21 اسفند 1390
حكاياتي عبرتآموز از ستمهاي عصر قاجار
بزنيد تا من برگردم
يكي از نظاميان عصر قاجار و پهلوي كه مردي ظالم و ستمگر بود، جانمحمدخان سرتيپ است كه ملكالشعراي بهار در كتاب خود «تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران» درباره ستمگريهاي او به مردم مطالب بسيار نوشته است. در يكي از داستانهاي بهار درباره جانمحمدخان سرتيپ ميخوانيم:
«درباره جناب سرتيپ روايات فراواني موجود است. از جمله، روزي يك تن نظامي تيرهبخت مورد خشم سرتيپ قرار ميگيرد. سرتيپ امر ميكند او را ببندند و چوب بزنند. در اين حين او را پاي تلفن ميخواهند. وي به مباشر ضرب كه صفرعليخان نامي بود ميگويد: «بزنيد تا من برگردم». و خود ميرود و از پاي تلفن او را به تلگرافخانه براي مخابرة حضوري يا نقطهاي ميخواهند و او به عجله به تلگرافخانه ميرود. از تلگرافخانه پس از يكي دو ساعت، مقارن ظهر بازگشته، به خانه ميرود و ناهار ميخورد و ميخواهد استراحت كند. تلفن ميكنند، ميرود پاي تلفن، ميپرسد: چه خبر است؟
صفرعليخان ميگويد: حسبالامر نظامي را شلاق ميزنند. چه امر ميفرماييد؟ باز هم بزنند يا نزنند؟
سرتيپ ميپرسد: كدام نظامي؟
صفرعليخان ميگويد: قربان، همان نظامي كه صبح فرموديد شلاق بزنند تا من بيايم. چون تشريف نياورديد هنوز شلاق ميزنند.
سرتيپ ميپرسد؟ حالا نظامي در چه حال است؟
صفرعليخان جواب ميدهد: قربان، او مدتي است مرده است؛ ما به جسدش شلاق ميزنيم.
سرتيپ گفت: بس است، پدرسوختهها!»(1)
صدراعظم و شاكي
«اعتمادالدوله صدراعظم آغامحمدخان قاجار در مدت قدرت خود تقريباً تمام ايالات و ولايات ايران را بين كسان خود تقسيم كرده بود. روزي شخصي به شكايت نزد او آمد و اظهار كرد: حاكم شيراز از اقوام شماست با من بدرفتاري ميكند.
و آنگاه دلايل خود را ذكر نمود. اعتمادالدوله قانع شده، جواب داد: تو را به اصفهان ميفرستم.
آن شخص گفت: اصفهان هم در اختيار پسر برادر شماست.
اعتمادالدوله گفت: پس برو بروجرد.
مرد گفت: آنجا هم يكي از اقوام شما حكومت ميكند.
صدراعظم چند شهر ديگر را نام برد و آن شخص با ذكر نام حاكم، همان ايراد را تكرار كرد. سرانجام اعتمادالدوله متغير شده، گفت: به جهنم برو.
مخاطب جواب داد: آنجا هم مرحوم پدرتان هست.»(2)
* * *
مجازاتهاي مختارالسلطنه
«مختارالسلطنه يكي از حكام سرسخت و خشن دوره قاجار بود و تا مدتها خيابان مختاري و چهارراه مختاري در انتهاي خيابان اميريه به نام او نامگذاري شده و باقي بود. مختارالسلطنه براي كليه ارزاق تهران نرخبندي كرده بود. روزي مردي كه كاسة كوچكي ماست در دست داشت وارد دارالحكومه شد و از ميرزا عباس نامي كه نسبت به او اجحاف كرده و ماست ترش و گرانتر از نرخ مقرر به او داده بود، شكايت كرد. مختارالسلطنه مقداري از آن ماست چشيد و چون آن را متعفن و ترشيده يافت، سخت غضبناك شد و دستور داد ميرزاعباس را فوراً به دارالحكومه بياورند. مأموران با شنيدن اين فرمان بيرون رفته و بقالي را كه به نام ميرزاعباس ميشناختند به دارالحكومه آوردند. اما اين بيچاره هيچ گناهي نداشت و فقط از نظر اسم و شغل با آن ميرزاعباس كه از او شكايت شده بود، وحدت داشت.
ميرزاعباس را در حاليكه از وحشت و اضطراب ميلرزيد و بيخبر از همه چيز بود به درالحكومه آوردند. به محض آنكه آمدن وي را به مختارالسلطنه اطلاع دادند آتش غضب او زبانه كشيد و حكم كرد فوراً او را به سبزهميدان ببرند و در آنجا مقدار زيادي ماست به او اماله كنند.
ميرزاعباس بيچاره شروع به التماس كرد، ولي مأموران حتي اجازة حرف زدن به او نميدادند. بيچاره را جلوي چشم هزاران نفر و با زور شلاق به خاك كشيدند و مقدار زيادي ماست به او اماله كردند.
وقتي گزارش امر را به عرض حاكم وحشي و بيرحم تهران مختارالسلطنه رساندند، خنديد. وي انتظار داشت كه مرد شاكي كه با گردن كج در گوشهاي ايستاده بود از دارالحكومه بيرون برود؛ اما او از جايش تكان نميخورد. مختارالسلطنه پرسيد: «ديگر چه ميخواهي؟ بقالي كه از او شكايت كردي به مجازات رسيد. ديگر چه ميخواهي؟»
آن شخص گفت: من از اين ميرزاعباس شكايت نداشتم. كسي كه اين ماست بدبو و ترش را به قيمت گران به من فروخت ميرزاعباس ديگري است.
مختارالسلطنه با خونسردي به زبان آذربايجاني گفت: فرقي نهوار! يا بو ميرزاعباس يا او ميرزاعباس! (فرقي نداره! چه اين ميرزاعباس، چه آن ميرزاعباس!»(3)
* * *
از مكافات عمل غافل مشو
در عصر حكومت قاجار عده زيادي بيگناه به اتهام بابي بودن دستگير و مجازات ميشدند. اين بيگناهان اغلب كساني بودند كه به ظلم و ستم شاه و درباريان اعتراض و مردم را به قيام عليه آن حكومت جبار دعوت ميكردند. بسياري از مردم هم گير فراشان و مأموران حكومت ميافتادند و چون حاضر نميشدند به آنان رشوه دهند، مأموران به آنها تهمت بابي بودن ميزدند. يكي از نويسندگان قديمي سالهاي پيش، از خاطرات جواني خويش مطلبي را نقل ميكند. او ميگويد كه در جواني هنگام سفر به كرمان در قهوهخانهاي توقف ميكند و در آنجا پيرمرد بيماري را در سرداب ميبيند:
او در انبار قهوهخانه در گوشهاي افتاده بود. قهوهچي از باب ترحم، هر چند گاه يك بار به زيرزمين ميرفت؛ مقداري نان و كوزه آبي جلوي او ميگذاشت و از انبار ميآمد، آنچنان كه گويي حيواني را غذا ميدهد. زخمهايي هولناك تمام سر و صورت و بدن مرد بيمار را فراگرفته و او را از صورت يك انسان خارج كرده بود. وضع او به قدري نفرتانگيز و در عين حال ترحمآور بود كه واقعاً مثل «مرگ براي او عروسي است» در مورد وي مصداق كامل پيدا ميكرد. هيچكس او را نميشناخت و از گذشتهاش خبر نداشت. چند ماه بود كه در آن بيغوله افتاده بود و جان ميكند.
من از روي كنجكاوي به نزد وي رفتم و از او خواستم سرگذشت خود را برايم بگويد. او با چشمان بينور خود به من نگريست و آنگاه با صدايي كه گويي از اعماق چاهي بيرون ميآمد و انسان را به لرزه درميآورد گفت: جوان بودم كه نزد عمويم كه يكي از فراشان شاهي بود، شاگرد فراش شدم. حسبالمعمول ميبايستي مدتي بدون حقوق كار كنم تا پس از آشنايي به رموز كار، مواجب برايم معين كنند. در همان ماههاي اوليه محيط فاسد آنچنان مرا براي اخذ رشوه حريص كرد كه حدي نداشت؛ ولي كسي هنوز برايم تره خرد نميكرد.
يك روز ماه رمضان، نزديك افطار از يكي از كوچههاي محله سنگلج ميگذشتم. پيرمردي را ديدم كه كاسهاي كوچك محتوي مقدار كمي روغن در يك دستش بود و در زير بغل ديگرش چند عدد هيمة خشك گرفته و به سوي خانه خود ميرفت.
قيافة پيرمرد به قدري ساده و مظلوم به نظرم رسيد كه فكر كردم خواهم توانست به بهانهاي از او مبلغي رشوه دريافت كنم. جلو رفتم و گفتم: عمو، در اين محل دزدي شده و بايد هر كس را كه مظنون هستيم جلب كنيم و به فراشخانه ببريم. زود باش با من بيا! پيرمرد نگاهي به من كرد و گفت: فرزند، به من مظنون شدهاي؟ گفتم: بلي، بيا برويم. او ديگر چيزي نگفت و با من به راه افتاد. من انتظار داشتم كه به عجز و لابه بيفتد و با پرداخت مبلغي رشوه از من تقاضاي كمك كند؛ ولي او بدون آنكه حرفي بزند با من راه افتاد. گفتم: اگر دو ريال بدهي آزادت ميكنم. گفت: من نه پول دارم و نه كاري كردهام. مبلغ را به ده شاهي رسانيدم. اثر نكرد. ديدم بيفايده است، ولي رويم نميشد او را همينطور ول كنم. ميخواستم خواهش كند تا آزادش كنم، ولي هيچ حرفي نزد. بالاخره به فراشخانه رسيديم و وارد حياط شديم. خودم هم دچار ترس شده بودم كه اگر پرسيدند او چه كار كرده چه بگويم. ناگهان ديدم جنب و جوش غيرعادي به چشم ميخورد. چشمم به ناصرالدين شاه افتاد كه از طرف مقابل ميآمد و عدهاي فراش نيز اطرافش بودند. معلوم شد براي سركشي آمده است. مثل بيد ميلرزيدم. شاه جلوي من رسيد و نگاهي به من و پيرمرد كرد و گفت: پسر، اين مرد چه كار كرده است؟ در حاليكه زبانم گرفته بود گفتم: قربان، بابي است. شاه همانطور كه ميرفت گفت: طنابش بيندازيد! طنابش بيندازيد! هنوز حرف شاه تمام نشده بود كه دو سه نفر از فراشها جلو دويدند و طنابي به گردن پيرمرد انداختند و او را روي زمين كشيدند و به طرف چاهي كه وسط حيات فراشخانه بود بردند و او را كه ديگر خفه شده بود، به درون چاه انداختند و در چاه را گذاشتند و پي كار خود رفتند. هيچكس به من حرفي نزد و سئوالي نكرد. ظرف چند دقيقه حيات خلوت شد و جز من كسي باقي نماند و ديدم كاسه روغن ريخته و چوبها و هيمههاي او دور و بر چاه افتاده است. حالي به من دست داد كه گفتني نيست. پس از مدتي بيمار شدم و از آن موقع تا حال كه سي سال ميگذرد آوارة كوه و بيابانم. چند سال است كه اين زخمها تمام بدن مرا پر كرده و شب و روز آرزوي مرگ ميكنم، اما از مرگ خبري نيست.
حرفهاي آن مرد تمام شد و شروع كرد به گريستن و من مبهوت و حيران از نزد او رفتم. آري، اين يكي از نتايج تهمت است؛ به خصوص كه با اغراض شخصي توأم باشد.»(4)
* * *
خان اناانزلنا، تو هم اناانزلنا؟
غرور و خودخواهي و ظلم و ستمي كه خوانين و مالكان بزرگ ايران بر كشاورزان و روستاييان روا داشتند در همه عصرها و تاريخ اين سرزمين شگفتآور است. اما اين ظلم و ستم در اواخر دورة قاجار دو صد چندان شد. دكتر رضواني درباره غرور و خودخواهي خانها قبل از انقلاب مشروطيت مينويسد:
«در آن روزها مردم به طبقات مختلفي از قبيل خان، ميرزا، بيگ، ملا، سيد و رعيت تقسيم ميشدند. عرف و عادت، به مرور زمان هر طبقهاي را ميان طبقات مختلف ممتازتر از همه طبقه اعيان يا خانها بودند كه خودشان يا پدرشان يا جدشان به يكي از م قامات دولتي و ديواني رسيده بودند. خانها از هر حيث خود را از رعيت بركنار ميگرفتند و طبقات غيرممتازه را در حريم قدرت خود راه نميدادند. رعايا حق نداشتند به آنان تشبه جويند و از آنان در يكي از شئون زندگي تقليد كنند و در اين امر چنان پافشاري داشتند كه گاهي داستانهاي مضحكي روي ميداد: در شهرستان بيرجند – وطن نگارنده – دهي است به نام «خوسف». در آن روزها معمول يكي از خوانين خوسف آن بوده كه در نماز به جاي سوره قل هوالله، سوره قدر [يعني انا انزلنا] را تلاوت ميكرده. روزي يك فرد عادي، فارغ از قيد خاني و غافل از عادت خان، پهلوي خان به نماز ايستاده و پس از قرائت حمد، انا انزلنا را تلاوت ميكرد. خان چنان عصباني شد كه او را به باد دشنام و كتك گرفت و گفت: پدر سوخته...، خان انا انزلنا، تو هم انا انزلناه؟ تو همان قل هوالله آباء و اجدادي خود را بخوان.»(5)
پينويسها:
1- ملكالشعراي بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، ج 2، انتشارات اميركبير، تهران – 1363، ص 243.
2- خواندنيها، سال 24، شماره 6.
3- همان، 16 دي 1340، به نقل از مجله ترقي.
4- همان، شنبه 18 خرداد 1342، ص 23.
5- دكتر محمداسماعيل رضواني، انقلاب مشروطيت ايران، انتشارات ابن سينا، تهران – 1352.
به نقل از: هزار و يك حكايت تاريخي
محمود حكيمي، انتشارات قلم، ج 2
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47
تعداد بازدید: 1090