انقلاب اسلامی :: تأثير گفتار و نوشتار در تدوين تاريخ كتبي

تأثير گفتار و نوشتار در تدوين تاريخ كتبي

21 اسفند 1390

تأثير گفتار و نوشتار در تدوين تاريخ كتبي

اشاره: مقاله حاضر از جمله مقالاتي است كه در اولين سمينار تخصصي تاريخ شفاهي در ارديبهشت 1383 در دانشگاه اصفهان، ارائه شد. ساير مقالات اين همايش در شماره‌هاي قبلي مجله الكترونيكي «دوران» تقديم خوانندگان گرامي گرديد.
اين بحث كه آيا گفتار اصالت دارد يا نوشتار، به عبارت ديگر آيا زبان در گفتار بهتر مي‌تواند متجلي شود يا در نوشتار؟ به طور غيرمستقيم به بحث تاريخ شفاهي مرتبط است. پاسخ به اين پرسش منوط به بحثي درباره ماهيت و حقيقت «زبان» است.
افلاطون نظريه‌اي در اين مورد عرضه كرده است كه بعضي از فلاسفه زمان ما، مانند «دريدا» به نقادي آن پرداخته‌اند. او گفتار را برنوشتار ارجحيت داده است. به اين دليل كه در گفتار گوينده و شنونده هر دو حاضرند و شنونده، مقصود و مراد گوينده را به‌طور مستقيم دريافت مي‌كند. اگر شنونده گفتار او را به خوبي درك نكند و يا بخواهد چيز ناروايي به گوينده نسبت دهد، گوينده در آنجا حاضر است و به تصحيح مطالب خود مي‌پردازد و مثل پدري كه هدايت فرزند خود را برعهده دارد و با نظارتِ مستقيم فرزندش را هدايت مي‌كند؛ گوينده نيز به اصلاح سخن خويش مي‌پردازد و مجالي براي خطا و تفسير به رأي وجود نخواهد داشت.
سؤال اين است كه اين نوع تلقي از گفتار و زبان و الويت بخشيدن به زبان گفتار در برابر نوشتار، بر چه مفروضاتي و چه پيش‌فرض‌هاي هستي‌شناسي استوار است؟
پيش‌فرض اين سخن، به بيان «دريدا» آن است كه در تفكر فلسفي افلاطون، حضور (در مقابل غياب) اصالت داشته است. «دريدا» مي‌گويد: در انديشه فلسفي غرب، هميشه با دسته‌بندي‌هاي ارزشي اشياي متضاد، رو‌به‌رو هستيم كه يكي بر ديگري برتر شمرده شده است. خوبي و نيكي نسبت به بدي، زيبايي نسبت به زشتي، مرد نسبت به زن و ... و در همه مفاهيم متعارض، يكي بر ديگري اولويت و برتري داده شده است و ديگري در درجه پايين و فرع بر آن قرار گرفته است.
در طول تاريخ و در جامعه ما، زن هميشه در سايه مرد و فرع بر او بوده است. يعني اصل و اساس همه چيز مرد است و زن بايد به خاطر مرد و در سايه او زندگي كند و براي عدم انحراف او حريم‌هايي را رعايت كند. كمتر به مرد گفته مي‌شود كه احتياط كند و خودش را محدود كند. اين نشانه آن است كه در ميان اين دو جنس مخالف، يكي محور و ديگري در حاشيه است و همه دستورها و تكاليف و اخلاق بر اين اساس شكل مي‌گيرد. در مورد گفتار و نوشتار هم همين اتفاق افتاده است.
افلاطون گفتار را بر نوشتار برتري داده است و علت اصلي آن را حضور گوينده براي بيان مقصود و مراد خود به طور مستقيم بيان كرده است.
حال اين سؤال مطرح است كه معناي گفتار به چه چيزي وابسته است. در كجا نقش مي‌بندد و در كجا توليد مي‌شود؟ در اين ديدگاه كه اصالت را به گفتار مي‌دهد طبعاً اين اعتقاد مطرح است كه معنا در بطن شاعر يا ذهن گوينده است. يعني گوينده مقصود و معنايي را با سخن خود بيان مي‌كند و اين فرض مبتني بر آن است كه گوينده را (به تعبير برخي فيلسوفان جديد) يك فاعل شناسا و يا سوژه آگاهي فرض كنيم كه معنا بر محور آگاهي وعلم او پديد مي‌آيد. او مي‌خواهد آنچه را كه در درون اوست به ديگران منتقل كند. از طرف ديگر زبان يك امر شخصي انحصاري نيست. بلكه يك عامل اجتماعي (حداقل ميان دو نفر) است. زبان، نقش خود را در گفتگو ايفا مي‌كند نه فقط در احساسي كه درون يك فرد نهفته است. پس اگر بپذيريم كه معناي سخن در ذهن گوينده شكل مي‌گيرد سخن هميشه حالت يك ميانجي و واسطه بين گوينده و شنونده خواهد بود و وقتي شما گفتار را از اين جهت كه معنا در آن حضور دارد بر نوشتار ترجيح مي‌دهيد، هر گاه كه مفهوم اين گفتار بخواهد در ذهن خواننده تصحيح شود بايد با گفتار ديگري انجام شود. در نتيجه ما همواره با سخن مواجه خواهيم شد.
اما آنچه به شيوه نوشتار القا مي‌شود مبتني بر غيبت است. يعني در غيبت مخاطب، نويسنده سخن خودش را مي‌نويسد. نظر امثال افلاطون آن است كه وقتي خواننده، نوشته‌اي را مي‌خواند ممكن است آن را به گونه‌اي بفهمد كه منظور و مراد نويسنده آن نبوده است و در نتيجه دچار سوء‌فهم شود؛ زيرا (براساس اين فرض) هر سخني داراي معناي كاملاً مشخص و صريح و منحصر به فردي است كه گوينده آن را قصد كرده است و مخاطب يا خواننده بايد آن را دريابد. اما در ديدگاه‌هاي هرمنوتيكي (كه در زمان ما مطرح است) دقيقاً همين نكته مورد چالش قرار گرفته است؛ كه برخلاف آنچه در طول تاريخ مطرح بوده است متن، يك معناي منحصر به فرد ندارد و معناي آن به ماهيت سخن و زبان وابسته است. شما وقتي كلامي را گفتيد يا نوشتيد، آن كلام يا نوشته مستقل از وجود شما، حيات مي‌يابد و ديگر به تفسير شما وابسته نيست و ممكن است تفسير شما هم در كنار ساير تفسيرها به حيات مستقل خود ادامه دهد. هر چه سخن عميق‌تر باشد، عرصه تفسيرها گسترده‌تر خواهد بود؛ و امكان بيشتري براي خواننده يا مخاطب در تنوع تفسير فراهم مي‌كند.
روش فلسفي افلاطون براساس محاوره بنا شده است و همه نوشته‌هاي او (جز نامه‌هاي وي) صورت محاوره دارند. او مي‌خواهد حقايق عالم و ذات و ماهيت امور را در گفتار بيان كند و انتظار دارد كه اين سخن گفتن به معناي حقيقي كلمه جلوه كند. اگر بخواهيم مطالب را بنويسيم تا صورت يك قول قطعي نهايي جزمي پيدا كند، نخواهيم توانست حقيقت را بيان كنيم.
به نظر او، اولاً حقيقت در محاوره آشكار مي‌شود. ثانياً اين محاوره‌ها بايد در بستر زمان صورت گيرد و پيوسته در حال اصلاح و تكميل باشد و هرگز اين حقيقت خاتمه نمي‌يابد.
در جايي كه قايل به حضور معناست نوشته را فرع بر گفتار تلقي مي‌كند؛ حتي شكل صحيح نوشته را، نگارش محاوره و گفتار مي‌داند كه بتواند جانشين آن باشد. در اين ديدگاه حضور، اصل تلقي مي‌شود و مفهوم و معناي حاضر در متن، در برابر راه‌هاي متعدد تفسير متن، اصالت دارد. معناي اين سخن مي‌تواند چنين باشد كه ما در برخورد با افكار، انديشه‌ها، پديده‌ها و كل هستي، فقط ظاهر آنها را درك مي‌كنيم و در مورد آنچه كه در طول تاريخ فلسفه، بخصوص در غرب، به وجود آمده است در پس امور ظاهري آن امور غيابي هم وجود دارد كه مورد بي‌توجهي و غفلت قرار گرفته است.
در تلقي خاصي كه بيش از دو هزار سال بر تاريخ تفكر بشر حاكم است، هستي مساوي حضور دانسته شده است و اين حضور معناي ظهور هم دارد. ولي آنچه موجب ظاهرگرايي مي‌شود، آن است كه آنچه در پس اين حضور، غايب و مخفي شده است، مورد غفلت قرار گيرد و از باطن به ظهور نرسد. اين مطلب در بحث گفتار و نوشتار، كاملاً خودش را نشان مي‌دهد. اگر به گفتار اصالت دهيم و آنچه را كه ديده‌ايم در اولويت قرار دهيم، راه به دست آوردن تفسيرها و تعبيرهاي فراوان را (در غيبت و براساس تمايز ميان آنچه گفته شده و مفاهيمي كه در آن هست) مي‌بنديم.
من فكر مي‌كنم گفتار و سخن به آن معنايي كه به گوش مرتبط است اولويت دارد. البته در غالب مواردي كه از دانشجويان كلاس سؤال مي‌كنيم كه گوش ارحج است يا چشم؟ چشم را اولويت مي‌دهند. ولي من فكر مي‌كنم كه گوش اهميتش بسيار بيشتر است؛ زيرا با چشم فقط اشكال، رنگ‌ها و ظواهر را مي‌بينيم ولي با گوش معنا منتقل مي‌شود. و از اين جهت گوش با چشم قابل قياس نيست. اگر گوش ما با سخن هستي آشنا شود نوشتن فرع برآن است. اما اگر بخواهيم امكان تفسيرهاي مختلف را داشته باشيم؛ اولويت را مي‌توان به نوشتار داد. با اين نظريه امكان وجود دارد كه از هر متن، بي‌نهايت تفسير داشته باشيم. به عبارت ديگر قلمرو بسيار وسيعي از تفسيرهاي ممكن را در برابر ما مي‌گشايد. زيرا هيچ واژه‌اي معناي منحصر به فرد كاملاًً تعيين شده و غيرقابل چون و چرا ندارد. ارتباط واژه‌ها با هم نيز‌، فقط يك معنا ايجاد نمي‌كنند. نظر عام و شايع اين است كه اين معاني براساس ديدگاه خود گوينده تعيين مي‌شود. مثلاً وقتي شعر حافظ را معنا مي‌كنيم در پي فهم قصد و اراده او از اين شعر هستيم. گفته مي‌شود: شما هرگز امكان دسترسي به منظور حافظ ـ كه هفتصد سال قبل زندگي مي‌كرده است ـ نداريد. و اگر بخواهيد منظور او از راه زندگي روزمره و ارتباط او با ديگران را به دست آوريد؛ اين اشكال مطرح مي‌شود كه چقدر مي‌توان اطمينان پيدا كرد كه او براساس همان خلق و خوي روزمره و زندگي معمولي‌اش، سخن گفته است. در نتيجه هيچ راه اطمينان‌بخشي به درون فردي كه دور از ما زيسته است نداريم. در مورد كسي كه به ما نزديك است، نيز از طريق زبان ارتباط برقرار مي‌كنيم و اگر جمله‌اي از او بشنويم و از او بپرسيم منظور شما از اين جمله چيست؟ دوباره منظور خود را با جمله ديگري بيان مي‌كنيم كه امكان تفسيرهاي مختلف در آن وجود دارد. پس معنا و مقصود چيزي نيست كه به طور قطعي و غيرقابل ترديد و خدشه در دسترس ما قرار گيرد. زيرا اولاً‌ ما همواره براساس پيش‌فرض‌هاي خود، معنا را در مي‌يابيم. ثانيا معنا مدلول دالي است كه امكان تفسيرهاي مختلف را دارد.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41



 
تعداد بازدید: 972


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: