17 اسفند 1390
تشريح ضعف رژيم شاه در برابر قيام 15 خرداد
از زبان ارتشبد حسين فردوست
درباره قيام 15 خرداد 1342، نكتهاي كه بدواً بايد متذكر شوم، ناآشنايي و بياطلاعي عجيب مسئولين اطلاعاتي و امنيتي كشور و شخص محمدرضا از حركتهاي مردمي بود. در آن زمان، محمدرضا مسئله روحانيت را جدي نميگرفت و خطر تيمور بختيار را براي سلطنت خود بيش از مردم ميدانست.در آن زمان محمدرضا به دستور كندي طرح «انقلاب سفيد» را عملي ميساخت و لذا يك قالب تبليغاتي مشخص يافته بود و هر مخالفتي را با اين قالب بسادگي تحليل ميكرد: هر كس، حتي همه مردم، اگر مخالف ديكتاتوري او بودند مخالف اصلاحات ارضي او تلقي ميشدند و طبق اين قالب، فئودال بودند! كار به جايي رسيده بود كه حتي علم نخستوزير اعتراضات دانشجويان تهران را كار فئودالها ميدانست و يا به تحريكات تيمور بختيار نسبت ميداد. اين قالب در همه جا حاكم شده بود و محمدرضا درمصاحبهها و سخنانش بجا و بيجا «اصلاحات ارضي» را تكيه كلام خود كرده بود. ساواك نيز طبعاً نميتوانست خارج از اين قالب را ببيند. ضعف و بيسوادي ساواك، و بخصوص پرسنل اداره كل سوم و رئيس آن مصطفي امجدي، اين قالب تحليلي را به شكل بسيار سطحي منعكس مينمود و لذا ساواك نميتوانست اطلاعات و تحليل جامعي از اوضاع كشور داشته باشد. گزارشات اداره كل سوم از فعاليتهاي روحانيت هميشه تكرار مكرر اين مسئله بود كه روحانيون با «اصلاحات ارضي» مخالفندو در فلان نقطه فلان اقدام را كردهاند محمدرضا نيز دستور شدت عمل ميداد و در نتيجه سرهنگ مولوي ـ رئيس ساواك تهران ـ به مدرسه فيضيه قم حمله كرد وعدهاي راكشت و تعدادي را زخمي نمود و تظاهرات خياباني قم و ساير شهرها با دخالت نيروهاي انتظامي متفرق ميشد.
درباره تظاهرات وسيع 15 خرداد، حتي تا شب قبل آن، اداره كل سوم و شهرباني هيچ اطلاعي نداشت و هيچ گزارشي به دفتر نفرستاد. طبعاً اگر حركت فوق با آن وسعت، يك حركت برنامهريزي شده و سازمان يافته بود، بايد اطلاعي به دفتر ميرسيد و براي مقابله تداركاتي انجام ميشد. ولي از آنجا كه اين حركت، يك حركت مردمي و طبعاً فاقد برنامهريزي قبلي بود، ساواك بكلي غافلگير شد و محمدرضا شديداً به وحشت افتاد.
صبح روز 15 خرداد 42، طبق معمول رأس ساعت 5/7 صبح به اداره مركزي ساواك رسيدم. مدير كل سوم (سرتيپ مصطفي امجدي) در اتاق انتظار من بود. بلافاصله گفت: «خبر مهم! در سطح تهران تظاهرات عظيمي است و مردم در دستجات كوچك و بزرگ از جنوب شهر به سمت شمال شهر حركت ميكنند.» حيرت زده شدم و تعدادتظاهركنندگان را پرسيدم. گفت كه حداقل در 7 دسته اصلي هستند كه هر دسته بين 5 الي 7 هزار نفر تخمين زده ميشود و بعلاوه دستجات كوچك حدود 500 نفري در سطح وسيع در گوشه و كنار شهر پراكندهاند. پرسيدم: مگر به پاكروان (رئيس ساواك) گزارش ندادهايد؟ پاسخ داد كه چرا و او با محمدرضا تلفني صحبت كرده و وي دستور داده كه اويسي مسئوليت قلع و قمع جمعيت را به عهده بگيرد و مستقيماً با وي تماس داشته باشد. در آن زمان اويسي سرلشكر و فرمانده لشكر يك گارد بود. از امجدي پرسيدم: چگونه ساواك از جريان قبلاً اطلاعي نداشت. آنطور كه شما تعريف ميكنيد تدارك آن حداقل يك ماه نياز به سازماندهي مستمر پنهاني داشته. چگونه طي اين مدت ساواكهاي مربوطه كوچكترين اطلاعي به شما ندادند؟ پاسخ داد: «خير، حتي يك كلمه درباره تدارك تظاهرات امروز به من گزارش نشده.» گفتم: عجب ساواكي! پس بود و نبودش تفاوتي ندارد؟ گفت: «شما صحيح ميفرماييد!» گفتم: بسيار خوب! در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتهايم وبايد منتظر نتيجه باشيم. به هر حال منظماً جريان را به من و تلفني به دفتر اطلاع دهيد. امجدي با گفتن «اطاعت ميشود» از اتاق خارج شد. گزارشات حركت تظاهركنندگان مرتب به من ميرسيد و مطلع شدم كه محمدرضا نيز وحشتزده است و هر 10 دقيقه به اويسي تلفن ميكند و اوضاع را ميپرسد.
براي مقابله با تظاهرات خياباني يك آييننامه آمريكايي وجود داشت، كه تدريس نميشد حتي به فارسي نيز ترجمه نشده بود. در سال 38 يا 39، من يك نسخه از آييننامه را از دانشگاه جنگ گرفتم و يك مترجم از بين افسران مسلط ارتش احضار كردم ودستور ترجمه آن را دادم و پس از تصويب خودم و ستاد ارتش، كه بايد اجازه چاپ آييننامهها را بدهد، دستور چاپ آن را در حدود 1000 نسخه به چاپخانه ارتش دادم. آييننامه مذكور به دانشكده افسري، دانشگاه جنگ و از طريق ستاد ارتش به سه نيرو و واحدهاي مربوطه هر نيرو و نيز به شهرباني و ژاندارمري و ساواك ارسال شد و ستاد ارتش طي بخشنامهاي دستور داد كه اين آييننامه جزء آموزش مراكز آموزش نظامي و ستادها و واحدهاي ارتش و شهرباني و ژاندارمري باشد. سپس از طريق شعبه 4 دفتر كنترل كردم و معلوم شد كه كتب توزيع گرديده و جزء مواد آموزشي قرار گرفته است. آييننامه فوق، متن قابل توجهي است و تصور ميكنم عنوان آن «كنترل اغتشاشات» است. اين آييننامه را چندين بار با دقت مطالعه كرده و مواد آن را به خاطر داشتم، ولي هيچگاه آموزش آن توسط فرماندهان واحدهاي نظامي و انتظامي جدي گرفته نشد. در طول تظاهرات 15 خرداد با تعجب ديدم كه عملكرد مردم دقيقاً منطبق با مواد آييننامه است و فعاليت اويسي درست عكس آن! يك اصل مهم آييننامه فوق اين است كه واحدهاي نظامي مأمور كنترل تظاهرات، بايد مردم را متفرق كنند. در 15 خرداد برعكس بود: مردم از 7 دسته اصلي يا بيشتر به دستجات كوچكتر منشعب شدند و در مسيرهاي جنبي به تظاهرات پرداختند، ولي خط شمالي اصلي تظاهرات خيابان سپه سابق بود. در مدت كوتاهي دستجات اصلي تظاهركننده به بيش از 30 دسته منشعب شد و اويسي بيسواد براي مقابله با هر دسته عده اي سرباز فرستاد و در نتيجه لشكر را به بيش از 30 واحد كوچك تقسيم كرد، كه برخي از اين واحدها از 10 نفر سرباز و يك گروهبان تجاوز نمي كرد! براي هر دسته تظاهركننده، كه بين 500 الي 1000 نفر را در بر ميگرفت، كاملاً مقدور بود كه اين واحدها را به سادگي خلع سلاح كند ومسلح شود. البته اين حادثه رخ نداد و تنها در موارد معدودي تظاهركنندگان واحدهاي كوچك نظامي را خلع سلاح كردند و تعداد كمي تلفات وارد آوردند. آييننامه آمريكايي صراحت داشت كه تظاهركنندگان سعي در تقسيم واحدهاي نظامي دارند و اگر چنين شود. مرگ واحدهاي ضداغتشاش است. فرمانده ضد اغتشاش بايد دقيقاً متوجه اين مسئله باشد و هيچگاه يك واحد نظامياش نبايد از يك گردان موتوريزه كمتر شود و تنها در موارد استثنايي واحد ضد اغتشاش ميتواند تا يك گروهان تقويت شده تقليل يابد. كمتر از اين مفهومش خلع سلاح واحد نظامي است. آييننامه صراحت داشت كه هيچ لزومي ندارد كه در مقابل هر دسته تظاهركننده يك واحد نظامي قرار گيرد، بلكه ميتوان به تعداد گردانهاي موتوريزه وارد عمل شد. طبق اين آييننامه اگر لشكر يك گارد 9 گردان موتوريزه (براي مثال) داشت، بايد يك سوم آن را در احتياط و در اختيار فرمانده (اويسي) ميماند و 6 گردان بقيه در 6 نقطه به كار گرفته ميشد. پس از متفرق كردن هر دسته تظاهركننده، گردان آزاد شده بايد به متفرق كردن دسته ديگر ميپرداخت، زيرا دسته تظاهركننده نميتواند يكگردان را خلع سلاح كند و لذا هميشه موفقيت با واحدهاي نظامي است. اويسي اين اصول مسلم را لابد مطالعه نكرده بود و يا شايد از شدت اضطراب قدرت فرماندهي صحيح را از دست داده بود و من با حيرت عواقب خطرناكي را براي تظاهرات آن روز پيشبيني ميكردم.
بالاخره اويسي ساعت 12 ظهر به من تلفن كرد و گفت: «بيچاره شدم! حتي يك گروهان در اختيار ندارم و اگر يك دسته تظاهركننده به من و ستادم حمله كنند همه را از بين خواهند برد!»
گفتم: وقتي يك افسر در رده شما به آموزش وآييننامه توجهي ندارد و دائماً به دنبال كارهاي ديگر است، نتيجه از اين بهتر نميشود. تنها راه اين است كه هر چه آشپز و نظافتكار و اسلحهدار و غيره در لشكرداري مسلح كني. تلفني به يك افسر مأموريت بده كه آنها را مسلح كند و براي دفاع از خود و ستادت مورد استفاده قرار بده! اين افراد حدود يك گروهان ميشدند. اضافه كردم به سپهبد مالك (فرمانده ژاندارمري) هم تلفن ميكنم تا اگر توانست يك گروهان ژاندارم براي شما بفرستد! اويسي پاسخ داد: «خدا پدرت را بيامرزد، دست علي به همراهت!» اين تكيه كلام معمولي او بود. اضافه كردم: واحدهاي خود را از نقاطي كه ميتواني جمع كن و اقلاً دو گردان از واحدهاي خود را در اختيار داشته باش. اويسي همه اين كارها را انجام داد. ستاد او در پارك سنگلج قرار داشت و وي ميتوانست پس از 2 ساعت 4 گردان در اختيار داشته باشد. علت آزاد شدن اين نيروها و اشتباه بزرگ مردم اين بود كه حدود ساعت 12 از تظاهرات خسته شدند و چون برنامه براندازي سازمان يافته نداشتند براي نهار به غذاخوريها رفتند و چلوكبابيها نيز مردم را به نهار مجاني دعوت ميكردند. در نتيجه بين ساعت 12 تا 14 خيابانها به كلي خلوت شد. در اين مدت اويسي توانست حدود 2000 نفر نيرو جمع كند و آماده عكسالعمل شديد شود. او منتظر ماند تا دستجات مردم جمع شوند. بعد از ظهر تظاهرات مجدداً آغاز شد. حدود ساعت 4 يا 5 بعد از ظهر، اويسي با يك گردان موتوريزه نوهد به دسته مقابل سبزه ميدان و بازار حمله برد و هر چه تظاهركننده و عابر بود را به مسلسل بست، كه همه غيرمسلح بودند. بتدريج شب فرا رسيد و مردم خود به خود متفرق شدند و با اعلام حكومت نظامي اجتماعات ممنوع شد. بدين ترتيب تظاهرات 15 خرداد در مقابل حيرت محمدرضا، من و سايرين به پايان رسيد.
تظاهرات 15 خرداد 42، كاملاً سازمان نيافته و از پيش تدارك نشده بود و به همين دليل ساواك از قبل اطلاعي درباره آن نداشت. اگر تظاهرات از قبل تدارك ميشد و دو موضوع در آن رعايت ميگرديد بدون هيچ ترديد به سقوط محمدرضا ميانجاميد: اگر تظاهركنندگان در حد يك گردان موتوريزه مسلح بودند و يا اگر يك گردان موتوريزه از ارتش به آنها ميپيوست و با حدود 5000 نفر جمعيت به سمت سعدآباد حركت ميكردند، بدون ترديد زماني كه اين جمعيت به حوالي قلهك ميرسيد. محمدرضا با هليكوپتر به فرودگاه ميرفت. با رفتن او گارد در مقابل مردم تسليم ميشد و با اين اطلاع محمدرضا با هواپيما ايران را ترك ميكرد. هم حوادث 25 مرداد 32 و هم حوادث سال 1357 نشان داد كه پا به فرار محمدرضا بسيار خوب است لازمه اين كار اين بود كه در اين فاصله ساير مردم واحدهاي لشكر يك گارد را سرگرم ميكردند تا به طرف سعدآباد نروند. موضوع دوم، تعطيل تظاهرات بين ساعت 12 تا 14 بود. اگر تظاهرات سازمان يافته بود و بيوقفه تا عصر ادامه مييافت، اويسي نميتوانست گردانهاي خود را مجتمع و مستقر سازد و سير اوضاع به خلع سلاح واحدهاي نظامي ميانجاميد و سبب فرار محمدرضا و سقوط او ميشد.
بايد اضافه كنم كه تا ظهر 15 خرداد، هم محمدرضا و هم آمريكاييها و هم انگليسيها تظاهرات را يك طرح براندازي وسيع و سازمان يافته ميدانستند و بشدت دستپاچه بودند. در آن زمان يك مستشار آمريكايي در ساواك بود كه در اداره كل سوم كار ميكرد و باهوشترين و مسلطترين فرد هيأت مستشاري آمريكا در ساواك بود به نظر من سرهنگ ياتسويچ(رئيس «سيا»ي سفارت) و ساير عناصري كه ديدهام، از نظر هوش و تسلط بر امور اطلاعاتي در مقابل او ناچيز بودند. وي را بارها احضار كرده و خواهش ميكردم كه در مسائل مشكل عملياتي ساواك مرا مطلع كند و او نيز با من نهايت همكاري را داشت. صبح 15 خرداد، كه در ساواك بودم، افسر دفتر ويژه تلفني اطلاع داد كه مستشار فوق با يك راديو به دفتر مراجعه كرده و تقاضا دارد كه در دفتر بماند. پاسخ دادم كه ميتواند در اتاقي در دفتر باشد. يك مترجم نيز همراه او بود. وي تا ساعت 5 بعداز ظهر در دفتر ماند و با كسب اجازه از من اطلاعات واصله را از دفتر دريافت و به سفارت آمريكا ارسال ميداشت. به گفته افسر دفتر، مستشار فوق از وضع آن روز بسيار نگران بود و سفارت وي را كه باهوشترين مأمور آمريكايي در ايران بود، به دفتر فرستاده بود تا اوضاع را گزارش دهد. تصور سفارت اين بود كه تظاهرات يك طرح براندازي كامل است و لذا ساختمانهاي ساواك و اداره كل سوم را امن تشخيص نداده بود. ساعت 5 بعداز ظهر كه به وي اطلاع داده شد كه تظاهرات پايان يافته با خوشحالي دفتر را ترك كرد. مسئله فوق نشان ميداد كه سرويسهاي اطلاعاتي آمريكا و انگليس، كه در ارتباط مستمر بودند، نيز مانند ساواك قبلاً از تدارك تظاهرات 15 خرداد اطلاع نداشتند و كاملاً غافلگير شدند.
به هر حال، قيام 15 خرداد از آنجا كه يك طرح سازمان يافته براندازي نبود، پايان خوش و باورنكردني براي محمدرضا داشت. او ساعت 8 شب من و اويسي را احضار كرد. با هم وارد شديم. با خوشحالي و شادي عجيبي به اويسي دست داد و از موفقيت او تمجيد كرد و از او تشكر نمود. محمدرضا نميدانست كه اويسي با ندانمكارياش نزديك بود تاج و تختش را به باد بدهد! از ساواك بشدت ناراضي بود و تصور ميكرد كه عدم اطلاع ساواك توطئه هواداران بختيار در اين سازمان است. از من پرسيد: «مسئول بياطلاع ماندن ساواك از اين جريان كيست؟» پاسخ دادم: هميشه رئيس (پاكروان) مسئول است. گفت: «از او انتظار نيست، بعد از او چه كسي مسئول است؟» گفتم: مدير كل اداره سوم، سرتيپ مصطفي امجدي. گفت: «او را عوض كنيد!» ولي تنبيهي براي وي قائل نشد. فرداي آن روز امجدي را بركنار و ناصر مقدم (افسردفتر) را به جاي او گذاشتم. پاكروان از اين امر به شدت گله كرد، ولي گفتم دستور است و ديگر چيزي نگفت.
مقدم مأمور بود كه بياطلاعي اداره كل سوم را جبران كند و ظرف چند روز علت حادثه را گزارش نمايد. او طبق قالبي كه شرح دادم با سليقه محمدرضا انطباق داشت، او اصولاً خارج از اين قالب ساواك نميتوانست فكر كند، به تحقيق پرداخت. عكسي پيدا كرد كه در بيروت، در ساحل دريا، از تيمور بختيار گرفته شده بود. عكس از پشت برداشته شده بود، ولي بختيار را ميشد تشخيص داد. در كنار بختيار فردي به نام موسوي (احتمالاً) قرار داشت. مقدم مدعي شد كه بختيار توسط فرد فوق 2 ميليون تومان به تهران ارسال داشته و با اين پول تظاهرات 15 خرداد سازمان داده شده است. سرهنگ مولوي (سرتيپ شد) نيز مدعي شد كه حدود 10 هزار چماق يك اندازه و محكم در قم تهيه شده و براي تظاهرات به تهران ارسال گرديده است! از فرد فوق، كه به ادعاي مقدم عامل بختيار و مسئول حوادث بود، بازجويي بينتيجهاي به عمل آمد. ادعاهايي نيز دال بر ارسال پول توسط جمال عبدالناصر عنوان شد. واضح بود كه ادعاهاي مقدم و مولوي فقط براي اين است كه ضعف خود را بپوشانند و بياطلاعي ساواك را، طبق سليقه محمدرضا، جبران كنند. معلوم نشد كه اگر بختيار و يا ناصر پولي فرستادهاند، اين پول به چه اشخاصي داده شده، سازماندهي و تدارك تظاهرات چگونه انجام گرفته، چماقها توسط چه كسي ساخته شده و چگونه به تهران ارسال گرديده و نمونه آن كدام است و چرا اگر بين دهها هزار نفر توزيع شده، يك نفر دريافت چماق را بروز نداده است؟! به هر حال، نه پرونده فرد فوق تعقيب شده و نه گزارش مقدم مستند گرديد. مسئله در حد تبليغات و ادعا باقي ماند و در همين حد براي محمدرضا كفايت ميكرد. واضح بود كه تظاهرات 15 خرداد كاملاً سازمان نيافته است و لذا 8 تا 10 نفر به جرم گردانندگي دستجات تظاهركننده در يك دادگاه نظامي به رياست سرلشكر امينزاده (فوتشده) محاكمه شدند. پاكروان اعدام افراد را صلاح نميدانست، ولي به حرف او توجه نشد و در نتيجه 2 نفر اعدام و بقيه به زندان محكوم گرديدند.
در زمان تظاهرات 15 خرداد اسدالله علم ـ مهره مورد توافق آمريكا و انگليس ـ نخستوزير بود. ادامه نخستوزيري علم صلاح دانسته نشد و آمريكاييها و انگليسيها حسنعلي منصور ـ پسر منصورالملك ـ را براي تصدي نخست وزيري با اختيارات ويژه پيشنهاد كردند. منصور نيز از مهرههايي بود كه توسط انگليسيها به آمريكا معرفي شد و لذا حمايت هر دو قدرت را به حد كافي پشت سر داشت. من از طرح نخستوزيري منصور اطلاع نداشتم. حوالي بهمن 1342 بود و محمدرضا براي مسافرت يكماهه و بازي اسكي به سوئيس رفته بود. در اين مسافرتها معمولاً جلسات ساليانه او با رئيس كل MI-6 و شاپور جي برگزار ميشد. روزي حسنعلي منصور براي ديدنم به ساواك آمد و پرسيد كه مگر «دفتر ويژه اطلاعات» با شاه تماس ندارد؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: «از طرف من سوال كنيد كه فرمان نخستوزيري من كي صادر ميشود؟» گفتم: من از اين موضوع بياطلاع هستم. گفت: «خود ايشان ميدانند. شما كافي است تلگراف كنيد.» تلگرافي شد. پاسخ چنين بود «پس از مراجعت به تهران!» تلفني مطلب را به منصور گفت. گفت: «الآن ميآيم.» به ساواك آمد. پرسيد كه محمدرضا چند روز ديگر باز ميگرد؟ گفتم: حدود 20 روز ديگر. گفت: «خيلي دير ميشود. تلگراف كنيد فرمان را از همانجا صادر كنند.» تلگراف شد. جواب رسيد: «بگوييد چه عجلهاي دارد. به اضافه ممكن است زودتر به تهران مراجعت شود.» منصور ديگر چيزي نگفت ولي از اين وضع ناراحت شد. به هر حال، پس از مراجعت محمدرضا فرمان صادر و منصور نخستوزير شد. منصور برنامههاي مهمي به سود غرب داشت كه يكي از آنها «كاپيتولاسيون» بودكه با مقاومت جدي امام خميني مواجه شد. مخالفت ايشان با نفوذ آمريكا و غرب و اقدامات محمدرضا در دوران دولت منصور شدت گرفت و بالاخره به تبعيد ايشان به تركيه منجر گرديد. همانطور كه منصور به دستور آمريكا و با اختيارات ويژه به صدارت رسيد، تبعيد امام خميني نيز دستور مستقيم آمريكا بود. تصور من اين است كه شخص محمدرضا به اين كار تمايلي نداشت و بهتراست بگويم از انجام آن واهمه داشت.
شب قبل از تبعيد امام، محمدرضا در كاخ ميهماني داشت و حدود 200 نفر مدعو شركت داشتند. منصور، نخستوزير، نيز حضور داشت. منصور حدود نيمساعت با محمدرضا در وسط سالن قدم ميزد و من متوجه آنها بودم. استنباطم اين بود كه منصور در موضوعي پافشاري ميكند و محمدرضا موافق نيست. يكبار نيز شنيدم كه محمدرضا به منصور گفت: «چه اصراري داريد؟» بالاخره محمدرضا مرا خواست و با بيميلي (چون با ژستهاي او آشنا بودم) گفت: «ببينيد نخستوزير چه ميخواهد؟» منصور مطرح كرد كه بايد هر چه سريعتر آيتالله خميني به تركيه تبعيد شود. گفتم: بايد به پاكروان گفته شود. گفت «تلفن كنيد!» تلفن كردم. پاكروان گفت كه آيا ميتوانم با شاه صحبت كنم؟ به محمدرضا گفتم. او به اتاق ديگري رفت و با وي صحبت كرد. دستور تبعيد امام صادر شد و همان شب مولوي، رئيس ساوك تهران، به همراه نيروهايي از هوابرد به قم رفت و ايشان را به تهران آوردو صبح روز بعد با هواپيما به تركيه تبعيد شدند. مولوي بعدها به ژاندارمري رفت و يك روز كه با هليكوپتر از آبعلي به تهران ميآمد با كابل هوايي تصادف كرد و از بين رفت. منصور هم 2 ـ3 ماه بعد توسط پيروان امام ترور شد،كه ماجراي آن مشهور است.
به هرحال، پس از 15 خرداد 1342 مسئله مبارزات امام خميني يك مسئله جدي براي محمدرضا شد. مقدم، برخلاف امجدي، تلاش ميكرد كه محمدرضا را از فعل و انفعالات روحانيت بيخبر نگذارد و علاوه بر گزارشات روزانه كه از اداره كل سوم و شهرباني به دفتر ميرسيد و مواضع ضد رژيم برخي روحانيون اطلاع داده ميشد، اداره كل سوم هر 3 ماه يكبار نيز بولتني از روحانيون مخالف سراسر كشور به دفتر ميفرستاد كه در آن سخنان روحانيون مخالف عليه رژيم و عكسالعمل ساواك درج مي شد و تكراري از گزارشات روزانه بود. موارد مهم توسط دفتر به اطلاع محمدرضا ميرسيد. ساواك در بولتن خود تعداد روحانيون و طلاب سراسر كشور را حدود 350 هزار نفر تخمين ميزد و مرتباً به وضع بد مالي طلاب و شهريه ناچيز آنها، كه بين 300 تا 500 ريال در ماه بود، اشاره ميكرد. محمدرضا تصور ميكرد كه با كمك مالي و ارتباط با بعضي روحانيون ميتواند با نفوذ امام مقابله كند و لذا براي اين كار ترتيباتي داده شد. مقدم، كه بعد از 15 خرداد 42 تا فروردين 1350 مدير كل سوم ساواك بود، گاهي به ديدن فردي به نام آيتالله روحاني در قم ميرفت. او با خوشرويي مقدم را ميپذيرفت. مسائل حوزه قم را به مقدم ميگفت و پيشنهاداتي براي رفع كدورت ميان روحانيون و محمدرضا ارائه ميداد. مقدم معتقد بود كه اين ملاقاتها مؤثرتر از كليه اقدامات ساواك قم است. از حدود سال 1350 نيز فردي به نام آيتالله ميلاني با «دفتر ويژه اطلاعات» رابطه پيدا كرد. روزي افسر دفتر به من اطلاع داد كه فردي با لباس روحانيت به دفتر مراجعه كرده و خود را آيتالله ميلاني معرفي ميكند و ميگويد كه مردم شكايات زيادي به من ميدهند كه جواب بدهم و ميخواهم از اين پس اين شكايات را به وسيلهي فردي به دفتر بفرستم كه رسيدگي شود و به من پاسخ داده شود. به افسر دفتر گفتم: طبق معمول به شكايات ايشان رسيدگي و جواب را منظماً به وي دهيد و ضمناً تحقيق كنيد كه كدام آيتالله ميلاني هستند. (چون آيت الله ميلاني معروف در مشهد مرجع تقليد بود). پاسخ داده شد كه ايشان مقيم تهران هستند و با آيتالله ميلاني مرجع تفاوت دارند. به هر حال شكايات را به دفتر ارسال ميداشت و به ترتيب فوق عمل ميشد. او كراراً از من ابراز تشكر كرد و يكبار نيز يك لوح برنجي برايم هديه فرستاد. فريده ديبا (مادر فرح) نيز هفتهاي يك روز با حجاب اسلامي به ملاقات آيتالله خوانساري در سلسبيل ميرفت. ملاقات خصوصي نبود و ساير مدعوين به حضور ميرسيد و ارادت خود و فرح را به وي ابلاغ ميكرد. شكايات واصله به ايشان را نيز هر هفته با تلفن قبلي فريده به من به دفتر ميرسيد و هر هفته حدود 30 ـ 40 شكايت بود. فريده جواب يكايك شكايتها را ميخواست.يك افسر را مسئول شكايات فوق كرده و او نامه جوابيه به عنوان فريده تهيه ميكرد و به امضاء من ميرساند. اين كار تا 5 ـ 6 ماه قبل از انقلاب ادامه داشت و فريده از اين بابت هميشه ممنون من بود. قبل از انقلاب نيز فرح به اتفاق پسردومش، به كربلا و نجف رفت، كه در آن زمان در تلويزيون نشان داده شد. او در اين سفر تقاضاي ملاقات با آيتالله خوئي را كرد كه ايشان جوابي نداد. لذا فرح شخصاً با حجاب اسلامي به منزل آيتالله رفت. گفته ميشد كه برخورد مناسبي با فرح نداشته و بياعتنايي كرده بود. محمدرضا شخصاً نيز تلاشهايي براي تحبيب برخي روحانيون سرشناس داشت و از جمله هرگاه برخي روحانيون مورد نظر بيمار ميشدند، وي سريعاً 2 پزشك متخصص با هواپيما براي مراجعه ارسال ميداشت،كه هميشه سبب تشكر فرد فوق ميگرديد. ارتباط مهم محمدرضا با شريعتمداري بود، كه با وي ديدارهاي پنهاني داشت. از جمله حوالي سالهاي 45 ـ 47 گارد به من اطلاع داد كه شريعتمداري به كاخ سعدآباد آمده و محمدرضا دستور داده كه هيچ فردي او را نبيند. او با اتومبيل وارد باغ شده و جلوي پلكان پياده شده و با محمدرضا درون كاخ ملاقات كرده است. تصور ميكنم در همان سال دو ملاقات ميان او و محمدرضا صورت گرفت كه مسئله كاملاً سري تلقي ميشد. از طريق افراد ديگر نيز بين دربار و نخستوزيري و ساواك تماسهايي با برخي افراد در حوزههاي علميه جريان داشت. مجموعه اين ارتباطات ساليانه ميليونها تومان هزينه بر ميداشت. كه توسط هويدا ـ در تمام طول نخستوزيري او ـ از بودجه سري نخستوزيري پرداخت ميشد. معهذا، هيچگاه آرامش واقعي به نفع محمدرضا در حوزهها وجود نداشت و علت خالفت امام بود. سرهنگ بديعي، رئيس ساواك قم كه فرد مطلع و فهميدهاي بود، زماني گفت: «اگر يك مقام در قم با من همراه باشد اداره شهر قم كار آساني است.» گفتم: چه كسي؟ گفت: «آيتالله خميني!» گفتم: چرا تماس نميگيريد؟ گفت: «به امثال ماهها اصلاً راه نميدهند، مگر اينكه مريد ايشان شوم و در مدتي طولاني مطمئن گردند كه واقعاً آمادهام با اعتقاد در راه ايشان قدم بردارم. آنوقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذيرند. در چنين صورتي نيز من رئيس ساواك قم نخواهم بود!»
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 31
به نقل از:فردوست؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج اول، صص 519 ـ 510
تعداد بازدید: 989