انقلاب اسلامی :: نقد كتاب «يادداشتهاي علم»

نقد كتاب «يادداشتهاي علم»

17 اسفند 1390

نقد كتاب
«يادداشتهاي علم»

مجموعه 5 جلدي «يادداشتهاي علم» از جمله آثاري است كه به شرح خاطرات وزير دربار محمد‌رضا پهلوي طي سالهاي 1345 تا 1356 اختصاص دارد.
جلد اول اين مجموعه: خاطرات علم از 24/11/47 الي 29/12/48، جلد دوم از1/1/49 الي 21/12/51، جلد سوم از 24/1/52 الي 21/12/52، جلد چهارم از 2/1/53 الي 29/12/53 و جلد پنجم از1/1/54 الي 30/12/54 را در برمي‌گيرد و مسئوليت ويراستاري، تدوين، مقدمه‌نويسي و پاورقي‌هاي آن را علينقي عاليخاني، از دوستان نزديك علم و وزير اقتصاد دولتهاي علم، منصور و هويدا در دهه 40 برعهده گرفته است. به نوشته وي «از فحواي نوشته نخستين جلد يادداشتها بر مي‌آيد كه جلد ديگري نيز پيش از آن نوشته شده كه متاسفانه به بانك سپرده نشده است. در هيچ كجا نيز علم گفتگويي در باره از ميان بردن آن نمي كند.» همچنين گفتني است علم در سال 1350 نيز به سبب برعهده داشتن مسئوليت برپايي جشنهاي 2500 ساله، از نگارش خاطرات روزانه خود باز مانده است. نكته ديگر آن‌ كه اگرچه عاليخاني در مقدمه‌اي كه بر اين مجموعه نگاشته آخرين خاطره علم را مربوط به زمان كناره‌گيري وي از وزارت دربار (يعني اواسط مرداد 1356) عنوان مي‌دارد ، اما آنچه تا كنون از اين خاطرات به چاپ رسيده از آخرين روز سال 1354 پيشتر نمي‌رود.
خاطرات علم، نخستين بار در سال 1371 در دو جلد با عنوان «گفتگوهاي من با شاه» به چاپ رسيد كه متن ناقصي بود. چاپ دوم اين خاطرات (متن كامل) در سال 1380 به صورت مشترك توسط انتشاراتي‌هاي مازيار و معين در شمارگان 2200 نسخه صورت گرفت.
مجموعه 5 جلدي «يادداشت‌هاي علم» را بايد يكي از مهم‌ترين و روشنگرانه‌ترين منابع براي مطالعه و درك ماهيت رژيم پهلوي و ويژگي‌ها و خصايص آن دوران به شمار آورد و علت را در جايگاه و شخصيت نگارنده آن، يعني وزير دربار مقتدر محمدرضا، جستجو كرد كه شاه، او را از آشكار و نهان خويش آگاه مي‌ساخت. اگر از فردي به نام «ارنست پرون» كه از دوران تحصيل محمدرضا در سوئيس با وي صميميت يافت و سپس به ايران آمد و از محارم «شاه جوان» گرديد، بگذريم، قطعاً هيچ فرد ديگري را نمي‌توانيم به نزديكي و محرميت علم به شاه بيابيم؛ البته تفاوت ميان پرون و علم آن است كه اولي خاطره مكتوبي از دوران صميميت خود با محمدرضا بر جاي نگذارد تا آيندگان را از مسائل پشت پرده سياست رژيم پهلوي آگاه سازد، اما دومي با نگارش خاطرات روزانه‌اش به مدت چند سال، دريچه‌اي به روي بسياري از واقعيات براي آيندگان گشود تا اهل تحقيق و كشف واقعيات، با در دست داشتن سرنخ‌هاي فراواني كه در اين خاطرات برجاي گذارده شده است، به تعقيب مسائل و موضوعات بپردازند و به عمق حقايق دست يابند.
اين سخن شايد در ابتداي امر بر كساني گران‌ آيد؛ چرا كه از وزير دربار محمدرضا كه خود از خانداني وابسته به انگليس و سرسپرده رضاخان برخاسته و دوران رشد جسمي و فكري¬اش را در خدمتگزاري به پهلوي و اربابان انگليسي و آمريكايي آن سپري كرده است، جز بيان مشتي مجيز و مداهنه در حق شخص اول اين رژيم انتظاري نمي‌رود و اتفاقاً ادبيات درباري به كار گرفته شده در نگارش اين خاطرات نيز در نگاه اول چيزي جز همين تصور را به ذهن خواننده متبادر نمي‌سازد، اما با تأمل در متن، لايه‌هاي زيرين آن كه حاوي انتقادات بعضاً تند و تيزي نيز است، رخ مي‌نمايد و اين علامت سؤال بزرگ را پيش روي ما قرار مي‌دهد كه چرا علم چنين نيشدار و گزنده، بر وضعيت موجود دوران خويش نقد مي‌زند و در خلال آنها حتي شخص شاه را هم- هرچند در قالب الفاظ و عبارات رنگ و لعاب زده- بي‌نصيب نمي‌گذارد و نسبت به آينده اظهار نااميدي و يأس مي‌نمايد.
پيش از پاسخ‌گويي به اين سؤال كه مستلزم كنكاش در متن خاطرات علم خواهد بود، جا دارد نگاهي به مقدمه نسبتاً طولاني ويراستار اين اثر، آقاي علينقي عاليخاني بيندازيم و برخي نكات و مسائل مندرج در آن را مورد بررسي قرار دهيم. از جمله نكاتي كه در همان بادي امر جلب توجه مي‌كند، تصريح ويراستار بر حذف بخش‌هايي از اين خاطرات است كه هرچند برخي مواردش پذيرفتني است، اما در پاره‌اي موارد، اين حذف‌ها سبب تاريك ماندن گوشه‌هايي از تاريخ كشورمان شده است؛ به عنوان مثال حذف «نام برخي كسان كه در ايران هستند و آوردن نامشان ممكن است براي آنان موجب دردسر شود» يا «قضاوت‌هاي بيش از اندازه تند و بي‌رحمانه شاه يا علم درباره چند تن از اطرافيان شاه كه با بازماندگان علم رفت و آمد دارند»(ص16)، حال آن كه همگان مي‌دانند در شرايطي كه سال‌ها از پيروزي انقلاب گذشته و اساساً دوران محاكمه وابستگان به رژيم پهلوي خاتمه يافته و حتي برخي از آنان نيز به كشور بازگشته و چه بسا درصدد بازپس گيري اموال مصادره‌اي خود برآمده‌اند ديگر اشاره به نام برخي افراد در خاطرات علم- كه هيچ‌گونه حجيت قضايي و حقوقي عليه آنها نمي‌تواند داشته باشد- مشكل و مسئله‌اي ايجاد نخواهد كرد، الا اين كه به لحاظ تاريخي، نقش و ماهيت آنها در آن دوران- البته مستند به خاطرات و نوع نگاه علم- روشن خواهد شد؛ بنابراين حذف نام اين اشخاص نه از بابت نگراني قضايي راجع به آنها، بلكه به احتمال زياد بايد بر مبناي ارتباطات دوستانه و سياسي ميان ويراستار و افراد مزبور صورت گرفته باشد. همچنين حذف نام اشخاصي كه با خانواده علم رفت و آمد دارند نيز چيزي جز مكتوم نهادن بخش‌هايي از تاريخ كشور به بهاي حفظ روابطي كه معلوم نيست تا چه حد وجود خارجي دارد، مسلماً نمي¬تواند يك اقدام موجه به شمار آيد. از طرفي ويراستار «مسائلي كه جنبه كاملاً شخصي و خصوصي دارند» را نيز از خاطرات علم حذف كرده است؛ چراكه به عقيده وي اين مسائل «كمكي به درك تاريخ اين دوره نمي‌كند»(ص16) در حالي كه اتفاقاً اين نكات از قابليت بالايي براي درك تاريخ دوراني برخوردارند كه شاه در اوج ديكتاتوري به سر مي‌برد و كليه منابع كشور به مثابه مايملك شخصي وي و درباريان به حساب مي‌آمد. در واقع از آنجا كه در اين دوران، اراده شخص شاه و جمع بسيار محدودي از اطرافيانش، سرنوشت سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور را در چارچوب رسمي آن رقم مي‌زند، بسيار مهم و حياتي است كه از خصوصيات و ويژگي‌هاي روحي و اخلاقي اين افراد آگاهي‌هايي داشته باشيم تا بتوانيم به نحو بهتري راجع به برهه مزبور قضاوت نماييم؛ البته علم در خاطرات خود اشارات متعددي به اين‌گونه موارد دارد كه حذف نشده‌اند و در مجلدات چاپ شده به چشم مي‌خورند، اما از سخن ويراستار كتاب چنين برمي‌آيد كه نكات خاص و ويژه در اين زمينه، حذف شده‌اند و بدين ترتيب امكان شناخت بهتر و عميق‌تر محمدرضا و درباريان، از مردم كشورمان گرفته شده است. طبعاً جاي اين سؤال باقي است كه در حالي كه علم شخصاً به ثبت مسائل خاص رفتاري و اخلاقي خود و شاه مبادرت كرده و در وصيت به خانواده‌اش براي چاپ و انتشار اين خاطرات، كوچكترين اشاره‌اي به حذف اين موارد نداشته، چرا ويراستار كتاب، «كاسه داغ‌تر از آش» شده و به ناقص ساختن خاطرات مزبور اقدام نموده است؟
موضوع ديگري كه در مقدمه ويراستار جلب توجه مي‌كند، تلاش جدي وي براي تطهير خاندان علم و در رأس آن امير شوكت‌الملك علم- حاكم بيرجند و قائنات- است؛ البته از آنجا كه وابستگي اين خاندان به انگليسي‌ها از مسلمات تاريخي است، ويراستار ناگزير به اين‌گونه ارتباطات اشاره مي‌كند، اما در عين حال سعي دارد تا آن را در حد و حدود خاصي تعريف نمايد: «رابطه امير با انگليسي‌ها- از راه هندوستان- نزديكتر و صميمانه‌تر بود. انگليسي‌ها ايالت‌هاي خاوري ايران را حريم هند در برابر خطر روسيه مي‌شمارند و به هيچ رو اجازه نمي‌دادند كسي كه با آنان مخالف است، در سيستان يا قائنات حكومت كند. اميرشوكت‌الملك به اين نكته آگاهي داشت و با توجه به ضعف دولت مركزي چاره‌اي جز اين نمي‌ديد كه با نمايندگان دولت زورمند انگلستان كنار بيايد و چه بسا كه اختلافات خانوادگي او و پيشينيان او با مداخله كنسول انگلستان حل مي‌شد. ولي ترديدي نيست كه از اين وضع خرسند نبود و... آرزو داشت تا آن جا كه شدني بود از حيثيت ملي خود دفاع كند.»(ص26)
البته برخلاف آنچه آقاي عاليخاني از مكنونات قلبي و دروني شوكت‌الملك بيان مي‌دارد، جهت‌گيري‌هاي سياسي و سلوك شخصي وي، حاكي از آن است كه حاكم نامدار قائنات همواره در مسير مورد نظر انگليسي‌ها گام برداشت و از اين راه كوچك‌ترين تخطي‌اي نداشت. پيوند عميق و ناگسستني شوكت‌الملك علم با رضاخان كه توسط انگليسي‌ها بركشيده و سپس بر تخت شاهي نشانده شد، نشانه‌ بارز سرسپردگي وي به انگليسي‌ها محسوب مي‌شود و ويراستار محترم نيز آن را به صراحت بيان داشته است: «امير شوكت‌الملك از هواخواهان و پشتيبانان رضاشاه بود و پسر او نيز با همان اعتقاد پر و پا قرص نسبت به دودمان پهلوي بار آمد.»(ص30) به واسطه همين پيوستگي به سياست‌ها و مهره‌هاي انگليسي، شوكت‌الملك در سال 1316 به استانداري فارس انتخاب شد و از 1317 تا پايان دوران رضاشاه در مقام وزارت پست و تلگراف باقي ماند و به تعبير آقاي عاليخاني «همواره مورد محبت رضاشاه بود.»(ص27)
نكته جالبي كه در اينجا بايد متذكر شويم، تلاش ويراستار محترم براي تطهير رضاخان از وابستگي به انگليس و نماياندن وي به عنوان فردي استقلال‌طلب و بلكه مخالف بيگانگان است؛ طبيعي است كه بدين ترتيب اطرافيان و عناصر مورد محبت رضاخان نيز از اين بدنامي رهايي مي‌يابند. آقاي عاليخاني براي اثبات اين مدعاي خود خاطرنشان مي‌سازد: «[اسدالله] علم پس از پايان تحصيلات متوسطه به تهران آمد و مي‌خواست براي تحصيل در رشته كشاورزي به يكي از دانشگاه‌هاي اروپا برود. امير شوكت‌الملك به سبب نزديكي با رضاشاه و در ضمن از راه احتياط در اين زمينه از شاه اجازه خواست و رضاشاه بيزار از بيگانگان و مغرور به ايران در پاسخ مي‌گويد چرا به دانشكده كشاورزي كرج (وابسته به دانشگاه تهران) نمي‌رود.»(ص30) اما آقاي عاليخاني گويا فراموش كرده است كه فرزند ارشد رضاخان كه در آينده مي‌بايست بر تخت پادشاهي بنشيند، كمابيش مقارن همين ايام در اروپا و نزد بيگانگان علي¬الظاهر مشغول تحصيل بود و جالب اين كه هنگام بازگشت از فرنگ، با خود يك سوغات ويژه به نام «ارنست پرون» را به همراه آورد كه يار غار وليعهد گردد و با آزادي كامل در دربار رفت و آمد كند و «رضاشاه بيزار از بيگانگان» گويي جرئت و اجازه هيچ‌گونه مخالفتي را با حضور اين جاسوس بيگانگان در كنار محمدرضا نداشت. مسلم اين است كه اگر ملاك ارائه شده توسط ويراستار محترم را درباره استقلال‌طلبي و بيگانه‌ستيزي رضاشاه بپذيريم، اين ملاك قبل از همه مي‌بايست در مورد فرزند خود وي اعمال مي‌شد. به هر حال بايد گفت آقاي عاليخاني به منظور چهره‌سازي براي رضاخان، به هيچ وجه راه درستي را برنگزيده و در واقع قصد و نيت خود را براي تطهير چهره رضاخان به هر قيمت، براي خوانندگان برملا ساخته است. كما اين كه در مورد شوكت¬الملك علم نيز به نوعي دچار همين اشتباه گرديده است. ايشان در نوشتار خود سعي دارد تا شوكت‌الملك را به مثابه حاكمي خدمتگزار مردم و منطقه بيرجند و قائنات نشان دهد، اما در جايي به ناچار به توصيف زندگي و سلوك شخصي اين حاكم مقتدر مي‌پردازد: «امير محيط بسيار مدرني در بيرجند در پيرامون خود به وجود آورد. بازي تنيس را متداول كرد و به بريج و شطرنج علاقه فراوان داشت... به مناسبت جشن‌هاي اروپاييان بالماسكه ترتيب مي‌داد و هفته‌اي يك شب مهماني به سبك اروپايي داشت. در اين مهماني‌ها كنسرو خرچنگ و شراب كه به فوشون (Fauchon)، معروف‌ترين اغذيه فروشي پاريس، سفارش داده مي‌شد، سرميز بود. سامان دادن چنين زندگي پرظرافتي در شهري كوچك و دور افتاده كه گرداگرد آن را بيابان‌هاي خشك و بي‌آب و علف پوشانده است، كم هنري نيست.»(صص28-27) اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه حتي در حال حاضر يعني با گذشت بيش از 70 سال از مقطع زماني مورد اشاره، علي‌رغم كارهاي بسياري كه بويژه پس از انقلاب در منطقه بيرجند صورت گرفته، مردم برخي مناطق و روستاهاي اين منطقه همچنان در «فقر مطلق» به سر مي‌برند، آن‌گاه مي‌توانيم با ويراستار محترم همزبان شويم كه ترتيب دادن چنين زندگاني و اسراف‌كاري‌هايي در آن هنگام، به راستي كم ‌هنري نبوده است! و مي‌توان تصور كرد بابت آن كه امير قائنات بتواند هفته‌اي يك شب مهماني به سبك اروپايي داشته باشد و از ميهمانان فرنگي خود با انواع و اقسام مشروبات و اغذيه فرانسوي پذيرايي كند، چه فشار مالي سنگيني بر گرده اهالي فقير بيرجند و مناطق اطراف آن وارد مي‌آ‌مده است و چه بسا كه يكي از علل و عوامل مهم نهادينه شدن فقر و توسعه نيافتگي در اين مناطق را بايد ظلم فاحشي دانست كه از سوي حاكم كل منطقه و نيز حاكمان محلي بر روستاييان و كشاورزان اعمال مي‌شده است. بي‌ترديد آقاي عاليخاني كه خود سال‌ها مسئوليت وزارت اقتصاد و دارايي پهلوي دوم را عهده‌دار بوده بهتر از هركس به اوضاع و احوال منطقه بيرجند و اطراف آن و ريشه‌ها و علل و عوامل اين وضعيت آگاه است، اما در اين مقدمه، به جاي آن كه قلم را در خدمت بازگويي حقايق به كار اندازد، در مسير توجيه ناموجه و ناجوانمردانه رفتار بيگانه‌پرستانه و ضدمردمي شوكت‌الملك علم به خدمت مي‌گيرد و مي‌نويسد: ‌«از آن چه گفتيم نبايد گمان گرايشي به تن آسايي برد. امير شوكت‌الملك مرد با انضباط و سخت‌كوشي بود و اين‌گونه تفريحات، زندگي او و اطرافيانش را از حالت يك نواختي و بي‌رنگي بيرون مي‌آورد و امكان زيستن در آن منطقه را آسان‌تر مي‌كرد.»(ص28) آيا اگر اندكي از آن هزينه‌هاي گزاف كه صرف خوشي و سرمستي خاندان علم و حاميان اروپايي آنها مي‌شد، مصروف ايجاد و احداث زيرساخت‌هاي كشاورزي و صنعتي منطقه مي‌گرديد مردم فقير و محروم آنجا نيز تا حدي از زير فشار سهمگين فقر و تنگدستي رهايي نمي‌يافتند و به حداقل‌هاي لازم براي زندگي دست پيدا نمي‌كردند؟
به هر حال، اسدالله علم در چنين خانواده‌اي رشد مي‌كند و از همان دوران نوجواني ضمن آشنايي با سلطه‌گري‌هاي بيگانگان، به نوعي در ارتباط با دربار پهلوي قرار مي‌گيرد، حتي ازدواج‌ وي با دختر قوام‌الملك شيرازي نيز به دستور رضاشاه صورت مي‌پذيرد. اسدالله علم اگرچه پس از ازدواج، به دليل آن كه همسرش خواهر شوهر اشرف پهلوي بود، در ارتباط تنگاتنگ‌تري با دربار پهلوي قرار مي‌گيرد و با محمدرضا نيز كه کمابيش همسن خودش بود، مستقيماً آشنا مي¬شود، اما آنچه به ارتباط آن دو انسجام و صميميت بالايي مي‌بخشد، نقشي است كه وي سال‌ها بعد در مقام نخست‌وزير در ماجراي 15 خرداد 1342 داوطلبانه برعهده مي‌گيرد و اقدام به صدور فرمان قتل‌عام تظاهر كنندگان در اين روز مي‌كند. علم بارها در طول خاطراتش به اين ماجرا اشاره دارد و از جمله در صحبت‌هاي خود با شاه اين موضوع را پيوسته به وي خاطر نشان مي‌سازد. به عنوان نمونه، در خاطرات روز 2/11/51، علم از آن واقعه طي گفت‌وگويي دوجانبه با محمدرضا، سخن به ميان مي‌آورد: «...مگر وقتي غلام نخست‌وزير بود و آن همه اغتشاشات داشتيم و بلواي تهران سه روز طول كشيد، ما آنها را و آخوندها را براي هميشه له نكرديم؟ غير از اعليحضرت همايوني كه مرا تقويت مي‌فرموديد، ديگر چه كسي بود؟ فرمودند، هيچ‌كس... عرض كردم صبح پانزدهم خرداد خاطر مبارك هست كه من در دفترم نشسته بودم و خميني را گرفته بوديم و بلوا شروع شده بود. به من تلفن فرموديد كه چه مي‌كني؟ عرض كردم، مي‌زنم و جسارت كردم، براي اين كه اعليحضرت را قدري بخندانم، عرض كردم اول و آخر آنها را پاره مي‌كنم، چون راه ديگري نيست... اگر كار من احياناً پيش نرفت، مرا به جرم آدم‌كشي بگيريد و محاكمه كرده و دار بزنيد، تا خودتان راحت بشويد و راه نجاتي براي اعليحضرت باشد و اگر هم پيش رفت، براي هميشه پدرسوختگي و آخوندبازي و تحريك خارجي را تمام كرده‌ايم... فرمودند، من هم خدمات تو را هرگز از ياد نمي‌برم.»(ص437)
بي‌ترديد پس از ماجراي 15 خرداد، روابط علم با شاه وارد مرحله جديدي مي‌شود و به ويژه با انتصاب وي به وزارت دربار در آذر 1345، هيچ شخص ديگري را نزديكتر از وي به محمدرضا نمي‌توان يافت. از سوي ديگر اين نكته را نبايد فراموش كرد كه علم از اين پس با به دست‌گيري سكان دربار پهلوي و داشتن روابطي فراتر از يك وزير دربار با شاه، از مخفي‌ترين مسائل و اسرار شاه و خاندان پهلوي و نيز مسائل و موضوعات ريز و درشت كشور آگاه مي‌گردد؛ به عبارت ديگر، حوزه اطلاعات علم به حدي وسيع و شامل مسائل متنوع مي‌شود كه يقيناً دانسته‌هاي هيچ‌يك از مقامات سياسي و نظامي پهلوي قابل مقايسه با آن نمي‌تواند باشد، به همين دليل اين خاطرات جايگاهي برجسته در شناخت دوران پهلوي دارد.
همان‌گونه كه در ابتداي اين مقال اشاره شد، خاطرات علم برخلاف ظاهر تملق‌گويانه آن از شاه، نگاهي انتقادي به وضعيت آن دوران، حتي شخص محمدرضا دارد. براي بررسي چون و چرايي اين مسئله- كه خلاف انتظار به نظر مي‌رسد- جا دارد ابتدا اين موضوع را مورد لحاظ قرار دهيم كه نگاه علم به خودش چگونه بوده است. به عبارت ديگر بايد ديد علم كه با يك خانواده اشرافي و وابسته ديگر وصلت كرده، سپس وارد دربار شده و به بالاترين مقام آن دست يافته و در اوج استبداد و غرور و خودبزرگ‌بيني محمدرضا در دوران حكمراني‌اش، نزديك‌ترين يار و همدم او بوده است، چه شناختي از خود- يا به عبارت ديگر چه احساسي نسبت به خود- دارد. شايد چنين به نظر رسد كه علم با نگاهي كاملاً مثبت، خود را در اوج كاميابي، موفقيت و خوشبختي مي‌بيند و صددرصد از گذشته، حال و اعمال و رفتار و موقعيتش راضي و خشنود است، در حالي كه در خاطرات اثري از اين نوع نگاه نيست. در واقع نگاه علم به خود- و همتايانش- به شدت منفي و بلكه سياه است. وي در سراسر خاطرات با ناسزاگويي و دشنام به طبقه حكومت‌گر- كه بر تعلق خود به اين طبقه تأكيد مكرر دارد- توجه مخاطبان را به خود جلب مي‌كند. عبارات و واژه‌هايي كه وي براي توصيف خود و ديگر عناصر حكومت‌گر به كار مي‌گيرد به گونه‌اي است كه اگر به طور مستقل و جدا از كتاب خاطرات وي به چشم بخورند، چه بسا كه به عنوان اظهارنظر سرسخت‌ترين مخالفان پهلوي درباره اين رژيم به حساب آيند. نمونه‌هايي از اين عبارات، گوياي عمق تنفر نهفته در روح و روان علم از دربار است: «26/11/47: واي كه طبقه حاكمه چقدر فاسد و پليد است و چگونه انسان را تحميق مي‌كند، و وقت انسان بي‌نتيجه به اين شيطنت‌ها و پدرسوختگي‌ها صرف مي‌شود.»، «1/12/53: صبح ملاقات‌هاي منزل جانكاه بود، چون همه از طبقه لاشخور حاكمه (طبقه خودم) بودند و هركس به منظور جلب منفعتي آمده بود، واقعاً كسل شدم»، «15/12/53: صبح باز لاشخورها به سراغ من آمده بودند كه از سفره گسترده تازه متمتع باشند. واقعاً جانكاه است. اين مردم چقدر رنگ عوض مي‌كنند و به اين مقام‌ها چسبيده‌اند!»، «20/12/53: مطابق معمول، منزل من پر از ارباب رجوع و به خصوص طبقه خودم يعني لاشخورها بود.»، «19/9/53: هيئت حاكمه كه خودم هم باشم، واقعاً گُه است»، «12/10/53: طبقه به اصطلاح ممتازه يا به قول من فاسده، كه خودم هم جزء آنها هستم، از روي طمع‌ورزي تقاضا دارند و بي‌حد و حصر!»، «1/11/53: واقعاً تمام كارها مسخره اندر مسخره اندر مسخره است! به قدري افراد كوچك فكر مي‌كنند و به قدري در همه كارها قصد ريا و تظاهر در بين است كه تمام محور چرخ كارهاي كشور اين است... هميشه بايد بگويم كه من خودم را در همين رديف همين كاركنان شاه مي‌دانم، يعني خودم هم مسخره هستم.»، «31/4/54: لاشخورها كه در اطراف ما هستند، براي بلعيدن اين كار بزرگ دهن باز كرده‌اند و از طرق مختلف حمله مي‌آورند.»
بنابراين واضح است كه علم در طول زمان دچار نوعي بدبيني ريشه‌دار به طبقه حاكمه شده كه در يك نظام ديكتاتوري سلطنتي قاعدتاً تمامي امور مملكت در انحصار آنان است و از آنجا كه خود را نيز عضوي از اين طبقه مي‌داند، همان احساس منفي را نسبت به خويش نيز دارد؛ لذا به حدي از وضعيت موجود ناراضي و سرخورده و نااميد از بهبود آن است كه وقتي احساس مي‌كند به واسطه بروز بيماري سرطان ممكن است در انتهاي زندگي خويش باشد، احساس شادماني مي‌كند: «13/12/53: احساس غده‌اي در زير بغل كردم كه بي‌شباهت به غده سرطاني مرحومه خواهرم زهره علم نبود. خيلي خوشحال شدم كه شايد عمر من نزديك به پايان باشد.» (ج4،ص399) چرا علم كه در واقع دست راست شاه در اين دوران به شمار مي‌آيد و از تمام مواهب قدرت و ثروت نيز برخوردار است، اين‌گونه به لحاظ دروني آشفته و بدبين مي‌شود و مرگ را بر زندگي ترجيح مي‌دهد؟ مگر نه اين كه در سال‌هاي نخست ‌دهه 50 به دنبال افزايش درآمدهاي نفتي ايران، دستگاه تبليغاتي شاه با سر و صداي زياد وعده گذشتن از دروازه‌هاي تمدن بزرگ را به مردم ايران ‌داد؟ مگر نه اين كه برخي كسان، اين دوران را ايام رسيدن به اوج توسعه صنعتي و اقتصادي ايران به شمار مي‌آوردند و در تحليل‌هاي خود چنين مي‌نماياندند كه امريكا و انگليس به دليل برداشته شدن گام‌هاي بلند توسط شاه و ترس از قدرت‌يابي بيش از حد وي، زمينه‌هاي سرنگوني رژيم پهلوي را فراهم آوردند؟ پس چرا علم كه ازجمله آگاه‌ترين افراد به مسائل كشور بود، نه تنها به تعريف و تمجيد از بلندپايگان سياسي و مديران ارشد اقتصادي كه طبعاً آنهمه پيشرفت و ترقي(!) محصول و مرهون تدابير و تلاش‌هاي آنها عنوان مي‌شد نمي‌پردازد بلكه تا آنجا كه توان قلمي‌اش و واژه‌ها و عبارات اجازه مي‌دهند، به بدگويي از اين قشر مي‌پردازد و خود را نيز به هيچ‌وجه از اين طيف مستثني نمي‌داند. براستي چه مسائلي او را به سمت اين نوع نگاه سوق داده است؟
براي پاسخ‌گويي به اين سؤال بايد ديد كه نگاه علم به شخص شاه چگونه است؛ اين موضوع از اهميت ويژه‌اي برخوردار است، چرا كه او شاه را حاكم بر كليه مقدرات كشور مي‌داند و حتي به صراحت از حاكميت ديكتاتوري‌اش در يك مجلس شام نزد خارجي‌ها سخن به ميان مي‌آورد: «شام هم به سفارت واتيكان رفتم. در آن جا مهماني كوچك خصوصي به افتخار من داده بودند. بعد از شام، صحبت از رژيم و وضع اجتماعي ايران شد و من به صراحت گفتم كه من مي‌دانم به يك ديكتاتور قدرتمند خدمت مي‌كنم.»(ج 2، ص 416)
در سرتاسر خاطرات علم نيز مي‌توان جلوه‌هاي مختلف اين ديكتاتوري را مشاهده كرد. شاه با دخالت در تمامي امور ريز و درشت مملكت، فرمانهاي رنگارنگ صادر مي‌كند و هيچ‌كس نيز حق مخالفت با آنها را ندارد، هرچند كه فرمان صادر شده از كمترين پايه‌هاي عقلاني و كارشناسي برخوردار نباشد. نمونه بارز و مثال زدني از اين دست فرامين را بايد تأسيس حزب واحد رستاخيز در اسفند 53 و صدور فرمان عضويت اجباري تمامي مردم ايران در اين حزب دانست كه تعجب و حيرت تمامي كساني را كه اندك بهره‌اي از هوش و عقل داشتند برانگيخت، اما در عين حال هيچ‌يك از آنان نه تنها جرئت كوچكترين مخالفتي نداشتند، بلكه در تعريف و تمجيد از اين فرمان ملوكانه! سنگ تمام هم گذارند؛ لذا با توجه به حكومت فردي شاه و تعطيلي كامل مشروطه، تمامي امور كشور بر محور تصميمات شخص محمدرضا مي‌چرخد. در چنين شرايطي پرواضح است كه از نگاه علم، اگر شاه داراي تدبير و هشياري در اداره امور مملكت باشد، دستكم مي‌توان اميدي به آينده داشت و در غير اين صورت، كشور با مسائل و مشكلات سياسي و اقتصادي فراواني مواجه خواهد گشت. به طور كلي قضاوت علم درباره شاه، به مثابه «يكي به نعل، يكي به ميخ» است. طبيعتاً تعريف و تمجيدهاي فراواني از شاه و هوشمندي و درايت وي در اين خاطرات به چشم مي‌خورد و گاه چنين به نظر مي‌رسد كه از نگاه علم تنها يك فرد عاقل، مدبر و دلسوز در ميان هيأت حاكمه رژيم پهلوي وجود دارد و آن شخص محمدرضاست. در واقع در كل اين خاطرات نمي‌توان از شخص ديگري به جز شاه، تعريفي مشاهده كرد و بارها علم بر اين نکته تأكيد مي‌ورزد كه اگر «اعلي‌حضرت» و هوشمندي‌هاي وي نبود، معلوم نبود چه بر سر كشور مي‌آمد؛ بنابراين از يك‌سو ملاحظه مي‌شود كه در اين خاطرات، محمدرضا در اوج قرار دارد، اما اين تمام ماجرا نيست و بايد از زواياي ديگري نيز به بررسي شخصيت شاه در خاطرات علم توجه كرد. اولين نكته جالب توجه در اين بررسي، تعريفي است كه علم از «هيأت حاكمه» مي‌دهد و آنها را - كه خودش را نيز جزو همان‌ها به شمار مي‌آورد- به لاشخورها و مفت‌خورها و امثالهم تشبيه مي‌كند. چرا علم بارها سعي مي‌كند تا سه واژه «هيأت حاكمه»، «لاشخورها» و «خودم» را به صورت مترادف يكديگر به كار گيرد؟ آيا نمي‌توان پنداشت كه وي قصد القاي مطلب خاصي را فراتر از آنچه از ظاهر اين واژه‌ها و عبارات به نظر مي‌رسد داشته است؟ آيا جز اين است كه شاه در رأس اين هيئت حاكمه قرار داشت و تمامي اين لاشخورها تنها در صورتي مي‌توانستند جايي در اين مجموعه داشته باشند كه عنايات ملوكانه شامل حال آنها مي¬شد؟ به علاوه، مگر نه اين كه علم، نزديكترين فرد به شاه محسوب مي¬شد و دوستي و رفاقت صميمانه‌اي فراتر از مسائل اداري و حكومتي بين آنها برقرار بود؟ پس اصرار علم بر اثبات اين واقعيت به تمامي خوانندگان خاطراتش كه او نيز يك لاشخور است كه البته در خلوت و جلوت شاه حضور دارد، آيا جز اين است كه بر طبق قاعده «كبوتر با كبوتر، باز با باز - كند همجنس با همجنس پرواز»، پرده از ماهيت محمدرضا نيز بر‌دارد؟ آيا واقعاً علم بدان حد ناهشيار و پريشان فكر است كه نمي‌داند تبعات منطقي اين‌گونه قضاوت‌ها و توصيفات مكرر درباره هيئت حاكمه و خودش چيست يا آن كه دقيقاً به خاطر آگاهي از اين مسئله، اصرار بر تكرار آن دارد؟ آيا مي‌توان پنداشت كه در يك حكومت فردي استبدادي، كليت هيئت حاكمه - آن‌گونه كه علم مي‌گويد - از جنس لاشخورها باشند، اما ديكتاتور در رأس آنها، واجد اين خصوصيت نباشد؟! بي‌شك علم با زيركي خاصي، آنچه را كه در بن ذهن خويش داشته، بدين طريق به خوانندگان اين مجموعه خاطرات منتقل كرده است.
گذشته از اين، علم در جاي جاي خاطراتش با به كارگيري ادبيات خاصي، در قالب تعريف و مدح از محمدرضا، به تنقيد و ذم وي مي‌پردازد. اين شيوه باعث مي‌شده است تا علم ضمن بيان مكنونات قبلي خويش، از خطرات ناشي از مطلع شدن مقامات رسمي از متن خاطراتش، در امان بماند. در واقع علم در برخي از بخش‌هاي اين خاطرات به نوعي سخن مي‌گويد كه يادآور حرفهاي پرنيش و كنايه «تلخك‌هاي دربار» در ازمنه پيشين است. به عنوان نمونه در خاطرات روز 15/6/48 مي‌گويد: «سر شام شاهنشاه فرمودند بانك مركزي گزارش مي‌دهد 22% رشد اقتصادي در سه ماهه اول سال بالا رفته است. از من تصديق خواستند. فرمودند آيا واقعاً تعجب نمي‌كني؟ عرض كردم تعجب نمي‌كنم [و] باور [هم] نمي‌كنم. اين گزارشات دروغ است. چون در حضور ديگران بود، ‌شاهنشاه خوششان نيامد. من هم فهميدم جسارت كرده‌ام، ولي دير شده بود! ماشاالله شاه آن قدر علاقه به پيشرفت كشور دارد كه در اين زمينه هر مهملي را به عرض برسانند، قبول مي‌فرمايند و به همين جهت گاهي دچار مشكلات مالي و مشكلات ديگر مي‌شويم.»(ج1، ص 257)
اگرچه علم به مناسبت‌هاي مختلف از هوش و درايت محمدرضا تعريف مي‌كند و حتي بعضاً او را در رده بزرگترين صاحب‌نظران مسائل سياسي و اقتصادي بين‌المللي نيز به شمار مي‌آورد، اما هر چه را در اين فرازها رشته است با بيان مسائلي از اين دست، پنبه مي‌كند. از سخن علم چنين برمي‌آيد كه شاه ادعاي رشد اقتصادي 22 درصدي مطرح شده از سوي مسئولان بانك مركزي را پذيرفته و خواستار تأييد آن از سوي وزير دربار خود نيز است. بديهي است هر كسي كه تنها اندكي از اقتصاد و مسائل آن بداند، به وضوح متوجه اين مطلب مي‌شود كه دستيابي به رشد اقتصادي 22 درصدي نه تنها براي كشوري مثل ايران در سال 48، بلكه براي پيشرفته‌ترين كشورهاي صنعتي نيز چيزي در حد غيرممكن است. علي‌رغم اين مسئله هنگامي كه شاه به اين موضوع با ديده قبول مي‌نگرد، سطح دانش و بينش وي براي مخاطب معلوم مي‌گردد. اتفاقاً نكته ديگري كه در اين بخش از خاطرات علم نهفته است آن‌ كه مسئولان اقتصادي وقت از آنجا كه به اين سطح بينش محمدرضا واقف بودند، بي‌هيچ واهمه‌اي چنين مهملاتي را تحويل وي مي‌دادند و طبعاً انتظار تشويق و تقدير نيز داشتند.
نمونه‌ ديگري از اين دست، گوشزد كردن اين نكته است كه شاه به هيچ وجه اهل شور و مشورت با كارشناسان نبود و لابد از آنجا كه خود را عقل كل به حساب مي‌آورد و تملق‌گويي‌هاي درباريان نيز وي را بر اين اعتقاد استوار ساخته بود، در تمامي زمينه‌ها شخصاً تصميم مي‌گرفت و لذا خسارات و خرابي‌هايي به بار مي‌آمد: «15/3/48: ...فرمودند يك ربع است مي‌خواهم يك شماره تلفن آزاد بگيرد، ممكن نمي‌‌شود! عرض كردم، وضع تلفن هم به علت بي‌حساب بودن كار، { و هم به سبب} توقعات زياد مردم بد است... متأسفانه بعضي از كارهاي ما چون مطالعه نمي‌شود، و شاهنشاه هم كه ماشاءالله از مشاور خوششان نمي‌آيد، قضاوت و مطالعه صحيحي در بعضي كارها نيست و اغلب به اين روز مي‌افتد. اتفاقاً فرمودند صحيح مي‌گويي.»(ج1، ص210)
اين‌گونه اظهارات بيانگر آن است كه شاه، نه خودش از دانش و آگاهي لازم براي سامان بخشيدن به امور برخوردار است، نه اهل مشورت با كارشناسان است و نه كارشناسان صديق و امين و دلسوزي براي كشور و مردم، در اطراف اويند، بلكه به تعبير علم كساني كه گرداگرد محمدرضا را گرفته‌اند، مشتي لاشخورند كه بيش از هر چيز به منافع خود مي‌انديشند.
البته شايد چنين پنداشته شود كه اين ارجاعات به خاطرات علم، مربوط به سال 48 است و بتدريج در طول زمان، شاه با كسب تجربيات بيشتر،‌ به اصلاح روش‌هاي خود و همچنين تصفيه اطرافيان اقدام كرده است. در پاسخ به اين اشكال محتمل، بايد گفت با توجه به آغاز سلطنت محمدرضا در سال 1320، هنگامي كه از مسائل سال 1348 سخن به ميان مي‌آيد، 28 سال از دوران پادشاهي وي گذشته است و اين زمان، طبعاً فرصت خوبي بوده است تا حتي به روش «آزمايش و خطا»، تجربيات لازم را فراگيرد و به حد قابل قبولي از درايت و كارداني لازم براي «شاهي» رسيده باشد، اما هنگامي كه پس از نزديك به سه دهه از تكيه زدن بر تخت سلطنت، نزديكترين و بلكه وفادارترين فرد به وي، خاطرنشان مي‌سازد كه او هر مهملي را كه تحويلش دهند، مي‌پذيرد طبعاً ديگر انتظار تحول چنداني را در ادامه کار وي نبايد داشت. اما نكته ديگري كه بر اين برداشت ما، مهر تأييد مي‌زند، آخرين بند از خاطرات علم در مجموعه 5 جلدي حاضر است، يعني آنچه وي در روز 30/12/1354 نگاشته و از خود به يادگار گذاشته‌ است: «جمعه، ديروز، در خصوص نرخ گندم به شاهنشاه عرض كردم كه خيلي ارزان است و كشاورزي صرف نمي‌كند. فرمودند، ابداً چنين چيزي نيست. با جايزه‌اي كه از لحاظ كود و مساعده و غيره مي‌دهيم، صرف مي‌كند و حتي از قيمت آمريكا هم گرانتر است. عرض كردم برداشت در هكتار آمريكا بيشتر است، ممكن است قيمت پايين‌تر براي آنها صرف كند. اما مطلب بر سر اين است كه گندمي كه از آمريكا مي‌خريم، در ايران براي ما سه برابر قيمت گندم ما تمام مي‌شود و به هر حال خيال مي‌كنم حضور شاهنشاه خبرهاي صحيح عرض نشده باشد.»(ج5، ص579)
ضعف‌ها و كاستي‌هايي كه محمدرضا در سال 48 دارد، در سال 54 نيز دقيقاً در عملكرد وي مشاهده مي‌شود، از جمله دانش نازل اقتصادي، ارائه اطلاعات كاملاً غلط به وي و عدم توانايي او براي درك اين مسائل.
البته ناگفته نماند كه اين، خوشبينانه‌ترين و بلكه جانبدارانه‌ترين توجيه و تفسيري است كه مي‌توان در چارچوب و قالب آنچه توسط علم به رشته تحرير در آمده، از اين مسئله داشت. در واقع، علم همان‌‌گونه كه در سال 48 معتقد است اطرافيان محمدرضا با سوءاستفاده از ناآگاهي و كم‌دانشي وي، مهملاتي را تحويل او مي‌دهند، در سال 54 نيز اعتقاد دارد در بر همان پاشنه مي‌چرخد و به هر حال، اگرچه در قلب و باطن خود اعتقاد ديگري داشته باشد، حاضر نيست آن را براي تاريخ به يادگار بگذارد. البته بديهي است كه براي خوانندگان اين خاطرات و پژوهندگان تاريخ، الزامي به مقيد ماندن در همين چارچوب و تحليل قضايا از اين زاويه وجود ندارد. بر اين اساس مي‌توان گفت اگر گندم آمريكايي به قيمت سه برابر گندم داخلي خريداري مي‌شود، صرفا به ناآگاهي شاه از مسائل اقتصادي باز نمي‌گردد بلكه به طرحها و برنامه‌هايي مربوط مي‌شود كه هدف نهايي آن، انهدام كامل زيربناهاي كشاورزي ايران و وابسته‌ سازي مطلق كشور در عرصه محصولات كشاورزي و دامپروري به آمريكا و وابستگان آن بود، كما اين كه در ديگر حوزه‌هاي صنعتي و نظامي و حتي فرهنگي نيز همين‌گونه سياست‌ها و برنامه‌ها،‌ از سوي رژيم پهلوي پيگيري مي‌شد. باقر پيرنيا - استاندار استان‌هاي فارس و خراسان كه دو استان حاصلخيز كشور به شمار مي‌آمد- نيز تأكيد مي‌كند، قانون و برنامه‌اي كه براي اصلاحات ارضي تنظيم شده بود «نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.»(باقر پيرنيا، گذر عمر، تهران، انتشارات كوير، 1382، ص 276) لذا بايد گفت طبق برنامه‌اي كه شاه مجري آن گرديد، بزرگترين ضربات در قالب «اصلاحات» بر كشاورزي به عنوان گسترده‌ترين بخش اقتصادي در كشور ما وارد آمد.
بنابراين علم از يك سو با درك عميق اين نكته كه رژيم پهلوي، يك رژيم كاملاً ديكتاتوري است و از سوي ديگر مشاهده كم‌دانشي، بي‌تدبيري و عدم توان مديريتي شاه، طبيعي است كه در درون خويش دچار يأس و نا اميدي شود، هرچند كه علي‌الظاهر با شاه و رژيم فاسد او همراه است و اتفاقاً به اين نكته اذعان دارد كه خودش نيز در اين فساد غرق شده است.
اينك پس از روشن شدن نوع نگاه علم به طبقه حاكمه، خود و شاه، جا دارد به سر فصل‌هاي موضوعي متعددي پرداخت كه مي‌توان از دل خاطرات علم بيرون كشيد و به عنوان شاخصه‌ها و ويژگي‌هاي رژيم پهلوي مورد بررسي قرار داد.
نخستين موضوعي كه در اين راستا جلب نظر مي‌كند، آشفتگي مديريتي كشور است و اين آشفتگي تأثيراتش را در زمينه‌هاي مختلف بر جاي مي‌گذارد. يكي از اين زمينه‌ها، حوزه اقتصاد است: «17/9/48: صبح بنا به تعيين وقت قبلي وزير اقتصاد هوشنگ انصاري ديدنم آمد...مي‌گفت وضع مالي وحشتناك است، پول كه نيست، تعهدات سنگين است، تمركزي در خصوص تصميمات اقتصاد هم نيست... چهار مركز اخذ تصميم اقتصاد داريم: شوراي پول و اعتبار، شوراي عالي سازمان برنامه، هيئت وزيران و بالاخره شوراي اقتصاد كه در پيشگاه شاهنشاه تشكيل مي‌شود. هيچ هماهنگي بين اينها‌ نيست. نمي‌دانم چه خاكي بر سر بريزم و با چه جرأتي اين مطلب را به عرض برسانم.»(ج1، ص313)
جالب اين كه حدود 6 سال پس از اين نيز مجدداً هوشنگ انصاري در مقام وزارت امور اقتصادي و دارايي مسائلي را با علم در ميان مي‌گذارد كه نه تنها بهبود وضعيت را نشان نمي‌دهد بلكه حاكي از وخامت بيشتر اوضاع است: «19/6/54: ديشب [هوشنگ انصاري] وزير اقتصاد [و دارايي] پيش من بود. شرح عجيبي از عدم هم‌آهنگي دستگاه‌هاي دولت و برنامه‌هاي اقتصادي و به هم ريختگي كارها و خريد‌هاي عجيب و غريب بدون مطالعه مي‌گفت. منجمله اين كه هميشه به علت نبودن بندر در حدود يكهزار و پانصد ميليون دلار كالا در وسط دريا مدت سه تا چهار ماه معطل است. كرايه كشتي‌ها و زيان ديري تخليه يك رقم عجيبي تشكيل مي‌دهد. چون دوست من است به او گفتم مگر شما وزير كرات ديگر هستيد كه اقدامي نمي‌كنيد و يا لااقل موضوع را به عرض شاهنشاه نمي‌رسانيد؟ مي‌گفت نخست‌وزير نمي‌گذارد، چون مي‌ترسد شاهنشاه نسبت به او متغير شوند. دائماً مشغول ماست‌مالي هستيم.»(ج5، ص 255)
البته نبايد چنين پنداشت كه شخص شاه، خود قواعد و ضوابط اداري و سازماني را مراعات مي‌كند، اما ديگران از تن دادن به اين ضوابط و هماهنگي‌ها سر باز مي‌زنند. در واقع اين خود شاه است كه پيش‌ و بيش از همه، ضوابط اداري را زير پا مي‌گذارد و هيچ حوزه خاصي براي مسئوليت‌ها قائل نيست. نمونه بارز آن، نخست‌وزير و حوزه مسئوليتي اوست كه بويژه پس از استقرار هويدا در اين مقام، به كلي مخدوش شد و چه بسا گزافه نباشد اگر بگوييم در طول دوران سيزده ساله مسئوليت وي، اساساً مقامي به عنوان نخست‌وزير در كشور وجود نداشت و اين وضعيت، البته كاملاً مطلوب محمدرضا بود: «من مكرر نوشته‌ام كه الملك عقيم، كافر و گبر و يهود بايد بداند كه در اين ملك رئيس فقط يكي است.»(ج3، ص237) در چنين شرايطي، گاهي حوزه مسئوليت‌ها به حدي به واسطه دستورات و فرامين شاهانه بي‌معنا و پوچ مي‌شود كه حتي آه از نهاد علم نيز بر مي‌آيد: «26/2/52: مي‌خواستم سر شام عرض كنم، ممكن نشد چون دكتر اقبال رييس شركت ملي نفت ايران حضور داشت و نمي‌شد در حضور ايشان صحبت كرد! واقعاً كارهاي كشور ما نوع خاصي است و شاهنشاه در اداره كشور نوع مخصوص خودشان را دارند كه ملائك آسمان هم نمي‌توانند سر درآورند. مثلا رييس شركت نفت چرا نبايد در مذاكرات نفت وارد بشود؟ خدا مي‌داند و شاه و بس!»(ج3، ص41) و گاه دستورات و فرامين محمدرضا به اين و آن، تبعاتي دارد كه خود شاه را به اعتراض وامي‌دارد و علم چاره‌اي جز اين كه در مقام پاسخ گويي بر آيد و شاه را متوجه اشتباهات خود كند، پيش روي نمي‌بيند: «26/2/49: بعدازظهر... شاهنشاه تلفني فرمودند، اين چه مزخرفاتيست كه خواهرم درباره حقوق زن و تغيير قوانين اسلام درباره ارث و غيره گفته است... عرض كردم، «از خودتان سؤال بفرماييد. وقتي شاهنشاه به طور متفرق به اين يكي [و] آن يكي دستورات مي‌فرماييد، آنها هم عمل مي‌كنند و كنترل كار از دست خارج مي‌شود. بعد از من مسئوليت مي‌خواهيد»(ج2، ص51)
موضوع ديگري كه در ادامه بحث فوق بايد مورد توجه قرار گيرد- هرچند اشاراتي به آن شد- نگاه تحقيرآميز شاه به دولتمردان خود است. در واقع شاه براي هيچ‌يك از آنها- از نخست‌وزير گرفته تا وزرا و نمايندگان و ديگر مسئولان- هيچ شخصيتي قائل نيست. علم در فرازي ازخاطراتش به وضوح اين نكته را مورد اشاره قرار مي‌دهد: «4/12/53: ترتيب سفر پاكستان و الجزاير و ملتزمين ركاب. عرض كردم بايد در الجزاير هيئت مطلعي مركب از وزير اقتصاد، رئيس بانك مركزي، دكتر فلاح، وزير كشور (مسئول اوپك) و يك عده كارشناس همراه باشند. فرمودند اين خرها فايده دارند؟ عرض كردم خر و هر چه باشند لازم است باشند. فرمودند، بسيار خوب بگو باشند.»(ج4، صص387-386) طبيعي است هنگامي كه شاه به وزرا و كارشناسان عالي رتبه حكومت خود، به چشم دراز گوشهايي بي‌فايده و بي‌خاصيت مي‌نگرد، ديگر شأن و اعتباري براي هيچ‌يك از آنها قائل نيست و لذا گاهي رفتارهايي از وي درباره آنها سر مي‌زند كه گذشته از مخدوش ساختن حوزه‌هاي مسئوليت و ضوابط اداري، بي‌احترامي محض به آنان محسوب مي‌شود، طوري كه علم براي اين افراد دل مي‌سوزاند و با لحني ترحم‌آميز از آنها ياد مي‌كند: «10/8/53 در مذاكرات شاه، كيسينجر و سفير آمريكا، هلمز رئيس سابق‌سيا، شرفياب بودند، دلم به حال [عباس خلعتبري] وزير خارجه بدبخت خيلي سوخت. معني عدم شرفيايي او يا هر كس ديگر از دولت اين است كه شاهنشاه به اينها اعتقاد ندارد. ياللعجب از اين معما!»(ج4، ص274) اين در حالي بود كه شاه تلاش مي‌كرد تا تمامي مجاري امور به شخص وي منتهي شود هرچند كه در پاره‌اي موارد به بركناري وزرا و نخست‌وزير از روند امور تحت مسئوليت خويش بينجامد: «15/12/52: دستوراتي فرمودند كه به وزارت خارجه بگويم. فرمودند به وزارت خارجه گفته‌ام كه هيچ مقامي غير از خود من حق ندارد در كارهاي وزارت خارجه مداخله كند. حتي گفته‌ام برادر هويدا كه نماينده ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخست‌وزير گزارش دهد. حتي تلفني كند. او را توبيخ كردم كه چرا به برادرت گزارش‌هاي وزارت خارجه را مي‌دهي؟»(ج3، ص314) و بدين ترتيب است كه مسئولان مملكتي و بويژه نخست‌وزير به عنوان عالي‌ترين مقام اجرايي كشور، چنان به حضيض ذلت مي‌افتند كه هيچ خاصيت و فايده‌اي بر حضور آنان مترتب نيست و صرفاً به چهره‌هايي نمايشي و فرمايشي مبدل مي‌گردند، طوري كه علم با به كارگيري زبان نيش و كنايه و تمسخر، به توصيف اين وضعيت مي‌پردازد و البته عصبانيت او را مي‌توان در واژه‌هاي به كار گرفته شده، مشاهده كرد: «19/8/52: نخست‌وزير هم در ركاب بود. جاي تعجب است كه نخست‌وزير ابداً در جريان اين امور نيست. از جمله اين كه من امر شاهنشاه را ابلاغ كرده بودم كه وزير دارايي بايد براي بردن پيام همايوني پيش ملك فيصل برود و وقتي نخست‌وزير امروز صبح وزير دارايي (آموزگار) را در فرودگاه ديد، از او پرسيد كه شما براي چه به فرودگاه آمده‌ايد؟ و او گفت بر حسب امر همايوني و دستور وزير دربار، و خودم نمي‌دانم براي چه؟ باري بگذرم از اين كه نخست‌وزير چه قدر ناراحت بود و حق هم داشت...المك عقيم است و خدا و شاه بايد يكي باشد، هر چه اعضاء و زيردستان هم پست‌تر و مخذول، همان بهتر است.»(ج3، صص239-238)
آنچه علم در اين‌باره مي‌گويد به حدي آشكار و عيان است كه لازم نبود كسي وزير دربار باشد تا از آنها مطلع گردد، بلكه در كتب تاريخي به كرات به اين مسئله اشاره گرديده است. از جمله دكتر عباس ميلاني در كتاب «معماي هويدا» به صراحت اين نكته را بيان مي‌دارد: «دوران دوم صدارت هويدا از نوعي ديگر بود. روحيه تسليم و بدبيني در برابر واقعيات موجود بر او چيره شده بود. گويي پذيرفته بود كه واقعيات ايران تغيير ناپذيراند. به جاي مبارزه عليه اقدامات غيرقانوني، حال ديگر به حفظ و نگهداري پرونده‌اي از موارد فساد و اقدامات خلاف قانون بسنده مي‌كرد و انگيزه‌اش از گردآوري اين پرونده نيز چيزي جز حفظ منافع و موقعيت شخصي خودش نبود... در واقع حتي سرسخت‌ترين مدافعان هويدا هم بر اين قول متفق‌اند كه او در اين دوران دوم شيفته و معتاد عوالم و لذات جنبي قدرت شده بود. براي حفظ مقامش به هر خفتي تن در مي‌داد. يك‌بار در عين صداقت و واقع بيني‌ي نقادانه گفته بود: «بعضي‌ها ترياكي‌اند؛ بعضي ديگر به مال دنيا دل مي‌بندند، بعضي هم معتاد قدرت‌اند.» مرادش از معتادان قدرت قاعدتاً بيش از هر كس خودش بود.»(عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر آتيه، چاپ چهارم، 1380، ص 275) اين «اعتياد» البته هويدا را به چنان ذلتي رساند كه شاه كمترين احترامي براي او قائل نبود و گاه سخيف‌ترين اهانت‌ها را به وي روا مي¬داشت: «18/3/54: رئيس دانشگاه تهران [هوشنگ نهاوندي] كاغذي به من نوشته بود كه چون استادان شكايت كمي حقوق خود را به پيشگاه همايوني تقديم داشته‌اند، نخست‌وزير گله‌مند است. فرمودند نخست‌وزير گُه خورده كه گله‌مند است، همين طور بگو.»(ج5، ص132)
اين‌گونه رفتار شاه با مرئوسان خويش، گذشته از آن كه موجبات اختلال امور را در سطوح عالي فراهم مي‌آورد، يك اثر مخرب ديگر نيز داشت. در واقع طبقه حاكمه‌اي كه خود چنين توسط شاه تحقير مي‌شد سعي مي‌كرد تا عقده حقارت خويش را با حقير كردن طبقات پايين دستي التيام بخشد و به اين ترتيب اين جريان انحرافي و مخرب تا اعماق جامعه ادامه مي‌يافت. علم با اشاره به آنچه در جريان برگزاري يك كنفرانس آموزشي در رامسر اتفاق افتاد، اين مسئله را براي مخاطبان خويش مي‌شكافد. به گفته وي، قطعنامه پاياني كنفرانس مزبور كه توسط كميته اجرايي اين كنفرانس نگاشته مي‌شد، تنها به رؤيت نخست‌وزير و وزراي آموزش عالي و آموزش و پرورش ‌رسيد و علي‌رغم اين كه فرصت براي طرح آن نزد استادان و صاحبنظران شركت كننده در كنفرانس وجود داشت اقدامي در اين باره صورت نگرفت. ارزيابي علم از اين نحوه عملكرد و ديگر رفتارهاي مشابه دولت، چنين است: «13/6/53: اين است ترتيبي كه دولت حتي با طبقه [زبده] Elite عمل مي‌كند. آن وقت مي‌خواهند اين مردم خودشان را در كار ما شريك و سهيم بدانند و به كشور و به كارشان علاقه‌مند باشند. اين تاره طرز عمل با طبقه ممتاز است (يعني ممتاز از لحاظ دانش)، واي به حال مردم... با مردم به صورت دولت غالب با مردم كشور مغلوب عمل مي‌كنند. راستي عجيب است. در مجلس هم هر وزيري حاضر مي‌شود فقط تكيه كلامش اين است كه به عرض رسيده و تصويب شده است. ديگر شما غلط زيادي نكنيد. تازه اين را به اعضاء حزب اكثريت مي‌گويند، تكليف اقليت كه معلوم است. با اين صورت مي‌خواهند حس احترام به كشور و علاقه به سرنوشت خود در مردم به وجود آورند. ياللعجب.»(ج4، صص 217-216)
موضوع ديگري كه در ادامه مبحث فوق مي‌توان از خاطرات علم دريافت، روحيه خاص شاه در قبال كشورهاي آمريكا و انگليس و نيز در عرصه بين‌المللي است. براي پي بردن به اين مسئله، بايد دستكم سه موضوع را توأمان در نظر داشت: اول تصوري كه شاه راجع به خودش داشت. دوم، اظهار نظرهاي شاه درباره آمريكا و انگليس در حرف و سوم، اقدامات عملي شاه در قبال آمريكا و انگليس.
در مورد تصورات شاه راجع به خودش بايد گفت كه وي به دليل حاكميت ديكتاتوري بر كشور و مواجه بودن با دولتمردان ترسو، متملق و بي‌شخصيت، دچار نوعي توهم قدرت و اقتدار فوق‌العاده در مورد خويشتن شده بود. علم بارها از تملق‌گويي درباريان و دولتمردان نسبت به شاه سخن مي‌گويد و البته اين را نيز مي‌افزايد كه شاه از چنين تملق‌هايي كاملاً خشنود بود و بلكه آن را يك رسم و سنت ملي به شمار مي‌آورد. به عنوان مثال هنگامي كه علم به شاه خاطرنشان مي‌سازد زانو زدن اردشير زاهدي- وزير امور خارجه وقت- به هنگام دست دادن با شاه، انتقادهاي برخي ناظران اروپايي را از اين رفتار نوكرمآبانه به دنبال داشته است، با رفتار و پاسخ سرد شاه مواجه مي‌گردد: «شاهنشاه از اين عرض من خوششان نيامد، فرمودند، «بايد مي‌گفتي اين يك تراديسيون ملي است». ياللعجب كه تملق، بزرگترين و باهوش‌ترين و بزرگوارترين مردان را هم گمراهي مي‌دهد!» (ج2، ص16) علم در جاي ديگري نيز از اين كه تملق‌گويي اطرافيان، موجب رضايت خاطر شاه مي‌شود سخن به ميان آورده است (ج4، ص60) و حتي خاطر نشان مي‌سازد كه در گفت‌گوي خصوصي خود با محمدرضا، دربارة اين كه در تبليغات دولتي «به وضع ناهنجار تملق‌آميزي از اعليحضرت همايوني تعريف مي‌كنند» و اين گونه عملكردها چه بسا تأثيرات منفي در پي داشته باشد، هشدار مي‌دهد.(ج4، ص77) اوج‌‌گيري روحيه تملق‌گويي نسبت به شاه و افراط در اين كار، وضعيت را به جايي مي‌رساند كه حتي «سگ شاه» نيز مشمول اين گونه تملقات مي‌شود: «16/12/ 54: سر شام رفتم، مطلب مهمي نبود. فقط علياحضرت شهبانو جلوي شيطنت‌هاي سگ بزرگ شاهنشاه را جداً گرفتند كه سر به بشقاب همه مي‌زند. شاهنشاه فرمودند، چرا اين طور مي‌كني؟ جواب دادند همه به اين سگ هم تملق‌ مي‌گويند، تنها من نمي‌خواهم اين كار را كرده باشم.»(ج5، ص555)
نكته جالب آن كه نمايندگان سياسي و اقتصادي آمريكا و انگليس هم كه به فكر پيش بردن طرح‌هاي خود و كسب منافع هنگفت از اين سرزمين هستند، از آنجا كه به خوبي از روحيه تملق پذيري شاه واقفند، ابايي از اين كار ندارند. سناتور «جرج ماك گاورن» ازجمله سياستمداران آمريكايي است كه براي يك دوره نامزدي حزب دموكرات براي رياست‌جمهوري را به عهده داشته و به هنگام حضور در ايران، در ميهماني سفير آمريكا تلاش مي‌كند تا مطالبي را به علم بگويد كه اطمينان دارد از اين طريق به گوش شاه مي‌رسد: «18/1/54: بعد از شام مرا به گوشه[اي] كشيد و صحبت مفصل درباه شاهنشاه كرد كه من هر وقت شرفياب مي‌شوم به وسعت نظر اين شخص و بزرگي و همت والاي ايشان براي ملت ايران بيشتر واقف مي‌شوم به علاوه ايشان در اين منطقه دنيا اميد ما و كشورهاي آزاد هستند. اي كاش ليدرهاي ديگري در جهان نظير ايشان بودند و خيلي خيلي [ستايش] eloge كرد... واقعاً كشور شما و ليدر شما [يكتا]unique است... صبح شرفياب شدم. صحبت‌هاي ديشب با ماك‌گاورن را عرض كردم. شاهنشاه خيلي به دقت گوش دادند.»(ج5، صص36-35) به هر حال بر مبناي اين گونه تملقات داخلي و خارجي، شاه دچار نوعي توهم شخصيتي شده بود و همان گونه كه علم اشاره مي‌كند وضعيت به جايي رسيده بود كه در ايران «خدا و شاه بايد يكي باشد»(ج3، ص239) اين توهمات «خدايگاني» بعلاوه سطح فكر نازل شاه كه تمام قدرت و حشمت خود را در عرصه‌‌هاي داخلي، منطقه‌اي و بين‌المللي، بر مبناي قدرت نظامي مي‌دانست باعث شد كه وي در رويكردي افراطي به سمت تقويت نيروهاي نظامي از طريق خريدهاي كلان و سرسام‌آور تجهيزات و تسليحات از آمريكا و انگليس سوق يابد و بر اين مبنا خود را بتدريج در نقش يك قدرت منطقه‌اي فائقه تصور نمايد تا بدان جا كه اقيانوس هند را نيز در حوزه مسئوليتش براي استقرار امنيت منطقه‌اي و بين‌المللي به شمار مي‌آورد. البته بايد گفت در اين زمينه نقش سياست‌ها و سياستمداران آمريكايي و اروپايي را كه با اهداف خاص سياسي و اقتصادي‌شان، شاه را ملعبه دست خويش قرار داده بودند، نبايد ناديده انگاشت.
اما موضوع دوم، نحوه برخورد شاه با آمريكا و انگليس و مأموران سياسي و اقتصادي آنها در «حرف» و بويژه در گفتگو‌هاي دو جانبه خويش با وزير دربارش است. در خاطرات علم به كرات ملاحظه مي‌شود كه شاه در حرف‌هايش كاملاً از موضع قدرت برابر و بلكه بالاتر، به طرح‌ها، درخواست‌ها و اقدامات آمريكا و انگليس، واكنش نشان مي‌دهد و گاهي نيز حتي در صحبت‌هاي خويش با علم، موهن‌ترين عبارات و توصيفات را درباره آنها به كار مي‌گيرد: «15/5/48: يك نفر پيامي از انگلستان آورده بود، كه خلاصه آن اين است: در ملاقات نيكسون - ويلسون در مورد ايران، اين نظر قاطع است كه اگر غرب بخواهد با شوروي معامله بكند، ايران وجه‌المصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند، «گُه خوردند، چنين حرفي زدند. مگر ما خودمان مرده‌ايم [كه آنها بتوانند ما را معامله كنند؟] قبل از آن كه چنين كاري بكنند، مگر ما نمي‌توانيم هزار زد و بند با روس و غيره بكنيم؟ به علاوه قدرت ما طوري است كه آن قدر هم ديگر راحت‌الحلقوم نيستيم.»(ج1، ص233) يا به عنوان مثال در جاي ديگر در واكنش به موضع‌گيري سفير انگليس راجع به جزاير سه‌گانه اين‌گونه مي‌گويد: «19/8/48: صبح شرفياب شدم. مطالب ديشب مذاكره با سفير انگليس را عرض كردم. راجع به جزاير خيلي برآشفتند. فرمودند مال ماست، چه گُهي مي‌خورد؟»(ج1، ص292)
حتي شاه گاهي در گفتگوهاي خود با مقام انگليسي يا آمريكايي نيز به ابراز وجود و اظهار قدرت در برابر آنها مي‌پردازد، كما اين كه طي صحبت با وزير امور خارجه انگليس از رفتار غير دوستانه اين كشور با ايران گلايه مي‌كند و سپس با لحني تهديدآميز به وي خاطر نشان مي‌سازد: «ظرف ده سال ما از شما قوي‌تر خواهيم شد و آن وقت فراموش نخواهيم كرد كه شما با ما چه رفتاري مي‌كرديد.»(ج2، ص315) همچنين نمونه ديگري از اين نحو ابراز قدرت در مقابل «اربابان» را مي‌توان در اين فراز از خاطرات علم مشاهده كرد: «17/3/52: در خصوص سفر آمريكا عرض كردم، چون statevisit [است] بايد [با تشريفات كامل] full ceremony باشد و ضمناً گفتم خوب است شب آخر توقف شاهانه، پرزيدنت به سفارت ما بيايد. فرمودند خوب است يعني چه؟ بايد بيايد، چرا اين طور گفتي؟ و عصباني شدند. حق با شاهنشاه بود. ولي عجيب است كه تا عرايضم كه دو ساعت طول كشيد چندين دفعه اين مطلب به ذهن شاهنشاه گذشت و باز عصباني شدند.»(ج3، ص70) البته آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها با اين‌گونه موضع‌گيري‌ها و درخواست‌هاي «ملوكانه» مشكلي نداشتند و به شاه اجازه مي‌دادند تا اين مقدار ابراز وجود كند كما اين كه پس از طرح درخواست مزبور با سفير آمريكا، بلافاصله با آن موافقت به عمل آمد.
در مجموعه 5 جلدي خاطرات علم، موارد متعددي از اين دست موضع‌گيري‌ها مي‌توان يافت كه اگر در عرصه عمل نيز اقداماتي متناسب و هماهنگ با آنها مشاهده مي‌شد، طبعاً قضاوتي جز استقلال طلب بودن محمدرضا را به دنبال نداشت، اما آنچه عملاً در كشور ما جريان داشت و گوشه‌هايي از آن نيز در اين مجموعه منعكس شده است، حكايت از واقعياتي بسيار تلخ دارد. در واقع اگرچه محمدرضا دچار توهماتي درباره شخصيت و اقتدار خويش گرديده بود و عمدتاً در گفتگو با علم نيز براي مقامات و سياستمداران آمريكايي و انگليسي، شاخ و شانه مي‌كشيد اما عملكردهاي او چيزي جز تأمين حداكثر منافع سياسي، نظامي و اقتصادي براي اين كشورها نبود؛ اين در حالي است كه شاه و علم، هر دو به وضوح تسليم قدرت‌هاي مسلط غربي بودند و ادامه حيات رژيم پهلوي را در گرو اين وابستگي مي‌دانستند. علم كه محرم اسرار شاه و رابط مخصوص وي با سفراي آمريكا و انگليس بود و بيش از همه از چگونگي روابط ايران و كشورهاي مزبور آگاهي داشته، خود در جايي خاطرنشان مي‌سازد: «19/2/51: صبح خيلي زود كاردار سفارت آمريكا به من تلفن كرد كه كار فوري دارم... پيام نيكسون را براي شاهنشاه آورد، كه تصميم خودش را در مورد مين‌گذاري آب‌هاي ويتنام شمالي و قطع مذاكرات پاريس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود... عرض كردم، شاهنشاه بايد جواب مثبتي مرحمت فرماييد. فرمودند آخر همه جا گفته‌ايم بايد مقررات كنفرانس ژنو اجرا شود... چه طور جواب مثبت بدهم؟ عرض كردم، با كمال تأسف شيشه عمر ما هم در دست آمريكاست، يعني اگر آمريكا اين جا شكست بخورد، ديگر فاتحه دنياي آزاد خوانده شده»(ج2، ص252) هرچند علم در اينجا سخن از «دنياي آزاد» به ميان مي‌آورد، اما همان‌گونه كه پيش از اين نيز بيان شد وي به صراحت اعتقاد خود را بر ديكتاتوري بودن نظام سياسي حاكم بر ايران ابراز مي‌دارد و حتي گاهي نيز انتقادات جدي خود را متوجه دموكراسي‌هاي غربي مي‌سازد: «17/8/51: اگر دموكراسي نداريم، به جهنم كه نداريم، مگر دموكراسي‌هاي غربي چه مي‌كنند و چه گلي به سر مردم خود زده‌اند؟ جز آن که يك عده معتاد و بلاتكليف و بي‌علاقه بي‌تفاوت دارد در كشورهاي غربي بار مي‌آيد.»(ج2، ص376) بنابراين پر واضح است كه منظور علم از اين نوشته، دقيقاً انتقال همان مفهوم وابستگي مطلق رژيم پهلوي به آمريكاست. اين مسئله‌اي بود كه شاه عميق‌تر از علم بدان اعتقاد داشت و حيات و ممات رژيم خود را در كف حاكمان كاخ سفيد مي‌ديد: «17/3/52: يادداشت ديگري سفير آمريكا راجع به يونان داده بود...فرمودند، سفير آمريكا را بخواه و به او بگو ما اين بي‌تفاوتي شما را قبول نمي‌كنيم و به شما [هشدار] warning مي‌دهيم كه در اين جا هم اگر سلطنت را از بين برديد، مثل ايتاليا و عراق پشيمان خواهيد شد»(ج3، صص71-70) اين البته بزرگترين اشتباه شاه بود كه ادامه حيات رژيم خود را وابسته به خواست و اراده آمريكا و انگليس مي‌دانست؛ چرا كه بدين ترتيب جهت‌گيري سياست‌هاي كلان كشور را به جاي تأمين منافع ملي و مردمي، در راستاي تأمين منافع اجانب قرار داده بود و همين اشتباه موجبات سرنگوني او را فراهم آورد.
اما گذشته از اين‌گونه اعترافات، وجه بارز وابستگي شاه و رژيم او به آمريكا و انگليس را در خاطرات علم، مي‌توان از رهگذر مبادلات نظامي و اقتصادي ميان ايران و كشورهاي مزبور مشاهده كرد. براي ورود به اين موضوع، ابتدا لازم است به اين نكته توجه كنيم كه شاه- آن‌گونه كه در اين خاطرات نيز پيوسته مورد اشاره قرار گرفته- سعي وافري داشت تا بتواند درآمد ارزي كشور را از طريق فروش نفت افزايش دهد. اين مسئله سرانجام در پي افزايش چشمگير بهاي نفت از اواسط سال 52 محقق شد و شاه به يكي از آرزوهاي خود دست يافت. طبعاً حجم انبوه دلارهاي نفتي، اين امكان را به وجود آورد كه در قالب برنامه‌هاي اقتصادي سنجيده و دقيق، حركت قابل قبولي در جهت رفع عقب‌ماندگي‌هاي اقتصادي، صنعتي و كشاورزي ايران آغاز شود و كشور ما در مسير توسعه پايدار قرار گيرد. اما فارغ از وجود يك «هيأت حاكمه لاشخور» كه آفتي بزرگ و خانمان‌سوز براي اين كشور به حساب مي‌آمد، جنون نظامي‌گري شاه از يك‌سو و دكترين نيكسون مبني بر واگذاري بخشي از مسئوليت ژاندارمي منطقه بر دوش رژيم پهلوي از سوي ديگر، باعث بازگشت بخش عمده‌اي از درآمدهاي ايران به جيب مجتمع‌هاي بزرگ نظامي- صنعتي آمريكايي و انگليسي ‌گرديد.
در خاطرات بسياري از مسئولان بلندپايه رژيم پهلوي به هزينه هنگفت خريد تسليحات از خارج به ويژه از سال 50 به بعد اشاره شده و عموماً نيز نگاهي انتقادي به اين قضيه داشته‌اند. توضيحات عبدالمجيد مجيدي - رئيس سازمان برنامه و بودجه در سال‌هاي 50 الي 56 - درباره مكانيزم و حجم خريد‌هاي نظامي از خارج گوياي بسياري از واقعيات در اين زمينه است. وي با اشاره به افزايش در آمدهاي نفتي ايران مي‌گويد: «قبل از اين كه ما اصلا مطلع بشويم كه درآمد نفت دارد بالا مي‌رود، مقدار زيادي تعهدات شده بود. خوب، از قبيل همين كه مي‌گوييد، مسئله خريد كنكورد، مسئله خريدهاي نظامي كه تعهدات خيلي عمده‌اي بود... اينها همه يك اطلاعات بود و برنامه‌هايي بود كه تصميماتش گرفته شده بود.»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي دانشگاه‌ هاروارد، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص141) مجيدي سپس يك نكته بسيار مهم و اساسي را درباره خريدهاي تسليحاتي ايران از خارج خاطرنشان مي‌سازد. وي در پاسخ به اين سؤال كه «در مورد خريد وسائل و تجهيزات چه طور؟ آيا در موقعيتي بوديد كه بررسي كنيد؟» پاسخ مي‌دهد: «نه، نه، نه آنها اصلاً دست ما نبود. تصميم گرفته مي‌شد... چون دولت ايران براي خريد وسائل نظامي قراردادي با دولت آمريكا داشت، [تصميم‌گيري] با خود وزارت دفاع آمريكا بود. يعني ترتيبي كه با موافقت اعليحضرت انجام مي‌شد اين بود كه آنها خريدهايي مي‌كردند كه پرداختش مثلاً ظرف پنج يا ده سال بايست انجام بشود. به هر صورت، قرارهايشان را با آنها مي‌گذاشتند. به ما مي‌گفتند اثر اين در بودجه سال آينده چيست؟ به اين جهت ما رقمي كه مي‌بايست در سال معين در بودجه بگذاريم مي‌فهميديم چيست. توجه مي‌كنيد؟ اما اين به اين معني نيست كه ده تا هواپيما خريدند يا بيست تا هواپيما خريدند. با خودشان بود. به ما مي‌گفتند كه شما در سال آينده بابت خريدهايي كه ما مي‌كنيم، قسطي كه براي سال آينده در بودجه بايد بگذاريد، [فلان] مبلغ است كه ما اين مبلغ را مي‌گذاشتيم توي بودجه.»(همان، ص 146) شايد واضح‌تر و گويا‌تر از اين سخن رئيس سازمان برنامه و بودجه در سال‌هاي وفور دلارهاي نفتي نتوان سخني براي نحوه هزينه‌ شدن اين دلارها يافت. بر اين اساس كاملاً مشخص است كه علي‌رغم تصورات و توهماتي كه شاه درباره خود دارد و رجزخواني‌هايي كه عمدتاً در فضاي سر بسته عليه آمريكا و انگليس مي‌كند، عملاً مقدرات بخش قابل توجهي از بودجه كشور در دست تصميم گيران آمريكايي قرار دارد و البته در نحوه هزينه شدن مابقي اين بودجه در امور صنعتي و عمراني نيز شركت‌ها و شخصيت‌هاي غربي، سهم عمده و بلكه اصلي را نصيب خويش مي‌سازند.
نكته‌اي كه در اين زمينه بايد به آن توجه كرد، هم جهت بودن تمايلات و تصميمات شاه با منافع بيگانگان بود و لذا مشكلي براي جذب مجدد دلارهاي ايران از سوي آمريكا و انگليس وجود نداشت. نمونه‌هايي از ميل مفرط شاه به خريد انواع و اقسام تسليحات جنگي كه طبعاً در پيوند تنگاتنگ با سياست‌هاي آمريكاست در خاطرات علم به چشم مي‌خورد و البته پاره‌اي مطالب در اين زمينه، كاملاً قابل توجهند: «15/7/53: چندي قبل فرمانده نيروي هوايي به من گفته بود به عرض برسانم اين همه خريد هواپيما را نمي‌تواند جذب كند، يعني به اين تناسب امكان تربيت پرسنل و خلبان نداريم و كيفيت كار آنها كم مي‌شود. منتها جرئت نمي‌كند اين مطلب را به شاه عرض كند، در صورتي كه خودش شوهر خواهر شاه است.»(ج4، ص253) علم در جاي ديگري از خاطراتش به خريد تعداد زيادي جنگنده‌هاي اف-14 اشاره دارد كه شاه بر اساس مسئوليتي كه در قبال «خليج فارس و اقيانوس هند» براي خود تصور مي‌كرد، اقدام به خريد آنها كرده بود: «22/12/53: در مورد قواي نظامي و اين كه ما 80 هواپيماي 14F خريده‌ايم در صورتي كه خود آمريكا فقط 300 عدد دارد، صحبت شد. شاهنشاه فرمودند من ناچارم خودم را قوي كنم چون در خليج فارس و اقيانوس هند مسؤليت دارم.»(ج4، ص413) اما جالب‌تر از اين مسئله، اظهار نگراني برخي مقامات خارجي درباره خريدهاي هنگفت نظامي مورد درخواست شاه است كه اگرچه نفع اقتصادي فراواني نيز براي آنها دارد، اما چه بسا تبعات آن را منافي منافع درازمدت خود در ايران تشخيص مي‌دهند: «17/3/52: صبح زود سفير انگليس ديدنم آمد كه مطلبي را كه سِر الك وزير خارجه مي‌خواهد با شاهنشاه صحبت كند به من بگويد... در آخر ملاقات گفت مي‌خواهم يك حرفي به تو بزنم و آن اين است كه با آن كه كشور من و دولت من و نخست‌وزير من همه ميل دارند اين معامله تانك‌هاي چيفتن تمام شده و [آنها را] زودتر تحويل بدهند، چون براي مردم ما كار پيدا مي‌شود و براي خزانه ما پول، ولي من ترس دارم كه هشتصد تانك به اين بزرگي بار سنگيني بر دوش شما بگذارد،‌ چه از لحاظ [تعميرات] و چه از لحاظ تهيه افراد فني، و تازه اينها در كشوري كه نقاط سوق‌الجيشي آن يا كوه و يا زمين‌هاي رودخانه‌اي و باتلاقي است (مراد، غرب و جنوب غرب است) خيلي قابل استفاده نباشد و اين مسئله مآلاً روابط بين ما را كه حالا در نهايت خوبي است به هم بزند. من از اين صراحت و صداقت او لذت بردم.»(ج3، صص 70-69) البته در وراي اين‌گونه اظهارات، به هر حال انگليسي‌ها از اين كه حداكثر منافع را از داد و ستدهاي نظامي يا بازرگاني با ايران تحت حاكميت شاه كسب كنند، غفلت نمي¬كردند تا جايي كه بعضاً دست نشانده آنها را نيز ناچار از گلا‌يه‌هايي- هرچند بي‌خاصيت- مي‌كرد: «25/12/53: فرمودند، به انگليس‌ها هم بگو كه تانك‌هاي چيفتن شما معيوب است. اين سفارش عمده‌اي كه مي‌خواهيم بعد از اين به شما بدهيم، اگر به همين بدي باشد كه اصولاً خطرناك است. توپ‌هاي اين تانك مهمات كم دارد، چرا مهمات به ما نمي‌دهيد؟ ما كه پولش را نقد مي دهيم. بعلاوه قيمت تمام اسلحه‌اي كه به ما پيشنهاد كرده‌ايد از سال گذشته 200% اضافه شده است.»(ج4، ص415) جاي گفتن ندارد كه نه تنها در حوزه امور نظامي، بلكه در ساير عرصه‌هايي كه به نحوي شركت‌هاي غربي در ايران مشغول كار بودند، چپاول و تاراج اموال و منابع ايرانيان با شدت تمام ادامه داشت. نمونه‌اي از اين تاراج را در خاطرات روز 21/10/54 علم مي‌توانيم مشاهده كنيم: «عرض كردم، قرارداد شركت انگليسي كاستين، در چاه‌بهار، براي ساختمان‌هاي عادي، غارت است، كه ما با آنها منعقد مي‌كنيم. يعني آنها ما را غارت مي‌كنند. به دقت گوش دادند، ولي چيزي نفرمودند... فرق معامله در حدود 600 ميليون دلار است. شايد چون انگليسي‌ها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شده‌اند و شاهنشاه فكر مي‌فرمايند كه در اين جا كمك بكنند، مي‌خواهند اين لقمه را به آنها بخورانند.»(ج5، ص421) شكي نيست كه علم خود بخوبي از كنه واقعيت مطلع است، اما همان‌گونه كه در برخي موارد از گفتن پاره‌اي مسائل خودداري مي‌ورزد، در اينجا نيز مطلب را درز گرفته و خود را به تغافل زده است. در واقع مسئله صرفاً محدود به نقش انگليسي‌ها در افزايش استخراج و فروش نفت و تلاش شاه براي جبران اين خدمت آنها نبود، بلكه ماجرا از اين قرار بود كه شاه علي‌رغم احساس «خدايگاني» در مقابل دولتمردان داخلي و ابراز وجود كردن‌هاي آشكار و پنهان در مقابل آمريكا و انگليس، عملاً و عميقاً دچار ضعف نفس بود و شيشه نازك عمر خود را در دست آنها مي‌ديد، بنابراين چاره‌اي جز اين پيش ‌رويش نمي‌ديد كه با بازگذاردن دست آنها و نيز ديگر كشورهاي غربي در غارت ايران، رضايت خاطر آنها را جلب كند و به خيال خويش، استمرار و بقاي رژيم وابسته‌اش را تضمين نمايد. بنابراين در دوران مزبور، به ويژه پس از افزايش در آمدهاي نفتي كشور، ايران به بهشت بازرگانان و شركت‌هاي گوناگون و متنوع آمريكايي، انگليسي و ديگر كشورهاي غربي مبدل گرديد. به گفته ويليام سوليوان آخرين سفير آمريكا در تهران «در سال 1977 سي‌ و پنج هزار آمريكايي در ايران زندگي مي‌كردند كه همه آنها به استثناي قريب دو هزار نفر وابسته به شركت‌ها و مؤسسات خصوصي آمريكايي بودند.»(خاطرات دو سفير، ويليام سوليوان و سِر آنتوني پارسونز، ترجمه محمود طلوعي، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص35) آنتوني پارسونز كه آخرين سفير انگليس در رژيم پهلوي به حساب مي‌آيد نيز معترف است كه شرايط سياسي و اقتصادي حاكم بر ايران موجب شده بود تا عمده فعاليت‌هاي سفارت اين كشور در تهران، معطوف به سازمان‌دهي فعاليت‌هاي بازرگاني و اقتصاد انگليسي‌ها در ايران شود و بلكه افراط در اين قضيه باعث شده بود تا آن سفارتخانه از پرداختن به امور سياسي و تأمل در لايه‌هاي پنهان مسائل سياسي و اجتماعي ايران غفلت ورزد: «ما بر تعداد پرسنل اين قسمت افزوديم و معاون مطلع و مجرب من «جرج چالمرز» سرپرستي امور بازرگاني و اقتصادي و مالي و نفتي را به عهده گرفت. به اين ترتيب قسمت بازرگاني سفارت به مغر و كانون اصلي فعاليت‌هاي سفارت انگليس در ايران تبديل شد. حتي وابسته‌هاي نظامي سفارت در ارتش و نيروي هوايي و نيروي دريايي ايران هم بيشتر به كار فروش تجهيزات نظامي انگليس به ايران يا ترتيب اعزام هيئت‌هايي براي تعليم استفاده از سلاح‌هاي خريداري شده و مورد سفارش از انگلستان اشغال داشتند و وظايف سياسي و اطلاعاتي آنها در درجه دوم اهميت قرار گرفته بود.»(همان، صص 307-306) در خاطرات علم مي‌توان شاهدي بر درستي اين سخن پارسونز يافت: «6/5/53: صبح سفير انگليس را پذيرفتم و به جاي مذاكرات سياسي، تمام صحبت [معامله business ] كرد كه گرچه اقلام بسيار مهمي است، ولي ابداً ارزش ذكر ندارد. ازجمله طرح شهرسازي عباس‌آباد است كه به انگليس‌ها واگذار شده بود و طرح بسيار بزرگي است، حدود يك ميليارد پوند. حالا مثل اين كه نمي‌توانند چنان كه تعهد كرده بودند، پول تهيه كنند. مي‌گويند پول را دولت ايران به شهردار تهران بدهد، ما هم شريك مي‌شويم.» (ج4، ص198) اگرچه صرف معاملات بازرگاني و تجاري مي‌توانست سودهاي مناسبي براي غربي‌ها در بر داشته باشد، اما آنچه موجب شده بود تا ايران به «بهشت» اين سوداگران تبديل شود، باز بودن «دروازه‌هاي سوءاستفاده» به روي آنان بود. اين مسئله گاه به حدي شكل مفتضحانه و رسوايي به خود مي‌گرفت كه حتي نگراني سفير آمريكا را به لحاظ پيامد‌هاي آن، به دنبال داشت. سوليوان با اشاره به ديدار خود با قريب سي‌تن از مقامات ارشد شركت‌ها و مؤسسات آمريكايي كه در ايران فعاليت مي‌كردند يا منافعي داشتند، مي‌گويد: «من از مجموع سخناني كه در اين جلسه رد و بدل شد دريافتم كه سرمايه‌گذاري و مشاركت اين مؤسسات در ايران بر مبناي عدالت و تساوي حقوق استوار نيست. بيشتر اين شركت‌ها بدون اين كه سرمايه‌اي در ايران به كار بياندازند قراردادهاي خدماتي با دولت و مؤسسات ايراني داشتند و بعضي از آنها هم به جاي سرمايه‌گذاري، سرويس و خدمات خود را مبناي مشاركت در سود حاصله قرار داده بودند. نظر به اين كه من تازه از فيليپين آمده بودم و در آنجا مشكلات حاد ناشي از عدم تعادل بين سرمايه و نيروي كار را به چشم خود ديده بودم نمي‌توانستم در خوش‌بيني ديگران نسبت به آينده اقتصاد ايران شريك باشم.»(همان، ص37) طبعاً شرايط حاكم موجب شده بود تا سيل دلالان و مقاطعه كاران بين‌المللي كه به ويژه در پي كسب سودهاي هنگفت از طرق فسادآميز بودند، راهي ايران شوند و به خواسته خود دست يابند. «پرنس برنهارد» شوهر ملكه هلند ازجمله اين افراد بود كه به نوشته عاليخاني - ويراستار اين مجموعه خاطرات- «به آلودگي در معاملات گوناگون شهرت داشت»(ج5، ص 47) و علم نيز به اشتهاي مفرط او در سوداگري اشاره مي‌كند: «26/1/54: به استقبال پرنس برنهارد شوهر ملكه هلند رفتم كه عازم نپال است. ماشاءالله سيل [سوداگر] buisinessman همراه دارد. به محض پياده شدن از هواپيما شروع به [معامله] business كرد!» (ج5، ص48) به هر حال، بايد گفت خاطرات علم ازجمله بهترين منابعي است كه پژوهندگان تاريخ مي‌توانند با مطالعه آن، پرده نازك ادعاها و خودستايي‌هاي محمدرضا را كنار بزنند و پشت صحنه واقعي و عيني آن دوران را به نظاره بنشينند.
اما موضوع ديگري كه در خاطرات علم به شدت جلب توجه مي‌كند، عدم توانايي شاه حتي براي «نمايش دموكراسي» در كشور است. همان‌گونه كه مي‌دانيم پس از تشكيل كانون مترقي در سال 39 توسط حسنعلي منصور و سپس تبديل آن به حزب ايران نوين- به عنوان حزب اكثريت- قرار بر آن شد تا حزب «مردم» كه علم رهبري عالي آن را به دست داشت، نقش اقليت را ايفا نمايد؛ به اين ترتيب دستكم نمايشي به راه مي‌افتاد تا در عرصه بين‌المللي فشارها از روي رژيم شاه كاسته شده و ضمناً در داخل نيز اقشاري را به خود مشغول دارد. قاعدتاً براي شخص شاه و اطرافيان او مسلم و محرز بود كه اين كار چيزي جز يك بازي نيست و هيچ آسيبي نيز به پايه‌هاي ديكتاتوري محمدرضا وارد نخواهد ساخت، غافل از آن كه حتي مسخره‌ترين و بي‌محتواترين نمايش‌ها و بازي‌ها نيز قواعد خاص خود را دارند و چنانچه اين قواعد رعايت نشوند، اساس بازي زير سؤال خواهد رفت و تمام زحماتي هم كه براي فريب ديگران كشيده شده است، بي‌فايده خواهد گشت. آنچه علم را بشدت در اين دوران رنج مي‌دهد و كلافه مي‌كند اين است كه شاه با وجود تمايل به اجراي چنين نمايشي حاضر به رعايت قواعد آن نيست. اين كه اين تناقض رفتاري شاه از ناداني و نفهمي اوست يا از غلظت بالاي روحيه استبدادي و طينت ديكتاتوري وي، تفاوتي در اصل ماجرا به وجود نمي‌آورد. علم بارها سعي مي‌كند به شوخي و جدي، اين نكته بسيار ساده را به شاه بفهماند كه حداقل به حزب اقليت بايد اجازه سخن گفتن و انتقاد در يك محدوده كوچك داده شود، اما موفق نمي‌شود. وي گاهي در صحبت‌هاي خود با شاه، از حزب اقليت تحت عنوان «شير بي‌يال و دم و اشكم» ياد مي‌كند‌(ج2، ص229) و گاهي نيز صريحاً به محمدرضا خاطرنشان مي‌سازد كه تا اقليت «اجازه حرف زدن و انتقاد كردن نداشته باشد، فايده ندارد».(ج2، ص241) و جالب اين كه شاه هنگامي كه با چنين سخناني مواجه مي‌شود، ظاهراً آنها را مي‌پذيرد و خود بر لزوم سخن گفتن و انتقاد كردن حزب اقليت تأكيد مي‌كند، اما به محض اين كه حزب مذكور در اين مسير گام بر مي‌دارد، خشم و عصبانيت وي را به دنبال دارد: «31/4/51: يك دفعه برگشتند، فرمودند اين دكتر كني- رئيس و دبيركل حزب مردم- چه غلط‌هايي كرده است؟ عرض كردم نمي‌دانم. فرمودند، بلي در اصفهان ميتينگ داده و گفته است، اين دولت يك دولت ارتجاعي است و به علاوه اگر انتخابات شهرداري‌ها و انجمن‌هاي ولايتي آزاد باشد، حزب ما خواهد برد. اولاً چه طور به خود جرأت داده است بگويد دولت من دولت ارتجاعي است، ثانياً چه‌طور ممكن است تفوه به اين حرف بكند كه انتخابات در سلطنت من آزاد نيست؟ عرض كردم من كه خبر نداشتم چه گفته است، ولي رئيس حزب اقليت يك چيزي كه بايد بگويد. هر چه مي‌گويد، اگر شاهنشاه [بردباري] (tolerance) نداشته باشد، البته برخورنده است و به ابروي يار برمي‌خورد.»(ج2، ص303-302) با تعويض دبيركل اين حزب و جايگزيني ناصر عامري به جاي كني نيز تغييري در وضعيت به وجود نمي‌آيد و كوچكترين سخنان انتقادي يا حتي پيشنهادهاي اصلاحي اين دبيركل نيز با خشم و عصبانيت شاه مواجه مي‌شود: «27/8/52: صبح زود ناصر عامري دبيركل حزب مردم كه جاي دكتر كني است، با سبيل‌هاي آويزان پيش من آمد كه از نطق‌هاي من در گرگان كه گفته‌ام بايد تحصيلات و معالجه براي مردم مجاني باشد، شاهنشاه عصباني شده‌اند... حالا هم اجازه شرفيابي خواسته‌ام به من نمي‌دهند. چه خاكي به سر بريزم؟ در دلم خيلي خنديدم... در دلم گفتم...كجايش را خوانده‌اي؟ به اين صورت حكومت دو حزبي محال است و لازم هم نيست. نمي‌دانم چرا شاهنشاه اين قدر اصرار مي‌فرمايند.»(ج3، ص244) گاهي نيز علم به خاطر رفتارهاي كاملاً خلاف قواعد بازي با حزب اقليت، كلافه و تا حدي عصباني شده و با دلخوري موضوع را با شاه در ميان گذاشته است: «17/5/53: عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض مي‌كند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند، البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا مي‌كنند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم، بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نمي‌تواند بكند، دست كسي را هم كه نمي‌تواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟»(ج4، ص 207) از لحن كلام علم بخوبي مي‌توان فهميد كه در دل علاوه بر خنديدن به حال و روز عامري، به حماقت و ناداني «اعليحضرت» نيز مي‌خندد كه اگرچه خود دستور تشكيل حزب اقليت را داده، اما گويي الفباي اين كار را هم نمي‌داند و با به فراموشي سپردن روند قضايا، اينك مي‌گويد حزب اقليت هزينه¬هاي خود را از مردمي كه هيچ نقشي در تشكيل و اداره آن نداشته‌اند، بگيرد! توصيفي كه علم از زبان حال دبيركل حزب مردم راجع به اين حزب بيان مي‌دارد، در عين كوتاهي، بسيار گوياست:«11/12/53: بيچاره ناصر عامري دبيركل سابق حزب مردم كه يك ماه قبل در اكسيدان اتومبيل كشته شد، آن قدر عاجز شده بود كه دائماً التماس مي‌كرد: يا بكش، يا چينه‌ده، يا از قفس آزاد كن».(ج4، ص397)
نبايد پنداشت كه اين گونه مسائل تا هنگامي كه به اصطلاح دو حزب اكثريت و اقليت در كشور فعاليت مي‌كردند وجود داشت و تشكيل حزب رستاخيز در اسفند ماه 1353، به مرتفع شدن چنين مشكلاتي انجاميد. حقيقت آن است كه روحيه استبدادي به حدي در وجود شاه رخنه كرده و نهادينه شده بود كه تحمل كوچكترين انتقادي را در وي باقي نگذارده و حتي در زمان استقرار سيستم تك حزبي در كشور نيز اين روحيه، مشكل آفرين ‌گرديد. هنگامي كه علم پس از انتشار اساسنامه حزب رستاخيز، در روز 23/1/54 به محمدرضا خاطرنشان مي‌سازد اشكالاتي در اين اساسنامه وجود دارد و منظورش آن است تا اجازه داده شود راجع به مشكلات در مطبوعات صحبت شود و پيشنهادهاي اصلاحي مطرح گردد، شاه اجازه طرح انتقادها را مي‌دهد: «بگو ايرادها را بگويند و در جرايد بنويسند، عيبي ندارد.»(ج5، ص 41) اما تنها دو روز پس از صدور اين «فرمان همايوني»! به محض آن كه كوچكترين انتقادي در مطبوعات درج مي‌گردد، آتشفشان استبداد شاهانه فوران مي‌كند: «25/1/54: فرمودند، همين حالا كه مرخص شدي به روزنامه كيهان به مصباح‌زاده تلفن كن كه مردكه اين حرفها چيست كه مي‌نويسي؟ راجع به حزب هركس هر غلطي مي‌كند، مي‌نويسند. منجمله يكي پرسيده چرا در اساسنامه حزب تكليف تعيين دولت روشن نشده؟ شما هم چاپ كرده‌ايد. به آنها تفهيم كن كه تكليف تعيين دولت و عزل و نصب وزرا با شخص پادشاه است و شاه رياست فائقه قوه مجريه را دارد، ديگر اينها فضولي است.»(ج5، ص 46) گذشته از مخالفت صريح و آشكار اين اظهار نظر شاهانه با نص قانون اساسي مشروطه، چنين تغيير رفتارها و موضع‌گيري‌هايي كاملاً مبين همان سخن علم است كه «تمام كارها مسخره‌ اندر مسخره‌ اندر مسخره است.»(ج4 ص378)
حال اگر به اين مسئله، نحوه انتخابات مجلس نيز اضافه شود، آن‌گاه عمق مسخرگي امور سياسي و حزبي و انتخاباتي در آن هنگام مشخص مي‌شود. علم بارها از عدم آزادي انتخابات، بي‌ارزش بودن حقوق سياسي مردم و دخالت‌هاي گسترده بيگانگان و دربار و دولت در انتخابات سخن به ميان مي‌آورد. وي آن‌گونه كه مدعي است بارها نيز در اين‌باره با خود شاه نيز صحبت كرده است: «19/9/48: فرمودند نمي‌دانم اين مردم كي تربيت خواهند شد و چه طور مي‌توان آنها را تربيت كرد. من جسارت كردم و عرض كردم متأسفانه در آن راه هم نيستيم، زيرا اولين قدم در راه تربيت اجتماعي احترام گذاشتن به حقوق ديگر مردم است و ما در جهت اين كه اين اولين قدم را برداريم نيستيم.»(ج1، ص316) علم در جاي ديگري با صراحت بيشتر از بي‌اعتنايي به حقوق مردم و بي‌محتوايي انتخابات سخن مي‌گويد: «17/6/52 : دولت خود را در پناه اين مرد بزرگ قرار مي‌‌دهد و طرز رفتاري كه با مردم دارد مثل دولت غالب به مردم كشور مغلوب است، بي‌اعتنا و گاهي هم [خشونت‌آميز] انتخابات را كه Aggressive مداخله مي‌كند و انگشت مي‌برد. انگشت كه چه عرض كنم؟ به مردم حقنه مي‌كند، حتي انتخابات ده و شهر را براي مردم و براي علاقه مردم چيزي باقي نمي‌ماند، همه بي‌تفاوت مي‌شوند.»(ج3، ص135) جالب اين كه حتي در يادداشت‌هاي سال 54 علم كه وي مدعي است وضعيت برگزاري انتخابات بهتر از گذشته شده و با يك آزادي نسبي برگزار مي‌شود، ناگهان به موردي برمي‌خوريم كه نقص اين‌گونه ادعا‌ها را آشكار مي‌سازد: «15/1/54: مطلبي نخست‌وزير در كيش به من گفت كه خيلي جالب بود و فهميدم عنوان رشوه را دارد. آن اين بود كه گفت هر كسي را از هر جا بخواهي من وكيل خواهم كرد. هر كس باشد، هيچ فكر نكن، به من بگو تمام مي‌كنم.»(ج5، ص27) به راستي وقتي هويدا به عنوان بي‌خاصيت‌ترين و بي‌شخصيت‌ترين عنصر سياسي رژيم پهلوي از چنين نفوذي در انتخابات مجلس برخوردار باشد، تكليف آن انتخابات معلوم است.
البته اين مطلب را نيز بايد گفت كه علم در بيان نقش سفارت‌خانه‌هاي خارجي در انتخابات مجلس امساك به خرج داده و جز اشاره‌ به اصرار حسنعلي منصور بر ارتقاي موقعيت خود در فهرست منتخبان به پشتگرمي روابط صميمانه‌اش با سفارت آمريكا(ج2، ص152) نكات ديگر را در اين زمينه ناگفته گذارده است. اما در اين خاطرات وقتي مي‌خوانيم كه آمريكايي‌ها نوكر خود يعني «حسنعلي منصور» را به عنوان نخست‌وزير به شاه تحميل مي‌كنند، قاعدتاً بسادگي مي‌توان نتيجه گرفت كه آنان دست بسيار بازتري در نشاندن افراد مورد نظر خود بر كرسي‌هاي مجلس داشته‌اند: «2/11/51: من عرض کردم ... پدرسوخته راكول، وزير مختار وقت آمريكا، نوكر مي‌خواست و من نوكر نمي‌شدم. به اين جهت بي‌علاقه به سقوط من نبود و حتي خيلي علاقه هم داشت و حسنعلي منصور را هم كه در جيب خودش داشت، كه بعد هم آمد. ديگر شاهنشاه هيچ نفرمودند؛ مثل اين كه من قدري فضولي كردم.»(ج2، ص438) منظور علم از «فضولي» آن است كه به تلويح اطاعت شاه از سفارت آمريكا را براي نشاندن يك مهره آمريكايي بر كرسي نخست‌وزيري كشور، به وي گوشزد كرده است.
علاوه بر آنچه بيان گرديد، مسائل و موضوعات متنوع ديگري نيز در خاطرات علم به چشم مي‌خورد که اگرچه هر يک از آنها در جاي خود داراي اهميت هستند، اما به لحاظ پرهيز از تطويل بيش از حد بحث، به ناچار بايد اشاره‌وار از آنها گذشت.
ريخت و پاش‌ها و اسراف‌هاي خاندان سلطنتي و درباريان و صرف هزينه‌هاي هنگفت، ازجمله مواردي‌اند که به شدت جلب توجه مي‌کنند. مسافرت‌هاي شاه و خانواده¬اش به سن‌موريتز و اقامت يکي دو ماهه در آنجا، ساخت کاخ‌هاي متعدد، هزينه‌هاي هنگفت مسافرت‌هاي خارجي اعضاي خانواده سلطنتي، سوءاستفاده‌هاي کلان توسط اطرافيان و آشنايان اين خانواده، خريد لوازم لوکس و تجملاتي و برداشت‌هاي مستمر از خزانه دولت به همراه انبوهي از موارد ديگر، در حالي که عامه مردم بويژه در شهرستان‌ها و روستاها در فقر و فاقه به سر مي‌بردند، بخوبي مي‌تواند روشنگر وضعيتي باشد که علم بارها از آن تحت عنوان «رفتار دولت غالب با مردم مغلوب» ياد مي‌کند. در اين ميان کنايه‌هاي شاه به همسر و مادر همسر خود که در عين ولخرجي‌هاي هنگفت قصد ظاهرسازي نيز دارند، جالب توجه است، به طوري که شاه لقب «درويش خانم» را به کنايه براي مادرزن خويش-فريده ديبا- برگزيده است و از اين طريق به تمسخر ظاهرفريبي‌هاي وي مي‌پردازد. اين در حالي است که به نظر مي‌رسد علم نيز در برخي از فرازهاي خاطراتش از اين که شخص محمدرضا را مورد طعنه قرار دهد، کوتاهي نمي‌کند. به عنوان نمونه در حالي که در جاي جاي اين خاطرات، خوانندگان مي‌توانند از هزينه‌هاي سرسام‌آور براي راحتي و تعيش شاه مطلع شوند، علم مي‌نويسد: «14/6/52: چاي خواستند. فرمودند پيشخدمت چاي با کشمش بياورد. فرمودند حالا که دستور {ساده زندگي کردن}Austerity داده‌ايم ، بايد خودمان سرمشق هم باشيم. من لذت بردم. ولي افسوس که همه ما پيروي از اين روح بزرگ نمي‌کنيم که هيچ، او را گمراه هم مي‌کنيم. افسوس!»(ج3،صص 134-133) بي‌شک براي علم که شاهد و ناظر مخارج سرسام‌آور دربار است، صرفه‌جويي «شاهنشاه» با پرهيز از خوردن يک حبه قند و مصرف کشمش به جاي آن، کمال مسخرگي به شمار مي‌آيد.
فساد اخلاقي و هرزگي شاه و علم، موضوع ديگري است که در اين خاطرات به چشم مي‌خورد. از مجموع آنچه در اين زمينه علم نگاشته است مي‌توان به صحت ادعاي علي شهبازي - محافظ مخصوص شاه- پي‌برد كه از نقش محوري علم در فراهم آوردن بساط عياشي شاه سخن مي‌گويد: «وقتي اعلم [علم] وارد دربار شد و تيمسار ارتشبد هدايت را از گردونه خارج کرد و به شاه نزديک شد، شروع به سرگرم کردن شاه در خارج از کاخ کرد تا اين که وزير دربار شد. در وزارت دربار تشکيلاتي ويژه براي سرگرم کردن شاه درست کرده بود... عده زيادي در اين باند فساد فعاليت مي‌کردند، از جمله سيروس پرتوي که از اسرائيل خانمهاي زيبا مي‌آورد که اينها در حقيقت جاسوسه‌هايي بودند.»(محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي، تهران، انتشارات اهل‌قلم، 1377، ص80) البته گفتني است طبق آنچه در خاطرات علم آمده دختراني كه براي شاه مهيا مي‌گرديدند از کشورهاي مختلف اروپايي بودند که طبعا مي‌توان وجود جاسوسه‌ها را نيز در ميان آنها پذيرفت. بويژه اگر به اين نكته توجه كنيم كه دكتر محمدعلي مجتهدي در بيان خاطرات خود، از علم به عنوان «جاسوس» ياد مي‌كند (خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد، تهران، نشر كتاب نادر، 1380، ص190) که حداقل ده محل براي عياشي شاه تدارک ديده بود (همان،ص 226)، آن‌گاه بهتر مي‌توانيم وجود اين جاسوسه‌ها را در ميان زنان سفارشي براي محمدرضا پذيرا باشيم. به هر حال، گرچه علم خود مدير برنامه‌هاي عياشي شاه بود و شخصاً نيز در فساد اخلاقي دست و پا مي‌زد، اما گاهي از افراط محمدرضا در اين زمينه نگران مي‌شد: «22/3/54: فرمودند... بعدازظهر گردش مي‌رويم. من حالت تعجب به خود گرفتم و حق هم داشتم که اگر بعدازظهر تشريف مي‌بريد به سد فرحناز ،کي گردش تشريف مي‌بريد؟ فرمودند يک ساعتي وقت دارم، مي‌خواهم به اين صورت بگذرانم ولي خيال ديگري ندارم. عرض كردم نبايد هم‌ خيال ديگري بفرمائيد، چون به شاهنشاه صدمه وارد مي‌آيد.» (ج5،ص 137)
ماجراي کشته شدن ارتشبد خاتمي طي يک سانحه نيز موضوع قابل توجهي در خاطرات علم است که البته وي خود را از بيان آنچه درباره اين واقعه مي‌داند، معذور دانسته است: «3/7/54: راجع به ارتش و همچنين ارتشبد خاتمي مسائلي فرمودند که به نظرم ديگر خيلي زياد محرمانه است و بايد با من به خاک برود.»(ج5، ص291) البته با توجه به قرائني که در همين خاطرات وجود دارد، مي‌توان به حقيقتي که علم با خود به زير خاک برد، نزديک شد. سانحه‌اي كه منجر به مرگ خاتمي گرديد روز 21/6/54 روي داد. از آنجا كه خاتمي شوهر خواهر محمدرضا و فرمانده نيروي هوايي بود، طبعا اين واقعه - چنانچه به صورت طبيعي رخ داده بود - مي‌بايست موجبات غم و اندوه شاه را فراهم مي‌آورد، اما تنها دو روز پس از اين واقعه، شاه از علم مي‌خواهد که بساط عياشي او را فراهم آورد: «23/6/54: فرمودند، فردا بعدازظهر گردش مي‌رويم. من خيلي خوشحال شدم که سانحه ارتشبد خاتمي باعث شکستگي شاه نشده است.»(جلد5، ص267) در واقع نه تنها اين سانحه موجب شكستگي شاه نشده، بلکه گويا وي در شرايط روحي نشاط‌آور و مفرحي نيز به سر مي‌برد كه قصد «گردش» داشت. اين مسئله در كنار مطلبي كه چند روز بعد شاه به وزير دربار خود مي¬گويد و علم آن را «خيلي محرمانه» و غير قابل نگارش عنوان مي‌دارد، مي‌تواند گوياي ماهيت واقعي سانحه‌اي باشد که منجر به مرگ ارتشبد خاتمي گرديد. در اين زمينه نبايد فراموش کنيم که شاه همواره در هراس از اين بود که مبادا موقعيت خود را از دست بدهد و لذا ظهور شخصيت‌هاي سياسي و نظامي مقتدر و باقابليت را به هيچ وجه نمي‌توانست تحمل کند.
علم در خاطرات خود مسئله بحرين و روند جدايي قطعي آن از ايران و نقش انگليسي‌ها در اين زمينه را نيز پيوسته مورد بحث قرار داده و البته جالب‌ترين بخش آن، نوع موضع‌گيري سياسي و تبليغاتي رژيم پهلوي در قبال اين واقعه است: «22/2/49: شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را در داشتن استقلال كامل تصويب كرد. نماينده ايران هم فوري آن را پذيرفت. خنده‌ام گرفته بود؛ گوينده راديوي تهران طوري با غرور اين خبر را مي‌خواند، كه گويي بحرين را فتح كرده‌ايم.»(ج2، ص48)
روابط نيمه رسمي و نيمه آشكار با اسرائيل، رقابت‌هاي شاه و فرح با يكديگر، چگونگي تربيت وليعهد، سوءاستفاده‌هاي كلان اعضاي خانواده سلطنتي و اطرافيان آنها، تأكيد شاه بر برخورد با عوامل ناآرامي‌ها در محيط‌هاي دانشگاهي و ده‌ها موضوع ديگر، بخش‌هاي ديگر خاطرات علم را تشكيل مي‌دهند. اما نكته مهمي كه در وراي تمامي اين مسائل به چشم مي‌خورد آن است كه علم به وضوح رژيم پهلوي را علير‌غم تعريف و تمجيد‌هاي فراواني كه از شاه و تدابير شاهانه مي‌كند و البته در مواردي نيز نيش و كنايه‌هاي خود را متوجه وي مي‌سازد، در حال اضمحلال و فروپاشي مي‌بيند. وي در مرداد سال 52، با توجه به اوضاع وخيم اقتصادي مردم، به صراحت مي‌نويسد: «من وضع را قابل انفجار مي‌بينم و بسيار نگرانم».(ج 3، ص 111) قاعدتاً اگر مشكلي كه در اين سال علم را نگران ساخته بود، صرفاً ناشي از كمبود درآمد‌هاي كشور و تبعات آن بود، با افزايش چشمگير درآمدهاي نفتي كشور از اواسط همين سال، مي‌بايست وضعيت كشور در تمامي زمينه‌ها رو به بهبود مي‌گذاشت و نگراني علم نيز از اين بابت مرتفع مي‌گرديد، اما نه تنها چنين نمي‌شود بلكه وي در يادداشتهاي دو سال بعد خود- كه به ظاهر شاه در اوج اقتدار سياسي، اقتصادي و نظامي قرار داشت- به نحو جدي‌تري نسبت به ادامه حيات اين رژيم ابراز ترديد مي‌كند و آن را در آستانه فروپاشي توصيف مي‌نمايد: «3/11/54: افكار پيچيده دور و درازي مي‌كردم، ولي مطلبي كه مرا بيشتر تحت تأثير داشت مداكراتي بود كه ديشب با [عبدالمجيد] مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه داشتم، چون چندتا پروژه مورد علاقه شاهنشاه را بايد با او مذاكره مي‌كردم. ديشب به منزل من آمده بود و به صورت وحشتناكي از كمي پول و هدر داده شدن پول در گذشته سخن مي‌گفت كه بي‌نهايت ناراحتم كرد. يعني وضع به طوري است كه قاعدتاً بايد به انقلاب بيانجامد.»(ج5، ص452)
به هر حال، خاطرات علم به دليل برخورداري از انبوه اطلاعات و سرنخ‌هايي كه در آن وجود دارد، ازجمله منابعي به شمار مي‌آيد كه حتي‌ ارزش مطالعه بيش از يك بار را دارد، به شرط آن كه از ظاهر عبارات و واژه‌ها عبور كرد و به عمق حقايق نهفته در آن دست يافت.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 30



 
تعداد بازدید: 1076


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: