24 اسفند 1390
نقد كتاب«بر ما چه گذشت»
«بر ما چه گذشت» عنوان كتابي است كه به نقل خاطرات يكي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق به نام محمدرضا اسكندري اختصاص دارد. اين كتاب در هلند در سال 1381 به نگارش درآمده و در سال 1383 توسط انتشارات خاوران در شمارگان يك هزار نسخه در فرانسه به چاپ رسيده است.
در مقدمه ناشر كتاب آمده است: «بر ما چه گذشت» در ماه دسامبر براي انتشار آماده بود. ولي در آن روزها، مجاهدين در شرايط دشواري بودند و رژيم جمهوري اسلامي با بده بستان با آمريكا، از نيروهاي اشغالگر در عراق ميخواست مجاهدين را به او تحويل دهند. درست ندانستم كه در آن شرايط اين كتاب منتشر شود. با نويسنده آن تماس گرفتم و نظرم را گفتم. موافق بود و قرار شد كتاب چند ماه ديگر و در شرايط آرامتري براي مجاهدين، منتشر شود.»
نويسنده نيز در مقدمه خود مينويسد: «بعد از جدايي از فرقه رجوي تصميم گرفتم تا با ثبت حقايق و واقعيات بيش از دو دهه زندگي در دو نظام عقيدتي خميني و رجوي، خدمتي ولو ناچيز به مردم ميهنم كرده باشم... براي كساني كه حلاجوار اسرار را هويدا ميكنند، چه باك كه توسط مرتجعين براي فرار از حقيقت، متهم به جاسوسي و خيانت شوند.»
زندگينامه
محمدرضا اسكندري در پاييز سال 1340 در يكي از روستاهاي مرزي (هرمزآباد) شهر مهران از استان ايلام به دنيا آمد. وي دوران ابتدايي را در مدرسه انوشيروان هرمزآباد و دوران راهنمايي را در مدرسه كورش مهران سپري ساخت.
در سال 1354 با راهنمايي يكي از معلمان مدرسه ابتدايي هرمزآباد به مطالعه داستانهاي سياسي و اجتماعي پرداخت. در سال 1356 با آثار دكتر شريعتي آشنا شد. همزمان با قيام ملت ايران در سال 1357 به فعاليت سياسي پرداخت و چند روز پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن همين سال جذب سازمان مجاهدين خلق گرديد. او در سال 1359 ديپلم تجربي گرفت. اسكندري بعد از آغاز تهاجم صدام به ايران، در يك تيم نظامي از سوي سازمان مجاهدين خلق سازماندهي شد تا با حضور در پشت جبهه به سرقت سلاح و تجهيزات بپردازد. وي در ارديبهشت سال 1360 به همراه چند تن ديگر از سمپاتهاي سازمان مسئول تروري شد كه به دليل پيشبيني واكنشهاي تند مردمي از انجام آن منصرف شدند.
اسكندري بعد از ورود سازمان به فاز رسمي ترور در 30 خرداد 1360 دستگير و در سال 1365 از زندان آزاد ميشود. وي پس از آزادي به همراه چند تن ديگر يك هسته انتقال نيرو به عراق تشكيل ميدهد و در سال 1366 از طريق يكي از جبههها، خود را به ارتش عراق تسليم ميكند كه پس از مدتي سپري كردن در زندانهاي استخبارات عراق، تسليم نيروهاي مجاهدين خلق ميگردد.
اسكندري پس از مدتي اقامت در قرارگاه اشرف، در عمليات سازمان عليه مدافعان تماميت ارضي كشور شركت ميجويد. وي مدعي است بعد از قتلعام كردهاي عراق توسط مسعود رجوي از سازمان جدا و به همين دليل به زندان محكوم ميشود، سپس به همراه عدهاي از نيروهاي بريده از سازمان به اردوگاه رمادي تبعيد ميگردد. اسكندري سرانجام در سال 1372 (1992) ابتدا از طريق زميني به عمان و از آنجا به آمستردام پرواز كرده و درخواست پناهندگي ميكند. وي پس از طي مراحل كسب پناهندگي در هلند و اخذ فوق ديپلم، در سازمان پناهندگان اين كشور مشغول به كار ميشود.
كتاب «بر ما چه گذشت» توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد قرار گرفته است. باهم نقد را ميخوانيم:
خاطرات آقاي محمدرضا اسكندري (بر ما چه گذشت) كه به عنوان يك سمپات به فاصله كوتاهي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و در نوجواني به سازمان مجاهدين خلق ميپيوندد و بعد از فرار به عراق طي سالهاي پرفراز و نشيبي در صف مقابل مدافعان اين مرز و بوم قرار ميگيرد، كمتر انتظارات خوانندگان خود را در مورد يك سازمان بسته معتقد به مشي ترور برآورده ميسازد؛ زيرا نيروهاي فكري و سياسي جامعه با مطالعه اين كتاب درصدد شناخت بيشتر يك سازمان آهنين در دو زمينة «مكانيسم سازماني و ساختار دروني در فاز خروج از كشور» و «چگونگي روابط خارجي سازمان با كشورهاي غربي و همچنين كشورهاي وابسته به غرب در منطقه» برميآيند، اما خاطرات اين عضو سازمان مجاهدين خلق هرچند حاوي اطلاعات پراكندهاي دربارة مناسبات داخلي اين گروه است- كه در همين حد نيز براي همگان تأسفبرانگيز خواهد بود- از سطح مطالب پراكنده و غيرمنسجم و عمدتاً آشكار شده در گذشته فراتر نميرود. بايد اذعان داشت اينگونه اطلاعرساني در مورد يك سازمان بسته از سوي يك عضو بريده از آن كمك چنداني به ريشهيابي دقيق فجايع صورت گرفته توسط جماعتي كه بر ملت ايران خروج كردند و در خدمت دشمنانش قرار گرفتند، نميكند. به نظر ميرسد اين نقصان در مورد ارتباطات بيروني اين سازمان بسيار چشمگيرتر باشد، زيرا در اين زمينه جز اشاراتي بسيار جزئي در مورد همكاري كشورهايي چون اردن، تركيه و سازمانهاي اطلاعاتي كشورهاي غربي با مجاهدين در كتاب نميتوان يافت. نپرداختن به مسائل اساسي و ريشهاي مجاهدين خلق در اين كتاب، اين گمان را تقويت ميكند كه آقاي اسكندري هرچند از سازمان فاصله گرفته، اما اطلاعات حساس و افشا نشده را مكتوم داشته است تا روابط خود را با مسعود رجوي از حد خاصي تيرهتر نسازد و بدين ترتيب از خشم و گزند وي در اروپا مصون بماند. صرفاً بر اساس اين تحليل، سكوت نويسنده «بر ما چه گذشت» در قبال روابط كشورهاي غربي با سازمان قابل درك و فهم خواهد بود. اكنون سالهاست كه سازمان مجاهدين با توسل به شيوههاي مختلف از جمله جاسوسي از طريق تخليه تلفني، اطلاعاتي كسب ميكند و در اختيار دول غربياي قرار ميدهد كه زماني بر ايران كاملاً مسلط بودهاند و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي از دخالت در امور كشور خلع يد شدهاند. آمريكا، انگليس و رژيم دستنشانده آنها اسرائيل كه در دوران پهلوي، ايران را به عنوان بزرگترين پايگاه اطلاعاتي خود در منطقه برگزيده بودند، با فروپاشي استبداد داخلي به يكباره در مورد تحولات اين منطقه استراتژيك از جهان دچار خلأ اطلاعاتي شدند. مسعود رجوي بعد از استقرار در عراق با درك دقيق نياز اين كشورها- كه در گذشته علاوه بر داشتن شبكه وسيع اطلاعاتي، از خدمات شبكه فراماسونري بومي نيز بهرهمند ميشدند- تلاش كرد سازمان مجاهدين خلق را تبديل به تأمينكننده نيازهاي اطلاعاتي اين دولتها از ايران و حتي عراق و ساير كشورهاي منطقه كند و رابطه جديدي بين سازمان و كشورهاي زيان ديده از انقلاب اسلامي، به وجود آورد. از همين رو عليرغم همكاري تنگاتنگ اعضاي سازمان مجاهدين با ارتش صدام كه عملاً در جريان سركوب شيعيان و كردها به واحدي از ارتش بعثي مبدل شده بودند در جريان حملات نيروهاي اشغالگر انگليس و آمريكا به عراق، به اعتراف آقاي اسكندري كمترين تعرضي به پادگانهاي واگذار شده به مسعود رجوي در اين كشور صورت نگرفت: «پرچمهاي سازمان مجاهدين در تمام پايگاههاي سازمان برافراشته بود. هر ثانيه يك هواپيما از هواپيماهاي متحدين برفراز (سر) ما به پرواز در ميآمد ولي هيچگاه به سمت نيروهاي مجاهدين شليك نميكردند.»(ص97)به اعتقاد همه كارشناسان، دقت و توجه ويژه دولتهاي غربي براي لطمه نديدن تشكيلات مجاهدين خلق از اين رو نبود كه اين جماعت را به عنوان عامل تهديدي فيزيكي براي تماميت ارضي ايران ميپنداشتند؛ زيرا ارتش عراق با همه حمايتهاي اطلاعاتي و تسليحاتي قدرتهاي مخالف استقلال اين ملت نتوانست هيچگونه نتيجه مثبتي از تهاجم همه جانبه خود به ايران كسب كند، پس گروه مسعود رجوي كه همچون بخش ناچيزي از ارتش صدام به حساب ميآمد، به هيچ وجه نميتوانست كاربردي در اين زمينه داشته باشد. بنابراين تلاش آنها براي حفظ اين گروه عليرغم اعتراف رسمي به تروريست بودن آن صرفاً در جايگاه يك هسته اطلاعاتي و برطرف كننده خلأ اطلاعاتي غرب معني پيدا ميكند. رجوي با استقبال از اين نگاه غرب به خود ضمن آشكار نكردن فعاليت اطلاعاتياش براي كشورهاي مسلط بر ايران در دوران پهلوي، همواره ژست حركت در مسير ايجاد يك ارتش آزاديبخش را به خود ميگرفت، اما روايتهاي افراد جدا شده از سازمان از جمله آقاي اسكندري كاملاً اين واقعيت را تأييد ميكنند كه مسعود رجوي به دليل همين مأموريت پنهان هرگز آموزشهاي نظامي را در تشكيلات خود جدي نميگرفته است: «آرايش نظامي سازمان مجاهدين از حداقلهاي تجربه كودكاني كه با يكديگر هفت تير بازي ميكنند كمتر و ابتداييتر بود... اين ندانمكاريها و بياطلاعيها در صورتي است كه مأمورين نظامي عراق مرتب براي سازمان مجاهدين كلاسهاي نظامي ميگذاشتند، اما معلوم نبود چرا اين فنون نظامي در اين عمليات كه به قول رجوي داروندار خود را در آن قرار داده بود استفاده نشد؟»(ص70)آيا اين ادعا كه رجوي داروندار خود را در اين عمليات به كار بسته بود سخني قابل قبول و منطبق بر واقعيت است؟ اين مسئله قابل تأملي است كه نبايد به سرعت نبايد كنارش گذشت. همچنين در بخش ديگري از كتاب خاطرات آقاي اسكندري آمده است: «اين مصيبتزدگان خوشباور نميدانستند تا چند روز ديگر جانشان را در بيابانهاي گرم غرب كشور از دست خواهند داد، آنها ابتداييترين فنون نظامي در رابطه با اسلحه يعني گير و رفع گير را هم نياموختند. از تانك خودم بگويم، من راننده تانكي بودم كه خلاصي فرمان خيلي زيادي داشت. اگر پا را از روي پدال گاز برميداشتي تانك خاموش ميشد.»(ص68)هرچند آقاي اسكندري در مورد انگيزههاي پنهان رجوي براي به نابودي كشانيدن بخش اعظم جماعتي كه با تصور پيوستن به ارتش آزاديبخش به عراق آمده بودند كاملاً سكوت كرده و حتي احتمالات مطرح در حول و حوش آن را بازگو نميكند، اما روايتهاي افراد بريده از سازمان مؤيد آن است كه عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) براي مسعود رجوي جز فرصتي كه بتواند نيروهاي با سابقه مجاهدين خلق را در يك پوشش مناسب از ميان بردارد، نبود. در واقع همان گونه كه اشاره شد، بعد از آغاز فاز خروج از كشور، از يك سو بتدريج مشكلات نگهداري نيروهاي پيوسته به سازمان رخ نمود و از سوي ديگر جريان حاكم بر اين گروه، تبديل شدن به يك هسته اطلاعاتي را ترجيح داده بود؛ زيرا با اين هويت امكان كار با غربيها براي رجوي آسانتر بود، ضمن اينكه با چنين كاركردي نيازي به نيروهاي فراوان دست و پاگير وجود نداشت.از اين رو مشي جديد سازمان با اعتراضات گسترده و جدي نيروهاي با سابقه مجاهدين خلق كه تبديل شدن به عوامل اجرايي اطلاعاتي كشورهايي چون آمريكا، انگليس و اسرائيل را برنميتابيدند، مواجه شد. مسعود رجوي بعد از پذيرش آتشبس از سوي ايران آخرين شانس خود را براي استفاده از اين محمل به منظور حل مشكلات درون تشكيلاتي آزمود و معترضان توانمند در به چالش كشاندن جريان حاكم بر سازمان را به كمك صدام به قربانگاه گسيل داشت: «رجوي از زمان شنيدن خبر آتشبس تا زمان ابلاغ عمليات سرنگوني سه بار با صدام ملاقات كرد... بخاطر اصرار و سماجت بيش از حد رجوي، بالاخره صدام قبول كرده بود تا رجوي آخرين شانس خود را براي رسيدن به قدرت آزمايش نمايد.»(ص66)متأسفانه آقاي اسكندري ليست عناصر با سابقه سازمان همچون: علي زركش، ابوذر ورداسبي، سعيد شاهسوند و... را كه به عنوان نيروهاي معمولي به عمليات گسيل داشته شدند تا جان ببازند، مطرح نساخته است، بلكه صرفاً به حجم وسيع كشتههاي سازمان و اين كه مسعود رجوي و اطرافيانش از داخل عراق به ادامه حركتهاي غيرمعقول اصرار داشتند، اشاره دارد. مسلماً در صورتي كه اسامي كشتهشدگان نيروهاي اوليه و باسابقه سازمان در اين عمليات به خوانندگان ارائه ميشد اهداف مسعود رجوي از اين حركت به ظاهر نظامي مشخص ميگشت.از ديگر مسائل مهم در اين كتاب چگونگي صفآرايي سازمان مجاهدين خلق در مقابل انقلاب اسلامي است. در اين زمينه بحثهاي مختلف و متنوعي در داخل و خارج كشور مطرح شده است. برخي كوشيدهاند حركت مسلحانه مجاهدين خلق را كه مستقل از مشي مبارزاتي انقلاب اسلامي دنبال ميشد و در سال 54 عملاً به بنبست رسيد، ناديده بگيرند و دليل تعارض اين جريان را با انقلاب اسلامي و رهبري آن، ناديده گرفته شدن سهمشان در پيروزي انقلاب قلمداد نمايند: «مجاهدين خلق ايران وقتي رژيم پهلوي را سرنگون و خويش را در دولت پس از آن مغبون يافتند راهي جز اعلام جنگ مسلحانه براي ادامه حيات نيافتند.»(روزنامه شرق، سرمقاله مورخ 26 خرداد 1383، به قلم سردبير محمد قوچاني) اين ادعا در حالي مطرح ميشود كه به دنبال ماركسيست شدن سازمان مجاهدين در سال 54 و به شهادت رسيدن نيروهاي مسلمان سازمان همچون شريف واقفي توسط چپهاي حاكم شده، به سرعت سازمان پشتوانههاي مردمي خود را از دست داد و متلاشي شد و جز هستهاي از آن در زندان، اثري از سازمان مجاهدين خلق در جامعه باقي نماند. صرفنظر از اين واقعيت تاريخي، سازمان مجاهدين خلق به دليل پيروي از مشي مسلحانه هرگز با حركت آگاهيبخش تودههاي مردم كه شاكله شيوه مبارزاتي امام را تشكيل ميداد نه تنها همراهي نميكرد بلكه با صراحت به تخطئه آن ميپرداخت، به همين دليل حتي مواضع تندي در قبال مبارزات فكري و فرهنگي شخصيتهايي چون شهيد مطهري و دكتر شريعتي داشت. بنابراين طرح ادعاي سرنگوني رژيم پهلوي توسط مجاهدين خلق ايران كاملاً مغاير واقعيتهاي تاريخي است. مجله «چشمانداز ايران» نيز كه توسط عضوي از سازمان مجاهدين خلق (آقاي مهندس ميثمي) اداره ميشود همين گرايش را در سلسله مصاحبههاي خود در مورد 30 خرداد 60 پي گرفته است. البته آقاي ميثمي به دليل اختلافنظر با مسعود رجوي از وي فاصله گرفت و در ايران به فعاليتهاي سياسي خود ادامه داد. با وجود اين اختلاف نظر با رهبري سازمان، دست اندركاران مجله چشمانداز تلاش دارند به نوعي رويكرد مسعود رجوي به اقدامات تروريستي را ناخواسته و تحميل شده به سازمان قلمداد نمايند: «اين نكته گفتني است كه عمكرد سازمان جدا از نقش و جايگاه بنيصدر نبود. اگر بنيصدر به عنوان رئيسجمهور حذف نميشد، شايد سازمان هم وارد فاز مسلحانه نميشد. آنچه سازمان را مصممتر كرد همراهي آقاي بنيصدر بود. اين است كه فرايند حذف بنيصدر اهميت بيشتري پيدا ميكند.»(حسين رفيعي، مجله چشمانداز ايران، شماره 23، ص57) در مصاحبه ديگري خانم اعظم طالقاني با صراحت بيشتري در مقام تطهير مسعود رجوي برميآيد: «روزي كه بنيصدر عزل شد، در مجلس به آيتالله محيالدين انواري گفتم: كار درستي نكرديد. گفت: چه بكنيم چارهاي نداشتيم. حالا يك خطر وجود دارد كه اينها (مجاهدين و بنيصدر) دست به دست هم بدهند و ترورها شروع شود. يعني ميدانستند كه نتيجه اين عملكرد به ترور خواهد كشيد.»(مجله چشمانداز ايران، شماره 25، ارديبهشت و خرداد 83، ص 66) و در ادامه همين مصاحبه خانم اعظم طالقاني ميگويد: «من با آقاي گلزاده غفوري صحبت ميكردم گفتم: «سازمان چرا اين جوري كرد. آقاي گلزاده غفوري گفت: شما يك پرنده را در يك قفس بيندازيد. در را هم به رويش ببنديد. اين پرنده بال بال ميزند، اين طرف و آن طرف ميپرد تا از قفس بيرون بيايد خودش را آزاد كند. بنابراين چرا شما به اين بچهها ايراد ميگيريد. اينها يك عده جواناند. به نظر من حرفش درست بود. آقاياني كه سني از آنها گذشته بود و تجربيات تاريخي داشتند، كتابهاي آن چناني نوشته بودند و پيشتر خود آنها سازمان را حمايت ميكردند و خدمات و پول و كمك ميدادند، بايد اينها را تا آخر با همان روش حفظ ميكردند. نه اين كه به گفته مرحوم پدر بگذارند اينها آلت دست سيا بشوند. پدر معتقد بود كه سناريوي تقي شهرام براي تغيير ايدئولوژي سازمان در واقع نفوذ تفكر سيا در اينها بود.» (همان، ص66)در فراز ديگري از اين مصاحبه گزارشگر مجله ميافزايد: «در گفتوگوهاي قبلي نشريه به اين نكته اشاره شده بود كه مجاهدين فهميده بودند كه ميخواهند اينها را به كار مسلحانه بكشانند؛ بنابراين بايستي پرهيز ميكردند، زيرا به هر حال سابقه تشكيلاتي و سازماندهي داشتند. خانم طالقاني: وقتي عدهاي از مجاهدين را كشتند آنها دست به اسلحه بردند.»(همان، ص71)در اين گفتوگو، هم موضع دستاندركاران مجله و هم موضع مصاحبه شونده در مورد توسل مجاهدين خلق به شيوههاي تروريستي كاملاً روشن است. آنها از يك سو معتقدند سازمان راهي جز دست بردن به سلاح و كشتار نداشت و از سوي ديگر هرگز حاضر نيستند از تعبير ترور براي قتلهاي كور خياباني و انفجارات توسط سازمان، استفاده كنند.جالب اين كه اين نوع موضعگيريها در دهه هشتاد اتخاذ ميشود، در حالي كه دو دهه از پيوستن مجاهدين خلق به صدام گذشته است و طي اين مدت ماهيت اصلي اين سازمان كاملاً روشن شده و بسياري از حقايق دربارة آن، از جمله در خدمت قدرتهاي امپرياليستي قرار داشتن، نمود بيروني يافته است. با وجود چنين واقعيتهاي غير قابل كتماني، خاطرات آقاي اسكندري نيز به عنوان مستندات درون سازماني ميتواند مسائل مورد بحث را روشنتر سازد كه آيا سازمان ناخواسته وارد فاز فعاليتهاي تروريستي شد يا با آمادگي كامل و برنامههاي از پيش طراحي شده اقدام به عمليات مسلحانه كرد؟ آقاي اسكندري چگونگي روند تقابل خود با جمهوري اسلامي را اين گونه ترسيم ميكند: «روز 27 اسفند 57 پس از سالها تلاش براي برپا كردن حكومتي مردمي، خسته و با قلبي مالامال از درد و اندوه، همانند كسي كه همه سرمايهاش بر باد رفته باشد، در گوشه اتاق كوچك و محقرم واقع در گوشه باغ خانهمان نشسته بودم... از ته دل آهي كشيدم و به او گفتم مادر جان اين كه انقلاب نيست... آنچه را كه ميبينيد در حال شكل گرفتن است يك حكومت عقب ماندهتر از حكومت پهلوي است.»(ص25) صرفنظر از اين كه طرح ادعاي تلاش چندين ساله براي ايجاد يك حكومت مردمي از سوي يك جوان شانزده ساله، نشان از خود بزرگ بيني غيرقابل توصيف نيروهاي وابسته به مجاهدين خلق دارد، قضاوت در مورد بدتر بودن حكومت جمهوري اسلامي از رژيم پهلوي نيز تنها حدود يك ماه بعد از پيروزي مردم بر رژيم پهلوي در 22 بهمن 57، هيچ مبنا و اساس منطقي نميتوانست داشته باشد. به عبارت ديگر، اتخاذ چنين مواضع تندي نسبت به انقلاب اسلامي نميتواند چندان ارتباطي با عملكردهاي بعد از انقلاب داشته باشد و طبعاً برخاسته از نوعي احساسات و نظرات خاص بوده است. مواضع سازمان درباره جنگ تحميلي نيز ميتواند به عنوان يك شاخص مورد تأمل واقع شود. عملكرد مجاهدين خلق در اين زمينه گوياي اين واقعيت است كه هرگز آنان به دنبال تقويت ملت ايران در برابر هجوم ارتش متجاوز بعثي به خاك ايران نبودند. سرقت تجهيزات نيروهاي مقاومت مردمي و درگير نشدن با نيروهاي بعثي، سياست ابلاغ شده سازمان بوده است: «سازمان گروه كوچكي از هواداران در ايلام را در يك تيم نظامي سازماندهي كرده بود كه مسئول آن محمود از بچههاي ملاير و دانشجوي رشته اقتصاد بود. سازمان از اين تيم به عنوان تيم نظامي نام ميبرد. در نشستهاي تشكيلاتي، محمود ما را اينگونه توجيه ميكرد كه در جنگ نبايد كشته شويم. وي گفت هدف از رفتن به جبهه اين است كه در بين مردم بگوييم كه ما نيز در جنگ شركت فعال داريم. علاوه بر اين شما بايد سلاح و مهمات از جبهه به پشت جبهه انتقال و تحويل سازمان بدهيد.»(ص33)در حاليكه با آغاز جنگ تحميلي، ملت ايران يكپارچه براي دفاع از ميهن خود بسيج شده بود، نيروهاي مجاهدين به سرقت تجهيزات مردم پرداختند. انگيزه سازمان در جمعآوري اين تجهيزات چه بود؟ قطعاً مصارفي غير از خدمت به ملت ايران؛ زيرا در اين مقطع زماني هيچ خدمتي را بالاتر از دفع تجاوز بيگانه به اين مرز و بوم نميتوانيم متصور باشيم؛ در حاليكه مجاهدين نه تنها در اين مسير گام برنميداشتند بلكه با سرقت تجهيزات نظامي نيروهاي مردمي به تضعيف مقاومت آنها در برابر بيگانگان مبادرت ميكردند.در مورد اين ادعا كه سازمان بعد از 30 خرداد 60 وارد فاز ترور شد بايد گفت اولاً بسياري از ترورهاي جنجالي شخصيتهاي برجسته انقلاب كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب اسلامي توسط گروه فرقان صورت گرفت بيارتباط با سازمان مجاهدين نبود، زيرا گروه فرقان با هدايت غيرمستقيم اين سازمان شكل گرفت. ثانياً مجاهدين خلق قبل از 30 خرداد نيز به اعمال تروريستي مبادرت ميورزيدند: «ارديبشهت سال 60 مسئول بالاي ما كه جلال كيائي نام داشت به ما ابلاغ كرد كه طرح تروري را برنامهريزي نماييم: طرح ترور اين بود كه ما بايد به اداره ارشاد اسلامي ايلام مسلحانه حمله ميكرديم. پس از اعدام پاسداران نگهبان اداره، دستگاههاي كپي رنگي را نيز مصادره ميكرديم... حدود 15 نفر بودند. در صورت عملي كردن اين طرح ميبايستي همه پاسداران و نگهبانان اين اداره كشته ميشدند. بعد از بررسي شرايط، ما طي گزارشي به سازمان ابلاغ كرديم كه كشته شدن اين تعداد پاسدار محلي در ايلام صددرصد به ضرر سازمان تمام خواهد شد.»(ص34)بنابراين به اعتراف صريح آقاي اسكندري قبل از سي خرداد نيز سازمان طرح و برنامههاي تروريستي داشته است و ادعاي خانم طالقاني در اين زمينه به هيچ وجه با واقعيت تطبيق ندارد. همچنين در مورد ادعاي ديگر خانم طالقاني مبني بر اين كه «وقتي عدهاي از مجاهدين را كشتند، آنها دست به اسلحه بردند» هرچند ايشان سندي در اين زمينه ارائه نميكند و نامي از افراد كشته شده در قبل سي خرداد 60 به ميان نميآورد، اما اظهارات آقاي اسكندري در اين زمينه نيز ميتواند از چگونگي برنامههاي سازمان براي آمادهسازي آنها جهت ورود به فاز ترور پرده بردارد: «خيلي از بچههاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس ميكردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شدهام، احتمال ميرود مرا به سر به نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفتهام. به شما ميگويم كه در آينده براي مردم بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم ميباشد. حميد دادوند برادر مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشهدار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه ميشوند كارشان نتيجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامههاي سراسري كشيده ميشود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ميگيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه دست به كار ميشوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور ميدهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزباللهي معروف ايلام ببرند و با تيغ موكتبري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي انجام ميگيرد. مجيد دادوند نقل ميكرد وقتي جلال به او كابل ميزد اشك ميريخت. جلال پس از شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض ميشود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ناحيه طحال رنج ميبرم.»(صص7-126)دست زدن سازمان به اين ترفندها و حيلههاي رذيلانه براي برانگيختن تنفر نيروهايش نسبت به جمهوري اسلامي و نيروهاي مؤمن به انقلاب، خود بهترين گواه بر اين امر است كه سازمان مستمسكي چون اعدام نيروهاي خود در اختيار نداشت وگرنه از توسل به چنين اعمال پليدي بينياز بود. مجروح كردن نيروهاي روزنامهفروش سازمان در سر چهارراهها توسط بخشي ديگر از نيروها نيز يكي از روشهاي متداول سازمان براي آمادهسازي سمپاتها جهت دست زدن به اعمال خشونتبار بود. حتي اجتماعات سازمان با طراحي خودش به خشونت كشيده ميشد تا نيروها براي ورود به فاز ترور آماده شوند. آقاي سيدمحمدمهدي جعفري از اعضاي باسابقه نهضت آزادي كه با مجاهدين خلق در ابتداي انقلاب در ارتباط بود در پاسخ به گزارشگر مجله چشمانداز كه همان خط روزنامه شرق را در مصاحبههاي مختلف پي گرفته است ميگويد: «بعد از شهريور و فوت آيتالله طالقاني، حادثه مهمي كه پيش آمد و شايد نقطه عطفي براي مجاهدين بود، حادثه امجديه بود. البته من فقط فيلم حادثه امجديه را ديدم. يك نفر روي دوش كس ديگري در ميان جمعيت رفته و سخت به مجاهدين فحش ميدهد و حمله ميكند. آقاي مهندس غروي كه با هم فيلم را تماشا ميكرديم به من گفت: خوب نگاه كن ببين او را ميشناسي؟ من گفتم: او را در جنبش ملي مجاهدين ديدهام. گفت: من هم تحقيق كردهام، اين شخص از مجاهدين است و اين هم يكي از بازيهاي خودشان كه به نام حزبالله درگيري ايجاد ميكنند. من نميگويم كه طرف مقابل بيتقصير بود اما خودشان هم تحريك ميكردند و ميخواستند زمينهاي فراهم كنند كه حتماً به كشت و كشتار برسد».(مصاحبه سيدمحمدمهدي جعفري، چشمانداز ايران، شماره 24، ص72) حتي اگر چنين اعترافات صريحي در مورد تحركات خشونتبار مجاهدين را در قبل از 30 خرداد 60 در پيش رو نداشتيم، اينگونه توجيهات طرفداران دمكراسي و مخالفان خشونت!! كه چون در نظام جديد، مجاهدين را به كار نگرفتند و حقشان را تضيع كردند آنان راهي جز توسل به سلاح نداشتند، تا چه حد منطقي به نظر ميرسيد؟ قطعاً هر نظامي ميتواند عدهاي را به كار گيرد و به عده ديگري براي واگذاري پستهاي حساس اعتماد نكند. آيا مسعود رجوي به دليل رأي نياوردن در شوراي انقلاب مجاز بود دست به سلاح ببرد؟ البته برخلاف نظر جرياناتي در داخل كشور كه به دليل در خدمت غرب بودن سازمان مجاهدين، خود را ملزم به تبرئه آن ميبينند هرگز بعد از انقلاب همه درها به روي مجاهدين خلق بسته نشد. عليرغم مشكوك و بياعتماد بودن همه جريانات كشور به بقاياي اين سازمان بعد از ماركسيست شدن آن در سال 54، مجاهدين خلق امكان يافتند در انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي مشاركت كنند؛ موسي خياباني از تبريز، مسعود رجوي از تهران و ساير اعضاي آن از ساير شهرستانها كانديدا شدند، اما هيچيك نتوانستند اعتماد مردم را به خود جلب كنند. بنابراين بسته بودن همه درها به روي مجاهدين ادعايي خلاف واقع است، ضمن اينكه حتي در صورت رد صلاحيت شدن هم توجيهي براي دست بردن به سلاح نداشتند. از اين نكته نيز نبايد غافل شد كه مجاهدين خلق بعد از انقلاب به اجراي هيچ كدام از مصوبات دولت موقت تن نميدادند كه از جمله آنها خلع سلاح عمومي بود. مخالفت آشكار اين گروه با خلع سلاح عمومي و انبار كردن و حمل سلاح و تمرين تيراندازي در اطراف شهرها حتي بياعتمادي شديد دولت موقت را كه بيشتر اعضايش از نيروهاي نهضت آزادي بودند، موجب شده بود: «اسلحه و مهمات زيادي براي خودشان برداشته بودند- حتي گاهي علني بود- مثلاً در تبريز، روزهاي جمعه سمپاتهاي خودشان را به كوه ميبردند و تيراندازي ياد ميدادند. اسلحه هم در دستشان علني بود و كسي هم با اينها كاري نداشت. بدون مجوز در دفترشان اسلحه داشتند. در دانشگاه در دفترشان محافظ داشتند. اين گونه نبود كه همه برخوردها با اينها خشن باشد. مثلاً خود آقاي مهدوي كني با دستخط خودش به آقاي رجوي براي حمل اسلحه مجوز داده بود.»(مصاحبه سيدحسين موسوي تبريزي، مجله چشمانداز ايران، شماره 22، ص35)مجاهدين خلق با اتكاي به همين اسلحههاي به سرقت برده شده، قبل از 30 خرداد 60 برنامه خود را براي درگيري مسلحانه در چند مقطع بروز دادند كه از آن جمله واكنش سازمان به دستگيري فرزندان ماركسيست شده آيتالله طالقاني توسط سپاه پاسداراني بود كه دولت موقت به سرپرستي آقاي ابراهيم يزدي تشكيل داده بود: «آيتالله طالقاني از تهران رفتند... وقتي آقا نبودند، مجاهدين اعلام كردند كه ما براي جنگيدن با مخالفين يك لشكر در اختيار آيتالله طالقاني ميگذاريم و در خيابان تظاهرات كردند. وقتي آيتالله طالقاني آمدند من گفتم، مجاهدين چنين كاري كردهاند. ايشان نزديك به اين مضمون گفتند كه غلط كردند، من به لشكري احتياج ندارم. كه بعد خودشان هم اعلاميهاي آرام و مسالمتآميز دادند كه كاري كه من كردم براي اين بود كه درگيري پيش نيايد نه اين كه لشكركشي بشود و دو گروه بخواهند مقابل هم قرار بگيرند.»(مصاحبه سيدمحمدمهدي جعفري، چشمانداز ايران شماره 24، ص69)ادامه همين شيوهها و تلاش براي ايجاد زمينههاي درگيري و خشونت از سوي مجاهدين خلق موجب شد تا در نهايت آيتالله طالقاني يك هفته قبل از فوتشان در خطبههاي نماز عيد فطر (2/6/58) عليه آنان به تندي موضعگيري كنند و از آنان برائت جويند: «من خودم را براي دفاع از اينها داشتم فديه ميكردم. حتي در مقابل بعضي از تنگنظرها، اندكبينها من را متهم ميكردند، حتي خود رهبر به من فرمودند شما چرا مسامحه ميكنيد درباره اينها؟ گفتم آقا اينها شايد به نصيحت، به موعظه، تغيير اوضاع، تغيير شرايط جذب شوند به عامه مردم و ديگر حوصله همه را سر آوردهاند. اين رهبر كه سراپا دلسوزي نسبت به مستضعفين و محرومين است ببينيد چطور او را به خشم آوردهاند! اين كار بود؟ حالا بكشند جزاي اعمال خودشان را...»(در مكتب جمعه، انتشارات چاپخانه وزارت ارشاد اسلامي، سال 1364، ص13) بنابراين در سال 58 آيتالله طالقاني نيز از هدايت اين سازمان به مسير صحيح كاملاً نااميد ميشود و ضمن خطا دانستن حمايت خود از رهبران سازمان كه با هدف اصلاح آنان صورت گرفت به صراحت مواضع و عملكردهاي لجوجانه و رفتارهاي خصمانه آنان را با انقلاب و مردم در مسير ايجاد درگيريهاي خشونتبار محكوم ميكند. با وجود چنين مستنداتي كه ماهيت و برنامههاي سازمان را قبل از ورود به فاز عمليات تروريستي كاملاً روشن ميسازد، تلاش عدهاي براي تطهير اين سازمان كه بعدها خدمات آن به قدرتهاي مسلط بر ايران دوران استبداد شاهنشاهي، براي همگان كاملاً روشن شد، جاي تأمل بسياري دارد. البته با توجه به تنفر عموم ملت ايران از اين سازمان تروريستي همپيمان صدام، حاصل چنين تلاشي براي تلاشگرانش چندان خوشايند نخواهد بود.از جمله نكات مهم ديگر در اين كتاب دلايل آقاي اسكندري براي جدا شدن از سازمان مجاهدين خلق است: «در حقيقت سازمان مجاهدين با كشتار و قتلعام مردم بيگناه كرد، سكان متزلزل حكومت عراق را مستحكم و پابرجا نگهداشت... مجاهدين در كتاب «ارتش آزاديبخش ملي ايران» صفحه 234 اعتراف نمودهاند كه محدودهاي بطول 150 كيلومتر را براي صدام حسين حفاظت نمودهاند. البته غير از مناطق كردنشين، سازمان مجاهدين در شهر كربلا نيز در سركوب مردم شيعه دست داشته است... به همين خاطر است كه با نشر اين وقايع هولناك ميخواهم حقيقت را در تاريخ مبارزات مردم ايران ثبت كنم و بگويم براي كسب آزادي نيازي به كردكشي و حمايت از جنايتكاري نظير صدام حسين نبود.»(صص3-112)آقاي اسكندري بعد از بيان شمهاي از كشتار كردهاي عراق توسط سازمان، اين جنايت را غيرقابل تحمل تشخيص ميدهد؛ لذا رسماً از آن فاصله ميگيرد: «مثل هميشه، رجوي در اين هياهو به ميدان شتافت و اعلام يك نشست عمومي نمود. رجوي توجيهگر حرفهاي و ماهري بود و خوب ميدانست كه در شرايط بحراني و وخيم چگونه دوباره بر خر مراد سوار شود. رجوي در اين نشست همكاري با صدام، كشتار افراد بيگناه كرد و بستن جاده كركوك به بغداد را توجيه كرد و گفت زندگي و مرگ ما با رژيم صدام گره خورده بود و تمام حركتهاي ما در راستاي مبارزه با رژيم بود... روز بعد از نشست نامهاي براي احد بوغداچي نوشتم بدين شرح كه من به علت عدم پذيرش استراتژي سازمان مجاهدين ديگر قادر به همكاري با سازمان مجاهدين و اقامت در قرارگاه سازمان مجاهدين نيستم و تصميم به خروج از سازمان گرفتهام.»(صص5-114) آقاي اسكندري از ميان ليست جنايات مسعود رجوي و سازمان صرفاً در مورد آنچه بر كردها رفته از خود واكنش نشان ميدهد و همكاري سازمان را با رژيم صدام صرفاً در همين زمينه مردود ميشمارد، گويا براي ايشان همكاري مسعود رجوي با رژيم صدام كه وحشيانهترين اقدامات را همچون بمباران شيميايي، بمباران شهرها و مناطق مسكوني و... عليه ملت ايران صورت داده به هيچ وجه جاي تأمل نبوده است. نكته قابل توجه در همين زمينه سكوت آقاي اسكندري در مورد جنايات مشترك غرب و صدام عليه كردهاست. براي نمونه، وي در اين خاطرات هيچگونه اشارهاي به جنايت هولناكي كه در حلبچه صورت گرفت و طي آن تمام سكنه يك شهر كردنشين قتلعام شدند نميكند؛ زيرا شرح اين جنايت كه ناشي از واگذاري سلاحهاي مخوف كشتار جمعي به صدام از سوي دول غربي بود قطعاً با تعاريف نويسنده از غرب سازگاري ندارد، لذا در همه جا آقاي اسكندري از كنار چنين جناياتي ميگذرد و ترجيح ميدهد به آنها نپردازد. حتي حاضر نيست به ريشهيابي علت چشمپوشي غرب بر جنايات سازمان نسبت به اعضاي بريده خويش بپردازد: «از اين زمان به بعد شما زير نظر استخبارات عراق ميباشيد. از همين زمان بود كه جهنم رمادي شروع شد و به قول رهبر نوين انقلاب آقاي مسعود رجوي ما به جايي رفتيم كه هر روز صد بار از خدا تقاضاي مرگ مينموديم. همان جائي كه دختران معصومي كه به عشق رهايي مردم و ميهن به سازمان مجاهدين پيوسته بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و حتي به خودفروشي هم تن دادند.»(ص134) وي در جاي ديگر ميگويد: «تجاوز عراقيهاي وابسته به استخبارات، به كودكان و زنان و دختران يك امر عادي بود... مدام افرادي از تشكيلات سازمان مجاهدين را به رمادي ميآوردند و پس از چند ماه كه زير نظر UN بودند به قرارگاه برميگرداندند. به همين خاطر UN نيز مسئله ما را واقعي پيگيري نميكرد.»(صص 7-136) آيا بدون حمايت مستقيم غرب ارتكاب چنين جناياتي از سوي صدام و رجوي ممكن بود؟ مسلماً خير. جنايت فراموش نشدني حلبچه كه كودكان را در آغوش مادرانشان به كام مرگ فرستاد و هيچ جانداري در اين شهر باقي نگذاشت آيا جز با اعطاي تجهيزات پيشرفته به ديكتاتور بغداد ممكن بود؟ آيا اگر بعدها وجود صدام در تعارض با منافع حاميان ديروزش قرار نميگرفت حتي سالها بعد به چنين جناياتي از سوي غرب و سازمانهاي بينالمللي اعتراف ميشد؟ آقاي اسكندري كه اكنون به افتخار پناهندگي در يكي از كشورهاي غربي نايل آمده قطعاً ميداند كه جز در پناه سكوت غرب، صدام و رجوي نميتوانستند چنين جناياتي را مرتكب شوند. غربي كه امروز مورد تعريف و تمجيد آقاي اسكندري قرار دارد، در واقع به دليل بهره گيري از صدام و رجوي عليه ملت استقلال يافته ايران نه تنها بر همه جنايات آنها چشم ميپوشيد، بلكه چنين دستنشاندگاني را تشويق، ترغيب و بلكه تجهيز نيز نمود تا از كارآيي بيشتري برخوردار شوند. جالب اينكه افرادي چون آقاي اسكندري كه تازه غرب را يافتهاند سلائق و عواطف خود را نيز با تمايلات آنان تنظيم ميكنند. از همين رو در اين خاطرات كوچكترين ابراز تأسفي بابت همكاري سازمان با ديكتاتور بغداد كه در جريان حمله به مناطق مسكوني با موشكهاي «اسكاد بي»، ملت ايران را قتلعام ميكرد نميبينيم.وي همچنين در مورد استفاده گسترده از سلاح شيميايي عليه ملت ايران هرگز سخني به ميان نميآورد، زيرا دول غربي معتقدند ملت ايران بايد هزينه استقلالطلبي خود را بپردازد! آقاي اسكندري نيز به روي چنين جناياتي كه مشتركاً توسط غرب و صدام صورت ميگيرد چشم ميپوشد و آنها را داراي آنچنان اهميتي نميداند كه به خاطرش از سازمان جدا شود. وي حتي بعد از سالها كه به نگارش خاطرات خود ميپردازد، حاضر نيست از چنين موضوعاتي ياد كند و به دفاع از حقوق ملت ايران بپردازد؛ در حالي كه مدعي است در مقام دفاع از حقوق انساني دشمنانش نيز قرار گرفته است: «ما بايد از نيروهاي چپ اروپايي ياد بگيريم كه دفاع از حقوق بشر را با منافع فردي و گروهي محك نميزنند. در اين راستا بهترين و بيآلايشترين نوع حمايت از حقوق انساني را در كميته جنگ را متوقف كن در هلند تجربه كردم. آنان از حقوق انساني نيروهاي اسير طالبان و القاعده كه در جزيره گوانتانامو توسط آمريكا شكنجه ميشوند دفاع ميكنند. من از آنان متشكرم كه به من ياد دادند حتي از حقوق انساني دشمنانم هم دفاع كنم.»(ص207)بعد از حمله گسترده و همه جانبه ديكتاتور بغداد به ايران زماني كه افرادي چون آقاي اسكندري با تظاهر به دفاع از كيان و تماميت ارضي ميهن، به سرقت سلاح و تجهيزات ميپرداختند، آيا جوانان غيور ايراني كه با تمام وجود به دفع تهاجم دشمن پرداختند و در اين راه مصائب بيشماري را تحمل كردند انسان نبوده و نيستند كه آقاي اسكندري حاضر نشده است از حقوق آنان دفاع كند؟! متأسفانه ايشان حتي حاضر نيست يادآور جناياتي باشد كه صدام و رجوي مشتركاً در مورد آنان مرتكب شدند. به فرض اينكه آقاي اسكندري در گذشته به غلط اين جوانان و سلحشوران مدافع كشور را دشمنان خود ميپنداشته است چرا با درسي كه از گروههاي چپ اروپايي!؟ گرفته است بكارگيري كشندهترين سلاحهاي شيميايي عليه اين جوانان را مطرح و آن را محكوم نميكند؟ البته بايد اذعان داشت گرفتار آمدن در يك تعارض، مشكل همه اعضاي جريانات شرقي طرفدار دمكراسي و حقوق بشر غربي است. جنايات غرب سرمايهداري عليه ملتهاي جهان سوم از سوي كساني كه با فرهنگ خود بيگانه شدهاند و يكسره به تبليغ دستاوردهاي مدني غرب ميپردازند بايد ناديده گرفته شود، زيرا بيان اين جنايات در تعارض با تبليغ فرهنگ بيگانه به عنوان الگوي برتر براي جهان بشري قرار ميگيرد. چنانكه اشاره شد، حتي برخي جريانات غربباور در ايران پا را از اين نيز فراتر نهادهاند و احساس وظيفه ميكنند تا هر گروهي را كه در خدمت غرب قرار ميگيرد تطهير كنند، خواه اين گروه طالبان باشد يا مجاهدين خلق. از ياد نبردهايم زماني كه آمريكا طالبان را آموزش ميداد و زمينه استقرار آن را در افغانستان فراهم ميكرد بسياري از افراد و گروههاي غربباور حتي در وزارت خارجه كشورمان از اين جريان دستپرورده واشنگتن حمايت علني و آشكار ميكردند، اما زماني كه سياستها در كاخ سفيد به گونهاي ديگر رقم خورد و بساط طالبان ميبايست برچيده ميشد موضع غربباوران در ايران نيز ناگهان تغيير 180 درجهاي كرد. به همين دليل نيز در داخل كشور امروز برخي درصدد تطهير سازمان مجاهدين برميآيند، زيرا در خدمت تأمين منافع غرب درآمده است و كشورهاي غربي عليرغم قراردادن نام اين سازمان در ليست گروههاي تروريستي، رياكارانه بيشترين اطلاعات خود را در راهاندازي جنجالهاي تبليغاتي عليه ايران از طريق مجاهدين خلق تأمين ميكنند. به نظر ميرسد آقاي اسكندري به دليل همين ملاحظات به بسياري از موارد همكاري غرب با سازمان نميپردازد. براي نمونه به سرمايهگذاريها و شركتهاي تأسيس شده توسط سازمان در كشورهاي اروپايي كه كاملاً مغاير قوانين اين كشورها در مورد گروههاي تروريستي است هرگز اشارهاي نميشود.در آخرين فراز اين نوشتار بايد اذعان داشت آقاي اسكندري در جمعبندي خود از انحرافات سازمان بيش از هر بخش ديگري از كتاب از جاده انصاف و عدالت خارج شده است. متأسفانه ايشان بدون ارائه دليل، انحرافات مسعود رجوي را به اسلام و معتقدات شيعه نسبت داده است: «مجاهدين به خاطر مبارزات چريكي و غيرعلني بيشتر از ديگران در دام جزميت حزبي افتادهاند. رفتار حزبي و سازماني آنها هيچ همخواني با معيارهاي متعارف رفتارهاي حزبي ندارد. البته عدم درك درست كار حزبي و گروهي، كم و بيش، دامنگير بيشتر احزاب و سازمانهاي ايراني است. علاوه بر اين مشكل، ضعف عمده سازمان مجاهدين تلاقي دين با دولت در بنيانهاي فكري اين سازمان است. مجاهدين بدون توجه به تجارب انسانها، با شعار استراتژيك جمهوري دمكراتيك اسلامي راه را براي يك اشتباه بزرگ باز نمودند. اين يكي از اشكالات و انحرافات استراتژيك در سازمان مجاهدين بوده است… رهبران سازمان سعي نمودند تا با آشتي دادن مذهب شيعه با آزادي عقيده و بيان، اهداف خويش را به پيش ببرند. اما واقعيت چيز ديگري بود. مردم جهان بخصوص اروپائيان در قرن 17و 18 با دادن كشتگان زيادي، مذهب و كليسا را مجبور نموده بودند كه از دولت و قانونگذاري كنارهگيري نمايند. اما مردم ما هنوز دارند رژيم مذهبي جمهوري اسلامي را تجربه ميكنند.» (ص197)در حالي كه مشكل سازمان به اعتراف همگان دور شدن از اعتقادات اسلامي و استفاده ابزاري از اسلام به عنوان پوشش ظاهري است، آقاي اسكندري «يكي از اشكالات و انحرافات استراتژيك» سازمان را «تلاقي دين با دولت در بنيانهاي فكري» آن عنوان ميكند. براساس مستندات مسلم تاريخي گرايش سازمان مجاهدين خلق به ماركسيسم در سال 54 از سوي هسته مركزي آن در خارج از زندان به صورت افراطي بروز يافت و به شهادت رساندن تعداد قابل توجهي از نيروهايي كه نخواستند پذيراي ماركسيسم شوند از نتايج آن بود. اين مسئله البته در هسته داخل زندان كه مسعود رجوي رهبري آن را به عهده داشت، نمودي متفاوت يافت. به عبارت ديگر، برخي ماركسيست شدن خود را علني نساختند و براي از دست ندادن پايگاه مردمي به حفظ ظاهر پرداختند، اما در محافل خصوصي به ماركسيست شدن خود مباهات ميكردند. خاطرات افراد همبند و حتي متمايل به مسعود رجوي اين حقيقت را كاملاً آشكار ميسازد: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي و چريكهاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني، رقابت شديدي بود... بعد از شركت در جلسه، مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ماركسيستها باشد و من- رجوي- نماينده مسلمانها. من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست هستيم! من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم، جداً گفتي ماركسيست هستي؟ گفت: بله من واقعاً هم ماركسيست هستم.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، نشرني، سال 81، ص149)بنابراين از سال 54 مسعود رجوي به صراحت ماركسيست شدن خود را در حلقه خواص اعلام ميداشت، هرچند در ملأ عام اين موضوع را بروز نميداد؛ به همين دليل نيز وي و دارودستهاش از سوي مردم به عنوان «منافق» لقب گرفتند؛ زيرا در خفا ماركسيست بودند اما در عام تظاهر به دينداري مينمودند. همين تظاهر موجب شد كه جوانان كم اطلاع از متون و مباني اسلامي همچون آقاي اسكندري در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي فريب وي را بخورند و به سازمان مجاهدين خلق جذب شوند. البته مسعود رجوي بعد از فرار به فرانسه به تدريج از ماركسيسم فاصله گرفت و به باورها و فرهنگ غرب نزديك شد. اكنون عملكرد چنين فردي را به اسلام نسبت دادن علاوه بر خلاف واقع بودن، ظلم مسلمي به اين دين الهي است.همچنين در مورد تكرار برخي قضاوتهاي كليشهاي راجع به اعتقادات ديني ملتهاي مسلمان شايد رساترين تعبير، از آن مرحوم دكتر شريعتي باشد: «من به شبه روشنفكراني كه درباره مذهب اسلام و علماي اسلامي همان قضاوتهاي صادراتي اروپايي را درباره قرون وسطاي مسيحيت و كليساي كاتوليك تكرار ميكنند كاري ندارم. آنها كه قضاوتهايشان كار خودشان و صادر شده از انديشه مستقل و تحقيق و شناخت مستقيم خودشان است ميدانند كه نقش علماي مذهبي، مذهب، مسجد و بازار در نهضتها و انقلاب سياسي سده اخير چه بوده است... اين كه ميگويم روح و رهبري همه نهضتهاي ضد امپرياليستي و ضد استعماري و ضد هجوم فرهنگي اروپايي را در نهضتهاي اسلامي، علما و متفكران بزرگ اسلامي به دست داشتهاند و گاهي حتي از اصل ايجاد كردهاند يك واقعيت عيني است.» (علي شريعتي مزيناني، مجموعه آثار، شماره5 (ما و اقبال)، صص3-82)البته مشكلات سازمان را، علاوه بر قدرت پرستي مسعود رجوي و زنبارگي رسواي وي كه بعد از طلاق اجباري زنان در سازمان، شوراي مركزي را با عضويت صرفاً زنان تبديل به حرمسراي خود ساخت، به دوگانگي مورد اشاره بايد مرتبط دانست. تظاهر به اسلام براي سالهاي طولاني، و در درون اعتقاد همراه با جزميت افراطي به مكتبهاي وارداتي، عملاً پوچگرايي و بيهويتي را بر اين سازمان حاكم ساخته است. البته تراوشاتي از اين وضعيت را در نظرات آقاي اسكندري حتي بعد از جدا شدن از سازمان ميتوان ديد: «اعدام و كشتن افراد حتي اگر جاني باشند، غيرانساني است. اعدام در هر شكل و فرم از نظر من غيرقابل قبول است، حتي براي جنايتكاران جنگي. احساس ميكنم واژه دفاع از حقوق بشر براي خيلي از ما واژه مبهمي است.» (ص206) البته اين اظهارنظر توهينآميز وي در مورد به مجازات اسلامي اعدام براي افراد جاني، تكرار موضع تهاجمي غربي است كه همه فرهنگها را جز فرهنگ خود غيرانساني تبليغ ميكند. آقاي اسكندري نيز اولين كسي نيست كه اين برخورد تحقيرآميز غربيها را با فرهنگ اسلامي تكرار ميكند، قبل از ايشان نيز افرادي چون حسين باقرزاده (عضو ماركسيست شده سازمان كه سپس مجذوب اومانيسم اروپايي شد) همين برخوردهاي اهانتآميز را تكرار كردهاند. دفاع از حقوق بشر اگر بر پايه اهانت به ارزشهاي اعتقادي انسانهاي غيراروپايي استوار باشد در واقع انقياد فرهنگي در پوشش دفاع از حقوق بشر خواهد بود. اين نيز از عجايب دنياي كنوني است كه با شعاري جاذب، فرهنگ ديگر ملتها، سياه و غيرانساني عنوان ميشود و تأسفبارتر اينكه افرادي كه بايد در برابر نقض حقوق خود يعني آزادي در باورهاي ديني (به ويژه اديان الهي به رسميت شناخته شده) مقاومت كنند به تكرار مواضع تحقير كننده فرهنگ خويش ميپردازند.خاطرات آقاي اسكندري هر چند داراي اطلاعات ارزشمندي است و تلخي سرگذشت افرادي را كه به دليل خود بزرگبيني حاضر نشدند از تجربيات گذشتگان بهره جويند به خوبي مشخص ميسازد، اما به نظر نميرسد خود ايشان هم درس لازم را از خاطراتي كه خود بيان ميدارد گرفته باشد؛ زيرا در وادي جديد نيز همچنان خود را بينياز از پشتوانههاي فكري و ملي خويش ميبيند.«برما چه گذشت...» همچنين داراي تناقضات آشكاري است. براي نمونه، از يك سو نويسنده در اين كتاب اصولاً اعدام را نفي ميكند و از سوي ديگر نوعي مبارزه مسلحانه را كه از پشتوانه مردمي برخوردار باشد مشروع ميشمارد: «من فكر ميكنم مبارزه مسلحانهاي كه توسط يك گروه جدا شده از مردم عليه حكومت غيرمشروع صورت ميگيرد به زيان مردم ميباشد. تنها مبارزه مسلحانهاي مشروع ميباشد كه از پشتيباني تودهاي برخوردار باشد و مردم به اين نتيجه برسند كه هيچ راهي غير از برخورد مسلحانه با رژيم وجود ندارد و به صورت ميليوني در آن قيام مسلحانه شركت نمايند.» (ص203) آقاي اسكندري در اين فراز به اين دليل دچار تعارض آشكار شده كه از يك سو نظرات جريانات اومانيستي غربي را مطرح ميكند كه اصولاً به انقلاب معتقد نيستند و از سوي ديگر مبارزه مسلحانه تودهاي را (كه معيار مشخصي براي آن ابراز نميدارد و قطعاً اساس آن بر كشتن افراد مخالف است) مورد تأييد قرار ميدهد.همچنين نويسنده در مورد پشتيباني هوايي صدام از نيروهاي سازمان در عمليات خود عليه مدافعان مرزهاي ايران نيز دچار تناقضگويي آشكار شده است: «رجوي شب قبل از عمليات اظهار داشت كه ارتش عراق تا تهران نيروهاي مجاهدين را پشتيباني هوايي خواهند كرد. اما صدام فقط تا كرند نيروهاي مجاهدين را پشتيباني هوايي كرد.» (ص75)وي در فرازي ديگر ميافزايد: «اما وقتيكه سازمان مجاهدين در تنگه چهارزبر مورد محاصره شديد رژيم جمهوري اسلامي قرار گرفت، ديگر كسي به كمك نشتافت. فرماندهان رجوي كه در صحنه بودند مرتباً تقاضاي آتش پشتيباني هوايي ميكردند، اما از آتش پشتيباني هيچ خبري نشد. از طرف ديگر نيروهاي سازمان مجاهدين ديدهبان هم نداشتند. صحنه جنگ آنقدر بيحساب و كتاب بود كه نيروهاي هوايي عراق بجاي بمباران كردن چهارزبر، عوضي بمبها را بر سر هواداران سازمان مجاهدين فرو ريختند. پس از اين اقدام اشتباهي توسط نيروي هوائي عراق، ديگر خبري از پشتيباني هوايي آنها نشد» (ص79)توهينهاي آقاي اسكندري به امام خميني(ره) نيز به نظر ميرسد بيشتر به منظور ايجاد نوعي توازن باشد وگرنه منتسب كردن مثلاً اين جمله كه «هر كه با ما نيست بر ماست» به اين مرجع مورد احترام ملت ايران و جهان اسلام هيچگونه سنديتي ندارد و صرفاً به عنوان بهانهاي براي حمله به ايشان طرح شده است.در پايان بايد اذعان داشت نيروهاي بريده از سازمان كه به اروپا يا آمريكا پناهنده ميشوند در دو بُعد خود را مقيد به رعايت ملاحظاتي ميبينند، اول در مقابل غربيها به عنوان پشتيباني كنندگان سازمان مجاهدين خلق و دوم در برابر برخوردهاي خشن سازمان كه حتي در غرب نيز اين نيروها عمدتاً از گزند آن مصون نيستند. در صورتيكه چنين ملاحظاتي كتاب «بر ما چه گذشت» را در خود محصور نميكردند قطعاً محققان و تاريخ پژوهان ميتوانستند از اين اثر بهرهاي به مراتب بيشتر ببرند.
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56
تعداد بازدید: 1050