنوان «لومپن» (لات و بيسروپا) داده ميشود، ديگر اينكه آقاي كاشاني فردي در حد لومپنها معرفي ميشود. دستكم آقاي بهنود نبايد فراموش ميكرد كه در اين دوران يعني تا قبل از عزم مصدق براي تعطيلي مجلس شوراي ملي آقاي كاشاني رئيس مجلس بود، يعني قاعدتاً در ميان نخبگان نيز داراي پايگاه بود. ضمن اينكه زماني كه مردم با اطلاعيه آيتالله كاشاني به صحنه آمدند و شاه را وادار به بازگردانيدن مصدق به پست نخستوزيري كردند، «ملت غيور و سلحشور ايران» خطاب ميشدند اما زماني كه آقاي كاشاني هم كنار گذاشته ميشود و از طرفي افراد مرموزي چون مظفر بقايي گره كور اختلافات را كورتر ميكنند و ديگر اطلاعيهاي براي بسيج مردم صادر نميشود، همين مردم كه به صحنه نميآيند تبديل به مشتي لومپن ميشوند. البته اين كه تودهايها از يك سو به دكتر مصدق نزديك ميشوند و از سوي ديگر با ارتكاب اعمالي عليه اعتقادات مردم موجب دلسردي آنها به نهضت ميگردند، مسئله مرموز ديگري است كه ميبايست به طور مستقل به آن پرداخت، هرچند آقاي بهنود نيز عليرغم برخوردي سمپاتيك با شاخه نظامي حزب بعضاً به مسائلي اشاره دارد كه ميتواند زمينه تأمل خوانندگان را فراهم آورد: «شاه نظر به تصوير جهاني رژيم خود داشت و از جانب او فشار ويژهاي براي دستگيري مريم فيروز اعمال نميشود. اما اشرف نيز شاهي ديگر است و بختيار خوب ميداند كه او چه كينهاي از «آن دختره» در دل دارد... اما ساعتي بعد كه «آن دختره» را به دفتر بختيار ميبرند و او چادر از سرش برمياندازد، بختيار با تحكم به مامور دستگيري ميگويد: اين نيست. ببريدش... اما سپهبد زاهدي كه خود از فشارهاي شاه و اشرف به ستوه آمده و آخرين روزهاي صدارت را ميگذراند و همچون ديگراني كه به سلسله پهلوي خدمت كردند از آنها به جهت قدرناشناسي و ناسپاسي دل چركين است، به سرهنگ زيبائي محرمانه ميگويد مايل نيست «آن دختره» دستگير شود.» (صص6-435)
اينكه عليرغم فشار شاه و اشرف، مريم فيروز و كيانوري توسط زاهدي دستگير نميشوند و سرانجام موفق به خروج از كشور ميگردند، اما دكتر فاطمي كه براي در امان ماندن به حزب توده پناه برد تا در محلهاي امن آنان از تعرض دولت كودتا محفوظ بماند، نه تنها به خارج كشور فرستاده نميشود بلكه مخفيگاه وي به سرعت لو ميرود، در مجموع عملكرد مسئول شاخه نظامي حزب توده را آنچنان ابهامآميز ميكند كه دبير اول حزب توده در اوايل دهه 50 به صراحت نسبت وابستگي به وي ميدهد: «ايرج اسكندري كه اصلاً تصوري از ماجرائي ندارد كه در تهران ميگذرد در مسكو ادعا ميكند كه مريم و كيانوري از عوامل دستگاه اطلاعاتي بريتانيا هستند.» (ص434)
البته بايد اذعان داشت كه نقش مرموز جناحي از حزب توده و افراد وابسته، اما به ظاهر مبارزي چون مظفر بقايي در خطاهاي دكتر مصدق و آيتالله كاشاني تعيين كننده است كه پرداخت جامع به آن در اين مختصر نميگنجد. نويسنده كتاب به جاي برخوردي منصفانه با ضعفهاي سياسي اين دو شخصيت برجسته نهضت ملي شدن صنعت نفت، در حالي كه نسبتهاي مغرضانهاي را به آيتالله كاشاني ميدهد بسياري از واقعيتهاي تاريخي را كه با بيان آنها ضعفهاي دكتر مصدق در معرض قضاوت قرار ميگيرد، اصولاً مطرح نميسازد. براي نمونه انتصاب سرتيپ متين دفتري به رياست شهرباني توسط دكتر مصدق را بايد مورد اشاره قرار داد در حالي كه به دليل آشكار شدن وابستگياش بايد دستگير ميشد. آقاي دكتر كريم سنجابي رئيس جبهه ملي در دهه 50 در اين زمينه ميگويد: «من آنجا خدمت مصدق بودم كه تلفن زنگ زد. وصل به تلفن يك بلندگو بود شنيدم سرتيپ رياحي است كه صحبت ميكند. رياحي به او گفت: اجازه بدهيد ما تيمسار دفتري را دستگير بكنيم. ميدانيم دفتري پسرعموي مصدق بود. مصدق گفت: چكار كرده است؟ گفت: در اين كار آلوده است... توي همان عمل كودتا و توطئهها. مصدق گفت: بگيريد... فردا صبح كه من نزد مصدق رفتم توي پلهها به همين تيمسار دفتري برخوردم. ديدم گريه ميكند. گفتم: چرا گريه ميكني؟ گفت جگرم ميسوزد عموي من مورد تهديد قرار گرفته و حالا ميخواهند مرا دستگير بكنند. من رفتم به مصدق گفتم كه تيمسار دفتري در راهرو ايستاده و گريه ميكند. گفت بگو بيايد تو... به نظرم 27 مرداد بود. گفت: بگو بياد تو، با او وارد اطاق شديم، مصدق بلافاصله به او گفت: چه خبر است عموجان؟ برو شهرباني را تحويل بگير. به رياحي هم تلفن كرد و گفت: آقاي رياحي شهرباني تحويل سرتيپ دفتري است.» (خاطرات سياسي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات صداي معاصر، 1381، صص160-159) انتصاب دفتري به رياست شهرباني موجب شد كه فرداي آن روز شهرباني كاملاً در اختيار كودتاگران قرار گيرد. دكتر سنجابي در فرازي ديگر از خاطرات خود به طرح انتقاد ديگري ميپردازد كه از سوي آيتالله كاشاني نيز مطرح شده است و آن آزاد گذاشتن زاهدي با اطلاع از اين موضوع است كه وي شرائط داخلي را براي كودتاي بيگانگان در كشور فراهم ميكند: «يك نفر از خود عوامل كودتا كه نميدانم چه شخصي بود با مصدق ارتباط محرمانه داشت و جريان را مرتباً به وسيله تلفن به او خبر ميداد. ولي متاسفانه مصدق اقدام و تجهيزاتي كه براي جلوگيري از كودتا لازم بود نتوانست به عمل بياورد و باز متاسفانه در چند روز پيش از كودتا به زاهدي اجازه داد كه از تحصن مجلس سالم بيرون برود. س (سئوال مصاحبه كننده طرح تاريخ شفاهي هاروارد): دكتر معظمي رفت و شنيدم كه بدون اجازه مصدق اين كار را كرد: ج: نخير بدون اجازه مصدق نبود من در منزل آقاي دكتر مصدق بودم كه معظمي رئيس مجلس آمد و به او گفت: اجازه بدهيد او را از مجلس خارج بكنيم. بعد هم كه از مجلس بيرون آمد شما هر كارش ميخواهيد بكنيد. مصدق هم اجازه داد. ممكن است مصدق بعد از اينكه معظمي رفت و از او اين اجازه را گرفت ناراحت شده باشد ولي من خودم آنجا بودم كه معظمي پيش او رفت و آمد و به من گفت كه من با مصدق صحبت كردم و از ايشان اجازه گرفتم كه زاهدي را از آنجا بياندازم بيرون. وقتي زاهدي از آنجا بيرون آمد مصدق ميتواند او را به هر كيفيتي كه ميخواهد دستگير كند.» (همان، صص1-160) بعد از خارج ساختن زاهدي از مجلس، دولت دكتر مصدق هيچگونه اقدامي در مورد فردي كه ميدانستند محوريت كودتا را به عهده دارد صورت نداد و اين در حالي بود كه حتي دوستان آقاي مصدق در جبهه ملي نيز انتظار داشتند چنين فردي بلافاصله بعد از خروج از مجلس دستگير شود. دكتر كريم سنجابي همچنين در مورد انتقاد اعضاي جبهه ملي از بازي دكتر مصدق با برگه حزب توده - يا بهتر بگويم مشكوكترين جناح آن كه موجب وحشت تودههاي مردم شد؛ همان مردمي كه در قيام سيتير بنا به دعوت و فراخوان آيتالله كاشاني به خيابانها ريختند و نهضت ملي شدن صنعت نفت را تحكيم بخشيدند- ميگويد: «... روز سالگرد 30 تير بود كه آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خليل ملكي آمد و نگراني خودش را به من اظهار كرد. آقا! ديگر چه براي ما باقي مانده، تودهايها امروز آبروي ما را بردند، اين آقاي دكتر مصدق ميخواهد با ما چه كار كند... بنده هم آمدم خليل ملكي و داريوش فروهر و مرحوم شمشيري و ... را با خودم نزد دكتر مصدق بردم. خليل ملكي آنجا تند صحبت كرد. گفت آقا! مردمي كه از شما دفاع ميكنند همينها هستند. كم هستند زياد هستند همينها هستند. چه دليلي دارد كه شما قدرت توده را اين همه به رخ ملت ميكشيد و اين مردم را متوحش ميكنيد...» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، نشر صداي معاصر، چاپ اول، سال 1381، ص154) و در فرازي ديگر آزادي عمل دادن به حزب توده به ويژه به جناح تندرو آن كه طي آن مستقيماً در انظار عمومي و در نشرياتشان به مقدسات مردم حملهور ميشدند و براي تضعيف جايگاه مذهب از هيچگونه توهيني فرو گذار نبودند، به نوعي حساب شده عنوان ميشود: «س: ... فكر نميكنيد دكتر مصدق يك كمي زيادهروي كرده است در بازگذاشتن دست حزب توده در آن زمان؟ ج: مصدق تودهايها را خوب ميشناخت. يك وقتي خود او به من گفت: من سه بار سوار تودهايها شدهام». (همان، ص215)
آقاي بهنود نيز در كتاب خود به نزديكي شاخه نظامي حزب توده (كه در آن زمان كيانوري در رأس آن قرار داشت) با دكتر مصدق اشاره دارد: «رهبران حزب توده كه با آغاز به كار دولت مصدق، از آزادي عمل بيشتري برخوردار شده بودند، نظر داشتند كه مصدق آمريكايي است و همه اين ماجرا برساخته كمپانيهاي بزرگ نفتي است، به همين جهت او را بدتر از قوام و رزمآرا ميدانستند. مريم و كيانوري ابتدا چندان تحليل روشني نداشتند و هرچه زمان جلوتر ميرفت، آنها بيشتر به سوي مصدق متمايل شدند، اما نه رهبران گريخته به شوروي (طبري، روستا، رادمنش و كشاورز) و نه آنها كه در تهران بودند (قاسمي، بقراطي، جودت، يزدي) حرف مريم و كيانوري را قبول نداشتند.» (ص389) و در فرازي ديگر ميافزايد: «وقتي هيئت به مصدق خبر داد كه برخلاف گفته بقائي و مكي اين تودهايها نبودهاند كه زد و خورد را آغاز كردهاند، روابط مصدق با مريم بهتر شد. حالا او ميتوانست با تلفن اندروني تماس بگيرد، مصدق به اندرون برود و دور از چشم همه، با مريم و شوهرش سخن بگويد. اين خط ارتباطي بود كه كس ديگري در اختيار نداشت.» (ص391) در اينجا ميتوان حدس زد كسي كه اطلاعات كودتا را مخفيانه به مصدق ميداده احتمالاً كيانوري بوده است. هرچند دكتر كريم سنجابي از هويت او اظهار بياطلاعي ميكند، اما از آنجا كه شاخه نظامي توده در آن دوران بسيار پرقدرت بود و در همه جاي ارتش نفوذ داشت و هيچ تحركي از چشم اين شبكه دور نميماند، فرد مطلع كننده مصدق نميتواند كسي جز مسئول شاخه نظامي حزب توده باشد. اما تصور دكتر مصدق از سواري گرفتن از حزب توده زماني محك ميخورد كه شاخه نظامي اين حزب در روز كودتاي 28 مرداد، عليرغم برخورداري از امكانات گسترده و نيروهاي نظامي فراوان، اقدام چنداني براي خنثي كردن كودتا نميكند و دقيقاً همان سياست مسكو را پيگيري ميكند كه يازده تن طلاهاي ايران را در دوران دولت مصدق تحويل نميدهد، اما بلافاصله بعد از سقوط مصدق تسليم دولت كودتا مينمايد. هرچند برخي برخورد ديرهنگام مصدق در روز 27 مرداد با حزب توده را دليل اين انفعال عنوان ميكنند، اما اين امر نميتواند دليل انفعال شاخه مخفي نظامي باشد. البته آن گونه كه در تاريخ ثبت است، دشمنان استقلال ايران از بازي دكتر مصدق با اين جريان ضدمذهبي بهره بيشتري بردند زيرا اين امر به جريانات مرموز و مشكوك اين امكان را داد تا در خيابانهاي تهران ضمن سردادن شعارهاي «درود بر استالين» به مقدسات مردم توهين كنند. اين جسارتهاي حساب شده به شدت مردم را از حركت استقلالطلبانه خود مأيوس ساخت و اين تصور را در جامعه ايجاد كرد كه ممكن است ايران به زير يوغ اتحاد جماهير شوروي درآيد، بنابراين زماني كه دولت مصدق با برخي اهداف سياسي- كه از آن ذكري به ميان نميآيد- امكان اينگونه تحركات را فراهم ميكند، انگليسيها نيز چپ دست ساختهاي را سامان ميدهند تا يأس سياسي سنگيني را بر فضاي جامعه حاكم سازند. ميتوان گفت حاصل سياست سواري گرفتن از شاخه نظامي توده و مسئول آن (يعني كيانوري) موجب شد تا هم در جبهه خارجي از نگراني از خطر قرار گرفتن ايران در زير پرچم سرخ بهره لازم گرفته شود و هم در جبهه داخلي در روز كودتاي 28 مرداد هيچ نشاني از حمايت تودههاي مردم نيابيم و صحنه براي چاقوكشان و بدكاران دارودسته شعبان جعفري و عوامل بيگانه كاملاً خالي شود.
در آخرين فراز از اين نقد بايد به اين نكته اشاره كرد كه نويسنده، صرفاً نام سه زن بيارتباط با يكديگر را بهانهاي براي روايتگري رمانگونه خود كرده است. والا به زندگي اشرف پهلوي كه همه تاريخنگاران از وي به عنوان مجموعهاي از زشتيها و پليديها ياد كردهاند به دلايلي خاص بسيار اندك ميپردازد. ايران تيمورتاش نيز از آن جهت كه در تاريخ معاصر ايران وزن چنداني نداشته است نميتوانسته محوريتي از كتاب را به خود اختصاص دهد. اما مريم فيروز به عنوان زني مدير كه البته از سياست درك چنداني نداشته است (همانگونه كه آقاي بهنود نيز به آن اذعان دارد، ص355) و حلقه وصل يك جريان سياسي مهم در تاريخ معاصر اين مرز و بوم با جريان حاكم در دوران پهلوي دوم بوده است، نقش مهمي در اين اثر دارد.
نقش مريم فيروز كه جريان غربگرا در كشور را با جريان شرقگرا مرتبط ميسازد و به عبارت بهتر يكي از حلقههاي ارتباطي اين دو جريان به شمار ميآيد در برخي مقاطع تاريخي همچون نهضت ملي شدن صنعت نفت، بسيار سرنوشت ساز است و بايد به طور مستقل از سوي تاريخپژوهان مورد توجه قرار گيرد. «اين سه زن» البته به مطالب پراكنده ارزشمندي در اين زمينه اشاره دارد كه ميتواند به رفع برخي ابهامات كمك كند، هرچند اين كتاب داراي اشتباهات تاريخي قابل توجهي است كه از آنها نبايد غفلت كرد.
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16
به نقل از:دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران
تعداد بازدید: 1257