21 اسفند 1390
نقد كتابكنكاش در بهاييستيزي
كتاب «كنكاش در بهائيستيزي» نوشته آقاي سهراب نيكو صفت نخستين بار در خرداد 1385 توسط انتشارات پيام منتشر شد اما محل انتشار كتاب در شناسنامه قيد نگرديده است. اين كتاب در چهار بخش شامل جغرافياي جمعيتي بهائيان ايران، كانونهاي استعماري و بهائيگري، بهائيگري و سازمانهاي اطلاعاتي و تروريسم، و ماهيت بلواهاي ضدبهايي تهيه و تنظيم شده است.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب «كنكاش در بهاييستيزي» را به نقد كشيده است. با هم اين نقد را ميخواهيم.
* * *
نويسنده كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» كه در واقع پاسخي است به مقاله «جستارهائي از تاريخ بهائيگري در ايران» به قلم آقاي عبدالله شهبازي، در مقدمه اين كتاب با تأكيد بر اين كه «هدف ما از بحث و گفتگو با آقاي شهبازي و شهبازيها فقط و فقط بازكردن روزنهاي به تاريخ گذشته اين جنبش است»(ص16) زمينه مناسبي را براي بحث و بررسي پيرامون اين فرقه فراهم آورده است؛ لذا فارغ از فحواي مقاله آقاي شهبازي، ميتوان درباره مسائل و مدعياتي كه در اين كتاب مطرح گرديده است، به بحث نشست. البته اين نكته را نيز بايد خاطرنشان ساخت كه آقاي سهراب نيكوصفت تلاش كرده تا وابستگي خود به بهائيت را آشكار نسازد و چنان بنماياند كه از موضع يك محقق بيطرف دست به قلم برده است، اما اين سعي و كوشش به هيچ رو منتج به نتيجه مورد نظر ايشان نگرديده و هر خوانندهاي در آغاز مطالعه اين كتاب، قادر به تشخيص هويت بهايي نويسنده آن خواهد بود.
آقاي نيكوصفت در اولين گام براي دفاع از بهائيت، از اين باب وارد ميشود كه «متأسفانه در جامعه ايران از زمان پيدايش جنبش بابيه و بعداً بهائيه تا به امروز يك بحث علمي و منطقي در شناخت تفكرات اين جنبش نشده است.» (ص9) و به اين ترتيب چنين وانمود ميسازد كه آنچه درباره اين مسلك بيان شده و واكنشهايي كه در قبال آن صورت گرفته، صرفاً از سر تعصبات كور و بيپايه و فاقد هرگونه مبناي علمي و منطقي و استدلالي بوده است. خوشبختانه اثبات نادرستي اين ادعا در عصر و زمانه ما به سادگي امكانپذير است؛ چرا كه فهرست كتب متعددي كه درباره اين مسلك به نگارش درآمده، به علاوه انبوهي از مقالات تحقيقي پيرامون آن، با يك جستجوي ساده در اينترنت قابل بازيابي است. به عنوان نمونه نام برخي از اين كتب محض اطلاع ايشان در اينجا آورده ميشود: «مفتاح بابالابواب» نوشته ميرزا محمدمهدي خان زعيمالدوله تبريزي، «فتنه باب» نوشته ميرزا اعتضادالسلطنه، «بهائيگري» نوشته احمد کسروي، «بهائيان» نوشته سيدمحمدباقر نجفي، «تاريخ جامع بهائيت (نوماسوني)» نوشته بهرام افراسيابي، «باب كيست و سخن او چيست؟» نوشته نورالدين چهاردهي، «كشفالحيل» نوشته عبدالحسين آيتي، «فلسفه نيكو» نوشته حسن نيكو، «خاطرات صبحي» نوشته فضلالله مهتدي صبحي كاتب مخصوص عباس افندي، «انشعاب در بهائيت پس از مرگ شوقي رباني» نوشته اسماعيل رائين، «بهائيت در ايران» نوشته سيدسعيد زاهدزاهداني و غيره. تعداد مقالات تحقيقي در اين باره نيز به وفور در نشريات مختلف درج گرديده است. بنابراين اينگونه نيست كه كنكاش و دقتنظر در شناخت ماهيت بابيه و بهائيه صورت نگرفته باشد بلكه بايد گفت اتفاقاً اين كاري است كه از همان بدو پيدايش اين مسلك صورت گرفت و نشان از آن دارد كه از ابتدا، بناي علماي اسلامي بر مواجهه منطقي و تحقيقي با مرام بابيه بوده است.
همانگونه كه ميدانيم پس از طرح ادعاي سيدعليمحمد شيرازي در سال 1260ق. مبني بر بابيت امام زمان و سپس اوجگيري اين ادعاها به سوي امامت و نبوت و الوهيت، علماي شيعه در دو مرحله در اصفهان و تبريز به بحث و محاجه با وي پرداختند تا به كنه مدعاي وي واقف شوند و پس از آن كه در اين محاجات به واهي بودن سخنان اين طلبه جوان پي بردند تمام سعي خود را مبذول داشتند تا وي را به خطاها و اشتباهات و اوهامش واقف سازند. خوشبختانه شرح اين مذاكرات و مباحثات از سوي منابع بهايي و غيربهايي نقل گرديده است و با نگاهي بيطرفانه و محققانه به آنها ميتوان به واقعيت پي برد. اينك براي روشن شدن مسئله، گزارشي را كه ناصرالدينميرزا وليعهد از مجلس گفتگوي علماي تبريز با باب، براي پدرش محمدشاه قاجار ارسال داشته و در واقع يك گزارش رسمي به شمار ميآيد، از نظر ميگذرانيم تا ملاحظه شود كه از همان ابتداي طرح ادعاهاي مزبور، حساسيت و اهتمام لازم براي تحقيق و بررسي پيرامون آنها در ميان علماي اسلامي وجود داشته و در عين حال با توجه به وضوح واهي بودنشان، تلاش شده است تا اين طلبه جوان دست از اوهام خويش بردارد. متن كامل گزارش وليعهد به پدرش چنين است: «هوالله تعالي شأنه. قربان خاك پاي مباركت شوم. در بابِ باب كه فرمان قضا جريان صادر شده بود، كه علما طرفين را حاضر كرده با او گفتگو نمايند، حسبالحكم همايون محصل فرستاده با زنجير از اروميه آورده به كاظمخان سپرده، ورقه به جناب مجتهد نوشت كه آمده به ادله و براهين و قوانين دين مبين گفت و شنيد كنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند كه از تقريرات جمعي معتمدين و ملاحظه تحريرات اين شخص بيدين، كفر او اظهر منالشمس و اوضح منالامس است. بعد از شهادت شهود، تكليف راعي مجدداً در گفت و شنيد نيست. لهذا جناب آخوند ملامحمد و ملامرتضي قلي را احظار نمود و در مجلس از نوكران اين غلام امير اصلانخان و ميرزا يحيي و كاظمخان نيز ايستادند. اول حاجي ملامحمود پرسيد كه: مسموع مينمود كه تو ميگويي من نايب امام هستم و بابم و بعضي كلمات گفتهاي كه دليل بر امام بودن، بلكه پيغمبري تست. گفت بلي حبيب من! قبله من! نايب امام هستم و باب هستم و آنچه گفتهام و شنيدهايد راست است. اطاعت من بر شما لازم است، به دليل «ادخلوالباب سجداً» ولكن اين كلمات را من نگفتهام، آنكه گفته است، گفته است. پرسيدند گوينده كيست؟ جواب داد: آنكه به كوه طور تجلي كرد.
روا باشد اناالحق از درختي چرا نبود روا از نيكبختي؟
مني در ميان نيست. اينها را خدا گفته است. بنده به منزله شجره طور هستم. آن وقت در او خلق ميشد، الان در من خلق ميشود، و به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را ميكشيد، منم. آنكه چهل هزار علما منكر او خواهند شد منم.
پرسيدند اين حديث در كدام كتاب است كه چهل هزار علما منكر خواهند گشت؟
گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار كه هست. ملامرتضي قلي گفت: بسيار خوب. تو از اين قرار صاحبالامري. اما در احاديث هست و ضروري مذهب است كه آن حضرت از مكه ظهور خواهند فرمود، و نقباي جن و انس با چهل و پنج هزار جنيان ايمان خواهند آورد، و مواريث انبياء از قبيل زره داود و نگين سليمان و يد بيضاء به آن جناب خواهند بود. كو عصاي موسي و كو يد بيضاء؟
جواب داد كه من مأذون به آوردن اينها نيستم.
جناب آخوند ملامحمد گفت غلط كردي كه بدون اذن آمدي. بعد از آن پرسيدند كه از معجزات و كرامات چه داري؟
گفت: اعجاز من اين است كه براي عصاي خود آيه نازل ميكنم. و شروع كرد به خواندن اين فقره: «بسماللهالرحمنالرحيم. سبحانالله القدوس السبوحالذي خلقت السموات و الارض كما خلق هذه العصا آيه من آياته.» اعراب كلمات را به قاعده نحو غلط خواند. تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مكسور بخوان. آنگاه الارض را مكسور خواند. امير اصلانخان عرض كرد: اگر اين قبيل فقرات از جمله آيات باشد من هم توانم تلفيق كرد، و عرض كرد: «الحمدالله الذي خلق العصا كما خلق الصباح و المساء». باب خجل شد. بعد از آن حاجي ملامحمود پرسيد كه در حديث وارد است كه مأمون از جناب رضا عليهالسلام سئوال نمود كه دليل بر خلافت جد شما چيست؟ حضرت فرمود آية انفسنا. مأمون گفت «لولا نسائنا». حضرت فرمود «لولا ابنائنا». سئوال و جواب را تطبيق بكن و مقصود را بيان نما. ساعتي تأمل نموده و جواب نگفت. بعد از اين مسائلي از فقه و ساير علوم پرسيدند. جواب گفتن نتوانست. حتي از مسائل بديهيه فقه از قبيل شك و سهو سئوال نمودند، ندانست و سر به زير افكند. باز از آن سخنهاي بيمعني آغاز كرد كه «همان نورم كه به طور تجلي كرد زيرا كه در حديث است كه آن نور نور يكي از شيعيان بوده است.»
اين غلام گفت از كجا آن شيعه تو بودهاي؟ شايد نور ملامرتضي قلي بوده باشد. بيشتر شرمگين شد و سر به زير افكند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شيخالاسلام را احضار كرده، باب را چوب مضبوط زده، تنبيه معقول نموده، و توبه و بازگشت و از غلطهاي خود انابه و استغفار كرد و التزام پا به مهر سپرده كه ديگر اين غلطها نكند، و الان محبوس و مقيد است. منتظر حكم اعليحضرت اقدس همايون شهرياري روحالعالمين فداه است. امر امر همايون است.»(ر.ك: گفت و شنود سيدعليمحمد باب با روحانيون تبريز، تأليف ميرزا محمد مامقاني، به اهتمام حسن مرسلوند، تهران، نشر تاريخ ايران، 1374)
اگرچه پس از اثبات كفرگويي و به اصطلاح «ارتداد» سيدعليمحمد شيرازي، امكان اعدام وي طبق برخي فتاواي شرعي وجود داشت اما علماي مناظره كننده با وي عليرغم مسجل بودن ياوهگوييهاي كفرآلود اين شخص، با مطرح ساختن «شبهه خبط دماغ» وي، سياست صبر و تحمل و گذشت را در پيش گرفتند تا شايد با دادن فرصت به باب، امكان تجديد نظر در پيمودن اين راه اشتباه و بيفرجام را براي او فراهم سازند.
در اين مسير، حداكثر چند ضربه «چوب مضبوط» و «تنبيه معقول» نصيب مدعي امامت و نبوت شد كه بلافاصله به اظهار توبه و پشيماني و سپردن «التزام پا به مهر كه ديگر اين غلطها نكند» منتهي گرديد. به هر حال شواهد امر حاكي از آن است كه اگر آشوبها و شورشهاي پيروان باب - كه وي را منجي موعود ميپنداشتند- صورت نميگرفت و كشور با بحران مواجه نميشد، علماي ديني هرگز اصراري بر اعدام وي نداشتند و به واسطه همان شبهه نقصان عقل و اختلال مشاعر، حداكثر، حبس او را كافي ميدانستند. اما هنگامي كه باب بر مبناي اوهام خويش به ارسال پيامهاي تحريك برانگيز به پيروانش ادامه داد و اتفاقاً دستهاي پنهان و توطئهگري نيز امكان انتقال اين پيامها را فراهم آوردند و مناطق مختلفي از كشور درگير آشوب و بلوا گرديد، ميرزاتقيخان اميركبير كه سكان هدايت كشور را برعهده گرفته بود و در مسير انتظام بخشيدن به امور گام برميداشت- و البته موفقيتهاي چشمگيري را به نسبت اوضاع و احوال روز كسب كرده بود- چارهاي جز كور كردن «چشم فتنه» در پيش روي خود نديد. بنابراين اگرچه اعدام باب بر مبناي فتواي ارتداد وي صورت گرفت، اما واقعيت آن است كه علتالعلل اجراي اين حكم، فتنهانگيزيهاي بابيان و تلاش اميركبير براي فروخوابانيدن اينگونه مسائل بود، چنانكه فريدون آدميت نيز بر اين نكته تأكيد كرده است: «چون كار حواريان باب از دعوت ديني به شورش سياسي كشيد، پيكار دولت با بابيان امر طبيعي بود. اما دولت به عنوان دفاع از شريعت به جنگ بابيه نرفت، بلكه از اين نظر به برانداختن آن كمر بست كه بابيان موضع نظامي گرفتند، و به كشت و كشتار دست زده بودند. اين مقارن بود با مرگ محمدشاه، و آغاز سلطنت ناصرالدين شاه و روي كار آمدن ميرزا تقيخان... لاجرم عكسالعمل دولت در برابر طغيان بابيان سياست قاهرانه امير بود. پس از يك سلسله جنگهاي خونين كه در 1265 و سال بعد، ميان لشگريان دولت و هواداران باب درگرفت، همه سرجنبانان بابيه (بشرويهاي، بارفروشي، زنجاني و دارابي) در 1266 كشته شدند. در آن گيرودار، خون باب هم فداي ستيزهجويي اصحابش گشت.»(فريدون آدميت، اميركبير و ايران، تهران، انتشارات خوارزمي، چاپ هشتم، 1378، صص447-445)
بنابراين اگر در نظر داشته باشيم كه باب در سال 1260 ق. ادعاي خود را عنوان نمود وسرانجام در 27 شعبان 1265 - و به روايت منابع بهائي در 28 شعبان 1266- در ميدان ارك تبريز، بنا به دلايلي كه بيان گرديد، اعدام شد، مدت5 يا 6 سال با وي به مدارا و نصيحت رفتار شد. اين مسئله از يكسو حاكي از آن است كه برخلاف آنچه پيروان مسلكهاي مختلف و از جمله بابيه سعي در ترويج آن دارند، مداراي قابل توجهي با فردي كه چنان ادعاهاي گزافي را مطرح نموده بود، شد و به اندازه كافي نيز تحقيق و تفحص درباره ميزان صحت و سقم اين مدعيات به عمل آمد. اما علاوه بر اين، نكته بسيار مهم ديگري را بايد در اين زمينه در نظر داشت كه با دقت بايسته در آن، چه بسا ديگر نيازي به بحث پيرامون باقي قضاياي منشعب از بابيه، نباشد. اين در حالي است كه پيروان بهائيت همواره سعي كردهاند با پل زدن از روي اين مسئله اساسي، بحث را به جاي ديگري منتقل كنند و به سخنسرايي درباره فروعات بپردازند. اين دقيقاً همان شيوهاي است كه در كتاب حاضر نيز شاهديم.
مسئله اصلي كه بايد مورد بحث و بررسي دقيق قرار گيرد، حقانيت يا عدم حقانيت «بابيه» به عنوان اصل و ريشه مسلك بهائيت است. براي بررسي اين موضوع نيز بايد ديد كه آيا ميتوان بابيه را با توجه به منطق دروني و ساختاري آن موجه دانست يا خير. بدين منظور بايد اين نكته را در نظر گرفت كه سيدعليمحمد شيرازي، مبناي طرح ادعاي خود را بر چه چيزي نهاد و آيا امروز كه به آن ادعا مينگريم، ميتوانيم آن را تصديق كنيم يا خير؟ اگر آن را تصديق كرديم، آنگاه ميتوان پا به مرحله بعد گذارد و به بررسي بهائيت پرداخت اما اگر ريشه و اصل و بنيان بهائيت، باطل و ناموجه بود، ديگر چه جايي براي بحث پيرامون آن- به عنوان يك دين و آيين- باقي ميماند؟
سيدعليمحمد شيرازي، همانگونه كه از عنوان و لقب معروف او يعني «باب» پيداست، مبناي ادعاي خود را بر بابيت امام زمان قرار داد و البته به فاصله كوتاهي پس از آن، خود را شخص امام زمان خواند. در نامه ناصرالدينميرزا وليعهد به پدرش محمدشاه نيز ملاحظه كرديم كه باب در مناظره با علماي تبريز اظهار داشته بود: «به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را ميكشيد، منم.» بنابراين در يك نگاه كلي بايد گفت بيترديد او خود را به عنوان «منجي موعود» در مذهب تشيع معرفي كرده بود. اساساً گرايش عدهاي از مردم به وي نيز جز بر اين مبنا نبوده است.
بيشك اگر اين فرد در همان ابتدا چنين ادعا ميكرد كه پيامبر جديدي است كه از طرف خداوند مبعوث گرديده و دين نويني آورده است، كمترين زمينهاي براي پذيرش مدعاي وي نزد دوستان و همراهانش نيز وجود نميداشت، چه رسد به آن كه اينان امر تبليغ و ترويج او را نيز بر عهده گيرند. اما هنگامي كه او ادعاي نيابت وليعصر و سپس تعيّن «منجي موعود» در خود را مطرح ساخت، براساس آموزههايي كه در مكتب شيخيه وجود داشت، برخي دوستان وي- كه آنان نيز در كسوت طلبگي بودند- اين ادعا را قابل قبول دانستند و لذا به تبليغ آن نزد مردم عامي كه عموماً نارضايتي شديدي از اوضاع و شرايط موجود داشتند، پرداختند. طبعاً عدهاي از مردم نيز با خوشحالي از ظهور منجي موعود و به سر آمدن دوران ظلم و جور و ستم، به هواداري از اين مدعي پرداختند تا طبق ايمان و اعتقاد خويش، جزو ياران «مهدي صاحبالزمان» باشند و به برپايي حكومت عدل و داد موعود آخرالزمان كمك كنند.
البته بايد گفت كه مفهوم «منجي موعود» در اديان ديگر هم كاملاً پذيرفته شده است، اما نكته مهم اينجاست كه در تمامي اديان، فارغ از جزئيات و اختلافات، «پيروزي و ظفرمندي» منجي و شكست ظالمان و ستمگران و برپايي جهاني نو و پر از عدل و داد، يك اصل مسلم و خدشهناپذير است. لازم به گفتن نيست كه در مذهب تشيع نيز اعتقاد راسخ به پيروزي قطعي و همهجانبه حضرت مهدي (عج) بر تمامي دشمنان و مخالفانش وجود دارد. همچنين اين نيز از قطعيات تشيع است كه حضرت مهدي(عج) شخصاً به اين پيروزي و ظفر دست خواهد يافت و او به راستي «منجي موعود» است نه آن كه خود، وعده ظهور منجي ديگري را بدهد. اگر در زمان طرح ادعاي منجيگري سيدعليمحمد شيرازي، عدهاي گرد او جمع شدند و حتي مبادرت به جنگها و مبارزاتي نيز كردند، دقيقاً بر اساس اينگونه باورها و اعتقادات بوده است.
ما در اين نوشتار، بيآنكه وارد جزئيات قضايا در طول سالهاي حيات باب پس از طرح ادعاي مذكور شويم، اين مسئله مهم را مورد توجه قرار ميدهيم كه اگر ادعاي وي از حقانيت برخوردار بود، حركت او قطعاً ميبايست قرين پيروزي و ظفر ميشد و حكومت عدل جهاني موعود، برپا ميگرديد. بنابراين اگر برخي معاصران باب و به ويژه عوامالناس تا حدي در تشخيص صحت و سقم ادعاي باب دچار شبهه يا اشتباه شدند، اينك ماهيت دروغين اين ادعا براي ما در زمان حاضر، اظهر من¬الشمس است. هنگامي كه اصل مسلم و قطعي در انديشه «منجي موعود» در تمامي اديان، شكست ناپذيري اوست، مشاهده شكست و اعدام باب، منهاي تمامي دلايل و براهين عقلي و سندي ديگر، بزرگترين و واضحترين نشانه كذب بودن ادعاي وي به شمار ميآيد و ديگر جاي بحثي براي ساير قضايا باقي نميگذارد.
از طرفي اين شكست، دليلي است بر نقض ادعاي آقاي نيكوصفت كه در كتاب خويش از «رستاخيز» عظيم بابي در ايران سخن به ميان آورده و مدعي شده است: «رستاخيز بابي موفق ميشود در مدتي كمتر از پنج سال در بين كليه اقشار جامعه ايراني نفوذ كند.»(ص10) اگر واقعاً اين ادعا حقيقت داشت، آيا نميبايست شاهد سرنگوني حكومت قاجار و برپايي دستگاه حاكمه بابيه در كشور باشيم؟ آنچه در آن مقطع روي داد، شورشهايي بود كه در برخي نقاط توسط عدهاي از پيروان باب، به اميد برپايي حكومت منجي موعود شيعه، برپا شد و از آنجا كه فاقد حقانيت و اصالت بود، سركوب گرديد و به شكست انجاميد؛ لذا اينگونه بزرگنماييهاي بيمبنا، نميتواند تغييري در واقعيات تاريخي به وجود آورد. كما اين كه وقتي اين نويسنده مدعي ميشود: «سيد باب اين رادمرد ايراني براي مردم عقل قائل بوده است و آنها را اشخاصي ميدانسته كه خود ميتوانستند خوب و بد كار را تشخيص بدهند و احتياج به پيشوا و رهبر نداشتند»(ص12)، گويي چشم خود را بر كليه مسائل مطروحه در جنبش بابيه ميبندد و صرفاً به بيان پارهاي تصورات و اوهام خويش ميپردازد. سيدعليمحمد شيرازي نه تنها به نفي ضرورت رهبر و پيشوا براي مردم مبادرت نكرد بلكه خود را در جايگاه و مرتبتي قرار داد كه هيچيك از علماي اصيل اسلامي، به خود اجازه نزديك شدن به آن مرتبت را نيز نميدادند. از طرفي، وي در نخستين گام از حركت خويش، مبلغاني را از ميان يارانش برگزيد كه در ادبيات بابيه تحت عنوان «دعات باب» معروف و مشهور گشتهاند و در همان ابتدا نيز هر يك از آنها را به القابي ملقب ساخت كه نشان از قداست بخشيدن به اين اشخاص داشت.
بنابراين، مردم از همان اوان مطرح شدن بابيه، با اشخاص عادي و همطراز خود سر و كار نداشتند بلكه با كساني مواجه بودند كه يا خود را امام و پيامبر و بلكه خدا ميناميدند يا منصوبان از جانب اين امام و پيامبر دروغين بودند كه القابي پرطمطراق را حمل ميكردند و در ميان هوادارانشان نيز تنها به همان عناوين شناخته و معروف شدند. در اينجا به برخي از اين اشخاص و القاب اشاره ميكنيم تا واقعيتها مشخص شوند: سيدعليمحمد شيرازي: باب، نقطه اولي، حضرت اعلي. ميرزاحسينعلي نوري: بهاءالله. ميرزايحيي نوري: صبح ازل. ملاحسين بشرويي: اول من آمن. ملامحمدعلي زنجاني: حجت. ملامحمدعلي بارفروشي: قدوس. ملاعلي ترشيزي: عظيم. سيداسدالله خويي: ديان. ملامحمد قائني: نبيل اكبر. ملاصادق خراساني: اسمالله الاصدق. ميرزا آقامنير: اسمالله المنيب. حاجي محمد تقي: ايوب. ملازينالعابدين: زين المقربين. ملامحمد زرندي: نبيل اعظم و قسعلي هذا.
تنها كافي است جو و فضاي مذهبي آن هنگام را به ويژه در ميان روستاييان- كه بخش اعظم پيروان باب از همين قشر بودند- در نظر داشته باشيم و معنا و مفهوم اين قبيل القاب را نيز در فرهنگ اسلامي مورد توجه قرار دهيم. در اين صورت بخوبي ميتوان درك كرد كه باب، دانسته يا نادانسته، از چه شيوه كارآمدي براي تثبيت جايگاه خود و مبلغانش در ميان پيروان خويش بهره گرفته است. طبيعتاً مردمي كه در مقابل خود مثلاً «ملاعلي ترشيزي» را ميبينند، حداكثر او را به عنوان يك عالم ديني در نظر ميگيرند، اما هنگامي كه به آنها گفته شود ايشان «جناب عظيم» است، نوع نگاه به وي كاملاً متفاوت ميشود يا روستايياني كه با يك طلبه ساده به نام ملاصادق خراساني مواجه شوند، رفتاري كاملاً معمولي در مقابل وي خواهند داشت، اما هنگامي كه آنها «اسمالله الاصدق» را پيش روي خود داشته باشند، قاعدتاً برداشت و باور كاملاً متفاوتي از اين فرد در ذهن خود خواهند پرورانيد. بنابراين برخلاف اظهارنظر نويسنده، باب با به راه انداختن دستگاهي پر از القاب و عناوين تقدسآميز و در عين حال دروغين، به كلي فكر و ذهن پيروانش را در سيطره خويش گرفت و با سوءاستفاده از اعتقادات جامعه، اين پيروان را به مسير مطلوبش كشانيد.
ناگفته نماند كه وي در اين راه، آموزهها و عقايد خويش را با انواع و اقسام رمز و رموزات نيز در هم پيچيد تا بيش از پيش از قدرت تأثيرگذاري بر افكار عوامالناس برخوردار گردد. نويسنده كتاب «رسائل و رقائم گلپايگاني» كه خود از پيروان بهائيت است، در اين باره مينويسد: «(باب) از براي هر يك از شهور (ماهها) و ايام سنويه اسمي كه غالباً از اسماءالله است معين كرده و هكذا از براي اسامي ايام اسبوع از قبيل سبت واحد و اثنين اسامي جديده وضع فرموده و هم باب را به نحو مدهشي عادتي بود كه در رسائل خود نام هر يك از اكابر اتباع خود را حين تحرير به اسمي از اسماءالله به عدد جمل فوراً تطبيق ميفرمود و در رأس مكتوب مرقوم ميداشت از قبيل اسم رب كه 202 است با محمدعلي و عليمحمد و اسم ديان كه 65 است با اسد يعني آقا ميرزااسدالله خوئي و اسم وحيد را با يحيي كه مراد علامه وحيد جناب آقاسيديحيي دارابي بود و در اين مقام حضرت باب اعظم در يحيي دو يا اخذ فرمودهاند براي امتياز از يحيي صبح ازل كه او را سه يا گرفته و به ازل كه عدد آن 38 است تطبيق فرمودهاند و كذلك من هذا القليل كثيراً و از اين جهت هر يك از ايشان را اسمالله ميخواند و الي يومنا هذا اين لفظ كه در القاب اصحاب باب باقي مانده.» (روحالله مهرابخاني، رسائل و رقائم جناب ميرزاابوالفضائل گلپايگاني، بيم: مؤسسه ملي مطبوعات امري، 134 بديع، ص108)
اگر خواسته باشيم راجع به اينگونه آموزههاي باب سخن بگوييم مسلماً به درازا خواهد كشيد و از آنجا كه خوشبختانه تفصيل اين مطالب در كتب متعدد راجع به بابيه و بهائيت مضبوط است، به همين اشاره بسنده ميكنيم و از تكرار آنها اجتناب ميورزيم. اما آنچه گفتني است اين كه نويسنده كتاب «كنكاشي در بهائيستيزي» چگونه توانسته است با توجه به محتواي عقايد و مدعيات سيدعليمحمد شيرازي به خود اجازه دهد تا باب و بهاء را به عنوان افرادي معرفي نمايد كه «سعي در اين داشتند كه مردم بتوانند طناب اسارت فكري خود را از زير بار خرافات روحانيون كه به نام دين معرفي ميكردند بيرون بكشند و خود را از اوهام و خرافات آزاد سازند.»(ص15) آيا تعاليم روحانيت تشيع كه تلاش داشتند تا معارف و فرهنگ غني و اصيل اسلامي را به جامعه و نسلها بعد منتقل سازند، آميخته با خرافات بود يا تعليمات و اعتقادات فردي كه چون معادل عددي نام خود «علي محمد» را مطابق با مقدار عددي «رب» ميديد، احساس «خدايي» ميكرد؟ در اين زمينه شايسته است به آنچه مسيو نيكلا - منشي سفارت فرانسه - در كتاب خويش به نقل از باب نوشته است، مراجعه كنيم: «من آن نقطه هستم كه موجودات از آن وجود يافته و من همان وجهالله هستم كه مرگ و فنا ندارد و من آن نوري هستم كه هرگز خاموش نخواهد شد. هركس مرا بشناسد، كل عمل خير با اوست و هر كس مرا رد كند كل نقمت را در دنبال دارد. بدرستي كه موسي وقتي كه از خداوند خواست آنچه را خواست (خواست خدا را ببيند) خداوند نور يكي از مؤمنين را در روي كوه منعكس كرد و چنانچه حديث ناطق است (به خدا سوگند كه آن نور، نور من بود) آيا تو نميبيني كه مقدار عددي حروفي كه نام مرا تركيب ميكند، معادل است با مقدار عددي حروف كلمه رب و آيا خدا در قرآن نگفته است: وقتي كه رب تو در روي كوه پرتو انداخت؟» (مسيونيكلا، مذاهب ملل متمدنه: تاريخ سيدعليمحمد معروف به باب، ترجمه ع، م.ف (پاريس، 1905) اصفهان، بينا، 1322، صص397-396) به راحتي ميتوان دريافت آييني كه مفهوم سازي در آن بر اساس بازي با حروف و كلمات و معادل عددي آنها صورت گيرد، قادر است چه طنابها و زنجيرهاي ضخيمي از خرافات و اوهام را برگردن پيروانش بيندازد و آنها را تا به كدام ناكجاآباد بكشاند.
نكته ديگري را كه بايد در همين جا متذكر شد و از متن فوق نيز به خوبي پيداست، نامعلوم بودن ادعاي اين طلبه شيخي مسلک درباره خود است، چرا كه از باب امام زمان بودن تا مقام ربوبيت، نوسان دارد. وي در ابتدا از آنجا كه شاگرد مكتب شيخيه بود و از نگاه اين مكتب، ظهور امام زمان نزديك مينمود، خود را باب حضرت وليعصر معرفي كرد كه مردم از طريق او ميتوانند به امام دسترسي داشته باشند، اما پس از چندي مدعي شد كه وي همان است كه شيعيان هزار و چهارصد سال انتظارش را ميكشند و لذا خود را شخص امام زمان خواند. سپس مدعي شد كه وي پيامبري است كه دين جديدي به نام «بيان» آورده و در پي آن از مساوي بودن مقدار عددي اسم خود با رب، به اين نتيجه رسيد كه او خدا يا دستكم مظهر خداوند است كما اينكه از جمله در كتاب مسيو نيكلا اين مدعا به چشم ميخورد. اتفاقاً همين ادعاهاي عجيب و بيمبنا و در عين حال متغير و مذبذب بود كه علما را به اين نتيجه رسانيد كه وي دچار «خبط دماغ» است و لذا اعدام چنين فردي ضروري نيست.
تمامي اين مسائل و به ويژه غور در محتواي مكتوبات باب ميتواند هر خواننده و محقق بيطرفي را به واهي بودن اين مسلك واقف سازد و طبعاً به طريق اولي به بطلان بهائيت به عنوان يكي از فروعات اين مسلك نيز پي ببرد. در واقع اگر باب در ادعاي خود صادق بود، ميبايست نتيجه ظهور وي، آنگونه كه در روايات اسلامي بيان گرديده نيز ظاهر ميشد، اما همانگونه كه آمد، عدم تحقق اين پيشبينيها خود يكي از بزرگترين دلايل كذب اين ادعاها به شمار ميآيد.
البته باب از آنجا كه دستكم در ضمير خويش به كذب بودن ادعاهايش واقف بود، براي گريز از اين بنبست افشاگرانه، مفهومي را تحت عنوان «من يُظهرالله» (كسي كه خداوند او را ظاهر خواهد كرد) به ميان آورد و در باب شانزدهم از واحد دوم از كتاب «بيان فارسي» خاطر نشان ساخت: «وصيت ميكنم كل اهل بيان را كه اگر در حين ظهور من يظهرالله كل موفق به آن جنت عظيم و لقاي اكبر گرديد. طوبي لكم ثم طوبي لكم ثم طوبي لكم» جالب اين كه وي زمان ظهور من يظهرهالله را نيز تعيين ميكند. وي در باب هفدهم از واحد دوم كتاب «بيان فارسي» مينويسد: «اگر در عدد غياث ظاهر گردد و كل داخل شوند احدي در نار نميماند. و اگر الي مستغاث رسد و كل داخل شوند احدي در نار نميماند الا آن كه كل مبدل ميگردد به نور.» اين پيشبيني باب توسط دكتر سيدمحمدباقر نجفي در كتاب «بهائيان» بدينگونه توضيح داده شده است: «مطابق عدد ابجد كلمه «غياث»، ظهور من يظهرهالله 1511 سال بعد از ظهور بيان ميباشد، و يا مطابق عدد «مستغاث»، 2001 سال پس از ظهور بيان خواهد بود. و مطابق باب 13 از واحد سوم از كتاب «بيان فارسي» عليمحمد شيرازي در پيش خود موعد ظهور من يظهرهالله را قريب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض ميكرده است.»(سيدمحمد باقر نجفي، بهائيان، تهران، انتشارات طهوري، 1357، ص217) بنابراين عليمحمد شيرازي كه خود در ابتدا مدعي بود همان منجي موعود است و به همين خاطر نيز جمعي از عوام كه از ظلم زمانه به تنگ آمده بودند، به وي گرويدند و دست به قيامها و شورشهايي زدند تا طبق اعتقادات خويش به برپايي حكومت صالح و عادل آخرالزمان ياري رسانند، ناگهان ظهور منجي موعود را به دو هزار سال بعد موكول ميكند؛ لذا با توجه به اين بخش از تعليمات باب نيز هيچ مبنا و پايهاي براي مسلك بهائيت و جايگاه سردمدار آن يعني ميرزاحسينعلي بهاء نميتوان يافت. همچنين برمبناي بخش ديگر آموزههاي وي که اقدام به تعيين وصي براي خود ميكند نيز جايگاهي را نميتوان براي ميرزاحسينعلي در نظر گرفت.
در اين باره گفتني است باب اگرچه ظهور «من يظهرهالله» را موكول به حدود دو هزار سال بعد كرده بود، اما حوالي سال 1265 ق. ناگهان اقدام به تعيين وصي براي خويش كرد و بابيان، اين وصي را همان «من يظهرهالله» موعود خواندند. اين كه چگونه باب در يكجا زمان ظهور من يظهرهالله را حدود دو هزار سال ديگر تعيين ميكند و در موضعي ديگر اقدام به تعيين شخص وصي يا «من يظهرهالله» بلافاصله بعد از خود مينمايد، البته در مرام و مسلك وي كه مشحون از تعارضات، ابهامات و حتي اشتباهات فاحش و حيرتآور دستوري و ادبي است، جاي هيچگونه تعجبي ندارد. لذا ما نيز در اينجا از ورود به اين بحث خودداري ميكنيم، اما آنچه در اين زمينه مهم است آن كه باب، ميرزا يحيي صبح ازل را به وصايت خود برگزيد و نص مكتوب وي در اين زمينه عيناً در «رساله قسمتي از الواح خط نقطهي اولي و آقاسيد حسين كاتب» موجود است: «الله اكبر تكبيراً كبيراً، هذا كتاب من عندالله المهيمن القيوم، الي الله المهيمن القيوم، قل كل من الله مبدؤن، قل كل الي الله يعودون، هذا كتاب من علي قبل نبيل ذكرالله للعالمين الي من يعدل اسمه اسم الوحيد ذكرالله للعالمين قل كل من نقطه البيان ليبدؤن ان يا اسم الوحيد فاحفظ ما نزل فيالبيان وأمر به فانك لصراط حق عظيم.» (اين كتاب از خداي مهيمن قيوم است به سوي خداي مهيمن قيوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خدا است. اين كتابي است از علي قبل نبيل (علي قبل نبيل، لقب سيدعليمحمد شيرازي است زيرا به زعم ايشان محمد از نظر حروف ابجد 92 و برابر عددي نبيل است و چون علي قبل از محمد است لذا ميتوان گفت علي قبل نبيل) ذكر كرده است خداوند براي جهانيان، به سوي آن كس كه اسمش مطابق است با نام وحيد (از نظر حروف ابجد يحيي و وحيد هر دو برابر 28 ميباشند) بگو همه از نقطه بيان آغاز ميشوند، به درستي كه اي همنام وحيد، پس حافظ باشي بر آنچه كه نازل شده در بيان و امر كن بر آن، به درستي كه تو در راه حق بزرگ هستي) (به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، صص290-289) در پي صدور اين «لوح» از سوي «حضرت نقطه اولي»، ميرزا حسينعلي نوري برادر ناتني بزرگتر ميرزا يحيي نيز كاملاً بدان گردن مينهد و به عنوان «پيشكار صبح ازل» مشغول خدمت به وصي باب ميگردد. اين وضعيت ادامه دارد تا سال 1268ق. كه واقعه ترور ناصرالدين شاه توسط جمعي از بابيان روي ميدهد و منجر به دستگيري و اعدام عدهاي و فرار و خروج عدهاي ديگر از جمله صبح ازل و بهاءالله از ايران و اقامت در بغداد ميگردد. پس از آن است كه هواي رياست به ذهن ميرزاحسينعلي نفوذ ميكند و دست به اقداماتي ميزند كه موجبات اعتراض جمعي از اصحاب صبح ازل را فراهم ميآورد و باعث ميشود تا وي راهي منطقه سليمانيه شود و به مدت دو سال با لباس درويشي در آن مناطق آواره گردد. ميرزاآقاخان كرماني و شيخ احمد روحي در كتاب «هشت بهشت»، اين ماجرا را چنين نقل كردهاند: «كمكم بعض آثار تجدد و مساهله و خود فروشي و تكبّر در احوال بهاءالله مشهود گرديده، بعضي از قدماء امر، از قبيل ملامحمدجعفر نراقي و ملا رجبعلي قهير و حاجي سيدمحمداصفهاني و حاجي سيدجواد كربلائي و حاجي ميرزااحمد كاتب، و متولي باشي قمي، و حاجي ميرزامحمدرضا و غير هم از مشاهدهي اين احوال مضطرب گشته بهاءالله را تهديد نمودند و به درجهاي بر او سخت گرفتند كه وي قهر كرده از بغداد بيرون رفت و قريب دو سال در كوههاي اطراف سليمانيه بسر برد و در اين مدت مقر وي معلوم بابيان بغداد نبود.»(ميرزاآقاخان كرماني و شيخ احمد روحي، هشت بهشت، تهران، انتشارات بابيان، به نقل از: سيدمحمد باقر نجفي، بهائيان، ص309)
البته ممكن است بهائيان و از جمله آقاي نيكوصفت، استناد به نوشتههاي منسوبان صبح ازل، يعني دو داماد وي را پذيرا نباشند، اما ايشان اصل عزيمت ميرزاحسينعلي به آن نواحي را در هيئت يك درويش قبول دارند، چرا كه عباس افندي در «مقاله شخصي سياح» و شوقي افندي در كتاب «قرن بديع» به صراحت بدان اشاره كردهاند. نكته ديگري كه نميتواند مورد قبول بهائيان نباشد، علت بازگشت ميرزاحسينعلي به بغداد است كه آنهم به امر و دستور و در واقع اعلام موافقت صبح ازل صورت گرفت. بهاءالله خود به صراحت در «ايقان» پس از شرح احوال خويش در بغداد و سليمانيه، مينويسد: «قسم به خدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضر احدي نشوم و علت حزن قلبي نگردم غير از آنچه ذكر شد خيالي نبود و امري منظور نه اگرچه هر نفسي محملي بست و به هواي خود خيالي نمود، باري تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد و لابد تسليم نمودم و راجع شدم.» همانگونه كه ميدانيم كتاب «ايقان» پس از بازگشت بهاءالله از سليمانيه به بغداد توسط وي در جهت شرح و تبيين و تحکيم ادعاها و تعليمات باب نگاشته مي¬شود و او طي حدود 4 سال پس از آن يعني تا حوالي 1278 ق. در همين مسير گام برمي¬دارد؛ لذا در همين كتاب مشاهده ميگردد كه وي اطاعت و تبعيت محض خود را از «مصدر امر» نيز اعلام ميدارد و او را به عنوان «من يظهرهالله» به رسميت ميشناسد.
بر اساس آنچه تاكنون بيان گرديد به خوبي ميتوان واهي بودن مسلك بهائيت را دريافت؛ چرا كه اولاً بطلان ريشه و اساس آن يعني بابيه به وضوح مشخص است و ثانياً از يك نگاه دروني نيز نميتوان هيچگونه حقانيتي را براي بهائيت قائل شد. اتفاقاً بهائيان و در رأس آنها شخص ميرزاحسينعلي چون به اين نكته واقف بود كه قادر به اثبات حقانيت خويش در چارچوب مسلك «بابيه» نيست، در صدد قطع پيوندش با اصل و ريشه اين ادعا برآمد تا خود و پيروانش را از يك تلاش و تقلاي سخت و نفسگير و در عين حال بيفرجام، رها سازد. بنابراين برخلاف آنچه آقاي نيكوصفت بارها در اين كتاب تكرار ميكند و تلاش دارد با بيان اين كه بهائيت «مدافع اسلام در برابر اديان گذشته» بوده(ص15) به نوعي تلائم و همسازي ميان اين مسلك با اسلام را به نمايش درآورد، بهائيت نه تنها هيچ ارتباط مثبت و مؤيدي با اسلام ندارد بلكه رهبريت اين مسلك، به قطع ارتباط آن با اصل و ريشه خود يعني بابيه نيز اقدام كرد. اتفاقاً آثار و تبعات اين اقدام، از نگاه بابيان دور نماند؛ چرا كه قطع ارتباط بهائيت با بابيه، دقيقاً به مصداق اين ضربالمثل كه «يكي بر سر شاخ، بن ميبريد»، آن را به كلي بيهويت ساخت و همچون برگي جدا شده از ساقه، در هوا معلق و سرگردان گردانيد. عزيهخانم، خواهر ميرزاحسينعلي بهاء كه بر مسلك بابيه باقي ماند و هرگز ادعاهاي بهاء را نپذيرفت، در پاسخ به نامه عباس افندي معروف به «رساله عمه»، اين اقدام برادر خويش را به نقد كشيده است: «و اما مطلب اول كه مدعي ميگويد كه من ناسخ بيان و احكام و شرايع بيانم و صاحب كتاب و شريعتم حالا از شما سئوال مينمايم اگر شخص فلاح بصير با دانش بذري صحيح بدون نقص در مزرعهاي بيفشاند كه از محصول آن بهره ببرد و از ثمرهي آن فايدهاي بردارد و آن بذر هنوز ريشهاي به زمين ندوانيده و سر از خاك برنياورده شاخ و برگي نكرده ازهار و اقمارش را كسي نديده و نچيده بلكه درست نشنيده و نفميده آن زمين را برگرداند و آن بذر را بكلي ضايع و باطل كند به حكم عقل سليم و دانش مستقيم يا بايد آن فلاح بيبصيرت باشد و يا آن بذر ناقص و بيمغز اگر در شمسيت نقطهي اولي او را حرفي و اشكالي باشد كه آن حضرت كامل و بينهاش كافي و مكفي نبوده است به حكم عقل صريح چنين كلامي قابل استماع نيست سهل است به حكم صاحب بيان گويندهي او را كافر ميدانيم...»(كتاب «تنبيهالنائمين»، عزيه خانم، صفحه 98، از انتشارات بابيان، به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، ص448- 447)
اينك با توجه به سابقه شكلگيري بهائيت، ميتوان علل و عوامل قرار گرفتن آن را در دامان بيگانگان، به ويژه استعمار انگليس، دريافت. به همين دليل هم است كه بهائيان حاضر، تمايلي براي ورود به بحثهاي ريشهاي تاريخي و نيز محاجههاي كلامي و عقلي پيرامون ماهيت اين مسلك ندارند و غالباً بحث را از نيمه آغاز ميكنند؛ بدين معنا كه بهائيت را به عنوان يك «دين» با ريشههاي متقن الهي و تاريخي، مفروض ميگيرند و آنگاه به بحث در اين باره ميپردازند كه موضعگيريها و عملكردهاي پيروان آن در طول دهههاي گذشته چه بوده است. اما هنگامي كه مشخص شود اولاً بهائيت برمبناي مسلكي شكل گرفت كه خود آن از هيچ پايه و اساس اصولي و منطقي و الهي برخوردار نبود، ثانياً با سرقت عنوان «من يظهرهاللهي» پايهگذاري شد و ثالثاً بلافاصله پس از مطرح شدن، ارتباطش را با اصل و اساس خويش بريد و لذا در يك حالت تعليق و بيهويتي تاريخي و عقيدتي قرار گرفت، به وضوح ميتوان مشاهده كرد مسلكي كه هيچگونه نقطه اتكايي ندارد لاجرم براي ادامه حيات، قرار گرفتن بيشتر در دامن بيگانگان قدرتمند را به عنوان جايگاهي كه بتواند در درون آن به نشو و نما بپردازد، تنها گزينه ممكن مييابد. به اين ترتيب نوعي تعامل و روابط دوجانبه عميق ميان بهائيت و استعمارگران شكل گرفت، بدين صورت كه آنها امكان ادامه حيات اين فرقه و رهبرانش را فراهم آورند و در مقابل از خدمات و كاركردهاي دست¬اندرکاران بهائيت بهرهمند گردند.
البته ناگفته نماند كه حسينعلي ميرزا بهاء، در زمينه ابداع يك آيين عقيدتي تلاشهايي به عمل آورد و دست به كار صدور آيات و الواح مختلف گرديد، اما با دقت در محتواي گفتههاي بهاء ميتوان به اين نكته تفطن يافت كه اين «آيات» نه تنها مشكلي از مشكلات وي نگشود بلكه خود افزون بر آنها شد. به عنوان نمونه، هنگامي كه وي ميگويد: «اسمع ما يوحي من شطرالبلاء علي بقعه المحنه و الابتلاء من سدره القضاء انه لااله الا اناالمسجون الفريد» يعني: «بشنو آنچه را كه وحي ميشود از مصدر بلاء بر زمين غم و اندوه از سدره قضا بر ما به اين كه نيست خدايي جز من زنداني يكتا» (كتاب «مبين» نوشته بهاءالله، چاپ 1308 ه.ق. ص286) طبيعتاً هر شنوندهاي كه اندك بهرهاي از عقل داشته باشد در پذيرش محتواي اين «وحي»! درميماند. به طور كلي آموزههاي ميرزا حسينعلي بهاء مشحون از اينگونه «آيات و بينات» است به صورتي كه مخاطبان نميتوانند دريابند كه بالاخره وي خود را چه ميداند: بنده خدا؟ پيامبر؟ يا خود خدا؟ اين آشفتهگويي البته ميراثي است كه وي از سلف خويش؛ باب به ارث برده بود و لذا به عنوان بارزترين وجه مشترك دو مسلك بابيه و بهائيه به شمار ميآيد. جالب اين كه گاهي همين آشفتگيها و تناقضات در بيان و نوشتار بهاء، موجب طرح سؤالاتي از وي ميگرديد كه البته پاسخهاي مشابهي را در پي داشت. به عنوان نمونه، هنگامي كه از وي پرسيده شد شما كه خود را خدا ميداني چرا بعضي مواقع ميگويي اي خدا، و در بعضي از نوشتههاي خويش از او استمداد ميطلبي؟ پاسخ داد: «يدعو ظاهري باطني و باطني ظاهري ليست فيالملك سواي ولكن الناس في غفله مبين» يعني: باطن من ظاهر من را ميخواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودي غير از من نيست لكن مردم در غفلت آشكارند.(همان، ص405)
بديهي است اين قبيل «آيات و بينات» از آنجا كه فاقد جوهره حقانيت و عقلانيت بودند به هيچ وجه قادر به اقناع اندك مخاطبان بهاء نبودند و اين خود معضلي بود مضاف بر ديگر مشكلاتي كه ميرزاحسينعلي در آنها غوطه ميخورد. در اين حال، از آنجا كه مسائل و مشكلات ناشي از آوارگي بهاء و اطرافيانش در سرزمين عثماني به معضلي جدي براي آنها تبديل شده بود و از سويي دولت ايران نيز به دليل سابقه عملكرد بابيه و نيز رفتارهاي ناشايست و ضدمذهبي بهائيان، نگاهي كاملاً منفي به آنها داشت، ميرزاحسينعلي درصدد برآمد تا با ارسال نامهاي براي ناصرالدين شاه، بخت خود را براي التيام روابط با دولت ايران بيازمايد. آقاي نيكوصفت نيز در كتاب خود اشارهاي به اين نامه دارد و مينويسد: «بهاءالله در نامهاي كه به ناصرالدين شاه از عكا مينويسد ضمن محكوم دانستن سوءقصد به جان شاه تأكيد ميكند كه بهائيان ديگر به هيچ وجه گرد اعمال خشونت نميگردند.»(ص150) البته نويسنده با ذكر برخي از عبارات مندرج در نامه مزبور سعي دارد چنين وانمود سازد كه اين نامه صرفاً بيانگر تغيير رويكرد از خشونت به صلح و صفاست. حتي اگر بپذيريم كه محتواي اين نامه محدود به همين مقدار است، نويسنده كتاب ميبايست توضيح دهد كه چگونه حركتي كه با ادعاي ظهور منجي موعود و مصلح جهاني و منهدم كننده اساس ظلم و جور آغاز شده و به همين دليل هم هيجاني در ميان برخي اقشار برانگيخته و حتي واقعه ترور ناصرالدين شاه نيز در همين چارچوب طراحي شده و به وقوع پيوسته بود، به آنجا ميرسد كه سردمدار بهائيت، وظيفهاي جز دعا و ثنا براي حاكمان- اعم از ايراني، روسي، عثماني و انگليسي- براي خود و پيروانش قائل نيست و نه تنها هيچ حساسيتي در قبال ظلم و ظالم ندارد بلكه اطاعت محض از هر ستمكار و استعمارگري را وظيفه و تكليف شرعي و غيرقابل تخطي بهائيان ميداند؟ در واقع اگر به همان سطر اول اين نامه توجه كنيم، متوجه ميشويم كه ارسال آن نه براي اطلاعرساني صرف به شاه ايران مبني بر تغيير رويه بهائيان از خشونت به صلح، بلكه براي اظهار عجز و بندگي در برابر سلطان صاحبقران بوده است. لذا نامه خود را اينگونه آغاز ميكند: «يا ملك¬الارض اسمع نداء هذاالمملوك...» تا بلكه بتواند نظر لطف ناصرالدين شاه را شامل حال خود و پيروانش گرداند. البته عليرغم چربزباني بهاء در اين نامه، شاه قاجار اعتناي چنداني به آنها نميكند و لذا براي بهاء و پيروان او اتكا به دول بيگانه و قدرتمند، به صورت يك اصل اساسي درميآيد. جالب اين كه در اين راستا، ميزان قدرت و موقعيت «ملوک» در معادلات بينالمللي ملاك مهمي براي بهائيان به شمار ميآمده است. هنگامي كه سلطان عثماني همچنان در قدرت است و بهائيان تحت حاكميت او قرار دارند، عباس افندي (عبدالبها) چنين مكتوبي را صادر ميكند: «(الهي الهي) اسألك بتأييداتك الغيبيه، و توفيقاتك الصمدانيه، و فيوضاتك الرحمانيه، ان تؤيد الدوله العليه العثمانيه، و الخلافه المحمديه علي التمكين فيالارض و الاستقرار علي العرش، و ان تصون اقليمها عن الآفات، و تحفظ مركز خلافتها عن الملمات» (ر.ك به: «مكاتيب» نوشته عباس افندي، جلد دوم، ص312) و آنگاه كه استعمار انگليس توانست با شكست امپراتوري عثماني، به قدرت فائقه در منطقه خاورميانه تبديل شود، عبدالبها براي ادامه شوكت اين استعمارگران، دست به دعا برداشت: «اللهم ان سرداق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدسه...» كه ترجمه متن كامل آن چنين است: «بارالها سراپرده عدالت در شرق و غرب اين سرزمين مقدس برپا شده است و من ترا شكر و سپاس ميگويم به خاطر ظهور اين حاكميت دادگر و دولت قدرتمند كه نيروي خود را در راه آسايش و رفاه رعاياي خويش مبذول داشته است. خدايا پادشاه بزرگ، جرج پنجم، پادشاه انگليس را به توفيقات رحمانيت مؤيد بدار و سايه بلندپايه او را بر اين سرزمين ارزشمند (فلسطين) پايدار بدار، با ياري و صيانت و حمايت خويش، كه همانا تويي مقتدر بلندمرتبه بزرگ و بخشنده. حيفا، 17 دسامبر 1918، ع ع [عباس عبدالبها]» (مكاتيب عباس افندي، جلد سوم، ص 347)
البته گفتني است هرچند كه بهائيت در گامهاي نخستين خود، تحت حمايت روسها قرار گرفت (كما اين كه ميرزا حسينعلي بهاء، جان خويش را مرهون حمايت قاطع سفير روسيه تزاري بود) اما پس از حضور در سرزمين عثماني و اقامت در عكا، از آنجا كه تحولات جهاني حاكي از تفوق انگليس و اضمحلال عثماني بود، بهائيان به زعامت عبدالبهاء به سرعت نگاه خود را معطوف به استعمارگران بريتانيايي ساختند و حتي پيش از تصرف سرزمينهاي عثماني و از جمله فلسطين توسط انگليسيها، باب همكاريهاي گسترده را با آنها گشودند. به همين دليل نيز، انگليسيها پس از پيروزي، حمايت از بهائيت را به طور قاطع در دستور كار خويش قرار دادند و اين طبعاً از نگاه بهائيان و زعيم آنها نيز كمال مطلوب بود. اعطاي نشان «شهسوار طريقت امپراتوري بريتانيا» و عنوان «سر» توسط ژنرال آلن¬بي فرمانده ارشد نيروهاي انگليسي به عبدالبهاء نيز به همين مناسبت صورت گرفت. البته نويسنده كتاب در توجيه اين مسئله نگاشته است: «در ابتدا بايد بدانيم كه عباس افندي هيچگاه از اين لقب استفاده نكرده است و در هيچ نامه رسمي و غيررسمي اسمي از اين لقب نيست. علت واگذاري اين لقب به عباس افندي تهيه و انبار كردن به موقع گندم و نجات مردم از گرسنگي در جنگ بوده است و بدين علت و به علت بذل و بخششي كه داشته مورد احترام همه گروههاي ساكن در حيفا بوده است.» (ص153)
اين ادعا، البته همانند خود بهائيت، بديع و تازه است؛ چرا كه براي اثبات وابستگي بهائيت به انگليس تنها كافي است به الواح و آياتي كه توسط خود سران اين فرقه «نازل» شده و به يكي از آنها اشاره شد، مراجعه كرد. به راستي هنگامي كه عبدالبهاء از ظالمترين و جنايتكارترين كشور استعماري كه صدها هزار انسان را به بردگي گرفته و هزاران تن ديگر را در مسير تفوق طلبي خويش كشته و به تصرف سرزمينها و اموال و منابع آنها پرداخته است، به عنوان يك «حاكميت دادگر» كه سراپرده عدالت آن در شرق و غرب خاورميانه گسترده شده، ياد ميكند و از خداوند بقا و شوكت آن را درخواست مينمايد، چه تحليل و تفسيري از اين سخنان و رفتارها ميتوان داشت؟ از طرفي چنانچه به منابع غيراسلامي نيز مراجعه شود، مشاهده ميگردد كه وابستگي بهائيت به استعمار انگليس به دليل وضوح آن، در اين منابع نيز مورد تأكيد قرار گرفته است. احمد كسروي كه در مرزبندي شديد او با اسلام شكي نيست، در كتاب خود تحت عنوان «بهائيگري» با اشاره به وابستگي بهائيان به قدرتهاي بيگانه از ابتداي شكلگيري، مينويسد: «يكي از داستانهايي كه دستاويز به دست بدخواهان بهائيگري داده و راستي را داستان ننگآوري ميباشد آن است كه پس از چيره گرديدن انگليسيان به فلسطين، عبدالبهاء درخواست لقب «سر» (Sir) از آن دولت كرده و چون دادهاند، روز رسيدن فرمان و نشان در عكا جشني برپا گردانيده و موزيك نوازيدهاند و در همان بزم، پيكرهاي برداشتهاند. پيداست كه عبدالبهاء اين را شوند پيشرفت بهائيگري و نيرومندي بهائيان پنداشته و كرده، ولي راستي را جز مايه رسوايي نبوده است و جز به ناتواني بهائيان نتواند افزود.» (احمد كسروي، بهائيگري، تهران 1323، چاپخانه پيمان، ص90)
البته به دليل مشهور و مسلم بودن اين قضيه و نيز ثبت لحظات جشن اعطاي نشان و عنوان به عبدالبهاء توسط «پيكرهاي» كه برداشته شده است، بهائيان هيچگاه قادر به كتمان اين مسئله نبوده و نخواهند بود، اما نكته جالب در توجيه آقاي نيكوصفت راجع به اين مسئله- كه به تعبير كسروي «راستي را داستان ننگاوري ميباشد»- آن است كه عبدالبهاء هيچگاه از اين عنوان در مكاتبات خويش استفاده نكرده است. در واقع نويسنده كتاب، شركت عباس افندي در مراسم جشن اعطاي عنوان و پذيرش آن را كه حاكي از تمايل و رضايت قلبي وي بوده است، به بوته فراموشي سپرده و عدم امضاي مكاتيب را با عنوان «سر عبدالبهاء»، نشانه استقلال عباس افندي از انگلستان به شمار ميآورد؛ اين در حالي است كه آقاي نيكوصفت در حل اين مسئله براي اذهان پرسشگر، ابتدا بايد نظر خود را راجع به انگلستان در اوايل قرن بيستم به صراحت اعلام دارد. آيا وي اين كشور را استعمارگر ميداند يا خير؟ آيا حاكميت اين كشور را عادل و عدالت گستر به شمار ميآورد يا خير؟ البته وي طبعاً نميتواند برخلاف نظر عبدالبهاء، انگلستان را كشوري استعمارگر و ظالم به حساب آورد، بنابراين بايد تلاش كند تا «عدالت پروري» حكومت انگلستان را در اين برهه از زمان به اثبات برساند، هرچند از فحواي كلام نويسنده چنين برميآيد كه قادر به انجام اين وظيفه نيز نيست. در واقع هنگامي كه او به عدم استفاده عبدالبهاء از عنوان اهدايي انگليس اشاره ميكند، به نوعي در پي آن است كه ارتباط قلبي و عاطفي و سازماني ميان عباس افندي با انگلستان را پنهان كند و چه بسا اين لقب را يك «هديه تحميلي» و بلكه ناخوشايند براي عبدالبهاء وانمود سازد. اگرچنين است، شايسته بود آقاي نيكوصفت دلايل اين موضوع را نيز ميشكافت و از ماهيت پليد استعمار انگليس كه موجبات عدم تمايل قلبي عباس افندي را به آن وهدايايش فراهم آورده بود، سخن ميگفت. بديهي است كه ايشان قادر به انجام اين كار نيز نيست، چرا كه انبوه مكتوبات برجاي مانده از عباس افندي حكايت از شأن و جايگاه رفيع انگلستان در قلب و جان عبدالبهاء دارد؛ بنابراين ملاحظه ميگردد كه آقاي نيكوصفت در يك بنبست منطقي جدي گرفتار آمده است و از آنجا كه هيچ راه گريزي براي نجات خويش از اين موقعيت ندارد، بناچار مسئله را به اجمال برگزار ميكند و البته يك دليل انسان دوستانه نيز براي مفتخر شدن عباس افندي به دريافت عنوان «سر» ميتراشند كه آن نيز چيزي جز تحريف تاريخ و وارونه ساختن حقايق نيست. در حقيقت، عبدالبهاء نه به خاطر اعطاي گندم به مردم فقير و گرسنه در خلال جنگ، بلكه به دليل گشودن درب انبارهاي گندم خويش به روي سپاهيان انگليسي در آن موقعيت خطير، عمق وابستگي و تعلق خاطر خود را به دولت «عدالتگستر» بريتانيا به اثبات رسانيد و از اين بابت مستحق دريافت نشان و عنوان مزبور گرديد.
موضوع ديگري كه جا دارد همينجا به آن اشاره شود، پيوندي است كه از همان دوران بسط ارتباط بهائيت با انگلستان، ميان اين مسلك و رهبرانش با صهيونيستها به وجود ميآيد. خوشبختانه آقاي نيكوصفت منكر نگارش نامه عبدالبهاء به حبيب مؤيد در سال 1907 نيست و اصل نامه را قبول دارد. با مراجعه به «خاطرات حبيب» ميتوان از متن اين نامه مطلع شد: «اينجا فلسطين است، اراضي مقدسه است. عن قريب قوم يهود به اين اراضي بازگشت خواهند نمود، سلطنت داوودي و حشمت سليماني خواهند يافت. اين از مواعيد صريحه الهيه است و شك و ترديد ندارد. قوم يهود عزيز ميشود... و تمامي اين اراضي باير، آباد و داير خواهد شد. تمام پراكندگان يهود جمع ميشوند و اين اراضي مركز صنايع و بدايع خواهد شد، آباد و پرجمعيت ميشود و ترديدي در آن نيست.» (خاطرات حبيب، ص20؛ نيز ر.ك: آهنگ بديع، سال 1330، ش3، ص53) اما آنچه آقاي نيكوصفت در قبال اين نامه و محتواي آن صورت ميدهد، مرتبط ساختن اظهار نظر عبدالبهاء با مندرجات تورات مبني بر سكونت قوم يهود در اورشليم است. (صص91-89) قاعدتاً ايشان به اين نكته توجه دارد كه حداقل دو هزار سال از تدوين تورات ميگذرد و در طول اين زمان طولاني، اين وعدهها در آن مندرج بوده است. ما در اين نوشتار بيآن كه وارد بحثهاي محتوايي راجع به اينگونه وعدهها در تورات و ميزان انطباق ادعاهاي صهيونيستها با اين وعدهها شويم، تنها به ذكر اين سؤال ميپردازيم كه عبدالبهاء چگونه به خود جرئت داد تا عليرغم گذشت دو هزار سال از آن وعدهها، زمان تحقق آنها را «عن قريب» اعلام كند؟ چه چيزي باعث شد تا عبدالبهاء چنين احساس نكند كه چه بسا دو هزار سال ديگر نيز بگذرد و اين وعده تورات محقق نگردد؟ البته پاسخ بهائيان و از جمله آقاي نيكوصفت به اينگونه سؤالات مشخص است، چراكه از نظر آنها عباس افندي به عنوان پسر و بنده خداي بهائيان يعني ميرزاحسينعلي نوري، با آگاهي از عوالم هور و قليا و جابلسا و جابلقا، چنين حقايقي را دريافته، اما واقعيات عيني حاكي از آن است كه ايشان بدون نياز به ارتباط با عوالم مزبور موفق به اظهارنظري چنين قاطع گرديده است. در اين باره كافي است به برخي شواهد و قرائن توجه كنيم. همانگونه كه ميدانيم جنبش صهيونيسم كه از سابقهاي ديرينه برخوردار بود، در سال 1898 با تشكيل كنفرانس بازل به رهبريت هرتصل، رسماً اعلام موجوديت كرد و از آن پس در پي ايجاد دولت صهيونيستي برآمد. در اين حال پيوند مستحكمي ميان اين جنبش با برخي دولتهاي اروپايي و بويژه انگليس برقرار بود كه جاي پرداختن تفصيلي به آن در اين نوشتار نيست، بنابراين حركت صهيونيسم دستكم در دو چهره، كاملاً مشخص و مشهود است؛ يكي در حركت فعالان اين جنبش كه از طريق آژانس يهود صورت ميگرفت و ديگري از طريق تلاشها و فعاليتهاي دولت انگليس كه به تعبير عباس افندي «عدالت گستر» بود و همواره مورد تكريم و ثناي وي قرار داشت. حال اگر به ملاقات «بنزوي» يكي از فعالان برجسته آژانس يهود - و بعدها اولين رئيسجمهور رژيم صهيونيستي- با عبدالبهاء در حوالي سال 1909 توجه كنيم (اخبار امري: نشريه رسمي محفل ملي بهائيان ايران، تير 1333، ش3 صص9-8) ميتوان به ارتباطات رهبر بهائيان با سردمداران جنبش صهيونيسم در آن برهه پي برد و طبعاً در اينگونه ملاقاتها، پيرامون طرح گسترده صهيونيستها براي اشغال سرزمينهاي اسلامي، سخن به ميان ميآمده است.
قرينه ديگري كه جا دارد مورد تأمل قرار گيرد و حاكي از روابط عبدالبهاء با انگليسيهاست، تصميم جمال پاشا فرمانده كل قواي عثماني در منطقه فلسطين به كشتن عبدالبهاء به عنوان جاسوس بريتانيا و انهدام مركز آنها در حيفا است. خوشبختانه اصل اين ماجرا از سوي بهائيان قابل انكار نيست؛ چرا كه شوقي افندي در كتاب خود به نام «قرن بديع» به آن تصريح كرده است: «جمال پاشا (فرمانده كل قواي عثماني) تصميم گرفت عباس افندي را به جرم جاسوسي اعدام كند.» (شوقي افندي، قرن بديع، تهران، مؤسسه ملي مطبوعات امري، ج3، ص291) حال اگر اين مسئله را در كنار اعطاي نشان و عنوان «شواليه» و «سر» به عبدالبهاء در نظر بگيريم و الواح صادره از سوي ايشان را نيز كه سراسر مجيزگويي زعماي دولت فخيمه بريتانياي استعمارگر است، از ياد نبريم و همچنين فراموش نكنيم كه مقامات انگليسي اشغالگر فلسطين در مراسم تشييع جنازه عبدالبهاء با تشريفات كامل شركت جستند، آن گاه ميتوان دريافت كه تصميم جمال پاشا به اعدام رهبر بهائيان از يكسو، و حمايت بيدريغ انگليس از وي و اعطاي عناوين عالي انگليسي به وي از سوي ديگر، چندان هم بيدليل نبوده و طرح ادعاي كمك غذايي عباس افندي به مردم فلسطين در جريان جنگ جهاني اول بيمبناتر از آن است كه بتواند اذهان جستجوگر را قانع سازد.
به هر تقدير، در پي تحكيم سلطه انگليس بر سرزمين فلسطين و صدور اعلاميه بالفور مبني بر حمايت از تشكيل دولت صهيونيستي در اين منطقه كه به عزيمت يهوديان اروپايي به اين سرزمين انجاميد، بهائيت و صهيونيسم به عنوان دو فرقه تحت حمايت استعمار، در كنار يكديگر قرار گرفتند و طبيعتاً پيوندي مستحكم ميان آنها به وجود آمد. خوشبختانه اسناد و مدارك ثبت شده در تاريخ و به ويژه در منابع خود بهائيان در اين زمينه به حدي است كه كار نفي پيوند بهائيت و صهيونيسم را بر نيكوصفت و ديگر هم¬مسلكان ايشان، بسيار مشكل و بلكه محال ميسازد. اگر آقاي نيكوصفت در سخنرانيهاي عباس افندي در آمريكا دقت بيشتري به خرج ميداد، مشاهده ميكرد كه وي چگونه با شوق و ذوق برپايي حاكميت صهيونيسم در فلسطين را بشارت ميدهد. عبدالبهاء طي سخناني در منزل مستر مكنات بروكلين در هفدهم ژوئن 1912 در آمريكا، اظهار داشت: «مژده باد، مژده باد كه نور شمس حقيقت طلوع نمود. مژده باد، مژده باد كه صهيون به رقص آمد. مژده باد، مژده باد كه اورشليم الهي از آسمان نازل شد. مژده باد، مژده باد كه بشارت الهي ظاهر گشت...» (خطابات عبدالبهاء ج2، ص153) اينگونه سخنان به همراه تعابير خاص آن در ادامه بشارتهاي عباس افندي كه نمونهاي از آنها در سال 1907 مورد اشاره قرار گرفت، جملگي نشان از اطلاع وي از حركت صهيونيستها براي اشغال سرزمين فلسطين و برپايي حكومت در آن منطقه دارد. پس از آن نيز وي در پي اشغال سرزمين فلسطين توسط قواي انگليسي، براي موفقيت صهيونيستها در استقرار حاكميت خويش بر اين منطقه، دست به دعا برداشت: «اسرائيل عن قريب جليل گردد و اين پريشاني به جمع مبدل شود. شمس حقيقت طلوع نمود و پرتو هدايت بر اسرائيل زد تا از راههاي دور با نهايت سرور به ارض مقدس ورود يابند. اي پروردگار، وعده خويش آشكار كن و سلاله حضرت جليل را بزرگوار فرما...» (خاطرات حبيب، ج1، ص53، و نيز ر.ك: مائده آسماني، ج2، صص 231 و234) اگر چه عبدالبهاء خود زنده نماند تا تشكيل حكومت صهيونيستي را در فلسطين شاهد باشد، اما جانشين او، شوقيافندي ضمن اعلام سرور فراوان از تحقق پيشگوييهاي(!) عبدالبهاء، تشكيل دولت اسرائيل را «مصداق وعده الهي به ابناي خليل و وارث كليم» خواند. (شوقي افندي، توقيعات مباركه، تهران، مؤسسه ملي مطبوعات امري، بديع 125، ص290)
گذشته از اين كه حقوق ساكنان و صاحبان اصلي سرزمين فلسطين از سوي سران بهائيت به طور كلي ناديده گرفته ميشود و از اشغال اين سرزمين توسط جمعي اروپائيان صهيونيست اظهار سرور و شادماني ميگردد، جا داشت آقاي نيكوصفت اين مسئله را براي خوانندگان ميشكافت كه چرا عبدالبهاء تا اين حد از پيوند خوردن صهيونيستها با سرزمين فلسطين اظهار شادماني و سرور ميكند؟ توضيحاً اين كه اگر به تعليمات بهاء و عبدالبهاء توجه كنيم، ملاحظه ميشود كه يكي از اصول مورد تأكيد آنها، نفي «حبالوطن» و تأييد «حبالعالم» بوده است. جمله معروف ميرزا حسينعلي بهاء كه يقيناً نيكوصفت آن را به خوبي ميداند اين است: «ليس الفخر لمن يحبالوطن بل الفخر لمن يحبالعالم» بر همين مبناست كه عباس افندي نيز در يكي از سخنرانيهاي خود در آمريكا اين مسئله را بدينگونه مورد تأكيد قرار ميدهد: «اصل، وطن قلوب است، انسان بايد در قلوب توطن كند نه در خاك. اين خاك مال هيچكس نيست، از دست همه بيرون ميرود، اوهام است، لكن وطن حقيقي، قلوب است.» (خطابات عبدالبهاء، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 127 بديع، ج2، ص111)
ما در اينجا وارد اين بحث نميشويم كه زعماي بهائيت اينگونه افكار و عقايد را در چه مقطع حساسي از تاريخ كشورمان و نيز منطقه خاورميانه بيان ميكردند و به طور كلي چه اهداف و نتايجي بر آنها مترتب بود. سؤال ما در اينجا آن است كه اگر ايده «جهان وطني» از سوي اين «خدا و خدازاده» (!) با چنين تصريح و تأكيدي مطرح ميشود، پس چگونه است كه به محض مطلع شدن از سياست استعماري اشغال سرزمين فلسطين توسط صهيونيستهاي اروپايي، اينگونه از حضور «سلاله جليل و وراث كليم» در «ارض موعود»، به وجد و ذوق ميآيند و براي تسريع در اين حضور و استحكام موقعيت آنها در اين خاك، دست به دعا برميدارند؟ مگر نه آن كه «اين خاك مال هيچكس نيست»، پس چرا هنگامي كه نوبت به اشغال سرزمينهاي اسلامي توسط عوامل استعمار ميرسد، همه اين «سخنان گهربار» به فراموشي سپرده ميشود و وعدههاي تورات بر قلب آنها جلوهگر ميگردد و «رقص صهيون»، آرام و قرار را از آنها ميبرد و پيوند صهيونيسم با يك قطعه خاك، قدر و منزلتي تقدسآميز به خود ميگيرد؟!
نكته مهمتر آن كه اگر زعماي بهائيت به حقانيت ادعاي خود يعني ارائه يك دين جديد و برحق به بشريت، ايمان داشتند چه دليلي دارد كه از سيطره صهيونيسم بر فلسطين تا اين حد مسرور گردند؟ چه ارتباطي ميان صهيونيسم و بهائيت است كه اينچنين موجبات شادماني آنها را فراهم ميآورد؟ در واقع اگر رهبران بهائي از حاكميت بهائيت- ولو با حمايت و پشتيباني استعمارگران- بر سرزمين فلسطين به وجد ميآمدند، جاي تعجب نداشت و كاملاً قابل فهم بود. حتي اگر فرض كنيم كه يهوديان در اين سرزمين اقامت و حاكميت داشتند و آنگاه مسلمانان- ولو با حمايت استعمارگران- بر آنها پيروز ميشدند و اين جريان موجبات شادماني بهائيان را فراهم ميآورد، باز هم براساس منطق دروني اين مسلك، قابل فهم و پذيرش بود؛ چراكه طبق اعتقاد بهائيان، اين مسلك در انتهاي زنجيره اديان قرار داد؛ لذا بر اين مبنا، اگر يك يهودي، مسيحي شود، يك گام به بهائيت نزديكتر شده و اگر يك مسيحي به دين اسلام درآيد، گامي ديگر در اين راه برداشته شده و حتي اگر يك اهل سنت، مذهب تشيع اختيار كند، حركت ديگري در نزديك شدن به بهائيت صورت گرفته است. لذا در چارچوب اين منطق اگر استعمارگران انگليسي در جهت حمايت از غلبه مسلمانان بر يهوديان در اين سرزمين (طبق فرض فوق) قدم برداشته بودند، دعاي زعماي بهائيت به جان پادشاه انگليس و دولت «عدالت گستر» بريتانيا، قابل توجيه بود؛ زيرا منطقه را يك گام به بهائيت نزديكتر ساخته بود. با نگاهي به كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» نيز ميتوان اين منطق دروني را كاملاً مشاهده كرد: «... اگر يهودي بهائي شود بايد به ناچار اسلام را قبول كند و شما بايد از اين كارراضي باشيد زيرا قدمي به نفع شما برداشته شده است.» (ص88) بنابراين حال كه آقاي نيكوصفت نيز از نگاه خود به تقارن و نزديكي اسلام و بهائيت اذعان دارد شايسته است توضيح دهد كه چرا رهبران بهايي از حاكميت صهيونيسم بر سرزمين فلسطين كه در واقع نوعي «ارتجاع» و «حرکت وارونه تاريخي» به حساب ميآمد، تا اين حد اظهار شادماني كردند؟
حاصل آن كه وقتي عاليترين مرجع معنوي يك مسلك براي حاكميت يافتن يك مسلك ديگر در جايي كه خود حضور دارد دست به دعا برداشته و از وجد در پوست خود نميگنجد، نخستين و بديهيترين نتيجه اين است كه گويي چندان اعتقادي به حقانيت مسلك خويش ندارد؛ زيرا در اين صورت، پيروزي و غلبه مسلك ديگر، ميبايست موجبات رنجش و دغدغه خاطر وي را فراهم آورد و حداقل آن كه در قبال اين تحولات، لب فرو بندد و سكوت كند؛ به ويژه آن كه تبديل حاكميت اسلامي به صهيونيستي، در منطق دروني اين مسلك، دور شدن اوضاع و شرايط از وضعيت مطلوب بهائيت به شمار ميآمد. اما نتيجه ديگري كه ميتوان گرفت آن است كه اظهار شادماني رهبران بهايي را بايد بيرون از چارچوب محتواي عقيدتي اين مسلك مورد بررسي قرارداد و آن رويكردهاي سياسي و پيوندهاي ويژه ميان بهائيت و صهيونيسم است. مسلماً خارج از اين چارچوب، به هيچ نحو ديگري رفتارها، سخنان و عملكردهاي زعماي بهائيت قابل فهم و درك نخواهد بود.
جالب آن كه اين عشق و محبت، كاملاً دو طرفه بود و صهيونيستها نيز به همان ميزان به بهائيان عشق و ارادت ميورزيدند. اگر اين روحيه لطيف و سرشار از «روح و ريحان» صهيونيستها با بهائيان را در كنار رفتار سبعانه آنان با ساكنان اصلي سرزمين فلسطين در نظر بگيريم، به نتايج بسيار جالبتري نيز خواهيم رسيد. همانطور كه در تاريخ ثبت است، صهيونيستها پس از تجمع در فلسطين و تشكيل كانونهاي قدرت، از سوي استعمارگران تسليح شدند و با تأسيس گروههاي تروريستي متعدد، خصلت خونريز و ددمنشانه خود را به نمايش گذاردند. قتل عامهاي گسترده مردم مسلمان در اين منطقه، اخراج آنان از خانه و كاشانه خويش، محاصره و سركوب فلسطينيان و خلاصه دست يازيدن به انواع و اقسام جنايتها و ستمكاريها، به راستي يكي از برگههاي سياه تاريخ بشريت را در اين دوران رقم زد. پس از تشكيل دولت صهيونيستي در سال 1948 نيز اينگونه رفتارها و عملكردها با شدت بيشتري صورت گرفت و همچنان تا امروز ادامه دارد، اما همين ستم پيشگان و خونريزيان حرفهاي، در مواجهه با بهائيت، كمال مساعدت و همكاري را با آنها مبذول داشتند و حتي زمينهاي بسياري به آنها بخشيدند. اعطاي معافيتهاي مالياتي كامل به مراكز بهائيان از جمله تسهيلات ديگري بود كه در اختيار آنها گذارده شد و خلاصه آنكه تمامي زمينهها و شرايط لازم براي رشد و توسعه بهائيت توسط رژيمي كه جز خونريزي و سبعيت در حق مسلمانان كاري انجام نداده بود، فراهم آمد. در اينجا تنها اشارهاي به «لوح نوروز 108 بديع» كه از سوي شوقي افندي، رهبر بهائيان بعد از عبدالبهاء، صادر شده است ميكنيم و علاقهمندان ميتوانند براي اطلاع بيشتر از رفتار همراه با «روح و ريحان» صهيونيستها با بهائيان، نه به منابع اسلامي، بلكه به همان منابع بهائيت مراجعه نمايند تا از عمق قضايا مطلع گردند. شوقي افندي در اين نامه كه پس از تشكيل رژيم صهيونيستي نگاشته شده خاطرنشان ميسازد: «مصداق وعدهي الهي به ابناء خليل و وراث كليم ظاهر و باهر و دولت اسرائيل در ارض اقدس مستقر و به روابط متينه به مركز بينالمللي جامعهي بهائي مرتبط و به استقلال و اصالت آئين الهي مقر و معترف و به ثبت عقد نامهي بهائي و معافيت كافه موقوفات امريه در مرج عكا و جبل كرمل و لوازم ضروريه بناي بنيان مقام اعلي از رسوم [ماليات] دولت و اقرار به رسميت ايام تسعهي متبركه محرمه موفق و مؤيد.» (توقيعات مباركه، حضرت ولي امرالله، (آپريل 1945-1952م.) تهران، مؤسسهي ملي مطبوعات امري، 125 بديع، ص290)
به اين ترتيب دو دست پرورده و تحتالحمايه استعمار انگليس در كنار يكديگر قرار گرفتند و مساعدت و همكاري با هم را جهت تحقق هدف مشترك يعني مبارزه با اسلام و تعضيف و انهدام مسلمانان به اوج رساندند.
اينك جا دارد نگاه خود را به سومين عضو از اين مجموعه يعني رژيم پهلوي معطوف داريم و آنگاه همكاري دستهجمعي آنها را از نظر بگذرانيم. در همان برهه زماني كه استعمار انگليس با صدور اعلاميه بالفور، در حال به اجرا درآوردن طرح درازمدت خود در خاورميانه بود و در همان حالي كه دستورات اكيد از لندن براي ژنرال آلنبي در مورد حفاظت از جان عبدالبهاء در مقابل تهديدات فرمانده سپاه عثماني ارسال ميگرديد، مأموران انگليسي در گوشه ديگري از اين منطقه استراتژيك، يعني ايران، به دنبال يافتن فرد مناسبي براي جايگزيني وي به جاي سلسله قاجاريه بودند. اردشير جي ريپورتر مأمور برجسته اطلاعاتي انگليس در ايران در خاطراتي كه از خود براي فرزندش برجاي نهاده است ميگويد: «در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده پيربازار بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريلهاي قزاق خدمت ميكرد... از مدتها قبل من جزئيات مربوط به كليه صاحبمنصبان ايراني واحدهاي قزاق را بررسي كرده و تعدادي از آنها را ملاقات نموده بودم... رضاخان سواد و تحصيلات آكادميك نداشت ولي كشورش را ميشناخت. ملاقاتهاي بعدي من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از يكسال بيشتر در قزوين و طهران صورت ميگرفت. پس از مدتي كه چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستي دوجانبهاي بين ما برقرار شد. (به نقل از: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم: جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، عبدالله شهبازي، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ دوم، 1370، ص148)
سرانجام با كودتاي سوم اسفند 1299، انگليسيها موفق به انجام بخش مهم ديگري از برنامه خود براي پيريزي ساختار سياسي، اقتصادي و فرهنگي مطلوبشان در «خاورميانه بزرگ» ميشوند؛ البته با توجه به ريشهدار بودن فرهنگ اسلامي و شيعي در ايران و حضور شبكه وسيعي از روحانيون در كنار مردم، استعمار براي پيشبرد اهداف خويش در اين خطه با چالشهاي فراواني مواجه بود. اما از اين واقعيت نميتوان چشمپوشي كرد كه چپاولگران جهاني به راستي بهترين گزينه ممكن را براي اجراي طرحي كه در پيش داشتند، انتخاب كرده بودند. رضاخان به دليل برخورداري از دو ويژگي، يعني «بيسوادي» و «خوي و خصلت استبدادي و بيرحمي» توانست تا حد زيادي مسائل و مشكلات سر راه استعمارگران را مرتفع سازد يا دستكم آنها را براي مدتي زير فشار استبداد سنگين حاكميت خويش، از رمق بيندازد. البته از آنجا كه استعمار انگليس به فاصله نه چندان طولاني از خاتمه جنگ جهاني اول، درگير مسائل و مشكلاتي شد كه به ويژه با قدرتگيري حزب نازي در آلمان، در برابرش رخ نمودند، فرصت و فراغت لازم را براي تحقق كامل نقشهاش در منطقه خاورميانه نيافت و پس از چندي با ورود به جنگ جهاني دوم، به كلي درگير مسائل ناشي از رقابتهاي استعمارگران و چپاولگران با يكديگر، شد. در پايان اين دوره و همزمان با ظهور آمريكا به عنوان يك قدرت تازه نفس و همخوي و خصلت با انگليس، طرحها و برنامههاي استعمارگر پير توسط جانشين خلف آن پيگيري شد. اعلام تأسيس دولت صهيونيستي در سال 1948 از جمله نخستين و بلندترين گامها در اين زمينه به شمار ميآمد. بدين ترتيب گذشته از پايهگذاري پايگاه استراتژيك امپرياليسم در قلب سرزمينهاي اسلامي، مأمني مطمئن و مناسب نيز براي بهائيت به وجود آمد تا با فراغ بال بتواند به وظايف خويش عمل كند. طبيعتاً اگرچه محل استقرار مركزيت بهائيت در سرزمينهاي اشغالي قرار داشت، اما محل اصلي انجام مأموريت اين فرقه در خاك ايران و با هدف تضعيف و زدودن دين اسلام از اين سرزمين، تعريف ميشد. به همين لحاظ با پايان يافتن جنگ جهاني دوم و تأسيس اسرائيل، موج جديدي از فعاليت بهائيت را در ايران شاهديم كه با هدف تصدي مناصب سياسي و كسب موقعيتهاي ويژه اقتصادي به عنوان پشتوانه تحركات عقيدتي و فرهنگي اين فرقه پيگرفته ميشود. در اين چارچوب تا قبل از كودتاي 28 مرداد 32 از آنجا كه محمدرضا از موقعيت و جايگاه مستحكمي برخوردار نبود، حركت بهائيت در داخل كشور همراه با حزم و احتياط زيادي بود تا مبادا واكنشهاي تند و غيرقابل پيشبيني به دنبال داشته باشد. البته اين بدان معنا نيست كه طراحان گسترش و تحكيم بهائيت در ايران، در اين مقطع زماني دست از هرگونه تلاشي در اين زمينه برداشته بودند. آيتالله¬العظمي بروجردي اگرچه در سالهاي بعد از 1332 به دليل بروز و نمود تحركات و فعاليتهاي بهائيان، اعتراضات جدي و پردامنهاي به اين امر ابراز داشت، اما پيش از اين مقطع نيز با مشاهده شرارتهاي آنها در برخي شهرستانها، لب به اعتراض گشود و در اين راستا با اعزام حجتالاسلام والمسلمين فلسفي نزد دكتر محمد مصدق، نخستوزير وقت، خواستار اقدامات دولت در قبال اين فعاليتها گرديد كه البته با پاسخ سرد و مأيوس كننده ايشان مواجه شد. (ر.ک به: خاطرات و مبارزات حجتالاسلام فلسفي، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376، ص133)
پس از كودتاي 28 مرداد و حضور همهجانبه آمريكا در ايران، محمدرضا كه به اتكاي كاخ سفيد قدرت را در دست گرفته بود، راه ديكتاتوري را در پيش گرفت و با سركوب حركتهاي مذهبي و ملي، راه را براي توسعه و گسترش بهائيت باز كرد. در واقع پس از اين كودتا، استعمارگران پير و جوان در يك برنامه كلي و همه جانبه، اسلام زدايي از ايران را با جديت كامل دنبال ميكنند كه حمايت از بهائيت و توسعه نفوذ و فعاليت آنها در كشور، يكي از اجزاي مهم اين برنامه را تشكيل ميداد.
اما در بدو ورود به اين مبحث لازم است يك ادعاي مكرر آقاي نيكوصفت را در كتابش، مورد تأمل قرار دهيم تا حقيقت مسئله روشن شود. وي در جايجاي كتاب خويش، مدعي شده است: «كليه مدارك نشان ميدهد كه بهائيان هيچگاه اعتقاد خود را كتمان نكردهاند و هميشه حتي با خطر از دست دادن جان و مال و مقام بر اعتقادات خود استوار ماندهاند و حاضر به تقيه هم نبودهاند... مطابق اطلاع دقيقي كه ما از بهائيان بدست آورديم هرگاهي يك بهائي عضو تشكيلات بهائي اعتقاد خود را كتمان كند، از جامعه بهائيان اخراج ميشود.» (صص 19-18) اين كه ايشان با كدام مدارك و اطلاعات، چنين اظهارات قاطعي را بيان ميدارد، معلوم نيست، اما براي پي بردن به صحت و سقم آن- و نيز ديگر ادعاهاي وي- نگاهي به خاطرات «مئير عزري» كه در واقع اولين سفير اسرائيل در ايران محسوب ميشد و از سال 1337 الي 1352 اين مسئوليت را برعهده داشت، مياندازيم. عزري كه خود يك يهودي ايرانيالاصل است در اين خاطرات كه تحت عنوان «يادنامه» انتشار يافته است، به تشريح فعاليتهايش در طول حدود 16 سال حضورش در ايران ميپردازد. از خلال اين خاطرات به خوبي ميتوان به روابط رژيم پهلوي با رژيم صهيونيستي پي برد و از گستردگي روابط عزري با مقامات و شخصيتهاي وابسته به آن رژيم آگاه شد. وي همچنين در بخش بيست و پنجم از خاطراتش تحت عنوان «بهائيها و اسرائيل»، به طور اختصاصي به تشريح وضعيت پيروان اين مسلك در ايران ميپردازد و در خلال آن به نكتهاي اشاره دارد كه ملاك خوبي براي ارزيابي ادعاي نيكوصفت است: «در سايه دوستي با ايادي، با گروهي از سرشناسان كشور آشنا شدم كه هرگز باور نميكردم پيرو كيش بهايي باشند. بسياري از آنها در باور خود چون سنگ خارا بودند، ولي به خوبي ميتوانستند در برابر ديگران باور خود را پنهان نمايند. آنها همه دريافته بودند كه در برابر من نيازي به پنهانكاري ندارند.» (مئير عزري، يادنامه، ترجمه ابراهام حاخامي، ويراستار بزرگ اميد، بيتالمقدس،2000م، دفتر اول، ص333) اين سخنان عزري به وضوح حاكي از آن است كه نه تنها بهائيان صاحب منصب در رژيم پهلوي اقدام به پنهان ساختن ماهيت واقعي خود ميكردند بلكه اين روش، يكي از اصول رفتاري آنها به شمار ميآمده است. البته ميتوان دريافت كه اتخاذ اين روش، تاكتيكي بوده است كه آنها براي كاهش حساسيتهاي جامعه و تحكيم جايگاه خود به كار ميبستهاند و چنانچه فرصت مييافتند و از موقعيت مطمئني برخوردار ميگشتند، ابايي از افشاي ماهيت واقعي خويش نداشتند. از طرفي آنچه موجب ميشد تا طرح و برنامه مخالفان اسلام، با مشكلات و موانعي مواجه شود، مقاومت و مخالفت علماي بزرگ اسلامي و حساسيت مردم مسلمان در قبال گسترش نفوذ عوامل بيگانه در اركان مختلف كشور بود. مخالفتهاي جدي آيتالله بروجردي با بهائيت در سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد، از اين رو بود كه طرح استعماري حاكميت بخشيدن به بهائيت در ايران از سرعت چشمگيري برخوردار شده بود و بيگانگان در پي آن بودند تا از اين طريق سلطه هميشگي خود را بر كشورمان تحميل و تضمين كنند. البته با بالا گرفتن حساسيتهاي مردمي، رژيم پهلوي خود رهبري و مسئوليت به اصطلاح تخريب «حظيره القدس» را برعهده گرفت تا امكان كنترل و هدايت آن وجود داشته باشد و برخلاف آنچه آقاي نيكوصفت مدعي شده است، اين مركز بهائيت هرگز به معناي واقعي تخريب نشد بلكه تنها گنبد آن طي عملياتي كه تيمسار باتمانقليچ برعهده داشت، فرو ريخته شد تا اندكي از خشم مردم كاسته شود. اتفاقاً اين نقشه، كاملاً موفق از آب درآمد و با اجراي اين نمايش كه اجرا گرديد، مركز بهائيت از نابودي كامل، نجات داده شد. ناگفته نماند كه گرچه آيتالله بروجردي وظيفه خود را مقابله با اين فرقه وابسته به بيگانه ميديد و به آن عمل ميكرد، اما با نگاهي به اوضاع و شرايط آن زمان، اين نكته را نيز درمييافت كه اميد چنداني به مؤثر واقع شدن اين قبيل اقدامات نيست، كما اين كه ايشان در نامه خود به حجتالاسلام فلسفي، به صراحت يأس و نااميدياش را از اصلاح امور خاطرنشان ساخت: «نميدانم اوضاع ايران به كجا منجر خواهد شد؟ مثل آن كه اولياء امور ايران در خواب عميقي فرو رفتهاند كه هيچ صدايي هرچند مهيب باشد آنها را بيدار نميكند. علي اي حال جنابعالي را لازم است مطلع كنم شايد بشود در موقعي، بعضي اولياء امور را بيدار كنيد و متنبه كنيد كه قضاياي اين فرقه، كوچك نيست. عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير خيلي وخيم ميبينم. به اندازه[اي] اينها در ادارات دولتي راه دارند و مسلط بر امور هستند كه دادگستري جرئت اينكه يك نفر از اينها را كه ثابت شده است قاتل بودن او در ابرقوه پنج مسلمان بيگناه را، مجازات نمايند [ندارند]... به هر تقدير اگر صلاح دانستيد از دربار وقت بخواهيد و مطالب را به عرض اعليحضرت همايوني برسانيد. اگرچه گمان ندارم اندك فائده[اي] مترتب شود. به كلي حقير از اصلاحات اين مملكت مأيوسم. والسلام عليكم و رحمهالله و بركاته، 8 شوال 1373. حسين الطباطبايي» (خاطرات و مبارزات حجتالاسلام فلسفي، صص 190-189)
در حالي كه مرجعيت تامه شيعه تا اين حد از گسترش ابزارها و عوامل استعمار در كشور اسلامي نگران بود و «عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير، خيلي وخيم» پيشبيني ميكرد، اما همچنان از به كارگيري خشونت عليه افراد و وابستگان به اين فرقه اجتناب ميورزيد. جالب اينكه نيكوصفت كه در پي ارائه تصويري مخدوش از علماي اسلامي است، حداكثر واكنشي را كه راجع به اين فرقه يافته و به اصطلاح به عنوان سندي عليه مرجعيت در كتاب خويش ارائه داده، چنين است: «در وقايع سال 1334 و سخنرانيهاي آقاي فلسفي بر ضد بهائيان آيتالله بروجردي فتوايي را بر عليه آنها صادر ميكند. «بسمهتعالي، لازم است مسلمين با اين فرقه معاشرت، مخالطه و معامله را ترك كنند.» (ص54) اين در حالي است که بيترديد آقاي نيكوصفت و ديگر هم¬مسلكان وي به خوبي ميتوانند تصور كنند كه اگر شخصيتي در مقام و موقعيت آيتالله¬العظمي بروجردي، در فتواي خويش فرامين و دستورات ديگري صادر كرده بود، بهائيان در چه وضعيتي قرار ميگرفتند.
با در نظر داشتن اين مسئله است كه ميتوان به بيپايه بودن يكي ديگر از ادعاهاي ايشان كه به انحاي گوناگون به تكرار آن در كتاب خود پرداخته است، پي برد: «علت مخالفت روحانيون با بهائيان نه از جنبه مذهبي بلكه به خاطر اعتقاد بهائيان به اين است كه انسانها با استفاده از عقل خود ميتوانند خوب را از بد تشخيص بدهند و احتياج به آقا بالاسر و رهبر و پيشوا ندارند. اگر اين تفكر مورد قبول جامعه باشد روحاني ديگر جائي ندارد و اين قابل فهم است كه روحانيون به خاطر حفظ مقام و منصب و ثروت خود با بهائيان سر جنگ داشته باشند و تا پاي نابودي آنها هم بايستند.» (ص71)
در اين باره دو نكته را بايد متذكر شد؛ اول آنكه گذشته از طرح ادعاهاي خدايي و پيامبري و امثالهم از سوي رهبران بهائيت كه به مراتب جايگاهي بالاتر از «آقابالاسر و رهبر و پيشوا» به آنان ارزاني ميدارد، شايسته است نيكوصفت با در نظر داشتن آنچه بيان داشته، اين مسئله را روشن نمايد كه جايگاه و وظيفه «وليامرالله»، «بيتالعدل» و «محافل روحاني ملي و محلي» در فرقه بهائيت چيست؟ اگر بهائيان آنگونه كه ايشان بيان داشته و در دستورات رهبران اوليه اين مسلك نيز ظاهراً بر آن تأكيد شده، تابع محض قوانين و قواعد حاكميت محل سكونت خود هستند، بنابراين پرواضح است كه نيازي به قواعد و مقررات اداري جداگانه و اختصاصي نخواهند داشت. بر اين اساس طرح اين ادعا كه بيتالعدل مسئول تنظيم مسائل اداري ميان بهائيان است، نميتواند مقبول باشد.
به هر حال توضيح پيروان بهائيت درباره شرح وظايف وليامرالله، بيتالعدل و محافل روحاني، ميتواند به روشن شدن دو مسئله كمك كند. نخست آن كه آيا ادعاي تبعيت بهائيان از حاكميت محل اقامت خويش و پرهيز آنها از ورود به مسائل سياسي، صحت دارد؟ ديگر آن كه آيا به راستي، آنگونه كه نيكوصفت مدعي است در بهائيت هيچ مرجع ديني براي پيروان اين مسلك وجود ندارد؟
اما در مورد اين سخن كه روحانيت شيعه به خاطر حفظ مقام و منصب و ثروت خويش با بهائيان سرجنگ داشته و لذا تا پاي نابودي آنها ايستاده است، همانطور كه گفته شد، اگر به راستي چنين بود، شخصيتي مانند آيتالله¬العظمي بروجردي، تنها با چرخش نوك قلم خويش و نگارش يكي دو سطر، ميتوانست نابودي بهائيان را دستكم در خاك ايران، محقق سازد، اما نه ايشان و نه ديگر علماي بزرگ شيعه، هرگز در اين راه گام نگذاشتند و همانگونه كه از سند ارائه شده توسط نيكوصفت پيداست، حداكثر درخواست آنها از مردم، عدم معامله و معاشرت با پيروان اين مسلك بوده است.
به هر حال از آنجا كه توسعه و تحكيم بهائيت در ايران، يكي از اصول سياستهاي سلطهجويانه آمريكا در سالهاي پس از كودتا بود، به محض رحلت آيتاللهالعظمي بروجردي، كاخ سفيد بر آن شد تا از طريق رژيم پهلوي يك گام اساسي و مهم در اين زمينه بردارد، چرا كه از نگاه آنان با فقدان اين شخصيت و فقدان شخصيتي همانند او، ميبايست از فرصت به دستآمده، حداكثر بهرهبرداري به عمل مي¬آمد. ارائه لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي و حذف قيد «سوگند به قرآن» و جايگزيني «سوگند به كتاب آسماني»- كه پس از چندي كتاب «اقدس» را نيز ميشد در اين چارچوب جاي داد- از جمله مهمترين و سرنوشت سازترين اقدامات در اين راستا بودند. ميتوان تصور كرد حاميان بهائيت تا چه حد به توفيق برنامههاي خود براي اسلامزدايي از ايران اميدوار بودند و طبعاً از اين بابت احساس شادماني و سرور ميكردند كه ناگهان صداي اعتراض علماي اسلامي و در رأس آنها «آيتالله¬العظمي روحالله خميني»، عيش آنها را منقص ساخت و با شكست طرح مزبور، دستكم اين نكته را به آنان فهمانيد كه بدين سادگي و سرعت، امكان تحقق آنچه در سر ميپرورانند، وجود ندارد.
ما در اينجا از ورود به جزئيات مسائل و رويدادهاي تاريخي سالهاي نخستين دهه 40 كه سرانجام به تبعيد امام خميني(ره) از ايران در 13 آبان 1343 انجاميد، اجتناب ميورزيم، اما يك نكته اساسي را بايد مورد تأمل قرار دهيم. امام خميني كه از دوران جواني علاوه بر تحصيل علوم ديني، مسائل و رويدادهاي سياسي ايران و منطقه را نيز همواره مدنظر داشتند، در همان هنگام كه آيتآلله بروجردي، خطر بهائيت را براي كشور مورد توجه قرار ميدادند، به اين نكته تفطن يافتند كه بهائيت، مسئله و مشكل اصلي نيست بلكه بايد با نگاهي همهجانبه، ريشه مشكلات را پيدا كرد و از بين برد. در واقع همين تفاوت ديدگاه هم بود كه باعث فاصله افتادن ميان ايشان و آيتالله بروجردي گرديد، هرچند كه امام در عين حال همواره رعايت شأن و جايگاه مرجعيت عامه زمان را برخود واجب ميدانستند. پس از رحلت آيتالله¬العظمي بروجردي، حضرت امام كه به فراست، طرح كلان استعمار براي ايران و منطقه را دريافته بودند، به جاي مشغوليت به يك جزء از اين طرح، تلاش خود را مصروف تبيين كليت آن براي مردم و روحانيت ساختند. اتفاقاً خشونتي هم كه توسط رژيم پهلوي عليه ايشان و اطرافيان و هوادارانشان اعمال ميشد، دقيقاً به همين خاطر بود كه امام خميني، قلب و هسته مركزي مشكل را هدف قرار داده بودند. اگر به موضعگيريها و سخنرانيهاي امام در اين برهه توجه كنيم، ملاحظه ميشود كه اساساً در آنها، بهائيت هيچ جايي ندارد؛ چرا كه از نظر امام اين فرقه چيزي بيش از يك طفيلي نبود. ايشان با وقوف بر طرح كلاني كه آمريكا در صدد اجراي آن در ايران بود، رژيم پهلوي را به مثابه قاعده مثلثي ميدانست كه دو ضلع ديگر يعني بهائيت و صهيونيسم بر آن سوار ميشدند؛ بنابراين همه همت ملت مسلمان ايران ميبايست مصروف برانداختن آن ميشد. بديهي است كه امام نقش آمريكا و انگليس را نيز در طراحي كليت اين مثلث شوم از نظر دور نميداشتند و مكرراً به مردم آگاهيهاي لازم را درباره آنها ميدادند.
در اين حال، با تبعيد امام خميني از ايران و سركوب هرگونه حركت اعتراضي و مخالف توسط دستگاههاي پليسي و امنيتي، اين تصور كاذب نزد طراحان برنامه اسلامزدايي از ايران و منطقه شكل گرفت كه موانع اجرايي اين طرح برطرف شده است، لذا از اين پس شاهد اوجگيري فعاليت بهائيان در كشور و افزايش حضور آنان در مناصب و موقعيتهاي سياسي هستيم. البته آقاي نيكوصفت به صرف آنكه بسياري از اين افراد به صراحت اذعان به بهايي بودن خود نداشتهاند و چه بسا برخي ظاهرسازيها نيز براي ابراز مسلماني خويش كردهاند، به ضرس قاطع آنها را از جرگه بهائيت خارج ميسازد، اما همانگونه كه در خاطرات مئير عزري ملاحظه شد، بهائيان نفوذ يافته در دستگاههاي دولتي، به شدت مراقب بودند تا هويت اصليشان برملا نشود و اين البته قابل درك است؛ چرا كه حساسيت ويژهاي را در بين مردم مسلمان كشور برميانگيخت. طبعاً در آن زمان به هيچوجه برانگيخته شدن اينگونه حساسيتها به نفع رژيم و حاميان آن نبود، بلكه بنابر آن بود تا بهائيت همچون نمي كه به درون پايههاي يك بنا نفوذ كرده است و به تدريج آن را سست ميكند، در تار و پود حاكميت سياسي و نيز شبكه اقتصادي و فرهنگي كشور رسوخ نمايد و گام به گام به هدف نهايياش نزديك گردد.
اميرعباس هويدا از جمله شخصيتهاي سياسي اين دوران است كه با حضور در تشکل نيمه مخفي «كانون مترقي» به عنوان مركزي براي رشد و ترقي نيروهاي وابسته به آمريكا، مدارج ترقي خود را طي كرد و پس از ترور حسنعلي منصور به دليل خيانت به كشور و مردمش از طريق ارائه لايحه كاپيتولاسيون به مجلس، به مدت 13 سال بر مسند نخستوزيري تكيه زد. هويدا هيچگاه رسماً و علناً اظهار وابستگي به بهائيت نكرد؛ چرا كه اساساً شرايط و زمينه آن وجود نداشت و بلكه چنين تصريحي، عين حماقت و بيتدبيري به حساب ميآمد. آقاي نيكوصفت تنها با استناد به همين مسئله، به كلي منكر وابستگي هويدا به بهائيت شده و بلكه در جهت اثبات مسلماني وي مينويسد: «آقاي هويدا براي رفع اتهام بهائي بودن كمكهاي زيادي به مذهبي شدن جو جامعه ايران كرد. اگر به تعداد مساجد و امامزادههاي تازه تأسيس و تعمير شده در دوران نخستوزيري هويدا توجه كنيد، اين مطلب كاملاً روشن ميشود. در دوران ايشان از استخدام بهائيان شديداً جلوگيري شد.» (ص18) اين كه نيكوصفت، نفس احداث مساجد و تعمير امامزادهها را در يك كشور مسلمان كه مردمش از عميقترين اعتقادات اسلامي برخوردارند، دليلي بر مسلماني هويدا ميگيرد، خود نكتهاي بسيار جالب است. در واقع اگر هويدا به عنوان نمونه در كشور ايتاليا به نخستوزيري رسيده بود و آنگاه با استفاده از اختيارات خود، امكانات و تسهيلات ويژهاي را در اختيار مسلمانان آن كشور براي احداث مسجد و اماكن مذهبي قرار ميداد، بيترديد استناد به اين مسئله براي اثبات مسلماني يا گرايش وي به اسلام يا حداقل عدم عداوت او با اين دين كاملاً قابل قبول بود، اما هنگامي كه در كشوري مانند ايران، اين مسئله مورد استناد قرار ميگيرد، جاي تعجب دارد. از سوي ديگر برخلاف نظر ايشان كه قصد دارد كليه اقدامات صورت گرفته در زمينه مسجدسازي و تعمير اماكن مذهبي را به دولت هويدا نسبت دهد، بخش اعظم اين امور با اقدامات و كمكهاي داوطلبانه مؤمنان و خيرين صورت ميگرفت كه البته با كارشكنيهاي بسياري از سوي دولت نيز مواجه ميگرديد. از طرفي، اگر نيكوصفت به حجم و گستره اماكن فساد - اعم از مشروبفروشيها، كابارهها، خانهها و محلههاي فساد- و رواج مجلات خارجي و داخلي مستهجن و انواع و اقسام اقداماتي كه هدفي جز ترويج فساد اخلاقي و بيبندوباري و در نهايت سست كردن پايههاي اعتقادي به ويژه طيف جوان كشور نداشت، توجه ميكرد، بعيد به نظر ميرسيد كه ميتوانست به خود اجازه دهد تا هويدا را به عنوان مدافع و مروج اسلام در كشور معرفي نمايد.
اما گذشته از اينها، با توجه به ريشه خانوادگي هويدا، حداقل آن است كه شكي در بهاييزاده بودن وي وجود ندارد. براي پي بردن به اين قضيه كافي است به منابع بهائيت رجوع كنيم تا شأن و جايگاه پدربزرگ و پدر هويدا را در دستگاه بهائيت دريابيم. «فاضل مازندراني» در اين باره مينويسد: «... ديگر آقا محمدرضا قناد [پدربزرگ هويدا] سابق الوصف از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت شد تا وفات نمود. مدفنش در قبرستان عكا است و از پسرانش: ميرزا حبيبالله عينالملك [پدر هويدا] كه به پرتو تأييد و تربيت آن حضرت [عبدالبهاء] صاحب حسن خط و كمال شد و همي سعي كرده و كوشيد كه شبيه به رسم خط مبارك نوشت و در سنين اوليه نزد آن حضرت كاتب آثار و مباشر خدمات گرديد، بعداً شغل دولتي و مأموريت در وزارت خارجه ايران يافت...» (فاضل مازندراني، ظهور الحق، جلد8، قسمت دوم، ص1138) حبيبالله عينالملك، پدر هويدا، تا آنجا مورد نظر عباس افندي قرار داشت كه وي شخصاً طي نامهاي به «احباء» در تهران خواستار فراهم آوردن شغل و موقعيتي مناسب براي او ميشود: «... در خصوص جناب ميرزا حبيبالله اين سليل آقا رضاي جليل است. هر قسم باشد، همتي نمايند با ساير ياران كه بلكه انشاءالله مسئوليتي از براي او مهيا گردد ولو در ساير ولايات يا خارج از مملكت، در نظر من اين مسئله اهميتي دارد نظر به محبتي كه به آقا رضا دارم.» (ر.ك به: دكتر عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر اختران، چاپ دوم، 1380، ص52) براي شناخت خود اميرعباس هويدا كه در دامان چنين خانداني متولد شد و رشد كرد نيز صرفاً به همين نكته در كتاب «معماي هويدا» بسنده ميكنيم: «بحث امكان ايجاد يك دولت يهودي در بخشي از سرزمين فلسطين هم در آن زمان سخت رايج بود. هويدا از جمله اقليت كوچكي بود كه از ايجاد چنين دولتي طرفداري ميكرد... حتي حلقهي دوستان نزديك هويدا در مدرسه هم براي خود نامي گزيده بودند كه طنين رمانتيسم تاريخي در آن موج ميزد. آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه ميدانستند و نام «تمپلرها» را برگزيده بودند. انتخابشان سخت غريب بود چون تامپلرها سدهي دوازدهم، سلحشوراني پرآوازه بودند كه در جنگهاي صليبي، عليه مسلمين ميجنگيدند. به گمان برخي از محققان، همين تامپلرها را بايد هستهي اوليه فراماسونري دانست.» (همان، صفحات 65 و 68)
با چنين تبار و تفكراتي كه براي هويدا به ثبت رسيده و در صحت آنها ترديدي وجود ندارد، بايد گفت تلاش آقاي نيكوصفت براي تصوير نمودن چهرهاي طرفدار اسلام و ضد بهائيت براي وي، بيش از آن كه كاري تحقيقاتي در نظر آيد، به يك طنزپردازي شباهت مييابد. جالب اين كه وقتي به خاطرات مئير عزري مراجعه ميكنيم، مشاهده ميشود كه اين سفير پرسابقه رژيم صهيونيستي در ايران، با دقت نظر بيشتري نسبت به نيكوصفت، درباره هويدا به اظهارنظر پرداخته است و حتي از به كارگيري واژهها و كنايههايي كه حكايت از بهايي بودن وي در عين پنهانكاري دارد، ابايي ندارد: «... بسيار شنيده شده بود كه هويدا و برخي از سران لشكري و كشوري در دولت به كيش بهايي پيوستهاند. هويدا بارها اين داستان را نادرست و ساختگي خوانده و براي اثبات گفتههايش به مكه رفت. در اين سفر هويدا مانند ديگران، همه كارهايي را كه كيش مداران در اين شهر انجام ميدهند، به نيكي انجام داد. ولي فراموش نكنيم كه چند تن از بستگانش در عكا و حيفا زندگي ميكردند و در بخشهاي پيشين گفتم، در دورهاي كه وزير دارايي بود، روزي از من خواست براي گشايش پارهاي دشواريهاي آنان در اسرائيل يارياش بدهم.» (مئيرعزري، همان، ص332)
در همينجا ذكر اين نكته نيز بيمناسبت نيست كه عدهاي از صاحبنظران سياسي، استمرار حضور هويدا را در پست نخستوزيري به مدت 13 سال - در حالي كه متوسط عمر دوران نخستوزيري پس از مشروطه نزديك به يك سال است- ناشي از آن ميدانند كه وي به دليل اطاعت محض از شاه و بيشخصيتي كامل در برابر او، فرد مطلوب محمدرضا به شمار ميآمده است و با حضور او در اين مسئوليت، شاه قادر بود تا قانون اساسي مشروطه را به كلي زيرپا نهد و بساط ديكتاتوري و استبداد خود را بگستراند. اگرچه اين تحليل خالي از واقعيتهاي سياسي و تاريخي نيست، اما چنانچه به طرح كلان آمريكا براي ايران توجه داشته باشيم و تبار و تفكرات هويدا را نيز از ياد نبريم و به علاوه، شرايط بسيار مساعدي را كه در دوران نخستوزيري او براي توسعه و تقويت بهائيت در كشور فراهم آمد مد نظر قرار دهيم، ميتوان براي توجيه دوران 13 ساله نخستوزيري هويدا، دلايل و قرائن ديگري نيز ارائه كنيم. همچنين براي اينكه بهتر بتوان به كنه قضيه پي برد، جا دارد به نكته بسيار مهمي كه ميلاني در كتابش به آن اشاره كرده است نيز توجه كافي نمود: «... از اوايل دههي پنجاه، رياست دفتر [سفارت] اسرائيل را لوبراني به عهده داشت و او روابط ويژه و نزديكي با هويدا پيدا كرده بود. نه تنها به بسياري از مهمانيهاي شام هويدا دعوت داشت بلكه مرتب با او در دفتر نخستوزير هم ديدار و گفتگو ميكرد. از يك جنبه، لوبراني تنها استثناي قاعدهاي بود كه هويدا خود در دوران صدارتش برقرار كرده بود. هر وقت سفيري از يكي از كشورهاي خارجي به ديدار هويدا ميآمد، او تأكيد داشت يكي از منشيانش در جلسه حضور داشته باشند. تنها استثنا لوبراني بود.» (عباس ميلاني، همان، صص407-406)
در دوران نخستوزيري هويدا، برخلاف ادعاي نيكوصفت نه تنها از استخدام بهائيان شديداً جلوگيري به عمل نيامد، بلكه حضور آنها در مناصب دولتي و نيز لشكري اوج گرفت. فرخرو پارسا وزير آموزش و پرورش كابينه هويدا، ناصر يگانه وزير مشاور، فرهاد نيكخواه معاون وزير اطلاعات و مشاور مطبوعاتي هويدا، پرويز ثابتي رئيس اداره كل سوم ساواك، منصور روحاني وزير آب و برق و نيز وزير كشاورزي، منوچهر شاهقلي وزير بهداري، ليلي اميرارجمند رئيس كتابخانه دانشگاه ملي و مشاور فرح ديبا و نيز مدير برنامههاي آموزشي وليعهد از جمله بهائيان شاغل در ردههاي بالاي مديريتي كشور به شمار ميآمدند كه البته هيچ اصراري نيز بر جار زدن ماهيت خود در تريبونهاي عمومي نداشتند و بلكه تا فراهم آمدن شرايط و زمينههاي لازم، پنهان داشتن آن را ضروري ميدانستند. در ردههاي پايينتر نيز بهائيان در حال نفوذ و تكثير بودند كه به ويژه بايد از حضور آنها در نهادها و مراكز فرهنگي مانند راديو و تلويزيون، سينما و نشريات ياد كرد. حبيب ثابت پاسال در چارچوب سياستهاي آمريكا و با حمايت همهجانبه آن، نخستين ايستگاه فرستنده تلويزيوني را در ايران با سرمايهگذاري شركت امناء- مركز موقوفات و فعاليتهاي اقتصادي بهائيان- پايهگذاري كرد كه از همان ابتدا به دليل اهميت اين رسانه در تأثيرگذاري بر فرهنگ و اعتقادات جامعه، حضور بهائيان در آن مورد توجه خاص قرار گرفت و پس از فروش اين ايستگاه تلويزيوني به دولت، طبعاً كاركنان آن نيز به سازمان دولتي راديو و تلويزيون انتقال يافتند.
اينك كه ذكري از حبيب ثابت به ميان آمد، مناسب است به ذكر نكتهاي درباره وي بپردازيم و خوانندگان محترم خود خواهند توانست از اين مجمل، حديث مفصل سرمايهاندوزي بهائيان در ايران را تحت حمايتهاي رژيم پهلوي و آمريكا، دريابند. آقاي نيكوصفت در كتاب خويش چنان نمايانده كه وي ثروت افسانهاياش را مديون سعي و تلاش كاركنان بيكار شده حظيره القدس پس از تعطيلي آن، است (ص30) و گويي قبل از اين زمان، چندان سرمايهاي نداشته است. همانگونه كه ميدانيم ماجراي حظيره القدس در سال 1334 اتفاق افتاد، اما قبل از آن حبيب ثابت توانسته بود از طريق حمايتهاي مالي «شركت امناء» به موقعيت مالي بالايي دست يابد. شركت امناء در واقع يك بنياد مالي بود كه سران بهائيت براي هدايت و پشتيباني از اتباع خود به وجود آورده بودند و فعاليت آن در كشورهايي مانند ايران كه حساسيت اجتماعي به اين فرقه وجود داشت، حالتي نيمه پنهان داشت. نخستين نمونه از اين شركت در سال 1929 ميلادي مطابق با 1308 شمسي در پايتخت آمريكا تشكيل شد. (اسماعيل رائين، انشعاب در بهائيت؛ پس از شوقي رباني، تهران، مؤسسه تحقيقي رائين، ص299) به فاصله نه چندان طولاني از آن، شعبه ديگر اين شركت در ايران نيز شكل گرفت. حبيب ثابت كه از نخستين سالهاي جنگ جهاني دوم به آمريكا رفته بود، هنگام اقامت در اين كشور پيوندهاي مستحكمي با برخي شركتهاي آمريكايي به وجود آورد و پس از مراجعت به ايران در اوايل دهه 30، ضمن قرارگرفتن در رأس تشكيلات مالي بهائيت، به وارد كردن كالاهاي آمريكايي پرداخت كه از جمله ميتوان راهاندازي كارخانه پپسي كولا و كارخانه لاستيك جنرال را مورد اشاره قرار داد. همچنين واردات انبوه لوازم آرايشي از آمريكا را نيز بايد به اين مجموعه افزود. از طرفي وي براي آنكه بتواند از مزاياي انحصاري فروش نوشابه بهرهمند شود با اعمال نفوذ در دستگاههاي دولتي باعث شد تا ماشينآلات متعلق به يك سرمايهگذار ديگر در اين زمينه، به مدت دو سال در گمرك بلاتكليف باقي بماند و لذا بازار نوشابه گازدار كشور در اختيار او قرار گيرد. (مجله خواندنيها، شماره10، سال 26، 24/7/1344) به اين ترتيب كارخانه پپسي كولا توانست در سالهاي اوليه فعاليت، به تصريح حبيب ثابت در خاطراتش، سالي حدود 40 ميليون صندوق فروش داشته باشد (مجله راه زندگي، شماره 435، 26/3/1368) كه طبعاً سود هنگفتي را نصيب بنياد مالي بهائيان ميساخت. البته به دنبال اطلاع مردم از تعلق پپسي كولا به بهائيت، فروش اين نوشابه در سالهاي بعد با كاهش چشمگيري مواجه گرديد تا حدي كه كارخانه مزبور به كلي از رونق افتاد، اما همزمان اقدام ديگري كه به سرمايه اندوزي كلان حبيب ثابت و شركت امناء انجاميد، واردات تلويزيونهاي R.C.A از آمريكا و معافيت آنها از عوارض گمركي، طبق مصوبه مجلسين شورا و سنا بود. (ر.ك. به: روزنامه كيهان، مورخ 8/12/1335)
حبيب ثابت پس از راهاندازي ايستگاه تلويزيوني با مشاركت شركت R.C.A انحصار واردات تلويزيونهاي ساخت اين كمپاني را نيز به مدت 5 سال معاف از عوارض گمركي، از دولت كسب كرد. با توجه به بهاي 1500 توماني اين تلويزيونها ميتوان حدس زد كه در طول سالهاي فروش انحصاري آنها، چه سود سرسامآوري نصيب حبيب ثابت و بنياد مالي بهائيت شده است. پس از آن نيز، حبيب ثابت با همكاري شركت مزبور، اقدام به تأسيس يك كارخانه مونتاژ تلويزيون، اين بار با نام R.T.I كرد كه اين كارخانه نيز تحت عنوان حمايت از توليدات داخلي، سالها معاف از ماليات و عوارض به فروش توليدات خود مشغول بود و همچنان بر حجم داراييهاي ثابت و شركت امناء ميافزود؛ بنابراين ملاحظه ميشود كه تنها با توجه به همين موارد اندك، تحليل آقاي نيكوصفت از نحوه سرمايهاندوزي حبيب ثابت، تا چه حد مضحك و بيمبناست.
نفوذ بهائيت در ارتش نيز مسئلهاي است كه نبايد به سادگي از كنار آن گذشت؛ به ويژه آن كه برخي از آنان به بالاترين مراتب نظامي و سياسي دست يافتند. در رأس اين عده بايد از ارتشبد عبدالكريم ايادي نام برد كه در واقع سركرده بهائيان ايران به شمار ميآمد و سالها مسئوليت رياست بهداري كل ارتش را بر عهده داشت و پزشك مخصوص شاه بود. به گفته ارتشبد حسين فردوست، ايادي يك پزشك متوسط بود كه به دليل نزديكي به محمدرضا، حدود 80 شغل براي خود دست و پا كرده بود، آنهم «مشاغلي كه همه مهم و پولساز بود!» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد اول، خاطرات ارتشبد سابق حسين فردوست، ويراسته عبدالله شهبازي، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ نوزدهم، 1385، صص202-201) اما براي شناخت بهتر جايگاه ايادي، بهتر است نگاهي نيز به اظهارات مئير عزري درباره وي بيندازيم: «يكي ديگر از سرشناسان كيش بهايي، سرلشكر دكتر ايادي، پزشك ويژه شاه بود. ايادي افسري خوشنام بود و به چشم و گوش شاه ميمانست. او بهداري ارتش و بيمارستانها، اداره خريد دارو و ابزار پزشكي براي يگانهاي ارتش را سرپرستي ميكرد و با همه توان به هم كيشانش ياري ميداد... يكي از ويژگيهايي كه ايادي را نزد همه يگانه ساخته بود، وفاداري و سرسپردگي او به شاه بود. كسي باور نميكرد او از شاه درخواستي بكند و پذيرفته نشود. شايد همين پيوند ايادي با شاه بود كه هرگاه سران كشور با شاه به نكته دشواري برميخوردند، دست به دامن ايادي ميشدند و او ميتوانست گرهگشايي كند. ايادي به يهوديان مهري ناگسستني داشت وآنها را مردمي درد ديده و شايسته بيپيرايهترين ياريها ميدانست.» (مئير عزري، همان، ص313) عزري در ادامه خاطرات خود به يكي از موارد «بيپيرايهترين ياريها»ي ايادي به صهيونيستها اشاره دارد: «... كنار ايادي نشسته بودم و پيرامون همكاريهاي كارشناسان اسرائيلي با زمينههاي سرپرستي او، گفت و گو ميكردم. چند روز پس از همان ديدار بود كه ايادي كارشناسان ما را به ايران فرا خواند و با آنها پيمان بست تا ميوه، مرغ و تخم مرغ ارتش را فراهم كنند و براي ارتش مرغداري و دهكدههاي نمونه بسازند و ايادي به بازرگانان و كارشناسان اسرائيلي ياري داد تا ميوه ارتش ايران را فراهم آورند و براي يگانهاي گوناگون، مرغداري و دهكدههاي نمونه كشاورزي بسازند.» (همان)وضوح مسائل مطروحه در فوق، نياز به هرگونه توضيح اضافهاي را منتفي ميسازد.
در زمينه نفوذ بهائيان به ردههاي بالاي نظامي، تنها يك مورد ديگر ذكر ميشود و آن انتصاب ارتشبد جعفر شفقت به رياست ستاد مشترك ارتش است. براي آن كه تأثيرات ناشي از قرار گرفتن اين فرد بهايي را در رأس ارتش شاهنشاهي متوجه شويم، گوشهاي از گزارش ساواك به تاريخ 6/6/42 را از نظر ميگذرانيم: «... انتساب و وابستگي نامبرده به فرقه بهايي تأييد گرديده و ضمناً مشاراليه از جمله افراد معدود و متنفذي است كه بهائيان ايران مانند دكتر ايادي پزشك مخصوص اعليحضرت همايوني به وجودش افتخار و مباهات ميكنند و به نفوذ و قدرتش اتكا دارند و عملاً هم ديده ميشود كه از همان بدو انتساب وي به رياست ستاد ارتش، افسران وابسته به اقليت مذهبي(!) بهايي در تظاهر به ديانت خويش بيپروايي بيشتري نشان ميدهند و اغلب از فرماندهان و افسران ارتش هم كه روي اصل شيوع و تواتر به وابستگي رئيس ستاد ارتش به فرقه بهايي اطلاع حاصل كردهاند، عليرغم گذشتهها ضمن نفرت و انزجار قلبي خويش از اين چنين انتصاب نابجايي، اجباراً از انتقاد و تنقيد نسبت به اين افسران خودداري مينمايند...»(براي مشاهده اصل سند ر.ك به: فصلنامه مطالعات تاريخي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، سال اول، شماره سوم، تابستان 1383، ص321)
پرواضح است كه با حضور اينگونه افسران ارشد بهايي در مناصب مهم ارتشي، شرايط مناسبي براي تبليغات پيروان اين فرقه در درون ارتش فراهم آمده بود و فراتر از آن، در دوره هويدا، بهائيت با توجه به آنچه بيان گرديد، روز به روز امكانات بيشتري براي تبليغ و ترويج خود مييافت.
اما عليرغم تمام تلاشهايي كه آمريكا و رژيم پهلوي در تقويت وتحكيم پايههاي بهائيت و صهيونيسم در ايران داشتند، در دستيابي به هدف خود ناكام ماندند و با وقوع انقلاب اسلامي، تمام رشتههاي آنها پنبه گشت. در اين حال، نكتهاي كه نيكوصفت و امثال او بايد به آن توجه كنند اين است كه عليرغم تمامي نفرت نهفته در جامعه ايران نسبت به فرقه وابسته به استعمار بهائيت، در جريان انقلاب و دوران پس از پيروزي، هرگز اقدامي جهت سركوب يا انتقامگيري از پيروان اين فرقه به عمل نيامد. بنا به ادعاي آقاي نيكوصفت حدود 200 نفر از پيروان اين فرقه در دوران پس از انقلاب، كشته شدهاند. طبعاً ما در اينجا در مقام صحه گذاردن بر اين رقم يا تكذيب آن نيستيم، اما آنچه به قطعيت ميتوان ادعا كرد آن كه هرگز در دادگاههاي انقلاب، هيچ حكمي عليه پيروان بهائيت به صرف بهايي بودن آنها صادر نشده، بلكه جرمها و خيانتهاي افراد در اين دادگاه، ملاك صدور رأي بوده است. در واقع اگر نيكوصفت، وجدان خويش را بر كرسي انصاف بنشاند و قضاوت كند اذعان خواهد داشت كه چنانچه هدف و غرض مسئولان انقلاب بر سركوب بهائيان به صرف بهايي بودن آنان قرار داشت، به سهولت و سادگي تمام، اين كار امكان پذير بود و امروز عدد و رقمي كه مورد اشاره وي قرار مي گرفت، به مراتب بيش از اين تعداد بود، اما از آنجا كه حضرت امام مبارزه با رژيم پهلوي و ارباب آن آمريكا را به عنوان راه¬حل اساسي مسائل ايران و منطقه به حساب ميآورد و از سويي، اساساً شأن و جايگاهي براي بهائيت قائل نبود و آن را صرفاً زايدهاي از زوايد استكبار به شمار ميآورد و نيز احتمالاً به خاطر ممانعت از بروز هرگونه رفتار خشونت آميز عليه پيروان اين فرقه كه چهبسا بسياري از آنها از سر ناآگاهي و غفلت يا نيازهاي مادي به دنبال آن افتاده بودند، در سخنرانيها و اعلاميههاي خود در كوران انقلاب حتي كوچكترين اشارهاي نيز به اين فرقه ندارد. بنابراين شكي در اين نيست كه اگر هم بهائياني در دوران پس از انقلاب، محاكمه و مجازات شده باشند، رفتار با آنها دقيقاً مشابه رفتار با افراد مسلماني است كه آنها نيز مرتكب خيانت و جنايت شده بودند و به مجازات اعمال خود رسيدند و اين دقيقاً منطبق با همان اصلي است كه نيكوصفت، خود بر آن تأكيد ميورزد: «هر خطا كاري بايد مجازات شود چه مسلمان، چه بهائي، چه يهودي و چه هر چيز ديگري»(ص29)
پايان سخن آن كه در كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» مطالبي راجع به وقايع و اتفاقات متعدد و متنوع تاريخي در حوزه بهائيت عنوان شده است كه در اين مقال از پرداختن به يكايك آنها صرفنظر گرديد و در عوض تلاش شد تا با باز شكافتن امهات نكات و مسائل تاريخي، به روشنگري درباره ماهيت عقيدتي و سياسي اين فرقه پرداخته شود. مسلماً خوانندگان محترم خود با توجه به اين نكات، ميتوانند راجع به انبوهي از مدعيات نويسنده اين كتاب، قضاوت مناسب و محققانه¬اي داشته باشند. همچنين ناگفته نماند كه كتابهايي از اين دست، اگرچه فينفسه داراي ارزش تاريخي نيستند، اما دستكم يك وجه مثبت ميتوان برايشان در نظر گرفت و آن اينكه بهانهاي براي بحث و تحقيق و روشنگري پيرامون برخي مسائل تاريخي به دست ميدهند.
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47
تعداد بازدید: 1011