21 اسفند 1390
لحظههاي دار زدن شيخ فضلالله از زبان محافظ او
غالب تاريخنويسان مشروطه، شيخفضلالله نوري را با عنوان طرفدار استبداد معرفي كردهاند و در محكوميتش قلم زدهاند اما محاكمه و اعدام اين فقيه بزرگ، چهره ديگري از او در تاريخ باقي گذاشته و جوّي را كه در اجتماع اواخر عمر او پيدا شد تا اين اقدام را در حضور مردم موجه نمايد در هم شكست. آقاي علي دواني در جلد اول نهضت روحانيون ايران به نقل از ضياءالدين دري مينويسد: «من تا آن وقت با آن مرحوم (حاج شيخفضلالله) آشنايي نداشتم. زماني كه مهاجرت كردند به زاوية مقدسه يك روز رفتم وقت ملاقات خلوت از ايشان گرفتم. پس از ملاقات عرض كردم ميخواهم علت موافقت اولية حضرت عالي را با مشروطه و جهت اين مخالفت ثانويه را بدانم. ديدم اين مرد محترم اشك در چشمانش حلقه زد و گفت من والله با مشروطه مخالفت ندارم با اشخاص بيدين و فرقة ضاله و مضله مخالفم كه ميخواهند به مذهب اسلام لطمه وارد بياورند. روزنامهها را لابد خوانده و ميخوانيد كه چگونه به انبياء و اولياء توهين ميكنند و حرفهاي كفرآميز ميزنند. من عين حرفها را در كميسيونهاي مجلس از بعضي شنيدم از خوف آنكه مبادا بعدها قوانين مخالف شريعت اسلام وضع كنند خواستم از اين كار جلوگيري كنم لذا آن لايحه را نوشتم (منظور اصل دوم متمم قانون اساسي) تمام دشمنيها از همان لايحه سرچشمه گرفته است.
دكتر تندركيا ماجراي دستگيري و محاكمه و دار زدن آيتالله نوري را دركتاب شاهين از زبان «مدير نظام نوابي» معروف به «آقا بزرگ» افسري كه مستحفظ حاج شيخ بوده است چنين مينويسد: مديرنظام ميگويد: وضعيت شهر وخيم بود. مشروطهطلبان شهر را زير آتش خود گرفته بودند مأموريت من درجنوب شهر بود. فرمانده به ما پيشنهاد كرد كه از بيراهه به مجاهدان ملحق شويم من نپذيرفتم و خود را كنار كشيدم. تا آنكه ميگويد: به خانه شيخ شهيد رفتم و به دستور شيخ شهيد تفنگچيهاي محافظ خانه را به باغ شاه فرستاديم و گفت من مستحفظ براي چه ميخواهم؟ از آن پس در خانه فقط من ماندم و ميرزا عبدالله واعظ و آقا حسين قمي و شيخ خيرالله و همين؛ آن روزها آقا مريض بود و چلو و زيره ميخورد. روز چهارم پناهندگي شاه بود كه آقا، ميرزا عبدالله و آقاحسين و شيخ خيرالله را صدا كرد و گفت: «عزيزان من اينها با من كار دارند نه با شما. اين خانه مورد هجوم اينها خواهد شد. از شما هيچ كاري ساخته نيست. من ابداً راضي نيستم كه بيهوده جان شما به خطر بيفتد. برويد خانههاي خودتان و دعا كنيد. ايشان هم پس از آه و ناله رفتند. من ماندم و آقا... راستي يادم رفت بگويم ديروزش در اتاق بزرگ همه جمع بوديم و آقايان هر يك به عقل خودشان راه علاجي به آقا پيشنهاد ميكردند و او جوابهايي ميداد، يك مرتبه آقا رويش را به من كرد و به اسم فرمود آقا بزرگخان تو چه عقلت ميرسد؟ من خودم را جمع و جور كردم و عرض كردم آقا من دو چيز به عقلم ميرسد: يكي اين كه در خانهاي پنهان شويد و مخفيانه به عتبات برويد آنجا در امن و امان خواهيد بود و بسيارند كساني كه با جان و دل، شما را در خانهشان منزل خواهند داد. اينكه نشد اگر من پايم را از اين خانه بيرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد. تازه مگر ميگذارند؟! خوب ديگر چه؟ عرض كردم دوم اينكه مانند خيليها تشريف ببريد به سفارت. آقا تبسم كرده فرمود شيخ خيرالله برو و ببين زير منبر چيست؟ شيخ خيرالله رفت و از زير منبر يك بقچة قلمكار آورد فرمود بقچه را بازكن باز كرد چشم همه ما خيره شد. ديديم يك بيرق خارجي است! خدا شاهد است من كه مستحفظ خانه بودم اصلاً نفهميدم اين بيرق را كي آورد و از كجا آورد؟ دهان همه ما از تعجب باز ماند! فرمود: حالا ديدين اين را فرستادهاند كه من بالاي خانهام بزنم و در امان باشم اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را براي اسلام سفيد كردهام حالا بيايم و بروم زير بيرق كفر؟ بقچه را از همان راهي كه آمده بود پس فرستاد!
روز چهارم بود، چهارم رفتن شاه به سفارت. نزديك نصف شب ديديم در ميزند وا كرديم ميرزاتقيخان آهي است به آقا خبر داديم گفت بفرمايند تو. رفت تو. گفت ميرزاتقيخان چه عجب ياد ما كردي اين وقت شب چرا؟! گفت آقا كار واجبي بود. از امام جمعه و اميربهادر پيغامي دارم... گفت بفرمائيد ببينم چه پيغامي داريد؟ گفت پيغام دادهاند كه ما در سفارت روس هستيم و در اينجا مخلاي طبع شما يك اتاق آماده كردهايم خواهش ميكنيم براي حفظ جان شريفتان قدم رنجه فرماييد و بياييد اينجا البته ميدانيد در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است. گفت ميرزاتقيخان از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را كردي كافيست لازم نيست حفظ جان مرا بكني! آن شب هم گذشت. شب چهارم بود. فردا و يا پس فردا و يا پس فردايش درست يادم نيست. روز پنجم يا ششم، آقا مرا خواست. رفتم توي كتابخانه. گفت فرزند! تو جواني، جوان رشيدي هم هستي – بيست و هفت، هشت ساله بودم – من حيفم ميايد كه تو بيخود كشته شوي. اينجا ميماني چه كني؟ برو فرزند. از اينجا برو!. من قلباً به اين امر راضي نبودم. رفتم در اندرون. حاجميرزاهادي (پسر شيخ نوري) را صدا كردم گفتم آقا مرا جواب كرده تكليفم چيست؟ حاج ميرزاهادي رفت و به خانم قضيه را گفت كه يك مرتبه ضجة خانمها بلند شد. نميخواستند من بروم! آقا از كتابخانه ملتفت شد و حاجميرزاهادي را صدا زد و گفت اين سر و صداها چيست؟! ميخواهيد جوان مردم را به كشتن بدهيد... همه ساكت شدند و من رفتم توي كتابخانه. زانوي آقا را همان طور كه نشسته بود بوسيدم كه مرخص شوم فرمود: فرزند من خيلي خيالات براي تو داشتم افسوس كه دستم كوتاه شد. برو پسرجان برو تو را به خدا ميسپارم» (مراجعه شود به جلد اول نهضت روحانيون ايران، تأليف آقاي علي دواني، ص 150 و بعد).
دهها نفر روز يازده ماه رجب وارد منزل شيخ فضلالله شدند. وي را دستگير و با درشكه به ادارة نظميه بردند و زنداني كردند. رئيس نظميه يپرمخان ارمني از فاتحين تهران بود. مورخين به صور مختلف جريان بعد از بازداشت حاج شيخفضلالله را نقل كردهاند. محاكمهاي كه ترتيب داده شده با حضور چند نفر و حاكم آن حاجشيخ ابراهيم زنجاني بود. نامبرده عصر روز سيزده رجب شيخ را به عمارت خورشيد واقع در كاخ گلستان بردند. تالار مفروش نبود وسط تالار يك ميز گذاشته بودند يك طرف ميز يك صندلي بود و يك طرف ديگرش يك نيمكت. شش نفر روي اين نيمكت حاضر و آماده نشسته بودند. شيخ را روي صندلي نشاندند. مديرنظام ميگويد: من توي درگاه ايستاده بودم تقريباً بيست نفر تماشاچي هم بود. مجاهد و غيرمجاهد ولي همه از هم عقيدههاي خودشان بودند كه به ايشان اجازه ورود داده بودند. سه نفر از اين شش مستنطق را ميشناخت يكي حاج شيخابراهيم زنجاني بود من او را ميشناختم. اصلاً معلوم نبود اين آخوند چه دين و آييني دارد. در رأس اين شش نفر مستنطق شيخابراهيم قرار داشت كه فوراً آقا شروع كرد به سئوالات از اول تا آخر همهاش از تحصن حضرت عبدالعظيم سئوال كرد كه چرا رفتي؟ چرا آن حرفها را زدي؟ چرا آن چيزها را نوشتي؟ پول از كجا آوردهاي و از اين چيزها. و آقا جواب ميداد. خيلي ميخواستند بدانند آقا مخارج حضرت عبدالعظيم را از كجا ميآورده. آقا هم يكي يكي قرضهاي خود را شمرد و آخر سرگفت ديگر نداشتم كه خرج كنم وگرنه باز هم در حضرت عبدالعظيم ميماندم.
يكي از آن شش نفر از آقا سئوال كرد مگر محمدعلي شاه مخارج حضرت عبدالعظيم شما را نميداد؟ آقا جواب داد شاه وعدههايي كرده بود ولي به وعدههاي خود وفا نكرد. در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست، اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديكي روي صحن اتاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا اين روزها همين طور مريض بود و پايش هم از همان وقت تير خوردن درد ميكرد زير بازوي او را گرفتيم و دوباره روي صندلي نشانديم و دوباره استنطاق شروع شد دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سئوالات كردند. در ضمن سئوالات يپرم از در پايين آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتند. و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقيقهاي كه گذشت يك واقعهاي پيش آمد كه تمام وضعيت تالار را تغيير داد. در اينجا من از آقا يك قدرتي ديدم كه در تمام عمرم نديده بودم. تمام تماشاچيان وحشت كرده بودند. تن من ميلرزيد. يك مرتبه آقا از مستنطقين پرسيد: كدام يك از شما يپرمخان هستيد؟! همه به احترام يپرم سرجايشان بلند شدند و يكي از آنها با احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت يپرمخان ايشان هستند. آقا همينطور كه روي صندلي نشسته بود و دو دستش را روي عصا تكيه داده بود به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با تغيّر گفت: يپرم تويي؟! يپرم گفت: بله. شيخ فضلالله تويي؟! آقا جواب داد بله منم! يپرم گفت: تو بودي كه مشروطه را حرام كردي؟! آقا جواب داد: بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسين اين مشروطه همه لامذهبين هستند و مردم را فريب دادهاند. آقا رويش را از يپرم برگرداند و به حالت اول خود درآورد. در اين موقع كه اين كلمات با هيبت مخصوص از دهان آقا بيرون ميآمد نفس از در و ديوار بيرون نميآمد همه ساكت شده گوش ميدادند. تن من رعشه گرفت با خود ميگفتم اين چه كار خطرناكي است كه آقا دارد در اين ساعت ميكند؟ آخر يپرم رئيس مجاهدين و رئيس نظميه آن وقت بود! بعد از چند دقيقه يپرم از همان راهي كه آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد... فرداي شهادت آقا، ورقهاي منتشر شد راجع به محاكمه شدن آقا چيزهايي در آن نوشته بودند كه ابداً و اصلاً ربطي به آنچه من روز پيش ديده و شنيده بودم نداشت!
مديرنظام ميافزايد: از همان وقت آقا ميدانست كه او را ميكشند. مخصوصاً وقتي كه موقع برگشتن در توپخانه، آن بساط را ديد ديگر حتم داشت. خود من در اين هنگام به فاصلة يك متري آقا به لنگة شمالي در نظميه تكيه داده بودم به كلي روحيهام را باخته بودم هيچ اميدي نداشتم شب قبلش دار را در مقابل بالاخانهاي كه آقا در آن حبس بودند برپا كرده بودند صحن توپخانه مملو از خلق بود. ايوانهاي نظميه و تلگرافخانه و تمام اتاقها و پشتبامهاي اطراف مالامال جمعيت بود. دوربينهاي عكاسي در ايوان تلگرافخانه و چند گوشه و كنار ديگر مجهز و مسلط به روي پايههاي سوار شده بودند. همه چيز گواهي ميداد كه هيچ جاي اميدي نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود! يك حلقه مجاهد، دور دار دايره زده بودند. چهارپايهاي زير دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل كف ميزدند و يك ريز فحش و دشنام ميدادند. هياهوي عجيبي صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظير آن را نديده بودم. ناگهان يكي از سران مجاهدين كه غريبه بود و من آن را نشناختم به سرعت وارد نظميه شد و راه پلههاي بالا پيش گرفت تا برود پلههاي بالا آقا سرش را از روي دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنيد آن شخص جواب داد: الآن تكليف معين ميشود و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: بفرمائيد آنجا! (ميدان توپخانه را نشان داد). آقا با طمأنينه برخاست و عصازنان به طرف نظميه رفت. جمعيت جلوي در نظميه را مسدود كرده بود. آقا زير در مكث كرد. مجاهدين مسلح مردم را پس و پيش كرده راه را جلوي او باز كردند آقا همانطور كه زير در ايستاده بود نگاهي به مردم انداخت و رو را به آسمان كرد و اين آيه را تلاوت فرمود: «وَ اُفُوِضُ اَمْري اِلَيالله اِنَاللهَ بَصيرٌ بِالْعِباد» و به طرف دار به راه افتاد...
روز 13 رجب 1327 قمري بود. روز تولد اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام). يك ساعت و نيم به غروب مانده بود. درهمين گيراگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتادساله بود و محاسنش سفيد بود. همين طور عصازنان و به طور آرام و با طمأنينه به طرف دار ميرفت و مردم را تماشا ميكرد. يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد «نادعلي»... نادعلي فوراً جمعيت را به هم زد و پريد و خودش را به آقا رسانيد و گفت بله آقا. مردم كه يك جار و جنجالي جهنمي راه انداخته بودند يك مرتبه ساكت شدند و ميخواستند ببينند آقا چكار دارد خيال ميكردند مثلاً وصيتي ميخواهد بكند حالا همه منتظرند ببينند آقا چكار ميكند... دست آقا رفت توي جيب بغلش و كيسهاي درآورد و انداخت جلوي نادعلي و گفت: علي اين مهرها را خرد كن! الله اكبر كبير! ببينيد در آن ساعت بيصاحب، اين مرد ملتفت چه چيزهايي بوده نميخواسته بعد از خودش مهرهايش به دست دشمنانش بيفتد تا سندسازي كنند... نادعلي همانجا چند تا مهر از توي كيسه درآورد و جلوي چشم آقا خرد كرد. آقا بعد از اين كه از خردشدن مهرها مطمئن شد به نادعلي گفت برو و دوباره راه افتاد و به پاي چهارپايه دار رسيد. پهلوي چهارپايه ايستاد. اول عصايش را به جلو ميان جمعيت پرتاب كرد قاپيدند عباي نازك مشكي تابستاني دوشش بود. عبا را درآورد و همانطور كه جلو ميان مردم پرتاب كرد قاپيدند زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه رو به بانك شاهنشاهي و پشت به نظميه قريب ده دقيقه براي مردم صحبت كرد. چيزهايي كه از حرفهاي او به گوشم خورد و به يادم مانده اينها هستند: «خدايا تو خودت شاهدي كه من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم، خدايا تو خودت شاهد باش كه من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد كردم گفتند قوطي سيگارش بود. خدايا خدايا تو خودت شاهد باش در اين دم آخر باز هم به اين مردم ميگويم كه مؤسسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند اين اساس مخالف اسلام است... محاكمه من و شما مردم بماند پيش پيغمبر محمدبن عبدالله...».
بعد از اين كه حرفهايش تمام شد عمامهاش را از سرش برداشت و تكان تكان داد و گفت از سر من اين عمامه را برداشتهاند از سر همه برخواهند داشت. اين را گفت و عمامهاش هم همانطور به جلو ميان جمعيت پرتاب كرد قاپيدند. در اين وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپايه را از زير پاي او كشيدند و طناب را بالا كشيدند... تا چهارپايه را از زير پاي او كشيدند يك مرتبه تنه سنگيني كرد و كمي پايين افتاد اما دوباره بالا كشيدند و ديگر هيچكس از آقا كمترين حركتي نديد! پس از اينكه آقا، جان تسليم كرد دستة موزيك نظامي پاي دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع كرد به زدن و مجاهدين با تفنگهايشان همينطور ميرقصيدند. وقتي كه موزيك راه افتاد مخالفين و ارامنهاي كه توي ايوان جمع بودند كف ميزدند و شادي ميكردند.
* * *
جلال آلاحمد در كتاب غربزدگي جهات پيشروي فرهنگ غرب را بيان ميكند تا به آنجا ميرسد كه ميگويد «... و روحانيت نيز كه آخرين برج و بازوي مقاومت در قبال فرنگي بود از همان زمان مشروطيت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشين در لاك خود فرورفت و چنان درِ دنياي خارج را به روي خود بست و چنان پيلهاي به دور خود تنيد كه مگر در روز حشر بدرد چرا كه قدم به قدم عقب نشست. اينكه پيشواي روحاني طرفدار مشروعه در نهضت مشروطيت بالاي دار رفت خود نشانهاي از اين عقبنشيني بود و من با دكتر تندركيا موافقم كه نوشت شيخشهيد نوري نه به عنوان مخالف «مشروطه» كه خود در اوايل امر مدافعش بود بلكه به عنوان مدافع «مشروعه» بايد بالاي دار بود و من ميافزايم – و به عنوان مدافع كليت تشيع اسلامي – به همين علت بود كه در كشتن آن شهيد همه به انتظار فتواي نجف نشستند. آن هم در زماني كه پيشواي روشنفكران غربزده ملكمخان مسيحي بود و طالبوف سوسيال دمكرات قفقازي و به هر حال از آن روز بود كه نقش غربزدگي را همچون داغي بر پيشاني ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار همچون پرچمي ميدانم كه به علامت استيلاي غربزدگي پس از دويست سال كشمكش بر بام سراي اين مملكت افراشته شد. و اكنون در لواي اين پرچم ما شبيه به قومي از خود بيگانهايم...» (غربزدگي، جلال آلاحمد (1341)، ص 78).
منبع: تاريخ تحولات سياسي و روابط خارجي ايران –
دكتر سيدجلالالدين مدني، جلد دوم، دفتر انتشارات اسلامي
صص 205-200
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49
تعداد بازدید: 1056