انقلاب اسلامی :: نقد كتاب«خاطرات علي اميني»

نقد كتاب«خاطرات علي اميني»

24 اسفند 1390

نقد كتاب«خاطرات علي اميني»

خاطرات علي اميني اولين پروژه طرح تاريخ شفاهي ايران در مركز مطالعات خاورميانه دانشگاه هاروارد به حساب مي‌آيد كه به كوشش حبيب لاجوردي ثبت و ضبط شده است. اين اثر در ايران توسط انتشارات «صفحه سفيد» در تيرماه 1383 منتشر شد.
مسعود بهنود در مقدمه‌اي بر كتاب كه از آن به عنوان نقد اين خاطرات ياد شده است مي‌نويسد: «كتاب خاطرات علي اميني، حاصل مصاحبه 6 ساعته حبيب لاجوردي در سال 1360 در پاريس با علي اميني است، ... همان دوراني است كه او به كوشش عبث شكل‌دهي يك اپوزيسيون سلطنت‌طلب براي بازگرداندن رژيم سلطنتي به كشور مشغول بود. كاري كه خود چندي بعد به بي‌فايدگي آن پي برد و رها كرد و در مجموع نيز نه فقط پايان نيكي چنان كه مي‌خواست بر زندگي‌نامه او ننهاد، بلكه از او كاست كه بر او چيزي نيفزود». آقاي بهنود بدون اشاره به اين نكته كه آمريكايي‌‌ها وي را كنار گذاشتند نه آن كه خود به بي‌فايدگي در خدمت بيگانه قرار داشتن رسيده باشد، مي‌افزايد: «اما «خاطرات دكتر اميني» با همه آنچه نمي‌گويد، تصويري از او به دست مي‌‌دهد و موقعيتي براي شناخت يكي از بازيگران دوران پهلوي كه خود مي‌پنداشت سياست را از قوام‌السلطنه و دكتر مصدق آموخته، و بيشتر از قوام آموخته بود. به همين جهت درست در دوران پيري از سر جاه‌طلبي همان خطايي را كرد كه قوام با قبول صدارت در 30 تير مرتكب شد.»
علي اميني مجدي – فرزند پنجم محسن‌خان امين‌الدوله رشتي و فخرالدوله – سال 1284خ در تهران به دنيا آمد؛ در شش سالگي به مدرسه رشديه رفت و سپس تحصيلات متوسطه را در دارالفنون گذراند. سال 1304 به فرانسه رفت و يك سال در دانشگاه كرنوبل در رشته حقوق اقتصاد تحصيل كرد و سپس در پاريس دكترايش را گرفت. پس از بازگشت به ايران بلافاصله به استخدام وزارت دادگستري درآمد. سال 1312 همزمان با انتقال يافتن به وزارت دارايي با بتول وثوق – دختر وثوق‌الدوله (امضاكننده قرارداد 1919) – ازدواج كرد؛ سال 1320 به معاونت وزارت دارايي رسيد. در كابينه قوام در سال 1321 به سمت معاون سياسي نخست‌وزير منصوب شد. بعد از كنار رفتم قوام مدتي نايب رئيس انجمن شهر تهران شد، اما بعد از نخست‌وزيري مجدد قوام‌السلطنه توانست در انتخابات دوره پانزدهم به صورت فرمايشي وكيل اول تهران شود. اميني در سال 1329 وزير اقتصاد كابينه علي منصور شد؛ در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت خود را به مصدق نزديك كرد و همين وزارت را در كابينة اول مصدق بر عهده گرفت، اما مصدق بعد از اطلاع از روابط اميني با بيگانگان وي را در كابينه دوم خود به كار نگرفت. بعد از كودتاي آمريكايي و انگليسي 28 مرداد 1332، اميني به عضويت كابينه زاهدي درآمد و به عنوان وزير اقتصاد، قرارداد خفت‌بار كنسرسيوم را امضا كرد. اميني در زمان نخست‌وزيري حسين علاء در سال 1334 به عنوان سفير ايران به آمريكا مي‌رود و در سال 1340 نيز به نخست‌وزيري مي‌رسد. بعد از 18 ماه صدارت تا اوايل خيزش سراسري ملت ايران در سال 1356 كاملاً منزوي و در اين سال به عنوان مشاور به كار گرفته مي‌شود. اميني همزمان با فرار محمدرضا پهلوي، از كشور گريخت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، وي در فرانسه با حمايت آمريكايي‌ها سازمان «جبهه نجات ايران» را تشكيل داد، اما ديري نپاييد كه مقامات سيا به صورت بسيار زننده‌اي كنارش گذاشتند و منوچهر گنجي را جايگزين ساختند. اين نخست‌وزير پرحاشيه در 21 آذر 1371 در پاريس مرد و در گورستان مونت پارناس اين شهر به خاك سپرده شد.
كتاب «خاطرات علي اميني» از سوي دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم:
تمايل غير متداول روايتگري آقاي علي اميني به عنوان يکي از بازيگران مهم عصر پهلوي به سوي «خود تطهيري» صرف، تاکنون بازتاب‌هاي مختلفي در محافل سياسي و تحقيقاتي داشته است. پرهيز اين نخست‌‌وزير پرحاشيه‌ ابتداي دهه 40 از واگويي محفوظاتش دربارة رخدادهاي مرتبط يا قائم به خويش بعضاً با واکنش‌هاي تندي مواجه شده است. اولين واکنش را خواننده محترم در مقدمه اثر به قلم آقاي مسعود بهنود مشاهده مي‌کند. اين روزنامه‌نگار پرسابقه در اين مکتوب، انتقاداتي جدي متوجه آقاي علي اميني از يک سو و مسئول طرح تاريخ شفاهي ايران در دانشگاه هاروارد- آقاي حبيب لاجوردي- از سوي ديگر مي‌سازد. آقاي بهنود ضمن اشاره به مصاديقي، با اين استدلال که نه مصاحبه‌گر سؤالاتي در زمينه‌هاي مورد انتظار اهل تحقيق و تاريخ پژوهان مطرح ساخته و نه راوي خاطرات تمايلي براي طرح واقعيت‌ها پيرامون موضوعات کليدي داشته، به‌حق معتقد است: «مصاحبه کننده بايد نقش يک خبرنگار را به عهده مي‌گرفت و نه نقش يک ضبط صوت زنده، از اين ضعف، فرصت بزرگتري از دست رفته است، که به عنوان مثال مي‌توان کتاب حاضر را در نظر گرفت. در 6 ساعتي که شخصي مانند علي اميني در اختيار مصاحبه کننده قرار داشته [داده] و با توجه به آن که اين مجموعه قرار است جانشين خاطرات مکتوب او شود، مي‌توان به جرأت گفت کمتر چيزي از اميني و زندگي سياسي او، و اطلاعات او به دست آمده که بر اهل تاريخ پوشيده بود.» (صفحه سيزده مقدمه)
به طور کلي در اين‌ نحو خاطره‌نگاري نبايد از اين نکته غفلت مي‌شد که دکتر اميني برخلاف بسياري از دست‌اندرکاران رژيم پهلوي جايگاه روشن و تعريف شده‌اي داشته است و به همين دليل نمي‌توانسته مشارکت خود را در برخي وقايع مهم تاريخي ناديده بگيرد يا به سهولت از کنار آن بگذرد؛ به عبارت ديگر، از آن‌جا که وي هم به دليل داشتن روابط خويشاوندي با نخست‌وزيراني چون وثوق‌الدوله، قوام‌السلطنه و مصدق‌السلطنه و هم به دليل روابط ويژه مادرش خانم فخرالدوله با رضاخان به سرعت در مناسبات حکومتي بالا کشيده مي‌شود همزمان مورد حمايت جدي آمريکائي‌ها نيز قرار دارد (دستکم آن‌گونه که خود به آن اذعان دارد) و... اين‌همه، موقعيت ويژه‌اي براي آقاي علي اميني رقم زده و از اين منظر راوي خاطرات در کانون توجه حتي غيرمتخصصين علاقه‌مندان به تاريخ معاصر نيز قرار داشته است. موقعيت اين دولتمرد به‌گونه‌اي بوده است که محمدرضا پهلوي بارها و بدون هيچ‌گونه پرده‌پوشي، او را نخست‌وزير تحميل شده بر خود عنوان مي‌کند. اين‌که چرا پهلوي دوم استثنائاً در دهه چهل با اين انتخاب آمريکائي‌ها همراه نبود، اما با ساير گزينش‌هاي بيگانه همچون منصور و هويدا کاملاً هماهنگ بود بحث مستقلي را طلب مي‌کند، با اين وجود در ادامه به صورت گذرا به آن خواهيم پرداخت.
بهترين گواه بر صحت انتقادات وارده به نحوه بيان گزينشي خاطرات در اين اثر، همچنين نگارش جداگانه خاطرات به قلم همين راوي (منتشر شده در هفته نامه کيهان سلطنت‌طلب چاپ لندن که در ايران نيز به همت آقاي يعقوب توکلي در قالب کتابي تحت عنوان خاطرات علي اميني عرضه شد) آفرينش اثر جديدي توسط آقاي ايرج اميني با هدف برطرف کردن نقص‌هاي آشکار خاطره‌گويي پدر است. اما آيا سرمايه‌گذاري جديد به منظور تطهير هنرمندانه‌تر اين نخست‌وزير نشان‌دار عصر پهلوي - که در بهار 1388 در قالب اثري با عنوان «بربال بحران» روانه بازار نشر شد- توانسته است تناقض‌هاي فاحش در جريان کتمان حقايق تاريخي بروز و ظهور يافته را کم‌رنگ سازد؟
براي پاسخ‌گويي به اين پرسش ناگزير از آنيم که در مقام نقد اين کتاب به دو اثر ديگر نيز به صورت همزمان بپردازيم. هرچند گردآوري ديگري از منتخب مقالات منتشر شده در روزنامه‌ها و مجلات قبل از انقلاب (مرتبط با اميني) توسط آقاي جعفر مهدي‌نيا صورت گرفته که تحت عنوان «زندگي سياسي علي اميني» عرضه شده است و البته روند نگارش آن با ساير آثار تفاوت دارد.
قبل از پرداختن به تناقضات عديده‌اي که در سرمايه‌گذاري‌هاي گسترده به منظور تطهير عناصر کليدي در ساختار استبداد و سلطه بيگانه رخ مي‌نمايد، به تبليغ سخاوتمندانه و خلاف واقع دکتر اميني براي خاندان خويش مي‌پردازيم که در تمامي اين آثار نمايان است. براي نمونه، او پدربزرگ خود را با اميرکبير همتراز ساخته است و مي‌نويسد: «جدم (پدر پدرم) ميرزا علي‌خان امين‌الدوله فرزند مجدالملک به گواهي تمام نويسندگان تاريخ صدساله گذشته و مشروطيت، در آزاديخواهي، مردم دوستي، سواد و کمال و ترقي‌خواهي يگانه زمان خود بود. (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه‌ هنري، سال 1377، ص8) اين ادعا در کتاب آقاي ايرج اميني نيز با همين مضمون تکرار شده است: «دکتر اميني همواره با احترام و اعتقاد زيادي از ميرزا علي‌خان امين‌الدوله ياد مي‌کرد. شاهد اين ادعا مقدمه‌هايي است که دکتر اميني بر اين دو کتاب نوشته است. امين‌الدوله، به شهادت بسياري از متون تاريخي، يکي از برجسته‌ترين انديشمندان اصلاح‌طلب اواخر دوره‌ي قاجار است.» (بربال بحران، ايرج اميني، نشر ماهي، سال 1388، ص19)
به منظور روشن شدن واقعيت در اين زمينه و مشخص گرديدن مفهوم «يگانه زمان» بودن در آزادي‌خواهي و مردم‌دوستي، روايت اعتماد‌السلطنه را در مورد چگونگي به خدمت بيگانه درآمدن اين‌گونه رجال مرور مي‌کنيم: «اعتماد‌السلطنه در يادداشتهاي روزانه خطي خود (20 جمادي‌الاولي 1306 ق.) طرز گرفتن انگليس‌ها امتياز بانک شاهنشاهي را بدستياري خود زمامداران امور (شاه و وزير اعظم) اين طور شرح مي‌دهد: ... جمعي از رجال دولت از قبيل نائب‌السلطنه (کامران ميرزا) – مشيرالدوله - وزير خارجه (ميرزا عباسخان قوام‌الدوله) صاحب ديوان (ميرزا فتحعليخان) - عضدالملک (عليرضاخان قاجار)- مخبرالدوله عليقليخان و غيره و غيره بودند. جهانگيرخان (وزير صنايع) و امين حضور (آقاعلي آشتياني) هم بود که همه را امين‌السلطان خبر کرده بود در اين بين خود امين‌‌السلطان و اقبال‌الملک (ميرزامحمد مستوفي نظام) هم رسيدند. در اين بين شاه هم تشريف آوردند و همه ما را در اطاق آبدارخانه احضار فرمودند... به نائب‌السلطنه فرمودند که اين امتيازنامه که چهارده سال قبل به رويتر داده بوديم سفارت انگليس حالا اصراري دارد که اين امتيازنامه باطل نيست و رويتر بايد بحق خودش برسد. اگر چنانچه نخواسته باشيم آن امتياز نامه را مجري بداريم بايد امتيازنامه جديدي در باب ايجاد بانک باو بدهيم غرض از احضار شما اين امتيازنامه را بايد داد يا نه... امتيازنامه رويتر را امين‌الدوله خواند هيچکس لا و نعم نگفت بلکه همگي تصديق کردند» (شرح حال رجال ايران در قرن 12 و 13و 14 هجري، نگارش مهدي بامداد، انتشارات زوار، چاپ ششم، 1387، ج دوم، ص398) آقاي مهدي بامداد ذيل اين روايت اعتمادالسلطنه در پاورقي مي‌نويسد: «قرارداد رويتر بموجب فصل هشتم که در آن ذکر شده بود: هرگاه از تاريخ اين قرارنامه الي پانزده ماه ديگر شروع بکار نشود چهل هزار ليره که در بانک انگلستان رهن گذاشته شده دولت ايران حق دارد که آن را به نفع خود ضبط نمايد چون مدت منقضي گرديد و کمپاني به تعهدات خود عمل ننمود قرارداد لغو و چهل هزار ليره ضبط گرديد بنابراين در اين تاريخ موضوع بکلي منتفي شده بود مظنه ليره طلا در سال 1290 ه.ق پنجاه و پنج ريال بوده و چهل هزار ليره ميشود دو ميليون و دويست هزار ريال ... سکوت وزراء و تصديق آنان دو علت داشته 1- همگي ميدانستند که شاه و امين‌السلطان بواسطه گرفتن رشوه نظر مساعدي نسبت به دادن امتياز بانک شاهنشاهي به انگليس‌ها دارند 2- پسر رويتر ريش و سبيل هر يک از وزراء را بفراخور شأن و اهميتشان قبلاً خوب چرب کرده بود.» (همان)
رجالي چون آقاي امين‌الدوله اقدامي جهت احقاق حقوق ملت نمي‌کردند بلکه قراردادهاي ذلت‌بار بر اين مرز و بوم تحميل مي‌نمودند چون صرف نظر از دريافت رشوه، با سازمان‌هاي مخفي وابسته به بيگانگان پيوند داشتند. آقاي اسماعيل رائين در کتاب خود وابستگي ميرزا علي‌‌خان امين‌الدوله به سازمان پنهان و صهيونيستي فراماسونري را مطرح مي‌سازد: «ملکم در انتخاب اعضاء مؤثر تشکيلات خود و باصطلاح امروزي کارگردانان فراموشخانه نهايت دقت را مبذول داشت و از هر طبقه و دسته‌اي و بخصوص شاهزادگان، چند نفر را انتخاب نمود و با کمک آنها سازمان خود را وسعت داد. از جمله اشخاص مؤثري که با او همکاري داشتند و جزو دسته اصلي فراماسون‌هاي او بودند، ميتوان افراد زير را نام برد: شاهزاده جلال‌الدين ميرزا پسر فتحعليشاه... ميرزا عليخان امين‌الدوله...» (فراماسونري يا فراموشخانه، اسماعيل رائين، انتشارات اميرکبير، 1346، ص513)
رائين سپس ذيل نام امين‌الدوله در پاورقي ضمن اشاره به چند منبع تاريخي از جمله تحولات سياسي نظام ايران (ص77) و تاريخ نهضت ايران- حلاج (ص78) مي‌افزايد: «برخي از مورخان معتقدند که ميرزا عليخان امين‌الدوله از مؤسسين فراموشخانه بوده مينويسند: «ملکم با کمک فکري و مادي امين‌الدوله حزبي بنام «فراماسون» که در ايران فراموشخانه خوانده شد تشکيل داد و عده‌اي از شاگردان دارالفنون را دور خود جمع کرد.» (همان) بي‌مناسبت نيست که سياست انگليسي‌ها را در مورد نخست‌وزيران اين دوران که جذب تشکيلات مخفي ماسون مي‌شدند مورد توجه قرار دهيم. اين سياست توسط «سرگراوزلي» - اولين مؤسس لژ فراماسونري در ايران - به روشني تبيين شده است: «اين فراماسون بزرگ (سرگراوزلي) که استاد اعظم لژ فراماسوني لندن بوده در نامه‌اي که بتاريخ 15 اکتبر سال 1844 ميلادي از پطرزبورگ بوزارت خارجه انگلستان نوشته است درباره ايرانيان و روش برادران ماسونش چنين مينويسد: «عقيده صريح و صادقانه من اينست که چون مقصود نهايي ما فقط صيانت هندوستان مي‌باشد در اينصورت بهترين سياست اين خواهد بود که کشور ايران را در همين حال ضعف و توحش و بربريت نگاهداريم و سياست ديگري مخالف آن تعقيب نکنيم.» (مجله پادشاهي آسيائي ژانويه 1944).» (همان، ص23) البته لندن براي آن‌که هميشه دولت و دربار قاجار را در دست داشته باشد، بعد از قتل اميرکبير حتي‌الامکان سعي داشت صدراعظم‌هاي دست نشانده‌اش همچون ميرزا آقاخان نوري را روي کار بياورد. اين صدراعظم‌ها، نخست‌ از راه گرفتن «رشوه» و برقراري «مقرري» زندگي آلوده اشرافي پيدا مي‌کردند، سپس براي پيشگيري از سوق يافتن به استقلال فکري و دفاع از منافع ملي، آنان را به عضويت سازمان جهان وطني فراماسونري درمي‌آوردند. ناگفته‌ نماند که جهان وطني در اين سازمان صهيونيستي برابر بي‌توجهي به مباني فرهنگي و مصالح ملي تبليغ مي‌شد و ميزان پاي‌بندي به اصولي نظير اطاعت محض، حفظ اسرار و ... شرط پشتيباني از اعضا براي رشد در مناصب عنوان مي‌گشت؛ بنابراين جناب آقاي امين‌الدوله که علاوه بر عضويت در فراماسونري، پاي‌بندي خود را به مصالح بيگانه در مواردي همچون رأي به تجديد قرارداد منسوخ شده رويتر به روشني به اثبات مي‌رساند چگونه سخاوتمند «يگانه دوران» در آزادي‌خواهي و مردم دوستي خوانده مي‌شود؟ مطالب بسياري نيز در مورد پدر دکتر اميني در تاريخ به ثبت رسيده است که چندان قابل تفاخر نيست؛ وي (ميرزا محسن‌خان) در 12 سالگي با لقب «منشي حضور»، پيشکار مشاغل ميرزا علي‌خان امين‌الدوله - پدرش- مي‌شود، در سن 19 سالگي علاوه بر مشاغل ديگر، رياست اداره پستخانه نيز از سوي پدرش به وي واگذار مي‌گردد، اما به حسب آن‌چه روايت شده درآمدهاي غيرمستقيمي نيز داشته که از آن‌جمله از طريق اعمال نفوذ در واگذاري مناصب حساس است. آقاي مهدي بامداد در اين زمينه مي‌نويسد: «م.ق. هدايت (مخبرالسلطنه) در صفحه 143 کتاب خاطرات و خطرات تأليف خود در اين باره چنين مي‌گويد: هفته بعد ضرابخانه را از صنيع‌الدوله گرفته به امين‌الضرب داد. در ضمن عقد خارج معروف شد ماهي پنج هزار تومان امين‌الضرب به محسن ميدهد و اين بدون تقلب در عيار ممکن نبود.» (شرح حال رجال ايران، نگارش مهدي بامداد، انتشارات زوار، چاپ ششم، سال 1387، ج سوم، ص198)
براي اثبات بطلان ادعاي آقاي علي اميني به ذکر همين مصاديق بسنده مي‌کنيم و اصولاً‌ پرداختن به اين مسئله نيز از آن روست که همسنخي اعضاي اين خانواده پرقدرت در تاريخ معاصر بر اهل نظر مشخص شود، زيرا راوي خاطرات نيز حيات سياسي خود را در همان مسيري قرار مي‌دهد که نياکان وي پيموده بودند. ‌
آن‌چه در اين زمينه حائز اهميت است اين‌که آيا دفاع آقاي علي اميني از اجدادش به نوعي دفاع از همگوني خود با آنان محسوب مي‌شود يا خير؟ خواننده با مرور گذراي احوالات سياسي راوي، همسنخي وي را با گذشتگانش درمي‌يابد. امضاء کننده قرارداد کنسرسيوم با وجود تلاشهايش براي رفع و رجوع عملکرد خويش در تاريخ به شدت زير سؤال است، به ويژه اين‌که اذعان مي‌دارد که نه محمدرضا پهلوي و نه هيئت دولت از قدرت درک و فهم لازم براي مشارکت در اين زمينه برخوردار نبودند: «لاجوردي: تا چه حدي شاه در جريان اين مذاکرات (نفت) بود؟ اميني: نه، گاه گاهي، [هر] يک هفته‌اي مي‌رفتم [و شاه را] مي‌ديدم. [او مفاد قرارداد را] هم نمي‌فهميد. بعد حالا خودش مدعي است، بيخود مي‌گويد. او وارد اين حرفها نبود. حالا اين ماده‌اي که اين جور بود و فلان، شاه چه مي‌دانست چيه... به هر حال، خوب، شاه را هم گاهي در جريان مي‌گذاشتيم.» (ص96) و در فرازي ديگر در مورد نخست‌وزير و هيات دولت مي‌گويد: «گذشت و [قرارداد کنسرسيوم] را آوردم به هيئت دولت. به مرحوم دکتر [فخرالدين] شادمان گفتم آقاي شادمان، شما هم نماينده نفت بوديد، هم‌ انگليسي شما خوب است. شما نسخه انگليسي را بگيريد. من هم فارسي را مي‌خوانم. حالا همه [به] گوش هستند. شروع کرديم چند تا ماده [را] که خوانديم [خنده] سپهبد زاهدي گفت آقا، صبر کنيد، آقاي دکتر اميني سه ماه است هر روز مشغول اين کار است. آقايان اصلاً هيچ وارد نيستيد. اين را هم تا آخر بخوانيد، نخواهيد فهميد. شادمان گفت بله؟ زاهدي گفت، شما هم نمي‌فهميد. بنابراين وقت تلف نکنيد. اين تصويبنامه را امضاء بکنيد. [وزرا] تصويب نامه را امضاء کردند. خلاصه ديدم که خوب، ما هم راستش را بگويم تا آخرش بايد يک سه ماه هم با اينها [هيئت دولت] صحبت کنيم» (صص 9-98)
صرف‌نظر از اين واقعيت تلخ که آمريکا و انگليس بعد از کودتا چه افرادي را بر سرنوشت ملت حاکم ساختند، متأسفانه اين به اصطلاح وزرا و وکلا و حتي شخص محمدرضا پهلوي نه سواد و معلومات داشتند و نه توان درک سياسي اين‌گونه موضوعات کلان را که سرنوشت ملت را رقم مي‌زد، تاسف‌بارتر اين‌که جرئت نمي‌کردند در برابر مطالبات بيگانه ابراز نظر کنند. عضويت آنان در سازمان‌هايي چون فراماسوني کفايت مي‌کرد تا به آنان رهنمود داده شود و به هر قرارداد خفت‌بار ضد مصالح ملي تن دردهند. همان‌گونه که در اين روايت به صراحت آمده چنين قرارداد ذلت‌باري ناديده و ناخوانده از سوي نخست‌وزير و تمام اعضاي هيئت دولت امضاء مي‌شود، البته قطعاً در اين ميان آقاي علي اميني آگاهانه چنين قراردادي را به ملت ايران تحميل مي‌کند؛ هرچند که شخصيت‌هاي بزرگ و دلسوز جامعه قبل از امضاي قرارداد به وي هشدارهاي لازم را داده بودند: «در اين خلال خدا بيامرزد، آقاي ابوالقاسم [کاشاني] به من تلفن کرد که «جونم، مي‌داني من چقدر به تو علاقمندم.» گفتم مي‌دانم. گفت در اين کار هم جانت در خطر است، هم حيثيت تو در خطر است. گفتم آقاي کاشاني، من هر دو را مي‌دانم» (ص95) هرچند آقاي اميني دلسوزي آيت‌الله کاشاني را تحريف شده منعکس مي‌سازد، اما جملات بيانگر آنند که وي به عمق فاجعه کاملاً واقف بوده است؛ به همين دليل نيز بخش‌هايي از اظهارات ايشان که ابعاد خيانت را بيشتر روشن مي‌سازد حذف مي‌شود: «... و نيز آقاي اميني! بايد بدانيد راهي را که مي‌پيماييد، خطرناک است. امروز منفور خدا و ملت و فردا مجبور به اعتذار آلت فعل بودن هستيد و کسي نخواهد پذيرفت، به هر حال با اعمال زور و فشار و حرکات مذبوحانه نمي‌توان به اجراي اين قرارداد توفيق يافت، زيرا به فرض اينکه اين قرارداد شوم هم به تصويب برسد، چنانکه در شکايت به سازمان ملل متحد تذکر داده‌ام، رسميت ندارد و دير زماني نپايد. ملت ايران در اولين فرصت به هر قيمتي باشد، يکبار ديگر از انگليس و همدستانش خلع يد خواهد نمود و...» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه هنري، سال 1377، ص «م» مقدمه) دکتر مصدق نيز در لايحه فرجام‌خواهي خود در شهريور 1334 به ديوان عالي کشور، در حاليکه در بند بود با انتقاد شديد از قرارداد کنسرسيوم، از اينکه حق ملت ايران در بهره‌برداري از منابع ملي نقض شده است به شدت ابراز تاسف نمود: «من هر وقت اين جمله از پيام آقاي سرآنتوني ايدن وزير خارجه آن روز و نخست‌وزير امروز انگلستان را که بمردم ايران داده ميخوانم «هيچ چيز از اين مناقشه جاهلانه‌تر و بيهوده‌تر نبوده است» بي‌اختيار ميگريم که چرا عمال بيگانه بتوانند شکست ملت ايران را به «رستاخيز ملي» تعبير کنند و براي آن جشن برپا نمايند و اين عمل سبب شود که وزير خارجه انگليس مبارزه و فداکاري يک ملتي را براي بدست آوردن آزادي و استقلال «مناقشه‌ي جاهلانه» تعبير کند. اکنون متن کامل پيام آقاي سرآنتوني ايدن وزير خارجه سابق و نخست‌وزير کنوني انگلستان را از جريده‌ي «کيهان» مورخ 13 آبان ماه 1333 نقل مينمايم. «کنسرسيوم موافقت کرده است که مالکيت ايران را بر تأسيسات نفت بشناسد ولي تا سال 1994 حق خواهد داشت از اين تأسيسات استفاده نمايد. زندان 2 لشکر زرهي، ديماه 1334، دکتر محمدمصدق.» (خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص8-297)
به منظور روشن شدن خدمت آقاي علي اميني در اين موضوع به بيگانه صرفاً برخي بندهاي قرارداد کنسرسيوم را به نقل از کتاب «زندگي سياسي علي اميني» نقل مي‌کنيم: 15) بر طبق قرارداد کنسورسيوم دولت ايران و حتي مقامات قانونگزاري ايران بهيچوجه حق لغو يا تغيير و اصلاح قرارداد را ندارند ولي برعکس بشرکت‌هاي عضو کنسورسيوم اجازه داده شده است که به تبعيت از قوانين و تصويب نامه‌ها و احکام دولتهاي متبوع خود از انجام تعهداتي که بعهده گرفته‌اند شانه خالي کنند. در دنياي امروز قبول يک چنين قيد و شرطي براي هيچ کشور مستقلي قابل تحمل نخواهد بود. 16) انتخاب اکثريت اعضاء هيئت مديره از طرف کنسورسيوم و عده کمتر از طرف شرکت ملي نفت ايران مخالف حيثيت و منافي با اصل حاکميتي است که پايه و اساس قانون ملي شدن نفت را تشکيل ميدهد. 17) طبق قرارداد کنسورسيوم تحويل محصول نفتي و مشتقات آن از طرف شرکت اکتشاف و توليد بشرکت ملي نفت براي مصرف داخلي ايران موکول باين شده است که نفت مورد تقاضا براي عمليات شرکتهاي عامل لازم نباشد و در واقع استفاده نفت براي صاحب نفت موکول باجازه مباشر شده است. 18) واگذاري موجودي نفت و مواد نفتي در روز اجراي قرارداد کنسورسيوم بدون اخذ قيمت با عسرت فعلي خزانه دولت سازش نداشته و هيچ صاحب مالي ولو هر قدر هم متمکن و بي‌نياز باشد مال موجود خود را نميدهد که بعد از چهل سال ديگر عوض آنرا پس بگيرد. 19) براي تعيين قيمت نفت اساس و مبناي صحيحي در نظر گرفته نشده زيرا مظنه خليج‌فارس يک ماخذ مصنوعي و ساخته و پرداخته خود کنسورسيوم است و هيچ فروشنده‌اي قيمت متاع و کالاي خود را آن هم براي مدت چهل سال باختيار خريدار منحصر بفرد نميگذارد. در حال حاضر ماخذ قابل قبول قيمتها فوب خليج مکزيک است کما اينکه طبق قرارداد 1933 حتي نفت مصرف داخلي ايران هم براساس آن محسوب و فروخته مي‌شده است. 20) بموجب قرارداد کنسورسيوم دوازده و نيم درصدي که بعنوان پرداخت مشخص به شرکت ملي نفت ايران داده مي‌شود بايد بصورت نفت خام فروخته شود يعني بشرکت ملي نفت ايران اجازه داده نشده است که از تصفيه خانه متعلق بخود براي تصفيه نفت خويش با داشتن ظرفيت اضافي استفاده کند در واقع دستگاه تصفيه نفت سمت مباشرت ندارد بلکه بعنوان صاحب امتياز عمل مي‌کند. 21) الزام دولت ايران باينکه قيمت نفت خود را با شرايط خاص بليره دريافت و در گروه استرلينگ مصرف نمايد يک قيدي است که بدست و پاي اقتصاد ايران بسته ميشود مي‌گويند چون نفت ايران در کشورهاي وابسته به گروه استرلينگ فروخته مي‌شود ما مجبوريم يک چنين محدوديتي را قبول کنيم اين استدلال صحيح نيست زيرا نفت عربستان سعودي هم در همان نقاطي توزيع ميشود که نفت ايران مصرف مي‌شود و با اينحال نفت آن کشور بدلار پرداخته مي‌شود حق اين بود که لااقل آن قسمت از سهم شرکتهاي امريکائي و غيرانگليسي بدون هيچ قيد و شرطي با دلار محسوب و پرداخته مي‌شد. 22) قبل از ملي شدن صنعت نفت شرکت سابق برعايت قوانين داخلي ايران ملزم بود براي احتياجات ريالي خود هر مبلغ لازم داشته باشد ليره ببانکهاي مجاز تحويل و هم ارز ريالي آنرا بنرخ رسمي دريافت نمايد اکنون بکنسورسيوم حق داده شده است که علاوه بر نرخ رسمي از مزاياي گواهي نامه ارزي و حق‌العمل و امثال آن نيز اگر وجود داشته باشد و يا وجود پيدا کند استفاده نمايد و حال آنکه قيمت گواهي نامه قانوناً بصادر کنندگاني پرداخته مي‌شود که ارز حاصل از اجناس صادراتي خود را به بانک ملي فروخته باشند ولي کنسورسيوم ارزهاي حاصله از فروش صادرات نفتي خود را ببانک ملي نمي‌دهد باين جهت اعطاي اين امتياز بيک دستگاه خارجي هيچ منطق و مجوزي ندارد. 23) وضع مقررات استثنائي در مورد ماليات بر درآمد و همچنين معافيت مطلق کنسورسيوم از پرداخت حقوق و عوارض گمرکي با حق حاکميت ايران منافات دارد در نتيجه اين تبعيض، شرکتهاي ايراني که انتظار حمايت بيشتري از دولت متبوع خود دارند مايوس و دلسرد خواهند شد. اگر دولت ايران نفت خود را مجانا و بلاعوض بکنسورسيوم واگذار مي‌کرد و فقط ماليات بر درآمد و عوارض گمرکي را از آنها وصول مي‌نمود بمراتب با صرفه‌تر و با اساس حق حاکميت و استقلال اقتصادي کشور سازگارتر بود. 24) موضوع ديگري که حائز اهميت مخصوص ميباشد اعطاي حق انحصاري لوله‌کشي بکنسورسيوم است که حتي شرکت سابق نفت انگليس هم از يک چنين امتيازي محروم بوده است. اهميت قضيه از اين لحاظ است که در آينده هيچ شرکت و مؤسسه‌اي حتي خود شرکت ملي نفت ايران نخواهد توانست در نواحي ديگر ايران نفت استخراج و از سواحلي که داخل حوزه کنسورسيوم است صادر و خارج نمايد زيرا اقدام باين امر ملازمه با داشتن حق حمل نفت بوسيله لوله بساحل دريا دارد و اين حق بطور مانع للغير بکنسورسيوم واگذار شده است. براي احتراز از اطناب کلام از توضيح مسائل ديگر راجع بغرامت و خسارت عدم‌النفع و سرقفلي و نظاير آن که سابقاً توسط اساتيد فن بطور مشروح بيان گرديده است خودداري و از خداي تعالي مسئلت مينمايد بملت ايران توفيقي دهد که با استفاده کامل از منابع طبيعي و خداداد خود بتمام آرزوهائيکه براي تأمين رفاه و سعادت و نيک‌بختي و عظمت و اعتلاء خويش دارد نائل گردد.» (زندگي سياسي علي اميني، نگارش و تأليف جعفر مهدي‌نيا، انتشارات پاسارگاد، سال 1368، صص9-98)
آيا چنين خدمتي به بيگانه بدون دريافت رشوه صورت گرفته بود؟ اظهار نظر خانم فخرالدوله در اين زمينه قطعاً با شناخت کامل از فرزندش صورت مي‌گيرد: «(مادرم) يک روز صبح خيلي زود به ديدنم آمدند و فرمودند: من براي تو بي‌اندازه نگران و مضطرب هستم و با اينکه هميشه شماها را به خدمتگذاري به مملکت تشويق کرده‌ام ولي در موضوع نفت مايل نيستم تو مداخله کني و حاضرم آنچه تو مي‌خواهي به تو بدهم که استعفا کني و از ايران خارج شوي. اين کلمات را با چشماني مملو از اشک و با اضطراب بيان مي‌کرد. من ايشان را بوسيدم و گفتم اگر چنين عملي کنم در حکم سربازي خواهم بود که از ميدان جنگ فرار کند.» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه هنري، سال 1377، ص86)
صرف‌نظر از رجزخواني‌هاي جنگي آقاي علي اميني وقتي خانم فخرالدوله عنوان مي‌کند که آن‌چه تو مي‌خواهي [از اين قرارداد به دست آوري] به تو بدهم» کاملاً روشن است که يک بعد چنين خدمتي به بيگانه انتفاع مادي است که هويدا بعد از چند سال به دنبال احساس نگراني از تحرکات علي اميني عليه صدارت خويش سند دريافت رشوه يک ميليون دلاري وي را در اختيار يک نماينده مجلس قرار مي‌دهد. هرچند مشخص است که ساواک در دست‌يابي به اين سند نقش اصلي را ايفا نموده، اما به گونه‌اي وانمود شده که گويا پست اشتباهاً صورت حساب بانکي آقاي علي اميني را براي يک دندان پزشک به نام اميني ارسال کرده است: «به: 800 از: 810 تاريخ 13/12/46، شماره 490 الف، موضوع: پولهاييکه بحساب دکتر اميني ريخته شده است. چند سال قبل چکي بمبلغ يک ميليون دلار به حساب ايشان در آمريکا به حساب آقاي دکتر علي اميني واريز گرديده و فيش بانکي آن به آدرس ايشان به تهران ارسال ميگردد. منتها فيش به آدرس دکتر علي اميني دندانساز ميرسد و نامبرده بوسائلي فيش مزبور را به نخست‌وزير وقت ميرساند و موضوع بوسيله آقاي حايري‌زاده نماينده مجلس در مجلس شوراي ملي مطرح و فيش بانکي ارائه و اظهار مي‌کند که رشوه‌ايست که تراستهاي نفتي به آقاي دکتر علي اميني پرداخت نموده‌اند. نظريه: مذاکرات مزبور در صورت جلسات مجلس شوراي ملي به ثبت رسيده است.» (رجال عصر پهلوي، جلد سوم، مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، بهار1379، ص445) آن‌گونه که از ظواهر امر برمي‌آيد به احتمال قوي نحوه اطلاع‌يابي‌ ساواک و آقاي اميرعباس هويدا از اين واقعيت آن‌گونه نيست که در اين سند مطرح شده است؛ براساس مستندات مسلم تاريخي، آمريکائي‌ها در انتهاي دهه سي براي سبقت گرفتن بر نيروهاي وابسته به انگليس که بسياري مسئوليت‌هاي کليدي کشور را برعهده داشتند «کانون مترقي» را با محوريت منصور و هويدا شکل دادند و از اين مقطع به بعد سياستمداران متمايل به واشنگتن حول اين تشکل سازمان‌دهي شدند. آمريکايي‌ها بعد از قيام 15 خرداد 1342 مصمم شدند امور اجرايي را به اين کانون واگذارند، اما آقاي علي اميني با اين تصور که همچنان واشنگتن او را بر ديگر وابستگان خود ترجيح مي‌دهد تحرکاتي را عليه هويدا که بعد از منصور عهده‌دار نخست‌وزيري شده بود آغاز مي‌کند. در اين شرايط انتشار سند دريافت رشوه يک ميليون دلاري، وي را از توهم خارج مي‌سازد. انزواي سياسي اين دولتمرد که با حمايت آمريکا تا پست نخست‌وزيري نيز بالا مي‌رود دقيقاً از اين زمان آغاز مي‌گردد. علت ترجيح هويدا بر علي اميني- که هر دو جزو مرتبطين خوب آمريکا و حتي صهيونيسم به حساب مي‌آمدند- به دو عامل بازمي‌گشت؛ اول اين‌که هويدا از عقبه تشکيلاتي يعني همان کانون مترقي برخوردار بود و اين کانون طي چند سال، ماموريت متشکل کردن سياستمداران متمايل به آمريکا را بر عهده داشت. ديگر آن که محمدرضا پهلوي، هويدا را به لحاظ شخصيتي نازل‌تر از اميني مي‌پنداشت و به هيچ وجه احساس نگراني از جانب وي نداشت؛ لذا با اين انتخاب موافق و همراه بود، در حالي‌که در مورد اميني اين احتمال را مي‌داد که بيشتر از خودش مورد توجه کاخ سفيد قرار گيرد؛ البته اين سخن بدان معنا نيست که آقاي اميني کمتر در خدمت بيگانه بوده است و دستکم ابعاد گسترده امضاي قرارداد کنسرسيوم به عنوان نمونه‌اي از خيانت‌هاي وي بر هيچ کس پوشيده نيست. نکته قابل تأمل اين‌که در هيچ يک از آثاري که به خاطرات اين نخست‌وزير پرحاشيه اختصاص يافته و اکنون در دسترس تاريخ پژوهان است- چه تحريراتي که به قلم شخص وي در کيهان سلطنت‌طلب به چاپ رسيد و چه روايتگري‌اش به طرح تاريخ شفاهي هاروارد و حتي آن‌چه پسر به نام پدر به رشته تحرير آورده- اشاره‌اي به سند يک ميليون دلار رشوه دريافتي از کنسرسيوم نمي‌شود و برخلاف انتظار حتي در مقام نفي آن نيز برنمي‌آيند؛ با در نظر گرفتن هدف خاطره‌نگاري‌هاي متنوع يعني تطهير راوي، ظاهراً از آن‌جا که بر همگان روشن است تحقق چنين خيانت بارزي بدون رد و بدل شدن رشوه ممکن نيست، صاحبان اثر ترجيح داده‌اند در قبال آن سکوت کنند. نبايد فراموش کرد خدمت به بيگانه در ازاي دريافت رشوه در خانواده اميني رايج و مرسوم بوده است و دقيقاً براساس همين شناخت، خانم فخرالدوله آشکارا اعلام مي‌کند حاضر است آن‌چه را فرزندش از اين طريق به دست مي‌آورد، تأمين کند، مشروط بر آن‌که وي از اين کار خارج شود. اما اميني به طور قطع در کنار جاذبه‌هاي رشوه، تعهدات سياسي و وابستگي‌هاي تشکيلاتي نيز دارد که به سهولت نمي‌تواند از آن‌ها سر باز زند. تحليل خيانتي که در جريان امضاي قرارداد کنسرسيوم بر ملت ايران روا داشته شد بدون در نظر گرفتن اين وابستگي‌ها اصولاً‌ ممکن نيست. نقطه آغاز اين وابستگي‌ها جذب شدن اعضاي هزار فاميل حکومت کننده بر ايران آن دوران به محافل مخفي يهودي در ايام دانشجويي در خارج کشور بود. مئير عزري - سفير اسرائيل- به نقل از هويدا در اين زمينه در خاطراتش مي‌نويسد: «روز ششم ماه اوت 1974 (دوره سفارتم در ايران پايان يافته و رايزن امور نفتي در وزارت دارائي‌ي اسرائيل بودم) هويدا مرا براي گفت و گوئي به دفترش فرا خواند. او مي‌خواست از تازه‌ترين رويدادها در کشورهاي پيرامون اسرائيل، واکنشهاي اين کشور و همچنين از روزگار بهائيان در شهرهاي حيفا و عکا آگاه گردد... [هويدا] يادي از منصور کرد و با افسوسي سرشته در سربلندي گفت: «يکي از بزرگترين موفقيتها را بايد مديون مرحوم حسنعلي منصور بدانم که تخم دمکراسي و تحولات اجتماعي را در ايران کاشت و رفت به ويژه که با جنبش او توانستيم نيروهاي جوان و تحصيلکرده را وارد دستگاههاي سياسي‌ي کشور و بيشتر از همه سازمان برنامه بکنيم... براي شما هم بد نخواهد شد، چون بيشتر اين جوانها درس خوانده آمريکا هستند و آنجا خواه ناخواه با يهوديان يا انجمنهاي يهودي و فرهنگ اين مردم آشنائيهائي پيدا کرده‌اند.» شيوه نگاه کردن هويدا به دانش اندوختگان ايراني در آمريکا را کم و بيش پذيرفتم و افزودم: «آنچه که ميان سالهاي 1958 تا 1965 براي تحکيم روابط با امروزيان انجام داديم مايه سرفرازي ماست». (يادنامه، خاطرات مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، جلد يک، صص1-260) از آن‌جا که قدرت در يک قرن گذشته در انحصار هزار فاميل شناخته شده و متشخص بود و تغييرات سياسي همچون انقلاب مشروطه، کودتاي 1299 ش، اشغال ايران توسط متفقين در شهريور 1320 و نهضت ملي شدن صنعت نفت نتوانست تغييري در حاکميت و ميزان قدرت اين خانواده‌هاي پرنفوذ مرتبط با بيگانگان ايجاد کند، شناسايي افراد مرتبط با اين سلسله پرنفوذ در خارج کشور به سهولت ممکن بود، به ويژه اينکه قطعي بود اعضاي اين خانواده‌ها بلافاصله بعد از بازگشت به ايران به سرعت در سلسله مراتب نظام مديريتي بالا کشيده خواهند شد؛ بنابراين همان‌گونه که هويدا به آن اذعان دارد اين صاحبان قدرت آينده در دوران تحصيل در اروپا و آمريکا به محفل يهودي نزديک مي‌شدند و عمدتاً به عضويت سازمان‌هاي صهيونيستي همچون فراماسونري درمي‌آمدند. هرچند در مورد آقاي علي اميني اتفاق‌نظر نسبت به عضويت وي در اين تشکل‌هاي مخفي وجود ندارد، اما برخي منابع که در اين زمينه منتشر شده اميني را فراماسونر مي‌دانند. و معتقدند او عضو لژ فراماسونري جويندگان کمال با شماره طريقت 100 در سال 1354 بوده و در سال 1356 تا رتبه 18 ارتقا يافته است. وي در 12/11/1356 از اين لژ خارج شده است. نام مستعارش در شبکه‌هاي فراماسونري، «دکتر علني» بوده است. آنچه بيش از همه اهميت دارد اين که اميني مکرراً به رابطه نزديکش با يهوديان اذعان دارد: «روزي که استاد سر کلاس آمد و بنا بود در مورد شرحي که شاگردان نوشته بودند نظر بدهد گفت: آقاي اميني کيست؟ من برخاستم. رو به فرانسوي‌ها کرد و گفت: يک خارجي زحمت کشيده و جواب بسيار خوبي داده است... در کلاس ما از تمام مليت‌ها بودند و عده‌اي هم يهودي بودند که من هميشه در مباحثاتي که ميان دانشجويان پيش مي‌آمد جانب يهودي‌ها را مي‌گرفتم، به طوري که يک روز يکي از آن‌ها اظهار کرد که شما از خود ما هستيد.» (بربال بحران زندگي سياسي علي اميني؛ نوشته‌ي ايرج اميني، نشر ماهي، سال 1388، ص38)
البته ارتباط قوي آقاي علي اميني با اشرافيت يهود و صهيونيست‌ها قطعاً منحصر به اين دوران نيست. براي نمونه، سفير اسرائيل در دوران نخست‌وزيري اميني هرگاه با مقاومت وزرا براي همکاري با صهيونيست‌ها مواجه مي‌شود با الطاف ويژه نخست‌وزير مشکلش را حل مي‌کند: « پس از اينكه ما دوستان خوبي مانند كيا، بختيار، ضرغام و علوي مقدم را در ايران از دست داديم، با چهرة تازه‌اي روبرو شديم كه در وزارت كشاورزي به جاي ابراهيم مهدوي نشسته بود... گره‌ها پيچيده‌تر شدند و كارها دشوارتر، زيرا دانستم ارسنجاني سرسخت‌تر از آنست كه بتواند به اين سادگيها به كسي رو نشان بدهد... براي ديدار ارسنجاني، روزي به دفتر نخست‌وزير علي اميني رفتم كه از پيش دوستي‌ي گرمي با وي داشتم. پس از ديداري، سرپرست دفتر اميني گفت كه فصيحي در دفتر وزير كشاورزي چشم به راه ديدار با من است. به وزارت كشاورزي بازگشتم، ولي فصيحي با شگفتي گفت: «چندين يادداشت روي ميز آقاي وزير گذاشته‌ام، ولي ايشان هربار مي‌گويند: «از خارجيها خوشم نميآيد، به ويژه ايرانيهائي كه به خارجيها خدمت ميكنند، از همه بدتر اسرائيليها كه جاسوسان آمريكائيها در خاورميانه‌اند».( يادنامه، خاطرات مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، جلد دو (دفتر دوم)، ص102) توصيه‌هاي بعدي اميني به ارسنجاني، وي را به تدريج کاملاً در خدمت صهيونيست‌ها درمي‌آورد. که براي درک ميزان عنايت اميني به صهيونيست‌ها مي‌بايست به تأثير وي بر وزيرش و تغييرات حاصله توجه کرد: «پيوند من با ارسنجاني به زودي به اندازه‌اي در هم تنيد که در برخي نشستها او را بي‌پروا با دوست دخترش که دختر يکي از ژنرالهاي برجسته رضاشاه بود، ميديدم... ارسنجاني آرام آرام دوستان ديگري در وزارتخانه يافت که با خوشروئي و گرايش نيرومند همکاري با کارشناسان اسرائيلي را براي کشور سودمند ديده بودند.» (همان، ص104) همان‌گونه که قبلاً اشاره شد، ارتباط با اشرافيت يهود و صهيونيست‌ها در خانواده اميني امري کاملاً رايج بوده است: « علي وثوق (پسر وثوق‌الدوله، برادرزادة احمد قوام و برادر خانم دكتر علي اميني) از دوستان خوبم بود. او در دستگاههاي اداري‌ي ايران داراي پيشينه‌اي روشن و شناخته شده بود (سرپرست بخش بازرگاني‌ي خارجي، رئيس كل گمركات كشور و يك دوره دستيار وزير صنايع و بازرگاني)، آموزشهاي دانشگاهي را در آلمان به پايان رسانده و همانجا همسري آلماني برگزيده بود... پس از چندي باهم به اسرائيل رفتيم. روزي در يكي از ميهمانخانه‌هاي اسرائيل پرده از آن راز برايم گشود و دانستم پدرش ديواني نوشته كه نميخواهد جز در اسرائيل رازنگهدار جائي ديگر به چاپ برسد. رنگ و بوي نگارش آن ديوان گويا با ساختارهاي سياسي‌ي روز ايران نميتوانست سازگار باشد، به ويژه كه پهلويها را چندان دوست نميداشت. آن نوشته در اسرائيل به چاپ رسيد و به دست كساني كه در اروپا، امريكا و ايران بايد ميخواندند رسيد.» (يادنامه، دفتر اول، ص263)
آن‌چه اعتراض همگان را به عملکرد آقاي علي اميني در جريان امضاي قرارداد کنسرسيوم به دنبال داشت علاوه بر مفاد اين قرارداد، اعطاي غرامت و عدم‌النفع به انگليسي‌ها بود. اين الطاف ويژه به بيگانگان حتي اعتراض عبدالرحمن فرامرزي (سردبير روزنامه کيهان) را در مجلس برانگيخت: «در همين موقع مرحوم فرامرزي پيشنهاد مسکوت ماندن لايحه نفت را داد و اين پيشهاد هم تقريباً همان حکايتي را داشت که استيضاح مرحوم حائري‌زاده در مجلس داشت. مرحوم فرامرزي پس از ذکر مقدمه‌اي درباره پيشنهاد سکوت لايحه نفت گفت که منظورم ذکر مطالبي در اطراف غرامت و عدم‌النفع است. در اينجا ناطق داستاني باين شرح بيان کرد: يک وقت يک مرد کليمي عاشق زني کليمي شد و باو اظهار علاقه کرد. زن گفت اگر مرا ميخواهي بايد هزار ليره بدهي و اگر ميخواهي بدهي بايد تا فردا صبح بدهي. مرد کليمي رفت هزار ليره تهيه کرد و به زن داد. عصر آن روز شوهر آن زن بخانه آمد و به زنش گفت آيا هزار ليره را از آن شخص گرفتي؟ زن خيلي دست پاچه شد که چطور شوهرش از راز او و مرد کليمي سردرآورده و با ناراحتي گفت بله گرفتم. شوهرش با تعجب گفت، واقعاً فلاني عجب مردپاک و درستي است او ديروز هزار ليره از من قرض کرد که امروز صبح بتو بدهد و حالا معلوم ميشود که آدم راستگو و پاکي است. و نتيجه گرفت که پرداخت غرامت تداعي يک چنين داستاني است و گفت کنسرسيوم غرامت را از ما ميگيرد و به شرکت سابق ميپردازد. مرحوم فرامرزي پس از بيان اين قضيه گفت: من پيشنهاد خود را پس مي‌گيرم بشرطي که آقاي وزير دارايي درباره غرامت به شرکت سابق انگليس قدري بيشتر توضيح بدهد.» (زندگي سياسي علي اميني، نگارش و تاليف جعفر مهدي‌نيا، تهران، انتشارات پاسارگاد، سال 1368، صص18-117) هرچند مرجع ضمير را در اين حکايت مرحوم فرامرزي مشخص نمي‌سازد، اما به خوبي ماهيت کساني را که هم پول مي‌دهند و هم ناموس کشور را به حراج مي‌گذارند روشن مي‌کند. آقاي علي‌ اميني براي پنهان داشتن واقعيت‌ها به گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا با تمام وجود در مذاکرات از حقوق ملت ايران دفاع کرده است. وي براي مستند کردن ادعاي خود روايتي به نقل از آقاي فؤاد روحاني بيان مي‌دارد: «در وهله اول انعکاس گفته‌هاي من در فؤاد روحاني، که مسؤوليت ترجمه آن را به عهده داشت مشهود گرديد به طوري که ايشان بيانات را با عصبانيت و تأثر به اطلاع طرفهاي ما مي‌رسانيد و در اين ابراز نيز به سختي دچار احساسات گرديده و اگر وضع به همان نحو ادامه مي‌يافت بعيد به نظر نمي‌رسيد که به حال گريه درآيد. خوشبختانه يک سکوت موقت فرصتي به من داد که با دستور جاي مسير مذاکرات را عوض کنم تا جايي که هيئت انگليسي خواستار ختم جلسه گرديد تا فرصت بيشتري براي تعمق به دست آورد. از فرصت استفاده کرده به آقايان گفتم: آنچه که مربوط به من است فکر ديگري باقي نمانده و چنان که راهي بايد انتخاب شود که مذاکرات ادامه يابد وظيفه‌اي است که از اين پس به عهده خود آقايان واگذار مي‌گردد. چون از فکر تغيير حال فؤاد روحاني بدر نمي‌رفتم پس از خروج آقايان علت را از ايشان سئوال کردم گفت: «من مي‌خواستم به بيانات تند و صريح شما تبريک بگويم و اگر ديگران هم در مقابل خارجيها با بيان صريح و با صداقت صحبت مي‌کردند قطعاً احترام ما زيادتر مي‌شد و به مشکلات امروز دچار نمي‌شديم.» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه‌هنري، تهران، سال 1377، ص89)
براي روشن شدن واقعيت امر و نوع تعامل آقاي علي اميني با بيگانگان مناسب است به خاطرات مستقيم آقاي فؤاد روحاني مراجعه شود. وي در کتاب خود در اين زمينه مي‌نويسد: «در جلسه روز 4 فروردين، دکتر اميني شخصاً از ريبر [نماينده آمريکا] راجع به روشي که دولت بايد اتخاذ کند، نظر خواست. ريبر اظهار کرد که ايران مي‌تواند يکي از سه راه را انتخاب کند: يکي اينکه بنا را بر معامله با شرکتهاي مستقل و کوچک بگذارد و با وام گرفتن از اين و آن، عمليات صنعت نفت را خود انجام دهد و مقدار کمي نفت به فروش برساند، ولي در اين صورت معلوم نيست چطور از عهده پرداخت غرامت کافي و فوري به شرکت سابق برخواهد آمد؟ راه دوم اين است که با گرفتن وام از محلي، غرامت شرکت را بپردازد و خود به مرور وسايل کار را تا مرحله توزيع فراهم سازد و شرکت ملي نفت ايران شرکت تمام عياري بشود، ولي اين کار مستلزم چند سال وقت و زحمت و خرج هنگفت است که تحمل آن براي ايران بسيار دشوار خواهد بود. و راه سوم، سازش با شرکتهاي بزرگ است. دکتر اميني گفت که ما به اين کليات توجه داريم ولي از شما که مشاور ما هستيد انتظار اظهار نظر داريم و مراجعه ما به شما مانند مراجعه بيمار به پزشک است. ريبر جواب داد که مثال خوبي آورديد. ما پزشک معالج شما هستيم و به علت درد شما پي برده‌ايم و نسخه‌اي که براي مداوا به شما مي‌دهيم، عبارت از قبول شرايط کنسرسيوم است. حال شما مثل هر بيماري يا بايد به نسخه، عمل نماييد يا پزشکتان را عوض کنيد. دکتر اميني تجويز ريبر را معقول تشخيص داد و در گزارشي که براي تقديم به هيئت وزيران تهيه کرد، نظريات ريبر را منعکس کرد و پيشنهاد نمود که دولت بر همان اساس به هيئت نمايندگي ايران براي مذاکره با کنسرسيوم دستور اختيار دهد.» (تاريخ ملي شدن صنعت نفت، نوشته فؤاد روحاني، سال 1353، صص30-429)
البته کساني که ملت خود را در ازاي دريافت مبلغي مي‌فروشند به‌حق بيمارند. متأسفانه تاريخ معاصر ايران به استثناي برخي شخصيت‌هاي نادرش سراسر جولانگاه سياستمداراني است که روح و روان خود را به بيگانگان فروخته‌اند. جز فردي بيمار، ملت را در برابر بيگانه اين‌گونه خفيف و خوار نمي‌سازد. آقاي ايرج اميني ناگزير است اين تحقير ملت را به نوعي با نقل قولي از فتح‌الله نفيسي بپذيرد: «فتح‌الله نفيسي که عضو هيئت نمايندگي ايران در مذاکرات کنسرسيوم بود درباره‌ي قرارداد فروش نفت مي‌گويد: «ايران مجبور بود بين شيطان و آب‌هاي عميق درياي آبي، بين هرج و مرج و تحقير يکي را انتخاب کند و تصميم گرفت تحقير را به هرج و مرج که احتمالاً به کمونيسم منجر مي‌شد ترجيح دهد.» هرچند نتيجه‌ي مذاکرات کنسرسيوم به زيان ايران و به سود غرب تمام شد ولي يک مسئله تغيير يافت و آن پايان حضور طولاني شرکت نفت در ايران و کاهش نفوذ دولت بريتانيا در کشور بود. نظر شخص دکتر اميني درباره‌ي قرارداد نفت، در چهل و سومين جلسه‌ي دوره‌ي هيجدهم مجلس شوراي ملي به تفصيل بيان شده است. او در آن جلسه از جمله مي‌گويد: ما مدعي نيستيم که راه‌حل ايده‌آل مشکل نفت را پيدا کرده‌ايم و قرارداد فروشي که بسته‌ايم همان چيزي باشد که ملت ايران آرزو مي‌کند. اين حقيقت را من به سمت رياست‌ هيئت نمايندگي ايران در پيشگاه ملت صريحاً اظهار مي‌کنم؛ زيرا راه‌حل ايده‌ال براي ملت ايران روزي به دست خواهد آمد که ما آن قدرت، ثروت و وسايل فني را پيدا کنيم که قادر به رقابت با کشورهاي بزرگ باشيم. روزي ما مي‌توانيم نفت خودمان را با وسايل فروش خودمان به مقادير زياد در اکناف عالم به فروش برسانيم که بازارهاي فروش در انحصار شرکت‌هاي بزرگي که از طرف قدرت‌هاي بزرگ بين‌المللي پشتيباني مي‌شوند در دنيا وجود نداشته باشد و بشر دوستي آن‌ها به آن درجه برسد که فقط به خاطر حقيقت و کمک به باز کردن راه کسب و کار يک ملت بدون در نظر داشتن منافع مادي و مجرد از مبارزات اقتصادي و تحصيل سود بازرگاني به کمک يکديگر بشتابند؛» (بربال بحران، نوشته ايرج اميني، انتشارات ماهي، سال 1388، ص108) در اين زمينه بايد يادآور شد اولاً بعد از کودتا از کدام هرج و مرج سخن به ميان آورده مي‌شود، در حالي‌که آمريکا و انگليس توانسته‌اند با سرکوبي گسترده به حاکميت مطلق دست يازند و خفقاني شديد بر کشور حاکم شده است؟ به راستي کدام نگراني از حاکم شدن کمونيسم بر کشور آن هم در شرايط ياد شده، موجب پذيرش اين تحقير و خفت مي‌شود؟ ثانياً کاهش نفوذ انگليس در ايران چه ارتباطي به قرارداد خفت‌بار کنسرسيوم داشت؟ مشارکت مؤثر آمريکا در کودتاي 28 مرداد 32 علي‌القاعده سهم اين کشور را در تاراج منابع ملي ايران افزايش مي‌داد؛ به عبارت ديگر، آمريکايي‌‌ها با هزينه کردن در کودتا حضور سلطه‌گرانه خود را در ايران رسميت بخشيده بودند؛ بنابراين به طور طبيعي از سهم چپاول نفت و ساير منابع در اين کشور توسط انگليس کاسته مي‌شد و در اختيار رقيب تازه نفس قرار مي‌گرفت. ثالثاً آقاي علي اميني به جاي طرح فرضي بشر دوستي دولت‌هاي غربي درآينده به خاطر حقيقت و کمک به باز کردن راه کسب و کار يک ملت بدون در نظر گرفتن منافع مادي اي‌کاش خود در خدمت کودتاگران حد و مرزي مي‌شناخت؛ زيرا اين وعده که قدرت‌هاي زياده‌خواه و سلطه‌گر به منافع ملت‌ها بينديشند از جمله محالاتي است که تاکنون محقق نشده است و در آينده نيز ممکن نخواهد شد. اما اگر امثال آقاي اميني کمترين پاي‌بندي به مصالح اين ملت داشتند آيا انگليس مي‌بايست به ايران به خاطر دزدي رسمي نفت طي سال‌هاي طولاني غرامت مي‌داد يا ملت مظلوم اين ديار عدم‌النفع!؟ به لندن پرداخت مي‌کرد: «شرکت سابق علاوه برآنچه از بابت استهلاک تاسيسات دريافت نمود (97 ميليون ليره) مبلغ عمده‌اي نيز به عنوان پذيره يا سرقفلي (در حقيقت عدم‌النفع) از ساير شرکت‌هاي عضو کنسرسيوم به دست آورده است به اين صورت كه ضمن تعيين شرايط تشكيل كنسرسيوم شركت هاي مزبور مبلغ 90 ميليون دلار نقد به شركت سابق پرداختند و تعهد كردند كه در ازاي هر بشكه نفت توليدي در آتيه 10 سنت تا معادل 510 ميليون دلار به شركت مزبور بپردازند كه به اين ترتيب كلاً مبلغ 600 ميليون دلار عايد شركت شود و تصفيه اين حساب در سال 1970 پايان پذيرفت...» (تاريخ ملي شدن صنعت نفت ايران، نوشته فؤاد روحاني، سال 1353، ص503) پرداخت چنين مبالغ هنگفتي به دولت انگليس تحت عنوان عدم النفع (يعني سودي كه در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت كسب نشده است) در حالي مصوب مي شود كه آقاي علي اميني علاوه بر اطلاع از غارت نفت ايران توسط انگليس از دزدي نفت نيز مطلع بود و در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت كشف شد كه انگليسي‌‌ها طي سال‌هاي طولاني، نفت ايران را مي‌دزديدند و همان مبلغ ناچيز را به عنوان سهم ايران پرداخت نمي كرده‌اند. دكتر مصدق در اين زمينه در خاطرات خود مي‌نويسد: «مقدار مهمي نفت بوسيله‌ي لوله از زير آب بخارج ميرفت كه از آن كسي اطلاع نداشت و نامه آقاي دريادار شاهين كه عيناً نقل ميشود دليل صحت اين معناست. - جناب آقاي امير علائي نماينده فوق‌العاده دولت و استاندار استان ششم، محترماً ‌باستحضار ميرساند در اجراي تحقيقاتي كه استعلام فرموده‌اند اينك گزارش شده است كه طبق اطلاعات و تحقيقات معموله دو لوله يكي براي نفت سفيد يا بنزين و ديگري نفت سياه از كنار جاده آبادان و خرمشهر عبور و در مجاور مزرعه نمونه موسوم به «مديري فارم» از شط‌العرب بخاك عراق ميرود- دريادار شاهين» (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، ص269) متأسفانه بعد از سركوب نهضت ملي شدن صنعت نفت، با وجود اين‌كه اسناد و مدارك بسيار متقن در مورد سرقت نفت ايران از طريق لوله هاي مخفي در دست بود و افرادي چون آقاي اميني از وجود اين اسناد کاملاً مطلع بودند نه تنها در مقام دفاع از حقوق غارت شده ملت برنيامدند بلکه مبالغ هنگفتي- به جرم اين‌که ملت ايران درصدد برآمده بود سرنوشت نفت خود را در دست بگيرد- به بيگانه اعطا کردند.
آقاي علي اميني در همين چارچوب تلاش مي‌کند نقش خود را در کودتاي 28 مرداد پنهان سازد و اين‌گونه وانمود نمايد که گويا در اين زمينه به آمريکابي‌ها هيچ‌گونه ياري نداده است و واگذاري پست مهم وزارت دارايي دولتي که بعد از سرنگون ساختن دولت مصدق با نظر بيگانه‌ روي کار آمد ارتباطي با نقش اميني در کودتا نداشته است. وي در اين زمينه مي‌گويد: «فردا يا پس فردايش، من [به] دفتر الموتي در وزارت دادگستري رفتم- طبقه بالا در اداره تصفيه بود. يك مدتي [به] پائين نگاه كرديم: يك عده با چوب و فلان و اين ترتيبات، شاه و شاه و فلان و. بيچاره خود الموتي گفت آقا، شما مي‌دانستيد؟ گفتم ابداً، من چه اطلاعي داشتم؟ حالا چه هست؟ قضيه 28 مرداد هست و بساط و اينها.» (ص89)
در اين زمينه بايد گفت هرچند دکتر مصدق به خطا، آقاي علي اميني را صرفاً به دليل خويشاوندي در کابينه اول خود جاي داد، اما اين اشتباه را بعد از اطلاع کامل از روابط وي با بيگانگان جبران کرد: «قبل از سي تير [است]. انتخاباتي شد و بالاخره [پس از] آن انتخابات، دولت بايد استعفا مي‌کرد و استعفا هم کرد و در ضمن خداحافظي که با مصدق‌السلطنه مي‌کردم گفتم آقا، شما راجع به اقتصاد نگران نباشيد براي اين که اين آقاي دکتر [جمشيد] مفخم به ِ[امور اقتصادي وارد است]. گفت آقاجان، شما به وسيله‌اي اين انگليسي را به ريش ما بستيد. من را مي‌گوئي، خوب، بالاخره اين [مفخم] در غياب من معاون بوده، توي هيئت [رفته].» (ص84) خوشبختانه دکتر مصدق در اين زمينه، هم خطاي خود را در مورد به کارگيري آقاي اميني جبران مي‌کند و هم خط جريان وابسته به بيگانه را که از طريق وي به ايشان متصل شده بود، کور مي‌کند؛ به همين دليل آقاي اميني کينه دولت نهضت ملي شدن صنعت نفت را به دل مي‌گيرد: «خوب، بايد معايب مصدق‌السلطنه را گفت. به عقيده من معايبش زيادتر از محاسنش [بود]- به اين عنوان که يک آدمي بود لجوج. يک آدمي بود خودخواه و واقعاً يک آدم دموکرات نبود». (ص82) اما از سوي ديگر آقاي اميني تلاش دارد از ايام حضور در کابينه مصدق بهره ‌گيرد و سوابق منفي خود را به اين ترتيب پاک کند؛ لذا در تناقضي آشکار به تمجيد و تعريف از مصدق برمي‌آيد تا وانمود سازد که گويا او نيز در خط استقلال کشور از يوغ بيگانگان بوده است: «در دوران نخست‌وزيري خودم در يکي از ملاقات‌هايم با شاه به مناسبتي صحبت از دکتر مصدق و قوام‌السلطنه شد، به شاه گفتم که بر خلاف عقيده‌ي شما هيچ يک از اين دو نفر مخالف شما نبودند. گفت قوام‌السلطنه را قبول دارم ولي دکتر مصدق نه. دلائلي که داشتم به ايشان گفتم، من‌جمله در مورد پيشنهاد وزارت کشور. ولي شاه بالاخره قانع نشد. افسوس که قدر خدمتگزاران واقعي را ندانست و همين اشتباهات منتهي به سقوط او شد.» (بربال بحران، ص90)
اگر دکتر مصدق خدمتگزار واقعي است، چرا در کنار کودتاگران عليه دولت قانوني وي اقدام مي‌شود و همه دستاوردهاي نهضت ملي شدن نفت با اقدام خيانت‌بار تحميل کنسرسيوم بر ملت ايران برباد مي‌رود؟ بنابراين کيست که نداند صرف‌نظر از ضعف‌هاي آقاي دکتر مصدق، نخست‌وزير اين نهضت و آقاي علي اميني در دو نقطه کاملاً مقابل هم قرار داشتند؛ لذا امضا کننده قراردادکنسرسيوم که يک ميليون دلار به وي رشوه داده‌اند نمي‌تواند براي استفاده از پرستيژ دکتر مصدق به‌گونه‌اي سخن ‌گويد که گويا مدافع استقلال کشور است. اين تناقض بزرگ در عمل و نظر با انتشار ده‌ها اثر تبليغي نيز قابل رفع و رجوع نيست.
تناقض ديگري که هر خواننده‌اي در مطالعه اين اثر با آن مواجه مي‌شود تکرار شعار اعتقاد به دمکراسي و دفاع سخاوتمندانه همزمان از ديکتاتوري چون رضاخان است. آقاي علي اميني در اين کتاب حتي در صدد پنهان سازي دلايل قتل‌هاي اطرافيان اين ديکتاتور بزرگ برمي‌آيد: «اين گذشت و بالاخره مرحوم داور هم فوت شد و رفت. و يک مقدار عمده‌اش [ناتمام] . يک وقت به وکيلي گفتم مسئول کشتن داور شما هستيد براي اين که اين قدر اين مهملات را گفتيد که اين بيچاره افتاد توي اين engueuladi [مرافعه] و نمي‌توانست دربيايد بيرون» (خاطرات علي اميني، به کوشش حبيب لاجوردي، ص56) در فرازي ديگر با وجود اين‌که آقاي اميني اذعان دارد که داور مورد غضب رضاخان قرار گرفته بود (به نوعي که حتي از برگزاري مراسم براي وي جلوگيري مي‌شود) با اين وجود از ديکتاتور تحميل شده بر ملت ايران توسط بيگانه، تعريف و تمجيد مي‌کند: «ده پانزده روز بعد پدر من را خواست و در ضمن صحبت و اينها گفت، بله، پهلوي رضاشاه بودم گفت که اين دو تا- دکتر اميني و فروهر- به داور خيلي علاقمند بودند، [ولي] چون بچه‌هاي لايقي هستند اينها را بيرون نکنيد [و] مواظبشان باشيد. چون مي‌دانيد آن [رضاشاه] هم يک آدمي بود واقعاً در اين قسمت، برخلاف شاه آريامهر، يک مسائلي را متوجه بود.» (همان، ص59) صرف‌نظر از الطاف رضاخان به آقاي اميني اين ديکتاتور مدتي پس از به قدرت رسيدن تمامي اطرافيان خود را تک ‌به تک به قتل رسانيد؛ زيرا آنان هم از وضعيت وي (بي‌سوادي و مفاسدش) و هم نقش بيگانه در اين زمينه کاملاً مطلع بودند: «يک روز قبل از برکناري تيمورتاش از وزارت دربار، رضاشاه دست خود را روي شانه او گذاشته و از صميميت، کارداني و خدمات او اظهار قدرداني نموده و به اين ترتيب خواسته است اطمينان او را جلب کند. نظير همين رفتار را رضاشاه در مورد سردار اسعد بختياري وزير جنگ خود معمول داشت. در يکي از سفرهاي خود به مازندران، با سردار اسعد تخته نرد بازي کرد و پس از اتمام بازي، هنگاميکه سرداراسعد روانه محل سکونت خود شد مأمورين تأمينات او را دستگير و روانه زندان تهران نمودند و همانطور که گفته شد او نيز مانند تيمورتاش و نصرت‌الدوله در زندان به قتل رسيد...» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاکاپرينت، سال 1991 م، جلد اول، ص40) البته آقاي ايرج اميني تلاش کرده است اين نقيصه خاطرات پدر را تا حدودي جبران کند؛ لذا ضمن نقل مسافرت وي به بيت‌المقدس به شرح ديدارش با سيدضياء‌الدين طباطبايي مي‌پردازد: «بعد از معرفي من توسط آقاي اسکندري به مناسبتي صحبت مرحوم داور به ميان آمد، ايشان اظهار کردند وقتي داور براي کار نفت به ژنو آمد به ديدن او رفتم و به او گفتم که به ايران برنگردد چون رضاشاه بالاخره او را خواهد کشت.» (بربال بحران، ص58)
علت سخن نگفتن علي اميني در مورد ديکتاتوري رضاخان را مي‌بايست در روابط ديگري پي‌گرفت که داراي روابط نزديکي با پهلوي اول بود، در اين زمينه در نامه‌اي به عبدالحسين دهقان مي‌نويسد: «... علي اميني باباش که سياست نداشت و منزوي بود تا مرحوم شد اما فخرالدوله زني است با همه بست و بند دارد... دخترش را يکوقت بمشرف نفيسي داد زيرا او همه کاره نفت جنوب بود. دکتر نفيسي (مؤدب‌الدوله) هم پيشکار مخصوص وليعهد بود. (رضا) شاه که دختر مجلل‌الدوله را گرفت فخرالدوله هر روز مثل کلفت مي‌رفت که دختر جوان را آداب شوهرداري ياد بدهد و اطاق خواب و پذيرايي او را مرتب مي‌کرد. مرحوم داور مي‌فرمود که من پسري برايم متولد شد يکروز آمد ديدم مادرش گفت خانم‌ فخرالدوله آمد و دعائي بگردن بچه آويخت. نگاه کردم با سنجاق جواهرنشان اسم اعظمي بگردن بچه آويخته است.» (نامه‌هاي قاسم غني، به كوشش سيروس غني و سيدحسن امين، لندن، انتشارات پكا، ص17)
آقاي علي اميني در قالب بيان سومين ديدار خود با رضاخان، به شمه‌اي از روابط مادرش با وي نيز اشاره دارد، كه البته هدف از اين روايت، مکشوف شدن مناسبات خانم فخر‌الدوله با پهلوي اول نيست: «در سومين ديدار؛ ديگر نه رضا‌خان سردارسپه، بلکه رضاشاه را مي‌ديدم. سفر ما به اروپا و ديدار احمدشاه به مناسبت بيماري و معالجه مادرم طول کشيد. هوا گرم و تابستان شده بود و به باغ ييلاقي الهيه شميران (معروف به باغ کبريت‌سازي) رفته بوديم. رضاشاه وارد باغ شد. دستگاهش دستگاهي نبود که ملاقات مادرم با احمدشاه و نارضايي مادرم را از خلع قاجاريه با آب و تاب به او خبر نداده باشند. اما رضاشاه چنان که در موارد مختلف هم عمل کرد، مي‌خواست نشان دهد که به سنت و شيوه مردانگي ايراني- به وعده و قول خود- پايبند است. اگرچه آمدن به الهيه و ديدار از مادرم با وعده و اطلاع قبلي بود، ولي نمي‌دانم به مناسبت زود رسيدن يا دير رسيدن بود که مادرم در باغ قدم مي‌زد. شاه وارد شد و در نتيجه ملاقات در اطاق پذيرايي انجام نشد. تنه بلند و قطور يک درخت چنار کهن قطع شده کنار خيابان اصلي باغ افتاده بود. هردو روي همان تنه درخت نشستند. پذيرايي ساده [اي انجام] شد.» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه هنري، سال 1377، صص26-25) قطعاً با صرف همين روايت نيز خواننده مي‌تواند دريابد وقتي رضاخان در کسوت پادشاهي به ديدار خانم فخرالدوله مي‌رود موقعيت اين خانواده هم به لحاظ سياست بيگانه و هم به لحاظ مناسبات داخلي در چه سطحي است. البته آقاي مسعود بهنود سطح اين روابط را به گونه‌اي ديگر بيان مي‌دارد: «روابط خانم فخرالدوله (مادرش) با رضاشاه و دستگاه او. گفتني است که خانم فخرالدوله (دختر مظفرالدين شاه) تنها عضو قاجار بود که بعد از کودتاي سوم اسفند 1299 با سردار سپه آشنا شد. اين آشنايي گرچه به توصيه فرمانفرما (شوهر خواهرش) و به قصد برکندن سيدضياء صورت گرفت، و براي حفظ املاک خانواده که خانواده اکبر به آن نظر داشتند ادامه يافت، ولي به هر حال چندان بود که فخرالدوله تنها زني بود که به طور رسمي و در دفتر به ديدار وزير جنگ مي‌رفت، توصيه‌هايش مقبول مي‌افتاد و رضاشاه بارها از او ستايش کرده بود. اميني، نه تنها تصويري از مادر به دست نمي‌دهد. بلکه اثر او را (جز به اشاره) در زندگي سياسي و پيشرفت‌هاي اوليه خود نشان نمي‌دهد» (مقدمه، ص چهارده) روابط رضاخان و اين فاميل به گونه‌اي است که آقاي اميني که در اين اثر خود را به عنوان مدافع دمکراسي مي‌نماياند، در مقام دفاع تمام عيار از اين ديکتاتور برمي‌آيد. رضاخان به عنوان يک قزاق فاقد سواد- حتي خواندن و نوشتن- اما قلدر و ماجراجو از طريق کودتاي 1299 انگليسي‌ها به قدرت مي‌رسد و برنامه‌هاي بيگانه را براي نابودي مباني فرهنگ، اقتصاد و استقلال سياسي به خشونت‌بارترين شکلي به اجرا درمي‌آورد؛ در دوران اين برکشيده شده قواي اشغالگر، ديکتاتوري سياهي بر کشور حاکم مي‌گردد که تاريخ بشريت، کمتر به خود ديده است، اما در مقام روايت‌گري اين دوران، آقاي اميني نه تنها به تصاحب نزديک به يک سوم املاک حاصل‌خيز سراسر کشور و تبعيد و زنداني شدن و حتي قتل صاحباني که تن به تصاحب ملکشان توسط رضاخان نمي‌دهند اشاره‌اي نمي‌کند بلکه به عملکرد خيانت‌بار مقابله با اعتقادات و سنت‌ها و توانمندي‌هاي هنري اين سرزمين همچون معماري، موسيقي و ... هم نمي‌پردازد، حتي به حادثه بسيار مهم اشغال ايران از سوي متفقين در شهريور 1320 کمترين توجهي مبذول نمي‌دارد، حال آن که در جريان حمله نيروهاي بيگانه به کشور به جاي تشويق نيروهاي مسلح و مردم به دفاع از استقلال خود، دستور عدم مقاومت و به زمين گذاشتن سلاح‌ها صادر مي‌شود! اين خيانت بزرگ که موجبات تحقير فراموش نشدني ملت ايران را فراهم آورد، در اين خاطرات کاملاً مغفول مانده است. آقاي محمد ارجمند که براي مدت شش سال سرپرست تلگرافخانه مخصوص رضاخان بود در اين باره در خاطرات خود مي‌نويسد: «دو ساعت بعد از نيمه شب در حياط خانه مرا به شدت کوبيدند سراسيمه از خواب بيدار شدم. معلوم شد آقاي پاکروان بر اثر مراجعت قاصد از قوچان براي عرض گزارش لازم به شاه به تلگرافخانه آمده... دو ساعت بعد از نصف شب رابطه با سعدآباد و استدعاي تشريف‌فرمايي شاه پاي دستگاه تلگراف کار آساني نبود... بالاخره قرار شد گزارش آقاي پاکروان را مخابره کنيم و او بفرستد در خوابگاه شاه را بيدار کنند که در همان خوابگاه ملاحظه کند و جواب لازم را صادر فرمايد. به اين ترتيب گزارش مخابره شد. اين گزارش حاکي از اين مطلب بود که «اعلاميه متارکه جنگ را به فرمانده قواي شوروي ابلاغ کرده‌ايم و فرمانده قواي شوروي در قوچان اولاً سرهنگ رئيس نظام وظيفه خراسان را که حامل اعلاميه بود در قوچان دستگير نموده است و ثانياً پاسخ اعلاميه متارکه را به وسيله يک نفر افسر روس و مترجم اعزامي ما فرستاده است که عيناً براي گذشتن از لحاظ ملوکانه و کسب دستور مخابره مي‌نماييم.» پاسخي که فرمانده نيروي شوروي فرستاده بود تقاضاي اجراي نه ماده از تقاضاي شوروي‌ها بود؛ همان نه ماده‌اي که در مرکز هم قبلاً از دولت ايران خواسته بودند و ضمناً اخطار داده بودند که اگر اين تقاضاها را قبول داريد اجرا کنيد، والا فردا شهر مشهد را بمباران خواهيم کرد. ضرب‌الاجل را نيز تا ساعت دوازده ظهر قرار داده بودند... در جواب واصله دستور فرموده بودند که به فرمانده شوروي پاسخ بدهيد: «ما مأموران محلي هستيم و اختيار و اجازه نداريم که راجع به مواد نه‌گانه با شما وارد مذاکره شويم. اين موضوع بايد به وسيله سفارت شوروي در پايتخت با دولت ايران حل شود. به ما دستور رسيده است که جنگ متارکه است و کوچک‌‌ترين مقاومتي در مقابل شما نکنيم و همين قسم رفتار خواهيم کرد. ولي شما مختار هستيد. اگر مي‌خواهيد، هر اقدامي بنماييد...» (شش سال در دربار پهلوي، به کوشش عبدالرضا مهدوي، نشر پيکان، سال 1385، صص231-228)
دکتر محمدعلي مجتهدي - رئيس دبيرستان البرز و بنيان‌گذار دانشگاه صنعتي شريف- در اين زمينه در خاطرات خود مي‌نويسد: «سال بعد وقتي ستوان دو شدم، يک دفعه ديدم که مرا مأمور اهواز کردند. با همسرم رفتيم به اهواز و آن جا با يک مرد شريفي به اسم تيمسار شاه بختي- (افسري) وطن‌پرست (بود) منتهي معلوماتي نداشت. ولي فوق‌العاده وطن‌پرست، با ايمان (بود)- تماس پيدا کردم. فرمانده لشکر بود... سوم شهريور ماه 20 هجوم انگليس‌ها و روس‌ها و آمريکايي‌ها به ايران باعث شد که سربازان و افسران وظيفه در تهران مرخص شدند ولي در اهواز تيمسار شاه بختي اصلاً‌سربازان و افسران وظيفه را مرخص نکرد- و مثل تهران خيانت به مملکت نکرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجي کمي مقاومت کند و تا آخرين دقايق جنگيد تا از تهران دستور متارکه رسيد.» (خاطرات محمدعلي مجتهدي، حبيب لاجوردي، تاريخ شفاهي ايران [هاروارد]، نشر کتاب نادر، تهران خرداد1380، ص28) بنابراين خيانت رضاخان به ملت ايران موجب شد که کشور در برابر قواي متفقين که از شمال و جنوب به کشور حمله‌ور شدند هيچ‌گونه مقاومتي نشان ندهد؛ البته براي همگان مشخص بود که دست نشانده انگليس هرگز دستور مقاومت در برابر نيروهاي نظامي آنان را نخواهد داد. سپهبد پاليزبان نيز در اين رابطه مشاهدات خود را در مورد نيروهاي نظامي ايران در غرب کشور اين‌گونه بيان مي‌کند: «صبح هشتم شهريور فرمانده لشکر سرلشگر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: برحسب فرمان شاهانه ترک مخاصمه آغاز شده است و واحدهاي تابعه لشگر بايد به طرف مهاباد و سردشت و بانه و به سوي سقز عقب‌نشيني نمايند.» (خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان، لس آنجلس،انتشارات نارنگستان، دسامبر 2003، ص104) وقتي محمدرضا پهلوي نيز به خيانت پدرش مبني بر تسليم کردن کشور قواي نظامي بيگانگان اذعان دارد خواننده به خوبي مي‌تواند ميزان ملاحظات آقاي اميني را در اين خاطرات درک کند: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند.» (پاسخ به تاريخ، محمدرضا پهلوي،ترجمه دکتر حسين ابوترابيان، تهران، نشر زرياب، چاپ هشتم، 1381، ص95)
البته زماني که در نوع تعامل شخص آقاي علي اميني با غربي‌ها بيشتر مطالعه مي‌کنيم او و پهلوي‌ها را چندان متفاوت از يکديگر نمي‌يابيم؛ هرچند وي به دليل برخورداري از يک خانواده اشرافي و داشتن تحصيلات، داراي سطحي متفاوت از اعضاي خانواده پهلوي است که نه از سواد بهره داشتند و نه از مال و خانواده‌اي منسجم و معلوم. با اين وجود همان تسليم‌پذيري در برابر بيگانه را در هر دو به دليل وابستگي شاهديم. شايد ذکر خاطره‌اي از آقاي محمدعلي مجتهدي از دوران نخست‌وزيري آقاي علي اميني اين حقيقت را کاملاً روشن سازد: «در سال 1339(1340/1961) نخست‌وزير وقت (دکتر علي اميني) عقب من فرستاد که دانشگاه شيراز به هم خورده- دانشجويان اعتصاب کرده‌اند به علت اين که رئيس دانشگاه را برداشته بودند... (يک روز) يک آقايي که رئيس بانک ملي و رئيس شير و خورشيد سرخ شيراز بود (و من ايشان را حضوراً هيچ وقت نديدم) به من تلفن کرد که آقاي دکتر پتي «petty» در بيمارستان سعدي (مادر) هايي که (با بچه)‌هايشان با چادر مي‌روند آن‌جا، اين (دکتر) چادر را از سر اين خانم‌ها مي‌کشد پائين و مي‌پرسد اين چيه؟ (اين آقاي دکتر) روزهاي تعطيل مي‌رود به ايلات، به بچه‌ها دارو تجويز مي‌کند براي کچلي و امراض پوستي ديگر. داروي پوستي را هم از بيمارستان سعدي برمي‌دارد و با خودش مي‌برد، توزيع مي‌کند و آن جا قالي و چيزهاي (ديگر) مي‌خرد... من پرونده اين آقاي دکتر را خواستم. ديدم موقعي (که) اليزابت، ملکه انگلستان، به ايران آمده بود (بهمن 1339/1961) با اعلي‌حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شيراز را ببينند وقتي که (آن‌ها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند. بيرون در چند نفر پاسبان و گارد ايستاده بودند. (وقتي) که اين آقاي دکتر، همين آقاي دکتر پتي، خواست برود داخل دانشگاه راهش نمي‌دهند (او هم) با لگد در را (مي‌شکند) و داخل مي‌شود. چون خارجي بود آن‌ها هيچ‌کاري با او نمي‌کنند... گفتم، آقاي دکتر پتي پرونده‌تان را نگاه کردم در زماني که ملکه اليزابت آمده بود با شاه اين‌جا را ويزيت کند، شما حرکت زشتي کرديد. در را شکستيد... شما به خانم‌هايي که بچه‌شان را مي‌آورند براي معالجه به بيمارستان سعدي توهين مي‌کنيد. چادرشان را مي‌کشيد. مي‌گوييد اين چيه که روي سر مي‌گذاريد. نمي‌دانم، از اين جور حرفها و بچه‌هايشان را هم درست معالجه نمي‌کنيد. به علاوه شما روزهاي تعطيل مي‌رويد در ايلات و در آن جاها بين عشاير دارو تقسيم مي‌کنيد. در مقابل چيزهايي مي‌خريد مي‌آوريد و اين عمل شايسته يک استاد نيست... گفت، من روز اولي که شما را ديدم فهميدم با کي سروکار دارم. البته اين کار تکرار نخواهد شد. «يک ده، پانزده روز ديگري مجدداً آن آقا... به من تلفن کرد که باز هم اين دکتر پتي همان اعمال قبليش را تکرار مي‌کند و به مريض‌هايي که ما معرفي مي‌کنيم توهين مي‌کند. به زن‌ها اهانت مي‌کند. تعطيلات باز هم خارج مي‌رود و شما اطلاع نداريد... رئيس دفترم را صدا مي‌کنم و به او مي‌گويم، گزارشي تهيه کنيد براي آقاي وزير فرهنگ که محمد درخشش بود که جريان از اين قرار است و سوابق اين آقاي دکتر پتي هم اين است... چه کار بايد بکنم؟ ... يک ساعتي نگذشت يک دفعه ديدم که – هنوز اين (گزارش) را ماشين نکرده بودند که بياورند يا کرده بودند من امضاء نکرده بودم. يک دفعه ديدم در اتاقم باز شد- من مشغول صحبت بودم با رئيس تعليمات، خانم فاضلي، که مشکلاتي داشت، و از من راهنمايي مي‌خواست. به او راهنمايي مي‌کردم. ديدم در اتاقم باز شد اين آقاي پتي با يک انگليسي ديگر دوتايي‌شان وارد اتاق شدند... گفت «آقا، شما دستور لغو قرارداد مرا داديد». گفتم،‌ «عجب دستگاهي است اين دبيرخانه دانشگاه، دستگاه جاسوسي (است) من امروز يک ساعت پيش دستور دادم کاغذ بنويسند به درخشش، به وزير فرهنگ، فوراً به اطلاع شما رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم... حالا که مي‌گوييد که من دستور اخراج دادم همين حالا تلفن مي‌کنم به قراردادتان خاتمه بدهند... من ديدم که يک قدري تند رفتم، چون خارجي است، حق اين است که قبلاً به اطلاع وزير فرهنگ و نخست‌وزير برسانم... بليط هواپيمايي گرفتند و من پرواز کردم [به تهران]... تلفن کردم به آقاي وزير فرهنگ، آقاي درخشش ... گفت، «من همين حالا مي‌آيم پهلوي شما.» آمد پهلوي من. من جريان را به او گفتم. جريان ما وقع را از اول تا آخر توضيح دادم. گفتم، «موافقيد يا مخالف؟» گفت، «صددرصد من موافقم با اين کار.» گفتم، همين حالا تلگراف کنيد به دبيرخانه دانشگاه که اعمالي که من انجام دادم راجع به اين آقاي دکتر پتي- دستوراتي که دادم- شما موافقيد.» او تلگرافي به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کرد که تلگراف را ببرد، گفتم،... با آقاي نخست‌وزير صحبت نمي‌کنيد،... گفت، «نخير. لازم نيست.» گفتم، «نخير، خواهش مي‌کنم شما از آقاي دکتر اميني وقت بگيريد و با ايشان صحبت کنيد.» ايشان تلفن کردند به دفتر آقاي دکتر اميني وقت گرفتند. فردا صبح ساعت هفت ما دوتايي رفتيم پهلوي آقاي دکتر اميني. ايشان ماوقع را تشريح کردند. دکتر اميني در جواب گفت که بهتر اين است که يک آدم پخته‌تري را ما براي دانشگاه شيراز بفرستيم. ح ل (حبيب‌ لاجوردي): در حضور شما اين را گفت؟ م‌م: بله. جلوي بنده. تا اين حرف را زد. گفتم، «آقاي وزير فرهنگ، آقاي درخشش، ديشب به شما چه گفتم؟ به شما گفتم. شما داشتيد تلگراف مي‌نوشتيد (که) اعمال من صحيح است. درست است. گفتم که شما قبلاً با آقاي نخست‌وزير صحبت کنيد. اين آقايي که اين جا نشسته (دکتر اميني) به دستور ارباب‌هاي دکتر پتي اين جا نشسته. بنابراين بدون رضايت آن‌ها کاري انجام نمي‌دهد» در را به هم زدم. آمدم بيرون. آمدم رفتم دبيرستان ديگر به شيراز برنگشتم...» (خاطرات محمدعلي مجتهدي... صص8-81) اين‌که رئيس دانشگاه در دوران پهلوي نمي‌توانسته قرارداد يک استاد خارجي را با وجود داشتن تخلفات بسيار همچون سرقت دارو، شکستن درب دانشگاه، بي‌توجهي به مداوي بيماران، تحقير زنان محجبه، برخورد توهين‌آميز با همه بيماران و... فسخ کند و از خوف عواقب آن حتي تأييد وزير فرهنگ را نيز براي اخراج وي از دانشگاه ناکافي دانسته بسيار تاسف‌بار است، اما تاسف‌بارتر اين‌که آقاي اميني در اين ماجرا به جاي دفاع از رئيس دانشگاه و وزير فرهنگ به دفاع از يک بيگانه متخلف مي‌پردازد و دکتر مجتهدي را قرباني يک خارجي متخلف مي‌کند. تعبير رئيس دبيرستان البرز و مؤسس دانشگاه شريف در اين زمينه به اندازه کافي گوياي واقعيت‌هاي تلخ حاکم بر ايران آن دوران است، هرچند در اين خاطرات آقاي اميني مي‌کوشد از خود تصويري ارائه کند که گويا براي ملت شأني قائل بوده و برخلاف پهلوي‌ها آنان را به حساب مي‌آورده است: «خيال مي‌کردند که مردم متوجه نمي‌شوند. [اين] اشتباه است. به شاه گفتم آقا، بدانيد شعور را خداوند به هرکس داده است. حالا اين با تحصيل تقويت مي‌شود، اما نمي‌شود گفت [مردم] بي‌شعورند. آخر چرا بي‌شعورند؟ bon sens [قدرت تشخيص] که دارند. همين بقال، يا نمي‌دانم عطار، خوب، اين bon sens دارد. اين مي‌فهمد.» (ص185) و در فرازي ديگر مي‌افزايد: «[اين که] مي‌گويند «اين ملت آدم شدني نيست». مزخرف مي‌گويند.يعني چه؟ پس ما براي چه خرج کرديم [و] مردم را [به] اروپا فرستاديم؟ براي چه؟ شما و ديگران براي چه [به خارج] آمديد؟ اگر بنا است که اين مملکت درست نشود، خوب خرج را ول مي‌کنيم. با همان زندگي بسازيم. اين حرف مفت است... خوب بنده به ده رفتم. در لشت‌نشاء مکرر در مکرر با دهاتي صحبت کردم. والله بالله از يک جهاتي بهتر از بنده مي‌فهمند... هيچ وقت به نظر بنده، دولت و حکومت زبان مشترکي با [مردم] نداشته است و نتيجه‌اش را الان مي‌بينيد که به طرف کساني مي‌روند که يک مقدار از نظر معنوي به ايشان نزديکتر هستند [و] آن آخوندهايند.» (ص188) در حالي‌ که آقاي علي اميني در عمل ملت را به حساب نمي‌آورد و حتي رئيس دانشگاه را در برابر يک خارجي متخلف تحقير مي‌کرد، بر پهلوي‌ها ايراد مي‌گيرد که آن‌ها مردم را اصولاً به هيچ مي‌پنداشتند و برايشان ارزشي قائل نبودند و عمق فاجعه را در دوران مسلط بودن دست‌نشاندگان بيگانه مشخص مي‌سازد. شايد اين جمله محمدرضا پهلوي به خوبي شرايط اسفبار اتکا به بيگانه را ترسيم نمايد: «(شاه) به من [و گويا] خيلي‌ها [گفته‌ بود] «تا خارجي‌ها مي‌خواهند هستم والا مي‌روم.» (ص175) طبعاً زماني که زمامداران، ملت را منشأ قدرت خود ندانند براي آنان هيچ‌گونه ارزشي قائل نمي‌شوند. آقاي علي اميني که بي‌اعتنايي پهلوي‌ها به ملت را عامل سقوط آنان مي‌داند خود با کمي تفاوت به همان کانون قدرت محمدرضا پهلوي توجه دارد؛ لذا در تناقضي آشکار وي نيز مردم را مورد هجمه قرار مي‌دهد: «در ايراني نه انصاف هست، نه درش قضاوت صحيح هست. همه‌اش روي خودخواهي شخصي» (ص201)، «شما يک ايراني ديديد بيايد از يکي تعريف بکند، يا لااقل بي‌غرض باشد؟» (ص201)، «[ايرانيان] اساساً حاضر نيستند يک خرده فکر کنند تعمق کنند، ببينند مملکت چرا اين جور شد. همه‌اش گردن شاه؟» (ص197)،‌«همه را گردن خارجي مي‌گذارند. چون ما رسممان اين است که شکست خودمان را قبول نداريم.» (ص199)، «اغلب ايراني‌ها گوش مي‌کنند- به شما نگاه مي‌کنند- اما باطناً گوش نمي‌کنند.» (ص206) آقاي اميني وقتي ملت در مورد روابط او با بيگانه به قضاوت مي‌نشيند آن را مستحق هر توهيني مي‌داند و فراموش مي‌کند که در برابر بي‌اعتنايي پهلوي‌ها به مردم ژست طرفداري از آن‌ها را گرفته است. وي ضمن توهين به مردم ايران به خاطر وابسته دانستنش به بيگانه هر نوع تلاش آمريکا براي به روي کار آوردنش را در مصاحبه با بي‌بي‌سي تکذيب مي‌کند: «حالا مي‌گن که البته کندي گفته بنده صددرصد اين رو تکذيب مي‌کنم، براي اينکه محال ممتنعه يک کشور خارجي بگه آقا فلان آدم رو مي‌خواهند نخست‌وزير کنند. خوب اصلاً يک کسي نبود و بالاخره خوب يک عده هم گفته بودند که بله چون بختيار که اينجا آمده بود سپهبد بختيار کارشو اينجا درست کرده بود که اون بياد نخست‌وزير بشه... بهشون [به شاه] گفتم يک کاغذ خصوصي نوشتم که آقا اينها که به شما توصيه مي‌کنند، اينها دوستان شما نيستند؛ خوب شما آبروي خودتان رو مي‌بريد پهلوي مردم مملکت که [مي‌گوئيد] کندي به من گفت از تو اطاعت کردم. اين واقعاً بهش صدمه زد حالا بر فرض [کندي] گفته باشه، خوب شما نمي‌توني حرفي بزني، شاه مملکت!» (تحرير تاريخ شفاهي، به كوشش ع.باقي، قم، نشر تفكر، 1373، ص136) آقاي اميني در مقام بيان خاطرات خود به هاروارد مطلب را‌ به‌گونه‌اي تأييد مي‌کند، اما ناراحت است که چرا محمدرضا پهلوي اين مسئله را به اطلاع عموم رسانده است: «لاجوردي [جريان] اين که بعداً گفته بودند که جنابعالي در [اثر] فشار [آمريکائيها] مورد قبول واقع شديد، چه بود؟ اميني: همان روز دوم، سوم آبان [1357] بود که چهارم [آبان] بايد [به مراسم] سلام مي‌رفتيم. وقتي اين روزنامه‌هاي تهران بيرون آمد و من اين [اظهارات شاه] را ديدم، هويدا وزير دربار بود. به او تلفن که آقا، يک چنين چيزي در روزنامه است. نديده بود. گفت نديدم و [روزنامه را] آورد و گفت خوب، براي شما که بد نشد، گفتم آقا، براي من که بد نشد، آبروي مملکت رفته است: يک شاه مملکتي مي‌گويد آقا، من دکتر اميني را نمي‌خواستم. «کندي [john f.kennedy] گفت[و] من هم قبول کردم!... يک آدمي آبروي خودش و مملکت خودش را ببرد وبعد هم به مخالفين مسجل کند که بله، بنده نوکر آمريکائيها هستم؟ گفتم خوب، در هر صورت از من چيزي کم نمي‌شود، جز اين که خودش را خراب کند و مقدمات همين کار [انقلاب] هم شد واقعاً.» (صص14-12) آقاي اميني در اين فراز آن‌چه را در مورد محال بودن دخالت آمريکا بيان داشته فراموش کرده است و صرفاً از اينکه مشخص شده دست‌اندرکاران کشور نوکر آمريکايند ناراحت است، دخالت مستقيم بيگانه در امور داخلي کشور براي چنين فردي مايه شرمندگي نيست و صرفاً مردم نمي‌بايست اين اعتراف را از زبان محمدرضا پهلوي دريافت مي‌داشتند! آقاي ايرج اميني نيز علي‌رغم تلاش براي تطهير پدر ناگزير از تأييد روايت محمدرضا پهلوي است: « سال‌ها بعد محمدرضا شاه پهلوي در کتاب پاسخ به تاريخ تعبير ديگري از دوستي کندي‌ها با دکتر اميني ارائه دادند، آمريکايي‌ها مي‌خواستند که دولت شريف امامي برود [به دليل انگليسي بودن وي] و آدم خودشان به جاي او نخست‌وزير بشود. اين شخص علي اميني بود. در مواقعي فشار آمريکايي‌ها بر من آن قدر زياد بود که نمي‌توانستم مقاومت کنم. خصوصاً بعد از روي کار آمدن جان‌کندي. جان کندي هيچ‌گاه برضد من نبود... من به خوبي نخستين ملاقاتم با کندي‌ها را در کاخ سفيد به ياد دارم. ژاکلين کندي درباره‌ي برق حيرت انگيز چشم‌هاي اميني سخن گفت و اين که چقدر اميدوار است که من او را نخست‌وزير کنم. سرانجام اميني را منصوب کردم.» (بر بال بحران، ص229) همچنين در روايتي ديگر آقاي ايرج اميني با صراحت بيشتري دخالت آمريکايي‌ها را مطرح مي‌کند و سپس تأييد پدرش را نيز بر آن مي‌افزايد: «اظهارات دکتر علي بهزادي، مدير سپيد و سياه، نيز شايان توجه است: در جريان آن دو انتخابات که اولي در زمان نخست‌وزيري دکتر اقبال و دومي در دولت مهندس شريف‌امامي انجام گرفت، روزي اسدالله رشيديان که در جريان انتخابات دوره‌ي بيستم به منفردين نزديک شده بود و چون مي‌دانست در آن زمان با دکتر اميني رابطه دارم، احتمالاً به منظور آن که اين سخن به گوش او برسد، گفت: «چندي قبل خدمت اعلي‌حضرت بودم. فرمودند اشکال کار اميني اين است که مي‌خواهد با زور آمريکايي‌ها به نخست‌وزيري برسد.» وقتي اين حرف را به دکتر اميني گفتم، جواب داد: «ايشان درست فرمودند، ولي اگر فشار آمريکا نباشد محال است ايشان فرمان نخست‌وزيري مرا امضاء بفرمايند.» (همان، ص273) در نهايت آقاي ايرج اميني اعتراف مقامات آمريکايي را نيز مبني بر دخالت داشتن آنان در انتصاب پدرش نقل مي‌کند: «ياتسويج قبل از فوتش طي مصاحبه‌اي به نقش خود و سفير آمريکا در انتصاب دکتر اميني اعتراف کرد. س: نقش آمريکا را در تصميم شاه به انتصاب اميني چگونه تشريح مي‌کنيد؟ ج: فکر مي‌کنم به وضوح به ايشان تفهيم شد... س: فکر مي‌کنم تا حدي به دليل نقشي بود که در مذاکرات با کنسرسيوم در 1953 ايفا کرد؟ ج: فکر مي‌کنم همين طور باشد.» (همان، ص283) اين مقام آمريکايي به صراحت عنوان مي‌دارد که دليل نامزد شدن اميني براي نخست‌وزيري، خدماتي شايان توجه بوده است که وي در قالب قرارداد کنسرسيوم به بيگانگان عرضه داشت، اما ‌در آثار منتشره براي تطهير امضاء کننده اين قرارداد خفت‌بار که تمامي حاصل نهضت ملي شدن نفت را برباد داد به‌گونه‌اي سخن گفته مي‌شود که گويا دکتر اميني به دليل آزادانديشي، پاي‌بندي به حقوق اساسي ملت و دمکرات بودن، با فشار آمريکاييها به اين جايگاه دست يافت. دکتر سنجابي - آخرين دبيرکل جبهه ملي- در اين زمينه مي‌گويد: «دکتر علي اميني عوض اينکه واقعاً به فکر پيشبرد دمکراسي در اين مملکت بيفتد منتهي فکر که در سرش ابداً اصلاً نبود فکر دمکراسي بود، و ما که در اول نظر خوبي با دکتر اميني داشتيم، با آقاي دکتر اميني در افتاديم بهش مي‌گفتيم اگر شما واقعاً نظر اصلاحات داريد، حالا که بر سر کار آمديد و مجلس را بستيد چرا انتخابات نمي‌کنيد. دکتر اميني هم انتخابات نمي‌کرد و تنها کاري که کرد براي حفظ و بقاي خودش با اعليحضرت ساخت عليه ما، اين بود که ماها را گرفت و انداخت زندان. هفت ماه تمام از دوره ايشان، ما تمام در زندان بوديم» (تحرير تاريخ شفاهي، ص141)
همان‌گونه که مخالفت سران جبهه ملي با دولت مورد نظر آمريکا موجب بازداشت آنان شد، مخالفت ابوالحسن ابتهاج با سياست‌هاي واشنگتن نيز در دوران اميني دستگيري وي را به دنبال داشت: «اميني تلفن کرد و گفت امروز صبح شرفياب بودم و صحبت تو بود و در نظر است تعدادي از بانکهائي که وضعشان خراب است درهم ادغام شوند و ترا در راس آنها قرار دهند. گفتم خيلي تعجب مي‌کنم، چون شنيده‌ام دولت تو مشغول پرونده‌سازي عليه من است. اميني با خنده گفت: «اين حرفها چيه، چرا هذيان ميگي؟ چنين صحبتي در بين نيست، ولي تو خودت هم شاه را تحريک ميکني» قبل از تلفن اميني مدير مجله فردوسي به من اطلاع داد که چند روز قبل عده‌اي از مديران روزنامه‌ها مهمان نخست‌وزير بودند و سر ميز غذا اميني ميگويد اگر لازم باشد من دوست خودم ابوالحسن ابتهاج را هم توقيف خواهم کرد. يکي دو روز بعد از تلفن اميني، پنج‌شنبه 18 آبان 1340 احضاريه‌اي از ديوان کيفر به دست من رسيد که خواسته بود ظرف پنج روز خودم را به ديوان کيفر معرفي نمايم». (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، بکوشش عليرضا عروضي، پاکاپرينت، 1991 م.، جلد2، صص491-488)
آقاي ابتهاج در فرازي پيش از آن مشخص مي‌سازد که آقاي اميني به منظور خوش خدمتي به چه کساني اقدام به دستگيري وي مي‌کند: «رادفورد (رئيس سابق ستاد ارتش آمريکا) گفت اگر روزي جنگي بين قدرتهاي بزرگ پيش بيايد قبل از اينکه ايران از وقوع جنگ اطلاع پيدا کند جنگ تمام شده است، زيرا در چنين جنگي فقط از سلاحهاي اتمي استفاده خواهد شد و ديگر فرستادن افراد از اين جبهه به آن جبهه مطرح نخواهد بود؛ به اين جهت کشورهائي مانند ايران ترکيه و پاکستان احتياجي به ارتشهاي بزرگ ندارند. اين اولين باري بود که من چنين مطلبي را از جانب يکي از ارشدترين مقامات آمريکا مي‌شنيدم... آنگاه با شدت از نظر رئيس مستشاران نظامي آمريکا در ايران انتقاد کردم و گفتم هرسال هنگامي که بودجه ارتش ايران براي سال بعد منتشر مي‌شود و من با افزايش هزينه مخالفت مي‌کنم و نظر خود را به شاه ابراز مي‌دارم شاه جواب مي‌دهد مقامات نظامي آمريکا در ايران حتي اين افزايش را هم کافي نمي‌دانند با عصبانيت گفتم محض رضاي خدا ترتيبي بدهيد که اينگونه تناقض‌گويي بين مقامات مختلف آمريکا روي ندهد. اظهارات من بحدي با شدت و حرارت بيان مي‌شد که خداداد فرمانفرمائيان بلافاصله به همسرم آذر تلفن کرد و گفت کار فلاني تمام است.» (همان، صص5-444)
آقاي اميني براي جلوگيري از روشن شدن واقعيت‌ها در تناقضي آشکار نه تنها ارتباط خود را با دستگيري آقاي ابوالحسن ابتهاج تکذيب مي‌کند بلکه مدعي است هرچه کرده نتوانسته جلو دستگيري وي را بگيرد: «لاجوردي: آن وقت جريان توقيف آقاي ابتهاج چه بود؟ اميني: نه خوب، بالاخره. لاجوردي: در زمان شما چنين کاري شده بود. اميني: نه، خوب بالاخره مستنطق بود. تمام پرونده‌ها مال سازمان برنامه را آوردند و اين اعلام جرم هم در زمان شريف‌امامي [و رئيس سازمان برنامه او احمد آرامش انجام شده بود] و اين دنباله آن بود. آن وقت البته يک تحريکاتي هم مي‌شد که من هرچه سعي کردم که مستنطق ابتهاج را توقيف نکند، نشد.» (ص218)
شريف‌امامي نيز در اين زمينه در مصاحبه تاريخ شفاهي هاروارد علت بازداشت ابتهاج را بي‌باکي او عنوان مي‌کند، يعني همان انتقاد شديد از آمريکايي‌ها: «ح ل: حالا که به اين موضوع رسيديم، علت بازداشت آقاي ابتهاج در زمان حکومت اميني چه بود؟ ج ش: ابتهاج را اميني گرفت با اين که اميني و ابتهاج با هم خيلي دوست بودند، من نمي‌دانم که چرا اميني اين کار را کرد. البته مي‌دانيد اميني بي‌باک و به در و ديوار مي‌زد». (خاطرات شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، تهران، انتشارات سخن، 1380، ص197) اين‌که چرا آقاي اميني تلاش مي‌کند مسئوليت بازداشت ساير مقامات همچون کيا و ... را به عهده بگيرد، اما در اين مورد مي‌گويد من نمي‌توانستم در مسائل قضايي دخالت کنم بحث جالبي است: «لاجوردي: چه‌گونه شاه را راضي کرديد که سپهبد کيا و بختيار و اينها [توقيف شوند]؟ اميني: به ايشان گفتم آقا چاره‌اي نيست. من بايد اين‌ها را بگيرم بختيار را گفت، فلانکس، حساب خواهرم پهلوي بختيار مي‌باشد. گفتم خيلي خوب اين را پس بايد يک کاري بکنيم...» (ص122) اما در مورد ابتهاج به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا دستگاه قضاي مستقلي در دوران پهلوي وجود داشته و جناب نخست‌وزير هرچه تلاش کرده نتوانسته بازپرس يعني همان مستنطق را از بازداشت ابتهاج منع کند: «من هرچه سعي کردم که مستنطق ابتهاج را توقيف نکند، نشد.» (ص218) خواننده در مواجهه با اين تناقضات به‌خوبي متوجه اين واقعيت مي‌شود که هم دستگيري و قرباني کردن مفسدين وابسته درجه چندم در چارچوب رهنمودهاي خود آمريکايي‌ها قرار دارد، هم دستگيري معترضاني چون ابتهاج و سران جبهه ملي که با وجود همراهي با واشنگتن از برخي سياست‌هاي آن انتقاد مي‌کردند. آقاي اميني براي پنهان کردن اين واقعيت که تا چه حد مجري سياستهاي بيگانگان بوده است دچار تناقض‌گويي‌هاي فاحش مي‌شود.
تناقض ديگري که هم ادعاي دمکراسي خواهي آمريکايي‌ها در کشورهاي تحت سلطه‌شان را به زير سؤال مي‌برد و هم ادعاي استفاده از افراد را که به عنوان مهره در مقاطع خاص براي ترميم چهره پهلوي‌ها، بحث انحلال مجلس است. آقاي اميني در اين اثر انحلال مجلس را به صورت تلويحي متوجه محمدرضا پهلوي مي‌کند: «مثلاً فرض بفرمائيد که موضوع انتخابات: شاه گفت آقا، پنج سال بدون مجلس با اختيارات تام [کار کنيد]. گفتم آقا، اعليحضرت وقت معين نکنيد، چون براي من نخست‌وزير وقت معين کردن غلط است.» (ص120) آقاي اميني در اين فراز به گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا اين پيشنهاد که دولت وي بدون وجود مجلس به فعاليت بپردازد مربوط به محمدرضا پهلوي است. نکته قابل تأمل اين‌که آقاي ايرج اميني با درک دقيق اين خلاف‌گويي پدرش در صدد رفع و رجوع مسئله برمي‌آيد، اما تلاش او صرفاً حقيقت مورد اشاره را بر خواننده روشن مي‌سازد: «از ابتداي زمامداري دکتر اميني شايع شده بود که يکي از شرايط پذيرفتن سمت نخست‌وزيري توسط ايشان انحلال مجلس شوراي ملي است. دکتر اميني هربار اين شايعه را تکذيب مي‌کرد؛ از جمله در پاسخ به سؤال مخبر کيهان گفت: ... در روزنامه‌ي کيهان اينترنشنال امروز خبري درباره انحلال پارلمان خواندم که آن هم از طرف يکي از خبرگزاري‌ها مخابره شده بود. اين خبر ممکن است از آن جا سرچشمه گرفته باشد که من مخالف انتخابات تهران بودم... عباس مسعودي، مدير اطلاعات، ساعاتي قبل از صدور فرمان انحلال مجلسين، طي سرمقاله‌اي تحت عنوان «آيا مجلس منحل مي‌شود؟» نوشت:... دکتر اميني چند روز پيش به خبرنگاران گفت: شايعات درباره انحلال مجلس واقعيت ندارد. اما به نظر مي‌رسد که اين گفته‌ي رييس دولت تدبيري بيش نبوده...» (بر بال بحران... ص303) در حالي که همه مي‌دانستند آقاي علي اميني نخست‌وزيري خود را مشروط به انحلال مجلس کرده بود روشن است که تکذيب‌هاي وي صرفاً براي حفظ پرستيژ دمکراسي آمريکايي بود. آقاي ايرج اميني نيز در نهايت ناگزير مي‌شود به اين واقعيت اعتراف کند که پدرش در مذاکرات اوليه خود با محمدرضا پهلوي انحلال مجلسين را شرط قبولي مسئوليت امور اجرايي اعلام مي‌کند: «دکتر اميني سپس شرايط زمامداري خود را با پادشاه در ميان گذاشت، که مهم‌ترين آن‌ها انحلال مجلسين سنا و شوراي ملي بود و اين که وزرا به شخص نخست‌وزير پاسخگو باشند و از طريق او با شخص اول مملکت در تماس قرار گيرند. آنچه من از گفته‌هاي پدرم به يادمي‌آورم با گزارشي که در روزنامه اتحاد ملي درباره آن مذاکرات تاريخي چاپ شده انطباق دارد. روزنامه مزبور تحت عنوان «اسراري از نخست‌وزيري دکتر اميني»، از جمله مي‌نويسد: «درست سر ساعت 10 روز جمعه مزبور [15 ارديبهشت 1340] دکتر اميني در کاخ اختصاصي شهري به حضور پذيرفته شد... دکتر اميني با عرض تشکر اضافه مي‌کند: «دومين مقامي که بايد نخست‌وزير مورد اعتمادش باشد و به دولت راي اعتماد بدهد، مجلس شوراي ملي است... اگر موافقت مي‌فرمائيد فرمان انحلال هر دو مجلس نيز صادر گردد که هم مردم راضي شده باشند و هم خدمتگزار بهتر بتوانم در اجراي برنامه‌هايي که اشاره فرمودند توفيق حاصل نمايم.» نسبت به اين تقاضا هم پس از آن که مختصري در اطراف طرز اجراي آن بحث شد، موافقت گرديد...» (همان، صص3-262) بنابراين کتمان واقعيت در اين زمينه به هيچ‌وجه ممکن نيست به ويژه اينکه آقاي علي اميني در دوران صدارتش هيچ تلاشي براي فراهم آوردن مقدمات برگزاري انتخابات مجلس نکرد و همين امر نيز موجب اعتراضات فراواني در جامعه شد.
تناقض‌ ديگري که در کتاب‌هاي متعدد به منظور تطهير آقاي علي اميني کاملاً خودنمايي مي‌کند، مباحث مطرح شده در مورد اجراي رفورمهاي آمريکايي‌ها توسط وي است. اين نخست‌وزير پرحاشيه در اين زمينه مي‌گويد: «به هر حال، اين دولت [من] تشکيل شد [ارديبهشت 1340] و مشغول کار شديم که البته يکي از برنامه‌هاي دولت موضوع اصلاحات ارضي بود... حالا برخلاف آن چه يک عده‌اي مي‌گويند در اين مورد، نه سفير آمريکا، نه سفير انگليس، يک کلمه بيايند بگويند که اين بايد بشود. اين حرفهائيست که واقعاً مزخرف مي‌گويند که [اصلاحات ارضي برنامه آمريکائي‌ها بوده است] يکي از آمريکائيها به من مي‌گفت که آقا، اين [اصلاحات ارضي] خيلي با برنامه «کندي» تطبيق مي‌کرد. گفتم خيلي خوب، اگر [نامفهوم] برنامه مملکت تطبيق بکند اين دليل بر اين مي‌شود که «کندي» گفته که دکتر اميني به شرط اين بيايد.» (ص115) هرچند اين تکذيب توهين‌آميز هرگز مانع درک اين واقعيت نمي‌شود که آقاي اميني صرفاً به منظور اجراي طرح‌هاي آمريکا به اين سمت گماشته ‌شد، اما آقاي ايرج اميني سعي دارد طرح اوليه اصلاحات ارضي را که چند سال قبل از روي کار آمدن پدرش به عنوان نخست‌وزير از سوي آمريکايي‌ها به محمدرضا پهلوي ديکته شده است، به نهرو نسبت دهد تا موضوع به‌گونه‌اي ديگر جلوه‌گر شود: «سفر پرزيدنت آيزنهاور به هند از 10 تا 14 دسامبر 1959 (18 تا 22 آذرماه 1338)، از جهت توصيه‌هاي مشخص دولت وقت آمريکا به حکومت ايران حائز اهميت فراوان است. در اين سفر پرزيدنت آيزنهاور با تأملات و تفکرات نهرو، نخست‌وزير هند، آشنا شد، که چندماه پيش‌تر (شهريور 1338) به ايران رفته بود و با محمدرضا شاه پهلوي، دکتر منوچهر اقبال و شماري از مقامات بلندپايه به بحث و گفت‌وگو نشسته بود و ظاهراً‌ به اين نتيجه رسيده بود که اصلاحات ارضي راه‌گشاي مشکلات ايران است و از اين راه دولت ايران مي‌تواند پايگاه اجتماعي خود را توسعه دهد و به ثبات سياسي و اقتصادي دست يابد. شواهد نشان مي‌دهد که آيزنهاور به شدت مجذوب فکر و توصيه نهرو شده بود، تا آن‌جايي که تصميم گرفت در سفر به ايران اين فکر را با شاه در ميان بگذارد و به عنوان پشت‌بند «پيشنهادهاي ديگرش» ارائه دهد.» (بربال بحران، ص169)
آن‌چه در ادامه اين روايت مي‌آيد بر خواننده روشن مي‌سازد که ارتباط‌دهي طرح اصلاحات ارضي به هند صرفاً به منظور کم‌رنگ نمودن امربري آقاي علي اميني از واشنگتن است که چند سال بعد براي اجراي منويات آمريکايي‌ها به روي کار آمد، والا آيا شاه بيت طرح آمريکا بعد از کودتا در ايران مي‌تواند چند ساعت قبل از سفر به ايران و بدون مطالعه دقيق به ذهن آقاي آيزنهاور آمده باشد و سپس به محمدرضا ابلاغ گردد؟ «در تاريخ 14 دسامبر 1915 (22 آذرماه 1338) رئيس‌جمهور آمريکا، براي يک توقف شش ساعته، از دهلي نو وارد تهران شد. او طي بياناتي در مجلس شوراي ملي، ضمن اشاره به اهميت روابط ايران و ايالات متحده، لزوم استقرار صلح، عدالت، آزادي و پيشرفت اقتصادي و اجتماعي را تاکيد نمود و به شاه و دولت ايران يادآور شد که تنها با تکيه به قدرت نظامي نمي‌توان به صلح و عدالت دست يافت. ضمناً در گفت‌وگوي خصوصي‌اش با شاه مسئله اصلاحات ارضي را به عنوان شاه بيت طرح اصلاحات اقتصادي- اجتماعي ايران پيش کشيد.» (همان)
بنابراين روايت، قبل از دوران نخست‌وزيري آقاي علي اميني اين برنامه توسط آمريکا به محمدرضا ابلاغ مي‌شود، اما با مخالفت شديد آيت‌الله بروجردي با اين طرح بيگانه که تخريب توان ملي را هدف گرفته بود، اجراي آن به تعويق مي‌افتد. اين واقعيتي است که آقاي ايرج اميني نيز به آن معترف است: «در صحنه سياست نيز، دکتر اميني با شناختي که از جامعه ايران داشت، توجه داشت که موفقيت هر نوع برنامه‌ي اصلاحي و به ويژه اصلاحات ارضي، منوط به عدم مخالفت روحانيون است. تا زماني که آيت‌الله العظمي بروجردي در قيد حيات بودند، مخالفت ايشان موجب شد که لايحه‌ي اصلاحات ارضي مصوب بيستمين دوره مجلس شوراي ملي به موقع اجرا گذاشته نشود. آيت‌الله طاهري‌ خرم‌آبادي به ياد مي‌آورند که «آقاي بروجردي علمايي را که اهل فکر و نظر بودند، دعوت کرد و در خصوص مسأله‌ي اصلاحات ارضي با آن‌ها مشورت کرد. و بعد هم کسي را خواستند و پيام‌هاي تندي دادند. از جمله چيزهايي که معروف بود آقاي بروجردي به رژيم گفته است، اين بود که کشورهايي که اين کارها را انجام داده‌اند اول به جمهوري تبديل شدند و بعد دست به چنين کارهايي زدند، در واقع معناي اين حرف، اين بود که ابتدا بايد سلطنت از ايران برچيده شود و بعد چنين کاري صورت پذيرد...» (همان، 374)
اين سخن حکيمانه آيت‌الله بروجردي بدان معناست که تا قبل از شأن يابي ملت و بي‌اعتنايي به رأي و نظرش در اداره امور جامعه اين‌گونه اقدامات نمي‌تواند در جهت منافع ملي باشد، کما اين‌که بعدها کاملاً روشن شد که آمريکايي‌ها به منظور از بين بردن کشاورزي کشور چنين طرحي را به محمدرضا پهلوي ديکته کردند. ملت ايران در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت، علي‌رغم تحريم نفت و قطع کامل درآمدها از اين طريق، با توجه به توان کشاورزي‌اش توانست تحريم‌ها را تحمل کند؛ لذا بيگانگان مسلط شده بر کشور بعد از کودتاي 28 مرداد 32 به همين دليل نابودي کشاورزي ايران را در دستور کار خود قرار دادند تا ديگر ايرانيان نتوانند در مسير استقلال گام بردارند. مأموريت به اجراي چنين خيانتي از سوي آمريکايي‌ها به آقاي علي اميني واگذار شد؛ البته ايشان خود نيز اذعان دارد که اين طرح موجب خسارتي براي کشور گشت: «عده‌اي هم مي‌گفتند که بله اين [انقلاب] تقصير شماست. شما آبرويد اين کار [اصلاحات ارضي] را کرديد و وضعيت بدين روز افتاد. گفتم آقا بنده آن کاري را که شروع کردم غير از اين که ايشان [شاه] کردند. خوب، مي‌خواستيم شرکت تعاوني درست کنيم، نه شرکت تعاوني اسمي. بالاخره، جاي مالک يک چيزي بگذاريم که حائل بين دولت و زارع باشد. بعلاوه، محصولات زراعتي [را] به قيمت معيني [بخريم] آن‌ کاري که ديگران کردند. خوب فرصت نشد. در ظرف اين هيجده ماه نمي‌شد اين کار را کرد.» (ص169)
تلاش براي نابودي کشاورزي تحت عنوان «اصلاحات ارضي»- به نوعي که خود مجري نيز نمي‌تواند از حاصل آن دفاع کند- کار را بدان‌جا رسانيد که به فاصله يک دهه پايگاه صهيونيستي، صادرکننده بيشترين محصولات کشاورزي به ايران شد، در حالي‌که در ابتداي اشغال فلسطين اين روند کاملاً معکوس بود. سفير اسرائيل در اين زمينه مي‌نويسد: «پروازهاي ال‌عال به ايران نکته سود رسان براي هر دو ملت داشت که از بازدهي‌ي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن خوراکيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يک روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي... را مي‌توان بخشهايي از آن سودهاي دو سويه خواند.» (يادنامه، نوشته مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000م، جلد2، ص161)
نابودي عامدانه کشاورزي به‌گونه‌اي آشکار بود که حتي دست‌اندرکاران رژيم پهلوي را به اعتراض واداشت. آقاي شاپور بختيار - آخرين نخست‌وزير دودمان پهلوي- در اين زمينه مي‌گويد: «ما از آن روزي که اين اصلاحات را کرديم، هي محصول [کشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد... ديگر لپه و نخود و لوبيا معنا ندارد که بخريم. چه شد که اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر زيبا، سال 80، ص81) آقاي باقر پيرنيا - استاندار استانهاي فارس و خراسان در سالهاي دهه چهل و ابتداي دهه پنجاه- نيز زبان به اعتراض مي‌گشايد: «به باور من اصلاحات ارضي مي‌بايست انجام شود. اما قانون و برنامه‌اي که براي آن تنظيم کرده بودند نه تنها بر پيشرفت کشاورزي نيفزود بلکه کشاورزي و کشاورز را سراسر از ميان برد.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات کوير، سال82، ص276) آقاي دکتر مجتهدي - رئيس دبيرستان البرز و مؤسس دانشگاه شريف- درباره اصلاحات ارضي تحميل شده بر ايران اين‌گونه قضاوت مي‌نمايد: «(شاه) خودش را هم تو بغل آمريکايي‌ها انداخته بود. دستور آمريکايي را چشم بسته اجرا مي‌کرد- همان اصلاحات ارضي که بزرگترين ضربه را به کشاورزي مملکت وارد کرد...» (خاطرات دکتر محمدعلي مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر کتاب نادر، خرداد80، ص154) آقاي عاليخاني - وزير اقتصاد دهه چهل- در اين زمينه مي‌گويد: «حالا يک وزارت اصلاحات ارضي درست کرديد که شد ارباب اينها ولي به مراتب بدتر از ارباب گذشته است. به خاطر اينکه ارباب گذشته به هر حال فردي بود که مسئوليتي در برابر روستائيان داشت، الان درآورديمش به صورت يک مشت بوروکراتي که هيچ اهميتي به کشاورز و توليد کشاورزي نمي‌دهد.» (خاطرات دکتر علينقي عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) اعتراضات صريحي از اين دست در آثار منتشره مربوط به دولتمردان آن ايام فراوان مي‌توان يافت، اما علي‌رغم اين همه آقاي علي اميني حاضر نيست به چنين خيانت بزرگي که از طريق اجراي دستور بيگانه اعتراف کند. آمريکايي‌ها از اين طريق توان ملي ملت ايران را به شدت تضعيف کردند تا هرگز نتوانند بدون درآمد نفت روي پاي خود ايستادگي کنند و به استقلال در برابر قدرت‌هاي سلطه‌گر بينديشند. نابودي اقتصاد متکي به کشاورزي ايران معادل تقويت پايگاه غرب در خاورميانه يعني اسرائيل بود و آقاي علي اميني در اين زمينه نقش تعيين کننده‌اي داشت: «موقعي که من سفير کبير ايران در آمريکا بودم، با سفير اسرائيل در آمريکا دوست بودم. ما بايد بسياري از احتياجات خود را به وسيله اسرائيل تامين کنيم. عقل و منطق به ما حکم مي‌کند که به خاطر مقابله با اعراب، روابط سياسي و تجاري خود را با اسرائيل گسترش دهيم.» (رجال عصر پهلوي به روايت اسناد ساواک، علي اميني، جلد1، ص55، سند 45684/الف/3- 30/11/1339) البته آقاي علي اميني صرفاً برنامه‌هاي ديکته شده بيگانه را دنبال نمي‌کرد، بلکه در صدد توجيه قدرت‌هايي هم بود که با کودتا بر کشور مسلط شدند و علاوه بر چپاول نفت در همه شئون ملت ايران مستقيماً دخالت نمودند و حتي کاپيتولاسيون را که عيان‌ترين شيوه‌هاي تحقير ملت‌هاست بر ايرانيان تحميل کردند: «اين [آمريکائي] مي‌آيد [و] يک چيزي مي‌گويد. سؤنيت هم ندارد. اگر شما بگوئيد بله، خيلي خوب، به نفع او. [ولي] شما بگوئيد نه. آخر يک حسابي دارد. همين جور بيخود از هول حليم تو ديگ مي‌افتيد. حالا همه را گردن اينها مي‌گذاريد. واقعاً من نمي‌خواهم از هر خارجي دفاع بکنم.» (ص94) و در فرازي ديگر مي‌گويد: «وقتي همه[گرفتاريها] را گردن آمريکائيها مي‌اندازند، مي‌گويم آقا شما خودتان که ايراني هستيد، شما [به آمريکائي‌ها] بگوئيد مصلحت مملکت چيه. اگر احياناً گمراه هستند، شما آنها [را] گمراه‌تر نکنيد.» (ص92) آقاي علي اميني براي تطهير چهره آمريکا به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا اين کشور بعد از جنگ جهاني دوم روند سلطه‌گري خود را بر جهان پي نمي‌گيرد و به ويژه بعد از کودتا در ايران و سرنگون ساختن دولت دکتر محمد مصدق به دنبال چپاول اين مرز و بوم نبوده است. ايشان قدرتي را که مجري منوياتش بوده همچون مشاور امين ملت ايران معرفي مي‌کند که مصلحت ايرانيان را پي مي‌گرفته است؛ البته اين نگاه عوام فريبانه منحصر به معرفي آمريکايي‌ها نيست بلكه آقاي علي اميني وقتي مي‌خواهد خانواده ملاک بزرگ و داراي ثروت بسيار خود را هم به جوانان مردمي و درد و رنج ملت چشيده معرفي کند به همين شيوه تمسک مي‌جويد: «بنده خدمتتان ذکر کردم. در خود آمريکا با محصل امتحان کردم. در سال اول ورود، در [ايالت] «مينه سوتا» [minnesota] کنگره محصلين بود... رفتم پشت تريبون ... گفتم آقا، ما در مدرسه‌اي که مي‌رفتيم- من و برادرم- آن پسر نوکر ما يک پنج شاهي يا ده شاهي در روز پول جيبي داشت که [با] اين نخود و کشمش مي‌خريد. ما آن را نداشتيم. موقع زنگ تفريح تو باغ که راه مي‌رفتيم، نگاه مي‌کرديم آب از دهن‌مان راه مي‌افتاد. [نامفهوم] هم نداشتيم. جوراب وصله شده، عرض کنم. همه اينها، اينها هي يواش يواش گوش کردند.»(صص3-182) اگر بپذيريم آقاي اميني فقيرتر از نوکرشان بوده است، قطعاً بايد پذيرفت که کودتاگران هيچ‌گونه «سوءنيت» نداشته‌اند!
آقاي اميني با اين عوام فريبي‌ها حتي نمي‌تواند در روايت دوست خود آقاي دکتر کاظم وديعي نيز تغييري ايجاد کند: «ولي دمکرات‌هاي آمريکايي... رسماً افراد مورد اعتماد خود را پيشنهاد کردند و شاه ناچار به قبولي نخست‌وزيري اميني شد و اميني فئودال، آقازاده که به قول دکتر اقبال جز با کالسکه به مدرسه نرفته و درد مردم را نمي‌داند شد مبشر قدرت جديد روشن‌فکري و دمکرات منشي و مبارزه با فساد.» (شاهد زمان، دکتر کاظم وديعي، نشر دايره مينا، پاريس، سال 2007م، جلد1، ص392) تصور همه فريبکاران آن است که به سهولت مي‌توانند چهره واقعي خود را پنهان نمايند، اما به گواه تاريخ همه کساني که مصالح ملت خويش را به پاي بيگانگان نثار کردند سرنوشت تلخي داشتند.
ملت ايران که هرگز ننگ سلطه بيگانه را بر خود برنمي‌تابيد در نهايت با قيام سراسري به اين تحقير تاريخي پايان داد و آقاي علي اميني نيز در آستانه پيروزي ملت به خارج گريخت و با تشکيل جبهه نجات ايران در فرانسه تلاش کرد سلطه بيگانه را مجدداً احيا کند. دوست وي در اين زمينه ادامه مي‌دهد: «اما درباره دکتر اميني گرچه بعد از سقوط دولتش در چهارده ماه زمامداري اميني آمريکا 000/300/67 دلار به دولت او کمک کرده و کمک به شرط نخست‌وزيري اميني بوده است معهذا من تا بعد از انقلاب اسلامي تا سال 1987 باور نمي‌کردم که دقيقاً بسته به آمريکاست. اگر اسناد مسلم بعد از انقلاب به خصوص اظهارات آمريکايي‌ها در باب تغذيه مالي دولت او در دوره نخست‌وزيري او و تامين مخارج سازمان جبهه نجات ايران (که در فرانسه بعد از انقلاب اسلامي به وسيله اميني پديد آمد) و بعد اگر نمي‌ديدم مقام درجه اول امنيتي آمريکا عزل او را از رهبري اين سازمان به سبب سؤ مديريت (روزنامه واشنگتن پست، مورخ) رسماً اعلام مي‌کند و نيز اگر شهادت رقيب سياسي او را در دوره بعد از انقلاب اسلامي در فرانسه يعني شهادت آقاي شاپور بختيار را درباره مستر تد نمي‌شنيدم به خود اجازه ترديد در کار او نمي‌دادم. افسوس که نه تنها دست بيگانه بر ما دراز است اتفاق بسيار هم مي‌افتد که از سر يک نفع آني و دور نابيني سياسي و اهمال در تشخيص مصلحت شخص، ميدان بر آن دست خبيث مي‌گشايد و اين مخصوصاً براي کساني اتفاق مي‌افتد که سياست را درست براي خود تعريف نکرده‌اند يعني تعريف غلطي از سياست کرده و بر سر آن غلط عمر نهاده‌اند. آن سياست که از مصلحت دورمدت مملکت جدا باشد و حرمت هويت ملي مردم ساکن آن سرزمين در آن منظور نباشد نوعي ماجراجويي است.» (همان، ص402) آمريکايي‌ها آقاي علي اميني را که خدمات شايان توجهي به آن‌ها کرده بود به صورت بسيار زننده‌اي از سازمان جبهه نجات ايران بيرون انداختند و آقاي منوچهر گنجي را در رأس اين سازمان قرار دادند. تلخي اين سرنوشت به‌ ميزاني است که در هيچ‌ يک از آثار به رشته تحرير درآمده براي اين نخست‌وزير پرحاشيه اشاره‌اي به آن نمي‌شود. آقاي احمدعلي مسعودانصاري يکي از وابستگان به دربار در زمينه فعاليت‌هاي علي اميني در اين دوران مي‌نويسد: «اميني مدعي شده بود که با برخي از روحانيون و دست‌اندرکاران جمهوري اسلامي رابطه دارد و از طريق آنان مي‌تواند اطلاعات دست اول مورد نياز سازمان سيا را به دست آورد. البته با سوابق اميني و نزديکي‌اش با برخي از نيروهاي مذهبي، اين امر تا حدي قابل قبول به نظر مي‌رسيد. به ويژه اين که امريکاييها مثل بسياري از ايرانيان چنان با اسلام و نظام حکومتي ايران و ملاياني که بر سرکار هستند بيگانه‌اند که هرکس با کمي زرنگي و رابطه به آساني مي‌تواند گنجشک را رنگ کند و به جاي قناري به آنها بفروشد.
با گذشت زمان و آزمودن اطلاعات رسيده از سوي «جبهه نجات»، امريکاييها متوجه شدند که اميني و يارانش از گود بيرون هستند و اطلاعاتشان غلط، دست دوم و بي‌ارزش است و ادعاهايشان عموماً گزافه‌اي بيش نيست و ماهي 180 هزار دلار پولي که سيا به آنها مي‌دهد، حيف و ميل مي‌شود. لذا در صدد اصلاح کار برآمدند و در جستجوي فرد مناسبي که جانشين اميني شود، دکتر گنجي را که از ديرباز با آنها سروسري داشت، برگزيدند... پس از مدتي بالاخره گنجي بساط دکتر اميني و يارانش را از خانه نجات بيرون ريخت.» (پس از سقوط، احمدعلي مسعودانصاري، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، صص 7-266)
در همين حال آقاي ايرج اميني به صراحت در صدد توجيه آمريکاگرايي پدرش برمي‌آيد: «در تقويت اين شايعات، آمريکا گرايي دکتر اميني که در جريان قرارداد کنسرسيوم و پيمان سنتو، همچنين در دوره‌ي سفارتش در واشنگتن متبلور شده بود نقش داشت. بي‌مناسبت نيست که درباره‌ي آمريکاگرايي پدرم کمي توضيح دهم... رابطه‌ي محمدرضا شاه پهلوي با دولت آمريکا پس از 28 مرداد 1332 و گرايش قوي ايشان به سياست واشنگتن اين عقيده را در ميان طبقه سياسي کشور به وجود آورد که هر اتفاقي در کشور از واشنگتن نشأت مي‌گيرد و شرط موفقيت سياسي، همگرايي با آمريکاست. اين همگرايي الزاماً به صورت وابستگي يا پيروي مطلق از منويات آمريکايي نبوده است. متأسفانه به اين نکته کم‌تر توجه مي‌شود و تلقي عمومي اين بوده است که انتخاب سياست اتحاد با آمريکا به عنوان بهترين وسيله جهت تأمين منافع ملي برابر با خيانت و نوکري خارجي است.» (بر بال بحران، ص227) اين‌که آمريکايي‌ها بتوانند در همه شئون کشور دخالت کنند و هر قرارداد خفت‌باري را از طريق افرادي چون اميني بر ملت ايران تحميل نمايند و شاه و نخست‌وزير و ساير مقامات که براساس قانون اساسي نحوه انتخابشان روال مشخصي دارد توسط بيگانه منصوب شود و...، آيا اين وابستگي مطلق، «بهترين وسيله جهت تأمين منافع ملي» است يا خيانت و نوکري؟ لابد از نظر پسر، آقاي علي اميني را بايد پرچمدار آزادگي وحافظ منافع ملي به حساب آورد! البته اين مسئله نبايد موجب ناديده گرفته شدن تفاوت افرادي چون قوام و اميني با پهلوي‌ها شود. قطعاً اگر آمريکا وابستگاني چون آقاي اميني را بر پهلوي‌ها ترجيح مي‌داد سلطه‌اش بر ايران دوام بيشتري مي‌يافت، اما واشنگتن و قبل از آن انگليس ترجيح مي‌دادند عامل خود را از بي‌هويت‌ترين افراد برگزينند تا منافع حداکثري‌شان تامين گردد. به طور قطع افرادي چون آقاي علي اميني در راستاي منافع بيگانه حرکت مي‌کردند، اما به طور همزمان داراي اين فهم و درک بودند که فشار بيش از اندازه بر ملت ايران موجب انفجار خواهد شد؛ لذا به عنوان دلسوز واشنگتن توصيه مي‌کردند که همه درآمدهاي نفتي ايران صرف تسليحات مورد نياز حفظ آقايي آمريکا در منطقه نشود بلکه دستکم بخش ناچيزي از آن به تأمين حداقلهاي اين مرز و بوم اختصاص يابد، اما در عمل ديديم بيگانه، «نوکري» را ترجيح داد که منافع حداکثري آنان را تامين نمايد.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53



 
تعداد بازدید: 1140


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: