انقلاب اسلامی :: نقد كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك»

نقد كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك»

17 اسفند 1390

نقد كتاب
«شيطان بزرگ، شيطان كوچك»

كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» كه خاطرات آخرين نماينده اطلاعاتي موساد در ايران است اخيراً توسط آقاي «اليعزر تسفرير» آخرين رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در ايران به زبان عبري به رشته تحرير درآمده و در پائيز سال 1386 به وسيله خانم فرنوش رام به فارسي ترجمه شده و توسط شركت كتاب در لس‌آنجلس چاپ و منتشر گشته است.
در پيشگفتار كتاب كه هويت و مسئوليت نگارنده آن مشخص نشده، ضمن اعتراف تلويحي به حمله صدام به ايران با تحريك حاميان اسرائيل، آمده است: «يك سال پس از آنكه تازه به دوران رسيدگان در ايران شعار نابودي اسرائيل را بر پرچم خود نقش كردند، آن سرزمين پاك مورد حمله و تعرض حكومت عربي عراق قرار گرفت.» (گفتني است نام واقعي نويسنده پيشگفتار آقاي منوچهر ساچمه‌چي است كه در دوران پهلوي دوم شركت «زرساز» را در تهران تأسيس كرد و تحت پوشش آن در خدمت دوستان آقاي تسفرير قرار گرفت و بعدها به راديو اسرائيل راه يافت)
در اين پيشگفتار همچنين مي‌خوانيم: «كشوري كه روزگاري يار و همكار اسرائيل بود – كه از ثمر آن مردمان هردو سرزمين بهره‌مند مي شدند- امروز به دشمن آشتي‌ ناپذير مردمان آن مبدل شده است. ولي اين ستيزه‌خوئي با كنش و منش ايرانيان است و آن رژيم ناهنجار را دوام و بقاء نخواهد بود و روزي كه برافتد و ايرانيان آزادگي خود را بازيابند، راه براي از سرگيري آن پيوندهاي نيك نيز هموار خواهد شد.»
در مقدمه نيز كه به قلم آقاي داويد منشري - رئيس مؤسسه مطالعات ايران مدرن- در دانشگاه تل‌آويو به نگارش درآمده است، مي‌خوانيم: «براي آنهايي كه به تاريخ و رويدادهاي ايران علاقمند هستند، اين كتاب كه مهمترين حوادث در روند انقلاب را دنبال مي‌كند، يك سند اصل و ارزشمند محسوب مي‌شود... آناني نيز كه به سياست اسرائيل در قبال ايران علاقمند هستند و اين بخش است كه كنجكاوي آنها را برمي‌انگيزد، اين كتاب را سندي خواهند يافت كه دربرگيرنده جزئيات بسيار مهم، پيرامون راه‌هاي عمليات و اقدامات اسرائيل در شرايطي چنين مهيب و اثرگذار مانند ايام انقلاب ايران است... شما از هريك از دو گروه مذكور باشيد، كتاب نوشته «اليعزر تسفرير» را يك سند آموزنده خواهيد يافت. سندي كه ديد ما را متوجه موضوع‌ها و مقوله‌هائي مي‌نمايد كه تاكنون جزئيات آن انتشار نيافته بود.»

آقاي اليعرز تسفرير كه به «گيزي» معروف است به دليل داشتن سمتي حساس در سازمان اطلاعات اسرائيل(موساد) ترجيح داده كمتر مشخصات و سوابق خود را ارائه دهد. وي قبل از اينكه به كردستان عراق به عنوان نماينده موساد اعزام شود با توجه به قرائن موجود در كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» در خاورميانه در كشور نامشخصي به كارهاي عملياتي و ترور مخالفان اسرائيل مشغول بوده كه نامي از اين كشور به ميان نمي¬آورد. اين مأمور عالي‌رتبه موساد در سال‌هاي 1974 و 1975 از طريق ايران در ميان كردهاي عراق فعال شد تا افرادي را از ميان كردها به خدمت اسرائيل درآورد. در اين دو سال خانواده آقاي تسفرير در تهران مستقر بودند. همزمان با اوج گيري خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانگان وي در اوت 1978م. يعني يك سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان رئيس شعبه منطقه¬اي موساد در تهران تعيين شد. آقاي تسفرير نقش قابل توجهي در تحريك افسران عالي¬رتبه ارتش به كودتا داشت. برنامه¬ريزي‌هاي وي براي قتل عام گسترده مردم ايران با فروپاشي ارتش از درون نتيجه نبخشيد. هيئت ديپلماتيك و اطلاعاتي اسرائيل بعد از پيروزي انقلاب در تماس با دولت موقت سعي در ماندن در ايران داشت كه به آنها ابلاغ شد بايد ايران را ترك كنند. اين مقام برجسته موساد همچنين مشخص نمي¬سازد كه بعد از اخراج از ايران برنامه¬هاي اسرائيل را چگونه و در چه نقطه¬اي از خاورميانه دنبال مي¬كرده و آيا در طرح‌هاي كودتا از طريق تركيه و... دخالت داشته است يا خير. از اين اثر بر مي¬‌آيد كه وي همچنان تحولات جمهوري اسلامي نوپا را بسيار دقيق پي مي¬گرفته و دست‌كم همان‌گونه كه در خاطراتش آمده در پروژه‌هاي تبليغاتي عليه ايران همچون ساخت فيلم «بدون دخترم هرگز» مشاركت داشته است. با گذشت نزديك سه دهه ازاخراج صهيونيست‌ها از ايران آخرين رييس شعبه منطقه¬اي موساد در تهران لب به سخن گشوده تا توجيه¬گر شكست اسرائيل در دفاع از رژيم پهلوي باشد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، به نقد و بررسي كتاب «شيطان بزرگ، ‌شيطان كوچك» پرداخته است. با هم اين نقد و بررسي را مي‌خوانيم:
كاركرد صهيونيست‌ها در پايگاه غرب سرمايه‌داري در خاورميانه - يعني اسرائيل- مدتهاست نه‌تنها مورد ترديد جدي واقع شده، بلكه حتي ادامه سرمايه‌گذاري براي حفظ آن نيز به صورت فزاينده‌اي با چالش مواجه است. هرچند لابي قدرتمند صهيونيسم با استفاده از ابزارهاي مختلف، فضاي تنفسي را بر انديشمندان منتقد غربي در اين زمينه بسيار تنگ كرده است، اما با وجود فشارها و تضييقات پيدا و پنهان، نشانه‌هاي اين‌گونه اعتراضات را در كانون حاميان صهيونيسم مي‌توان رو به گسترش ارزيابي كرد.
آن‌چه قبل از پيروزي انقلاب و غلبه ملت ايران بر استبداد پهلوي و سلطه آمريكا و انگليس، با تفاخر از سوي اداره‌كنندگان اين پايگاه در مورد كنترل خاورميانه ابراز مي‌شد، طي سال‌هاي اخير كمتر مورد اشاره قرار مي‌گيرد. نمي‌توان فراموش كرد كه طرفداران تمايلات نژادپرستانه حاكم‌شده بر سرزمين فلسطين قبل از اولين پيروزي چشمگير احياگران انديشه اسلامي در ايران، بي‌پروا از مأموريت خود تحت عنوان كنترل جماعتي وحشي و بي‌تمدن ياد مي‌كردند و امكاناتي متناسب با آن را از اروپا و آمريكا طلب مي‌نمودند. برخورد طلبكارانه مولود غرب نسبت به مولد خويش از اين رو بود كه ادعاي كنترل خيزش‌هاي استقلال‌طلبانه را در كشورهاي اسلامي به ‌عنوان مهد تمدني در تعارض با فرهنگ غرب داشت؛ بنابراين از ابتداي تشكيل دولت صهيونيستي يك استراتژي كلان، نه براساس اعتقاد ديني بلكه دقيقاً بر مبناي ملاحظات بلندپروازانه و آينده‌نگري فرهنگي تكوين يافته بود. قبل از تحولي كه در ايران رخ داد، مأموريت صهيونيست‌ها بسيار جسارت‌آميز و همراه با تحقير مسلمانان مطرح مي‌شد؛ زيرا اساساً‌ اروپا و آمريكا در حوزه تمدني صرفاً با اين شيوه ديگر تمدن‌ها را مرعوب خويش مي‌ساختند. حاكميت پررنگ نگاه‌ نژادپرستانه در اين جوامع نيز تاكنون منجر به ظهور پديده‌هاي شومي چون آپارتايد، نازيسم، صهيونيسم و... شده است. در واقع فرهنگ غرب صرفاً‌ با اتخاذ موضع تهاجمي مي‌توانست ضعف خود را پوشش دهد و به انهدام ساير فرهنگ‌هاي غني و باقدمت بپردازد؛ بنابراين محصول تمدني اين فرهنگ مهاجم، نژادپرستي افراطي بود كه بيشتر آلام بشريت دوران معاصر ريشه در آن دارد. آقاي داريوش آشوري نيز كه در جرگه احياگران تفكر اسلامي نيست در تحليل نظرات هرتسل (يكي از تئوري‌پردازان جديدترين محصول‌ تمدني غرب) مي‌نويسد: «فلسفه شايع در اروپاي آن زمان (زمان اشغال فلسطين) بدون شك مسئول چنين وضعي بود. هر منطقه‌اي كه خارج از حوزه اروپا قرار گرفته بود، خالي به شمار مي‌آمد؛ البته نه از ساكنين، بلكه از فرهنگ. اين نكته را هرتسل - بنيانگذار نهضت صهيوني - به صراحت ابراز كرده است كه «ما در آنجا بايد بخشي از برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم؛ يك برج ديده‌باني تمدن عليه وحشيگري بسازيم.» (نقل از كتاب اعراب و اسرائيل، اثر ماكسيم رودنسون، ترجمه رضا براهني، انتشارات خوارزمي، چاپ اول).» (ايرانشناسي چيست؟... و چند مقاله ديگر، نوشته داريوش آشوري، انتشارات آگاه چاپ دوم، سال 1351، ص157)
آن‌چه آقاي داريوش آشوري نيز تحمل‌ناپذير مي‌داند، نگاه نژاد‌پرستانه غيرقابل تصوري است كه آخرين ميوه تمدني غرب به فرهنگ ملت‌ها در خاورميانه دارد و با توهين‌آميزترين شكل ممكن ابرازش مي‌كند. تأسف‌بارتر و رنج‌آورتر، زماني است كه هرچند وجدان جهاني در برابر اين پديده شوم و وقيح واكنش نشان مي‌دهد و مجمع عمومي سازمان ملل طي قطعنامه 3369 خود با صراحت صهيونيسم را معادل نژاد‌پرستي (Zionisim Is Racism) عنوان مي‌كند، اما لابي‌قدرتمند اين آخرين ميوه تمدني غرب، سرنوشتي مشابه ساير مخالفت‌هاي فرهيختگان و آزادگان جهان با مباني انديشه‌اي و جنايات اين نژادپرستان براي آن رقم مي‌زند.
به طور قطع تحولات فكري و فرهنگي منطقه كه ريشه در تحول بزرگ ايران دارد، ديگر اجازه چنين جسارت‌هاي تحقيرآميز مستقيمي به اسلام و ملل مسلمان را نمي‌دهد (هرچند بسيار زبونانه و در قالب‌هاي غيرمستقيم همچون كاريكاتور هر از چندي در رسانه‌هاي غربي خودنمايي مي‌كند). اما صهيونيست‌ها به ويژه بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي بر اين نكته تأكيد كرده‌اند كه مأموريت آنها مقابله با كمونيسم نبوده تا بعد از فروپاشي آن، رسالتشان پايان يافته باشد، بلكه در شرايط كنوني برنامه‌هاي برتري‌طلبانه خود را در پوشش مقابله با «تندروهاي جهان اسلام» تبيين مي‌كنند. بدين‌منظور حتي در قالب برخي افراد و تشكل‌ها، تندروي را نيز عينيت مي‌بخشند. ژنرال (ذخيره) شولومو گازيت - فرمانده اسبق اطلاعات ارتش اسرائيل- در اين زمينه مي‌گويد: «وظيفه اصلي اسرائيل (از زمان فروپاشي شوروي) به هيچ وجه تغييري نكرده و اهميت حياتي خود را حفظ نموده است. موقعيت جغرافيايي اسرائيل در مركز خاورميانه عرب مسلمان، مقدر مي‌دارد كه همواره طرفدار ثبات در كشورهاي اطراف خود باشد. نقش اسرائيل حفظ رژيم‌هاي موجود از طريق جلوگيري و يا متوقف كردن جريان‌هاي تندرو و ممانعت از رشد تعصب مذهبي بنيادگراست. در تحقق اين هدف، اسرائيل از هر تغييري كه بخواهد در مرزهايش رخ دهد و از نظر او غير قابل تحمل باشد، جلوگيري مي‌كند؛ تا جايي كه احساس كند مجبور به استفاده از كليه توان نظامي‌اش به منظور جلوگيري يا ريشه‌كن كردن آن است.»(روزنامه آهارانوت، 27 آوريل 1992، به نقل از تاريخ يهود، آيين يهود، اسرائيل شاهاك، ترجمه رضا آستانه‌پرست، نشر قطره، چاپ دوم سال 1384، صص 36-35)
اين مقام بلندپايه نظامي اسرائيل نيز همچون سايرين به صراحت محافظت از رژيم‌هاي تحت سلطه غرب را در خاورميانه، رسالت و مأموريت پايگاه صهيونيستي در اين منطقه عنوان مي‌كند و اين وظيفه را خدمت بزرگي به دول صنعتي سرمايه‌داري كه جملگي به‌شدت نگران خيزش‌هاي مردم را براي تغيير شرايط موجودند مي‌داند. گازيت در واقع مي‌خواهد به وضوح بگويد اگر اسرائيل در سرزمين فلسطين تأسيس نمي‌شد، رژيم‌هاي دست نشانده غرب مدتها قبل با اراده مردمشان ساقط شده بودند؛ بنابراين بقاي اين رژيم‌هاي پرسود براي اروپا و آمريكا در گرو تحركاتي از جانب صهيونيست‌هاست كه تحت عنوان «استفاده از كليه توان نظامي» بيان مي‌شود.
نيازي به گفتن نيست كه اسرائيل تاكنون براي حفظ شيوخ عرب و ساير دست‌نشاندگان در منطقه از قدرت نظامي به معناي رايج استفاده نكرده و تحركات نظامي‌اش صرفاً محدود به همسايگانش بوده است؛ بنابراين اسرائيلي‌ها بر كدام قابليت خود در حفظ دولت‌هاي دست نشانده تأكيد مي‌ورزند و قابليت آنها چگونه بروز و ظهور مي‌يابد؟ پاسخ اين سؤال كليدي را خوانندگان كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» از زبان آخرين رئيس موساد در ايران - آقاي اليعرز تسفرير - به خوبي دريافت مي‌دارند. هرچند نويسنده به فراخور موقعيت شغلي‌اش بسيار حسابگرانه قلم زده و مزيد بر آن، اثر مزبور سانسورهاي گوناگوني را نيز پشت سر گذاشته است، اما با اين وجود جايگاه اسرائيل در حفاظت از يكي از مهمترين رژيم‌هاي دست‌نشانده غرب يعني پهلوي در لابلاي سطور اين كتاب كاملاً مشخص مي‌شود.
حمايت صهيونيست‌ها از محمدرضا پهلوي آن هم به شيوه‌اي كه در آن تبحر چشمگيري دارند، نه تنها نتوانست پايه‌هاي لرزان دولت كودتا را استحكام بخشد، بلكه روز به روز بر وسعت اعتراضات ملت افزوده شد. حتي شكنجه‌هاي قرون وسطايي ساواك تحت رهبري موساد نتوانست مردم ايران را كه مصمم به كسب استقلال خود شده بودند از ادامه راه باز دارد و به اذعان نويسنده، حتي قساوت‌ها و خشونت‌هاي دور از ذهن اين پليس مخفي - كه آمريكا به كمك اسرائيل بعد از كودتاي 28 مرداد 32 تأسيس كرده بود- در تشديد خيزش مردم نقش جدي داشت: «بعدها بيشتر و بيشتر ثابت شد خشونتي كه ساواك نشان داد، شايد يكي از عوامل مهم و اساسي در وخامت هرچه بيشتر اوضاع و سقوط حكومت شاه بود. ما و ايرانيها ضرب‌المثل مشتركي داريم كه مي‌گويد: «ديوانه‌اي سنگي در چاه مي‌اندازد كه صد انسان عاقل نمي‌توانند آن را بيرون آورند.»(ص86) آخرين مسئول موساد در ايران ضمن اعتراف به برخوردهاي وحشيانه ساواك با ملت ايران مي‌خواهد اين چنين وانمود كند كه اصولاً در اين زمينه موساد هيچ‌گونه نقشي نداشته، بلكه درصدد بوده است از تبعات آن بكاهد. علت اتخاذ چنين موضعي كاملاً روشن است؛ زيرا در واقع سقوط محمدرضا پهلوي به عنوان يكي از مهمترين دست‌نشاندگان غرب در منطقه، نقش اسرائيل را در حفظ اين‌گونه رژيم‌ها به‌شدت زير سؤال مي‌برد؛ بنابراين قابل درك است كه سيستم اطلاعاتي صهيونيست‌ها با انتشار چنين آثاري تلاش نمايد ناتواني خود را در مواجهه با موج اسلام‌گرايي در منطقه توجيه كند. بي‌دليل نيست كه در اين كتاب همچنين حملات تندي را در مورد سياست‌هاي كارتر - رئيس‌جمهور وقت آمريكا- و به‌ويژه سفير وي در ايران شاهديم. اين فرافكني تنها راه در پيش روي مدعياني است كه وعده حفاظت از رژيم‌هاي خاورميانه را به اروپا و آمريكا مي‌دادند. صهيونيست‌ها كه حتي بيش از آمريكايي‌ها بر ساواك مسلط بودند و عملاً آن را اداره مي‌نمودند، به جاي اعتراف به اين واقعيت كه قوت‌هايي كه آنان در شكنجه و كشتار طولاني مدت فلسطينيان كسب كرده‌اند ديگر كارايي خود را از دست داده‌ است، عدم قاطعيت ايالات متحده را از عوامل ديگر سرنگوني پهلوي‌ها عنوان مي‌دارند. بررسي كتاب آقاي تسفرير - فردي كه موساد را در تهران نمايندگي مي‌كرده است- مي‌تواند به طور مستند واقعيت‌ها را بر ما روشن سازد.
نويسنده در چند فراز از كتاب خود كوشيده است نقش موساد را در عملكردهاي سبعانه ساواك انكار‌ كند: «برخي از دستياران خميني نيز در مصاحبه‌ها مطالبي را عنوان كرده‌اند كه ما را نگران مي‌سازد... يكي از آنها دقيقاً چنين گفته است:... «اسرائيل دشمن ماست... اسرائيل مانند يك دشمن واقعي عمل كرده و تجهيزات شكنجه در اختيار ساواك قرار داده و اعضاي ساواك را براي شكنجه‌هاي وحشيانه مورد تعليم قرار داده است...» انسان از خواندن اين جملات چه بگويد؟! به گوينده دروغ‌گوي بي‌شرم آن بگويد: اي بي‌پدر و مادر! دروغ‌گوئي هم حدي دارد. وقاحت هم بي‌مرز نيست... به انسان وقيحي كه اسرائيل را متهم به همكاري و آموزش ساواك در شكنجه مي‌كند، چه بايد پاسخ داد؟ آيا اين بي‌شرم نمي‌داند كه همكاري‌هاي امنيتي اسرائيل و ايران، عليه دشمنان مشترك دو كشور و دو ملت است؟؟»(صص338-337)
همچنين در فراز ديگري با همان لحن پرخاشگرانه مي‌افزايد: «مسلم است كه حاميان انقلاب كه كله‌هايشان داغ داغ بود، نمي‌توانستند به هيچ دين و آئيني بپذيرند كه ما در رفتارهاي منفي حكومت شاه و ستمگري‌هاي ساواك نقشي نداشته‌ايم... «موساد» را عامل هر فسق و بدبختي و ظلم مي‌دانند. وقيحانه مي‌‌گويند حتي «موساد» در مظالم حكومت شاه و ساواك نقش داشته است.»(صص370-369)
قبل از اين‌كه به تناقضات گفتاري نويسنده در اين زمينه بپردازيم، يادآور مي‌شويم كه اسناد به‌جاي مانده از ساواك مطالب فراواني درباره همكاري‌هاي في‌مابين اين دو سازمان مخوف دارد، اما ترجيح مي‌دهيم به نقل از خود صهيونيست‌ها نقش آنها را در جنايات ساواك مشخص سازيم تا علت اين لحن پرخاشگرانه بيشتر روشن شود. از جمله كساني كه در دفاع از منافع صهيونيست‌ها در اين زمينه سخن رانده آقاي سهراب سبحاني است كه چند سال پيش كميته روابط آمريكا و اسرائيل (ايپاك AIPAC) وي را به عنوان نخست‌وزير پيشنهادي براي بعد از سرنگون ساختن جمهوري اسلامي مطرح كرده بود. اين كانديداي صهيونيست‌ها در كتاب خود در اين زمينه مي‌نويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سال‌هاي اول 1970 كه مخالفت با برنامه‌هاي نوسازي شاه شدت گرفت، سازمان موساد اطلاعات ارزنده‌اي از فعاليت پارتيزان‌ها - از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان آزاديبخش فلسطين ارتباط داشتند - در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي سركوب كردن آنها اعلام داشت. اين‌گونه همكاري‌ها بطور محرمانه بعمل مي‌آمد تا مخالفين كه اصرار داشتند ايران سياست خود را به نفع اعراب تغيير دهد تحريك نشوند.»(توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م.شاپوريان، نشر كتاب لس‌آنجلس، 1989م، صص8-187)
در فراز ديگري از اين كتاب، آقاي سهراب سبحاني در واقع تلاش مي‌كند خدمات اسرائيل را براي حفظ محمدرضا پهلوي برشمارد و بدين منظور تا حدودي ماهيت هيئت سياسي و ديپلماتيك و همچنين هيئت بازرگاني اسرائيل را مشخص مي‌سازد. بر اساس آن‌چه در اين كتاب به آن اذعان شده است، در خدمات‌دهي با هدف حفظ پهلوي دوم، محور همه فعاليت‌هاي صهيونيست‌ها در ايران كمك به پليس مخفي براي دستگيري مخالفان، بازجويي‌هاي غيرانساني و شكنجه‌هاي منجر به قتل يا نقص عضو به‌ منظور كشف سريع شبكه مبارزان بوده است: «تروريست‌هاي ايراني كه مي‌توان آنها را با اتحاد جماهير شوروي و ليبي يا سازمان آزاديبخش فلسطين مرتبط دانست، در ميان مقامات دولتي ايران و اعضاي سازمان اطلاعات و امنيت كشور نگراني‌هاي شديدي را توليد كرده بودند. از اين‌رو به منظور مراقبت دقيق دستجات تروريستي مانند فدائيان خلق، و مجاهدين خلق همكاري ساواك با موساد از اهميت خاصي برخوردار بود. بعضي از اعضاي جديد سفارت اسرائيل كه به‌اتفاق اوري لوبراني به تهران اعزام شده بودند، از افسران لايق و مجرب سازمان امنيت اسرائيل بودند و اين موضوع مايه مسرت و خرسندي دستگاه‌هاي امنيتي ايران شده بود. يادداشت سري زير از سفارت ايالات متحده درباره اطلاعات مربوط به هيئت بازرگاني اسرائيل در تهران شامل نكات جالبي مي‌باشد: آريه لوين كه قبلاً به لووا لوين (Lova lewin) معروف بود و در سال 1927 در ايران متولد شد، مامور اطلاعاتي است... آبراهام لونز (Abraham Lunz) متولد فوريه 1931 در ليبريه از سال 1971 رئيس اداره اطلاعات نيروي دريايي بوده و در امور ارتباطات و الكترونيك تخصص دارد. سوابق او و معاونش موشه موسي ‌لوي در دفتر وابسته دفاعي در تل‌آويو حاكيست كه هر دو، افسران اطلاعاتي لايقي هستند... سرهنگ دوم موشه موسي لوي قبل از 1974 كه مامور تهران شد، در ستاد اطلاعاتي نيروي دريايي اسرائيل افسر روابط خارجي بوده است. در اوت 1966 افسري به نام سرگرد لوي با مربي ايراني مدرسه جديدالتأسيس اطلاعاتي همكاري داشته و مسئول فراهم ساختن برنامه و وسائل تعليماتي بوده است و اين افسر قبل از ماموريت ايران رياست «اداره جمع‌آوري اطلاعات سري» را بعهده داشته است.»(همان، صص5-254)
براي روشن شدن جايگاه اسرائيلي‌ها نزد آمريكايي‌ها و اين‌كه به اين سهولت امور ساواك - به عنوان حساس‌ترين نهاد يك نظام ديكتاتوري - به صهيونيست‌ها واگذار مي‌شود، خوب است بدانيم واشنگتن به‌شدت مراقب بود تا بعد از كودتاي 28 مرداد تشكيلات پليس مخفي محمدرضا پهلوي در كنترل لندن قرار نگيرد. اين حساسيت فوق‌العاده آمريكايي‌ها به هم‌پيمانان انگليسي كه بر سر تقسيم منافع نفت ايران با يكديگر در چالش بودند و برخورد دست و دلبازانه آنها با صهيونيست‌ها، ضمن اين‌كه ميزان اهميت پايگاه جامعه سرمايه‌داري در خاورميانه را مشخص مي‌سازد، پاسخي به بسياري از ادعاهاي آقاي تسفرير خواهد بود. براي درك اهميت فعاليت‌هاي امنيتي در ايران مناسب است مجدداً از زبان آقاي سهراب سبحاني مسائل پشت صحنه را در اين‌باره دريافت داريم: «... ناگفته‌ نماند كه انگليسي‌ها چند ماه قبل از تأسيس ساواك سعي كرده بودند كه به توانائي دولت ايران در جمع‌آوري اطلاعات سازمان دهند تا بتوانند خودشان از نزديك رويدادهاي داخلي كشور را تحت نظر داشته باشند. مأمور اجراي مقاصد بريتانيا دونال مكنسون (DonalMackenson) وابسته مطبوعاتي سفارت انگليس در تهران بود. سازمان سيا از نقشه‌ انگليسي‌‌ها آگاه شد و بي‌درنگ «امكانات» خود را در اختيار ايران گذاشت. اين موضوع را بايد نمونه‌ ديگري از رقابت انگليس و آمريكا در ايران دانست.»(همان، ص71)
در همين حال كه آمريكايي‌ها قاطعانه دست انگليسي‌‌ها را در اين زمينه مهم و حياتي كوتاه مي‌كنند، دست اسرائيلي‌ها در امور مربوط به ساواك به‌حدي باز است كه شمار مربيان و كارشناسان صهيونيست‌ها در آموزش شكنجه‌گران، بر متخصصان آمريكايي فزوني مي‌يابد و اين واقعيتي است كه علاوه بر آقاي سبحاني، نويسنده كتاب حاضر نيز به آن اشارات فراواني كرده كه در ادامه بحث به آن مي‌پردازيم: «در سال 1958 يك هيئت بازرگاني در تهران شروع به كار كرد و تا ساليان بعد به عنوان پوششي براي كارهاي مخفيانه اسرائيل در ايران باقي ماند. روابط كاري بين موساد و ساواك تا آنجا گسترش يافت كه تعداد جاسوسان و متخصصين ضدجاسوسي اسرائيل كه افراد ساواك را تعليم مي‌دادند، از شمار مربيان آمريكائي زيادتر شد. همان وقت تعداد كثيري از كارآموزان ساواك به اسرائيل رفته و در اداره مركزي موساد در تل‌آويو در رشته‌هاي ارتباطات و مخابرات، جاسوسي، ضدجاسوسي و دخول عدواني تحت تعليم قرار گرفتند.»(همان، صص3-82)
جالب اين‌كه نويسنده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» خود نيز در يك تناقض آشكار ضمن حمله به كساني كه موساد را در جنايات ساواك دخيل مي‌دانند، مي‌پذيرد كه در اوج خيزش مردم ايران حتي بيشتر از كارمندان ساواك به مقر ستاد اين سازمان جهنمي تردد مي‌كرده و حتي از كميته ضد خرابكاري كه يكي از مراكز شكنجه قرون وسطايي ساواك بود بازديد داشته است: «او [كامبيز، يكي از مسئولان ساواك] مي‌گويد كه يك تناقض بزرگ را احساس مي‌كند. در حالي كه حكومت با بزرگترين خطر در برابر موجوديت خويش روبرو شده، اگر مايل به بقاي خويش است، ‌پس بيش از هر زمان ديگري به نيروهاي امنيتي مفيد و مؤثر و به دستگاهي مانند ساواك كه قاطعيت بيشتر نشان دهد، نياز دارد. اما درست در همين حال است كه اين ابزار حياتي را خود حكومت - در واقع نخست‌وزير شريف‌امامي - فرو مي‌پاشد و نابود مي‌كند. كامبيز به اين نتيجه‌گيري مي‌رسد كه خطر بيش و بيشتر مي‌شود. كامبيز در شمار آن گروه از كارمندان ساواك است كه به دليل اعتصاب‌هاي شركت نفت و نبود بنزين كافي، به نوبت به سركار مي‌روند؛ و لذا او از من مي‌پرسد كه آنجا چه خبر است. شنيدن اين پرسش مرا غمگين مي‌كند.»(ص214)
هرچند در اين فراز ضرورت حفظ ساواك از زبان كامبيز مطرح مي‌شود، اما اگر نويسنده با شكنجه‌هاي قرون وسطايي ساواك مخالف بود و سازمان وي در آن دخالتي نداشت، نبايد به آن ترددي بيش از كارمندانش مي‌داشت. ضمن اين‌كه آقاي تسفرير خود به انحلال ساواك در شرايطي كه اعتراضات مردم گسترش چشمگيري يافته معترض است: «نكته در آن بود كه اين بار ناچار شده بودند پايه‌هاي «مقدس‌ترين مقدسات» خود را كه ساواك بود، با دست خويش بلرزانند. اين مسئله هم كه نام بي‌گناهان بازنشسته لكه‌دار شد، غيرقابل بخشش بود. در اين شرائط و با توجه به اين‌كه نخست‌وزير به‌سرعت در حال تنظيم پيش‌نويس لايحه انحلال ساواك است، اين دستگاه نيز به شير بي‌يال و دم و اشكم مبدل شده بود و كارمندان آن - بيچارگاني كه از اوج قدرت به حضيض ذلت افتاده بودند- در معرض تهديد و اذيت و آزار از سوي همسايگان و اراذل قرار گرفتند. در چنين شرائطي حكومت بيش از هر زمان ديگر به ساواك مقاوم‌تري نياز داشت. در چنين روزهايي به نظرم مي‌رسيد كه من بيشتر از كارمندان خود ساواك به آنجا رفت و آمد مي‌كنم.»(ص202)
براي روشن شدن خلاف واقع بودن ادعاهاي آخرين رئيس موساد در ايران بايد به چند نكته اشاره كرد؛ اولاً اعلام ليست 34 نفره براي اخراج افراد شكنجه‌گر از سوي ساواك - همان‌گونه كه نويسنده نيز به آن اذعان دارد - ترفندي بيش نبوده و جز پرويز ثابتي كه به خارج اعزام شد، بقيه كساني بودند كه قبلاً بازنشسته شده بودند؛ لذا دلسوزي رئيس موساد در تهران براي اين شكنجه‌گران، مؤيد چيست؟ ثانياً بحث منحل ساختن ساواك از سوي رژيم پهلوي به اين دليل مطرح مي‌شد كه مردم خشمگين مطلع از جنايات ضد بشري آن كمي آرام بگيرند. در اين فراز وقتي آقاي تسفرير آشكارا ضمن مخالفت حتي با چنين مانوري، اعلام مي‌كند كه در اين شرايط - يعني همزمان با اوج‌گيري مخالفت‌هاي مردم - به «ساواك مقاوم‌تري» نياز است آيا بدين معني است كه بُعد فعاليت‌هاي بين‌المللي ساواك تقويت شود؟ ثالثاً تردد صهيونيست‌ها به ساواك بيش از كارمندان آن، آيا مربوط به ارتباطات منطقه‌اي موساد با ساواك بوده است يا پيدا كردن راه‌حل براي چگونگي سركوب قدرتمندانه‌تر اعتراضات مردم؟ ناگفته پيداست كه همه تلاش‌ها در اين شرايط معطوف به چگونگي مقابله با خيزش مردم است و موساد بيش از كارمندان ساواك در اين زمينه احساس وظيفه مي‌كند؛ زيرا سقوط پهلوي‌ها بيانگر ناتواني صهيونيست‌ها در مأموريتي بود كه از سوي غرب به آنان واگذار شده بود. از اين‌روست كه موساد در تهران در كنار دلسوزي آشكار براي كارمندان ساواك، تلاش دارد اين سازمان را تقويت نمايد: «در چارچوب همكاريهاي امنيتي اسرائيل و ايران قرار شده بود كه پليس اسرائيل دوره آموزشي خاصي را براي نيروهاي پليس ايران در تهران برقرار كند... براي آموزش اين دوره، پليس اسرائيل خانم افسر «سيما» را كه متخصص برجسته اين امر بود، برگزيده و به او مأموريت سفر به تهران داده بود. «سيما» از وخامت اوضاع ايران نگران نشده و براي انجام مأموريتي كه از مدتها قبل به او داده شده بود، به تهران آمد و در ميان رضايت كامل مقامات ساواك و كساني كه براي گذراندن اين كورس انتخاب شده بودند، دوره آموزشي را به پايان برد.» (ص232) البته خواننده كتاب متوجه اين نكته مي‌شود كه دوره‌اي كه با هماهنگي ساواك و تحت مديريت آن براي پليس برگزار شود، چه هدفي را دنبال مي‌كند و به خوبي درمي‌يابد كه موساد در اوج خيزش سراسري ملت ايران به چه اموري مشغول بوده است. اين دقيقاً در شرايطي است كه دولت‌هاي آموزگار، شريف‌امامي و حتي ازهاري از جنايات ساواك برائت مي‌جستند و به ملت ايران كه ساواك را يكي از نماد‌هاي بارز خفقان مي‌دانست وعده انحلالش را مي‌دادند. اما كساني كه امروز در آثار مكتوب خويش حساب خود را از سبعيت اين سازمان جهنمي جدا ترسيم مي‌كنند، در آن زمان با تمام توان سعي در تقويت بخش‌هايي از ساواك مي‌نمودند كه دقيقاً مربوط به سركوب خشونت‌بار مردم بي‌دفاع بود. از آقاي تسفرير كه خود در اين كتاب جنايات ساواك را محكوم مي‌كند، بايد پرسيد آيا ملت ايران در اعتراضاتش چيزي جز رهايي از چنگال استبداد طلب مي‌نمود؟ وقتي اسرائيل رسالتش را حفظ استبداد پهلوي مي‌دانست و هويتش در منطقه در حفاظت از چنين رژيم‌هاي ضدبشري معني مي‌يافت، چگونه مي‌تواند ادعا كند با شكنجه‌هاي قرون وسطايي ساواك ارتباط نداشته است؟
آن‌چه تناقض‌گويي نويسنده را بيشتر آشكار مي‌سازد، اعتراف وي به حضور در يكي از مراكز شكنجه ساواك يعني كميته مشترك است. در اين محل صرفاً نيروهاي مبارز و منتقد بعد از دستگيري به وحشتناك‌ترين شكل، براي كسب اطلاعات به شيوه‌ مربيان اسرائيلي شكنجه مي‌شدند: «در يكي از روزها من با دوستم «باشي» طبق برنامه‌اي كه از قبل تعيين كرده بودم از ستاد «كميته مبارزه با ترور» ديدار كرديم. لحظاتي بود كه از خود مي‌پرسيدم آيا اين اقدام من و آمدنم به اين مكان مخوف درست است يا نه؟ من خود در امر شناسائي و خنثي كردن عمليات تروريستي در اسرائيل تجربه دارم و در اين زمينه، هم ماموريت‌هاي عملياتي را انجام داده‌ام و هم در ستاد كار كرده‌ام. برايم مهم بود كه با كار ساواك در اين زمينه آشنا شوم و از اين طريق ميزان درك و آشنايي خود را با حريف و رقيب آنها، يعني سازمان‌هاي چريكي، بالا ببرم و پي ببرم كه انگيزه آنها در برابر ساواك چيست و احساس كنم كه خطر آنها به راستي تا چه حد متوجه امنيت ايران است و نيز تا چه حد براي ما ممكن است خطرناك باشند.» (ص192) تردد رئيس موساد به مخوف‌ترين شكنجه‌گاه ساواك در كنار حضور به‌مراتب پررنگ‌تر از كارمندان عالي‌رتبه اين سازمان جهنمي در ستاد مركزي‌اش، مربوط به زماني است كه ديگر از تشكيلات سازمان‌هاي چريكي در جامعه اثري باقي نمانده و يورش ساواك به اين گروه‌ها در نيمه اول دهه پنجاه منجر به انهدام هسته‌هاي مخفي آنها شده بود. به عبارتي، از سال 54 به بعد عملاً موجوديت اين تشكل‌ها منحصر به تعدادي از اعضاي زنداني‌اش مي‌شد؛ بنابراين تردد رئيس موساد در تهران به مخوف‌ترين شكنجه‌گاه ساواك – آن‌هم در سال 57 - نمي‌تواند هيچ ارتباطي با گروه‌هاي مسلح داشته باشد. از سال 56 تا سقوط رژيم كودتا، ايران شاهد اوج‌گيري خيزش مردمي بود كه هيچ‌گونه ارتباطي با گروههاي مسلح نداشت؛ زيرا رهبري اين نهضت مردمي اصولاً حركت مسلحانه را از ابتداي قيام رسمي خود در دهه چهل عليه استبداد و سلطه آمريكا، نفي كرده بود. وحشت ساواك و موساد نيز از همين ويژگي - يعني توده‌اي و فراگير بودن اعتراضات - بود و عجز سازمان‌هاي سركوبگر پليسي صرفاً در مواجهه با توده‌هاي ميليوني آشكار مي‌شود وگرنه موساد و ساواك توانسته بودند هم از طريق نفوذ در گروه‌هاي مسلح و هم از طريق تعقيب و مراقبت‌هاي پليسي، مسئله اين گروه‌ها را حل كنند. استيصال موساد به‌عنوان هدايت‌كننده ساواك نيز در اين مسئله بود كه در برابر تظاهرات بزرگ و متعدد مردمي به رهبري امام خميني نمي‌توانست كاري از پيش ببرد؛ لذا خواننده به‌خوبي درمي‌يابد كه چرا آقاي تسفرير به‌عنوان رئيس موساد در تهران در اوج اين درماندگي بيشتر از كارمندان ساواك به مراكز آن تردد مي‌كرده و سعي در حفظ و به‌زعم خود تقويت آن داشته است. پرواضح است كه در واقع ناتواني مأموران درنده‌خوي اين سازمان پليسي مخفي به‌نوعي ناتواني و ضعف موساد تلقي مي‌شد. در اين جا نبايد از اين نكته غافل شد كه جنايات ساواك به حدي بود كه بسياري از كشورها چون آمريكا و انگليس رفته‌رفته ترجيح داده بودند در اين زمينه كمتر خود را مستقيماً دخيل كنند. همين امر موجب شده بود كه به‌تدريج از ابتداي دهه 50 نقش موساد در ساواك كاملاً برجسته شود. در آن ايام شكنجه‌هاي وحشيانه رايج و سيستماتيك در مخفيگاه‌هاي ساواك، توسط جنبش دانشجويي خارج كشور افشا مي‌شد و تنفر جهانيان را از آن چه در ايران مي‌گذشت برانگيخته بود. مانور كارتر براي حفظ ظواهر تحت نام «ضرورت بهبود رعايت حقوق بشر در ايران» به اين دليل بود كه تمايل نداشت خود را در كارنامه سياه‌ترين ديكتاتوري جهان سهيم كند؛ والا در بنيانگذاري ساواك توسط آمريكا هيچ محققي ترديدي ندارد: «ساواك، (سازمان اطلاعات و امنيت كشور)، در سال 1957 (1335) به منظور حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه زيان‌‌آور عليه منافع عمومي، تأسيس شد. به اصطلاح آمريكايي قرار بود ساواك، آميزه‌اي از سيا و اف.بي‌.آي و سازمان امنيت ملي باشد. اختيارات آن نظير سازمانهايي كه در زمان داريوش به‌عنوان چشم و گوش شاه، خدمت مي‌كردند، بسيار وسيع بود. وظيفه اصلي آن حمايت از شاه، از طريق كشف و ريشه‌كن ساختن افرادي كه با حكومت مخالف بودند و اطلاع دادن از وضع و حال و روز مردم به او بود. ماموران ساواك به‌وسيله موساد و سيا، و «سازمان آمريكايي براي پيشرفت بين‌المللي» تربيت مي‌شدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درّنده‌خوي وفاداري نبود.» (آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 1369، صص8-197)
بي‌پروايي ساواك در ارتكاب هر نوع جنايتي صرفاً با اتكا به حاميان خارجي‌اش ممكن بود. متاسفانه در ميان شكنجه‌گران محمدرضا پهلوي اين تلقي به‌طور جدي وجود داشت كه موساد توانسته فلسطينيان را از طريق شكنجه آرام سازد؛ بنابراين مشاوره‌ها و آموزش‌هايش قادر خواهد بود ملت ايران را نيز براي هميشه مطيع و رام گرداند. به اين ترتيب هيچ نگراني از خيزش سراسري مردم نداشتند و هر جنايت غيرقابل تصوري را مرتكب مي‌شدند. جالب اين‌كه حتي سفير اسرائيل در ايران برخي از اين اعمال غيرانساني را يادآور مي‌شود: «شنيده بودم هركسي كه به ساواك پاي مي‌نهاد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به همكاري با دستگاه پيمان مي‌بست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا مي‌كرد كه به‌خوبي او را تكانده و تخليه اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!... كمتر كسي مي‌توانست پروايي به دل راه بدهد و چيزي بگويد...» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000، چاپ بيت‌المقدس، صص3-81) البته سفير اسرائيل نيز چون آخرين رئيس موساد در تهران، با اشاره به برخي جنايات ساواك ژستي به خود مي‌گيرد كه گويا هيچ‌گونه ارتباطي با اين فجايع نداشته است.
براي روشن شدن سنگدلي مربيان شكنجه‌گران ساواك و خصومت آنها با ملت ايران مناسب است نگاهي گذرا به راه‌حل موساد براي مواجهه با خيزش سراسري ملت ايران بيفكنيم. شكنجه و مفقودالاثر كردن نيروهاي آگاه و خوشفكر ايران مربوط به دوراني است كه هنوز التهابات جامعه دروني بود و خفقان و سركوب خشن، ايران را ظاهراً - به زعم آقاي كارتر - به جزيره ثبات مبدل ساخته بود، اما زماني كه موج خروشان ميليوني به خيابانها ريخت و به‌صراحت پايان استبداد پهلوي و سلطه بيگانه را طلب مي‌كرد، ديگر شكنجه افراد برگزيده كارساز نبود. آقاي تسفرير بر اين واقعيت در چندين فراز از كتاب خود اذعان دارد كه مردم از رژيمي كه موساد سعي در حفظ آن داشت، متنفر بودند و سرنگوني آن را دنبال مي‌كردند: «حداقل دو ميليون نفر در خيابان‌هاي جنوبي و شرقي و غربي به‌سوي مركز پايتخت چون يك سيل خروشان در حركت هستند. در گفتگوهاي خودمان شيوه‌اي براي شمارش تعداد تظاهركنندگان يافتيم. تمامي خيابان شاهرضا و امتداد آن در شرق و غرب، تا ميليمتر آخر مملو از جمعيت بود. تمام خيابان و پياده‌رو، كه عرض آن شصت متر بود. طول مسير 12 كيلومتر بود. به دست آوردن مساحت اين مسير و ضرب كردن آن در تعداد جمعيتي كه زير فشار شديد، مانند ماهي ساردين به هم چسبيده باشند، به سهولت نشان مي‌داد كه حداقل دو ميليون نفر در اين راه‌پيمائي سيل‌آسا شركت دارند. ديگر نيازي به انتخابات و همه‌پرسي براي تعيين ميزان محبوبيت حكومت يا اوپوزيسيون نبود. به‌جاي راي انداختن به صندوق‌ها، مردم با پاي خود آمده بودند كه رأي بدهند... براي مشاهده حال و هواي اين تظاهرات بي‌سابقه در تاريخ ايران، كه شايد در تاريخ ملل جهان بي‌نظير باشد، دل به دريا زده و خود را قاطي جمعيت كرديم.» (ص245) رئيس موساد در تهران ضمن برشمردن شعارهاي اين راه‌پيمايان از قبيل «خميني رهبر»، «مرگ بر شاه» و «نيز اينجا و آنجا شعارهايي عليه امپرياليسم آمريكا و البته عليه صهيونيسم و اسرائيل» بلافاصله در فرازي ديگر مي‌گويد: «آيا هنوز خط قرمز ديگري هست كه بايد زير پا گذاشته شود تا ما خطر نهايي را احساس كنيم؟ اين پرسشي است كه من از «ايتسيك سگو» وابسته نظامي سفارت مي‌كنم؛ و او در پاسخم مي‌گويد:‌ «ترديدي نيست كه با وضعيت سختي روبرو هستيم، اما همه‌چيز هنوز به تصميمات فرماندهان ارشد بستگي دارد. اگر آنها آن‌گونه كه قول داده‌اند جدي عمل كنند، هنوز مي‌توانند بر اين وضعيت غلبه كنند.» بمانيم و ببينيم.» (ص247)
فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهي براي مقابله با مخالفان استبداد و سلطه‌ بيگانه بر كشور چه قولي به صهيونيست‌ها داده بودند؟ هرچند آقاي تسفرير محتواي قول افسران عالي‌رتبه را به دست‌پرورده مستشاران آمريكايي، به‌صراحت مشخص نمي‌سازد، اما هر خواننده‌اي با هر ميزان اطلاعات سياسي مي‌تواند حدس بزند كه صهيونيست‌ها براي خاموش كردن شعله استقلال‌طلبي و آزادي‌خواهي در ايران چه چيزي را از اين فرماندهان مطالبه مي‌كرده‌اند. همچنين پرواضح است كه سركوب جنبشي با اين وسعت، كشتاري متفاوت از كشتار ساواك را مي‌طلبيد و حتي ارتش كه كشتار وسيع روز جمعه سياه را تجربه كرد، نتوانست موجب وحشت مردم شود. بنابراين كشتار مورد نظر موساد مي‌بايست به‌مراتب گسترده‌تر از آن باشد كه در حال انجام بود و نتيجه‌اي نمي‌بخشيد. به‌ويژه اين‌كه در فرازي ديگر، نويسنده به فراگيري محبوبيت رهبري اين نهضت اذعان دارد: «همه جا از جمعيت سياهي مي‌زد. هيچ نقطه‌اي نمانده بود. هر جا را كه نگاه مي‌كرديد، صدها و هزاران نفر، تنگ در دل يكديگر ايستاده بودند. حسابي كه ما قبلاً براي تخمين زدن شمار شركت‌كنندگان در راه‌پيمايي‌هاي مخالفت با شاه به دست آورده بوديم، براي تخمين شمار حاضران امروز، صددرصد باطل بود. رسانه‌هاي گروهي مي‌گفتند چهار ميليون نفر. بعيد نيست اگر بيشتر بوده باشد.» (ص311)
سركوب چنين جوششي در ايران دستكم نياز به قتل عام يك ميليوني داشت و هيچ‌كس حاضر نبود مسئوليت قتل عامي بدين وسعت را بپذيرد؛ به ويژه اينكه معلوم نبود نتيجه مطلوب عايد عاملان چنين اقدام دهشتناكي شود و شرايط وخيم‌تر نگردد. از اين رو موساد در اين شرايط علاوه بر تلاش براي حفظ ساواك و جلوگيري از فروپاشي اين سازمان مخوف فشار زيادي بر امراي ارتش وارد مي‌كند تا آنان زير بار مسئوليت چنين قتل عامي بروند: «مگر سرلشكر ربيعي فرمانده نيروي هوايي نگفته بود كه جنگنده‌هايي را به پرواز در خواهد آورد تا هواپيماي حامل خميني را منحرف كرده و در صورت لزوم سرنگون كنند؟» (ص316) در اين فراز آقاي تسفرير به‌صراحت معترف است كه فرمانده نيروي هوايي را براي جنايتي بزرگ تحت فشار قرار داده بود و ورود نيروي هوايي به چنين عرصه‌اي علي‌القاعده محدود به هدف قرار دادن هواپيماي حامل امام خميني نمي‌شد؛ زيرا نويسنده خود به اين واقعيت اشاره دارد كه مردم يك‌صدا در آن روز چه چيزي را فرياد مي‌زدند: «جنگ رواني از سوي مخالفان شاه و حاميان خميني در اوج خود قرار دارد وآنها قوياً هشدار پيشاپيش مي‌دهند كه واي اگر موئي از سر خميني كم شود» (ص294)
همان‌گونه كه اشاره شد، فقط در تهران در اين روز تاريخي بيش از چهار ميليون نفر به خيابان‌هاي طول مسير رهبري انقلاب از فرودگاه تا بهشت‌زهرا ريخته بودند تا از ايشان استقبال كنند. اين جمعيت چه واكنشي در برابر چنين جنايتي نشان مي‌داد و متعاقباً نيروي هوايي به چه مسيري كشيده مي‌شد؟ نكته قابل تأمل ديگر اينكه همزمان، فرمانده هوانيروز نيز براي انجام مأموريت مشابهي تحت فشار قرار مي‌گيرد تا جنايت مدنظر صهيونيستها در ايران رقم بخورد: «گزارش مي‌رسد كه سرلشكر خسروداد (فرمانده هوانيروز) بدون هماهنگي با بختيار، از قرارگاه‌هاي افسران وفادار در پايگاه‌هاي ارتش بازديد مي‌كند تا مطمئن شود كه در صورت نياز، آنان آماده به‌كارگيري قواي خود هستند. دوستمان «سامي» اين روزها سخت كار مي‌كند و من نيز با او در انجام ملاقات با افسران ارشد همراه مي‌شوم تا از زبان آنان مطالبي در مورد اتحاد در ارتش و آمادگي آنها براي لحظه بحران بشنويم.» (ص295) اين كه رئيس موساد در تهران به كمك برخي صهيونيست‌ها در اين روزها نيروي هوايي و هوانيروز را براي لحظه بحران آماده مي‌سازد به چه معني است؟ به‌كارگيري اين دو نيرو كه از هوا هدف‌گيري مي‌كنند، عليه تظاهركنندگان ميليوني نتيجه‌اي به بار مي‌آورد كه روي صدها ساواك را سفيد مي‌ساخت. از آنجا كه ارتش - به‌ويژه بدنه آن - در يك مقابله مستقيم خياباني با مردم حاضر نبودند جناياتي چون جمعه سياه را تكرار كند و بيشتر در برابر فرماندهان خود تمرد مي‌نمود، مطلوب نظر صهيونيست‌ها كشتار هوايي بود؛ زيرا شليك تنها يك موشك به نقطه‌اي از چنين جمعيت فشرده‌اي مي‌توانست هزاران نفر را به خاك و خون بكشد بدون اينكه فرد نظامي شليك كننده موشك با نتيجه اقدام خود رو در رو باشد. در اين طرح، وجدان هدايت كننده جنگنده جريحه‌دار نمي‌شد، ضمن اينكه در حملات هوايي، نيروي انساني بسيار اندكي براي يك جنايت وسيع نياز بود. اگر قرار بود كشتار غيرقابل تصوري از طريق جنگ‌ خياباني صورت بگيرد، افراد رده پايين نيروي زميني ارتش بعد از مواجهه با ابعاد جنايت، سلاح‌هاي خود را به سوي فرماندهان ارشد برمي‌گرداندند (كما اينكه در لويزان چنين اتفاقي افتاد) و صهيونيست‌ها بر اين امر كاملاً واقف بودند. نكته ديگري كه مؤيد توصيه موساد به قتل‌عام ميليوني است بي‌توجهي به كاركرد ساواك بود. در صورتي‌كه راه حل صهيونيست‌ها براي مقابله با خيزش مردم صرفاً دستگيري رهبران و شخصيتهاي برگزيده و به قتل رساندن آنها مي‌بود اين كار به خوبي از عهده ساواك برمي‌آمد. نيروهاي ساواك مي‌توانستند در يك شب منازل شخصيت‌هاي مؤثر را با كار گذاشتن مواد منفجره تخريب كنند، اما چرا چنين راه‌حلي دنبال نمي‌شد و توجه عمده موساد به ارتش بود، در حالي‌كه ساواك را كاملاً در اختيار داشت و به تعبير دقيق آقاي تسفرير، اعضاي موساد بيشتر از كارمندان عالي‌رتبه به مراكز آن تردد داشتند. در پاسخ بايد گفت در يك ارزيابي دقيق، موساد به اين جمع‌بندي رسيده بود كه با قتل رهبري اين جنبش، مردم آرام نخواهند شد بلكه حتي خروشانتر نيز مي‌شوند؛ بنابراين تنها راه حل را كشتار جمعي كه وحشتي متناسب با خيزش سراسري مردم ايجاد كند مي‌دانستند. ارتباطات گسترده رئيس موساد در تهران با افسران ارشد ارتش كه در فرازهاي متعدد اين كتاب در صفحات 302، 339، 347 و... آمده است، جملگي حول آماده سازي‌ آنها براي دست زدن به يك قتل‌عام بزرگ دور مي‌زند. نكته ديگري كه نويسنده در اين زمينه بر آن تأكيد زيادي دارد اتكا به تجربه تاريخي است. الگوي ذهني صهيونيست‌ها با يادآوري مكرر يك جنايت در گذشته دور، كاملاً مشخص مي‌شود: ‌«بيست و پنجم ژانويه، در تاريخ وعده داده شده براي بازگشت خميني، نيروهاي ارتش فرودگاه را محاصره كرده و در طول مسير فرود، تانك و تريلرهاي متعدد مستقر كرده‌اند. اما «هامان بازگشت خود را دوباره به تعويق مي‌اندازد: «هامان» نخست‌وزير دربار خشايارشاه بود كه عليه او قيام كرد و در صدد كشتن ملكه «استر» و عموي ملكه، «مردخاي» برآمد و قصد كشتار يهوديان را در سرزمين ايران داشت. اما ملكه و عمويش از نيت او به هنگام، آگاه شدند و «هامان» به سزاي نيت پليد خود رسيد (- روايت «استر و مردخاي» از كتاب مقدس تورات- جشن «پوريم» براي شكرگزاري نسبت به خنثي شدن توطئه «هامان» يكي از اعياد مهم يهوديان است. اين جشن يادآور پيوند ملت يهود با سرزمين ايران است؛ چرا كه استر و عمويش يهودي بودند- مترجم)» (صص 5-294) در فراز ديگري آقاي تسفرير امام را با هامان - نخست‌وزير ايراني دربار خشايارشا- مقايسه مي‌كند:‌ «حالا ما مانده‌ايم و مدرسه‌اي در نزديكي پارلمان كشور، و وضعيتي كاملاً نوين. من هم‌چنان به ياد روايت «استر و مردخاي» هستم. گويي صداي تاريخ بلند شده و دوباره مي‌پرسد: «چه كس در دربار است؟» و فرزندان شاه در جواب مي‌گويند: «و اكنون هامان بر سلطنت تكيه زده است.» (ص316) تأكيد بر تكرار تاريخ نكته قابل توجهي است كه در فراز‌هاي ديگر كتاب با آن مواجهيم:‌ «اكنون ماه «آدار» است كه به زودي زود ما را به موعد «پوريم» مي‌رساند، ماهي كه طبق روايات تاريخي، سرزمين باستاني ايران دستخوش گرفتاري‌ها شد و سرنوشت يهوديان در آن رقم زده شد. ماهي كه در آن «هامان» افراطي و متنفر از يهوديان برخاست (و بر كرسي صدارت در ايام خشايارشاه تكيه زد- مترجم) و نيز همان ماهي كه يهوديان از يك خطر بزرگ نجات يافتند. آيا تاريخ تكرار مي‌شود؟ سرنوشت ما و سرنوشت جامعه بزرگ يهوديان كه قدمت تاريخي طولاني در اين سرزمين دارند چه خواهد شد؟» (ص404)
آخرين رئيس موساد در ايران به يك حادثه تاريخي تأكيد مي‌ورزد، اما براي آن‌كه ميزان جنايت كساني كه بر قتل و كشتار ملت‌ها براي مطيع ساختن آ‌ن‌ها تأكيد مي‌ورزند مشخص نشود، بخش اصلي اين رخداد سانسور مي‌شود. اما آگاهان مي‌دانند كه مقاومت اقوام ايراني در برابر فزوني طلبي يهوديان در تاريخ باستان صرفاً با به قتل رسيدن وزير ايراني دربار خشايارشا پايان نيافت؛ چرا كه در ماجراي پوريم آن‌چه اهميت فوق‌العاده دارد سركوب بيرحمانه و خونين اقوام ايراني به جان آمده از حاكميت و سلطه اشرافيت يهود است. ظلم و ستم يهوديان ساكن در مناطق مختلف كه تحت حمايت دولت مركزي صورت مي‌گرفت علي‌القاعده مقاومت‌هايي را در ميان مردم ايجاد كرده بود. دقيقاً آگاهي از چنين اعتراضات رو به گسترش، يهوديان مسلط شده بر دربار خشايارشا را به فكر سركوب و ريشه‌كني مقاومت‌ها مي‌اندازد. با آن‌كه در كتاب استر (در عهد عتيق) داستان‌پردازي گسترده‌اي در اين باره صورت گرفته تا ضمن پنهان نگه داشتن ريشه‌هاي تنفر اقوام ايراني از يهوديان، ماجرا به‌گونه‌اي روايت شود كه يهوديان در قتل عام مقاومت كنندگان در برابر سلطه خويش، محق جلوه‌گر شوند آقاي تسفرير ترجيح مي‌دهد بخش اصلي شأن نزول عيد پوريم را تحريف كند: «و يهوديان در شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود و جميع رؤساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند. زيرا كه ترس مردخاي بر ايشان به همه قومها مستولي شده بود... و يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانيده هلاك كردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كرده‌اند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كرده‌اند. حال مسئول تو چيست كه به تو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن مي‌باشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل امروز عمل نمايند و ده پسر هامان را بر دار بياويزند... و يهودياني كه در شوشن بودند در روز چهاردهم ماه آذار نيز جمع شده سيصد نفر را در شوشن كشتند ليكن دست خود را به تاراج نگشادند و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي مي‌يافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند... و آن روزها را در همه طبقات و قبايل و ولايتها و شهرها به ياد آورند و نگاه دارند و اين روزهاي فوريم از ميان يهود منسوخ نشود و يادگاري آنها از ذريت ايشان نابود نگردد... تا اين دو روز فوريم را در زمان معين آنها فريضه قرار دهند. چنانكه مردخاي يهودي و استر ملكه برايشان فريضه قرار دادند و ايشان آن را بر ذمه خود و ذريت خويش گرفتند به يادگاري ايام روزه و تضرع ايشان. پس سنن اين فوريم به فرمان استر فريضه شد و در كتاب مرقوم گرديد.» (تورات، كتاب استر، باب نهم)
بنابراين مراد آقاي تسفرير در اشاره مكرر به حادثه پوريم و هامان در مراجعه به تورات كاملاً روشن مي‌شود. هرچند اين مقام عالي‌رتبه موساد مثل همه صهيونيست‌ها در تحريف تاريخ يد طولايي دارد و صرفاً به كشتن هامان اشاره مي‌كند، اما كشتار هفتاد و هفت هزار نفري در فلات ايران در دوراني كه جمعيت شهرهاي بزرگ از يك هزار و پانصد نفر تجاوز نمي‌كرد تا حدودي ابعاد جنايت تاريخي يهوديان را در اين سرزمين مشخص مي‌سازد. اشرافيت يهود برخلاف آن‌چه ادعا مي‌شود هرگز با اقدام عملي از جانب مخالفان خود مواجه نبوده‌اند و در تورات هيچ‌گونه اشاره‌اي به قتل يهودي از جانب اقوام ايراني نمي‌شود كه آنان توجيهي براي چنين كشتاري داشته باشند. در كتاب استر به صراحت آمده «كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده». اين بدان معني است كه حتي در زمان اقدام يهوديان به قتل‌عام، مخالفان سلطه اشرافيت يهود بر اين سرزمين تواني براي مقابله نداشتند و مردمي كاملاً بي‌دفاع بوده‌اند؛ لذا پيچيدن نسخه‌اي مشابه آن‌چه در تاريخ باستان رخ نمود، تصور خامي بود كه صهيونيست‌ها در سر مي‌پروراندند. گرچه شرايط دربار پهلوي با دربارخشايارشا مشابهت كامل داشت و يهوديان در اين دو مقطع بر همه امور به صورت تمام و كمال مسلط بودند، اما آن‌چه صهيونيست‌ها از آن غافلند، رشد ملت‌هاست. ملت ايران در طول تاريخ به تجربياتي نايل آمده و شناختي كسب كرده بود كه به سهولت امكان تكرار جنايات گسترده از سوي فرزندان خلف همان اشرافيت يهود ممكن نبود. براي نمونه، هرچند آخرين رئيس موساد در تهران در ملاقات‌هاي متعدد، فرماندهان ارشد ارتش را تشويق و ترغيب به قتل‌عام مردم مي‌كرد. اما شبكه مردمي گسترش يافته به درون ارتش از آخرين برنامه و تمهيدات صهيونيست‌ها و آمريكايي‌‌ها مطلع مي‌شد و توان عموم جامعه را در مسير خنثي‌سازي آن فعال مي‌ساخت. ارتشبد عباس قره‌باغي در مصاحبه‌اي با احمد احرار در اين زمينه مي‌گويد: «در آن شب بيست و يكم ما خيلي چيزها فهميديم. بعضي‌ها هم بعداً خودشان اعتراف كردند. سرهنگ كيخسرو نصرتي در مصاحبه‌اي صريحاً گفت كه در شهرباني تلفن سپهبد رحيمي رئيس شهرباني و فرماندار نظامي را كنترل مي‌كرده‌اند و به مكالمات او گوش مي‌دادند و خبرها را به خارج مي‌رساندند. وقتي در سازمان‌هاي نظامي كه اساس كار بر انضباط است وضع چنين بوده باشد در جاهاي ديگر حتماً اين قبيل ارتباطات وجود داشته است و مخالفان از جريان كارها خبر پيدا مي‌كردند. در شب بيست و يكم بهمن، ستوني را كه شادروان سپهبد بدره‌اي تجهيز كرد و فرستاد، مخالفان باخبر بودند و در تهران‌پارس، در نقاط حساس، با آمادگي قبلي جلو ستون را گرفتند و با استفاده از نارنجك‌هاي آتش‌زا آنها را از بين بردند و فرمانده لشكر گارد، مرحوم سرلشكر رياحي روانش شاد، كه از افسران بسيار خوب ما بود، در همانجا كشته شد.» (چه شد كه چنان شد؟، بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، ارتشبد عباس قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999، صص77)
بنابراين ملت در اين مقطع ديگر بدين حد بي‌تجربه نبود كه اجازه دهد خواب صهيونيست‌ها برايش مجدداً تعبير شود. ضمن اين‌كه نهضت رهايي‌بخش از سلطه‌بيگانه اين‌بار به حدي گسترش يافته بود كه حتي عوامل مرتبط با صهيونيست‌ها در خلوت خويش نيز از عواقب همكاري با بيگانه آسايش نداشتند. احمد احرار در همين كتاب در مورد يكي از دلايل استعفاي شريف‌امامي كه آمريكا و اسرائيل به شدت به توانايي وي براي فرونشاندن خيزش مردم دل‌بسته بودند، مي‌گويد: «بعد از استعفاي آقاي شريف‌امامي بنده به اتفاق دو تن از دوستان (كه يكي از آنها فوت شده است) ايشان را در دفتر بنياد پهلوي ملاقات كرديم. ايشان حكايت مي‌كرد كه من با همسرم قرار گذاشته بوديم شب‌ها وقتي به منزل مي‌روم صحبت مسائل سياسي نشود كه لااقل در خانه آرامشي داشته باشيم و بتوانم استراحتي بكنم و براي كشمكش‌هاي روز بعد آماده شوم. آن شب وقتي به خانه رسيدم ديدم چشم‌هاي خانم از گريه سرخ شده است. نگران شدم كه چه اتفاقي افتاده است. همين كه پرسيدم چه خبر شده، ناگهان بغض خانم تركيد و با لحن عتا‌ب‌آميزي، همانطور كه نمايندگان مجلس به من حمله مي‌كردند شروع كرد به عتاب و خطاب كه پيرمرد، چرا استعفا نمي‌كني؟ تا كي بايد اين اوضاع ادامه داشته باشد و جوان‌هاي مردم كشته شوند؟... گويا اين حادثه در تصميم آقاي شريف‌امامي به استعفا بي‌اثر نبوده است.» (همان، ص101)
يكي از ويژگي‌هاي حركت مردمي (كه فقط در خيابان‌هاي پايتخت چهار ميليون نفر به حمايت از امام راه‌پيمايي مي‌كنند) آن بود كه عوامل دست نشانده كه بايد اجراي طرح‌هاي بيگانگان از جمله صهيونيست‌ها را دنبال مي‌كردند حتي در خلوت خود امنيت رواني نداشتند. اين جماعت به شدت از عواقب دست زدن به جنايت‌هاي هولناك هراسناك بودند. البته اين هراس منحصر به افرادي چون شريف‌امامي يا برخي فرماندهان ارتش نبود و صهيونيست‌ها نيز از اين‌كه خود مستقيماً درگير قتل‌عام گسترده مردم شوند نگراني‌هايي داشتند و ترجيح مي‌دادند تا برنامه‌هاي‌شان توسط آمريكايي‌ها يا محمدرضا پهلوي اجرا شود. براي نمونه، در مورد ترور امام چندين بار براساس آن‌چه در اين كتاب آمده از موساد خواسته مي‌شود به چنين جنايتي اقدام كند، اما پاسخ داده مي‌شود چنين اقداماتي در «مكتب ما» (!) جايي ندارد و اين‌گونه جلوه‌ مي‌‌كند كه گويا شاه كه خود و پليس مخفي‌اش در اين زمينه حرفه‌اي‌اند در تشخيص آدمكشان حرفه‌اي‌تر از خود و طرح چنين درخواستي از آنان دچار خطا شده‌اند: «در آن ايام پيامي به دست من رسيد مبني بر اينكه وزير دربار، به نمايندگي از طرف شاه خواهان آن است كه ما، اسرائيلي‌ها، دست به «اقدام لازم» عليه خميني بزنيم. براي درك مفهوم اين پيام و آن «اقدام لازمي» كه شاه خواهان عملي شدن آن در مورد خميني است، نيازي نبود تا حتماً بسيار هوشمند باشيد كه آنرا درك كنيد. هركسي به سهولت مي‌تواند حدس بزند كه چه «اقدامي» شاه را خشنود خواهد كرد. به فردي كه حامل اين پيام بود، شماره تلفن‌هاي ضروري را كه او خواهان دريافت آن بود، دادم و منتظر گام محتاطانه‌اي شدم كه حدس مي‌زدم به زودي خبر آن از طرف ستاد «موساد» در اسرائيل به ما خواهد رسيد.
هنوز چند روزي نگذشته بود كه دوستم، آقاي «دال» (از ستاد موساد در اسرائيل) به تهران رسيد و بلافاصله با وزير دربار ديدار كرد و افزون بر پيام تشويق‌آميزي براي دادن قوت قلب به شاه كه حكومت را رها نكند و مقاومت نمايد، به وزير دربار با ظرافت پاسخ داد كه آن «اقدام» مورد نظر شاه، جايي در مكتب ما ندارد و موساد اين كار را نخواهد كرد.» (ص203) در فراز ديگري درخواست محمدرضا پهلوي و بختيار از موساد براي به قتل رساندن امام، آشكارتر مطرح مي‌شود، اما اين‌بار نيز پاسخ، منفي است: «در ادامه آن شب يكي از دوستانمان با ما وارد گفتگو مي‌شود و سخناني را كه مستقيماً از زبان شاه و بختيار شنيده است، به آگاهي ما مي‌رساند. خلاصه سخنان آن دو مربوط به خطر بسيار بزرگي است كه هر دوي آنها از ادامه بقاي خميني و احتمال بازگشت او به ايران احساس مي‌كنند... اين دوست، اشارات ظريف و حتي آشكاري دارد و مي‌خواهد بداند كه چگونه مي‌تواند بر مانعي بنام خميني غلبه كرد! بعد از مدتي، فردي، كه بهتر است نام او را ذكر نكنم، به من مراجعه مي‌كند، مي‌خواهد مرا وادار كند كه به ملاقات شخص شاه، با حضور بختيار بروم، تا از زبان هر دوي آنان مستقيماً درخواست آنها را از اسرائيل بشنوم كه «در مورد خميني كاري بايد كرد»! اذعان مي‌كنم كه وسوسه براي ملاقات شاه و بختيار مي‌تواند اغوا كننده باشد. ولي وظيفه ايجاب مي‌كند كه از زير بار آن شانه خالي نمائيم.» (ص271)
آيا واقعاً محمدرضا در تشخيص توانمندي موساد براي ترور و كشتار دچار خطا شده بود و در مكتب موساد جايي براي آدم‌كشي وجود ندارد يا اين‌كه در مواجهه با پديده خيزش ملت ايران كه به تعبير تسفرير كاملاً استثنايي بود هر يك از قدرت‌هاي دخيل در حمايت از پهلوي‌ها سعي مي‌كرد مسئوليت جنايت به نام ديگري به ثبت رسد؟ اسرائيلي‌ها تمايل داشتند آمريكايي‌ها چون سال 32 عواقب كودتايي ديگر را بپذيرند. واشنگتن تمايل داشت كه محمدرضا پهلوي هزينه سركوب را بپردازد. پهلوي دوم تمايل داشت اسرائيلي‌ها كه از قِبَل حكومت وي سودهاي نجومي مي‌بردند در شرايط بحران به ميدان بيايند و مسئوليت برخي «اقدامات لازم» را بر‌عهده گيرند، اما هر يك قتل‌عام گسترده مردم ايران را با منافع دراز مدت خود در تعارض مي‌ديد. محمدرضا هنوز خواب ادامه حكومت را مي‌ديد و تمايل داشت سالم از ايران بگريزد تا حاميانش، وي يا دستكم فرزندش را بر سر قدرت نگه دارند؛ لذا كشتار ميليوني در ايران كه با ترور امام كليد مي‌خورد همه اين آرزوها را بر باد مي‌داد. اسرائيلي‌ها نيز كه در منطقه مشروعيتي نداشتند و تود‌ه‌هاي مسلمان آنان را بحق غاصباني مي‌دانستند كه بر منطقه به زور سلاح تحميل شده‌اند بخوبي بر اين واقعيت واقف بودند كه كشتار ميليوني مسلماناني كه محبوبيت فوق‌العاده‌اي در جهان اسلام يافته‌اند، قادر است ريشه صهيونيسم را در منطقه بخشكاند. آمريكايي‌ها هم مايل نبودند درگير بحراني به مراتب خطرناك‌تر از ويتنام شوند.
در واقع از آنجا كه پذيرش مسئوليت كشتار وسيع در ايران براي كاخ سفيد بسيار مخاطره‌آميز بود؛ لذا به محمدرضا براي كشتار بيشتر روحيه مي‌دادند: «مطلب ديگري هم آن روز ايشان [شريف‌امامي] گفت و آن اين بود كه اعليحضرت با من صحبت كردند و گفتند از طرف كارتر تلگرافي يا پيامي برايشان رسيده و رئيس‌جمهور آمريكا قوياً و قاطعاً گفته است هر تصميمي شاه ايران براي استقرار نظم و امنيت بگيرد آمريكا از آن حمايت خواهد كرد. يادم هست كه متن آن پيام يا تلگراف را ايشان همراه داشتند و خواندند... اين را هم ضمناً اضافه كرده بود كه ما هيچ راه‌حل خاصي به شما پيشنهاد نمي‌كنيم. هر چه را شما تشخيص بدهيد و تصميم بگيريد تأييد خواهيم كرد. آقاي شريف‌امامي گفت بعد از اظهار اين مطلب اعليحضرت به من فرمودند حالا بايد دولتي كه جنبه نظامي داشته باشد تشكيل دهيم تا بتواند نظم را برقرار كند» (چه شد كه چنان شد؟ بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، مصاحبه احمد احرار با ارتشبد قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999 صص 3-102)
اسرائيلي‌ها نيز به نوبه خود از محمدرضا پهلوي و سپس واشنگتن انتظار اقدام قاطعانه‌تر داشتند و آنان را بدين‌منظور تحت فشار قرار مي‌دادند: «بارها و بارها از خود پرسيديم آيا حكومت خط قرمزي دارد كه عبور از آن، موجب شود كه شاه خنجر صيقل شده را بيرون كشد و حتي به بهاي بسيار سنگين ريخته شدن خون‌هاي بسياري، اوضاع را به كنترل خود درآورد؟» (ص275) اما محمدرضا پهلوي در آن شرايط مي‌دانست كه با كشتار چند صدهزار نفري، قيام مردم خاموش نخواهد شد؛ به ويژه اين‌كه در مقام مقابله با اين نهضت هرچه بيشتر كشتار ‌كند بر ابعاد قيام مردم افزوده خواهد گرديد. ديكتاتور مستأصل شده اين مطلب را به صراحت به مشاور خانم فرح ديبا اعلام مي‌دارد: «در اين موقع، شاه كه گوئي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده به سمت من خم شد و گفت: ‌«با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند چه كار مي‌توان كرد، حتي انگار گلوله آنها را جذب مي‌كند.
- دقيقاً به همين دليل است كه ما نمي‌توانيم به كمك نظاميان آنها را آرام سازيم.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ دوم، سال 1372، ص154)
ارتشبد قره‌باغي نيز بر اين نكته معترف است كه قيام سراسري سال‌هاي 56 و57 با خيزش‌هاي قبل از آن كاملاً متفاوت بوده است و سركوبي و كشتار نه تنها منجر به مهار آن نمي‌شد بلكه عزم مردم را بر سرنگوني ديكتاتوري و رهايي از سلطه بيگانه را جزم‌تر مي‌كرد. البته آمريكايي‌ها و صهيونيست‌ها نيز بر اين امر واقف بودند؛ به همين دليل نيز نمي‌خواستند مسئوليت اين ريسك بسيار بالا را برعهده گيرند و الا اگر همچون سال 1332 معتقد بودند با كودتا و كشتار مي‌توانند مردم را از صحنه دور سازند قدرتمندانه خود وارد عمل مي‌شدند، اما در جريان انقلاب اسلامي همه متفق‌القول بودند كه با مقوله متفاوتي مواجهند: «ارتشبد قره‌باغي- دو نكته را لازم به يادآوري مي‌دانم: يكي مقايسه 15 خرداد با وقايع سال 56 و 57. اين دو تا را نمي‌توان با هم مقايسه كرد. من در سال 1342 فرمانده دانشكده نظامي بودم و از جريانات تا حدودي اطلاع داشتم. واقعه 15 خرداد مسبوق به تداركات و زمينه‌هاي آنچناني نبود. حادثه محدود و كوچكي بود. حالت يك انفجار محلي و موضعي داشت... اين حركت را مي‌شد با سرعت و قاطعيت از بين برد و بر آن مسلط شد. البته قاطعيت را منكر نيستم. اگرقاطعيت در كار نبود همان هم مي‌توانست دامنه پيدا كند ولي اوضاع مملكت در خرداد 42 به هيچ وجه با اوضاع سالهاي 56 و 57 قابل مقايسه نبود.» (چه شد كه چنان شد؟ بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، مصاحبه احمد احرار با ارتشبد قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999، ص12) البته اين‌گونه نبود كه قيام مردم در سال 42 يا نهضت ملي شدن صنعت نفت، انفجار محلي باشد بلكه اين جنبش‌ها نيز سراسري ارزيابي مي‌شد، اما آگاهي‌هاي مردم نسبت به پهلوي‌ها و آمريكا چندان عميق نبود؛ لذا برخي ترفندها موجب ايجاد افتراق در صفوف مردم مي‌شد، اما در دهه 50 مردم به شناختي نايل آمده بودند كه آمريكايي‌ها به هر حيله‌اي متوسل مي‌شدند كار ساز نمي‌افتاد. ملتي متحد و راسخ در حفظ عزت خويش به هيچ وجه قابل سركوب نيست. براي درهم شكستن يك ملت ابتدا افراد را متفرق مي‌سازند سپس به زير سلطه درمي‌آورند اعتماد مردم به شخصيتي وارسته و دلسوز چون امام خميني موجب شده بود كه همه اقشار جامعه به صحنه مبارزه بيايند.
مردم رهبري انقلاب را دستكم از سال 42 به اين سو در صحنه‌هاي مختلف آزموده بودند. زماني كه آمريكايي‌ها اصرار داشتند كاپيتولاسيون را به ايران تحميل كنند تنها شخصيتي كه صادقانه به ميدان آمد و از عزت و كرامت ملت ايران دفاع كرد، او بود. حتي وابستگان به غرب نيز كاپيتولاسيون را نماد آشكار از تحت سلطه بودن ايران و تحقير ملت مي‌دانستند، اما رهبران سياسي و مليون ترجيح دادند هزينه مخالفت را نپردازند. تنها امام خميني بود كه هزينه حكم اعدام و سپس تبعيد را براي دفاع از استقلال مردم به جان خريد. همين صداقت كه موجب آگاهي هرچه بيشتر مردم و شناخت بيشترشان از آمريكا و دست نشانده‌اش در ايران شده بود موجب گرديد به گرد اين رهبر كه در طول دو دهه مبارزه محك خورده بود، جمع شوند. حتي رئيس ستاد منطقه‌اي موساد در تهران نيز بر اين واقعيت معترف است: «ما به هم مي‌گوئيم آرامش ظاهري اين جمعيت عظيم، «آرامش قبل از طوفان» است. جمعيت عظيم به هيولايي مي‌ماند كه تكان مي‌خورد. از هر قشر و طبقه‌اي كه تصور كنيد به راه‌پيمائي آمده‌اند: مذهبيون رئيس‌دار و بي‌رئيس، طبقات مرفه‌تر جامعه و ضعفا، مهندسين، معلمين، وكلا، صاحبان هر حرفه و صنعت، دانشجويان، دانش‌آموزان، پزشكان و پرستاران، زنان خانه‌دار، بازنشسته‌ها، و به عبارتي ديگر، طايفه عظيمي كه دست پخت خميني است.» (ص246)
در واقع بحق همه اقشار جامعه ايران امام خميني را تبلور عزت و استقلال كشور يافته و با او هم‌پيمان گشته بودند؛ بنابراين با به قتل اين رهبر كه براساس باورها، انديشه‌ها و عملكرد مورد پذيرش همگان، ملت ايران را متحد و يكپارچه ساخته بود نه تنها خيزش پايان نمي‌يافت بلكه طغيان ايرانيان عليه سلطه‌ طلبان براي دست‌يابي به استقلال به سرعت به نقطه اوجش مي‌رسيد و ساير ملت‌هاي با شرايط مشابه نيز انتخاب مشابهي مي‌كردند. نكته‌ قابل تأمل در اين زمينه اين‌كه آخرين رئيس موساد در زمان نگارش خاطرات خويش از ترور نكردن امام ابراز پشيماني مي‌كند: «نكته ديگري كه بايد آن را نيز به زبان آورد، اين پرسش است كه بسياري، از جمله من در بررسي‌هاي پيرامون عبرت‌گيري از واقعه انقلاب ايران و ظهور خميني، از خود مي‌پرسيم؛ اين كه اگر هر عاملي، ايراني يا غربي، تلاش مي‌كرد كه روند تاريخ ايران را هنگامي كه هنوز احتمال انجام آن وجود داشت تغيير دهد، چه مي‌شد؟ به عبارت ديگر، آيا لازم نبود كه خميني را «ساكت كرد» و او را از راه برداشت تا مانع از وقوع انقلاب شد؟ با گستاخي و شهامت روشن‌تري بنويسم، آيا ضروري نبود كه او را نابود كرد.» (ص505)
در اين زمينه بايد خاطرنشان ساخت اولاً در همان زمان هم آقاي تسفرير تحقق چنين جنايتي را دنبال مي‌كرده است. دستكم بنا به روايت خودش از فرمانده نيروي هوايي ايران قول ارتكاب آن ‌را مي‌گيرد. ثانياً رئيس سازمان امنيت فرانسه در سفري اضطراري به تهران به صراحت به محمدرضا پهلوي اعلام مي‌دارد ما مي‌توانيم يك شب به مأموران خود در نوفل‌لوشاتو بگوييم به آسمان نگاه كنند تا مأموران ساواك آزادانه عمل نمايند. با اين وجود دستگاه ديكتاتوري آماده پذيرش مخاطرات چنين اقدامي نبود. موساد هم درخواست‌هاي مكرر رسمي ساواك و پهلوي دوم را براي ترور امام، با اين پاسخ كه چنين اعمالي در «مكتب ما» جايي ندارد، رد مي‌كند، كه صد البته دليل رد آن از سوي اين سازمان (كه در امر ترور كارآمدترين سازمان جهاني است) صرفاً گريز از آثار و تبعات چنين جنايتي است. ثالثاً دستكم اعترافات تلويحي آخرين رئيس موساد در تهران نشان مي‌دهد ترور شخصيت‌هاي مسلماني كه طغيان چند ميليون انسان مصمم را به دنبال نداشته، از سوي آنها صورت گرفته است. براي نمونه: «در ژوئيه 2003 ايالات متحده شوراي دولتي موقت براي اداره امور عراق برپا كرد كه در برگيرنده 13 شيعه و نيز پنج سني، پنج كرد، يك تركمن و يك آشوري بود. آيت‌الله حكيم نمايندگان بارزي در مجلس داشت و خود هرچند در مصاحبه با رسانه‌هاي گروهي پيام‌هاي نسبتاً آرام كننده‌اي مي‌فرستاد، اما هنوز در برخورد با او و يارانش مي‌بايست احتياط زيادي به عمل مي‌آمد. مگر نه آن كه خميني نيز در ايام تظاهرات و قيام عليه شاه، پيام‌هاي‌آرام بخش‌ مي‌فرستاد و با به‌كارگيري شيوه‌هاي خدعه و تقيه، ملت ايران را به بيراهه برد؟ در پي نوشتن اين جملات، آيت‌الله محمدباقر حكيم همراه با حدود يكصد نفر از نمازگزاران در يك بمب‌گذاري دهشتناك و انفجار سهمگين يك اتومبيل مملو از مواد تخريبي، به هنگام خروج از مسجد امام علي در شهر نجف كشته شد.» (ص515)
خواننده كتاب با اين سخن جسارت‌آميز از زبان رئيس‌ موساد در تهران كه «ما بايد احتياط بيشتري در مورد امام مي‌كرديم و هزينه‌ ترور او را مي‌پذيرفتيم» آشناست: «در آن روزها شايد ما نيز جانب احتياط را از دست داده و منتظر آمدن خميني بوديم... اما اكنون با قاطعيت بايد گفت كه مي‌بايست بيشتر از اينها احتياط مي‌كرديم.» (ص308) وقتي خواننده همين تعبير را در مورد آيت‌الله حكيم مي‌شنود ترديد نمي‌كند كه جنايت حرم امام علي(ع) كه به شهادت اين شخصيت بزرگ عراقي و جمعي از شيعيان نمازگزار انجاميد كار موساد بوده است؛ زيرا عبارت «در برخورد با او و يارانش مي‌بايست احتياط زيادي به عمل مي‌آمد» واقعيت را كاملاً روشن مي‌سازد. نمونه ديگر، ماجراي ربودن امام موسي صدر است: «يك روحاني پرجذبه، از ريشه و تبار ايراني، بنام موسي صدر كه برادرزاده‌اش به عقد و همسري احمد، فرزند خميني درآمد، با به‌كارگيري «خدعه»، شاه و ساواك را دچار مشكلات زيادي كرد.» (ص57) در فراز ديگري رئيس موساد در تهران درخواست ساواك را براي كسب اطلاعات بيشتر در مورد امام موسي صدر توسط ژنرال فولادي مطرح مي‌سازد: «فولادي سپس ديدگاه مرا جويا شد و دو پرسش ديگر را مطرح كرد. در پرسش نخست نظر من را درباره «امام موسي صدر» كه تازه ماجراي ناپديد شدن او رخ داده بود، جويا گرديد. معلوم نبود «امام موسي صدر» زنده است يا مرده! من گفتم كه ما اين پرسش را بررسي خواهيم كرد. پرسش ديگر او نظر ما را پيرامون مكان تبعيد آيت‌الله خميني در نجف عراق جويا مي‌گرديد. او مي‌گفت ساواك بر اين باور است كه فتنه اصلي از خميني برمي‌خيزد و اخيراً نيز شعله فتنه‌گري خود را بالاتر برده، و مي‌گفت كه بايد از عراق قوياً خواسته شود كه او را از نجف به جاي ديگر اخراج كند. مسلم است كه من از اختيارات كافي براي موضع‌گيري در مورد اين پرسش حساس و مهم برخوردار نبودم.»(صص6-175) پيگيري مسئله امام موسي صدر توسط ساواك از طريق موساد مي‌تواند دستكم نشان از اشراف اين سازمان بر اين امر داشته باشد. البته در اين خاطرات، آقاي تسفرير علي‌رغم اهميت موضوع ترجيح مي‌دهد در زمينه پاسخ موساد به سؤال ساواك، سكوت كند؛ زيرا انعكاس توضيحات تل‌آويو نيز مي‌تواند نقش موساد را در اين جنايت كاملاً روشن سازد؛ بنابراين درخواست‌هاي مكرر رژيم پهلوي از موساد براي ترور امام دقيقاً بر اساس شناخت قابليت‌هاي آن و مأموريت‌هايي كه پيش از آن براي محمدرضا پهلوي انجام مي‌داد صورت مي‌گرفت. اذعان امروز تسفرير كه بايد آن روز امام را ترور مي‌كرديم مؤيد اين واقعيت است كه تنها عامل بازدارنده موساد از چنين اقدام هولناكي آگاهي از اين مسئله بود كه اسرائيل خود را وارد باتلاقي مي‌سازد كه خروج از آن كاملاً غيرقابل پيش‌بيني است. آن‌چه در زمينه ترور امام، امروز به زبان آخرين رئيس موساد در تهران مي‌آيد وقاحت صهيونيست‌ها را كاملاً روشن مي‌سازد و توهين آشكار به همه كساني است كه آگاهانه امام را به عنوان نماد رشادت، صداقت و سلامت برگزيده بودند: «هيچ انسان عاقلي نمي‌بايست از نابودي خميني ماتم زده شود».(ص506)
ميزان اين وقاحت زماني روشن‌تر مي‌شود كه اعتراف وي را دربارة جايگاه امام در ميان ملت‌ها حتي در زمان رحلتش مرور كنيم: ‌«واقعه مرگ خميني به آئين و رويداد عظيمي كه تمام جهانيان را شگفت‌زده كرد، مبدل شد. اين حادثه از هر نظر كه به آن مي‌نگريستند، به راستي در تاريخ بشريت كم‌نظير بود. بسياري از ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ او شكستند و داغدار شدند. داغ عميقي بر دل پيروان او نهاده شد. عزاداري كه براي او صورت گرفت چنان گسترده و توأم با احساسات حقيقي بود كه كمتر مسلماني در تاريخ اين احساسات پاك نصيب او شده است. حضور ميليون‌ها نفر از مردم در خيابان‌هاي تهران كه پايتخت را به صورت امواج مردمي سياه‌پوش مبدل كرده بود، بيان‌گر وجود احساسات بسيار عميق ميان مسلمانان نسبت به او بود.» (ص494)
اين ميزان تجليل از امام خميني مربوط به زماني است كه ده سال از ايجاد حكومت اسلامي گذشته و علي‌القاعده برخي نارسايي‌هاي ناشي از عملكرد مجريان در اداره جامعه مي‌توانست در ميزان ارادت مردم نسبت به رهبري انقلاب تأثيرگذارد، همچنين بايد توجه داشت كه سوگ ميليون‌ها نفر در فقدان امام، ناشي از فوت طبيعي اين شخصيت جاودانه است و لذا به طور قطع اين احساسات بي‌نظير در صورتي‌كه موساد به خود جرئت مي‌داد و اقدام به ترور امام مي‌كرد، ده چندان مي‌شد. خواننده كتاب مي‌تواند به خوبي در مواجهه با اين اعتراف در مورد ميزان محبوبيت امام در ميان ملت‌ها به ويژه ملت ايران دريابد كه موساد صرفاً به دليل ترس از خشم ملت‌ها مسئوليت ترور امام را برعهده نگرفت؛ لذا دليل اين‌كه ملت‌هاي معترض به ستم صهيونيست‌ها در سراسر جهان ديوانه معرفي مي‌شوند بايد در جاي ديگري دنبال شود و آن جز توجيه تشديد ترورهاي آينده در ميان حاميان غربي صهيونيست‌ها، نيست. به طور قطع افزايش توسل به شكنجه و ترور در ميان كشورهاي اسلامي سقوط خشونت پيشگان را تسريع خواهد كرد. صهيونيست‌ها به جاي اين‌كه از سقوط دست نشانده غرب در ايران درس بگيرند بر ميزان قتل و كشتار علني در سرزمين‌هاي فلسطين و مخفي در شكنجه‌گاه‌هاي ساير دست نشاندگان در كشورهاي عربي و اسلامي افزوده‌اند؛ كشورهايي چون اردن، قطر و ... كه همچون محمدرضا پهلوي به آموزش‌ها و تجربيات صهيونيست‌ها در مقابله با استقلال‌طلبي ملت‌هايشان از سلطه آمريكا، متكي‌اند، با تشديد خشونت نه تنها قادر به غلبه بر اراده ملت‌هايشان نخواهند بود بلكه تجربه ايران براي آنان نيز تكرار خواهد شد. صهيونيست‌ها با ترور شخصيت‌هاي برجسته صرفاً نحوه رسيدن ملت‌ها به نقطه انفجار را تغيير مي‌دهند. البته بايد در نظر داشت كه صهيونيست‌ها براي حفظ موقعيت خود در ميان كشورهاي غربي حامي ايجاد پايگاهي به نام »اسرائيل» در خاورميانه دو راه در پيش گرفته‌اند؛ اول آنكه مسئوليت سقوط محمدرضا پهلوي را متوجه سياست‌هاي كارتر شوند و عملكرد دولت وي را در اين زمينه زير سؤال ببرند. دوم آن‌كه با جسارت، ترور نشدن امام خميني را در آن زمان خطا اعلام نمايند تا راه براي بروز قابليت‌هاي موساد در آينده گشوده‌تر گردد. آيا در حقيقت صهيونيست‌ها معتقدند با حذف فيزيكي شخصيت‌هاي برجسته ملت‌هاي منطقه، براي هميشه مي‌توانند اربابي خود را بر آنان تحميل كنند؟ بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، اسرائيلي‌ها با اين استدلال كه من‌بعد هر شخصيت برجسته را در همان آغاز مطرح شدن مي‌بايست از ميان برداشت، با وقاحت تمام، مسئوليت ترور شيخ احمد ياسين در فلسطين، آيت‌الله محمدباقر حكيم در عراق و... را به عهده گرفتند. اما آيا با تشديد كشتار و شكنجه و فرافكني نتيجه عملكردهاي خشونت‌طلبانه خويش قادر خواهند بود اعتماد غرب را مجدداً به پايگاهي كه به منظور حفاظت از منافع سرمايه‌داران اروپايي و آمريكايي ايجاد شد، جلب نمايند؟ قطعاً پاسخ اين سؤال كه در شرايط انفجارآميز خاورميانه متجلي است، براي طالبان خشونت‌ بيشتر، رضايت‌بخش نخواهد بود؛ زيرا از يك سو بايد به اين نكته توجه داشت كه شخصيت‌هاي جهان اسلام صرفاً رهبراني كاريزما نيستند كه توانمندي‌هاي فردي‌شان توده‌ها را به گرد آنان جمع كرده بلكه اين والامقامان، منادي انديشه و تفكري‌اند كه با شهادتشان در راه ترويج آن تفكر، گسترش انديشه رهايي‌بخش‌ را تسريع مي‌كنند. از سوي ديگر صهيونيست‌ها هرگز قادر نخواهند بود نقش خود را در دامن زدن به خشونت‌هاي ساواك و به‌طور كلي اختناق سياه در ايران دوره پهلوي و همچنين تشويق و ترغيب افسران عالي‌رتبه به كشتار بيشتر مردم به‌پاخاسته در برابر ديكتاتوري از تاريخ پاك كنند. حتي در آن زمان همه صاحبان انديشه سياسي و حتي وابستگان به دربار و غرب معتقد بودند كه جنايات ساواك و فشارها و تحقيرها بر ملت‌ ايران، جامعه را به‌سوي انفجار سوق خواهد داد. هرچند آمريكايي‌‌ها اين مسئله را بسيار دير فهميدند، اما اسرائيلي‌ها كه موجوديتشان با سركوب و اشغالگري عجين شده است، هرگز نمي‌خواهند به اين واقعيت اعتراف كنند. براي نمونه، رئيس سازمان برنامه و بودجه دهه چهل در اين زمينه مي‌نويسد: «وقايعي كه سرانجام منجر به انقلاب ايران شد، به‌حدي سريع انجام گرفت كه حيرت‌انگيز بود. همان‌طور كه قبلاً گفته شد، هميشه اعتقاد داشتم دولت آمريكا و دولت انگليس با توجه به حساسيتي كه شاه نسبت به نظر آنها داشت قادر بودند او را وادار به انجام اصلاحات ضروري بنمايند و از وقوع چنين انفجاري جلوگيري كنند، چون قدرت شاه بيشتر به اتكاي حمايت آمريكا بود. ولي به هيچ وجه نمي‌توانستم حدس بزنم روزي قدرت به‌دست روحانيون بيافتد. نارضايتي عمومي و پيدا شدن شخصي مصمم مانند آيت‌الله خميني از يك طرف، و ضعف شاه و عدم سياست روشني از سوي كارتر و دولت آمريكا از طرف ديگر دست به‌دست هم دادند و شرايطي به‌وجود آوردند كه منجر به انقلاب گرديد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاكاپرينت، سال 1991، جلد دوم، ص560) ابتهاج كه ارتباط ويژه‌اي با انگليسي‌ها و سپس با آمريكايي‌ها داشت و بعد از كودتاي 28 مرداد با توافق هر دو كشور به رياست سازمان برنامه‌ و بودجه گماشته شد، در فرازي ديگر مي‌گويد: «در ملاقات با او (راجر استيونز، معاون وزير خارجه انگليس) وضع ايران را تشريح كردم و گفتم شما و آمريكايي‌ها با پشتيباني از روش حكومت ايران مرتكب گناه بزرگي مي‌شويد؛ چون مي‌دانيد چه فسادي در ايران وجود دارد. مي‌دانيد كه مردم ناراضي هستند، ولي حمايت شماست كه باعث ادامه اين وضع شده است و نتيجتاً تمام مردم ايران نسبت به انگليس و آمريكا بدبين شده‌اند... استيونز در جواب گفت درست كه اوضاع و احوال ايران رضايت‌بخش به نظر نمي‌آيد، ولي به‌قول ما «شيطاني كه مي‌شناسيم از شيطاني كه نمي‌شناسيم بهتر است.»(همان ص527)
حاميان محمدرضا پهلوي به‌صراحت او را شيطان مي‌دانستند، اما چه كساني بيش از همه صفات شيطاني را در اين دست‌نشانده بيگانه در ايران تقويت مي‌نمودند؟ خواننده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» به‌سهولت از زبان خود صهيونيست‌ها بر اين واقعيت واقف مي‌شود كه حتي در زماني كه آمريكايي‌ها به‌دنبال آن بودند تا ساواك حفظ ظواهر را بنمايد، عوامل موساد تلاش داشتند تا بر ميزان خشونت و سركوب اين سازمان مخوف بيفزايند: «من اصرار مي‌ورزيدم؛ البته با ظرافت كه مرتباً با ژنرال‌ها، چه از ساواك و چه از ركن اطلاعات نظامي ملاقات‌هاي متعدد داشته باشم.» (ص175) اين مقام برجسته موساد در همين حال از اين‌كه آمريكايي‌ها مانند آن‌ها نظاميان را تشويق به سركوب نكرده بودند و از تجربيات اسرائيلي‌ها در اين زمينه استفاده نمي‌كردند انتقاد مي‌كند: «در 21 دسامبر 1978، ‌روزنامه «نيويورك تايمز» در مقاله‌اي- با استناد به منابع اطلاعاتي آمريكا- ارزيابي كرد كه شاه هنوز كمند قدرت را محكم در دست دارد و مي‌تواند ده پانزده سال ديگر در قدرت بماند! مايه حيرت نيز بود كه فصل‌نامه «اكونوميست رويو» هر سال، پي‌درپي تاكيد مي‌كرد كه ايران يكي از باثبات‌ترين كشورهاي جهان است كه به‌سرعت به‌سوي پيشرفت و عمران مي‌رود! در ماه اوت آن تابستان، در حالي كه من و همكارانم در سفارتمان در تهران تلاش مي‌كرديم اوضاع و رويدادهاي جاري ايران را درست ارزيابي كنيم و بفهميم كه كار به كجا خواهد كشيد، شاه خود تعطيلات تابستان را با دو ميهمان بلندپايه و مهمش، يكي ملك‌حسين پادشاه اردن هاشمي و ديگري كنستانتين پادشاه تبعيدي يونان سپري مي‌كرد... سفير ايالات متحده در ايران، ساليوان نيز در حال گذراندن تعطيلات تابستاني بود و به وطن خود بازگشته بود و فقط اوايل سپتامبر مرحمت فرموده و به تهران بازگشت. هنگامي كه اوضاع، ديگر به وخامت گراييده بود و در پي هماهنگي‌هايي كه ميان مقامات ما در اسرائيل با آمريكايي‌ها صورت گرفت، اوري لوبراني (سفير سابق اسرائيل در ايران) به ايالات متحده اعزام شد.» (ص174) در اين فراز، آقاي تسفرير صرفاً مي‌خواهد بگويد آمريكايي‌ها خطاي فاحشي مرتكب شدند و كمتر به اسرائيلي‌ها در ايران اتكا كردند. اين ادعاي خلاف واقع در فرازهاي ديگر كتاب نيز تكرار شده است: «هرچند به‌شدت مي‌خواهم از دادن تذكر خودداري كنم، اما نمي‌توانم شكيبايي را نيز حفظ كرده و نگويم كه آيا بهتر نبود آمريكايي‌ها حداقل با اسرائيلي‌هاي با تجربه‌اي مانند «دان شومرون» و «اهورباراك» در طراحي اين عمليات يك مشورتي مي‌كردند؟ پس اتحاد و دوستي براي چه موقعي است؟ ما كه خرده تجربه‌اي داريم! هرچند به پاي آمريكاي پهناور و ابرقدرت از حيث نظامي و امنيتي نمي‌رسيم، ولي شايد توانايي ما نيز دقيقاً نهفته در همين نكته باشد!»(ص469)
آيا هيچ محققي را مي‌توان يافت كه تأييد كند اگر آمريكايي‌ها در ايران به اسرائيلي‌ها اتكاي بيشتري مي‌كردند، رژيم پهلوي حفظ مي‌شد؟ به‌عكس، آن‌چه در چنين آثار مكتوبي سعي در كتمانش مي‌شود عواقب باز گذاشته شدن دست اسرائيلي‌ها در امور ايران توسط كاخ سفيد است. آقاي تسفرير با انتقاد از مطالب تملق‌آميز مطبوعات آمريكايي در مورد اقتدار و قدرت محمدرضا پهلوي و اين‌كه وي ايران را به سوي ترقي پيش مي‌برد، سعي دارد بي‌خبري واشنگتن را از واقعيت‌هاي ايران به رخ بكشد. اولاً خوب است از اين مقام عالي‌رتبه موساد سؤال شود كه در اين ايام، مطبوعات اسرائيلي چه مطالبي را از اوضاع ايران منتشر مي‌ساختند؟ آيا خبر از فقر و بيچارگي ملت ايران مي‌دادند؟ آيا جامعه را به علت خفقان و كشتار و شكنجه ساواك در آستانه انفجار ترسيم مي‌نمودند؟ پاسخ به اين سؤالات منفي است. كمترين انتقادي در رسانه‌هاي اسرائيل از رژيم شاه نمي‌شد. ثانياً خوب است رئيس موساد در ايران بداند كه مطالب تملق‌آميز در مطبوعات غرب از محمدرضا پهلوي نيز به ‌همت صهيونيست‌ها درج مي‌شده است: «ما از حساسيتهاي دستگاه سياسي ايران در برابر رسانه‌هاي باختر (غرب) آگاه بوديم و مي‌دانستيم كه سران ايران مي‌خواهند در باخترزمين چهره‌اي پسنديده از خود نمايش دهند... رفته‌رفته شمار نوشته‌هايي كه به‌همت و ياري ما در رسانه‌هاي جهان چاپ مي‌شود فزوني مي‌گيرد‌؛ تا جايي‌ كه كيا (رئيس اطلاعات ارتش) از من خواسته بريده روزنامه‌هاي گوناگون را برايش ترجمه كنيم تا هر روز صبح زود در كاخ سعدآباد به‌دست شاه برساند... روزي شاه به‌شوخي به كيا گفته است: خواهي ديد روزي سفراي ما در همه كشورهاي جهان دست‌آوردهاي اسرائيل را در روزنامه‌هاي دنيا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند كرد. نمي‌دانند كه ما از پشت پرده آگاهيم و داستانها را مي‌دانيم.» (يادنامه، مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000، جلد1، ص211) اعتراف كننده به چنين امري كسي نيست جز سفير اسرائيل در ايران كه شانزده سال در همه زمينه‌ها خدمات ويژه‌اي (؟!) به دربار پهلوي مي‌دهد؛ بنابراين يكي از علل عمده غفلت مقامات آمريكا از فجايع گوناگوني كه در ايران دوران پهلوي مي‌گذشت، صهيونيست‌ها بودند. جالب اين‌كه جناب سفير اذعان دارد با پرداخت رشوه توانسته بودند واقعيت‌هاي ايران را در جهان وارونه جلوه دهد. اما همين رسانه‌ها كه به رشوه‌ گرفتن و به‌ نفع پهلوي نوشتن عادت كرده بودند، در مقابل تظاهرات ميليوني مردم ايران در سالهاي 56 و 57 كه در آن به‌صراحت از ديكتاتوري پهلوي ابراز انزجار مي‌شد نتوانستند رويه متداول و دلخواه محمدرضا پهلوي و صهيونيست‌ها را ادامه دهند: «توانستيم چهره شاه ايران را در ديدگاه مردم آمريكا، رهبري جلوه‌ دهيم كه شيفته پيشرفت مردمش مي‌باشد و در اين راه از برداشتن هيچ گامي خودداري نمي‌كند. در بخش بررسي‌ي ‌پيوندم با خاندان پهلوي خواهم گفت شاه تا چه اندازه به هنر اسرائيليها و نيروي رسانه‌هاي گروهي آنان در سراسر جهان بويژه در آمريكا باور داشت و تا چه اندازه اين نكته را سرنوشت‌ساز مي‌شناخت... شگفتا كه چنين برداشتي در برابر همبستگي‌ي نيروهاي ستيزه‌جو كه بخشي از آن خود را كنفدراسيون دانشجويي مي‌خواندند، نتوانست پايدار بماند. در ديدار شاه از آلمان و آمريكا، ناتواني‌ي برخي رسانه‌هاي «بله قربان‌گو» چه خودي و چه بيگانه همه آشكار شدند. در رويدادهاي پائيز 1979 ديديم كه دست‌اندركاران رسانه‌هائي كه با ناز و كرشمه و دريافت يادگاري خو كرده بودند، در برابر توفان تند خشونت تاب نياوردند و زود از ميدان‌ به‌در رفتند. شمار روزنامه‌نگاران چاپلوس خودي يا بيگانه‌اي كه در هر ديدار با شاه يا با همراه شدن با وي آزمند‌تر مي‌شدند، فزوني گرفته بود.» (همان، جلد1، ص213)
ثالثاً اين فقط مطبوعات نبودند كه به‌همت اسرائيلي‌ها از طريق دريافت مبالغ كلان، واقعيت‌هاي ايران را وارونه نشان مي‌دادند و اين‌گونه وانمود مي‌ساختند كه محمدرضا پهلوي بسيار استوار و همچنان پرقدرت باقي خواهند ماند، بلكه مقامات غربي نيز به همين طريق به‌نوعي آلوده مي‌شدند و از سفره بذل و بخشش محمدرضا پهلوي از جيب ملت ايران به‌نوعي متنعم مي‌گشتند كه واقعيت‌ها را به كشورهاي خودشان منعكس نمي‌ساختند. بررسي اين‌كه نقش اسرائيلي‌ها در فاسد ساختن حتي مقامات غربي و سيستم غرب به چه ميزان بوده، فرصت مبسوطي‌ طلب مي‌كند كه از حوصله اين مختصر خارج است، اما به‌طور قطع همان روش ترسيمي براي مطبوعات غربي را كم‌ و بيش در اين زمينه نيز دنبال مي‌نمودند. براي نمونه، فسادي مالي يك قرارداد كه همين سفير اسرائيل به روچيلد - بانكدار بزرگ انگليس – ارائه مي‌كند، به‌حدي است كه موجب تعجب و در نهايت عقب‌نشيني اين سرمايه‌دار بزرگ مي‌شود: «غلامرضا نيك‌پي شهردار تهران آن روزها مي‌خواست پروژه «سيتي» را در بخشي از تهران (زمينهاي بهجت‌آباد و عباس‌آباد كه پيش از اين برنامه سربازخانه بودند) پياده كند. سرمايه‌داران بزرگي در ايران و بيرون از ايران به انجام اين كار بزرگ چشم دوخته بودند كه يكي از آنها دستگاه روچيلد آليانس در انگليس بود. دولت اسرائيل از من خواست ديدار آنها را با شاه برنامه‌ريزي كنم... ولي ناگهان روچيلدها پس نشستند. پيشرفتهاي پولي و سازندگي‌هاي همگاني‌ي آنروزها به‌اندازه‌اي شتابزده بود كه كسي باور نمي‌كرد سه يا چهار سال آينده به‌دنبال آن روزها، مردم به خيابانها بريزند. براي به دست آوردن آگاهيهاي تازه از دگرگونيهاي بيرون از برنامه رهسپار لندن شدم. روچيلدها پيرو بازنگريهاي موشكافانه كاردانان بانك، بهره‌هاي درشت پروژه سيتي در ايران را به ‌اندازه‌اي كلان يافتند كه بهتر ديدند خود را در چنان كار غول‌آسايي درگير نكنند. در پايان لرد روچيلد پدر روزي گفت: در خانواده ما چنين رسم است كه از آلودگي به آن دسته از كارهايي كه بهره‌اش از اندازه‌هاي شناخته ‌شده بيرون است، خودداري كنيم... كوشيدم روچيلد را از شيوه‌اي شناخته ‌شده در ايران آگاه كنم كه دارندگان درآمدهاي كلان در كشور با پاره‌اي سازندگيهاي همگاني مانند برپايي‌ي دانشگاهها، بيمارستانها، آموزشگاهها در استانهاي دور افتاده يا گسترش كشاورزي در پهنه كشور و پيشكش آن به ملت، دين خود را ادا مي‌كنند... روچيلد پاسخ داد: همه اين پيشنهادها درست است ولي سود كلان در پيش است نه پيشكشي، بنابراين پيگيري اين كار با روشهاي ما سازگار نيست.» (همان، جلد1، صص7-256)
يادآوري اين نكته ضروري است كه در ازاي هزاران برنامه چپاولگرانه كه تحت نام «قرارداد» بر ملت ايران تحميل مي‌شد، در هيچ گوشه‌اي از ايران، بيمارستاني، دانشگاهي يا يك مجتمع عام‌المنفعه كوچك توسط صهيونيست‌ها ساخته نشد، حتي بسياري از قراردادها كاملاً صوري بود و صرفاً رشوه‌هاي كلان به شركت‌هاي غربي - به ويژه اسرائيلي- پرداخت مي‌شد و پروژه‌اي هرگز به اجرا درنمي‌آمد كه در ادامه به مواردي از آن اشاره خواهد شد.
رابعاً يكي از دلائل غفلت از واقعيت‌ها درگير شدن مقامات سياسي اسرائيلي و آمريكايي شاغل در ايران در فعاليت‌هاي اقتصادي بود. در اين زمينه هم اسرائيلي‌ها بر آمريكايي‌ها پيشي گرفته بودند. اين ديپلمات‌ها بعد از اتمام مأموريتشان عمدتاً ترجيح مي‌دادند در ايران بمانند و به فعاليت‌هاي اقتصادي بپردازند؛ چرا كه در دوران تصدي پست‌هاي سياسي، كامشان از برخي دلالي‌ها شيرين شده بود. يك نمونه آن مئير عزري است كه بعد از شانزده سال پست سفيري اسرائيل در تهران، در ايران مي‌ماند و رسماً به فعاليت اقتصادي مي‌پردازد. نيمرودي - وابسته نظامي اسرائيل- به همين ترتيب. ريچارد هلمز - سفير آمريكا (كه قبلاً رئيس سيا بود)- هم بعد از پايان مأموريتش در تهران، ايران را ترك نمي‌كند و به تجارت مي‌پردازد. آقاي تسفرير در مورد شركت‌هاي متعددي كه وابسته نظامي اسرائيل در ايران تاسيس كرده بود مي‌گويد: «اين شركت (شركت مهندسي شيرين‌سازي آب دريا) يكي از ابتكارات بازرگاني و تجاري مهمي بود كه از سوي «يعكوو نيمرودي» در ايران برپا شده بود. يعكوو پس از آن كه خدمت خود را بعنوان وابسته نظامي سفارت‌مان در ايران به اتمام رساند، ...» (ص212) البته مفاسد اين جماعت منحصر به دخالت در امور اقتصادي نبوده است. محمدرضا پهلوي موقعيتي براي صهيونيست‌ها فراهم آورده بود كه در همه شئون كشور دخالت مي‌كردند. اعتراف رئيس موساد در اين زمينه براي همه فرزندان اين مرز و بوم بسيار درد‌آور است: «افسران ارشد ايراني در پي نزديكي با او (نيمرودي) بودند، به اين اميد كه وي در تماس‌هايش با مقامات بلندپايه ايران پيشنهاد ارتقاء آنها را مطرح نمايد.» (ص77) از آنجا كه درجات سرهنگ به بالا صرفاً توسط محمدرضا پهلوي اعطا مي‌شد، امراي ارتش ايران مي‌بايست انواع و اقسام رشوه‌ها را در اختيار وابسته نظامي اسرائيل قرار مي‌دادند تا وي از شاه ايران برايشان درجه بگيرد. دخالت فردي با شأن و منزلتي در حد يك دلال در بالاترين امور ارتش كشور، يكي از مصاديق فسادي است كه صهيونيست‌ها در ايران رايج ساخته بودند. البته آقاي تسفرير با كمال بي‌شرمي به شمه‌اي از نحوه ارتقا گرفتن امراي ارتش شاهنشاهي اشاره دارد: « زير سر همسر نصيري بلند شده و سروسري با اين و آن پيدا كرده و از جمله با خود شاه «مراوداتي» داشته و حتي شنيدم كه مي‌گفتند با يك يهودي ايراني هم روي هم ريخته بود!»(ص68) اين‌كه افراد پستي چون ارتشبد نصيري چگونه مسير ترقي را طي مي‌كردند، تأمل و مطالعه در لجن زاري را طلب مي‌كند كه صهيونيست‌ها در ابعاد مختلف شكل‌گيري آن نقش محوري داشتند. ازدواج اين افسران عالي‌رتبه (همچون نصيري) با همسران جديد جوان و البته زيبا يا به ذلت كشاندن دخترانشان، دنياي متعفني را در بالاترين سطح كشور رقم زده بود. البته بايد يادآور شد كه نقش صهيونيست‌ها صرفاً به اين‌گونه دلالي‌ها خلاصه نمي‌شد. همه گونه خدمات در جهت ارتقاي موقعيت اسرائيل در ايران به قيمت نابودي همه مباني اقتصادي، سياسي و فرهنگي يك ملت بزرگ مباح شمرده مي شد: «بروي ميز كارم يادداشتي ديدم كه نوشته بود ژنرال فولادي مقام بلندپايه ساواك به صورت بسيار اضطراري مي‌خواهد با من ملاقات كند. تصورم بر اين بود كه او مي‌خواهد مرا از يك خبر بسيار مهم و حياتي پيرامون اوضاع ايران آگاه كند، و لذا سريعاً به ديدار او شتافتم. ولي چه شنيدم! او مي‌خواست به سرعت جورج يهودي را كه دلال ارز بود برايش پيدا كنم و به ملاقاتش بفرستم. «جورج لاوي‌پور»... در گذشته در عمليات امنيتي مهمي به خاطر منافع اسرائيل شركت كرده بود، ولي اكنون عمدتاً به كسب و كار خويش مشغول بود... جورج گفت وقتي به خانه فولادي رسيده كه او تقريباً در حال يك «عمل مخفي» بوده است و سپس يك جعبه بزرگ به دست او داده كه طبقه بالائي آن با سبزيجات و ميوه‌جات پوشانده شده و در زير جعبه‌ها اسكناس‌هائي كه مجموعاً 400 هزار دلار آمريكا بوده قرار داشته است. درخواست «فروتنانه» فولادي از جورج اين بوده كه اين مبلغ را از هر راهي كه خودش مي‌داند به يكي از حساب‌هاي بانكي او در خارج واريز نمايد.»(صص224-223)
بنابراين شغل شريف(!) رئيس موساد در تهران صرفاً اين نبوده است كه به ساواكي‌ها چگونگي سركوب ملت ايران و نفي ابتدايي‌ترين آزادي‌هايشان را آموزش دهد، بلكه انواع خدمات از جمله خارج ساختن ثروت ملي از طريق پروازهاي «العال» كه آن روزها توسط نظاميان اسرائيلي هدايت مي‌شدند (به اعتراف آقاي تسفرير در صفحات 306 و307 ) نيز از ديگر خدماتشان (!) بوده است.
در اوج خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانه و اعتصاب كاركنان هواپيمايي ملي ايران، هواپيمايي اسرائيل به عنوان تنها شركت هواپيمايي به فرودگاه مهر‌آباد تردد داشت و علاوه بر انتقال مقامات عالي‌رتبه موساد و كارشناسان نظامي به تهران براي تدارك سركوب گسترده مردم، در مسير بازگشت، قالي‌هاي نفيس، اشياي عتيقه، ارز و جواهرات به غارت برده شده از ملت ايران را از كشور خارج مي‌ساخت. البته آقاي تسفرير براي اين‌كه عمق فاجعه را روشن نسازد فقط به يك مورد از اين‌گونه خدمات اشاره مي‌كند و در ضمن مدعي است در «جعبه‌ها» صرفاً 400 هزار دلار وجود داشته است. اين نوع پنهانكاري‌هاي ساده‌لوحانه لبخند بر لبان خواننده كتاب مي‌نشاند.
خامساً چگونه است كه وقتي بحث از بي‌اطلاعي واشنگتن از عواقب عملكرد پهلوي‌ها به ميان مي‌آيد ادعاي يك نشريه آمريكايي در زمينه حركت ايران به سوي پيشرفت و عمران، بحق با تعجب منعكس مي‌شود: «مايه حيرت نيز بود كه فصل‌نامه «اكونوميست رويو» هر سال پي‌درپي، تاكيد مي‌كرد كه ايران يكي از باثبات‌ترين كشورهاي جهان است كه به سرعت به سوي پيشرفت و عمران مي‌رود!» (ص174) اما در همين حال رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در تهران خود به كرات در اين اثر، ادعايي به مراتب گزافه‌تر را در مورد پيشرفت كشور در دوران پهلوي مطرح مي‌سازد؟: «چه مي‌شد اگر شاه با آهنگ كم شتاب‌تري به روند توسعه و عمران مي‌پرداخت؟»(ص498) براي روشن شدن تناقض‌گويي‌هاي مؤلف در مورد آهنگ پرشتاب توسعه و عمران كه جامعه ايران تاب و تحمل آن را نداشته (!) سخن خود وي در كتاب كفايت مي‌كند. تسفرير كه در ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي مأموريتش را در ايران آغاز مي‌كند مشاهداتش را از تهران اين‌گونه ترسيم مي‌نمايد: «حتي قبل از اينكه نخستين بار به تهران برسم كه اين شهر و پايتخت مدرن... در برخي از نقاط شهر، كودكان در جو‌ي‌ها بازي مي‌كنند و زنان با آب آن رخت مي‌شويند و به نظافت كاسه بشقاب مي‌پردازند. چه نظافتي؟... شمال ثروتمند و مرفه و خيره كننده و جنوب فقير و حقير و پرجمعيت. هر بيننده‌اي حتي در همان نگاه اول مي‌توانست حدس بزند كه اين جمعيت چشم‌گير خشمگين جنوب مي‌تواند خطري بالقوه براي زندگي شمال‌نشين‌ها باشد... اما در آن روزها در ظاهر، همه چيز آرام و بي‌خطر بنظر مي‌رسيد.» (صص4-63) با وجود چنين اعترافاتي در مورد تهران - و نه شهرستان‌ها و روستاها كه70 درصد جمعيت كشور را در خود جاي داده بودند و بسيار وضعيت اسف‌بارتري داشتند (تا جايي كه به اذعان همگان از هيچ‌يك از امكانات اوليه چون آب آشاميدني، برق، گاز، بهداشت حتي حمام، جاده روستايي، آموزش و ... برخوردار نبودند)- نويسنده پا را فراتر نهاده است و ملت ايران را به ناسپاسي و كفران نعمت متهم مي‌كند: «ترديدي نيست كه مطالبي كه كامبيز [يك مقام عالي‌رتبه ساواك] در نامه خود پيرامون تحول و توسعه و پيشرفت ايران به سوي ترقي نوشته بود، منطبق با حقيقت بود، ولي عقل ايجاب مي‌كند كه از مخالف‌ها غافل نشد. شايد اين ضرب‌المثل‌ اسرائيل مصداق داشته باشد كه مي‌گويد از گرسنگي نيست كه مخالفان سر به شورش برمي‌دارند كه از سر سيري است. ملت مي‌تواند به كفران نعمت هم برخيزد.» (ص45) البته در ادامه به اين نكته بيشتر خواهيم پرداخت كه سهم بيگانگاني چون آمريكا، انگليس و اسرائيل از نعمات كشور ايران به چه ميزان بود و در مقابل، فقر و تحقير مورد اشاره آقاي تسفرير چه بخشي از جمعيت كشور را دربر مي‌گرفت.
در نهايت بايد ديد اگر پيش‌بيني آمريكايي‌ها در مورد عمر حكومت پهلوي واقع‌نگرانه نبوده، اسرائيلي‌ها آينده حكومتي دست نشانده و مبتني بر خفقان و ديكتاتوري سياه را چگونه ارزيابي مي‌كردند: «منطق مي‌گفت به هيچ وجه امكان ندارد كه چنين شاه قدرتمندي كه با مشت آهنين حكومت مي‌كند، با آن ساواك كه قادر به انجام هر كاري هست، با آن نظام حكومتي كه پشت ساواك قرار دارد، با آن ارتش عظيم و آن ژنرال‌هائي كه خود را تافته جدا بافته از مردم مي‌دانستند، در برابر مشتي گروه‌هاي چريكي يا روحانيون مبارز، يا در برابر آن نيروهاي ليبرال اوپوزيسيون با آن رفتار تي‌تيش و پرافاده، يك باره فرو ريزد و نشاني از حكومت نماند. نه، منطقي نبود!» (ص105) اين برداشت اسرائيلي‌ها از حكومت پهلوي‌ها كاملاً طبيعي به نظر مي‌رسد؛ زيرا آنها نيز معتقدند كه با سياست مشت آهنين مي‌توانند به حيات نامشروع خود ادامه دهند؛ بنابراين طرفداران اين سياست، فروپاشي حكومت پهلوي را غيرمنطقي مي‌پنداشتند، اما آمريكايي‌ها ضمن احساس خطر نكردن از ديكتاتوري پهلوي در كوتاه مدت، توصيه مي‌كردند براي ماندگاري درازمدت اين حكومت دست نشانده‌، رفرمهاي ظاهري ضروي است. در اين حال اسرائيلي‌ها معتقد بودند با سياست مشت‌ آهنين همه مقاومت‌ها در هم خواهد شكست؛ لذا با واداشتن ساواك به رعايت برخي ظواهر مخالف بودند: «هنوز يك ماه سپري نشده بود كه كارتر سفر شاه را با ديدار رسمي از تهران پاسخ گفت، كه با احترام و رعايت تمامي آداب و رسوم ديپلماتيك توأم بود. در اين سفر بود كه كارتر از شاه قدرداني كرد و گفت:‌ «با توجه به رهبري خردمندانه شاه است كه ايران به جزيره ثبات در اين بخش از جهان كه يكي از ناآرام‌ترين نقاط دنياست، مبدل شده است». ولي بعدها معلوم شد كه كارتر همچنان به قضيه «حقوق بشر» بعنوان يكي از موضوع‌هاي اساسي كه موجب دغدغه خاطر است، توجه دارد و به پيروي از او، ويليام سوليوان سفير آمريكا در تهران نيز از گوشزد كردن اين امر خسته نمي‌شد.»(ص100)
اين موضع انتقادي دربارة آمريكا به دليل تاكيدش بر حفظ ظواهر توسط رژيم پهلوي در حالي است كه آقاي تسفرير خود به سست بودن پايه‌هاي حكومت ديكتاتور دست‌نشانده در تناقض آشكار با مطالب ديگرش اذعان دارد: «گنبد و بارگاه فاسدان در دست بلندپايگان نظام، بستگان خانواده سلطنتي و نزديكان آنها بود. فساد گسترده و خيره‌كننده موجب تعميق تنفر مردم از شخص شاه و حكومت شده بود، هرچند كه به نظر مي‌رسيد خود او از فساد مالي به دور باشد. گفته مي‌شد كه شاهزاده اشرف، خواهر دوقلوي شاه يد طولاني در فساد دارد، نه تنها فساد مالي، بلكه در زمينه‌هاي ديگر نيز او را مظهر فساد تلقي مي‌كردند، حتي ادعا مي‌شد كه وارد پارتي‌هاي شبانه مي‌شد و پسران جوان خوش بر و رو را براي معاشرت و هم بستري برمي‌گزيد و واي بر آن كس كه به اين خواسته پاسخ نمي‌داد و و واي بر همسر يا زن جوان آن مرد اگر صداي مخالفتي بلند مي‌كرد. اين امر در وارد شدن حكومت به سراشيب سقوط كمك كرده بود. نه تنها حكومت پليسي، دستگيري‌ها، دوختن دهان‌ها و شكنجه بازداشتي‌ها، كه فساد اخلاقي كه به نزديكان شاه نسبت داده مي‌شد، بختي براي بقاي حكومت نگذاشته بود.» (ص92) هرچند نويسنده ترجيح داده به فساد مالي شخص محمدرضا پهلوي كه همچون پدرش در مال‌اندوزي ولع سيري ناپذيري داشت اشاره نكند، اما با اين وجود اذعان دارد كه حكومت با مشت ‌آهنين و فساد گسترده مالي و اخلاقي بختي، براي بقاي رژيم باقي نگذاشته بود. اما اگر رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در تهران واقعاً به اين امر باور دارد چرا بايد به تاكيد كارتر بر رعايت ظواهر براي رفع اين نگراني يعني سقوط دست نشانده انتقاد نمايد: «ايالات متحده آمريكا بپاخاست و با اغراق بسيار زياد، موضوع حقوق بشر را مطرح كرد. در آن مرحله، افراد بسيار كمي بر اين باور بودند كه گوشزد كردن اين قضيه از سوي آمريكا اقدامي بشدت اغراق‌آميز است. ولي هنوز مدتي از بهمن بزرگي كه بر سر حكومت شاه خراب شد سپري نگرديده بود كه همگان، يا اكثريت، پي بردند كه ايالات متحده در اصرار خود براي وادار كردن شاه به رعايت حقوق بشر و دادن آزادي بيان شديداً جانب اغراق در پيش گرفته بود.» (ص93) براي اين‌كه روشن شود، رعايت حقوق بشر و آزادي مورد تأكيد آقاي كارتر به چه ميزان جدي بود مناسب است كه موضع‌گيري‌هاي رئيس‌جمهور آمريكا را بعد از كشتار مردم بي‌دفاع ايران در راه‌پيمايي‌هايي كه بسيار مسالمت‌آميز صورت مي‌گرفت، مورد مطالعه قرار دهيم. براي نمونه، مناسب است دريابيم كشتار جمعه سياه كه افكار عمومي جهان را تكان داد براساس آنچه آقاي كارتر به عنوان حقوق بشر مطرح مي‌ساخت چگونه ارزيابي شده بود: «جيمي كارتر تلفن كرد، اما در عين حال كه درصدد تشويق و ايجاد دلگرمي در شاه بود، از خاطر نبرد كه به وي يادآور شود كه به سياست آزاد‌سازي فضا و رعايت حقوق بشر ادامه دهد...» (ص161)
به راستي سياست حقوق بشري كه بر اساس آن بعد از جمعه سياه، محمدرضا پهلوي توسط كارتر مورد تشويق قرار مي‌گيرد تا چه حد بايد جدي تلقي شود؟ با اين وجود آقاي تسفرير معتقد است كه كارتر فقط مي‌بايست شاه را به قتل عام تشويق مي‌كرد و هيچ‌گونه اشاره‌اي به تغيير ظواهر حكومت نمي‌نمود. تناقضي كه در همه جاي اين اثر به چشم مي‌خورد موجب تعجب عميق خواننده مي‌شود. اگر همه ملت ايران از محمدرضا پهلوي و حكومتش متنفر بودند علي‌القاعده در كنار كشتارها، مي‌بايست دستكم تغييرات جزئي نيز براي راضي كردن بخشي از مردم ايران صورت مي‌گرفت، اما اين‌كه آقاي تسفرير معتقد است كارتر فقط بايد از كشتار حمايت مي‌كرد و هرگز نمي‌بايست صحبتي از حقوق بشر به ميان مي‌آورد، ميزان اعتقاد جماعت صهيونيست‌ را به «زبان كشتار» روشن مي‌سازد و بس. اين كه صهيونيست‌ها معتقد بودند علي‌رغم تنفر ملت ايران از ديكتاتوري، حكومت پهلوي با قتل عام مي‌توانست استمرار يابد به راستي كه پديده قابل مطالعه‌اي است.
مقوله‌ ديگري كه رئيس ستاد منطقه‌اي موساد در تهران براي پنهان ساختن ناكارآمدي شيوه‌هاي صهيونيستي در حفظ رژيم‌هاي ديكتاتوري وابسته به غرب به آن متوسل مي‌شود، توجه آمريكايي‌ها به اپوزيسيون غربگرا در ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي است. در چارچوب چنين انتقادي اين‌گونه وانمود مي‌شود كه واشنگتن همه توان خود را در حمايت از محمدرضا پهلوي به كار نگرفت و اين امر موجب سقوط وي شد: «در آن روزهاي اوليه ماه نوامبر، ايالات متحده در قبال شاه و با توجه به وضعيتي كه ايجاد شده بود، پيام‌هاي دوگانه مي‌فرستاد و از يكسو از شاه ظاهراً حمايت مي‌كرد اما از سوي ديگر در پي ارتباط با سران اوپوزيسيون بود. اين امر را به خوبي مي‌توان از كتاب خاطرات سفير ايالات متحده در تهران، ويليام سوليوان، و كتاب خاطرات نوشته جيمي كارتر Keeping Faith دريافت.»(ص219)
براي اين‌كه مشخص شود با چه نوع اپوزيسيوني از سوي آمريكايي‌ها مذاكره شده يا با انجام مذاكره با آنها موافق بوده‌اند، فراز ديگري از كتاب را در اين زمينه مرور مي‌كنيم: «كارتر احساس كرده بود كه ساليوان كنترل شخصي خود را از دست داده است. در دهم ژانويه، او تلگرامي تهديدآميز براي ساليوان فرستاد و از اقدامات و پيشنهادهاي ساليوان ابراز خشم كرد و حتي تهديد نمود ارتباط با او را قطع خواهد كرد. پيشنهاد ساليوان مبني بر اين كه رئيس جمهوري فرانسه والري ژيسكاردستن به نام دولت ايالات متحده با خميني وارد مذاكره شود، خشم كارتر را برانگيخته بود. كارتر در تلگرام خود، اين اقدام را «اشتباهي جبران‌ناپذير»، ‌«مغاير با منطق» و «مخالف هوشمندي» توصيف كرده بود. كارتر تاكيد كرده بود كه به اين نتيجه مي‌رسد كه سوليوان، ارزيابي‌هاي منصفانه و بي‌طرفانه‌اي از اوضاع ايران به دولت واشنگتن ارائه نمي‌كند... بدا به حال چنين سفيري و ترحم بر او كه رئيسش، كه رئيس جمهوري ابرقدرت شماره يك جهان نيز هست، او را اين‌گونه مورد انتقاد كاري قرار مي‌دهد.» (ص281) بنابراين برخورد تند و شديد‌اللحن كارتر با پيشنهاد ساليوان مشخص مي‌سازد كه آمريكايي‌ها با چه نوع اپوزيسيوني تماس داشته‌اند. حال بايد ديد اولاً بين سفارت اسرائيل در تهران و تل‌آويو نيز اختلاف‌ نظري در مورد تماس با اپوزيسيون وجود داشته است يا خير ثانياً در نهايت آيا اسرائيلي‌ها با نيروهاي مخالف غربگرا تماس گرفتند يا خير؟: «براي كارمندان سفارت روشن گرديد كه بايد دست به تلاش تازه‌اي بزنند و بكوشند با نيروهاي اوپوزيسيون آشنا شوند و حقيقت را براي آنها توضيح دهند. ما حاضر شديم با هر يك از نيروهاي مخالف شاه كه حاضر به گفتگو با ما باشد آشنا شويم... من خود شخصاً درصدد برقراري ارتباط با مخالفان برآمدم.» (ص104) البته در اين زمينه يعني مذاكره با اپوزيسيون وابسته به غرب نيز يك سياست واحد بين اسرائيليها وجود نداشته است: «نمي‌توانم با اين تصميم ستادمان در اسرائيل كنار بيايم كه حاضر نيستند در اين مرحله، به من اجازه بدهند كه با نيروهاي اوپوزيسيون نيز ملاقات كنم. دليل مخالفت را مي‌فهمم و آن را مشروع مي‌دانم. زيرا آنها نمي‌توانستند حساسيت و واكنش شديد ساواك را كه ميهماندار اصلي ما در اينجا محسوب مي‌شد، برانگيزانند.» (ص174)
جالب اين‌كه آقاي تسفرير اذعان دارد علي‌رغم همه ملاحظات تل‌آويو، با اپوزيسيون ملاقات داشته است. البته وي از بختيار به صورت مشخص ياد مي‌كند، اما ترجيح مي‌دهد از ديگر اعضاي اپوزيسيون كه با اسرائيلي‌ها ملاقات مي‌كنند نامي نبرد: «در آن روزها، يك يهودي گرانقدر كه ريشه و تبار ايراني داشت و سال‌هاي بسيار طولاني بود كه در بريتانيا زندگي مي‌كرد و در واقع بيشتر انگليسي بود تا ايراني و در آن ايام صاحب بزرگترين كارخانه پارچه‌بافي جهان، واقع در منچستر بود، به تهران آمده بود. از او فقط با نام كوچكش «ديويد» ياد مي‌كنم... ديويد، فرد عزيزي بود كه با همه بزرگان حكومت و جامعه ايران ارتباط بسيار نزديك و شخصي داشت. از شاه گرفته تا ديگران. از زبان او بود كه شنيدم كه شاه در حال مذاكراتي با دكتر شاپور بختيار است و اين احتمال مطرح است كه او را بعنوان نخست‌وزير برگزيند. ديويد قول داد كه ملاقاتي ميان سفيرمان با آقاي اعتبار، يكي از دستياران نزديك دكتر شاپور بختيار، از سران جبهه ملي ترتيب دهد. قولش قول بود و آن را بلافاصله عملي كرد.» (صص4-263)
آقاي تسفرير ملاقات با ديگر اعضاي اپوزيسيون را بسيار مبهم مطرح مي‌سازد تا اين‌گونه برداشت شود كه اسرائيلي‌ها كاملاً با محمدرضا پهلوي هماهنگ بوده‌اند و با افرادي از اپوزيسيون ارتباط برقرار مي‌كرده‌اند كه وي نيز با آنان ملاقات داشته است. اين برخورد رياكارانه كاملاً بر خواننده‌ اثر روشن مي‌شود. در واقع در اين زمينه هيچ‌گونه تفاوتي بين سياست‌هاي آمريكا و اسرائيل وجود نداشته و هر دو كشور وقتي همه مردم ايران را متنفر از محمدرضا پهلوي ارزيابي مي‌كنند به فكر دخالت دادن اپوزيسيون غربگرا در حكومت مي‌افتند تا به نوعي وجهه رژيم پهلوي را قابل قبول‌تر نمايند. اپوزيسيوني كه در اين مقطع مورد توجه قرار گرفت به هيچ وجه با ادامه تسلط آمريكا بر ايران مشكلي نداشت بلكه صرفاً خواستار انجام رفرم‌هايي براي مقبوليت ظاهر نزد حكومت بود: «-ديو- انسان متعارفي نيست. او از هوشمندي و فراست زياد و كنجكاوي بسياري برخوردار است، كه صد البته هم‌آهنگ با وظائف اطلاعاتي و سياسي بلندپايه‌اي است كه او داشته و دارد، و براي چنين فردي طبيعي است كه بخواهد دايره ارتباطات خود را گسترش دهد و البته آگاه نيز هست كه بايد ريسك چنين مخاطراتي را بپذيرد. او نزد من آمد و گفت توانسته با يكي از سران اوپوزيسيون ترتيب يك ديدار بدهد. نام حقيقي او را نمي‌بايست ذكر كنيم، او سالها پس از انقلاب در ايران بود. (بعدها يك فاجعه دلخراش جان او و همسرش را ستاند.) من از روي انسانيت نام حقيقي او را ذكر نمي‌كنم. بگذاريد در اينجا از او با نام مستعار «امير» ياد كنم. او فرد شماره دوم در «جبهه ملي» محسوب مي‌شد. توسط دوست بسيار عزيزي كه موافقت او را با ملاقات بدست آورده بود، و با اين شرط كه ديدار كاملاً محرمانه تلقي مي‌شود، به جلسه ملاقات با وي رفتيم. همسر بسيار فرزانه و فرهيخته‌ او نيز كه در حين پذيرايي در گفتگوي دو ساعته ما مشاركت فعالي داشت، از منافع مشترك ملي ايران و اسرائيل در قبال منطقه سخن گفت و ادامه آن را حياتي مي‌دانست. هردوي آنها هم‌عقيده بودند.» (ص330) به طور قطع ملاقات‌هاي محرمانه صهيونيست‌ها با اپوزسيون طرفدار غرب محدود به اين ديدار كه به احتمال زياد ملاقات شوندگان فروهر و همسرش بوده‌اند، نيست. اگر چنين ملاقات‌هايي حساسيت ساواك و به تعبير دقيق‌تر محمدرضا پهلوي را به دنبال داشت و عملاً وي را تضعيف مي‌كرد چرا صهيونيست‌ها به انجام آن مبادرت مي‌ورزيده‌اند، اما امروز عملكرد مشابه آمريكايي‌ها را به باد انتقاد مي‌گيرند و آن را يكي از دلائل سقوط پهلوي‌ها عنوان مي‌دارند؟ اين تناقض آشكار در گفتارها و تحليل‌هاي صهيونيست‌ها زماني رخ مي‌دهد كه در واقع نمي‌خواهند بپذيرند روش مشت آهنين آنها در سركوب و به بند كشيدن ملت‌ها، ديگر كارايي خود را دستكم در مواجهه با خيزش بازگشت به اسلام ملل مسلمان از دست داده‌ است: «ريچارد نيكسون در كتاب خاطرات خود اين‌گونه جمع‌بندي مي‌كند كه دولت جيمي كارتر سياست قاطعي در مورد حمايت از شاه نداشت و در برابر هرگونه پشتيباني جدي از او قوياً‌ مردد بود. اگر در ايام تظاهرات و مخالفت‌ها يك روز قول كمك بي‌حد داده مي‌شد، فرداي آن خبر مي‌رسيد كه نمايندگانش را براي انجام مذاكرات با مخالفان شاه به اين يا آن ملاقات محرمانه فرستاده است... آنچه كه نيكسون ذكر مي‌كند، به راستي مطالب آموزنده‌اي است كه بايد مورد تعمق و غور قرار گيرد. در برابر نيكسون، كارتر علم حقوق بشر را بلند كرد و با آن ايران را به قربانگاه برد.» (ص504) در اين فراز آقاي تسفرير به صراحت ملاقات با مخالفان غرب‌گرا و طرح شعار حقوق بشر از سوي آمريكا را دو عامل جدي سقوط رژيم پهلوي عنوان مي‌كند. درباره انطباق سياست آمريكا و اسرائيل در زمينه مورد توجه قرار دادن ساير نيروهاي طرفدار غرب در ايران (به ويژه نيروهايي كه توان علمي و سياسي بيشتري از محمدرضا پهلوي براي مواجهه با بحران خيزش سراسري ملت ايران داشتند) با استناد به مطالب كتاب اشاراتي صورت گرفت. در مورد حقوق بشر نيز روشن شد كه اين سياست هرگز با كشتار وسيع مردم در راه‌پيمايي‌ها در تعارض نبوده، بلكه در همين چارچوب بعد از هر كشتار مردم بي‌دفاع، محمدرضا پهلوي مورد حمايت ودلگرمي كارتر نيز قرار مي‌گرفته است. اما تناقض آشكاري كه در اين زمينه در كتاب حاضر به چشم مي‌خورد اين‌كه از يك سو رئيس موساد در تهران حتي با همين شعار صوري رعايت حقوق بشر در ايران نيز مخالفت مي‌كند و آن را موجب تضعيف ساواك مي‌داند و از ديگر سو دست‌كم امروز در مقام نگارش كتاب در فرازهاي متعدد، از عملكرد خشن و غيرانساني پليس مخفي شاه تبري مي‌جويد. اگر واقعاً در زمان تسلط موساد بر ساواك آقاي تسفرير با شكنجه‌هاي قرون وسطايي آموزش ديدگان خود مخالف بود علي‌القاعده مي‌بايست از شعار كارتر كه دست‌كم صورت ظاهر را در شكنجه‌گاه‌هاي محمدرضا پهلوي تغيير مي‌داد، استقبال مي‌كرد، اما مخالفت شديد اسرائيلي‌ها حتي با رفرم‌هاي سطحي در نحوه برخوردهاي وحشيانه ساواك (آن‌گونه كه خود به آن معترف است) با فرهيختگان و مخالفان با استبداد و به طور كلي با ملت ايران، هم عمق دشمني و عداوت صهيونيست‌ها با مسلمانان را به تصوير مي‌كشد و هم انعطاف ناپذيري آنان را در اعتقاد به سياست مشت آهنين.
اسرائيليها براي اثبات صحت اين سياست به عنوان تنها راه مطيع ساختن ملت‌هاي مسلمان، در پافشاري بر قتل‌عام گسترده ميليوني از طريق بمباران هوايي راه‌پيمايان بر آمريكايي‌ها پيشي گرفته بودند، درحالي‌كه كاخ سفيد در پي آن بود كه شانس بختيار را براي مهار خيزش مردم بيازمايد و در صورت موفق نشدن وي، كودتا را با فرماندهي هايزر به اجرا درآورد. آقاي تسفرير اختلاف ديدگاه تل‌آويو با واشنگتن را در اين مقطع بدين صورت بيان مي‌كند: «انواع گزارش‌هائي كه به دست ما مي‌رسيد حاكي از آن بود كه روزهاي قبل از معرفي دولت جديد [دولت بختيار]، ايامي بشدت پرتنش بوده است و گروهي از وفاداران شاه به تداركات يك كودتا دست زده بودند. شماري از حاميان سرسخت شاه، كه از اوضاع جان به لب شده بودند، به احتمال زياد با موافقت ضمني شاه، تدابير و تمهيدات لازم را براي كودتا به عمل آورده بودند. نام ژنرال‌ ازهاري و ژنرال جوان و پرآوازه، خسروداد در اين رابطه مطرح شده بود. بختيار نيز كه از جريان آگاهي يافته بود، تلاش زيادي به عمل آورده بود تا طراحان كودتا را به لغو آن متقاعد نمايد... دست دو نفر ديگر اين آش شور را برهم مي‌زد. يكي، جورج براون، وزير خارجه پيشين بريتانيا بود، كه معلوم شد به اقامت خود در ايران ادامه داده بود، و ديگري ژنرال آمريكائي، رابرت هويزر بود. هويزر معاون فرمانده نيروهاي نظامي ايالات متحده مستقر در اروپا بود. هر دوي آنها مي‌كوشيدند اهداف توطئه‌آميز خود را عملي سازند و نيز تلاش مي‌كردند كه بختيار از امكان و بخت بهتري براي آغاز كار خود برخوردار شود.» (صص9-278)
رئيس شعبه موساد در تهران صرفاً به اين دليل فراهم آوردن شرايط براي محك زدن و آزمودن دولت بختيار را توطئه مي‌داند كه ايجاد كنندگان فرصت براي دولت جديد مجبور بودند كودتا را به عقب بيندازند تا حتي‌المقدور بدون قتل‌عام ميليوني، بحران را از سر بگذرانند، اما صهيونيست‌ها كه براي قتل‌عام مردم لحظه‌شماري مي‌كردند از اين اقدام آمريكا به عنوان توطئه ياد مي‌كنند. به راستي چرا اسرائيلي‌ها طرفدار اين برنامه بودند كه صرفاً از طريق حملات هوايي وعده داده شده توسط خسروداد، مي‌بايست با كساني كه در خيابان‌ها شعار بازگشت به اسلام را سر مي‌دادند، مقابله كرد؟ پاسخ اين سؤال را مي‌توان در كينه و دشمني صهيونيست‌ها با پيامبر اسلام يافت. در همين كتاب ضمن نسبت‌هاي خلاف واقع فراواني كه به اين پيامبر رحمت داده مي‌شود، نويسنده از قول ايراني‌ها، منويات خويش را بيان مي‌دارد: «بسياري از ايراني‌ها از اعراب متنفرند و به ويژه «عمامه به سري» را كه از سلاله محمد عرب باشد، با لفظ تحقيرآميز «عرب» خطاب مي‌كنند.» (ص323) خلاف‌واقع‌گويي كه نفرت خود را آشكار مي‌سازد فراموش كرده است كه در فرازي ديگر اذعان دارد فقط در تهران چهار ميليون نفر براي استقبال از يك سلاله پيامبر اسلام، با علم به اين‌كه از گزند توطئه‌هاي بدخواهان و مخالفان عزت مسلمانان مصون نيستند، از خانه‌هاي خود خارج مي‌شوند. البته در اين كتاب دروغ‌هاي ديگري نيز به ائمه شيعه همچون مولاي متقيان نسبت داده شده است كه فقط مي‌توان عنوان كينه و عداوت به آنها داد: «اين گفته را به خميني نسبت داده بودند كه با استناد به جمله‌اي از خليفه علي‌بن‌ابيطالب اظهار داشته بود: «فرقي بين زنان نيست، چرا كه به هنگام تاريكي كه تو بر آنها غلبه مي‌كني، يكسانند» اين گفته ديدگاه تبعيض‌آميز او را نسبت به زن نشان مي‌داد.» (ص44) آيا با ساخت و پرداخت چنين جعلياتي، چهره اسلام مخدوش مي‌شود؟ بازگشت به اسلام در كشورهاي اسلامي و اقبال به آن در كشورهاي غير اسلامي (به شدت روبه فزوني است) با وجود برتري تبليغاتي صهيونيست‌ها كه انحصارات رسانه‌اي را در سطح جهان براي آنان رقم زده است، پاسخي به اين سؤال است.
آقاي تسفرير همچنين تلاش مي‌كند رفتار بزرگ منشانه مسلمانان را نسبت به يهوديان كه ريشه در باورهاي اسلامي دارد، به زعم خود زير سؤال ببرد: «قرآني كه از سوي پروردگار، و توسط حضرت محمد، و پس از او توسط خلفا و امامان در بين مسلمانان رايج شد، مي‌‌گويد پيروان اديان توحيدي كه به وحدانيت پروردگار ايمان دارند، مانند يهوديان و مسيحيان كه تورات و انجيل را پروردگار براي آنها فرستاد، «اهل ذمه» به حساب آمده و حاكم اسلامي بايد به آنان امكان دهد آداب و رسوم ديني خود را آزادانه به عمل آورند و زندگي خود را طبق اصول دين خويش بگذارنند. ولي همين تعريفي كه از «مورد حمايت قراردادن» ارائه مي‌شود در اساس و شالوده خود تبعيض‌آميز است. حمايت حق نيست، بلكه اقدام «جوانمردانه» از سوي حاكم اسلامي است.» (صص5-134) اسلام در ازاي دريافت ماليات از اهل كتاب، حاكم اسلامي را موظف به حمايت كامل از حقوق اساسي آنها مي‌كند تا جايي كه امام علي (ع) مي‌‌گويد اگر خلخال از پاي يك زن يهودي در قلمرو حكومت خارج سازند جا دارد كه حاكم اسلامي از غصه كالبد تهي كند. حال اگر اين موازين و قوانين را با احكام تلمود در مورد غيريهوديان مقايسه كنيم تا حدي حقايق در مورد تفكرات ‌نژاد پرستانه مشخص خواهد شد: «هركس در اسرائيل زندگي كرده باشد به خوبي مي‌داند كه نگرش تنفرآميز و ظالمانه نسبت به غيريهوديان در ميان اكثر يهوديهاي اسرائيل تا چه حد عميق و گسترده است. اين نوع نگرشها طبعاً از ديگران (خارج از اسرائيل) پنهان نگهداشته شده است، اما از زمان تاسيس دولت اسرائيل، جنگ سال 1967 و روي كار آمدن بگين، اقليت متنفذي از يهوديان، هم در خارج و هم در داخل اسرائيل شروع به علني‌تر كردن اين نوع نگرش كردند. در سالهاي اخير به بهانه و براساس احكامي غيرانساني كه طبق آن بردگي و بيگاري «طبيعي» تلقي مي‌شود، در اسرائيل به عنوان شاهد تعداد زيادي از غيريهوديان مثل كارگران عرب و مخصوصاً كودكان حتي در تلويزيون نشان داده مي‌شوند كه چگونه توسط كشاورزان يهودي استثمار شده‌اند. رهبران جنبش «گوش امونيم» به آن تعداد از احكام مذهبي استناد كرده‌اند كه يهوديان را به ظلم كردن نسبت به غيريهوديان سفارش مي‌كند.» (تاريخ يهود آيين يهود، نوشته اسرائيل شاهاك- نماينده پارلمان اسرائيل، ترجمه آستانه‌پرست، نشر قطره، چاپ دوم، سال 1384، ص184)
در مورد نگاه فاشيستي احكام يهود به پيروان ساير اديان توحيدي كافي است به چند مورد از كتاب تلمود نظر افكنيم: ‌«تلمود مقرر مي‌دارد هر يهودي كه از كنار يك ساختمان مسكوني غير يهودي مي‌گذرد بايد از خداوند بخواهد تا آن را ويران كند و اگر ساختمان ويرانه بود خدا را شكر كند كه اين‌گونه از آنان انتقام گرفته است.» (همان، ص178) همچنين در مورد تعدي به اموال غير يهود بدانيم: «اگر يك يهودي مالي را پيدا كند كه صاحب احتمالي آن يهودي باشد، به يابنده شديداً توصيه مي‌شود تا به طور مؤثري براي بازگرداندن مال به صاحبش از طريق اعلان عمومي تلاش نمايد. در مقابل، تلمود و كليه منابع معتبر قديمي شرعي يهود نه تنها به يابندة يهودي اجازه مي‌دهند كه مال يافته شده متعلق به غير يهودي را ضبط كند بلكه او را از برگرداندن مال به صاحبش منع مي‌كنند.» (همان، ص 171) از اين‌گونه قوانين تبعيض‌آميز در تلمود فراوان يافت مي‌شود كه به دليل پرهيز از مطول شدن بحث از پرداختن به آنها درمي‌گذريم. شايد گفته شود اين آموزه‌ها مربوط به سال‌ها قبل است و امروز يهوديان به آن پايبند نيستند. براي روشن شدن واقعيت مي‌توانيم به همين اثر و خاطرات ساير صهيونيست‌ها از اين زاويه نظر افكنيم. آقاي تسفرير در چند فراز از خاطرات خود معترف است در ماههاي منتهي به سقوط پهلوي‌ها كه نظم عمومي بر هم خورده بود برخي همكيشان ايشان آنقدر فرش‌هاي گرانبهاي ايراني را در پروازهاي العال از كشور خارج مي‌ساختند كه خوف سقوط اين هواپيماها مي‌رفت: «در كمال تاسف، حتي اينجا نيز در حالي كه لبه تيز شمشير بر بالاي سر جامعه يهوديان به حركت درآمده بود و برق مي‌زد، بسياري از يهوديان براي مهاجرت و ترك ايران شتاب زيادي از خود نشان نمي‌دادند... شگفت‌انگيز بود كه آن گروهي نيز كه خارج مي‌شدند، بخشي از اموال و قالي‌هاي خود را بار هواپيماهاي «العال» مي‌كردند و به اسرائيل مي‌رفتند، ولي دوباره و حتي چند باره به ايران باز مي‌گشتند تا قسمت ديگري از اموال خود، به ويژه قالي‌ها را خارج كنند... در رسانه‌‌هاي گروهي جمله‌اي از زبان «موقي هود» مديركل وقت شركت «العال» نقل شده بود كه در آن وي گفته بود حاضر نيست هواپيماهاي «العال» را به خاطر قالي‌هاي يهوديان ايراني به خطر بياندازد.» (ص152)
مگر هر خانواده به طور متوسط داراي چند قالي است كه براي خارج ساختن آن‌ها نياز به چند بار سفر باشد، و به علاوه در هر سفر نيز به حدي با خود قالي خارج كنند كه خوف سقوط هواپيماها مطرح گردد؟ البته نيازي به توضيح نيست كه اين فرش‌هاي نفيس متعلق به تجار ايراني بود كه صهيونيست‌ها در آن شرايط با مغتنم شمردن فرصت، آنها را به صورت نسيه خريداري كردند و از كشور گريختند و موجب ورشكسته شدن تجار زيادي شدند. آقاي مئير عزري - سفير اسبق اسرائيل در ايران- براي پاك كردن تأثيرات عملكرد خباثت‌آميز صهيونيست‌ها در قبال تجار ايراني به ذكر روايتي در اين زمينه مي‌پردازد، اما مدعي مي‌شود كه تاجر ايراني از حق خود گذشت: «روزي يكي از بازرگانان سرشناس تهران به دفتر آمد و پس از گزارش داستاني پر آب و تاب گفت بيست سال بود فلاني (يك دلال يهودي) را مي‌شناختم... چند ماه پيش بود، پس از اينكه حسابها را صاف كرديم، گفت: «جنس تازه‌اي به تورم خورده و نياز فوري به پول دارم». يك ميليون و دويست هزار تومان به او دادم تا جنس را براي من بخرد. چند ماهه كه غيبش زده، از اين در و اون در پرسيدم، شنيدم بار و بنديل را بسته و با زن و بچه به اسرائيل كوچ كرده»... همكار پيمان‌شكن يهودي‌اش در تهران بود. با يهودي‌اي ايراني رو در رو نشستم و داستان را از وي پرسيدم. هيچيك از نكته‌هائي را كه بازرگانان ايراني گفته بود نادرست ندانست و افزود: «همه پولي را كه از فلاني (بازرگان ايراني) گرفتيم بابت خريد لباس و خرت و پرت براي زن و بچه خرج شد، شصت هزار دلار هم براي خريد خانه كوچكي براي خانواده‌ام در اسرائيل كنار گذاشته‌ام... بازرگان ايراني‌ي پاك نهاد و پاك سرشت همه چيز را به او و خانواده‌اش بخشيده، با دلي‌سوخته و اشكي روان برخاست و با شوري شگفت‌آفرين گفت:‌ «همه چيز نوش جانتان، از شير مادر حلالتر، خداي بخشنده و مهربان پشت و پناهتان، برويد به راهي كه بايد برويد، تنها به من قول بدهيد كه در كشورتان مردم قانون شكن نباشيد. مردم خداپرست ايران را هيچوقت در دعاهايتان فراموش نكنيد.» آن شصت هزار دلار را هم از دلال يهودي نگرفت.» (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000م، صص150-149 )
اين‌گونه عملكردها از سوي صهيونيست‌ها آنچنان شهرت يافته بود كه جناب سفير اسرائيل مجبور شده است ضمن نقل موردي از آن به گونه‌اي وانمود سازد كه گويا عاقبت، تجار ايراني از حق خود گذشته و اموالشان را به صهيونيست‌ها بخشيده‌اند. اما آقاي تسفرير كه از توان ديپلماتيك در تطهير عملكرد همكيشان خود برخوردار نيست اين‌گونه موارد را واقعي‌تر روايت مي‌كند: «شريك ايراني اين كمپاني [فارم كيميكاليم] گذرنامه‌هاي اين بيست اسرائيلي را ضبط كرده و استرداد آنها را مشروط بدان ساخته بود كه شريك اسرائيلي وي تمام بدهي‌هاي خود را سريعاً بپردازد. شرائط ناگواري بود. در حاليكه اسرائيلي‌ها احساس مي‌كردند كه زمين زير پايشان به لرزه درآمده و نبايد حتي يك روز بيشتر بمانند، طرف ايراني نيز به شرط خود اصرار مي‌ورزيد. وقتي از من درخواست كمك شد، تلاش كردم ساواك و وزارت خارجه تهران را به ميانجي‌گري وادار كنم تا اين آقاي محترم بفهمد كه از انسانيت و جوانمردي بدور است كه جان بيست انسان را اين چنين به خطر بياندازد و آنرا موكول به رفع و رجوع اختلافات مالي كند... با چوب تهديد به اين كه طرف را از حيث قانوني مورد تعقيب قرار خواهد داد، موفق گرديد ماجرا را خاتمه دهد.»(ص238)
رئيس شعبه موساد در تهران كه ادبياتش، ادبيات منطبق بر «مشت‌ آهنين» است با توسل به ساواك حق طلبكار ايراني را پايمال مي‌كند. از اين‌گونه حق‌كشي‌ها توسط صهيونيست‌ها كه بر اساس آموزه‌هاي تلمود عمل كرده‌اند به وفور در تاريخ معاصر به ثبت رسيده است. البته مواردي كه اشاره شد، مربوط به بخش خصوصي است حال آن كه در بخش دولتي عملكردهاي فاجعه‌آميز فراواني را مي‌توان از صهيونيست‌ها عليه منافع و مصالح ملت ايران سراغ گرفت. در دوران پهلوي دوم شركت‌هاي متعدد اسرائيلي بدون هيچ‌گونه سرمايه اوليه صرفاً از طريق تباني وارد مناقصه مي‌شدند و با دريافت بخش اعظم مبالغ قراردادهاي كلان، بعد از چندين سال هيچ‌گونه خدماتي ارائه نمي‌كردند. نمونه‌اي از اين قراردادها را كه بين شركت‌هاي وابسته به صهيونيست‌ها البته با تلاش سفارت اسرائيل در تهران منعقد شد و هيچ‌گونه نتيجه‌اي براي ملت ايران نداشت. به نقل از عزري، سفير اسرائيل، مي‌توان مورد مطالعه قرارداد: «پس از سالها گفت‌وگوهاي كشدار، برنامه‌ لوله‌كشي گاز در پهنه شهر تهران، در تابستان 1960، پديدار شد. عيما نوئل راستين روز چهاردهم ژوئيه همان سال با يك شركت فرانسوي با نام دوريه به تهران آمد، همراه من با انتظام، بهبهانيان و چند تن ديگر از سران بنياد پهلوي ديدارهايي انجام داد. به دنبال همين ديدارها، سرانجام پيماني ميان وي با كمپاني‌ي نفت ايران دستينه شد تا لوله‌كشي‌ي گاز در تهران آغاز گردد. پيرو اين پيمان و پيدايش كمپاني‌ي تازه به نام «مصرف گاز»، پنجاه و يك درصد از سهام دو كمپاني نوپا از آن ايران، چهل درصد از آن كمپانيهاي «سوپرگاز» و «سوپرول» راستين و نه درصد نيز به محمدعلي قطبي ميانجي پيمان نامه رسيد.»(يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000م، جلد2، ص166) اين قرارداد بسيار كلان كه با تباني صهيونيست‌ها و بنياد پهلوي و دلالي قطبي (خويشاوند فرح ديبا) به امضا مي‌رسد حتي تا سال 1979م. يعني 19 سال بعد به اجرا در نمي‌آيد، اما مبالغ نجومي براي اين پروژه از كشور خارج مي‌شود. آقاي تسفرير نيز در اثرش معترف است كه در سال 57 (1979م) يعني سالي كه خيزش مردم به اوج خود رسيد و به سلطنت پهلوي پايان داد، گاز مصرفي شهروندان تهران از طريق كپسول تأمين مي‌شده است: «يك روز اعتصاب‌ها بخاطر حمايت از خميني بود. روزي ديگر بخاطر «شهدا»يي كه ديروز كشته شده بودند. روز سوم بخاطر اين يا آن موضوع، و اين دايره ادامه داشت و بزرگتر مي‌شد. شركت‌هاي پخش گاز خانگي در شمار اولين اعتصابيون بودند. بهره‌گيري از نفوذ و ارتباطات شخصي هم فايده‌اي نداشت و كپسول‌هاي گاز خانگي رو به سوي خالي شدن مي‌رفت.» (ص167) از اين‌گونه قراردادها به وفور بين ايران و اسرائيل منعقد مي‌شد كه صرفاً محملي بود براي تاراج اموال ملت ايران و حاصل آن همانند پروژه لوله‌كشي گاز شهر تهران هيچ بود. در اين تاراج اموال ملت سهم اصلي را صهيونيست‌ها مي‌بردند. بنياد پهلوي يعني محمدرضا پهلوي سهم كمتر را از آن خود مي‌ساخت و درصد ناچيزي‌ هم سهم يكي از درباريان به عنوان دلال مي‌شد. تحت سياست‌هاي چپاولگرانه صهيونيست‌ها پايتخت ايران به عنوان دومين دارنده منابع گاز جهان لوله‌كشي گاز نداشت. 19 سال تمام در چارچوب يك قرارداد صوري و فرمايشي براي اين پروژه هزينه شد، اما فقط پايتخت نژادپرستان آباد و آبادتر مي‌گشت.
آقاي تسفرير علي‌رغم برخورداري صهيونيست‌ها از چنين عملكرد و كارنامه‌اي كه منحصر به تقويت ساواك براي خفه كردن اعتراضات نبود، به منظور پنهان كردن واقعيت‌ها، قيام ملت ايران را در جهت پايان دادن به اين‌گونه چپاولگري‌ها ناشي از كفران نعمت؟! يا حتي فريب خوردن عنوان مي‌دارد: «طبقات گسترده‌اي از جامعه ايراني در دام «خدعه» افتاده و از آنجا كه فكر مي‌كردند سال‌هاي طولاني از حكومت خودكامه رنج برده‌اند، تقريباً براي بازگشت اين «ستاره سهيل» (خميني) دعا مي‌كردند.» (ص304) مسلماً با اين توهين آشكار به فهم و درك تمامي ملت ايران، تاريخ به نفع صهيونيست‌ها و ساير بيگانگان مسلط بر ايران رقم نخواهد خورد. ايران آن دوران صرفاً از خودكامگي و ديكتاتوري سياه رنج نمي‌برد، بلكه از سلطه زالوهايي چون صهيونيست‌ها كه خون ملت را مي‌مكيدند بيشتر احساس حقارت مي‌كرد.
براي نمونه، در بخش صنايع نظامي قراردادهاي مختلف مشتركي با ايران به امضا مي‌رسيد و همه هزينه از جيب ملت ايران تأمين مي‌شد. حتي برخي موشك‌هاي ساخته شده در صحراهاي ايران آزمايش مي‌گشت، اما حاصل به طور كامل تماماً به اسرائيل انتقال مي‌يافت و ملت از نتيجه سرمايه‌گذاري خود هيچ‌گونه دستاوردي نداشت.
اين مبحث به پژوهشي وسيع نيازمند است؛ لذا براي پرهيز از تطويل مطلب، خوانندگان محترم را به مطالعه كتاب «توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل» نوشته سهراب سبحاني، چاپ آمريكا، به ويژه صفحات 276و 3-272 دعوت مي‌كنيم. با وجود چنين سوءاستفاده‌هاي كلان مالي، صهيونيست‌ها از هيچ جنايتي عليه ملت ايران براي كسب سود بيشتر دريغ نمي‌كردند تا جايي كه اين رويه حتي اعتراض مطبوعات تحت سانسور در آن دوران را برمي‌انگيخت: «در دوره ديگري ستيز كيهان با يهوديان ايران و اسرائيل با چاپ نوشته‌هايي نادرست، مبني بر اينكه يك بازرگان يهودي شير خشك فاسد وارد كرده و بسياري از بچه‌هاي بيگناه كشور بيمار شده‌اند بالا گرفت. به دنبال گسترش چنين گزارش نادرستي در رسانه‌اي پرتيراژ سران انجمن كليميان در سفارت اسرائيل در ايران گردهم آمدند و درخواست چاره‌جويي و واكنشي شايسته كردند. در پي رايزنيهائي پرجنجال بر آن شديم تا نخستين گام زورآزمايي را با درخواست پس گرفتن آبونمانها از روزنامه‌ كيهان برداريم و با ندادن آگهيهاي بازرگاني به آن روزنامه تا دو سه ماه آينده نيروي خود را بيازمائيم». (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، جلد1، ص179) به طور قطع اگر روزنامه كيهان در انعكاس اين نوع جنايات سودجويانه صهيونيست‌ها كه حتي به فرزندان خردسال اين مرز و بوم نيز رحم نمي‌كردند دچار خطا شده بود با توجه به نفوذ آنها در ساواك و دربار، عقوبتي سخت بر اين جريده اعمال مي‌شد، اما به كارگيري فشار اقتصادي و تحريم بدين معناست كه گزارش‌هاي كيهان در مورد جنايات صهيونيست‌ها درست بوده لذا بدون آنكه ابعاد اين جنايات در محاكم و نهادهاي مختلف باز شود از شيوه‌ پنهان براي به زانو درآوردن اين رسانه و خفه كردن آن استفاده مي‌شود. همچنين نقش صهيونيست‌ها در نابودي كشاورزي سرزمين پهناور ايران حديث مفصلي است. به طور كلي طرح اصلاحات ارضي كه توسط آمريكا بر محمدرضا پهلوي تحميل شد و مورد پشتيباني اجرايي صهيونيست‌ها قرار گرفت به اعتراف حتي كارشناسان دوران پهلوي تاكيد بر نابودي كشاورزي ايران داشت. دكتر مجتهدي - رئيس وقت دانشگاه صنعتي آريامهر (شريف)- مي‌گويد: «(شاه) دستور آمريكائيها را چشم بسته اجرا مي‌كرد، همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد.» (خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، خرداد 80، ص154) عاليخاني وزير اقتصاد دهه چهل نيز به نابودي كشاورزي در دوره پهلوي معترف است: «زمينهاي خرده مالكين را گرفتند، كار بي‌ربطي بود، به اينكه ما بتوانيم كارمان را درست انجام بدهيم لطمه زد، بويژه از نظر توليد و از نظر راندمان در هكتار، به همين دليل راندمان در هكتار به صورت واقعاً شرم‌آوري پائين بود... همانطور كه گفتم من از همان اول مخالف مرحله دوم اصلاحات ارضي بودم.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) باقر پيرنيا- استاندار استانهاي فارس و خراسان در سالهاي دهه 40- هم بر سياست‌هاي مخرب كشاورزي ايران تأكيد دارد: «برنامه‌اي كه براي آن (اصلاحات ارضي) تنظيم كرده بودند نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، سال 82، ص276) اظهاراتي از اين دست در خاطرات برخي كارشناسان اقتصادي دوران پهلوي به وفور يافت مي‌شود كه جملگي مؤيد بر نابودي كشاورزي ايرن بر اثر سياست‌هاي آمريكا و برنامه‌هاي اسرائيل. با اين وجود آقاي تسفرير با وقاحت خاص صهيونيست‌ها ضمن توهين به كساني كه اسرائيل را در نابودي كشاورزي ايران دخيل مي‌دانند مي‌گويد: «همكاري‌هاي كشاورزي اسرائيل با ايران يكي از زيباترين فصل‌هاي همكاري انساني و شرافتمندانه ميان دو ملت و دو كشور بوده است. اسرائيل همه تجارب گرانبهاي خود را در اين زمينه در طبق اخلاص گذاشت و آن را تقديم ملت ايران كرد.»(صص8-337) اين اخلاص اسرائيلي‌ها در نابودي كشاورزي ايران حتي صداي اعتراض افرادي را كه رابطه حسنه‌اي با آنها داشتند نيز در آورده بود. شاپور بختيار آخرين نخست‌وزير پهلوي دوم كه در اين اثر آقاي تسفرير بارها از وي به نيكي ياد مي‌شود در اين زمينه مي‌گويد: «ما از آن روزي كه اين اصلاحات را كرديم، هي محصول [كشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد. هي پول نفت داديم و هي گندم و نخود و لوبياي آمريكايي خريديم. من اين را نمي‌خواستم... چه شد كه اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر زيبا، سال 80، ص81) ايران كه خود زماني صادر كننده گندم بود براساس اخلاص! بيش از حد صهيونيست‌ها در مورد ملت مسلمان ايران به اولين وارد كننده گندم مبدل گرديد. سياست نابودي كشاورزي ايران به منظور متكي ساختن اقتصاد كشور به صرف صادرات نفت، بعد از آمريكا براي اسرائيلي‌ها بسيار مطلوب بود. در حالي كه صهيونيست‌هاي غاصب سرزمين فلسطين از سوي كشورهاي همجوار بايكوت شده بودند، بازار ايران مي‌توانست اقتصاد اين پايگاه غرب را به چرخش درآورد. در ابتداي تشكيل اين پايگاه، صهيونيست‌ها وارد كننده محصولات كشاورزي از ايران بودند، اما در انتهاي حكومت پهلوي‌ها اين روند كاملاً معكوس شده بود. آقاي عزري - سفير شانزده ساله اسرائيل در ايران- در مقام برشمردن اقلام صادراتي صهيونيست‌ها به ايران، خيانت‌ آنان به كشاورزي اين مرز و بوم را كاملاً روشن مي‌سازد: «پروازهاي ال‌عال به ايران نكته سودرسان ديگري براي هر دو ملت داشت كه از بازدهي‌ي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن خوراكيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يك روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي، ابزار ساختماني و جاده‌سازي، نيازهاي فن‌ورزي براي كارشناسان ايراني و جنگ‌افزار براي ارتش ايران را مي‌توان بخشهائي از آن سودهاي دو سويه خواند.» (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000م، جلد2، ص161) به طور قطع چنين خيانت عظيمي به كشور يعني نابودي كشاورزي و وابسته كردن مملكت به وارداتي در اين زمينه به كمك افرادي صورت مي‌گرفت كه آنان نيز تعلقي به اين مرز و بوم نداشتند. از جمله بهائيان در اين خيانت سهم بسزايي داشتند: «ارتش ايران به پاره‌اي از فراورده‌هاي كشاورزي روي خوش نشان داد. سپهبد ايادي، پزشك ويژه شاه در اين زمينه به انگيزه مهر فراوانش به اسرائيل بيش از ديگران كوشيد.» (همان، جلد2، ص153) مهر فراوان سپهبد ايادي بهايي به اسرائيل و خيانت او به ايران در واقع ماهيت اين فرقه دست ساخته بيگانگان را بيشتر مشخص مي‌سازد. بي‌مناسبت نيست كه آقاي تسفرير نيز در خاطرات خود به كرات از وابستگان اين فرقه چون هويدا سخاوتمندانه‌ تجليل مي‌كند: «به باور من هويدا انساني باوجدان، منطقي و نيكو نهاد بود. تنها «گناه» او اين بود كه در زير دست شاه، تلاش كرده بود به هموطنانش خدمت كند. اين پست و مقام رفيع هيچگاه او را به خود مجذوب نساخت. او به خدمات خود ادامه داد: «جرم نابخشودني‌تر» او اين بود كه از خانواده‌اش كه سابقه بهائي بودن داشتند، زاده شده بود. اتهام بهائي بودن در ايران، اين روزها بسيار بدتر از يهودي بودن بود. براي وارد كردن اتهام هيچ فرقي نمي‌كرد كه خانواده هويدا و اجداد او از بهائيت به اسلام برگشته بودند...» (ص363) در اين زمينه بايد يادآور شد اولاً هويدا در دوران حاكميت اسرائيلي‌ها و آمريكايي‌ها بر ايران به جرم فساد دستگير شد تا مردم معترض به فساد و پليدي، آرام گيرند؛ بنابراين چنين فردي نمي‌توانست نيكونهاد باشد، چون دستگيري افراد نيكونهاد موجب جلب رضايت ملت ايران نمي‌گرديد. ثانياً اجداد هويدا به اسلام نگرويده بودند و حتي پدر او از بهائيان فعال بود. آقاي تسفرير كه دچار تناقض‌گويي‌هاي فراواني در اين كتاب شده، فراموش كرده است كه در فراز ديگري در مورد سوابق خانوادگي هويدا چگونه سخن گفته است: «يكي از دستياران مهم بهاءالله، محمدرضا بن علي شيرازي بود كه بازرگان و تاجري در دوره اوليه متحول شده شهر عكا بود. او از مال و منال خود به پيروان بهائيت كمك مي‌كرد... ميان دو پسر او، حبيب‌الله و جليل اختلاف بروز كرد، كه اين نزاع بر سر رهبري قوم بود. آنان و فرزندانشان به ايران بازگشتند... آناني كه به ايران بازگشتند، براي آن كه ترديد ديگران را در مورد بهائي بودنشان بزدايند، ترجيح مي‌دادند كه فرزندانشان با فرزندان خانواده‌هاي شيعه اصيل ازدواج كنند... مهمترين فرد، اميرعباس هويدا فرزند حبيب‌الله بود.» (ص164) بنابراين درحالي‌كه پدر هويدا براي پنهان داشتن بهائيت خود «ترجيح» داده بود با يك دختر مسلمان ازدواج كند، چگونه آقاي تسفرير مدعي است اجداد هويدا به اسلام برگشته بودند؟!
ثالثاً هويدا از ابتداي جواني به ضديت با اسلام و در خدمت صهيونيست‌ها بودن شهرت داشت: «حتي حلقه‌ي دوستان نزديك هويدا در مدرسه هم براي خود نامي گزيده بودند كه طنين رمانتيسم تاريخي در آن موج مي‌زد. آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه مي‌دانستند و نام «تمپلرها» را برگزيده بودند. انتخابشان سخت غريب بود چون تامپلرهاي سده دوازدهم، سلحشوراني پرآوازه بودند كه در جنگ‌هاي صليبي، عليه مسلمين مي‌جنگيدند. به گمان برخي از محققان، همين تامپلرها را بايد هسته‌ي اوليه فراماسونري دانست.» (معماي هويدا، عباس ميلاني، نشر آتيه، چاپ چهارم، 1380، ص68) نفرت او از اسلام به عنوان يك عنصر سرسپرده به صهيونيست‌ها بسيار آشكار و علني مطرح مي‌شد: «بسياري از دوستان و اقوام هويدا از او درباره چند و چون علائق مذهبي‌اش پرسيده بودند. به همه جوابي بيش و كم يكسان مي‌داد مي‌گفت از مذاهب رسمي نفرت دارد.»(همان، ص109) افراد بهايي چون هويدا كه با در خدمت فراماسونري قرار گرفتن بيشترين خدمات را به صهيونيست‌ها مي‌دادند البته مي‌بايست مورد تجليل قرار مي‌گرفتند. در ايران با وجودي كه وابستگي اين فرقه به بيگانه به لحاظ تاريخي كاملاً روشن است، هرگز با طرفداران اين فرقه برخوردي صورت نمي‌گيرد صرفاً كساني كه در خيانت به كشور گوي سبقت را حتي از بيگانگان ربودند (همچون هويدا) محاكمه و مجازات شدند. البته خيانت‌هاي هويدا حتي در دوران پهلوي نيز، همان‌گونه كه اشاره شد شاخص بود. خوشبختانه برخورد ملت ايران حتي با دشمنانش در اوج انقلاب همواره كريمانه بود. اگرچه ميليون‌ها نفر به خيابان‌ها مي‌ريختند و خواستار خروج آمريكايي‌هاي كودتاچي و اسرائيلي‌هاي تجاوزگر مي‌شدند هرگز كمترين خسارتي به آنان وارد نمي‌ساختند. در حالي كه صهيونيست‌ها در جنايات ساواك مستقيماً سهيم بودند هرگز كسي به آنها كوچكترين تعرضي ننمود. كارتر كه در اين زمينه داراي انصاف بيشتري است به رشد فرهنگي ملت ايران اعتراف دارد: «پرزيدنت كارتر بعدها در كتاب خود نوشت: «جاي بسي شگفتي است كه هيچ شهروند آمريكائي در بحبوحه انقلاب ايران مورد حمله قرار نگرفت. شگفتي در آن است كه آيت‌الله، ايالات متحده را به عنوان شيطان بزرگ به حاميان خود معرفي كرد، اما هيچ ايراني هيچ آمريكائي را مورد ضرب و جرح قرار نداد.» (ص269) آقاي تسفرير در كتاب خود نمي‌خواهد به اين واقعيت نيز اعتراف كند كه در همين ايام هيچ ايراني به هيچ اسرائيلي تعرض نكرد. وي به رسم تاريخ‌نگاري هميشگي صهيونيست‌ها تلاش مي‌كند تا وضعيت صهيونيست‌ها را در ايران بسيار پرمخاطره ترسيم كند، اما در تناقضي آشكار حتي نمي‌تواند به يك مورد اشاره نمايد كه تظاهركنندگان ميليوني كمترين تعرضي به اتباع اين كشور كرده باشند. در عوض اين جاعل مجرب تاريخ از هيچ فرصتي براي توهين به ملت ايران دريغ نكرده است. وي در جاي جاي كتاب خود از به پاخاستگان عليه ديكتاتوري پهلوي و سلطه با تعابيري چون «شغالان»، «هيولاي گرسنه»، «فريب‌خوردگان»، «كفران نعمت كنندگان» و... ياد مي‌كند. البته خواننده با هر ميزان انصاف مي‌تواند درك كند كه تعبير «شغالان» زيبنده چه جماعتي است؛ كساني كه در اوج خيزش مردم ايران عليه چپاولگران، حتي به غزال‌هاي نادر ايراني نيز چشم طمع دوخته‌ بودند و در نهايت غزالان زيباي طبيعت ايران هم از چپاول صهيونيست‌ها مصون نماندند: «دست تقدير بود كه اتفاقاً در همين ايام پرآشوب، چندين جفت غزال توسط آن شاهزاده شكار شده بود و طبق قول، به ما تحويل گرديد... چاره‌اي نداشتيم جز آن‌كه گوشه‌اي از حياط سفارت را به چراگاه موقت و كوچكي براي اين حيوانات زيبا و فريبا مبدل كنيم. منتظر بوديم كه در اولين فرصت غزال‌ها را با هواپيماي «العال» به وطن بفرستيم.»(ص237) بي‌دليل نبود كه كاركنان هواپيمايي ملي ايران يكي از شرايط پايان دادن به اعتصاب خود را لغو پروازهاي العال به ايران اعلام كرده بودند: «كاركنان خطوط هوائي «ايران‌اير» دست به اعتصاب سراسري زده و در بيانيه‌اي، تأكيد كرده بودند كه پايان اعتصاب آنها مشروط به آن است كه پروازهاي خطوط آمريكائي «پان‌آمريكن» و شركت اسرائيلي «العال» به تهران متوقف شود.(ص264) با وجود اين ميزان انزجار از عملكرد صهيونيست‌ها در ايران، در بزرگواري ملت ما همان بس كه آيت‌الله بهشتي خود شخصاً در هتل محل تجمع آمريكايي‌ها و اسرائيلي‌ها بر نحوه خروج اين ميهمانان ناخواسته نظارت كرد تا مبادا كمترين بي‌مهري به آنان صورت گيرد: «كلام آخر حرف او [آيت‌الله بهشتي] براي ما اهميت بسياري داشت. او به آقاي «مهندس» كه مسؤول كل «جناب آقايان مهندسين» ديگر بود، گفت: «با اسرائيلي‌ها به طرز شايسته‌ و محترمانه‌اي، آن‌گونه كه زيبنده آداب ايرانيان در قبال ميهمانان است، رفتار كنيد تا با احساس خوبي ايران را ترك كنند و تلخ‌كام نشوند. اينها مقصر نيستند و خطائي نكرده‌اند. كسي كه متهم است كشور و دولت اينهاست».(ص418) اين بزرگواري مسلمانان در قبال كساني كه ابزار ظلم قدرتمندان بوده‌اند منحصر به ملت ايران نيست. ملت ايران در طول خيزش و قيام خود عليه سلطه آمريكا، انگليس و اسرائيل همواره در تظاهرات‌ شعارهاي مرگ بر آنان را سر مي‌داد، اما تفاوت فاحشي بين سياست سازان و عوامل اجرايي آنها قائل بود؛ بنابراين ضمن ابراز تنفر از سياست‌هاي استعماري و غيرانساني اين كشورها هرگز تعرضي به اتباع آنها نداشت. اين در حالي است كه اسرائيلي‌ها حتي به فرزندان خردسال ملت ايران (با وارد كردن شير خشك فاسد) رحم نمي‌كردند و امروز نيز عليه فرزندان خردسال لبناني و فلسطيني هولناك‌ترين جنايات را روا مي‌دارند. تنها در قانا، صهيونيست‌ها با حمله عامدانه به محل جمع‌آوري كودكان لبناني توسط سازمان ملل، ده‌ها كودك را به خاك و خون كشيدند، اما ملت‌هاي مسلمان به دليل باورهاي ديني خود هرگز در اين مسير قرار نگرفته‌اند. اين واقعيتي است كه آقاي تسفرير نيز به آن اعتراف دارد: «برخي از آنها نيز در برابر عمليات تروريستي پي‌درپي فلسطيني‌ها ناچار شدند كه با قانون «اعمال فشار قابل قبول» موافقت كنند. من به خاطر مي‌آورم كه يكي از دوستانم كه از بازجويان «شباك» بود، وقتي در پي يك بيماري در بيمارستان «رامبا» در حيفا بستري شد، هنگامي كه در تخت بيمارستان براي اولين بار چشم گشود، يك دكتر عرب اسرائيلي را ديد، كه روزگاري يكي از دستگير شدگاني بوده كه از سوي او مورد بازجوئي قرار گرفته بود. هنگامي كه دكتر چهره رنگ‌پريده دوستم را مي‌بيند، به او مي‌گويد: «نترس، كاري را كه با من كردي، با تو نمي‌كنم».(ص190)
اما چرا صهيونيست‌ها در جهان معاصر اين‌چنين با قساوت و بي‌رحمي با ديگر ملت‌ها رفتار مي‌كنند. بدون هيچ‌گونه ترديدي اين نوع عملكرد را بايد در باورهاي نژادپرستانه‌ آنان ‌كه بر اساس آن براي ساير ملت‌ها به هيچ وجه شأن انساني قائل نيستند پي‌گرفت. براي نمونه، آقاي تسفرير بي‌شرمانه از اين‌كه رهبر انقلاب اسلامي را به قتل نرسانده‌اند ابراز تأسف مي‌كند و مي‌گويد: «هيچ انسان عاقلي نمي‌بايست از نابودي خميني ماتم‌ زده شود.»(ص506) در حالي‌كه در فراز ديگري به صراحت اذعان ‌دارد كه قاطبه ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان جهان در سوگ او نشستند: «واقعه مرگ خميني به آئين و رويداد عظيمي كه تمامي جهانيان را شگفت‌زده كرد، مبدل شد... بسياري از ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ مرگ او شكستند و داغدار شدند.»(ص494) چرا اين ميليون‌ها نفر در ايران و در جهان از ديدگاه اين صهيونيست «هيچ» محسوب مي‌شوند؟ براي اين‌كه در باورهاي صهيونيست‌ها، غيريهودي‌ها اساساً داراي شأن انساني نيستند. در يكي از واجب‌الاطاعه‌ترين منابع يهود يعني «راهنماي سرگشتگان» آمده است: «بعضي از تركها (يعني نژاد مغول) و عشاير شمال، سياه‌پوستان و عشاير جنوب، و كساني كه خود را با شرايط اقليمي ما تطبيق داده‌اند اما طبيعت آنان حيوان غيرناطق است. به نظر من اينها در سطح افراد بشر نيستند بلكه سطح آنها در ميان كائنات پايين‌تر از انسان و بالاتر از ميمون است، زيرا داراي تصور هستند و كارهايشان به اعمال انسان شبيه‌تر است تا كارهايي كه ميمون‌ها انجام مي‌دهند.»(راهنماي سرگشتگان، نوشته ميمونيدس فيلسوف برجسته يهود، جلد سوم، فصل 51) جالب توجه آن‌كه در ديگر كتاب همين فيلسوف يهود يعني «مجمع‌القوانين تلمود» همين باورهاي نژادپرستانه در مورد غير يهوديان ترويج مي‌شود. مجمع‌القوانين تلمود نيز از جمله مهم‌ترين و واجب‌الاطاعه‌ترين منابع يهود به حساب مي‌آيد. بنابراين وقتي جماعتي بر اساس اين‌گونه باورهاي نژادپرستانه، ساير اقوام و پيروان اديان را انسان تصور نكرده، بلكه آنان را مانند ساير حيواناني كه بايد در خدمت رشد يهود درآيند، به شمار مي‌آورند آيا جز اين انتظار مي‌رود كه در جريان خيزش سراسري ملت ايران، صهيونيست‌ها در صف اول طرفداران كشتار ميليوني ملت ايران قرار داشته باشند؟ اسرائيلي‌ها براي اين‌كه بتوانند همچنان به غارت بپردازند هيچ ابايي نداشتند كه ميليون‌ها زن و كودك و پير و جوان در بمباران‌هاي هوايي به قتل برسند. خوشبختانه تدابير امام در جذب بدنه ارتش، برنامه‌ريزي براي اجراي اين جنايت را كه درملاقات‌هاي رئيس شعبه موساد در تهران با امراي ارتش شاهنشاهي بر آن تأكيد و از آنها قول گرفته ‌شد، خنثي ساخت.
به طور كلي در اين كتاب، شايد خواننده بيش از همه بر خلاف‌گويي صهيونيست‌ها در تاريخ‌نگاري واقف شود؛ كساني كه هنرمندانه توانستند تاريخ باستان ملت ايران را جعل كنند و چنين مظلوم‌نمايي بي‌اساسي را در تاريخ‌نگاري جنگ‌ جهاني دوم رقم بزنند كه در آن جنگ، شش ميليون يهودي؟! كشته شده‌اند. دست‌كم اين كتاب كه دستپخت همه تشكيلات موساد براي توجيه ضعف‌ صهيونيست‌ها در كنترل كشوري اسلامي است، در مقام مظلوم‌نمايي براي يهوديان آن‌چنان دچار تناقض‌گويي شده‌ است كه ترديدي اساسي در ذهن هر خواننده حتي كم اطلاع از تاريخ و تاريخ‌پردازان، ايجاد مي‌كند.
آقاي تسفرير در سراسر اين كتاب مي‌كوشد كه يهوديان و اسرائيلي‌ها را همواره در معرض تهديدات هولناك مخالفان حكومت پهلوي نشان دهد، به نوعي كه گويا اين مظلومان در جهنمي به سر مي‌بردند كه براي خروج از آن، لحظه شماري مي‌كردند. اما علاوه بر اين‌كه نمي‌تواند حتي يك مورد از تعرض به يهوديان در اين ايام ارائه كند، به سخني اعتراف مي‌كند كه نشان مي‌دهد مظلوم‌نمايي‌هاي تاريخي صهيونيست‌ها از چه سنخي است: «تلفن نخست‌ من، بعنوان «ژان‌ژاك» به دفتر اميرانتظام در لحظه‌اي انجام گرفت كه كاملاً نامناسب از آب درآمد. منشي او گفت مي‌داند موضوع چيست «ولي آقاي اميرانتظام در حال حاضر تشريف ندارند و به سوي سفارت آمريكا كه توسط انقلابيون اشغال شده، رفته‌اند»... سرانجام موفق به سخن گفتن با خود او شدم. او با ادب با من سخن گفت. توضيح دادم كه ما سي و چند ديپلمات اسرائيلي در ايران هستيم كه در خدمت دولت و ملت ايران قرار داريم و بسيار خوشحال خواهيم شد كه بتوانيم، اگر ميزبانان ما علاقمند هستند، به خدمت خود به ايران ادامه دهيم.»(ص394) آقاي تسفرير با وجود همه سياه‌نمايي‌هايش عليه انقلاب اسلامي و ملت به پا خاسته ايران، در اينجا اذعان مي‌كند كه «بسيار خوشحال» مي شدند چنان‌چه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به آنها اجازه داده مي‌شد در ايران بمانند و آشكار مي‌كند تهديد و وحشتي كه در سراسر كتاب از آن سخن به ميان مي‌آيد، همه و همه مبناي تاريخ‌سازي صهيونيستي داشته است. جالب اين‌كه به محض آن‌كه صهيونيست‌ها پاسخ منفي براي ماندن در ايران دريافت مي‌دارند، ايران به محيطي «متعفن» تبديل مي‌گردد: «سفيرمان، «يوسف هرملين»، با يكي از معاونين مدير كل وزارت‌خارجه تماس مي‌گيرد و او نيز مي‌گويد، اسرائيلي‌ها ديگر در ايران افراد مطلوبي محسوب نمي‌شوند، و مي‌افزايد كه ما بايد هرچه سريع‌تر ايران را ترك كنيم. با خود مي‌گوئيم، سپاسگزاريم، نيازي به متقاعد كردن ما به رفتن نيست. خود ما نيز قوياً در اين شرائط مايل به ترك اين فضاي متعفن هستيم.»(ص411)
از اين‌گونه تناقض‌گويي‌ها و خلاف واقع‌گويي‌ها در آن‌چه موساد براي تطهير خود به افكار عمومي عرضه كرده است فراوان مي‌توان يافت. به طور قطع اين تلاش قادر نخواهد بود اعتبار توانمندي اسرائيلي‌ها را كه صرفاً متكي به مشت آهنين است تجديد كند. كارايي جعل تاريخ براي فريب توده‌هاي مردم و به كارگيري غيرانساني‌ترين شيوه‌هاي خشونت براي خفه كردن آگاه شدگان و معترضان، ديگر پايان يافته است. برخلاف آن‌چه اين كتاب مي‌خواهد ترسيم كند اتكاي غرب به اسرائيل در منطقه روز به روز تنفر ملت‌ها را از جهان سرمايه‌داري كه مولود انديشه‌هاي نژادپرستانه ضدبشري است فزوني خواهد بخشيد. نفس حضور پايگاهي با منحط‌ترين ديدگاه‌هاي نژادپرستانه در خاورميانه بر سرعت آگاهي ملت‌هاي مسلمان خواهد افزود. حتي اگر جهان سرمايه‌داري با محاسبات منفعت‌طلبانه به اين پديده بنگرد، ‌بايد هرچه زودتر به حاكميت نژادپرستان بر سرزمين فلسطين پايان دهد. امروز ‌ديگر اين مردمان فرهيخته نيستند كه تحقير را برنمي‌تابند بلكه مردمان عادي نيز تحقير را تاب نمي‌آورند.
در آخرين فراز از اين نقد بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» با وجود گرفتار آمدن در انبوهي از تناقضات، اثري بسيار مفيد براي محققان و تاريخ‌پژوهان است. همه كساني كه مي‌خواهند به جعل واقعيت بپردازند دچار چنين سرنوشت محتومي‌اند. صهيونيست‌ها اگر بتوانند به كمك قوه قهريه منادي يك تاريخ‌نگاري يك‌سويه باشند، همان‌گونه كه در مورد هولوكاست عمل مي‌كنند، شايد بتوانند تناقضات و خلاف‌گويي‌هاي خود را پنهان دارند، اما ديگر در شرايط كنوني جهان همه چيز به دلخواه آنان رقم نخواهد خورد.
اين كتاب همچنين از وجود دو نوع اشتباهات در آن رنج مي‌برد؛ برخي اشتباهات غيرعمدي نشان از آن دارد كه سرويس‌هاي اطلاعاتي اسرائيل برخلاف آن‌چه از خود ترسيم كرده‌اند، داراي تسلط اطلاعاتي نيستند و تنها قوت آنها همان «مشت آهنين» است. براي نمونه، نويسنده در مورد امام موسي صدر كه احتمالاً در چارچوب عملكرد موساد تاكنون مفقودالاثر است مي‌نويسد: «موسي صدر كه برادرزاده‌اش به عقد و همسري احمد، فرزند خميني درآمد...» در حالي‌كه خواهرزاده ايشان همسر مرحوم احمد آقا بود. يا مدعي است: «آقاي منتظري از سوي امام خميني به عنوان جانشين برگزيده شد» (ص273) كه اين انتخاب از سوي مجلس خبرگان رهبري صورت گرفت و امام نيز با آن مخالف بود. همچنين طرح ادعاي ناموفق بودن هيئت اعزامي به جنوب براي تأمين نياز سوخت داخلي با همكاري كاركنان صنعت نفت كاملاً خلاف واقع است.(ص270) اين هيئت كه آقايان هاشمي‌رفسنجاني، بازرگان و... عضويت آن را داشتند توانست به خوبي اين مشكل را رفع كند و اعتصابيون صنعت نفت كاملاً از امام خميني تبعيت داشتند. از طرفي يكي از شرايط دكتر غلامحسين صديقي براي پذيرش نخست‌وزيري اين نبود كه محمدرضا پهلوي ايران را ترك كند(ص259) بلكه به عكس صديقي اصرار داشت وي در ايران بماند. آيت‌الله احمد جنتي نيز هيچ‌گاه عضو شوراي انقلاب نبود: «آيت‌الله احمد جنتي يكي ديگر از اعضاي هسته (شوراي انقلاب) بود. جنتي اخيراً از اردوگاه سياسي - تروريستي سازمان آزاديبخش فلسطين، به رهبري ياسر عرفات، به ايران بازگشته بود.»(ص297) همچنين فرزند آيت‌الله جنتي يعني علي جنتي از تعقيب ساواك گريخته بود و تا پيروزي انقلاب در سوريه اقامت داشت. ‌همچنين در اين كتاب آمده است: «چراكه شيعيان افراطي به نيكي به ياد داشتند كه از ميان 12 امامشان، ده امام به مرگ طبيعي نمرده.»(ص321) در حالي‌كه به غير از حضرت مهدي (عج) يازده امام شيعيان به شهادت رسيده‌اند. ضمناً امام خميني نيز هرگز خليج فارس را خليج اسلامي خطاب نكرد؛ لذا ادعاي اين‌كه ايشان در مصاحبه با روزنامه السفير چنين تعبيري را براي خليج فارس به كار گرفته كاملاً خلاف واقع است.(ص337) درگيري‌هاي هوانيروز با گارد شاهنشاهي هم در باغشاه نبود (ص354) بلكه در مركز آموزش‌هاي نيروي هوايي در خيابان دماوند بود. آيت‌الله خامنه‌اي نيز پيشنماز مسجد ابوذر نبود: «حجت‌الاسلام علي خامنه‌اي، يكي از وفاداران افراطي خميني در انفجار بمبي كار گذاري شده درون يك ضبط صوت در مسجدي كه او روزانه در آن نماز مي‌خواند، زخمي شد.» (ص450) آيت‌الله خامنه‌اي در آن زمان امام جمعه تهران بود و در حال سخنراني در مسجد ابوذر توسط كساني كه بعدها مشخص شد با سفارت آمريكا در ارتباط بودند مورد ترور ناموفق قرار گرفت و.... مسلماً مشاهده انبوهي از اطلاعات غلط اين‌چنيني در اثري كه توسط موساد به چاپ رسيده است، اين واقعيت را مشخص مي‌سازد كه قوت موساد در چه زمينه‌اي است.
اطلاعاتي را نيز رئيس شعبه موساد در تهران عامدانه به غلط ارائه كرده است كه از آن جمله‌اند نسبت دادن فاجعه سينما ركس به ملت ايران كه از عملكرد ديكتاتوري پهلوي و حاميانش آمريكا، انگليس و اسرائيل جان به لب شده بود: «كاملاً محتمل است كه اين فاجعه و نيز وقايع بي‌شمار ديگري از اين قبيل، همگي كار روحانيون بنيادگرا و طرفداران آنها بود.»(ص108) در حالي‌كه بسياري از وابستگان رژيم پهلوي همچون منصور رفيع‌زاده - رئيس شعبه ساواك در آمريكا- و آقاي قره‌باغي در كتاب «چه شد كه چنان شد» و... در خاطرات خود به صراحت آتش‌سوزي‌ها را كار ساواك عنوان مي‌كنند، چنين جناياتي را به ملت ايران نسبت دادن، صرفاً حكايت از بغض و كينه نويسنده دارد. موضوع شماتت قرآن از يهوديان نيز مربوط به جماعتي از بني‌اسرائيل است كه مقابل فرامين الهي كه توسط حضرت موسي عليه‌السلام به آنان ابلاغ مي‌گرديد، ايستادند و نه پيروان راستين و ثابت قدم اين پيامبر معزز آن‌گونه كه در كتاب آمده است (ص137). همچنين در فراز ديگري ادعا شده است: «از ديد مسلمانان، يهوديان «نجس» محسوب مي‌شوند و هرگونه تماس بدني و اصطكاك با آنها مسلمانان را «نجس» مي‌كند و مسلمان معتقد است كه اين «نجاست» ديگر با هيچ آبي تطهير نمي‌شود.»(ص140) اولاً فتواي امام خميني و آيت‌الله خامنه‌اي بر پاك بودن اهل كتاب است. در ثاني در اسلام هيچ نجسي وجود ندارد كه انسان به آن ملوث شود و با آب پاك نشود؛ بنابراين چنين مطلبي كاملاً خلاف واقع است. غيرواقعي توصيف كردن مبارزه مردم در پشت‌بام‌ها و در شب‌هاي تاريك كه طي آن مردم شعار الله‌اكبر سر مي‌دادند(ص239) در حالي است كه اين مبارزات عملاً دستگاه سركوبگر رژيم پهلوي را فلج ساخته بودند و محمدرضا پهلوي وحشت خود را در گفتگو با احسان نراقي از اين نحوه مبارزه اعلام داشته بود؛ چراكه اين شيوه مبارزه در دل شب و روي پشت‌بام‌ها، با گلوله قابل سركوب نبود. همچنين نويسنده به طرح اين ادعا مي‌پردازد ‌كه امام به طور مرتب با بي‌بي‌سي در پاريس مصاحبه داشتند: «خميني در طول اقامت حدوداً چهار ماهه‌اش در فرانسه، بيش از يكصدوسي مصاحبه با روزنامه‌ها، راديو و شبكه‌هاي تلويزيوني خارجي انجام داد، و در صدر آنها «ستاره هر روز» بي‌بي‌سي بود.»(ص273) اين ادعا كاملاً خلاف واقع است؛ زيرا در طول اين مدت، كليه بخش‌هاي بي‌بي‌سي، اعم از راديو، تلويزيون و... روي‌ هم رفته فقط سه بار با امام مصاحبه داشتند و اين رسانه همواره تلاش داشت از طريق پوشش‌هاي خبري خود رهبري انقلاب را به سوي مخالفان طرفدار غرب سوق دهد كه به دليل اعتقاد مردم به امام هرگز به هدف خود نزديك نرسيد. همچنين در اين فراز آقاي تسفرير مدعي است: «يك استوديوي بزرگ صدابرداري در پاريس تمامي سفارشهاي ساليانه خود را كنار گذاشته و همه تلاش خود را مصروف تهيه كاست‌هاي مصاحبه‌هاي خميني و ساير سخنان او كرده بود.»(ص273) در حالي كه تكثير نوارهاي امام توسط يكي از دانشجويان مقيم فرانسه به نام مسعود مانيان با يك دستگاه تكثير ساده صورت مي‌گرفت. ادعاي اين‌كه امام از ترس بمباران مدرسه رفاه، هرشب محل خواب خود را عوض مي‌كرد نيز كاملاً خلاف واقع است (ص320) همچنين اين ادعا ‌كه امام خميني فقط يك‌بار در مراسم عزاداري شهادت ائمه اطهار گريست به هيچ وجه صحيح نيست: «لحظه‌اي رسيد كه خميني، كه فولادگونه احساسات خويش را كنترل مي‌كرد، به سختي گريست و آن احساسات فرو خفته ده‌ها ساله در او فوران كرد و او در برابر چشمان همگان بشدت گريه كرد. احتمالاً خميني از اين امر پشيمان شد، زيرا تا در مدرسه رفاه بود، ديگر حجازي به اجراي شعر و نوحه در آئين‌هاي علني آنجا دعوت نگرديد. خميني نمي‌خواست ديگران، رهبر انقلاب را ضعيف تصور كنند.»(صص323-322) همه ملت ايران همه ساله دست‌كم گريستن امام خميني را در مراسم عزاداري امام حسين(ع) كه از تلويزيون به طور مستقيم پخش مي‌شد مشاهده مي‌كردند. چگونگي اعدام شدن هويدا ازجمله خلاف واقع‌هاي ديگر در اين كتاب است: «اوائل بهار 1979 خلخالي، خود به زندان رفت، اين اسير را كت بسته به داخل اتومبيلش كشاند. آنجا گلوي او را با دستان خود آن‌قدر فشار داد تا خفه شود، كه شد.»(ص439) در حالي‌ كه هويدا بعد از محاكمات طولاني توسط جوخه اعدام تيرباران شد. طرح اين ادعا ‌كه رهبر انقلاب نماينده خدا بر روي زمين است(ص444) درحالي صورت مي‌گيرد ‌كه اولين رهبر انقلاب توسط مردم برگزيده شد و به طور كلي رهبري در ايران بر اساس قانون اساسي از سوي مجلس خبرگان رهبري منتخب مردم انتخاب مي‌شود و هرگز چنين بحثي در قانون اساسي در مورد وي مطرح نيست. طرح ادعاي بي‌اساس وجود كليدهاي پلاستيكي بهشت براي كشانيدن مردم ايران به خطوط دفاعي در جريان تهاجم عراق به ايران از سوي آقاي تسفرير در اين كتاب (ص478) كه همواره در رسانه‌هاي تحت نفوذ صهيونيست‌ها در غرب نيز تكرار مي‌شود، از يك سو توهين صريح به فداكاري و ايثار ملت ايران در دفاع از مرز و بومشان به حساب مي‌آيد و از سوي ديگر رياكاري صهيونيست‌ها را از اظهار دلسوزي نسبت به تبعات حمله عراق به ايران، آشكار مي‌سازد. انتساب القاعده به انقلاب اسلامي نيز كاملاً كذب است(ص484) در مورد اين گروه دستكم مي‌توان گفت كه سرويس‌هاي اطلاعاتي غرب در آن نفوذ فوق‌العاده‌اي دارند؛ زيرا بنياد اين تشكل در افغانستان و در زماني گذاشته شد كه آمريكايي‌ها با مجاهدين افغان پيوندي قوي پيدا كرده بودند. نسبت دادن مطالب خلاف واقع به امام خميني همچون: «نگرانم كه ما نيز در تاريخ مانند هيتلر مورد قضاوت قرار گيريم.»(ص507) از موارد ديگري است كه بايد مورد توجه قرار گيرد. چنين جمله‌اي هرگز از سوي رهبر انقلاب مطرح نشده است. البته موارد بسياري از اين دست اكاذيب در اين كتاب تعبيه شده تا به زعم صهيونيست‌ها چهره انقلاب اسلامي مخدوش شود، اما از آنجا كه اين مقام عالي‌رتبه موساد در جاي جاي اين اثر معترف است كه انقلاب اسلامي بزرگترين ضربه را به اسرائيل وارد ساخته است، همين اعتراف براي ملت‌ها در جهت درك اصالت نهضت ملت ايران كفايت مي‌كند و خواننده، منشأ اين شايعه‌پراكني‌ها را خوب مي‌شناسد و بر آن وقوف مي‌يابد. از طرفي، اذعان آقاي تسفرير به ساخت فيلم ضدايراني «بدون دخترم هرگز» در مشورت با وي، ملت ايران را به تداوم كينه و عداوت صهيونيست‌ها با خود آگاه مي‌سازد: «تهيه‌كنندگان اين فيلم با من نيز درباره اماكني كه مي‌توان فيلمبرداري را در آنجا انجام داد... مشورت كردند.(ص461)
تأسف‌بارتر از همه، بازي صهيونيست‌ها با اقليت‌ها و در رأس آنها كُردهاست. رئيس شعبه موساد در تهران مدعي است كه اسرائيل بسيار به سرنوشت كُردها علاقه‌مند بوده است و زماني كه محمدرضا بر سر آنها با صدام معامله كرد به شدت ناراحتي اسرائيلي‌ها را برانگيخت، اما كذب اين ادعا زماني مشخص مي‌شود به هنگام قتل‌عام كُردها توسط نيروهاي سازمان مجاهدين خلق در دوراني كه رسماً با آمريكا و اسرائيل مرتبط شده بودند، هيچ‌گونه مخالفتي از سوي صهيونيست‌ها ابراز نمي‌گردد. به ويژه در دوراني كه صدام حسين با سلاح‌هاي غربي، كُردهاي عراقي و ايراني را مورد بمباران شيميايي (از نوع سيانور) قرار داد، آقاي تسفرير نمي‌تواند كمترين مدركي ارائه دهد كه مقامات اسرائيل با آن مخالفت كرده باشند: «عراق كُردهاي خود را در حلبچه به طرزي فجيع به قتل رساند. در چندين نقطه ديگر نيز عراقي‌ها از اين سلاح‌هاي غيراخلاقي و ممنوعه استفاده كردند. جهان در گوشه‌اي ايستاده و كمابيش، فقط نظاره مي‌كرد.»(ص473) كسي كه بسيار خود را دلسوز كُردها معرفي مي‌كند در قبال اين جنايت تنها به اشاره‌اي به سكوت جهان در اين باره بسنده مي‌كند. اگر به راستي صهيونيست‌ها براي تضعيف ملت‌هاي مسلمان، مسئله قوميت‌ها را رياكارانه دنبال نمي‌كنند، چرا‌ در قبال اين جنايت سكوت كردند و حتي عوامل غرب همچون مجاهدين خلق را براي تقويت صدام بسيج ساختند؟
به هر حال، با وجود همه تلاش‌هاي نويسنده براي كارا نشان دادن نقش اسرائيل در كنترل ملت‌ها، هر خواننده‌اي با هر ميزان درك سياسي، قابليت و توانمندي مواجهه صهيونيست‌ها با يك بحران جدي را از كليت اين كتاب نمي‌تواند نتيجه بگيرد. شايد بهترين نقطه قوتي كه مي‌توان در اين اثر سراغ گرفت، امكان شناخت انقلاب اسلامي از زبان يكي از دشمنان قسم خورده‌‌اش باشد كه نبايد از آن غافل شد.



منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37



 
تعداد بازدید: 1118


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: