انقلاب اسلامی :: مظفرالدين شاه به روايت خواهرش

مظفرالدين شاه به روايت خواهرش

21 اسفند 1390

مظفرالدين شاه به روايت خواهرش

ناصرالدين شاه در سال 1277قمري، مظفرالدين ميرزا پسر خود را به رسم معمول قاجاريه، به تبريز فرستاد تا راه و رسم سلطنت را بياموزد و سال بعد او را رسماً وليعهد اعلام نمود. پيش از آن شاه چند بار وليعهد معين كرده بود و 3 نفر از وليعهدها در كودكي در گذشته بودند. مظفرالدين ميرزا چهارمين وليعهد ناصرالدين شاه بود.
از همان تاريخ استقرار مظفرالدين ميرزا در تبريز، پدرش كوشيد كه بهترين افراد را براي تعليم و تربيت وي در امور سياسي انتخاب كند. ولي مظفرالدين ميرزا كودن‌تر از آن بود كه بتواند چيزي ياد بگيرد و روي پاي خود بايستد و در آذربايجان به عنوان وليعهد حكومت كرد و در اين مدت، مشتي اراذل و اوباش و كلاش، به تدريج چون حشرات‌الارض كه به نور چراغ جمع آيند دور او را گرفتند و او را به عنوان «شاه آينده» دوره كردند و به نويد آن كه روزي سلطنت به وي رسد، از او قول گرفتند كه اگر روزي شاه بشود آنان را سخت گرامي دارد و خلاصه محروميت سي، چهل ساله آنان را جبران كند.
چنين بود كه وقتي ناصرالدين شاه به تير غيب از پاي درآمد، مظفرالدين شاه با نوكران به تهران روي آوردند و جماعتي كه نزديك به چهل سال به اميد تحصيل مال و منال و كسب جاه و مقام در انتظار سلطنت مظفرالدين شاه نشسته بودند، دست به غارت گشودند و همه خزائن و نفايس ناصري را به چپاول بردند و همه مناصب را به خود اختصاص دادند و تا توانستند درباريان قديم را كه به راه و رسم كارها آشنا بودند كنار گذاشتند و خود جاي آنان را گرفتند. دربار سلطنتي پر شد از افراد فرومايه و بي‌شخصيتي كه «به نحوي» مورد توجه وليعهد در تبريز قرار گرفته بودند، من جمله جمعي از دلقكان و نامردان و بي‌ريشاني كه با جناب وليعهد در تبريز روابط نزديكي داشتند و به حكم همان روابط صميمانه متوقع مناصب والا بودند.
ده سال اين مرد بر كشور ما حكومت كرد ولي تاريخ ده ساله سلطنت وي، هيچ امر مهمي را نشان نمي‌دهد. چنان كه اگر داستان مشروطيت پيش نيامده بود، كسي متوجه آمدن و بودن و رفتن او نمي‌شد، گويي مصداق واقعي اين بيت بود كه:
آمد شدن تو اندرين عالم چيست
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
در آن سالهاي حساس اواخر قرن نوزدهم و سالهاي پرآشوب دهه اول قرن بيستم، يعني سالهاي معروف به صلح مسلح و دسته‌بنديهاي سياسي اروپا، ظهور آلمان تازه‌نفس و پرخاشجو و رقابت او با روس و انگليس و تغيير سياست رقابت‌آميز روس و انگليس با يكديگر كه به قرارداد 1907 انجاميد، مظفرالدين شاه در ايران سلطنت مي‌‌كرد. ملك‌المورخين از قول او در يادداشتهاي خود مي‌نويسد كه:
«در پنجم رمضان‌المبارك 1322، مظفرالدين شاه قاجار براي پيشخدمتهاي خود نقل مي‌كرده كه من سه چيز را در دنيا دوست مي‌دارم و ساير چيزهاي عالم پوچ است، خوردن، شكار كردن و جماع كردن».(1)
لابد امثال اين سخنان را پيشينيان و نياكان ما شنيده بودند كه معتقد بودند كلام‌الملوك ملوك‌الكلام! واقعاً اگر اين بزرگان قوم و مسندنشينان مقام سلطنت نبودند، چه كسي چنين سخنان ارزنده و پرمغزي را براي آيندگان و بازماندگان به يادگار مي‌گذاشت!!
مظفرالدين شاه هيچ‌گونه مباني فكري و فرهنگي نداشت. درسي اگر خوانده بود در حد خواندن بود و توقيع نوشتن و در صدر نامه‌ها دستور دادن. بيش از اين نخوانده بود و هرگز هم بيش از اين آرزوي سواد و علم نكرد، برخلاف پدرش كه گاه فرانسه مي‌خواند و گاه آلماني و گاه به مقتضاي سياست روسي.
باري مخبرالسلطنه هدايت مي‌نويسد كه يك دايره‌المعارف آلماني، ناصرالدين شاه را صفر بزرگ خوانده بود و مظفرالدين شاه را صفر كوچك(2). درباره پدرش ممكن است كه جاي سخني باشد، ولي درباره وي اين نكته بسيار درست و كاملاً مطابق با واقع است.
اين پادشاه سه سفر به اروپا رفت و در اين كار نگاه به دست «شاه بابا» كرد. در نتيجه نه تنها از اين سفرها اثر اجتماعي و صنعتي و اقتصادي حاصل نيامد، رفتار كودكانه شاه و همراهانش موجب رسوائي و سرشكستگي فراوان گرديد.
مظفرالدين شاه، در سفر فرنگ دسته گلهاي فراوان به آب داد و همراهانش، رسوائيها به بار آوردند. شرحي كه مهماندار فرانسوي وي درباره او نوشته هم مضحك است هم شرم‌آور.(3) به يك قسمت از نوشته او توجه فرمائيد:
واقعه‌اي كه شايد بيش از همه موجب تفريح خاطر ما شد، پيشامدي بود كه موقع تماشاي تجارب مربوط به فلز راديوم رخ داد. به اين معني كه من در حين صحبت، روزي از كشف بزرگي كه به دست مسيو كوري(4) انجام يافته سخني به ميان آوردم و گفتم كه اين اكتشاف ممكن است اساس بسياري از علوم را زير و رو كند. شاه فوق‌العاده به اين صحبت من علاقه نشان داد و مايل شد كه اين فلز قيمتي اسرارآميز را ببيند. به مسيو كوري خبر داديم. با اين كه بسيار گرفتار بود، حاضر شد كه روزي به مهمانخانه اليزه پالاس بيايد و چون براي ظهور و جلوه خواص مخصوص راديوم، لازم بود كه عمليات در فضاي تاريكي صورت گيرد، من با هزار زحمت شاه را راضي كردم كه به زير زمين تاريك مهمانخانه كه به خصوص براي اين كار مهيا شده بود بيايد. شاه و همه همراهان او قبل از شروع عمليات، به اين اطاق زيرزميني آمدند. مسيو كوري در را بست. و برق را خاموش كرد و قطعه راديوم را كه همراه داشت روي ميز گذاشت. ناگهان فرياد وحشتي شبيه به نعره گاو و يا فرياد كسي كه سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن، فريادهاي زياد ديگري از همان قبيل ضجه، اطاق را پر كرد. همگي ما وحشت كرديم. دويديم چراغها را روشن كرديم، ديديم كه شاه در ميان ايرانياني كه همه زانو بر زمين زده بودند دستها را محكم به گردن صدراعظم انداخته، در حالي كه چشمانش از ترس دارد از كاسه بيرون مي‌آيد ناله مي‌كند و مي‌گويد از اينجا بيرون برويم. همين كه تاريكي به روشنائي تبديل يافت، حالت وحشت شاه تخفيف پيدا كرد و چون دانست كه با اين حركت مسيو كوري را از خود نااميد ساخته، خواست به او «نشان» بدهد. اما دانشمند مزبور كه از اينگونه تظاهرات بيزار و بي‌نياز بود از قبول آن امتناع ورزيد.
درجه وحشت ذاتي مظفرالدين شاه از تاريكي و تنهايي بدان پايه شديد بود كه شبها بايستي اطاق او پر از روشنائي و سر و صدا باشد. به همين ملاحظه، هر شب هنگامي كه شاه مي‌خوابيد و مژه بر هم مي‌گذاشت، يك عده از همراهان او در اطراف بستر مي‌نشستند و چهل چراغها را روشن مي‌كردند و حكايات روزانه خود را براي همديگر نقل مي‌نمودند و چند تن از جوانان درباري دو به دو، نوبت به نوبت، دست و پاي او را، به رغبت و با نظم تمام، آرام آرام مشت مي‌زدند. شاه به اين ترتيب تصور مي‌كرد كه مي‌تواند جلو مرگ را اگر بي‌لطفي كند و بخواهد در حين خواب به سر وقت او بيايد بگيرد. امر بسيار عجيب اين كه شاه، با وجود اين همه مشت مال و روشنايي و سر و صدا به خواب مي‌رفت و ناراحت نمي‌شد.(5)
اكنون اجازه بدهيد از سفرنامه خود مظفرالدين شاه نقل كنيم. زيرا از نوشته‌هاي پائولي مستندتر است و شيرين‌تر:
«روز چهارشنبه شانزدهم جمادي‌الاولي (سال 1317) صبح به عادت هر روزه رفتيم آب خورده، راه زيادي رفتيم و آمديم منزل. ناهار صرف شد. جناب اشرف صدراعظم هم در سر ناهار بودند. بعد از ناهار پرنس مترنيخ و پسرش از براي تشكر اين كه به آنها «نشان» داده بوديم شرفياب شدند. بعد مرخص شده، رفتند. ساعت نه بعد از ظهر سوار شده رفتيم به تيراندازي. در آنجا مؤيدالسلطنه يك توپ ماكسيم حاضر بوده پيشكش كرد. چند نفر از آن انداختند. در دوازده تير كه مي‌اندخت گير مي‌كرد. علت آن را سئوال كرديم، بعد درست كردند و تمام تير آن به يك نقطه مي‌خورد. خيلي خوب توپي است. خيال داريم ده عراده از اين قسم توپ ابتياع نماييم كه به ايران حمل كنند. بعد چند تير تفنگ انداختيم. چاي صرف شد. چهار قبضه تفنگ هم خريديدم. چون وقت داشتيم سوار كالسكه شده رفتيم تا نزديك راه‌آهن. اميربهادر جنگ و ناصرالسلطنه و امين حضرت و ناصر خاقان در ركاب بودند. رئيس پليس اينجا با چند شكارچي ديگر كبك زيادي زده بودند و در صحرا گردش مي‌كردند. ما هم به طمع شكار كبك از كالسكه پياده و از مصدق‌الملك جويا شديم كه تفنگ ساچمه سربي همراه داري عرض كرد خير. در صورتي كه وقت حركت خودمان به او فرموده بوديم لازم نيست و چون موقع شكار بود، بي‌اختيار خلقمان تنگ شد. بعد تفنگ رئيس را گرفته و مقدار زيادي با شكارچيها پياده رفتيم. دو تا توله خوب هم همراه مي‌گشت. دو تا بچه‌هاي آنها را خواستيم. فرستادند. اتفاقاً هرچه گشتيم كبكي نپريد مگر يك خرگوشي از دور فرار كرد و خيلي دور بود. تيري انداختيم...»(6)
و باز:
«... ديروز وزير دربار يك نفر يهودي پيدا كرده بود كه دو شاخ مرال دارد. مي‌خواهد از او بخرد. او را به حضور آورد. قيمت آنها را پرسيديم. گفت صد و پنجاه منات بخريد اما ديگر مشتري مثل شما گير نمي‌آيد. خوب است چيزي علاوه به من داده از من بخريد. در صورتي كه پنجاه منات زيادتر نمي‌ارزيد، ما دويست منات به او داديم. وقتي دويست منات را ديد نزديك بود از شدت خوشحالي ديوانه شود. با حضور اميرال حاكم پنجاه دفعه تعظيم كرد و به خاك افتاد و زمين را بوسيد و معلوم شد جنس يهودي در تمام دنيا يكي است...»(7)
«... روز شنبه نهم، آن شخصه‌اي(8) كه گاهي از او ذكري نموده و حدس زديم كه آواز دارد تا اين حد كه آمده خواند ولي آواز فرنگي مي‌خواند. اين ده روزه ارسلان خان ناصر همايون و مسيو لمر از روي نوت(9)، آواز ايراني و شعر فارسي را به او آموخته بودند و در آنجا ايرانيهاي خدام ما و چند نفر از فرنگيها بودند. ناصر همايون پيانو زد و دختر مغنيه شروع كرد به خواندن. آواز ايراني را به قدري خوب خواند كه ما تعجب كرديم. شعر فارسي را هم در كمال خوبي مي‌خواند.»(10)
بيهوده است اگر بخواهيم بر اين سخنان ملوكانه انتقادي كنيم. البته اين سفرنامه‌هاي مظفري از سفرنامه‌هاي ناصري چندان سست‌تر و بي‌محتواتر نيست. اين پدر و پسر گويي تعمد يا تعهد داشتند كه يك كلمه حرف حسابي كه به درد اهل تاريخ بخورد و روشنگر مطالبي در سياست داخلي و خارجي باشد ننويسند. در سراسر سفرنامه‌هاي اين دو، براي نمونه، حتي يك مطلب درباره مسائل سياسي و مذاكرات ديپلماتيك و صحبتهاي خصوصي شاه ايران با مهمانان و ميزبانان خارجي نيامده. چنين است كه مي‌گوييم تعمدي يا تعهدي در بين بوده كه ناصرالدين شاه و ولد خلفش مظفرالدين شاه يك كلمه از مذاكرات سياسي را بروز ندهند و اسرار دولتي را در سينه نگهدارند و به دل خاك تيره سپارند.
مظفرالدين شاه هر چه مي‌ديد – غالباً هم اشياء كم ارزش و كودك پسند – به شهادت پائولي مهماندار، دستش را بلند مي‌كرد و با اشاره بدان، با زبان فرانسه شكسته بسته‌اي مي‌گفت «ژولاشت» يعني من آن را مي‌خرم. بگذاريم خواهرش در اين باره سخن گويد كه عندليب آشفته‌تر مي‌گويد اين افسانه را:
تاج‌السلطنه دختر ناصرالدين شاه و خواهر قبله عالم مظفرالدين شاه است. وي دختر نسبتاً درس‌خوانده‌اي بود كه نمي‌خواست در قفسهاي تنگ محدوديتهاي سنت و عرف و تشريفات و مقتضيات زمان زندگي كند و در جستجوي حقوق فردي و آزاديهاي انتخاب شوهر و دوست و حصول اختيارات در زندگي شخصي، با خانواده شوهر درگير شد. او از شوهر خويش كه اعيان‌زاده‌اي لوس و هرزه و بي‌بند و بار بود طلاق گرفت و تنها زيست.
آنچه موردنظر ماست، خاطرات و يادداشتهاي اوست كه از درك و هوش و حسن تشخيص و استدلال وي حكايت مي‌كند، هر چند كه جاي جاي بوي فرنگي‌مآبي مي‌دهد و شيوه بيان وي به گونه‌اي است كه گويي يك زن فرانسوي به فارسي مي‌نويسد:
«در اين ايام، صحبت مسافرت برادرم به فرنگستان بود و مشغول مذاكره استقراضي بودند. به سرعت تمام پول مملكت و ذخيره‌هاي پدر را از پول و جواهر، برادرم به مصرف رسانيده و در مدت يك سال، تمام نوكرها و اجزاي لات او داراي پارك و عمارت و پولهاي گزاف شده بودند و اين بدبخت، مال ملت بيچاره را در ميان ده دوازه نفري تقسيم كرده بود. بالاخره با اقدامات مجدانه و بي‌غرضانه و خالصانه و صميمانه اتابك اعظم يك وجه گزافي از خارجه قرض و مسافرت فرنگ تهيه شد و اين‌جا، اين اتابك اعظم، شخص اول مملكت، ايران‌پرستي و صداقت خود را به درجه اكمل به مورد بروز و ظهور گذاشت. يك مبلغ گزافي از اين استقراض فايده برد و مابقي را هم سايرين نوش‌جان كردند!»(11)
«در اين مسافرت قصه‌هاي عجيب نقل مي‌كنند. از آن جمله خريد درختهاي قوي هيكل است كه به مبلغ زياد ابتياع كرده و با زحمت فوق‌العاده و كرايه زياد، مي‌فرستند و تمام به سرحد نرسيده، خشك مي‌شوند. باز لوله‌هاي آهني است كه به وفور مجسمه‌هاي بزرگ، اسبابهاي بي‌ربط كه تمام در فرح‌آباد عاطل و باطل افتاده است. مخارج گزافي براي ياري و عمل كردن حسام‌السلطنه و صديق‌الدوله و هرزگيها و مخارج گزاف سوئيت.(12) بالاخره پس از اين كه ميليونها به مصرف رسيد، خيلي به طور احمقانه مراجعت كردند و از تمام اين مسافرت، حاصل و نتيجه‌اي كه براي ايرانيان به دست آمد مبالغي گزاف قرض، بدون اين كه در عوض يك قبضه تفنگ يا يك دانه فشنگ براي استقلال و نگاهداري اين ملت بيچاره آورده باشد، يا يك كارخانه يا يك اسباب مفيدي براي ترقي و تسهيل زراعت يا فلاحت يا ساير چيرهاي ديگر».(13)
تاج‌السلطنه درباره سفر دوم برادر خود نيز اظهارنظر مي‌كند:
«دوباره قضيه استقراض پيش آمده، مجدداً مسافرت كرد. از اين سفر فقط چيزي كه مفيد بود چند قسم اسلحه بود كه به پيشنهاد ممتازالسلطنه سفير مقيم در پاريس ابتياع شده بود و يك سفرنامه كه از قلم معظم خود اين برادر عزيز بود. يكي از جمله‌هايش اين است: امروز كه روز پنجشنبه است صبح رفتيم آب خورديم. پس از آن آمده قدري گردش كرديم. چون يك قدري از آب ما مانده بود، دوباره رفته خورديم. پس از آن آمده در يك قهوه‌خانه نشسته جايي خورديم. بعد از آن پياده به منزل آمديم. فخرالملك و وزير دربار آنجا بودند. قدري گوش فخرالملك را كشيده سر به سر وزير دربار گذاشتيم. پس از آن وزير دربار تلگرافي به ما داد كه در آن تفصيل عمل كردن بواسير آقاي صديق‌الدوله بود و خيلي خوشحال شديم. ناهار خورده استراحت كرديم. چون شب جمعه بود، آقا سيدحسين روضه خواند ما هم گريه كرديم. نماز اذا زلزلت(14) خوانده خوابيديم.»(15)
درباره مسافرت سوم هم باز تاج‌السلطنه با طنزي تلخ و كوبنده و طعن و هزلي گزنده مي‌نويسد:
«از اين مسافرتهاي شاه قصه‌هاي قشنگي شيوع پيدا كرد. از جمله اميربهادر كه رئيس كشيك‌خانه و جزو «سوئيت» شاه بود، روزي در لگن، در زير تخت «رنگ و حنا» درست كرده و به ريش و سبيل خود مي‌بندد. همين قسم شب را با رنگ و حنا مي‌خوابد و تمام ملافه[ملحفه] تخت‌خواب را آلوده مي‌كند. صبح برخاسته مي‌رود يكي از حوضهاي بزرگ بناي شست و شو را مي‌گذارد. فوراً مستحفظين آنجا جمع شده، حوض را خالي كرده، دوباره آب مي‌اندازند.»(16)
«قهوه‌چي شخصي داشته است. قليان مي‌كشيده ترشي سير همراه خودش برده بود. سر ميزهاي رسمي مي‌خورده است و در هر مهمانخانه‌اي كه مي‌رفته است، ناچار تمام اتاقهاي جنب اطاق شخصي او را دود داده و ساير سوئيت‌ها هم همين قسمها مفتضح ليكن قدري كمتر»(17)
يادمان رفت اين قسمت را هم باز از خاطرات تاج‌السلطنه نقل كنيم كه با شوخي و خنده‌اي ظاهري ولي با تأثر شديد باطني مي‌نويسد:
«در اين وقتي كه هر كس به فكر خود بود و به هر قسمي بود قطعه مملكت را ويران مي‌نمودند، برادر تاجدار من هم مشغول كار خويش بود. شبانه خودش را صرف حركات بيهوده مي‌نمود و در خواب غفلت عميق غرق بود. از جمله گردي از انگلستان با خود آورده بود كه به قدر بال مگسي اگر در بدن كسي يا رختخواب كسي مي‌ريختند تا صبح نمي‌خوابيد و مجبور بود اتصال بدن خودش را بخاراند. دو من از اين گرد آورده و اتصال در رختخواب عمله خلوت(18) مي‌ريخت، آنها به حركت آمده، حركات مضحك مي‌كردند و او مي‌خنديد. مسافرت اروپايي برادر من شبيه به مسافرت پطركبير است و همان نتايجي كه او برد، اين برعكس برد.»(19)

پي‌نويس‌ها:
1- يادداشتهاي ملك‌المورخين، ص 92
2- گزارش ايران (نشر نقره، تهران، 1362)، ص 132.
3- شخصي به نام كزاويه پائولي (Xavier Paoli) كه از جانب دولت فرانسه مهماندار سلاطيني بوده كه رسماً از فرانسه ديدن مي‌كردند كتابي نوشته به نام Leurs Majestes (اعليحضرتها). قسمت مربوط به مظفرالدين شاه را مرحوم عباس اقبال آشتياني از اين كتاب ترجمه و در شماره اول سال اول مجله يادگار چاپ كرده.
4- Curie.
5- مجله يادگار سال اول، شماره اول، مقاله «مظفرالدين شاه در پاريس»، ترجمه شادروان عباس اقبال آشتياني از كتاب «اعلي‌حضرتها» نوشته پائولي، ص 24.
6- سفرنامه فرنگستان (سفر اول، انتشارات شرق، تهران، 1363، چاپ افست، ص 193، 194.
7- همان، ص 69.
8- شخصه (شخص+ ه تأنيث) از كلمات متداول عصر قاجاري بود به معناي زن! بنابراين «آن شخصه» يعني آن زن.
9- Note الفباي بين‌المللي موسيقي.
10- سفرنامه، ص 100.
11- منظور اتابك علي‌اصغرخان امين‌السلطان است كه با وام گرفتن از روس‌ها مخارج مسافرت مظفرالدين شاه را فراهم آورد.
12- Suite كلمه‌اي از زبان فرانسه به معناي همراهان و ملتزمين ركاب، دنباله‌روان.
13- خاطرات تاج‌السلطنه (نشر تاريخ، تهران، 1361)، ص 87.
14- منظور آيه «اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها» است كه آيه‌هاي 1 و 2 است از سوره شريفه زلزال.
15- خاطرات، همان، ص 89.
16- همان، ص 94.
17- همان، ص 93.
18- عمله به معناي كارمندان و كارگران و عمله خلوت يعني آن دسته از كارمندان دربار كه متصدي مشاغل و خدماتي در اندرون شاه بودند.
19- منظور سفر پطركبير است به اروپا كه به صورت ناشناس صورت گرفت و پطر كه با ذهني پويا و چشماني دقيق و موي‌شكاف پيشرفتهاي علمي و صنعتي اروپا را ديده بود، در بازگشت به روسيه از طريق استخدام مستشاران فني و صنعتي كوشيد تا مردم روسيه را با اين پيشرفتها آشنا كند و در حقيقت روسيه جديد را بنيان نهد. تاج‌السلطنه مي‌خواهد بگويد هر قدر سفر پطر به اروپا براي مردم روسيه دانش و صنعت جديد به ارمغان آورد و روسيه را به مراحل پيشرفت رساند، سفر مظفرالدين شاه نقطه مقابل او بود.

برگرفته از مقدمه كتاب: «يادداشتهاي ملك‌المورخين و مرآت‌الوقايع مظفري»
نوشته عبدالحسين خان سپهر، انتشارات زرين، پاييز 1368


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45



 
تعداد بازدید: 973


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: