انقلاب اسلامی :: نقد كتاب خاطرات پاليزبان

نقد كتاب خاطرات پاليزبان

21 اسفند 1390

نقد كتاب
خاطرات پاليزبان

كتاب خاطرات پاليزبان در سال 1382 به زبان فارسي در لس‌آنجلس آمريكا و در شمارگان هزار نسخه به چاپ رسيد. برخلاف بسياري از كتاب‌هاي خاطرات كه سخنان شخص موردنظر ضبط و سپس پياده و تنظيم مي‌شود، بنابه آنچه در صفحه شناسنامه اين كتاب آمده، پاليزبان شخصاً مبادرت به نگارش خاطرات خويش كرده است.
عزيز پاليزبان در مهرماه 1318 پس از فارغ‌التحصيلي از دانشكده افسري با درجه ستوان دومي، خدمت در ارتش را آغاز كرد. به دنبال ورود نيروهاي ارتش سرخ از شمال به خاك ايران در روز سوم شهريور 1320 و فرار فرماندهان و افسران ارتش رضاخاني، وي نيز كه در اطراف مهاباد خدمت مي‌كرد، ناچار فرار مي‌كند و پس از مدتي سرگرداني در كوهها و بيابانهاي منطقه سرانجام توسط نيروهاي روسي دستگير مي‌شود، اما پس از فرار از دست آنها، به كرمانشاه و نزد ايل خود مي‌رود. به دنبال صدور اطلاعيه ارتش مبني بر بازگشت افسران و درجه‌داران، مجدداً به ارتش باز مي‌گردد. پاليزبان در جريان دريگريهاي نيروهاي ارتش با عشاير كردستان و نيز ماجراي ورود ارتش به آذربايجان و كردستان پس از فروپاشي حكومت فرقه دموكرات در پي توافقهاي حاصله ميان ايران و شوروي، به همراهي اين نيروها به فعاليت مي‌پردازد. وي سپس به معاونت هنگ منصور كرمانشاه و فرماندهي هنگ اخير تبريز منصوب مي‌شود و در ادامه فعاليت در ارتش، رياست ستاد لشكر لرستان و پس از آن معاونت فرماندهي اين كشور را بر عهده مي‌گيرد. وي در سال 1336، با تصدي رياست سازمان ويژه اداره دوم كه پست كم اهميتي در اين اداره به شمار مي‌رفت، فعاليت خود را در اطلاعات ارتش آغاز مي‌كند و پس از آن عهده‌دار مسئوليت سازمان اطلاعات استراتژيكي اداره دوم مي‌گردد. پاليزبان در زمان رياست سپهبد كمال بر اداره دوم به عنوان معاون اين اداره منصوب مي‌شود و با بركناري سپهبد كمال از اين مسئوليت، وي رياست اداره دوم ارتش را بر عهده مي‌گيرد. سپهبد عزيز پاليزبان پس از فراغت از مسئو.ليتهاي نظامي و اطلاعاتي، به مسئوليتهاي فرهنگي و سياسي گمارده مي‌شود و در اين راستا عهده‌دار مسئوليتهايي مانند عضو هيأت مديره دانشگاه رازي كرمانشاه، معاونت نخست‌وزير، سناتور انتخابي استانهاي كرمانشاه، ايلام و كردستان و همچنين استانداري كرمانشاه مي‌گردد.
به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، پاليزبان با حمايت مالي غرب، اقدام به گردآوري نيروهاي ضدانقلاب در نواحي مرزي ايران و تركيه نمود و با تجهيز و تسليح آنها، تحركات مسلحانه‌اي را در اين نواحي و هماهنگ با اهداف و نقشه‌هاي دشمنان استقلال و آزادي ايران آغاز مي‌نمايد كه البته نتيجه‌اي جز شكست و بدنامي براي وي و حاميانش دربر نداشت.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب خاطرات پاليزبان را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم.
خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان به عنوان يكي از امراي ارتش شاهنشاهي و كسي كه سالها مسئوليت اداره دوم ارتش را در اوج قدرت و صلابت ظاهري آن برعهده داشته و نيز عهده‌دار مسئوليت‌هايي مانند عضويت هيأت مديره دانشگاه رازي كرمانشاه، معاونت نخست‌وزير، سناتور انتخابي استانهاي كرمانشاه، ايلام و كردستان و همچنين استانداري كرمانشاه بوده است، مي‌تواند دريچه قابل توجهي براي ورود به دنياي واقعيات آن هنگام و شناخت هر چه بيشتر ماهيت رژيم پهلوي در ابعاد گوناگون آن، به شمار آيد؛ زيرا در رژيم پهلوي يكي از حركتهايي كه به صورت جدي مد نظر قرار داشت، نمايش قدرت و شكوه و عظمت بود و به انحاي گوناگون سعي مي‌شد تا تصويري غيرواقعي از سلطنت پهلوي و دستاوردهاي آن در عرصه‌هاي گوناگون به افكار عمومي مردم ايران و همچنين ديگر ملتها ارائه شود. طبعاً ارتش عرصه‌اي بود كه شايد بيشترين حجم نمايشهاي رژيم پهلوي حول آن متمركز شده بود. در اين زمينه حتي تلاش مي‌شد تا هيبت افسران و بويژه امراي ارتش به نحوي نمايانده شود كه گويي هر يك از آنها نيروهاي زبده، كارآزموده و شجاعي‌اند كه سالها در ميادين رزم، دلاوري‌ها و هوشياري‌هاي چشمگير از خود نشان داده و موفق به طي مدارج عالي نظامي و كسب مدالها و نشانهاي رنگارنگ شده‌اند. براين اساس، يونيفورم‌ها و نشانها و حمايلهاي خاصي تدارك ديده شده بود كه يكي پس از ديگري به امراي ارتش اعطاء مي‌شد و چهره واقعي آنها را در پس انبوهي از پيرايه‌ها، پنهان مي‌داشت.
سپهبد پاليزبان، همان‌گونه كه در عكس روي جلد كتاب خاطرات وي مشاهده مي‌شود، ازجمله امراي ارتش شاهنشاهي به شمار مي‌آمد كه انواع و اقسام اين‌گونه مدالها و نشانها را دريافت داشته و ديگر جايي براي قرار دادن نشان جديد بر سمت راست يونيفورم او ملاحظه نمي‌شد. طبيعتاً افسري كه توانسته است به اين درجه برسد و آن همه مدالهاي رنگارنگ به دست آورد، مهمتر آن كه سالها در پستهاي حساس اطلاعاتي ارتش انجام وظيفه كند و سپس به رياست ركن 2 ارتش نائل گردد و آنگاه در عرصه‌ سياسي و فرهنگي نيز مسئوليتهايي به وي واگذار شود، بايد از دانش گسترده نظامي و همچنين اطلاعات وسيع سياسي و قدرت تحليل بسيار بالايي برخوردار باشد. لذا كتاب خاطرات پاليزبان كه در واقع انعكاس دهنده افكار اوست، در اين زمينه مي‌تواند ما را به شناخت بهتري از او و در مقياس وسيع‌تر امراي ارتش شاهنشاهي و همچنين رژيم پهلوي برساند.
به طور كلي، آنچه قبل از هر چيز در خاطرات پاليزبان جلب توجه مي‌كند، عدم انسجام و ناپيوستگي مطالب كتاب است؛ به طوري كه بعضاً حالت آزار دهنده‌اي در مخاطب ايجاد مي‌كند. انتظار خواننده از يك كتاب خاطرات آن است كه مطالب را بر مبناي ترتيب تاريخي يا دسته‌بندي موضوعي ببيند تا امكان پيگيري منسجم مطالب فراهم آيد، اما در اين كتاب نمي‌توان چنين ترتيب و انسجامي را سراغ گرفت. گاهي يك موضوع در چند جاي كتاب به انحاي گوناگون تكرار شده و گاهي نيز شاهد پرشهاي تاريخي در طرح موضوعات مختلف با فاصله شايد بيش از دو دهه هستيم. به عنوان نمونه ايشان در حالي كه مشغول بيان خاطرات خود از وضعيت ارتش ايران در خلال جنگ جهاني دوم است(ص162) ناگهان بدون هيچ‌گونه مقدمه‌اي به طرح گزارشي مي‌پردازد كه سالها بعد - قاعدتاً در زمان استانداري كرمانشاه- در مورد وضعيت قاچاق كالا در مرزهاي ايران و عراق به محمدرضا پهلوي داده است (ص163)
وي البته در جايي از كتاب دليل اين گونه پراكنده‌گوييها را چنين بيان مي‌دارد: «سعي من بر اين بوده است كه اين روايات را مرتب با قيد تاريخ و وقوع مسائل به رشته تحرير درآورم، اما چون وقايع را يادداشت ننموده بودم و فقط در ذهنم داشتم ديدم اشتباهاتي رخ خواهد داد لذا تصميم گرفتم با قيد قرعه هر بار يكي از آنان را بيرون بكشم و به آگاهي شما خوانندگان برسانم.»(ص 65) اين در حالي است كه دستكم پس از اتمام بيان خاطرات با همين روش، اين امكان وجود داشت كه مطالب گردآمده، به صورتي منطقي تدوين شوند و ضمن حذف موضوعات تكراري، كتابي منقح و منسجم به خوانندگان عرضه شود. همچنين متن حاضر، نياز جدي به ويراستاري داشته كه متاسفانه در اين زمينه نيز اقدامي صورت نگرفته است. به هر حال اين كه چرا چنين كارهايي صورت نمي‌گيرد، خود به روحيات و توانمنديهاي فكري و ذهني اين امير بازنشسته ارتش شاهنشاهي باز مي‌گردد.
خاطرات سپهبد پاليزبان را از جنبه ديگري نيز بايد مورد ملاحظه قرار داد و آن وجود پاره‌اي گزاره‌هاي كاملاً مغلوط در آن است تا جايي كه بعضاً شگفت‌آور مي‌نمايد. در اينجا به عنوان نمونه مواردي از اين اغلاط محتوايي بيان مي‌شود. وي موقعيت جغرافيايي جزيره انگليس را در درياي مديترانه بيان مي‌دارد: «اين است تفاوت خصائص نژادي و اخلاقي دو ملت؛ روسها با 260 ميليون جمعيت و وسعت سرزمين و داشتن ذخاير ملي هميشه گرسنه بودند و انگليسها با 31 ميليون جمعيت كه در يك جزيره كوچك درياي مديترانه زندگي مي‌كنند بر 350 ميليون جمعيت دنيا حكمراني مي‌نمودند و امپراطور قدرتمند جهان بودند.» (ص131) آراي آقايان بني‌صدر و سيدمحمد خاتمي در انتخابات رياست‌جمهوري به ترتيب سه ميليون و دو نيم ميليون ذكر مي‌گردد، در حالي كه مي‌دانيم آراي نامبردگان حدود 11 ميليون و 20 ميليون بود و اين آمار براي كسي كه درصدد نگارش تاريخ برآمده، به سادگي قابل دسترسي است. «خليل طهماسبي» را عامل تيراندازي به محمدرضا پهلوي در دانشگاه تهران(ص40) و «ناصر فخرآيي» را عامل ترور رزم آرا در مسجد شاه عنوان مي‌كند (ص319) حال آن كه قضيه كاملاً برعكس بود، ضمن آن كه نام صحيح عامل تيراندازي به محمدرضا در دانشگاه تهران «ناصر فخرآرايي» بود. از كشته شدن «رئيس سازمان برنامه اسبق كشور» يعني «ابوالحسن ابتهاج» در حادثه ساختگي سقوط اتومبيل وي به دره در جاده هراز و پيدا نشدن جنازه او سخن به ميان مي‌آورد، حال آن كه مي‌دانيم آقاي ابوالحسن ابتهاج در آستانه انقلاب به بهانه معالجه چشم از كشور خارج شد و بعدها به بيان خاطرات خود در آنجا پرداخت كه در سال 1371 در داخل كشور نيز به چاپ رسيد و فردي كه در حادثه مورد نظر پاليزبان كشته شد، «محمدعلي ابتهاج» بود كه هيچ‌گاه رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده نداشت.
با اين همه، خاطرات سپهبد پاليزبان مي‌تواند دستمايه‌اي براي نگاه دوباره به تاريخ معاصر كشورمان از طريق كنكاش در اطلاعات و ادعاهاي وي باشد. پاليزبان از آنجا كه خدمت خود را در ارتش رضاخان از سال 1318 پس از فارغ‌التحصيلي از دانشكده افسري آغاز كرد (ص91) و اندكي بعد با هجوم ارتش متفقين به خاك ايران مواجه شد، شاهد از هم پاشيدگي ارتش به عنوان مهمترين دستاورد رضاخان براي كشور، بود؛ البته وي در خاطراتش سعي دارد چنين فضايي را ترسيم كند كه دستور مقاومت و دفاع از سوي رضاخان به امراي ارتش صادر شد و ارتش در جهت اجراي فرمان مزبور به حركت درآمد، اما از آنجا كه نيروي مقابل از قدرت فوق‌العاده‌اي برخوردار بود، امكان دفاع در برابر آن وجود نداشت: «در نيمه‌هاي شب سوم شهريور مطابق با جولاي 1941 روسها از شمال و انگليسيها از جنوب به ايران حمله‌ور شدند. ارتش ايران يك ارتش جوان بود كه به تدريج مي‌رفت تا كارآيي يك ارتش قابل قبول را به دست بياورد و رضاشاه فرمان حركت لشگرها را جهت دفاع صادر نمود. اگر اين ارتش موفق به دفاع نشد اولاً دشمنان خيلي قوي بودند و ثانياً نمي‌شود ايرادي به رضا شاه وارد آورد، زيرا آن مرد بزرگ وارث شاهان عياش و شرابخوار قاجار بود كه اصلاً ارتشي نداشتند.» (ص99)
ترديدي نيست كه ارتشهاي متجاوز خارجي در شهريور 20، به نسبت ارتش ايران از توانمنديهاي به مراتب بالاتري برخوردار بودند، اما مسئله اينجاست كه اساساً روح جنگاوري و سلحشوري و دفاع از خاك ميهن در ميان فرماندهان اين ارتش و در رأس آنها، شخص رضاخان وجود نداشت، لذا به محض مواجهه با خطر، نخستين راهي كه به نظرشان مي‌رسيد، فرار و نجات دادن جان خود بود. در واقع تمامي ابهت و جذبه و قدرت‌مداري رضاخان از زماني كه توسط ژنرال آيرونسايد در سال 1299 براي انجام يك كودتا برگزيده شد، متكي به قدرت خارجي پشتيبان خود بود. اين بدان معنا نيست كه رضاخان براي دستيابي به قدرت هر چه بيشتر و سپس بسط تسلط حكومت مركزي به اقصي نقاط كشور، انگيزه شخصي نداشت بلكه نكته اصلي اينجاست كه چون اين انگيزه همسو و هماهنگ با اراده خارجي بود و از طرف آن نيز تجهيز و تقويت مي‌شد، مي‌توانست كارآمدي داشته باشد. به همين لحاظ رضاخان از روز سوم اسفند 1299به بعد براي ايجاد يك نيروي سركوبگر دست به كار مي‌شود و آن را در طول حدود 20 سال پس از آن در نقاط مختلف كشور به كار مي‌گيرد و خود تبديل به شخصيتي مي‌شود كه همواره از او به عنوان فردي پر ابهت ياد كرده‌اند. سپهبد پاليزبان نيز در خاطراتش، تصويري اين‌گونه از وي به دست مي‌دهد: «كم و بيش اين سلطه بي‌چون و چرا و اين مهابت را من در صورت اعليحضرت رضاشاه مشاهده كردم به نحوي كه ممكن نبود كسي بتواند قيافه شاهنشاه را ببيند و دچار وحشت نگردد.» (ص22)
اما اين مهابت صرفاً در عرصه سركوبگري و ديكتاتوري داخلي ظهور و بروز داشت و به محض آن كه در برابر يك نيروي متجاوز قوي بيگانه قرار گرفت، فرو ريخت. ابهت، شجاعت و دليري زماني ريشه‌دار، ذاتي و واقعي است كه در هر زمان و هر شرايطي، همراه با فرد باشد. آنچه در تاريخ راجع به نوع تصميم‌گيري و رفتار رضاخان در مواجهه با قواي متجاوز خارجي به ثبت رسيده است، به هيچ وجه حكايت از واقعي بودن شجاعت و ابهت وي ندارد. حكايت مهندس جعفر شريف‌امامي از فرار سراسيمه رضاخان به محض شنيدن شايعه نادرست حركت قواي روس از قزوين به سمت تهران، ضعف شخصيت و جبن حاكم بر پادشاهي را كه در تحكم به زيردستان و سركوب مردم و تصاحب و غارت اموال آنها، از خود «مهابت» بسياري نشان مي‌داد، بخوبي نمايان مي‌سازد: « روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راه‌آهن، در ايستگاه راه‌آهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو مي‌كند. چند دقيقه ايستادم. ديدم مي‌گويد كه روس‌ها از قزوين به سمت تهران حركت كرده‌اند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع مي‌دهد و او موضوع را به هيأت وزيران و از آن‌جا به دربار و به اعيحضرت خبر مي‌دهند كه روس‌ها به سمت تهران سرازير شده‌اند. ايشان (رضاشاه) دستور مي‌دهند كه فوراً اتومبيل‌ها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آن‌جا به راه‌آهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاه‌ها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيل‌هاي خود را در دست داشتند به طرف تهران مي‌آمد‌ه‌اند و چون هوا تاريك بود، نمي‌شد درست تشخيص دهند. تصور كرده‌اند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران مي‌آيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري مي‌شود.(خاطرات مهندس جعفر شريف امامي، انتشارات سخن، تهران، 1380، صص52ـ53.)
بديهي است هنگامي كه فرمانده كل اين ارتش، تنها در انديشه فرار و حفظ جان خود و استمرار بخشي به سلطنت در خانواده‌اش به هر قيمت باشد، بقيه فرماندهان و افسران نيز فارغ از هرگونه مسئوليت در قبال قواي متجاوز، فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهند و هر يك به سويي روان مي‌شوند: «فقط دو افسر عالي‌رتبه با شرف باقي مانده و پست خود را ترك نكردند. يكي سرهنگ جلالي فرمانده هنگ سوار و ديگري سرهنگ دوم توپخانه احمد زنگنه بود. اين دو افسر شرافتمند كه... سرپرستي اين قواي شكست خورده را عهده‌دار شدند و عقب‌نشيني را به سوي اشنويه و مهاباد ادامه دادند.» (ص107) جالب آنكه فرار افسران عاليرتبه در حالي صورت مي‌گرفت كه از سوي دولت مركزي ايران، فرمان ترك مخاصمه صادر شده بود و بنابراين جنگي به معناي واقعي در ميان نبود. تنها كاري كه مي‌بايست اين فرماندهان انجام مي‌دادند، هدايت نيروها براي حضور در پادگانها و سرپرستي بر آنها بود تا از پراكندگي و سرگرداني‌شان در دشت‌ها و بيابان‌ها و مناطق گوناگون جلوگيري به عمل آيد، اما اين فرماندهان حتي حاضر به انجام وظيفه در اين حد هم نبودند و از خوف اين كه مبادا به دست قواي متجاوز دستگير و كشته شوند، نيروهاي تحت امر خود را رها كردند و بسرعت از معركه گريختند: «چند روزي گذشت، صبح هشتم شهريور فرمانده لشگر سرلشگر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: «برحسب فرمان شاهانه ترك مخاصمه آغاز شده است و واحدهاي تابعه لشگر بايد به طرف مهاباد و سردشت و بانه به سوي سقز عقب‌نشيني نمايند... ضمناً پاسگاه فرماندهي من نيز در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است و ستوان پاليزبان بخوبي مي‌تواند با من تماس بگيرد... من مفتون شخصيت برجسته و قيافه پرنور و قامت آراسته اين فرمانده بودم كه وقتي ظاهر مي‌شد زمين و زمان را تحت تأثير وجود بارز خويش قرار مي‌داد.» (ص105-104) اما اين فرمانده نيز فراري مي‌شود: «به عرض خوانندگان عزيز مي‌رسانم كه فرمانده لشگر برخلاف گفتار رسميش كه بيان نمود پاسگاه فرماندهي من در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است، اثري از او ديده نشد. وي درست پس از سخنراني‌اش در همان زمان به طور انفرادي از راه اشنويه، مهاباد و سردشت، بانه سقز به سوي سنندج فراري شده بود.» (ص106)
درباره فرار فرماندهان بلندپايه ارتش به محض ورود قواي بيگانه به خاك ميهن در شهريور 20، در خاطرات شخصيتهاي سياسي و نظامي، مطالب بسياري آمده است. آنچه در خاطرات سپهبد پاليزبان جلب توجه مي‌كند، تصويري است كه وي از به هم ريختگي نظم و نظام دروني اين ارتش صرفاً بر اثر بمبارانهاي هوايي و قبل از اين كه قواي پياده بيگانه از راه برسد، به دست مي‌دهد. در واقع شنيدن خبر ورود قواي بيگانه و حضور چند هواپيما، چنان ترس و رعبي را بر ارتش رضاخان حاكم ساخت كه ديگر اثري از نظم و انتظام دروني آن به چشم نمي‌خورد: «روسها بمباران را قطع نمي‌كردند. منظورشان تخريب روحيه بود، اما واقعاً اوضاع بسيار اسف‌انگيز بود زيرا مشتي انسان كه عنوان سرباز داشتند گرسنه، بي‌دارو، بدون داشتن وسايل ضدهوايي با تعدادي اسلحه و مقاديري مهمات در صحراها و كوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوق‌العاده دشمن دست و پا مي‌زدند. در مدت اين هشت روز يكي به ما نگفت كه وضع دشمن چيست، فقط در انتظار سرنوشت بسر مي‌برديم. بي‌غذا و بي‌دارو.» (ص102)
وي همچنين در ادامه با لحني كنايه‌آميز، وضعيت اسفبار نيروهاي ايراني را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «احسنت به خون پاك تو اي سرباز ايراني! يك نفر نگفت كه سربازخانه در چهار كيلومتري ماست و هنوز هم قواي زميني دشمن وارد عمل نشده چرا به ما يك نان خالي نمي‌دهند كه شكم خود را سير كنيم. آنها مي‌رفتند از ايرانيان نجيب‌تري از ده مجاور نان و غذا مي‌آوردند.» (ص102)
جالب اينجاست كه علي‌رغم اين همه، سپهبد پاليزبان حاضر نيست كوچكترين انتقادي را متوجه رضاخان و عملكرد او در طول 20 سال گذشته در قبال ارتش بسازد: «اين جريانات اسفناك گو اين كه ايراد بود ولي اين ايراد شامل حال كسي نمي‌شد براي اين كه رضاشاه وقتي به شاهي رسيد در ايران ارتشي وجود نداشت. فقط تعدادي قزاق بود كه روسها تعليم داده بودند و تعدادي هم افسر بيسواد در رأس آنان قرار داشت.» (ص103) البته اين نحو سخن گفتن با ايهام توسط پاليزبان خود جاي تأمل دارد؛ چرا كه وقتي از «تعدادي افسر بيسواد» نام مي‌برد، قطعاً رضاخان ميرپنج نيز در رده همين افسران قرار مي‌گيرد. وي بلافاصله پس از آن به تشريح مساعي رضاخان براي تأسيس ارتش نوين ايران مي‌پردازد: «اين همت والاي رضاشاه بود كه ارتش منظم به وجود آورد و تحت هدايت و آموزش فرانسويان قرار داده و قانون نظام وظيفه را به تصويب مجلس رساند و ارتشي بسيار جوان كه فاقد وسايل مدرن آن روزي بود پايه‌گذاري كرد و اين ارتش مركب از هفت لشگر و يك لشگر گارد بود كه در مقابل صفر اقدامي خارق‌العاده بود. روحيه‌اي قوي داشت و با سرعت به سوي آموزش عالي و دستيابي به سلاحهاي سنگين و وسائط مكانيزه و نيروي هوايي و دريايي پيش مي‌رفت و در قليل مدتي تعدادي از اين سلاحها به عنوان نمونه آن هم نه از نوع خيلي عالي خريداري شد. ارتش جوان ايران سريع سركشان داخلي را كه در خوزستان و كردستان و آذربايجان و تركمنستان و لرستان بودند سرجاي خود نشاند و يك آرامش و امنيت بي‌نظير كه از دو قرن پيش تا آن موقع در ايران موجود نبود، پديد آورد.» (ص104)
اگر واقعاً ارتشي كه سپهبد پاليزبان آن را چنين توصيف مي‌كند توسط رضاخان به وجود آمده بود، قاعدتاً در طول 20 سال كه عمده‌ترين مشغله ذهني وي رسيدگي به آن بود و از هر ميزان بودجه براي تجهيز آن نيز دريغ نمي‌شد، حداقل مي‌بايست به حدي از رشد تشكيلاتي برسد كه در يك شرايط نيمه جنگي، به نيروهاي خود در چهار كيلومتري پادگان، مقداري آب و نان برساند تا از گرسنگي در رنج و تعب قرار نگيرند. به عبارت ديگر، آن همه هزينه و انرژي و وقت، اگر واقعاً در مسير و روالي درست صرف شده بود، مي‌بايست به نوعي منشأ اثري مي‌شد. البته پاليزبان به اقدامات اين ارتش در مناطق مختلف كشور و در جهت سركوب حاكمان و خوانين و اشرار اشاره مي‌كند و آن را افتخاري براي رضاخان به شمار مي‌آورد، حال آن كه آنچه در اين راستا صورت گرفت نه از قدرت اراده و نيروي نظامي رضاخان، بلكه به واسطه طرحها و برنامه‌هايي بود كه انگليس براي ايران در شرايط جديد آن، تدارك ديده بود. به عنوان نمونه، اگر نيروهاي ارتش به فرماندهي سرتيپ فضل‌الله زاهدي قادر مي‌شوند به خوزستان بروند و شيخ خزعل را وادار به تسليم كنند (هرچند اين ماجرا در كليت خود قطعاً منافع ملي ايران را در پي داشت) نبايد فراموش كنيم كه زمينه اين موفقيت، پيش از آن با برداشته شدن دست حمايت انگليس از سر خزعل و قرار گرفتن آن بر سر رضاخان فراهم شده بود. به همين دليل نيز مقاومت چنداني از سوي انبوه نيروهاي شيخ خزعل در مقابل نيروهاي مركز صورت نمي‌گيرد. بنابراين در اين واقعه، صرف ورود نظاميان به خوزستان، ملاك مناسبي براي ارزيابي تواناييهاي تاكتيكي و رزمي و تداركاتي اين نيروها نيست و به اين منظور بايد از زواياي ديگري اين نيرو را مورد بررسي قرار داد. روايت احمد كسروي از ورود ارتش رضاخان به خوزستان و نحوه عملكرد آنها و بويژه فرماندهي عالي اين نيروها، مي‌تواند روشنگر مسائل داخلي ارتشي باشد كه از سوي عده‌اي به عنوان بزرگترين افتخار و دستاورد رضاخان براي ايران، انگاشته مي‌شود: «من خود در خوزستان بودم. با خزعل جنگي گرفت و دولت فيروز گرديد و سپاهيان به شهرهاي خوزستان درآمدند. افسران از روزي كه رسيدند دست ستم گشادند. هر يكي از راه ديگري به پول توزي و پول اندوزي پرداخت. سرتيپ فضل‌الله خان فرمانده ايشان در ناصري، با بودن عدليه، محكمه‌اي برپا كرد كه روزي هزار تومان كمابيش (به حساب امروز ده هزار تومان يا بيست هزار تومان) درآمد مي‌داشت. افسران ديگر در شوشتر و خرمشهر و دزفول پيروي از او نمودند. خزعل كه نافرماني با دولت كرده بود، اينان شب‌ها با پسران او دستگاه باده گساري و... در مي‌چيدند و با انگيزش آنها سران اينها را به زندان مي‌انداختند و تا پول‌هاي گزاف نمي‌گرفتند، رهاشان نمي‌كردند. اين افسران همچون وحشيان به ميان افتاده به هر كه مي‌رسيدند لگد مي‌زدند، هر كسي يك شام يا ناهار يا باده و قمار و زن توانستي داد هر كينه‌اي از دشمنان خود با دست اين افسران توانستي جست.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم، جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، انتشارات اطلاعات، 1382، ص256، به نقل از كسروي، افسران ما، ص13-12)
اين نمونه‌اي از رفتار گروهي مسلح است كه نام ارتش ملي را بر خويش نهاده‌اند و عناوين نظامي دارند حال آن كه هيچ نشانه‌اي از ارتش ملي و حامي ملت به همراه ندارند. شواهد تاريخي فراواني حاكي از آن است كه اين «ارتش» به هر جا وارد مي‌شد، اگرچه گروههاي حاكم و اشرار در آن منطقه را سركوب مي‌كرد، اما خود دست به بزرگترين و فجيع‌ترين شرارتها و چپاولگريها مي‌زد و در نهايت با برجاي گذاردن فضاي ترس و وحشت- و نه محبت و همبستگي- آن منطقه را ترك مي‌كرد؛ بنابراين اساس و شالوده ارتش رضاخان بر سركوب داخلي و تحكيم پايه‌هاي ديكتاتوري «شاه» بود و كمترين توانايي براي مقابله با تجاوزات خارجي نداشت، كما اين كه در شهريور 20 امتحان خود را در اين زمينه پس داد. نكته مهم در اين زمينه اين است كه يك ارتش براي مقابله با بيگانگان، قطعاً نيازمند پشتيباني‌هاي گوناگون ملت است و ارتش رضاخان به دليل اين كه پيوندي با مردم نداشت و از سوي آنها صرفاً به عنوان نيروي سركوب قلمداد مي‌شد، نمي‌توانست ذره‌اي چشم اميد به كمكها و حمايتهاي مردمي داشته باشد و بلكه هنگام تجاوز نيروهاي بيگانه، از جانب مردم خود نيز مطرود شمرده مي‌شد. خاطرات سپهبد پاليزبان در اين زمينه مطالب جالب توجهي در خود دارد. وي در بيان ماجراي صدور دستور ترك مخاصمه و دستور فرماندهي لشگر براي عقب‌نشيني نيروها به سوي سقز، به نقل از سرلشگر معيني مي‌گويد: «متأسفانه شهر خيلي شلوغ شده است و عده‌اي اوباش ريخته و منازل افسران و كارمندان ادارات را غارت مي‌نمايند، حتي به منزل من ريخته‌اند و مشغول چپاول هستند.» (ص104) براستي چرا در حالي كه كشور مورد تهاجم نيروهاي بيگانه قرار گرفته و شرايط به گونه‌اي است كه مردم بايد بيشترين حمايت را از نيروهاي مسلح و ارتش ملي خويش بكنند، رفتاري واژگونه دارند و منازل افسران ارتشي و مأموران دولتي را به منظور غارت مورد تهاجم قرار مي‌دهند يا زماني كه نيروهاي نظامي در كوهستانها و بيابانها سرگردان و آواره مي‌شوند، روستاييان به جاي پناه دادن به آنها و تأمين نيازهايشان، حتي حاضر نيستند به آنها براي سد جوع، نان بدهند؟ :«من و سرگروهبان شهواراني با سربازان چند هفته‌اي را با همين وضعيت گذرانديم. روستائيان حتي ديگر نمي‌خواستند به ما نان بدهند و ما متوسل به زور مي‌شديم.» (ص116) وي صحنه ديگري را به اين صورت ترسيم مي‌كند: «در اين گيرودار يك آبادي بزرگي كه در روي تپه‌اي قرار داشت و با شيب ملايم به دشت حاصلخيزي منتهي مي‌شد نمايان گرديد و من آرام رهسپار آنجا شدم. قبل از ورود به آبادي يك خرمنگاه وجود داشت كه فقط كاههاي آن باقي بود... ديدم دور تا دور يكي از تپه‌هاي كاه در حدود شصت الي هفتاد سر آدم بدون تنه كه همه نظر به راست كرده بودند... گفتم كيستيد؟ يكي از آنها گفت ما سربازيم و چون در آبادي اجازه اتراق به ما ندادند براي جلوگيري از سرماي شبانه زيركاه رفته‌ايم.» (ص120)
براي درك بهتر اين قضيه كافي است به شرايط كشورمان در سال 59 و آغاز تهاجم سنگين لشگرهاي تا دندان مسلح شده بعثي به خاك ايران توجه كنيم. در اين زمان حجم عظيم نيروهاي متجاوز و پشتيباني‌هاي گسترده و بيدريغ از آنها، هيچ‌يك باعث نشد تا نيروهاي مسلح كشور و جوانان غيور ايراني از پيش روي دشمن فرار كنند بلكه با كمترين تجهيزات ممكن، در برابر متجاوزان صف‌آرايي و تا آخرين قطره خون خويش، مقاومت كردند. در اين حال، مردم نيز در اقصي نقاط كشور هر آنچه در توان داشتند براي كمك به نيروهاي مسلح و مدافع، تقديم داشتند، حتي اگر خود با كمبودهاي زيادي مواجه بودند.
بنابراين آنچه را كه در شهريور 20 از جانب مردم و اهالي منطقه مورد بحث در اين خاطرات شاهد بوديم، گذشته از وجود پاره‌اي شرارتهاي محتمل، در واقع واكنشهاي مردم در برابر «ارتش رضاخاني» بود كه طبعاً حكايت از واقعيتهايي تلخ دارد. سپهبد پاليزبان در خاطراتش به جاي موشكافي و ريشه‌يابي اين نوع برخوردها، صرفاً انتقادات و گلايه‌هاي خود را متوجه اهالي و ساكنان آن منطقه ساخته و بعضاً با تأكيد بر وجود روحيه شرارت در بين برخي اقوام ساكن، چشم بر ظلمي كه طي سالهاي حاكميت رضاخان با استفاده از ابزار سركوب ارتش بر عامه مردم در تمامي نقاط كشور رفته بود، فرو بسته است.
ايشان در بيان خاطراتش از ماجراي ورود ارتش به آذربايجان و كردستان و برچيدن بساط فرقه دموكرات از اين مناطق نيز، علي‌رغم اين كه خود در قشون كشي به آن مناطق حضور داشته است، هيچ‌گونه اشاره‌اي به ظلم و ستم نيروهاي نظامي پس از ورود به اين استانها در حق مردم عادي و بيگناه آنجا نمي‌كند و با ديده اغماض از مسائل تاريخي تلخي كه رژيم پهلوي در اين برهه از زمان آفريد، مي‌گذرد. در حقيقت بايد گفت رويه پهلوي اول و دوم آن بود كه هيچيك ارتش را در كنار مردم و متحد با آنها نمي‌خواستند بلكه از نگاه آنها، ارتش همواره در مقابل مردم و به عنوان ابزار سركوبي براي هرگونه حركتهاي مردمي ضدرژيم به حساب مي‌آمد. اين البته تنها وجه تشابه پهلوي اول و دوم نبود، بلكه برخلاف نظر پاليزبان كه سعي دارد تفاوتهايي را بين آن دو ترسيم كند، نقاط تشابه زيادي نيز بين پدر و پسر وجود داشته است.
به عنوان نمونه سپهبد پاليزبان پس از بيان كشف توطئه سردار اسعد بختياري عليه رضاخان، خاطرنشان مي‌سازد: «رضاشاه در قبال اين‌گونه حوادث همان كاري را انجام مي‌داد كه ساير زمامداران دنيا انجام مي‌دادند، يعني توطئه‌گر را شناسايي و دستگير نموده تحويل سازمان قضايي مي‌داد و جزييات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت مي‌رساند... ولي محمدرضا شاه پهلوي يك سرپوش روي وقايع مي‌گذاشت فقط سردسته توطئه‌گران را به وسيله فردوست به اتهامات واهي ديگر از صحنه خارج مي‌كرد. او بيم داشت سوژه به دست خبرنگاران خارجي بدهد مبادا عليه رژيم به قلمفرسايي بپردازند... رضاشاه بيمي از انتقاد ديگران نداشت...» (ص35-34)
جاي تعجب است كه سپهبد پاليزبان در يك اظهار نظر كوتاه چطور مي‌تواند مرتكب چندين خطاي فاحش در نقل مسائل تاريخي شود. ما در اينجا از بيان مشروح سرگذشت شخصيتهايي مثل سيدحسن مدرس كه به فرمان رضاخان در غربت به شهادت رسيد يا فرخي يزدي كه لبانش به هم دوخته شد يا ميرزاده عشقي كه با كمال قساوت كشته شد و نيز دهها نفر ديگر كه بدون محاكمه يا طي محاكمه‌هاي فرمايشي و صرفاً به خواست و دستور رضاخان، به شهادت رسيدند، صرفنظر مي‌كنيم. اين وقايع خود حاكي از آن است كه اساساً رضاخان اجازه شكل‌گيري انتقاد را در جامعه نمي‌داد و حاكميت ديكتاتوري سخت و سنگين بر جامعه در زمان زمامداري وي به حدي آشكار و مكشوف است كه حتي موافقان و طرفداران او نيز پس از گذشت سالهاي سال قادر به پنهان كردن آن نيستند: «از حدود سال 1311 تا كناره‌گيري از سلطنت در شهريور 1320 خودكامه‌تر شد و حالت مطلق‌انديشي‌اش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد. مشغله و وسواس فكري رضاشاه كه پسرش به تاج و تخت برسد و دودمانش ادامه يابد، رفته رفته ابعاد بيماري كژخيالي به خود گرفت ... تيمورتاش را در مهرماه 1312 در زندان كشتند. فيروز هم به اتهامات ساختگي مشابهي در ارديبهشت 1309 مجرم شناخته شده بود و در ديماه 1316 در زندان به قتل رسيد. با خودكشي داور در بهمن 1315، گروه كوچكي كه در موفقيتهاي سالهاي نخست سلطنت رضاشاه بسيار دخيل بودند همه از ميان رفتند، و ايران از پوياترين چهره‌هاي سياسي خود محروم شد... وزيران آلت ادارة او شدند و هيچ‌كدام جرأت نداشت صدا برآورد يا ابراز عقيده‌اي بكند» (سيروس غني، ايران؛برآمدن رضاخان،برافتادن قاجارها و نقش انگليسيها، انتشارات نيلوفر، تهران، 1381، ص423)
اما براي اين كه مشخص شود رضاخان تا چه حد «جزئيات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت مي‌رساند» كافي است اشاره‌اي به سرگذشت «عبدالحسين تيمورتاش» يعني نزديكترين و قدرتمندترين يار و همراه رضاخان در دهه اول زمامداري او داشته باشيم. همان‌گونه كه مي‌دانيم تيمورتاش از جمله رجال پرنفوذ اواخر دوران قاجاريه بود كه پس از طي مدارج ترقي، در جريان به قدرت رسيدن رضاخان كمك شاياني به وي كرد و پس از تصاحب كرسي پادشاهي توسط او، به سمت وزير دربار انتخاب شد. تيمورتاش در اين مقام از قدرت فوق‌العاده‌اي برخوردار گرديد و ضمناً يار صميمي رضاخان به شمار مي‌آمد تا جايي كه عده‌اي او را نفر دوم بعد از رضاخان عنوان كرده‌اند. اين كه او علي‌رغم برخورداري از چنين مقام و موقعيتي، چگونه جذب دستگاه جاسوسي اتحاد جماهير شوروي - كه در آن زمان «گ.پ.او» ناميده مي‌شد- گرديد، و اين ارتباط چگونه برملا گرديد، بحث جداگانه‌اي را مي‌طلبد، اما نحوه برخورد رضاخان با اين يار قديمي خود، مي‌تواند بيانگر نوع رفتار وي با ديگران باشد. تيمورتاش، نه به اتهام جاسوسي بلكه به جرم «ارتشاء» در سوم دي 1311 دستگير و در 4 تيرماه 1312 به همين جرم در يك دادگاه علني محاكمه و محكوم به 5 سال زندان شد. در اين حال، روسها كه از اصل قضيه مطلع بودند «كاراخان» قائم‌مقام كميسر امور خارجه شوروي را به تهران فرستادند تا ضمن مذاكره با رضاخان، خواستار آزادي تيمورتاش شود. از سوي ديگر، رضاخان كه از قصد و نيت ورود معاون وزير امور خارجه شوروي به كشور آگاه شده بود، دست به كار شد تا به اين قضيه آن گونه كه خود مي‌خواهد، فيصله دهد. به اين ترتيب هنگامي كه كاراخان در ملاقات با رضاخان درخواست دولت خويش را مطرح ساخت، چنين پاسخ شنيد كه «گويا حال مزاجي تيمور چندان خوب نيست و شايد مرده باشد، در صورتي كه زنده باشد، بسيار خوب، فكري در اين باب مي‌كنم.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط پهلوي، جلد دوم، ص26) و اتفاقاً تيمورتاش شب پيش از آن در زندان قصر مرده بود! جالب اينجاست كه يكي از دلايل هراس شديد رضاخان در شهريور 20 پس از شنيدن خبر حركت قواي شوروي به سمت تهران، به همين خاطر بود كه احساس مي‌كرد روسها درصدد انتقام‌گيري سختي از وي به خاطر ماجراي تيمورتاش هستند.
بنابراين ملاحظه مي‌شود كه رضاخان نيز نه حامي طي شدن روال صحيح قضايي در مورد مخالفان يا «توطئه‌گران» بود، نه اساساً اجازه طرح انتقاد را مي‌داد، نه جامعه را در جريان اخبار و اطلاعات صحيح از قضايا مي‌گذاشت و نه در برخورد با مخالفان خويش، كوچكترين رحم و شفقتي را جايز مي‌دانست.
كشف و خنثي‌سازي كودتاها مسئله ديگري است كه در خاطرات سپهبد پاليزبان به عنوان موضوع مشترك در دوران پهلوي اول و دوم، طرح گرديده است. به طور كلي از آنجا كه رژيم پهلوي، ريشه در متن مردم نداشت و خود با كودتا و به پشتوانه نيروهاي خارجي و با بهره‌گيري از ابزار سركوب، به قدرت رسيده بود بنابراين نوعي ترس و هراس دائمي و مستمر در وجود شخص شاه و درباريان از اين كه ديگراني يافت شوند و از طريق زد و بند با بيگانگان، بساط اين رژيم را برچينند، وجود داشت. اين شرايط عيني و ذهني، باعث مي‌شد تا با افزايش ضريب حساسيتها، هرگونه تحرك مشكوكي، ولو كوچك و مختصر با واكنشهاي جدي مواجه شود. همين وضعيت باعث شد تا شاه و درباريان و دولتمردان پهلوي به جاي آن كه به منظور تحكيم و تثبيت پايه‌هاي حاكميت خويش، سعي و تلاش خود را براي خدمت رساني واقعي به عموم ملت ايران در سرتاسر كشور به كار گيرند، صرفاً نگاهشان متمركز بر كشف تحريك و تحركات مشكوك باشد تا مبادا «دست خارجي» سلطنت و حكومت آنها را از ريشه به در آورد. از اين زاويه ديد، مردم محكوم به پذيرش حاكميت پهلوي بودند و ناراضيان نيز با دستگيري و شكنجه و زندان به سكوت وادار مي‌شدند؛ البته اعدام و قتل و حبسهاي طويل‌المدت نيز براي «عناصر خطرناك» در نظر گرفته شده بود.
طرح كودتاهاي متعدد از جانب سپهبد پاليزبان نيز ريشه در همين نوع نگاهي دارد كه همواره در هراس از شكل‌گيري پيوندهايي بين عوامل داخلي و خارجي براي سامان دادن به يك كودتاست؛ بنابراين ايشان از ماجراهايي تحت عنوان كودتا ياد مي‌كند كه بيش از آن كه واقعيت داشته باشد، ناشي از توهمات است. از ميان چهار كودتايي كه پاليزبان در زمان محمدرضا پهلوي ياد مي‌كند، تنها اقدامات سرلشگر قرني را شايد بتوان در اين قالب‌ جاي داد كه البته آن نيز به دليل نوع نگاه قرني به مسائل و دارا بودن نگاه مثبت به آمريكا براي حمايت و پشتيباني از وي، از اساس داراي اشكالات جدي بود و همان‌گونه كه در عمل نيز مشاهده شد هيچ شانسي براي موفقيت نداشت.
اما در مورد سپهبد حاجيعلي رزم‌آرا بايد گفت اگرچه وي يك فرد مقتدر نظامي به حساب مي‌آمد كه با ورود به عرصه سياست، جايگاه مهمي براي خود - بويژه با توجه به ضعف شخصيت و درايت محمدرضا- رقم زده بود، اما اطلاق عنوان كودتا بر فعاليتهاي وي، نمي‌تواند از دقت چنداني برخوردار باشد. البته اين نكته را نبايد فراموش كرد كه محمدرضا از همان ابتداي سلطنت همواره از شخصيتهايي كه قادر بودند براساس توانمنديهاي خود، جايگاه محكمي در سلسله مراتب حاكميت اشغال كنند، در هراس بود. چه بسا كه انگليسها و آمريكايي‌ها نيز با اطلاع از همين خوف و هراس «شاه»، در برهه‌هايي چنان زمينه‌هايي را فراهم مي‌آوردند كه هر چه بيشتر او به دامن آنها پناه برد كه حاصل آن تشديد سرسپردگي به بيگانگان بود. به عبارت ديگر، امروز مي‌توانيم با اطمينان نسبتاً بالايي بر اين نكته تأكيد كنيم كه رضاخان و محمدرضا، مهره‌هاي اصلي استعمار در ايران به شمار مي‌آمدند و لذا به هيچ وجه حاضر به جابجايي آنها با مهره‌هاي ديگر نبودند و آنچه بعضاً به عنوان يك تهديد يا حركت كودتايي شكل مي‌گرفت، تنها در حكم اهرم فشاري بود تا اين مهره‌ها ضمن پي بردن به ضعف پايه‌هاي حكومت خود، براي استمرار حاكميت و سلطنت خويش، بيش از پيش فرمانبرداري آنها را پذيرا باشند. ماجراي رزم‌آرا و سپس علي اميني را بايد در زمره اين مسائل دانست.
البته روايت پاليزبان از آنچه ماجراي كودتاي رزم‌آرا مي‌خواند، همان گونه كه پيش از اين نيز اشاره شد با اشتباه فاحشي همراه است: «در دوره زمامداري رزم‌آرا با كمك برخي از روحانيون براي راندن شاه از صحنه سياست يك عنصر خائن را به نام خليل طهماسبي اغواء نمودند كه هنگام ورود شاه به دانشگاه جهت انجام مراسم فارغ‌التحصيلي تحت پوشش خبرنگار و عكاس در مقابل وي قرار گيرد. تروريست مذكور از سه متري به شاه تيراندازي كرد.» (ص40) واقعه‌اي كه پاليزبان به آن اشاره دارد در روز 15 بهمن 1327 روي داد كه فردي به نام ناصر فخرآرايي به شاه تيراندازي كرد. در اين ماجرا، بيش از هر شخص و گروه ديگري، دست سازمان نظامي حزب توده و بويژه شخص نورالدين كيانوري مشهود است. اگرچه كيانوري در خاطرات خود اين مسئله را تكذيب كرده است، اما برخي از اعضاي كميته مركزي حزب توده، از جمله دكتر فريدون كشاورز، بعدها در خاطرات خود به ضرس قاطع، سوء قصد به محمدرضا را تدارك ديده شده از سوي كيانوري و بدون هماهنگي با كميته مركزي عنوان كردند. (ر.ك. خاطرات سياسي دكتر فريدون كشاورز، به كوشش علي دهباشي، نشر آبي، تهران، 1379) اين نكته را نيز بايد متذكر شد كه اگرچه بعدها دخالت اشخاصي مانند آيت‌الله كاشاني، سپهبد رزم‌آرا و حتي علي‌رضا پهلوي- برادر تني محمدرضا- در اين واقعه مطرح شد، اما دلايل متقني بر اثبات اين ادعاها آورده نشد.
از سوي ديگر، در خاطرات پاليزبان عامل ترور زرم‌آرا نيز به اشتباه «ناصر فخرآيي» ذكر شده است حال آن كه «خليل طهماسبي» از اعضاي فدائيان اسلام مبادرت به اين كار كرد و بدين ترتيب سد بزرگي را از راه ملي شدن صنعت نفت برداشت. به همين خاطر نيز نمايندگان مجلس هفدهم با تصويب طرحي، موجبات استخلاص وي را از زندان فراهم آوردند. البته بي‌ترديد محمدرضا پهلوي نيز از برداشته شدن چنين فردي از پيش روي خود، رضايت داشت. دكتر كريم سنجابي در خاطرات خود خاطرنشان مي‌سازد: «رزم‌آرا ظاهراً موفق شده بود كه يك قراردادي به دست بياورد كه بر مبناي 50-50 باشد... شاه در عين اين كه علاقمند بود كه اين قرارداد مورد تصويب مجلس قرار بگيرد اما از اين كه رزم‌آرا آن را انجام بدهد براي سلطنت خودش خوف داشت و رزم‌آرا هم در باطن امر توجه زيادي به شاه نداشت و نقشه‌هاي ديگري در سر مي‌پخت.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، انتشارات صداي معاصر، تهران، 1381، ص113)
تحليل سپهبد پاليزبان از كودتاي ارتشبد حجازي و ارتشبد آريانا نيز بسيار سست و بيشتر بر مبناي حدس و گمان است تا اسناد و واقعيات عيني. وي در پاسخ به شاه، تحليل خود را از ترور او به اين شرح انتقال مي‌دهد كه اگر در واقعه تيراندازي سربازي به نام شمس‌آبادي به شاه، محمدرضا كشته مي‌شد «بي‌درنگ ارتشبد حجازي به منظور استقرار امنيت و جلوگيري از بلوا در ستاد شروع به صدور دستورهاي پياپي مي‌كرد و نقل و انتقالات صورت مي‌گرفت و بعد بتدريج ارتش و مملكت را قبضه مي‌كرد.» (ص57) از ايشان كه سالها رياست ركن 2 ارتش را برعهده داشته و بايد از ذهني قوي در تحليل مسائل پيچيده برخوردار باشد مي‌پرسيم كه اگر فرض بگيريم تيمسار حجازي هيچ نقشي نيز در واقعه مزبور نداشت، آيا وي به عنوان رئيس ستاد مشترك و بالاترين مقام نظامي كشور، نمي‌بايست در صورت معدوم شدن محمدرضا در آن زمان، تدابير لازم را براي جلوگيري از بلوا در كشور و بويژه در ميان نظاميان به عمل آورد؟ بنابراين آنچه وي مبناي استدلال خود قرار مي‌دهد بسيار سطحي و ناپذيرفتني است مگر آن كه اسناد و براهين متقن ديگري، اين استدلال را ياري كنند. به هر حال با توجه به مسئوليتهاي امنيتي و اطلاعاتي پاليزبان، مي‌توان چنين پنداشت كه اگر سندي دال بر صحت اين تحليل وجود داشت حتماً به رؤيت وي رسيده بود و دستكم مي‌بايست در اين خاطرات اشاره‌اي به آنها مي‌شد.
ضمناً ايشان كودتاي ارتشبد حجازي را طرح‌ريزي شده از سوي روسها قلمداد كرده است و از «پرويز نيكخواه» به عنوان عامل شوروي كه توانست سرباز شمس‌آبادي را ترغيب به ترور شاه كند، نام مي‌برد. گفتني است پرويز نيكخواه اگرچه پيش از آن با عضويت در حزب توده، به نوعي داراي وابستگيهاي به اتحاد جماهير شوروي بود، اما به دليل پيدا كردن گرايشهاي مائويستي در سال 1342 به همراه جمعي ديگر ازجمله مهدي خانبابا تهراني، بيژن حكمت، كورش لاشايي و محسن رضواني از حزب توده انشعاب كرد و با تشكيل سازمان انقلابي حزب توده ايران، در مسير برقراري ارتباط با چين قرار گرفتند.(ر.ك. دكتر مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه: ناكامي چپ در ايران، انتشارات ققنوس، تهران، 1380، ص90) وي مدتي را در چين ماند و سپس از طريق انگلستان با در سر داشتن نقشه ترور شاه عازم ايران شد كه البته پس از ناكامي در اين هدف، خود به يكي از عوامل سرسپرده رژيم پهلوي مبدل گرديد. بنابراين بايد گفت تحليل رياست اداره دوم ارتش شاهنشاهي درباره اين واقعه از بيخ و بن مغلوط است.
روايت پاليزبان از كودتاي ارتشبد آريانا نيز تعجب برانگيز است. براستي چگونه كسي كه قصد كودتا دارد، دست به تحركاتي مي‌زند كه كاملاً قصد و نيت او را برملا مي‌سازد؟ ملاقات و گفتگو با صدام حسين در بغداد بدون برنامه‌ريزي قبلي، آغاز ناسازگاري صدام پس از اين ملاقات و سپس تحركات نظامي در سرتاسر مرز و سپس پيشنهاد حركت چند لشگر به طرف تهران به دليل امكان حمله قريب‌الوقوع عراق: «يك روز همه را به ستاد احضار كرد و ضمن تشريح حمله قريب‌الوقوع عراق به ايران گفت بايستي لشگرهاي خراسان و گيلان و فارس را به تهران احضار نماييم كه با لشگرهاي مركز و قزوين يك احتياط قوي در دسترسمان باشد.» (ص61) اين در حالي است كه حتي افراد فاقد اطلاعات وسيع نظامي نيز مي‌دانند كه اگر امكان حمله قريب‌الوقوع يك نيروي خارجي به خاك كشور وجود داشته باشد، نيروهاي نظامي را بايد در نزديكي مرزها مستقر كرد و نه در حوالي پايتخت. بنابراين اگر واقعاً آنچه سپهبد پاليزبان مي‌گويد صحت داشته باشد، جز اين نمي‌توان گفت كه يا ارتشبد آريانا خود فرد خرفت و ناداني بوده يا آن كه محمدرضا و اطرافيانش را واجد چنين ويژگيهايي مي‌دانسته است.
البته ناگفته نماند كه از اوايل سال 1346 شايعاتي مبني بر اين كه ارتشبد آريانا خيال كودتا را در سر مي‌پروراند انتشار يافت و مرتباً به آن دامن زده شد تا سرانجام در ارديبهشت 1348 وي از رياست ستاد مشترك ارتش بركنار و ارتشبد فريدون جم جايگزين وي شد، اما اين شايعات بيشتر از سوي كساني ساخته و پرداخته مي‌شد كه از آريانا به دليل هرزگيهاي آشكار و بي‌حد و حصر و نيز بلندپروازيها و جاه طلبيهاي كودكانه‌اش خسته شده بودند و در پي راهي براي بركناري وي مي‌گشتند. جالب اينجاست كه حتي پس از بركناري وي از رياست ستاد مشترك ارتش نيز اين شايعات فروكش نكرد و بلكه احتمال اعدام وي نيز بر سر زبانها افتاد. به همين دليل ساواك نيز به فكر چاره‌اي براي خاتمه بخشيدن به اين‌گونه شايعات افتاد: «با توجه به پي نوشت تيمسار رياست معظم ساواك و اين كه موضوع تحت تعقيب قرار گرفتن و حتي اعدام ارتشبد آريانا در افواه عمومي شايع مي‌باشد، به نظر اين ساواك (ساواك تهران) اصلح است طي مراسمي از خدمات گذشته افسر مزبور تجليل و موضوع از طريق راديو و تلويزيون و نشريات به اطلاع همگان برسد تا بدينوسيله شايعات موجود خنثي گردد.» (عبدالله شهبازي، همان، ص429)
واقعيت آن است كه آنچه بيش از همه در مورد ارتشبد آريانا، رئيس ستاد مشترك ارتش شاهنشاهي از سال 1344 الي 1348 مطرح است آن كه وي گوي سبقت را در هرزگي و عياشي و مشروبخواري از بسياري همرديفان خود ربوده بود و در اين زمينه سرآمد ديگران به شمار مي‌آمد. سپهبد پاليزبان چنين توصيفي را از «رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران» ارائه مي‌دهد: «او فردي سيگاري و مشروبخوار بود و در اين دو اعتياد افراط مي‌ورزيد و دائماً سيگار لاي انگشتش بود و از اول شب تا سحرگاهان ودكا را با بطري سر مي‌كشيد و حتي در مانورهاي شبانه هم از بالا كشيدن ودكا با بطري ابايي نداشت، وقتي صبح سر كار مي‌آمد پشت ميزش قرار مي‌گرفت بر اثر شب نخوابي و نوشيدن بطريهاي ودكا و شهوتراني و كشيدن سيگار قيافه‌اي خسته و ورم كرده و چشماني خونالود داشت. اين مواد مخدر تأثيرات مخرب خود را روي اعصاب و روان و مغز او گذاشته بود. لذا اكثر روزها به طرز شديدي عصباني مي‌شد و پشت ميزش مي‌غريد.» (ص60)
البته بايد خاطرنشان ساخت كه اين‌گونه رفتارها و خلقيات در بين امراي ارتشي تا حد زيادي رواج داشت و نمونه‌هاي ديگري از اين قبيل مسائل را در همين كتاب خاطرات مي‌توانيم مشاهده كنيم: «يك روز يكي از اين مقامات عكسي را از سپهبد كيا (رئيس ركن 2 ارتش) به من نشان داد كه خود او كاملاً لخت و خوابيده بود و سرش را روي زانوي يك زن نيم لخت گذارده بود و بعد برخي مناظر ديگر...» (ص444) پاليزبان نمونه‌اي از فساد اخلاقي در ميان مسئولان ساواك را نيز بيان مي‌دارد: «تلفن زنگ زد، ارتشبد نصيري بود و اظهار داشت كه واقعه‌اي در شيراز رخ داده است و ما احتياج به كمك ارتش داريم كه مشكل را حل نمايد والا شورش بسيار ننگين و پر سر و صدايي در شيراز ايجاد مي‌گردد... گفت رئيس سازمان امنيت شيراز سرتيپ مهرداد است. او پسربچه‌اي را به منزل برده و به وي تجاوز نموده است و پسر بچه تاب مقاومت را از دست داده و با چاقوي ضامن‌دار خود شكم مهرداد را پاره و او را از پاي درآورده و بعد بدون شلوار و با تني خون‌آلود داخل خيابان مي‌شود و با فرياد ماجرا را براي عابرين تشريح مي‌نمايد.» (ص244) حتي جالب اينجاست كه پاليزبان، اگرچه «ارتشبد مين‌باشيان برادر پهلبد شوهر اشرف پهلوي» را به لحاظ نظامي فردي داراي توانمندي‌ها و تجربيات لازم معرفي مي‌كند، برخلاف بسياري ديگر كه آنها را ارتشبدهاي قلابي مي‌خواند، اما وي را نيز بشدت آلوده به مفاسد اخلاقي بر مي‌شمارد: «مين‌باشيان دانش نظامي داشت. ورزشكار بود. عمري را در حالت قهرماني فوتبال پشت سر گذاشته بود. بنابراين ايران بايد فقط يك ارتشبد داشته باشد و آنهم مين‌باشيان بود. متأسفانه شايع بود كه وي به ناموس كسي رحم نمي‌كند حتي زيردستان.» (ص376)
بايد توجه داشت كه يكي از دلايل مهم اشاعه اين گونه اخلاقيات كثيف بويژه در بين امراي ارتش شاهنشاهي، فساد شديد حاكم بر خاندان سلطنتي ‌و علي‌الخصوص شخص محمدرضا به عنوان «بزرگ ارتشتاران» بود. درباره اين‌گونه صفات و ويژگيهاي شاه و نيز كارچاق‌كن‌هاي وي براي عياشي، تاكنون بسيار نوشته شده است و ما نيز در اينجا صرفاً به ذكر مواردي به نقل از «علي شهبازي» محافظ مخصوص شاه بسنده مي‌كنيم: « وقتي كه اعلم وارد دربار شد و تيمسار ارتشبد هدايت را از گردونه خارج كرد و به شاه نزديك شد، شروع به سرگرم‌كردن شاه در خارج از كاخ كرد تا اين كه وزير دربار شد. در وزارت دربار تشكيلاتي ويژه براي سرگرمي شاه درست كرده بود كه اعضاي آن سازمان عبارت بودند از خود اعلم، افسانه رام، سيروس پرتوي، امير متقي، ابوالفتح آتاباي، كامبيز آتاباي، هرمز قريب، سليماني (او اهل بيرجند و از نزديكان اسدالله اعلم بود كه به پشتيباني او نمايندة مردم بيرجند در مجلس شد. سپس از اين شغل استعفا داد و وارد دار و دستة اعلم در دربار گرديد و بساط عياشي و شهوت‌راني براي محمدرضا مهيا مي‌كرد عدة زيادي در اين باند فساد فعاليت‌ مي‌كردند، از جمله سيروس پرتوي كه از اسرائيل خانمهاي زيبا مي‌آورد كه اينها در واقع جاسوسه‌هايي بودند؛ افسانه اويسي كه در تهران فعاليت مي‌كرد؛ امير متقي كه دانشگاه شيراز را داشت؛ كامبيز آتاباي از انگليس خانم مي‌آورد؛ محمود خوانساري در سطح اروپا فعاليت مي‌كرد و مصطفي نامدار كه در اتريش سفير بود و از آنجا خانم مي‌فرستاد؛ حسين دانشور و خانم دولّو و... هم بودند. اما سليماني وظيفه‌اش اين بود كه اينها را با هم هماهنگ كند. محلهايي كه اسدالله اعلم براي عياشي‌هاي شاه در نظر گرفته بود اينها بودند: منزل خودش، منزل ابوالفتح محوي در فرمانيه، كاخ شهوند، كاخ فرح آباد، خجير، باغ ارم شيراز، منزل اعلم در بيرجند، جزيره كيش، باغ ملك‌آباد مشهد. به باند اعلم بايد كساني چون ايادي و دكتر رام و محمود منصف و هرمز قريب و خسرو اكمل را نيز افزود.»(خاطرات علي شهبازي؛ محافظ شاه، انتشارات اهل قلم، تهران، 1377، ص80) شهبازي در جاي ديگر پيرامون عملكرد اين باند فساد خاطرنشان مي‌سازد: «كارشان اين بود كه خانمهاي شوهردار و دختران بخت‌برگشته و يا همسران و دختران كساني را كه مي‌خواستند مقامي بگيرند، براي شاه بياورند. عده‌اي مأموريت داشتند كه در خارج از كشور در هنگام مسافرت براي او قبلاً همه چيز را آماده كنند.(همان، ص82) وي در نهايت چنين تحليلي را از عملكرد اسدالله علم به عنوان سردسته اين باند و نزديكترين فرد به شاه ارائه مي‌دهد: «خلاصه اعلم برنامه‌اي براي شاه درست كرده بود كه شاه تا شانه‌هايش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهي اتفاق مي‌افتاد كه اعلم شاه را در يك روز با سه تا چهار زن روبه‌رو مي‌كرد... از روزي كه اعلم وزير دربار شد تا روزي كه رفت اين برنامه ادامه داشت و وقتي هم كه رفت،‌ كامبيز آتاباي، اميرمتقي و محوي برنامه را ادامه دادند.»(همان، ص84)
در اين ميان بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه عواملي دست اندركار تهيه عكس و فيلم از اين گونه رفتارهاي فساد آميز سران سياسي و نظامي كشور بودند و طبعاً در مواقع لزوم از آنها بهره لازم را مي‌گرفتند. هنگامي كه اين اقدام در مورد سپهبد كيا رئيس اداره دوم ارتش و نيز سپهبد كمال رئيس بعدي اداره دوم ارتش آن هم توسط يكي از واحدهاي تحت مسئوليت خود آنها صورت مي‌گيرد، مي‌توان دامنه فراگيري فساد و همچنين گستره اين كار را تا حدودي حدس زد: «كمال خود را افسري پخته مي‌انگاشت... اما از نظر جنس مخالف بسيار ضعيف بود. به هر حال در يك محل امن در آن خانه دربند وارد مي‌شوند غافل از اين كه تاج‌بخش مرئوس وي تمام اطاق را با دوربينهاي عكاسي و دستگاههاي ضبط صوت مجهز كرده است و لذا تمام آن دو ساعتي را كه با آن خانم خوشگل عيش نموده بود همه را عكس برداري مي‌نمايد. در يكي از روزها كه كمال رئيس بود و من معاون با هم به دفتر تاج‌بخش رفتيم. باز هم تاج‌بخش آن پوشه حاوي عكسها را به كمال نشان داد و شروع به پرخاش نسبت به سپهبد كمال نمود كه من گفتم تاج‌بخش بس است. و او را ساكت نمودم. البته كمال فكر مي‌كرد من نمي‌دانم كه در آن پوشه چه اسراري نهفته است. وقتي بيرون آمديم گفتم اگر من جاي شما بودم رئيس دژبان اداره دوم را احضار مي‌كردم و دست‌بند به دست او مي‌زدم. او گفت افسر وقيهي(وقيحي) است و گلاويز شدن با چنين عناصري به مصلحت نيست.» (ص445) اين ماجرا از چند جنبه قابل تأمل است. اولاً وقتي مي‌بينيم سپهبد كمال كه رياست اداره دوم ارتش را برعهده دارد و در واقع مسئول نظارت امنيتي و حفاظتي كل ارتش است، خود بسادگي تمام و براي ارضاي تمنيات پست شهواني، اين‌گونه در تور دسيسه چيني ديگران مي‌افتد، مي‌توان به ميزان استحكام و اتقان پايه‌هاي ارتش شاهنشاهي پي برد. ثانياً وقتي تله‌گذاري براي رئيس اداره دوم ارتش به اين سادگي صورت مي‌گيرد و براي وي پرونده سازي مي‌شود، طبعاً براي ديگران نيز اين گونه پرونده‌سازيها با سهولت تمام وجود داشته است. ثالثاً آيا مي‌توان پذيرفت يك افسر مرئوس بتواند با اين جرئت و جسارت دست به پرونده‌سازي عليه رئيس كل اداره دوم ارتش بزند و سپس بي‌محابا آن را در معرض ديد رئيس خود قرار دهد و بلكه با تندي و جسارت با وي رفتار كند؟ اين مسئله قطعاً پذيرفتني نيست و ترديدي در اين وجود ندارد كه فرماندهان اصلي ارتش شاهنشاهي، يعني مستشاران آمريكايي پشت اين قضيه بوده‌اند. در حقيقت انفعال مطلق سپهبد كمال در مقابل مرئوس، نه از بابت وقيح بودن آن افسر بوده است بلكه علت اصلي آن را بايد در اطلاع سپهبد كمال از ارتباطات تاج‌بخش با «ديگران» دانست. در غير اين صورت، رئيس اداره دوم ارتش به لحاظ سازماني از چنان قدرت و اختياراتي برخوردار بود كه بسادگي مي‌توانست به پيشنهاد معاون خود عمل كند و سرتيپ تاج‌بخش را با دستبند روانه زندان نمايد.
شاهد و قرينه‌اي كه بر صحت اين ادعا مي‌توان آورد، ماجرايي است كه سپهبد پاليزبان از سفر به آمريكا در زمان رياست بر اداره دوم ارتش به دعوت همتاي آمريكايي خود، نقل مي‌كند. وي با اشاره به اين كه از بدو ورودش به آمريكا زير نظر دوربينهاي عكاسي و فيلمبرداري قرار داشته، به تلاش «دختر خانمي بسيار زيبا» كه به عنوان «اطاقدار» ايشان در هتل معرفي شده بود براي برقراري روابط با وي، اشاره مي‌كند: «دختر خانمي بسيار زيبا با قر كمر وارد شد و گفت من اطاقدار شما هستم، چه مشروبي و چه مجلاتي پشت سر شما بگذارم؟... گفت نيمه‌هاي شب نيايم كه ببينم خوب خوابيده‌‌ايد و يا به عللي خوابتان نبرده است؟ شايد مسكني لازم داشتيد؟» (ص451) مسلماً اين گونه ميهمان نوازيهاي آمريكاييها از مقامات سياسي و نظامي ايراني و ديگر كشورها، بي‌حكمت و دليل نبوده است. طبعاً آنها از اين اقدامات، چند منظور را دنبال مي‌كرده‌اند. نخست آن كه مقامات ايراني را هر چه بيشتر به فساد اخلاقي آلوده كنند. اساساً نفس آلودگي به اين گونه فسادها، خود زمينه‌هايي را در فرد به وجود مي‌آورد كه وي را مهياي گام نهادن در بسياري راههاي آلوده ديگر نيز مي‌سازد. دوم آن كه آمريكاييها به اين ترتيب قصد مجذوب ساختن عميق اين اشخاص را به خود داشتند. در واقع آنها انواع و اقسام خدمات و تسهيلات و امكانات را در اختيار ميهمانان خود قرار مي‌دادند تا از اين طريق بر ميزان محبوبيت و مطلوبيت ايالات متحده در دل اين ميهمانان- كه هر يك در كشور خود مي‌توانستند منشأ خدمات ويژه‌اي به آمريكا باشند- بيفزايند. منظور سوم آمريكاييها قطعاً تهيه عكس و فيلم و سند از اين ميهمانان در حالتهاي خاص بود تا بعداً به مثابه عامل فشاري بر آنها مورد استفاده قرار گيرد و چهارمين منظور آنها را بايد تخليه اطلاعاتي اين ميهمانان يا دزدي اسناد و مدارك از آنها در حين مراوده، به شمار آورد. امروز در اين نكته شكي نيست كه يكي از مؤثرترين ابزارهاي سازمانهاي جاسوسي غربي و شرقي براي تخليه اطلاعاتي هدفهاي مورد نظر و يا ربودن اسناد و مدارك مهم و سري از آنها يا سازمانهاي تحت مسئوليتشان، زنان بوده‌اند و هستند. شايد گوياترين مورد ايراني در اين زمينه، تيمورتاش باشد كه غافل از بازيهاي اينتليجنس سرويس، دل در گرو زيبايي و عشوه‌گري دختري آسوري نهاد و او را به عنوان منشي مخصوص خود برگزيد و در نهايت اين دختر كه به خلوت تيمورتاش راه يافته بود، با ربودن كيف حاوي اسناد محرمانه ارتباطات او و مقامات شوروي، موجبات به زندان افتادن قدرتمندترين شخصيت سياسي دوران رضاخان و كشته شدن وي را در حضيض ذلت فراهم آورد.
البته جمع‌آوري اطلاعات درباره مقامات ايراني صرفاً در زمينه فسادهاي اخلاقي و رفتاري آنها نبود، بلكه عوامل سيا كليه مسائل اين مقامات و شخصيتها را تحت نظر داشتند و اطلاعات جامعي راجع به آنها گرد مي‌آوردند تا در صورت لزوم به نحو مقتضي مورد بهره‌برداري قرار دهند. از جمله مي‌توان به جمع‌آوري اطلاعات راجع به مسائل مالي و حسابهاي بانكي اين مقامات اشاره كرد. سپهبد پاليزبان به نكته مهمي در اين باره اشاره مي‌كند: «هنگامي كه افسر اطلاعات و رئيس اطلاعات اداره دوم بودم با يكي از افسران خارجي همكار به رستوران رفتيم. هنگام بيرون آمدن ديدم دستش را در بغلش برد و دفترچه‌‌اي را بيرون آورد. در اين دفترچه اسامي آن زمره از مقامات ايران اعم از لشگري و كشوري كه پولهاي هنگفتي در بانكهاي خارجي به حساب گذارده بودند با ذكر نام و نشان دقيق و نام كشور خارجي و اسم بانك وشماره حساب و مبلغ سپرده در آن ليستها قرار داشت به من نشان داد. البته ماجرا پرده از روي غارتها و زد و بندها و فسادهاي جاري مملكت برداشته بود. اسامي اشخاص و مشاغل حساس آنها دقيقا حكايت از آن داشت كه تهيه اين ليستها و وقوف بر اين چپاولها كاملاً دقيق است.»(ص446)
به اين ترتيب ملاحظه مي‌شود كه آمريكا در تلاش بود تا تسلط همه جانبه‌اي بر تمامي شئونات مملكتي ما داشته باشد و حضور خود را در اين سرزمين جاودانه سازد، اما علي‌رغم تمامي تدابيري كه به كار بست، روند وقايع تاريخي، سمت و سويي ديگر در پيش گرفت.
خاطرات سپهبد پاليزبان از اين جهت كه ريشه‌هاي زوال و اضمحلال رژيم پهلوي را مي‌توان به وضوح در آن مشاهده كرد نيز جالب توجه است و جالبتر از آن اين كه ايشان اگرچه دانسته يا نادانسته به اين ريشه‌ها اشاره مي‌كند و در واقع صغري و كبراي يك قضيه منطقي را در كنار يكديگر مي‌چيند، اما به هنگام استنتاج، گويي چشم بر تمامي واقعيتها فرو مي‌بندد و البته براساس انگيزه‌هاي مشخص، تحليلي سست و بي‌بنياد از دلايل و عوامل برافتادن رژيم پهلوي ارائه مي‌دهد.
فساد مالي شديد و طماعي بيش از حد شخص محمدرضا، كه در رأس هرم قدرت نظام شاهنشاهي قرار داشت، مسئله‌اي است كه در اين خاطرات مورد اشاره قرار گرفته است و هرچند كه تلاش مي‌شود تا توجيهي براي تلطيف آن صورت گيرد، اما واقعيات خود را از پس اين مسئله بوضوح نشان مي‌دهند: «شاه به طور آشكار از خريد اسلحه و هواپيما و ناو جنگي و تانك و توپ و مهمات و تجهيزات ارتش كه ارتشبد طوفانيان خريداري مي‌كرد، پورسانتاژ مي‌گرفت و اين وجوهات در بانك مركزي به حساب مخصوص به نام محمدرضا پهلوي ريخته مي‌شد كه شاه مدعي بود مي‌خواهد با اين وجوه براي درجه‌داران خانه‌سازي كند.» (ص273) البته ساليان سال پورسانت خريد تسليحات از خارج به حساب محمدرضا ريخته شد و مبلغ عظيمي فراهم آمد كه تا زمان حضور خاندان پهلوي در ايران صرف عياشيها و خوشگذارانيهاي آنها مي‌شد و در آستانه انقلاب نيز به خارج كشور انتقال يافت تا به مصارف خاص خود برسد. در اين ميان خانه‌سازي براي درجه‌داران صرفاً بهانه و توجيهي براي پاك كردن «پولهاي كثيف» بيش نبود و طبعاً اگر اقداماتي در اين زمينه نيز صورت مي‌گرفت از طريق رديفهاي بودجه مصوب سالانه بود: «تعجب در اين است كه كليه اعضاء كلوپ پورسانتاژ تمام ثروت خويش را به خارج انتقال دادند و هنوز خميني وارد نشده بود كه تمام آنها و سايرين كه اسراري در سينه داشتند به خارج آمدند.» (ص276)
طبعاً هنگامي كه شاه خود در نقش يك پورسانت بگير بزرگ ظاهر مي‌شود، ديگران نيز از خواهر و برادر گرفته تا رده‌هاي پايين‌تر، به اين امر اقدام مي‌ورزند و لذا فساد اقتصادي بزرگي در سراسر كشور به چشم مي‌خورد: «هيچ شركت يا كمپاني يا مؤسسه‌اي نمي‌توانست تشكيل شود يا به كار خود ادامه دهد مگر اين كه به يكي از قدرتمندان كه در رأس بودند متوسل گردد. يعني حداقل صدي پانزده از سود كارخانه متعلق به ارباب و بقيه براي صاحب آن. آنگاه به سهولت جواز تأسيس صادر و حتي براي مصرف محصولاتش نيز در تاسيسات ارتشي و دولتي همان ارباب اعمال نفوذ مي‌‌‌‌نمود. البته شاهنشاه هدفش خانه سازي براي درجه‌داران بود ولي مغرضين به شايعه پراكني پرداختند.»(ص275) بديهي است هنگامي كه شاه انحصار پورسانت خريدهاي تسليحاتي از خارج را در دست داشت و ديگران نيز به تبع او هر يك به نوعي درآمدهاي كلان ناسالمي را از صدور مجوزهاي گوناگون به خود اختصاص مي‌دادند، رشد بيرويه و فاقد توجيه فني، اقتصادي و استراتژيك خريدهاي كلان خارجي و نيز عقد قراردادهاي رنگارنگ در زمينه‌هاي مختلف با مؤسسات و بنگاههاي اقتصادي خارجي، نتيجه طبيعي اين روند بود. از طرفي مبناي اين گونه مراودات اقتصادي نيز به هيچ وجه كيفيت خدمات و كالاهاي طرف مقابل نبوده بلكه تنها شاخص مورد نظر، كميت و ميزان پورسانتي بود كه طرفهاي تجاري حاضر به پرداخت بودند. بويژه در مورد شاه، اين مسئله خود را به صورت بارزي نشان مي‌داد. مسلماً علاوه بر علاقه كودكانه شاه به تسليحات گوناگون، آنچه وي را براي خريد هر چه بيشتر و بيشتر تشويق و ترغيب مي‌كرد، افزوده شدن بر اندوخته‌هاي بانكي‌اش از طريق دريافت پورسانت‌هاي كلان بود.
حال در كنار اين جريان گسترده و فاسد اگر نگاهي به اوضاع و شرايط اقتصادي عامه مردم در اقصي نقاط كشور انداخته شود، مي‌توان به نتايج جالب توجهي دست يافت. در اين زمينه عبدالمجيد مجيدي كه طي سالهاي 1351 الي 1356 رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده داشت، در خاطرات خود به واقعيتهاي درخور توجهي اشاره دارد: «در سالهايي كه در سازمان برنامه بودم، خيلي تو مردم مي‌رفتم و خيلي سعي مي‌كردم ... ببينم تقاضاي مردم چيست، به طرف اين تقاضاها بيشتر برويم و جواب اينها را بدهيم. اينها بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يك قبرستان، ايجاد يك درمانگاه، ايجاد فرض كنيد فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، انتشارات گام نو، 1381، ص49)
بايد به اين نكته توجه داشت كه طرح چنين درخواستهايي از سوي مردم براي برخورداري از ابتدايي‌ترين امكانات زندگي، مربوط به دوران قاجاريه نيست، بلكه در محدوده زماني 5 سال منتهي به پايان كار رژيم پهلوي است كه هر صبح و شام وعده عبور از دروازه تمدن بزرگ، از بلندگوهاي تبليغاتي‌اش پخش مي‌شد. اگر براستي شاه قصد به مصرف رساندن وجوه پورسانت را در جهت منافع عامه داشت، آيا بسادگي و تنها با صرف درصد ناچيزي از آن مبالغ، امكان برآورده ساختن حداقل نيازهاي مردم در گوشه و كنار كشور نبود؟
در كنار اين مسائل، گستردگي شبكه فراماسونري و باز بودن تمام مسيرها براي فعاليت اين شبكه، طبعاً آثار و تبعاتي در حوزه‌هاي فرهنگي، سياسي و اقتصادي به دنبال داشت كه به دليل تعارض با فرهنگ ملي و اسلامي و نيز منافع عمومي جامعه، باعث برانگيخته شدن اعتراضات و نارضايتي‌هاي فراواني گرديد. سپهبد پاليزبان شمايي از ميزان حضور و نفوذ فراماسونها را در ژريم وابسته پهلوي و براساس سياستهاي استعماري بيگانگان، به دست مي‌دهد: «فراماسونرها تمام پستها و مقامات كليدي را در دست داشتند. از شصت سناتور، پنجاه و سه نفر آنان فراماسون بودند كه شريف امامي در رأس يك لژ بود. در دربار و همچنين اكثر وزراء و استانداران و غيره فراماسون بودند.» (ص332) اگرچه ممكن است گفته شود در آن دوران عامه مردم با مسائلي مانند فراماسونري آشنايي نداشته و يا مصاديق آنها را در كشور نمي‌شناخته‌اند اما به هر حال، نتايج تصميمات و عملكردهاي شبكه فراماسونري طبعاً خود را در متن اجتماع نشان مي‌داد و از آنجا كه در تعارض كامل با خواست و اراده مردم بود، اعتراض آنها را برمي‌انگيخت. البته ناگفته نماند كه كم نبودند افراد پژوهشگر، آگاه و دلسوز در اقشار و اصناف مختلف كه بخوبي از اين‌گونه مسائل مطلع بوده و به طرق گوناگون جامعه را نيز در جريان قضايا قرار مي‌دادند.
موضوع ديگري كه به نارضايتيهاي اجتماعي دامن مي‌زد، آن بود كه همزمان با تحكيم و تصلب ديكتاتوري پهلوي در كشور، اعضاي خاندان سلطنتي و درباريان و شركاي آنها با گستاخي بيشتري دست تطاول به اموال و دارائيهاي مردم مي‌گشودند و در اين زمينه هيچ مانع و رادعي را نيز سد راه خود نمي‌دانستند. در حقيقت بايد گفت فرو غلتيدن در نوعي غرور كاذب، باعث شده بود تا اعضاي هزار فاميل، چشم بر واقعيات اجتماعي فرو بندند و جز كسب منافع بيشتر از هر طريق ممكن، خيال ديگري را در سر نپرورانند. در خاطرات سپهبد پاليزبان با موردي برخورد مي‌كنيم كه عمق اين مسئله نشان مي‌دهد: «خواجه نوري با اشرف پهلوي شريك بود و به كليه مالكين اراضي شرق تهران پارس و حتي برخي صاحبان خانه‌ها ابلاغ نموده بودند كه املاك شما در طرح مجتمع ساختماني قرار گرفته است و قيمت ملك شما ارزيابي و پرداخت مي‌شود كه در فلان تاريخ بايد تخليه كنيد و برويد. معلوم نبود مطابق چه قانوني به اين اجحاف دست زده بودند. اين اراضي از شرق تهران پارس شروع مي‌شد منهاي قريه جواديه تا رأس گردنه جاجرود هزارها هكتار را در بر مي‌گرفت. و با تغيير زاويه خيابان عريضي كه ارباب رستم در فلكه چهارم احداث نموده بود منزل من كه متري هشت تومان آن را خريداري نموده بودم و چقدر سختيها و ناملايمات به علت عدم امنيت متحمل شده بودم، به اضافه اراضي قلعه و محل اصطبل من كه در يك كيلومتري بود همه با يك چشم به هم زدن بلعيده مي‌شد.»(ص470)
مي‌توان تصور كرد هنگامي كه وابستگان به دربار و هزار فاميل، با فردي مانند پاليزبان كه خود از امراي ارتش به شمار مي‌رود و مسئوليت ركن 2 ارتش را نيز برعهده دارد، اين گونه رفتار مي‌كنند، نوع نگاه آنها به جامعه و عموم مردم چگونه بوده است و چه ظلمها و اجحافهايي كه در حق آنها روا نداشته‌اند. پاليزبان خود اعتراف صريحي در اين باره دارد: «خوب ملاحظه فرماييد، من يك سپهبد بودم طرز رفتار اين بود، واي به حال ديگران. البته قانون جنگل است.»(ص470) هرچند پاليزبان به لحاظ برخورداري از موقعيت خاص خود مي‌توانست در مقابل اين گونه اقدامات مقاومت كند اما مردم عادي براي دفاع از حقوق خود هيچگونه ابزار و تكيه‌گاهي نداشتند: «گفتم شما مأموريد و ما حرفي نداريم اما برو به آن وزير قرمساق پدرسوخته‌ات بگو پاليزبان گفته است كه اگر كسي درب منزل من بيايد و بخواهد اين آلونك را از دست من خارج كند با شليك مسلسل روبرو خواهد شد.»(ص 471)
از سوي ديگر چنانچه نگاهي به بافت دستگاه حاكميت پهلوي بياندازيم، آشكارا مي‌توان دريافت كه در چنين دستگاهي، نه اراده برخورد با مفاسد اخلاقي، سياسي و اقتصادي مي‌تواند شكل بگيرد و نه اگر بر فرض هم اراده‌اي براي اين منظور به وجود آيد، قدرت و توان برخورد با مفاسد مزبور را خواهد داشت: «يكي از افراد شريف و متين و باوجدان كه در پيرامون شاه بود آقاي نصرت‌الله معينيان رئيس بازرسي شاهنشاهي بود... وظيفه‌اش اين بود كه جلو شلتاق برخي از دست‌اندركاران را بگيرد و فاسدين را شناسايي و به محاكم كيفري تحويل دهد. اما مگر مي‌توانست كار كند؟ زيرا فلان وزير از منصوبين هزار فاميل بود كه در تمام اماكن و محافل حساس حضور داشتند يا ديگري... از همه مهمتر، اصولاً بازرسي شاهنشاهي مفهومي ندارد زيرا طبق قانون اساسي شاه نبايد در كارها دخالت كند... اما ما نخست‌وزير ملي نداشتيم زيرا ملت حاكميت ملي نداشت و رأي نمي‌داد.» (ص261)
گذشته از اين كه آقاي نصرت‌الله معينيان خود چگونه فردي بود و تا چه حد عزم مبارزه با مفاسد اقتصادي را داشت، همان‌گونه كه در اظهارات پاليزبان مشهود است، فساد به صورتي نهادينه شده در رژيم پهلوي درآمده بود و امكان مبارزه با آن وجود نداشت.
اينك جاي آن است تا به ارزيابي ديدگاه سپهبد پاليزبان در مورد انقلاب اسلامي بپردازيم. ايشان انقلاب را نه يك حركت خودجوش و اصيل مردمي بلكه يك طرح و توطئه انگليسي به شمار مي‌آورد: «مسئله [انقلاب] را در گوادالوپ مطرح ساختند. در اينجا انگليسيها كه هميشه به منتظر چنين فرصتهايي هستند يك شاهكار عالي از خود نشان دادند. كالاهن نخست‌وزير انگليس به كارتر كه به عمق كارهاي شيطنت‌آميز سياسي وارد نبود القاء نمود ما خودمان شربت انقلاب را در گلوي جوانان ايراني مي‌ريزيم كه عطش آنها بخوابد و آن انقلاب مذهبي است كه براي دفاع از حملات متقابل روسها رده يكم را تشكيل دهند آنگاه از جبهه ملي چهره‌هاي محبوب و مورد دلخواه جوانان را براي اداره كشور انتخاب مي‌كنيم. اين پيشنهاد ايده‌آل آمريكا بود... و كارتر بسهولت فريب خورد زيرا فكر مي‌كرد كه زمام ايران به دست جبهه ملي خواهد افتاد. هنگامي كه كالاهن اين طرح را ارائه نمود زير لب نجوا مي‌كرد و كسي نشنيد. او گفت درست است كه شما در كشت و فروش بادام زميني تبحر كافي داريد ولي رقصيدن در جنگل سياست را نياموخته‌ايد.» (ص379)
ايشان در فرازهاي ديگري از خاطرات خود، به بزرگنمايي نقش ارتشبد حسين فردوست در به وجود آوردن زمينه‌هاي بحران براي رژيم پهلوي مي‌پردازد: «متأسفانه محمدرضاشاه از ايرادات مفصلي كه حيطه كار او را محاصره نموده بودند بيمناك بود زيرا مهره‌ها را فردوست كه ابداً تجربه سياسي و اداري و نظامي نداشت مي‌چيد در نتيجه امور مملكت اكثراً در دست اشخاص لايق نبود، لذا ثمره فعاليتها، قابل قبول جهان آزاده و ملت ايران نبود. نتيجه‌اش نفرت فراگير بود.» (صص34-35)
تنها مقايسه همين دو فراز از خاطرات سپهبد پاليزبان مي‌تواند بيانگر عدم انسجام تحليلي ايشان از انقلاب باشد. هنگامي كه رژيم پهلوي مورد نفرت فراگير و فزاينده جامعه قرار گرفت، شكل‌گيري يك حركت اصيل انقلابي و مردمي براي ابراز اين نفرت كاملاً طبيعي و بديهي بود. از طرفي ريشه‌هاي اين نفرت به مسائل بسيار متنوعي باز مي‌گشت كه سپهبد پاليزبان خود در جاي جاي خاطراتش به آنها اشاره كرده است. بنابراين منحصر كردن نابساماني‌ها و شكل گيري اعتراضات مردمي و آغاز نهضت اسلامي به نحوه عملكرد شخص فردوست، در تعارض با ديگر بخشهاي خاطرات است.
براستي هنگامي كه شاه خود در رأس پورسانت بگيرها قرار دارد و از لحاظ فساد اخلاقي و رفتاري نيز گوي سبقت را از ديگران ربوده است، زماني كه فراماسونها و هزار فاميل در كشور قدرت بيسابقه‌اي يافته‌اند و هيچ دستگاه نظارتي و بازرسي اساساً قادر به مقابله با آنها نيست، در شرايطي كه آمريكاييها و ديگر متحدان غربي آنها بر همه شئونات مملكت تسلط يافته‌اند و به چپاولگري مشغولند و خلاصه آن كه جميع شرايط با مشاركت كليه اجزاي حاكميت پهلوي به صورتي درآمده است كه مردم نفرتي عميق و شديد از رژيم وابسته به بيگانگان پيدا كرده‌اند، ديگر چه جاي آن است كه ديگران شربت انقلاب را در گلوي مردم ايران بريزند؟ در اين ميان نبايد فراموش كرد كه نقش شخص محمدرضا در به وجود آوردن اين شرايط انكار ناپذير است. دستكم پاليزبان خود به اين قضيه معترف است كه اگرچه طبق قانون اساسي شاه حق دخالت در امور را نداشت، اما مداخلات عديده‌اي در مسائل مختلف مي‌كرد. از طرفي پس از شدت گيري روحيه ديكتاتوري در محمدرضا دوران پس از كودتاي 28 مرداد كه به تعبير سپهبد پاليزبان،«دست غيب از آستين بيرون آمد» (ص36) و او را رجعت داد و به ويژه با روي كار آمدن هويدا به عنوان نخست‌وزيري كه هيچ اراده‌اي از خود نداشت و تسليم محض در برابر محمدرضا بود (ر.ك. به عباس ميلاني، معماي هويدا، نشر آتيه، 1380) نكته‌اي نيست كه از ديد پژوهشگران تاريخ مخفي مانده باشد و به اين ترتيب نقش محمدرضا پهلوي را در كنار ديگر اجزاي حاكميت، در برانگيختن خشم و نفرت مردم عليه دستگاه ظالم حاكم نمي‌توان ناديده گرفت.
نكته ديگري كه در خاطرات سپهبد پاليزبان جلب توجه مي‌كند، انتقاد شديد ايشان از مسئولان نظامي رژيم پهلوي در آخرين روزهاي عمر اين رژيم است، مبني بر اين كه چرا از شدت عمل نظامي عليه تظاهر كنندگان و اقدام به كشتار وسيع مردم براي فرونشاندن نهضت انقلابي آنها خودداري كردند. وي همچنين ضمن بيان مطالبي درباره جلسات و گفتگوهاي سران سياسي و نظامي رژيم در حال سقوط پهلوي براي دستگيري جمعي از فعالان انقلابي يا دست يازدن ارتش به كودتا، عدم توفيق در انجام اين اقدامات را نه به دليل گستردگي و عظمت حركت مردم و نيز رهبري داهيانه و هوشمندانه حضرت امام، بلكه برمبناي پاره‌اي ذهنيات و تصورات خويش تحليل مي‌كند و از جمله در اين باره مي‌گويد: «امكان كودتا را فردوست بكلي قطع نموده بود.» (ص399) اين در حالي است كه اقدام به كودتا در هفته‌هاي پاياني عمر رژيم پهلوي، يكي از گزينه‌هاي مطرح نزد آمريكاييها و عوامل داخلي آنها بود و عزيمت ژنرال هايزر به تهران نيز بر همين اساس صورت گرفت، اما نهضت اسلامي مردم از چنان عظمتي برخوردار شده بود كه امكان كودتا را منتفي مي‌ساخت.
در پايان اين نوشتار گفتني است اگرچه سپهبد پاليزبان در سرتاسر اين كتاب براي ارائه چهره‌اي سالم و وطن‌دوست از خود تلاش وافري كرده است، اما تدبيري كه وي براي پيراستن چهره خود از وابستگي به غرب پس از فرار از كشور و جنگيدن با فرزندان و مدافعان اين آب و خاك به نمايندگي از دشمنان استقلال و آزادي ايران، ارائه مي‌دهد، جالبترين فراز در اين زمينه به حساب مي‌آيد: «من فكر مي‌كنم كه استعمارگر محيل درصدد برآيد مرا ترور نمايد تا عبرتي براي سايرين باشد و ديگر كسي جرأت نكند دست آنها را رو كند، اشكالي ندارد بگذار من و امثال من بروند و اين ملت به خود آيد. البته من هفت فرزند و بيست و هشت نوه دارم كه تعدادشان رو به تزايد است و اينها بر حسب وصيت من مأموريت دارند كه به عوض من حداقل ده نفر از كارمندان سفارتخانه‌هاي استعمارگر را به گلوله ببندند. اميدوارم كه ساير هموطنان غيرتمند نيز درصدد تلافي برآيند و بعد از من گروهي به نام انتقام جويان پاليزبان تا رهايي مطلق كشور تشكيل دهند.» (ص332) ترديدي در اين نيست كه حافظه تاريخي مردم ايران قويتر از آن است كه با طرح چنين مطالب سطحي و بي‌بنيادي بتوان بهُ آن خدشه‌اي وارد ساخت.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45



 
تعداد بازدید: 1126


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: