انقلاب اسلامی :: نقد كتاب«بر ما چه گذشت»‏

نقد كتاب«بر ما چه گذشت»‏

24 اسفند 1390

نقد كتاب«بر ما چه گذشت»‏

‏«بر ما چه گذشت» عنوان كتابي است كه به نقل خاطرات يكي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق به نام ‏محمدرضا اسكندري اختصاص دارد. اين كتاب در هلند در سال 1381 به نگارش درآمده و در سال 1383 ‏توسط انتشارات خاوران در شمارگان يك هزار نسخه در فرانسه به چاپ رسيده است.‏
در مقدمه ناشر كتاب آمده است: «بر ما چه گذشت» در ماه دسامبر براي انتشار آماده بود. ولي در آن روزها، ‏مجاهدين در شرايط دشواري بودند و رژيم جمهوري اسلامي با بده بستان با آمريكا، از نيروهاي اشغالگر ‏در عراق مي‌خواست مجاهدين را به او تحويل دهند. درست ندانستم كه در آن شرايط اين كتاب منتشر ‏شود. با نويسنده آن تماس گرفتم و نظرم را گفتم. موافق بود و قرار شد كتاب چند ماه ديگر و در شرايط ‏آرام‌تري براي مجاهدين، منتشر شود.»‏
نويسنده نيز در مقدمه خود مي‌نويسد: «بعد از جدايي از فرقه رجوي تصميم گرفتم تا با ثبت حقايق و ‏واقعيات بيش از دو دهه زندگي در دو نظام عقيدتي خميني و رجوي، خدمتي ولو ناچيز به مردم ميهنم ‏كرده باشم... براي كساني كه حلاج‌وار اسرار را هويدا مي‌كنند، چه باك كه توسط مرتجعين براي فرار از ‏حقيقت، متهم به جاسوسي و خيانت شوند.»‏

زندگي‌نامه
محمدرضا اسكندري در پاييز سال 1340 در يكي از روستاهاي مرزي (هرمزآباد) شهر مهران از استان ايلام ‏به دنيا آمد. وي دوران ابتدايي را در مدرسه انوشيروان هرمزآباد و دوران راهنمايي را در مدرسه كورش ‏مهران سپري ساخت.‏
در سال 1354 با راهنمايي يكي از معلمان مدرسه ابتدايي هرمزآباد به مطالعه داستانهاي سياسي و اجتماعي ‏پرداخت. در سال 1356 با آثار دكتر شريعتي آشنا شد. همزمان با قيام ملت ايران در سال 1357 به فعاليت ‏سياسي پرداخت و چند روز پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن همين سال جذب سازمان ‏مجاهدين خلق گرديد. او در سال 1359 ديپلم تجربي گرفت. اسكندري بعد از آغاز تهاجم صدام به ايران، ‏در يك تيم نظامي از سوي سازمان مجاهدين خلق سازماندهي شد تا با حضور در پشت جبهه به سرقت ‏سلاح و تجهيزات بپردازد. وي در ارديبهشت سال 1360 به همراه چند تن ديگر از سمپاتهاي سازمان ‏مسئول تروري شد كه به دليل پيش‌بيني واكنشهاي تند مردمي از انجام آن منصرف شدند.‏
اسكندري بعد از ورود سازمان به فاز رسمي ترور در 30 خرداد 1360 دستگير و در سال 1365 از زندان ‏آزاد مي‌شود. وي پس از آزادي به همراه چند تن ديگر يك هسته انتقال نيرو به عراق تشكيل مي‌دهد و در ‏سال 1366 از طريق يكي از جبهه‌ها، خود را به ارتش عراق تسليم مي‌كند كه پس از مدتي سپري كردن در ‏زندانهاي استخبارات عراق، تسليم نيروهاي مجاهدين خلق مي‌گردد.‏
اسكندري پس از مدتي اقامت در قرارگاه اشرف، در عمليات سازمان عليه مدافعان تماميت ارضي كشور ‏شركت مي‌جويد. وي مدعي است بعد از قتل‌عام كردهاي عراق توسط مسعود رجوي از سازمان جدا و به ‏همين دليل به زندان محكوم مي‌شود، سپس به همراه عده‌اي از نيروهاي بريده از سازمان به اردوگاه رمادي ‏تبعيد مي‌گردد. اسكندري سرانجام در سال 1372 (1992) ابتدا از طريق زميني به عمان و از آنجا به ‏آمستردام پرواز كرده و درخواست پناهندگي مي‌كند. وي پس از طي مراحل كسب پناهندگي در هلند و ‏اخذ فوق ديپلم، در سازمان پناهندگان اين كشور مشغول به كار مي‌شود.‏
كتاب «بر ما چه گذشت» توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد قرار گرفته است. باهم نقد را ‏مي‌خوانيم:‏
خاطرات آقاي محمدرضا اسكندري (بر ما چه گذشت) كه به عنوان يك سمپات به فاصله كوتاهي بعد از ‏پيروزي انقلاب اسلامي و در نوجواني به سازمان مجاهدين خلق مي‌پيوندد و بعد از فرار به عراق طي ‏سالهاي پرفراز و نشيبي در صف مقابل مدافعان اين مرز و بوم قرار مي‌گيرد، كمتر انتظارات خوانندگان ‏خود را در مورد يك سازمان بسته معتقد به مشي ترور برآورده مي‌سازد؛ زيرا نيروهاي فكري و سياسي ‏جامعه با مطالعه اين كتاب درصدد شناخت بيشتر يك سازمان آهنين در دو زمينة «مكانيسم سازماني و ‏ساختار دروني در فاز خروج از كشور» و «چگونگي روابط خارجي سازمان با كشورهاي غربي و همچنين ‏كشورهاي وابسته به غرب در منطقه» برمي‌آيند، اما خاطرات اين عضو سازمان مجاهدين خلق هرچند ‏حاوي اطلاعات پراكنده‌اي دربارة مناسبات داخلي اين گروه است- كه در همين حد نيز براي همگان ‏تأسف‌برانگيز خواهد بود- از سطح مطالب پراكنده و غيرمنسجم و عمدتاً آشكار شده در گذشته فراتر ‏نمي‌رود. بايد اذعان داشت اين‌گونه اطلاع‌رساني در مورد يك سازمان بسته از سوي يك عضو بريده از آن ‏كمك چنداني به ريشه‌يابي دقيق فجايع صورت گرفته توسط جماعتي كه بر ملت ايران خروج كردند و در ‏خدمت دشمنانش قرار گرفتند، نمي‌كند. به نظر مي‌رسد اين نقصان در مورد ارتباطات بيروني اين سازمان ‏بسيار چشمگيرتر باشد، زيرا در اين زمينه جز اشاراتي بسيار جزئي در مورد همكاري كشورهايي چون ‏اردن، تركيه و سازمانهاي اطلاعاتي كشورهاي غربي با مجاهدين در كتاب نمي‌توان يافت. نپرداختن به ‏مسائل اساسي و ريشه‌اي مجاهدين خلق در اين كتاب، اين گمان را تقويت مي‌كند كه آقاي اسكندري ‏هرچند از سازمان فاصله گرفته، اما اطلاعات حساس و افشا نشده را مكتوم داشته است تا روابط خود را با ‏مسعود رجوي از حد خاصي تيره‌تر نسازد و بدين ترتيب از خشم و گزند وي در اروپا مصون بماند. صرفاً ‏بر اساس اين تحليل، سكوت نويسنده «بر ما چه گذشت» در قبال روابط كشورهاي غربي با سازمان قابل ‏درك و فهم خواهد بود. اكنون سالهاست كه سازمان مجاهدين با توسل به شيوه‌هاي مختلف از جمله ‏جاسوسي از طريق تخليه تلفني، اطلاعاتي كسب مي‌كند و در اختيار دول غربي‌اي قرار مي‌دهد كه زماني ‏بر ايران كاملاً مسلط بوده‌اند و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي از دخالت در امور كشور خلع يد شده‌اند. ‏آمريكا، انگليس و رژيم دست‌نشانده آنها اسرائيل كه در دوران پهلوي، ايران را به عنوان بزرگترين پايگاه ‏اطلاعاتي خود در منطقه برگزيده بودند، با فروپاشي استبداد داخلي به يكباره در مورد تحولات اين منطقه ‏استراتژيك از جهان دچار خلأ اطلاعاتي شدند. مسعود رجوي بعد از استقرار در عراق با درك دقيق نياز ‏اين كشورها- كه در گذشته علاوه بر داشتن شبكه وسيع اطلاعاتي، از خدمات شبكه فراماسونري بومي نيز ‏بهره‌مند مي‌شدند- تلاش كرد سازمان مجاهدين خلق را تبديل به تأمين‌كننده نيازهاي اطلاعاتي اين دولتها ‏از ايران و حتي عراق و ساير كشورهاي منطقه كند و رابطه جديدي بين سازمان و كشورهاي زيان ديده از ‏انقلاب اسلامي، به وجود آورد. از همين رو علي‌رغم همكاري تنگاتنگ اعضاي سازمان مجاهدين با ارتش ‏صدام كه عملاً در جريان سركوب شيعيان و كردها به واحدي از ارتش بعثي مبدل شده بودند در جريان ‏حملات نيروهاي اشغالگر انگليس و آمريكا به عراق، به اعتراف آقاي اسكندري كمترين تعرضي به ‏پادگانهاي واگذار شده به مسعود رجوي در اين كشور صورت نگرفت: «پرچم‌هاي سازمان مجاهدين در ‏تمام پايگاههاي سازمان برافراشته بود. هر ثانيه يك هواپيما از هواپيماهاي متحدين برفراز (سر) ما به پرواز ‏در مي‌آمد ولي هيچ‌گاه به سمت نيروهاي مجاهدين شليك نمي‌كردند.»(ص97)به اعتقاد همه كارشناسان، ‏دقت و توجه ويژه دولتهاي غربي براي لطمه نديدن تشكيلات مجاهدين خلق از اين رو نبود كه اين ‏جماعت را به عنوان عامل تهديدي فيزيكي براي تماميت ارضي ايران مي‌پنداشتند؛ زيرا ارتش عراق با همه ‏حمايتهاي اطلاعاتي و تسليحاتي قدرتهاي مخالف استقلال اين ملت نتوانست هيچ‌گونه نتيجه مثبتي از ‏تهاجم همه جانبه خود به ايران كسب كند، پس گروه مسعود رجوي كه همچون بخش ناچيزي از ارتش ‏صدام به حساب مي‌آمد، به هيچ وجه نمي‌توانست كاربردي در اين زمينه داشته باشد. بنابراين تلاش آنها ‏براي حفظ اين گروه علي‌رغم اعتراف رسمي به تروريست بودن آن صرفاً در جايگاه يك هسته اطلاعاتي و ‏برطرف كننده خلأ اطلاعاتي غرب معني پيدا مي‌كند. رجوي با استقبال از اين نگاه غرب به خود ضمن ‏آشكار نكردن فعاليت اطلاعاتي‌اش براي كشورهاي مسلط بر ايران در دوران پهلوي، همواره ژست حركت ‏در مسير ايجاد يك ارتش آزاديبخش را به خود مي‌گرفت، اما روايتهاي افراد جدا شده از سازمان از جمله ‏آقاي اسكندري كاملاً اين واقعيت را تأييد مي‌كنند كه مسعود رجوي به دليل همين مأموريت پنهان هرگز ‏آموزشهاي نظامي را در تشكيلات خود جدي نمي‌گرفته است: «آرايش نظامي سازمان مجاهدين از ‏حداقل‌هاي تجربه كودكاني كه با يكديگر هفت تير بازي مي‌كنند كمتر و ابتدايي‌تر بود... اين ندانم‌كاريها و ‏بي‌اطلاعي‌ها در صورتي است كه مأمورين نظامي عراق مرتب براي سازمان مجاهدين كلاسهاي نظامي ‏مي‌گذاشتند، اما معلوم نبود چرا اين فنون نظامي در اين عمليات كه به قول رجوي داروندار خود را در آن ‏قرار داده بود استفاده نشد؟»(ص70)آيا اين ادعا كه رجوي داروندار خود را در اين عمليات به كار بسته ‏بود سخني قابل قبول و منطبق بر واقعيت است؟ اين مسئله قابل تأملي است كه نبايد به سرعت نبايد ‏كنارش گذشت. همچنين در بخش ديگري از كتاب خاطرات آقاي اسكندري آمده است: «اين ‏مصيبت‌زدگان خوش‌باور نمي‌دانستند تا چند روز ديگر جانشان را در بيابانهاي گرم غرب كشور از دست ‏خواهند داد، آنها ابتدايي‌ترين فنون نظامي در رابطه با اسلحه يعني گير و رفع گير را هم نياموختند. از تانك ‏خودم بگويم، من راننده تانكي بودم كه خلاصي فرمان خيلي زيادي داشت. اگر پا را از روي پدال گاز ‏برمي‌داشتي تانك خاموش مي‌شد.»(ص68)هرچند آقاي اسكندري در مورد انگيزه‌هاي پنهان رجوي براي ‏به نابودي كشانيدن بخش اعظم جماعتي كه با تصور پيوستن به ارتش آزاديبخش به عراق آمده بودند كاملاً ‏سكوت كرده و حتي احتمالات مطرح در حول و حوش آن را بازگو نمي‌كند، اما روايتهاي افراد بريده از ‏سازمان مؤيد آن است كه عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) براي مسعود رجوي جز فرصتي كه بتواند ‏نيروهاي با سابقه مجاهدين خلق را در يك پوشش مناسب از ميان بردارد، نبود. در واقع همان گونه كه ‏اشاره شد، بعد از آغاز فاز خروج از كشور، از يك سو بتدريج مشكلات نگهداري نيروهاي پيوسته به ‏سازمان رخ نمود و از سوي ديگر جريان حاكم بر اين گروه، تبديل شدن به يك هسته اطلاعاتي را ترجيح ‏داده بود؛ زيرا با اين هويت امكان كار با غربيها براي رجوي آسانتر بود، ضمن اينكه با چنين كاركردي ‏نيازي به نيروهاي فراوان دست و پاگير وجود نداشت.از اين رو مشي جديد سازمان با اعتراضات گسترده ‏و جدي نيروهاي با سابقه مجاهدين خلق كه تبديل شدن به عوامل اجرايي اطلاعاتي كشورهايي چون ‏آمريكا، انگليس و اسرائيل را برنمي‌تابيدند، مواجه شد. مسعود رجوي بعد از پذيرش آتش‌بس از سوي ‏ايران آخرين شانس خود را براي استفاده از اين محمل به منظور حل مشكلات درون تشكيلاتي آزمود و ‏معترضان توانمند در به چالش كشاندن جريان حاكم بر سازمان را به كمك صدام به قربانگاه گسيل داشت: ‏‏«رجوي از زمان شنيدن خبر آتش‌بس تا زمان ابلاغ عمليات سرنگوني سه بار با صدام ملاقات كرد... بخاطر ‏اصرار و سماجت بيش از حد رجوي، بالاخره صدام قبول كرده بود تا رجوي آخرين شانس خود را براي ‏رسيدن به قدرت آزمايش نمايد.»(ص66)متأسفانه آقاي اسكندري ليست عناصر با سابقه سازمان همچون: ‏علي زركش، ابوذر ورداسبي، سعيد شاهسوند و... را كه به عنوان نيروهاي معمولي به عمليات گسيل داشته ‏شدند تا جان ببازند، مطرح نساخته است، بلكه صرفاً به حجم وسيع كشته‌هاي سازمان و اين كه مسعود ‏رجوي و اطرافيانش از داخل عراق به ادامه حركتهاي غيرمعقول اصرار داشتند، اشاره دارد. مسلماً در ‏صورتي كه اسامي كشته‌شدگان نيروهاي اوليه و باسابقه سازمان در اين عمليات به خوانندگان ارائه مي‌شد ‏اهداف مسعود رجوي از اين حركت به ظاهر نظامي مشخص مي‌گشت.از ديگر مسائل مهم در اين كتاب ‏چگونگي صف‌آرايي سازمان مجاهدين خلق در مقابل انقلاب اسلامي است. در اين زمينه بحث‌هاي ‏مختلف و متنوعي در داخل و خارج كشور مطرح شده است. برخي كوشيده‌اند حركت مسلحانه مجاهدين ‏خلق را كه مستقل از مشي مبارزاتي انقلاب اسلامي دنبال مي‌شد و در سال 54 عملاً به بن‌بست رسيد، ‏ناديده بگيرند و دليل تعارض اين جريان را با انقلاب اسلامي و رهبري آن، ناديده گرفته شدن سهمشان در ‏پيروزي انقلاب قلمداد نمايند: «مجاهدين خلق ايران وقتي رژيم پهلوي را سرنگون و خويش را در دولت ‏پس از آن مغبون يافتند راهي جز اعلام جنگ مسلحانه براي ادامه حيات نيافتند.»(روزنامه شرق، سرمقاله ‏مورخ 26 خرداد 1383، به قلم سردبير محمد قوچاني) اين ادعا در حالي مطرح مي‌شود كه به دنبال ‏ماركسيست شدن سازمان مجاهدين در سال 54 و به شهادت رسيدن نيروهاي مسلمان سازمان همچون ‏شريف واقفي توسط چپ‌هاي حاكم شده، به سرعت سازمان پشتوانه‌هاي مردمي خود را از دست داد و ‏متلاشي شد و جز هسته‌اي از آن در زندان، اثري از سازمان مجاهدين خلق در جامعه باقي نماند. صرفنظر ‏از اين واقعيت تاريخي، سازمان مجاهدين خلق به دليل پيروي از مشي مسلحانه هرگز با حركت ‏آگاهي‌بخش توده‌هاي مردم كه شاكله شيوه مبارزاتي امام را تشكيل مي‌داد نه تنها همراهي نمي‌كرد بلكه با ‏صراحت به تخطئه آن مي‌پرداخت، به همين دليل حتي مواضع تندي در قبال مبارزات فكري و فرهنگي ‏شخصيتهايي چون شهيد مطهري و دكتر شريعتي داشت. بنابراين طرح ادعاي سرنگوني رژيم پهلوي توسط ‏مجاهدين خلق ايران كاملاً مغاير واقعيت‌هاي تاريخي است. مجله «چشم‌انداز ايران» نيز كه توسط عضوي ‏از سازمان مجاهدين خلق (آقاي مهندس ميثمي) اداره مي‌شود همين گرايش را در سلسله مصاحبه‌هاي ‏خود در مورد 30 خرداد 60 پي گرفته است. البته آقاي ميثمي به دليل اختلاف‌نظر با مسعود رجوي از وي ‏فاصله گرفت و در ايران به فعاليتهاي سياسي خود ادامه داد. با وجود اين اختلاف نظر با رهبري سازمان، ‏دست اندركاران مجله چشم‌انداز تلاش دارند به نوعي رويكرد مسعود رجوي به اقدامات تروريستي را ‏ناخواسته و تحميل‌ شده به سازمان قلمداد نمايند: «اين نكته گفتني است كه عمكرد سازمان جدا از نقش و ‏جايگاه بني‌صدر نبود. اگر بني‌صدر به عنوان رئيس‌جمهور حذف نمي‌شد، شايد سازمان هم وارد فاز ‏مسلحانه نمي‌شد. آنچه سازمان را مصمم‌تر كرد همراهي‌ آقاي بني‌صدر بود. اين است كه فرايند حذف ‏بني‌صدر اهميت بيشتري پيدا مي‌كند.»(حسين رفيعي، مجله چشم‌انداز ايران، شماره 23، ص57) در ‏مصاحبه ديگري خانم اعظم طالقاني با صراحت بيشتري در مقام تطهير مسعود رجوي برمي‌آيد: «روزي كه ‏بني‌صدر عزل شد، در مجلس به آيت‌الله محي‌الدين انواري گفتم: كار درستي نكرديد. گفت: چه بكنيم ‏چاره‌اي نداشتيم. حالا يك خطر وجود دارد كه اينها (مجاهدين و بني‌صدر) دست به دست هم بدهند و ‏ترورها شروع شود. يعني مي‌دانستند كه نتيجه اين عملكرد به ترور خواهد كشيد.»(مجله چشم‌انداز ايران، ‏شماره 25، ارديبهشت و خرداد 83، ص 66) و در ادامه همين مصاحبه خانم اعظم طالقاني مي‌گويد: «من با ‏آقاي گلزاده غفوري صحبت مي‌كردم گفتم: «سازمان چرا اين جوري كرد. آقاي گلزاده غفوري گفت: شما ‏يك پرنده را در يك قفس بيندازيد. در را هم به رويش ببنديد. اين پرنده بال بال مي‌زند، اين طرف و آن ‏طرف مي‌پرد تا از قفس بيرون بيايد خودش را آزاد كند. بنابراين چرا شما به اين بچه‌ها ايراد مي‌گيريد. اينها ‏يك عده جوان‌اند. به نظر من حرفش درست بود. آقاياني كه سني از آنها گذشته بود و تجربيات تاريخي ‏داشتند، كتاب‌هاي آن چناني نوشته بودند و پيشتر خود آنها سازمان را حمايت مي‌كردند و خدمات و پول ‏و كمك مي‌دادند، بايد اينها را تا آخر با همان روش حفظ مي‌كردند. نه اين كه به گفته مرحوم پدر بگذارند ‏اينها آلت دست سيا بشوند. پدر معتقد بود كه سناريوي تقي شهرام براي تغيير ايدئولوژي سازمان در واقع ‏نفوذ تفكر سيا در اينها بود.» (همان، ص66)در فراز ديگري از اين مصاحبه گزارشگر مجله مي‌افزايد: «در ‏گفت‌وگوهاي قبلي نشريه به اين نكته اشاره شده بود كه مجاهدين فهميده بودند كه مي‌خواهند اينها را به ‏كار مسلحانه بكشانند؛ بنابراين بايستي پرهيز مي‌كردند، زيرا به هر حال سابقه تشكيلاتي و سازماندهي ‏داشتند. خانم طالقاني: وقتي عده‌اي از مجاهدين را كشتند آنها دست به اسلحه بردند.»(همان، ص71)در ‏اين گفت‌وگو، هم موضع دست‌اندركاران مجله و هم موضع مصاحبه شونده در مورد توسل مجاهدين خلق ‏به شيوه‌هاي تروريستي كاملاً روشن است. آنها از يك سو معتقدند سازمان راهي جز دست بردن به سلاح ‏و كشتار نداشت و از سوي ديگر هرگز حاضر نيستند از تعبير ترور براي قتلهاي كور خياباني و انفجارات ‏توسط سازمان، استفاده كنند.جالب اين كه اين نوع موضعگيري‌ها در دهه هشتاد اتخاذ مي‌شود، در حالي كه ‏دو دهه از پيوستن مجاهدين خلق به صدام گذشته است و طي اين مدت ماهيت اصلي اين سازمان كاملاً ‏روشن شده و بسياري از حقايق دربارة آن، از جمله در خدمت قدرتهاي امپرياليستي قرار داشتن، نمود ‏بيروني يافته است. با وجود چنين واقعيتهاي غير قابل كتماني، خاطرات آقاي اسكندري نيز به عنوان ‏مستندات درون سازماني مي‌تواند مسائل مورد بحث را روشن‌تر سازد كه آيا سازمان ناخواسته وارد فاز ‏فعاليتهاي تروريستي شد يا با آمادگي كامل و برنامه‌هاي از پيش طراحي شده اقدام به عمليات مسلحانه ‏كرد؟ آقاي اسكندري چگونگي روند تقابل خود با جمهوري اسلامي را اين گونه ترسيم مي‌كند: «روز 27 ‏اسفند 57 پس از سالها تلاش براي برپا كردن حكومتي مردمي، خسته و با قلبي مالامال از درد و اندوه، ‏همانند كسي كه همه سرمايه‌اش بر باد رفته باشد، در گوشه اتاق كوچك و محقرم واقع در گوشه باغ ‏خانه‌مان نشسته بودم... از ته دل آهي كشيدم و به او گفتم مادر جان اين كه انقلاب نيست... آنچه را كه ‏مي‌بينيد در حال شكل گرفتن است يك حكومت عقب مانده‌تر از حكومت پهلوي است.»(ص25) صرفنظر ‏از اين كه طرح ادعاي تلاش چندين ساله براي ايجاد يك حكومت مردمي از سوي يك جوان شانزده ساله، ‏نشان از خود بزرگ بيني غيرقابل توصيف نيروهاي وابسته به مجاهدين خلق دارد، قضاوت در مورد بدتر ‏بودن حكومت جمهوري اسلامي از رژيم پهلوي نيز تنها حدود يك ماه بعد از پيروزي مردم بر رژيم ‏پهلوي در 22 بهمن 57، هيچ مبنا و اساس منطقي نمي‌توانست داشته باشد. به عبارت ديگر، اتخاذ چنين ‏مواضع تندي نسبت به انقلاب اسلامي نمي‌تواند چندان ارتباطي با عملكردهاي بعد از انقلاب داشته باشد ‏و طبعاً برخاسته از نوعي احساسات و نظرات خاص بوده است. مواضع سازمان درباره جنگ تحميلي نيز ‏مي‌تواند به عنوان يك شاخص مورد تأمل واقع شود. عملكرد مجاهدين خلق در اين زمينه گوياي اين ‏واقعيت است كه هرگز آنان به دنبال تقويت ملت ايران در برابر هجوم ارتش متجاوز بعثي به خاك ايران ‏نبودند. سرقت تجهيزات نيروهاي مقاومت مردمي و درگير نشدن با نيروهاي بعثي، سياست ابلاغ شده ‏سازمان بوده است: «سازمان گروه كوچكي از هواداران در ايلام را در يك تيم نظامي سازماندهي كرده بود ‏كه مسئول آن محمود از بچه‌هاي ملاير و دانشجوي رشته اقتصاد بود. سازمان از اين تيم به عنوان تيم ‏نظامي نام مي‌برد. در نشست‌هاي تشكيلاتي، محمود ما را اينگونه توجيه مي‌كرد كه در جنگ نبايد كشته ‏شويم. وي گفت هدف از رفتن به جبهه اين است كه در بين مردم بگوييم كه ما نيز در جنگ شركت فعال ‏داريم. علاوه بر اين شما بايد سلاح و مهمات از جبهه به پشت جبهه انتقال و تحويل سازمان ‏بدهيد.»(ص33)در حالي‌كه با آغاز جنگ تحميلي، ملت ايران يكپارچه براي دفاع از ميهن خود بسيج شده ‏بود، نيروهاي مجاهدين به سرقت تجهيزات مردم پرداختند. انگيزه سازمان در جمع‌آوري اين تجهيزات چه ‏بود؟ قطعاً مصارفي غير از خدمت به ملت ايران؛ زيرا در اين مقطع زماني هيچ خدمتي را بالاتر از دفع ‏تجاوز بيگانه به اين مرز و بوم نمي‌توانيم متصور باشيم؛ در حالي‌كه مجاهدين نه تنها در اين مسير گام ‏برنمي‌داشتند بلكه با سرقت تجهيزات نظامي نيروهاي مردمي به تضعيف مقاومت آنها در برابر بيگانگان ‏مبادرت مي‌كردند.در مورد اين ادعا كه سازمان بعد از 30 خرداد 60 وارد فاز ترور شد بايد گفت اولاً ‏بسياري از ترورهاي جنجالي شخصيتهاي برجسته انقلاب كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ‏توسط گروه فرقان صورت گرفت بي‌ارتباط با سازمان مجاهدين نبود، زيرا گروه فرقان با هدايت ‏غيرمستقيم اين سازمان شكل گرفت. ثانياً مجاهدين خلق قبل از 30 خرداد نيز به اعمال تروريستي مبادرت ‏مي‌ورزيدند: «ارديبشهت سال 60 مسئول بالاي ما كه جلال كيائي نام داشت به ما ابلاغ كرد كه طرح ‏تروري را برنامه‌ريزي نماييم: طرح ترور اين بود كه ما بايد به اداره ارشاد اسلامي ايلام مسلحانه حمله ‏مي‌كرديم. پس از اعدام پاسداران نگهبان اداره، دستگاه‌هاي كپي رنگي را نيز مصادره مي‌كرديم... حدود 15 ‏نفر بودند. در صورت عملي‌ كردن اين طرح مي‌بايستي همه پاسداران و نگهبانان اين اداره كشته مي‌شدند. ‏بعد از بررسي شرايط، ما طي گزارشي به سازمان ابلاغ كرديم كه كشته شدن اين تعداد پاسدار محلي در ‏ايلام صددرصد به ضرر سازمان تمام خواهد شد.»(ص34)بنابراين به اعتراف صريح آقاي اسكندري قبل از ‏سي خرداد نيز سازمان طرح و برنامه‌هاي تروريستي داشته است و ادعاي خانم طالقاني در اين زمينه به ‏هيچ وجه با واقعيت تطبيق ندارد. همچنين در مورد ادعاي ديگر خانم طالقاني مبني بر اين كه «وقتي عده‌اي ‏از مجاهدين را كشتند، آنها دست به اسلحه بردند» هرچند ايشان سندي در اين زمينه ارائه نمي‌كند و نامي ‏از افراد كشته شده در قبل سي خرداد 60 به ميان نمي‌آورد، اما اظهارات آقاي اسكندري در اين زمينه نيز ‏مي‌تواند از چگونگي برنامه‌هاي سازمان براي آماده‌سازي آنها جهت ورود به فاز ترور پرده بردارد: «خيلي ‏از بچه‌هاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس مي‌كردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را ‏دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت ‏كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شده‌ام، احتمال مي‌رود مرا به سر به ‏نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفته‌ام. به شما مي‌گويم كه در آينده براي مردم ‏بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم مي‌باشد. حميد دادوند برادر ‏مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي ‏حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت ‏او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشه‌دار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه مي‌شوند كارشان نتيجه ‏مطلوب نداشته و مسئله به روزنامه‌هاي سراسري كشيده مي‌شود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ‏مي‌گيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه ‏دست به كار مي‌شوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور مي‌دهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل ‏انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزب‌اللهي ‏معروف ايلام ببرند و با تيغ موكت‌بري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي ‏انجام مي‌گيرد. مجيد دادوند نقل مي‌كرد وقتي جلال به او كابل مي‌زد اشك مي‌ريخت. جلال پس از ‏شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض مي‌شود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح ‏محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ‏ناحيه طحال رنج مي‌برم.»(صص7-126)دست زدن سازمان به اين ترفندها و حيله‌هاي رذيلانه براي ‏برانگيختن تنفر نيروهايش نسبت به جمهوري اسلامي و نيروهاي مؤمن به انقلاب، خود بهترين گواه بر اين ‏امر است كه سازمان مستمسكي چون اعدام نيروهاي خود در اختيار نداشت وگرنه از توسل به چنين اعمال ‏پليدي بي‌نياز بود. مجروح كردن نيروهاي روزنامه‌فروش سازمان در سر چهارراه‌ها توسط بخشي ديگر از ‏نيروها نيز يكي از روشهاي متداول سازمان براي آماده‌سازي سمپاتها جهت دست زدن به اعمال خشونت‌بار ‏بود. حتي اجتماعات سازمان با طراحي خودش به خشونت كشيده مي‌شد تا نيروها براي ورود به فاز ترور ‏آماده شوند. آقاي سيدمحمدمهدي جعفري از اعضاي باسابقه نهضت آزادي كه با مجاهدين خلق در ابتداي ‏انقلاب در ارتباط بود در پاسخ به گزارشگر مجله چشم‌انداز كه همان خط روزنامه شرق را در مصاحبه‌هاي ‏مختلف پي گرفته است مي‌گويد: «بعد از شهريور و فوت آيت‌الله طالقاني، حادثه مهمي كه پيش آمد و ‏شايد نقطه عطفي براي مجاهدين بود، حادثه امجديه بود. البته من فقط فيلم‌ حادثه امجديه را ديدم. يك نفر ‏روي دوش كس ديگري در ميان جمعيت رفته و سخت به مجاهدين فحش مي‌دهد و حمله مي‌كند. آقاي ‏مهندس غروي كه با هم فيلم را تماشا مي‌كرديم به من گفت: خوب نگاه كن ببين او را مي‌شناسي؟ من ‏گفتم: او را در جنبش ملي مجاهدين ديده‌ام. گفت: من هم تحقيق كرده‌ام، اين شخص از مجاهدين است و ‏اين هم يكي از بازي‌هاي خودشان كه به نام حزب‌الله درگيري ايجاد مي‌كنند. من نمي‌گويم كه طرف مقابل ‏بي‌تقصير بود اما خودشان هم تحريك مي‌كردند و مي‌خواستند زمينه‌اي فراهم كنند كه حتماً به كشت و ‏كشتار برسد».(مصاحبه سيدمحمدمهدي جعفري، چشم‌انداز ايران، شماره 24، ص72) حتي اگر چنين ‏اعترافات صريحي در مورد تحركات خشونت‌بار مجاهدين را در قبل از 30 خرداد 60 در پيش رو نداشتيم، ‏اين‌گونه توجيهات طرفداران دمكراسي و مخالفان خشونت!! كه چون در نظام جديد، مجاهدين را به كار ‏نگرفتند و حقشان را تضيع كردند آنان راهي جز توسل به سلاح نداشتند، تا چه حد منطقي به نظر ‏مي‌رسيد؟ قطعاً هر نظامي مي‌تواند عده‌اي را به كار گيرد و به عده ديگري براي واگذاري پست‌هاي ‏حساس اعتماد نكند. آيا مسعود رجوي به دليل رأي نياوردن در شوراي انقلاب مجاز بود دست به سلاح ‏ببرد؟ البته برخلاف نظر جرياناتي در داخل كشور كه به دليل در خدمت غرب بودن سازمان مجاهدين، ‏خود را ملزم به تبرئه آن مي‌بينند هرگز بعد از انقلاب همه درها به روي مجاهدين خلق بسته نشد. ‏علي‌رغم مشكوك و بي‌اعتماد بودن همه جريانات كشور به بقاياي اين سازمان بعد از ماركسيست شدن آن ‏در سال 54، مجاهدين خلق امكان يافتند در انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي مشاركت كنند؛ ‏موسي خياباني از تبريز، مسعود رجوي از تهران و ساير اعضاي آن از ساير شهرستانها كانديدا شدند، اما ‏هيچيك نتوانستند اعتماد مردم را به خود جلب كنند. بنابراين بسته بودن همه درها به روي مجاهدين ‏ادعايي خلاف واقع است، ضمن اينكه حتي در صورت رد صلاحيت شدن هم توجيهي براي دست بردن به ‏سلاح نداشتند. از اين نكته نيز نبايد غافل شد كه مجاهدين خلق بعد از انقلاب به اجراي هيچ كدام از ‏مصوبات دولت موقت تن نمي‌دادند كه از جمله آنها خلع سلاح عمومي بود. مخالفت آشكار اين گروه با ‏خلع سلاح عمومي و انبار كردن و حمل سلاح و تمرين تيراندازي در اطراف شهرها حتي بي‌اعتمادي ‏شديد دولت موقت را كه بيشتر اعضايش از نيروهاي نهضت آزادي بودند، موجب شده بود: «اسلحه و ‏مهمات زيادي براي خودشان برداشته بودند- حتي گاهي علني بود- مثلاً در تبريز، روزهاي جمعه ‏سمپات‌هاي خودشان را به كوه مي‌بردند و تيراندازي ياد مي‌دادند. اسلحه هم در دستشان علني بود و كسي ‏هم با اينها كاري نداشت. بدون مجوز در دفترشان اسلحه داشتند. در دانشگاه در دفترشان محافظ داشتند. ‏اين گونه نبود كه همه برخوردها با اينها خشن باشد. مثلاً خود آقاي مهدوي كني با دستخط خودش به ‏آقاي رجوي براي حمل اسلحه مجوز داده بود.»(مصاحبه سيدحسين موسوي تبريزي، مجله چشم‌انداز ‏ايران، شماره 22، ص35)مجاهدين خلق با اتكاي به همين اسلحه‌هاي به سرقت برده شده، قبل از 30 ‏خرداد 60 برنامه خود را براي درگيري مسلحانه در چند مقطع بروز دادند كه از آن جمله واكنش سازمان به ‏دستگيري فرزندان ماركسيست شده آيت‌الله طالقاني توسط سپاه پاسداراني بود كه دولت موقت به ‏سرپرستي آقاي ابراهيم يزدي تشكيل داده بود: «آيت‌الله طالقاني از تهران رفتند... وقتي آقا نبودند، مجاهدين ‏اعلام كردند كه ما براي جنگيدن با مخالفين يك لشكر در اختيار آيت‌الله طالقاني مي‌گذاريم و در خيابان ‏تظاهرات كردند. وقتي آيت‌الله طالقاني آمدند من گفتم، مجاهدين چنين كاري كرده‌اند. ايشان نزديك به اين ‏مضمون گفتند كه غلط كردند، من به لشكري احتياج ندارم. كه بعد خودشان هم اعلاميه‌اي آرام و ‏مسالمت‌آميز دادند كه كاري كه من كردم براي اين بود كه درگيري پيش نيايد نه اين كه لشكركشي بشود و ‏دو گروه بخواهند مقابل هم قرار بگيرند.»(مصاحبه سيدمحمدمهدي جعفري، چشم‌انداز ايران شماره 24، ‏ص69)ادامه همين شيوه‌ها و تلاش‌ براي ايجاد زمينه‌هاي درگيري و خشونت از سوي مجاهدين خلق ‏موجب شد تا در نهايت آيت‌الله طالقاني يك هفته قبل از فوتشان در خطبه‌هاي نماز عيد فطر (2/6/58) ‏عليه آنان به تندي موضع‌گيري كنند و از آنان برائت جويند: «من خودم را براي دفاع از اينها داشتم فديه ‏مي‌كردم. حتي در مقابل بعضي از تنگ‌نظرها، اندك‌بين‌ها من را متهم مي‌كردند، حتي خود رهبر به من ‏فرمودند شما چرا مسامحه مي‌كنيد درباره اينها؟ گفتم آقا اينها شايد به نصيحت، به موعظه، تغيير اوضاع، ‏تغيير شرايط جذب شوند به عامه مردم و ديگر حوصله همه را سر آورده‌اند. اين رهبر كه سراپا دلسوزي ‏نسبت به مستضعفين و محرومين است ببينيد چطور او را به خشم آورده‌اند! اين كار بود؟ حالا بكشند ‏جزاي اعمال خودشان را...»(در مكتب جمعه، انتشارات چاپخانه وزارت ارشاد اسلامي، سال 1364، ‏ص13) بنابراين در سال 58 آيت‌الله طالقاني نيز از هدايت اين سازمان به مسير صحيح كاملاً نااميد مي‌شود ‏و ضمن خطا دانستن حمايت خود از رهبران سازمان كه با هدف اصلاح آنان صورت ‌گرفت به صراحت ‏مواضع و عملكردهاي لجوجانه و رفتارهاي خصمانه آنان را با انقلاب و مردم در مسير ايجاد درگيري‌هاي ‏خشونت‌بار محكوم مي‌كند. با وجود چنين مستنداتي كه ماهيت و برنامه‌هاي سازمان را قبل از ورود به فاز ‏عمليات تروريستي كاملاً روشن مي‌سازد، تلاش عده‌اي براي تطهير اين سازمان كه بعدها خدمات آن به ‏قدرتهاي مسلط بر ايران دوران استبداد شاهنشاهي، براي همگان كاملاً روشن شد، جاي تأمل بسياري دارد. ‏البته با توجه به تنفر عموم ملت ايران از اين سازمان تروريستي همپيمان صدام، حاصل چنين تلاشي براي ‏تلاشگرانش چندان خوشايند نخواهد بود.از جمله نكات مهم ديگر در اين كتاب دلايل آقاي اسكندري ‏براي جدا شدن از سازمان مجاهدين خلق است: «در حقيقت سازمان مجاهدين با كشتار و قتل‌عام مردم ‏بيگناه كرد، سكان متزلزل حكومت عراق را مستحكم و پابرجا نگهداشت... مجاهدين در كتاب «ارتش ‏آزاديبخش ملي ايران» صفحه 234 اعتراف نموده‌اند كه محدوده‌اي بطول 150 كيلومتر را براي صدام حسين ‏حفاظت نموده‌اند. البته غير از مناطق كردنشين، سازمان مجاهدين در شهر كربلا نيز در سركوب مردم شيعه ‏دست داشته است... به همين خاطر است كه با نشر اين وقايع هولناك مي‌خواهم حقيقت را در تاريخ ‏مبارزات مردم ايران ثبت كنم و بگويم براي كسب آزادي نيازي به كردكشي و حمايت از جنايتكاري نظير ‏صدام حسين نبود.»(صص3-112)آقاي اسكندري بعد از بيان شمه‌اي از كشتار كردهاي عراق توسط ‏سازمان، اين جنايت را غيرقابل تحمل تشخيص مي‌دهد؛ لذا رسماً از آن فاصله مي‌گيرد: «مثل هميشه، ‏رجوي در اين هياهو به ميدان شتافت و اعلام يك نشست عمومي نمود. رجوي توجيه‌گر حرفه‌اي و ‏ماهري بود و خوب مي‌دانست كه در شرايط بحراني و وخيم چگونه دوباره بر خر مراد سوار شود. رجوي ‏در اين نشست همكاري با صدام، كشتار افراد بيگناه كرد و بستن جاده كركوك به بغداد را توجيه كرد و ‏گفت زندگي و مرگ ما با رژيم صدام گره خورده بود و تمام حركت‌هاي ما در راستاي مبارزه با رژيم ‏بود... روز بعد از نشست نامه‌اي براي احد بوغداچي نوشتم بدين شرح كه من به علت عدم پذيرش ‏استراتژي سازمان مجاهدين ديگر قادر به همكاري با سازمان مجاهدين و اقامت در قرارگاه سازمان ‏مجاهدين نيستم و تصميم به خروج از سازمان گرفته‌ام.»(صص5-114) آقاي اسكندري از ميان ليست ‏جنايات مسعود رجوي و سازمان صرفاً در مورد آنچه بر كردها رفته از خود واكنش نشان مي‌دهد و ‏همكاري سازمان را با رژيم صدام صرفاً در همين زمينه مردود مي‌شمارد، گويا براي ايشان همكاري مسعود ‏رجوي با رژيم صدام كه وحشيانه‌‌ترين اقدامات را همچون بمباران شيميايي، بمباران شهرها و مناطق ‏مسكوني و... عليه ملت ايران صورت داده به هيچ وجه جاي تأمل نبوده است. نكته قابل توجه در همين ‏زمينه سكوت آقاي اسكندري در مورد جنايات مشترك غرب و صدام عليه كردهاست. براي نمونه، وي در ‏اين خاطرات هيچ‌گونه اشاره‌اي به جنايت هولناكي كه در حلبچه صورت گرفت و طي آن تمام سكنه يك ‏شهر كردنشين قتل‌عام شدند نمي‌كند؛ زيرا شرح اين جنايت كه ناشي از واگذاري سلاحهاي مخوف كشتار ‏جمعي به صدام از سوي دول غربي بود قطعاً با تعاريف نويسنده از غرب سازگاري ندارد، لذا در همه جا ‏آقاي اسكندري از كنار چنين جناياتي مي‌گذرد و ترجيح مي‌دهد به آنها نپردازد. حتي حاضر نيست به ‏ريشه‌يابي علت چشم‌پوشي غرب بر جنايات سازمان نسبت به اعضاي بريده خويش بپردازد: «از اين زمان ‏به بعد شما زير نظر استخبارات عراق مي‌باشيد. از همين زمان بود كه جهنم رمادي شروع شد و به قول ‏رهبر نوين انقلاب آقاي مسعود رجوي ما به جايي رفتيم كه هر روز صد بار از خدا تقاضاي مرگ ‏مي‌نموديم. همان جائي كه دختران معصومي كه به عشق رهايي مردم و ميهن به سازمان مجاهدين پيوسته ‏بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و حتي به خودفروشي هم تن دادند.»(ص134) وي در جاي ديگر مي‌گويد: ‏‏«تجاوز عراقي‌هاي وابسته به استخبارات، به كودكان و زنان و دختران يك امر عادي بود... مدام افرادي از ‏تشكيلات سازمان مجاهدين را به رمادي مي‌آوردند و پس از چند ماه كه زير نظر ‏UN‏ بودند به قرارگاه ‏برمي‌گرداندند. به همين خاطر ‏UN‏ نيز مسئله ما را واقعي پيگيري نمي‌كرد.»(صص 7-136) آيا بدون ‏حمايت مستقيم غرب ارتكاب چنين جناياتي از سوي صدام و رجوي ممكن بود؟ مسلماً خير. جنايت ‏فراموش نشدني حلبچه كه كودكان را در آغوش مادرانشان به كام مرگ فرستاد و هيچ جانداري در اين ‏شهر باقي نگذاشت آيا جز با اعطاي تجهيزات پيشرفته به ديكتاتور بغداد ممكن بود؟ آيا اگر بعدها وجود ‏صدام در تعارض با منافع حاميان ديروزش قرار نمي‌گرفت حتي سالها بعد به چنين جناياتي از سوي غرب ‏و سازمانهاي بين‌المللي اعتراف مي‌شد؟ آقاي اسكندري كه اكنون به افتخار پناهندگي در يكي از كشورهاي ‏غربي نايل آمده قطعاً مي‌داند كه جز در پناه سكوت غرب، صدام و رجوي نمي‌توانستند چنين جناياتي را ‏مرتكب شوند. غربي كه امروز مورد تعريف و تمجيد آقاي اسكندري قرار دارد، در واقع به دليل بهره گيري ‏از صدام و رجوي عليه ملت استقلال يافته ايران نه تنها بر همه جنايات آنها چشم مي‌پوشيد، بلكه چنين ‏دست‌نشاندگاني را تشويق، ترغيب و بلكه تجهيز نيز ‌نمود تا از كارآيي بيشتري برخوردار شوند. جالب ‏اينكه افرادي چون آقاي اسكندري كه تازه غرب را يافته‌‌اند سلائق و عواطف خود را نيز با تمايلات آنان ‏تنظيم مي‌كنند. از همين رو در اين خاطرات كوچكترين ابراز تأسفي بابت همكاري سازمان با ديكتاتور ‏بغداد كه در جريان حمله به مناطق مسكوني با موشكهاي «اسكاد بي»، ملت ايران را قتل‌عام مي‌‌كرد ‏نمي‌بينيم.وي همچنين در مورد استفاده گسترده از سلاح شيميايي عليه ملت ايران هرگز سخني به ميان ‏نمي‌آورد، زيرا دول غربي معتقدند ملت ايران بايد هزينه استقلال‌طلبي خود را بپردازد! آقاي اسكندري نيز ‏به روي چنين جناياتي كه مشتركاً توسط غرب و صدام صورت مي‌گيرد چشم مي‌پوشد و آنها را داراي ‏آنچنان اهميتي نمي‌داند كه به خاطرش از سازمان جدا شود. وي حتي بعد از سالها كه به نگارش خاطرات ‏خود مي‌پردازد، حاضر نيست از چنين موضوعاتي ياد كند و به دفاع از حقوق ملت ايران بپردازد؛ در حالي ‏كه مدعي است در مقام دفاع از حقوق انساني دشمنانش نيز قرار گرفته است: «ما بايد از نيروهاي چپ ‏اروپايي ياد بگيريم كه دفاع از حقوق بشر را با منافع فردي و گروهي محك نمي‌زنند. در اين راستا بهترين ‏و بي‌آلايش‌ترين نوع حمايت از حقوق انساني را در كميته جنگ را متوقف كن در هلند تجربه كردم. آنان ‏از حقوق انساني نيروهاي اسير طالبان و القاعده كه در جزيره گوانتانامو توسط آمريكا شكنجه مي‌شوند ‏دفاع مي‌كنند. من از آنان متشكرم كه به من ياد دادند حتي از حقوق انساني دشمنانم هم دفاع ‏كنم.»(ص207)بعد از حمله گسترده و همه جانبه ديكتاتور بغداد به ايران زماني كه افرادي چون آقاي ‏اسكندري با تظاهر به دفاع از كيان و تماميت ارضي ميهن، به سرقت سلاح و تجهيزات مي‌پرداختند، آيا ‏جوانان غيور ايراني كه با تمام وجود به دفع تهاجم دشمن پرداختند و در اين راه مصائب بيشماري را ‏تحمل كردند انسان نبوده و نيستند كه آقاي اسكندري حاضر نشده است از حقوق آنان دفاع كند؟! متأسفانه ‏ايشان حتي حاضر نيست يادآور جناياتي باشد كه صدام و رجوي مشتركاً در مورد آنان مرتكب شدند. به ‏فرض اينكه آقاي اسكندري در گذشته به غلط اين جوانان و سلحشوران مدافع كشور را دشمنان خود ‏مي‌پنداشته است چرا با درسي كه از گروههاي چپ اروپايي!؟ گرفته است بكارگيري كشنده‌ترين ‏سلاح‌هاي شيميايي عليه اين جوانان را مطرح و آن را محكوم نمي‌كند؟ البته بايد اذعان داشت گرفتار آمدن ‏در يك تعارض، مشكل همه اعضاي جريانات شرقي طرفدار دمكراسي و حقوق بشر غربي است. جنايات ‏غرب سرمايه‌داري عليه ملتهاي جهان سوم از سوي كساني كه با فرهنگ خود بيگانه شده‌اند و يكسره به ‏تبليغ دستاوردهاي مدني غرب مي‌پردازند بايد ناديده گرفته شود، زيرا بيان اين جنايات در تعارض با تبليغ ‏فرهنگ بيگانه به عنوان الگوي برتر براي جهان بشري قرار مي‌گيرد. چنان‌كه اشاره شد، حتي برخي ‏جريانات غرب‌باور در ايران پا را از اين نيز فراتر نهاده‌اند و احساس وظيفه مي‌كنند تا هر گروهي را كه در ‏خدمت غرب قرار مي‌گيرد تطهير كنند، خواه اين گروه طالبان باشد يا مجاهدين خلق. از ياد نبرده‌ايم زماني ‏كه آمريكا طالبان را آموزش مي‌داد و زمينه استقرار آن را در افغانستان فراهم مي‌كرد بسياري از افراد و ‏گروههاي غرب‌باور حتي در وزارت خارجه كشورمان از اين جريان دست‌پرورده واشنگتن حمايت علني و ‏آشكار مي‌كردند، اما زماني كه سياستها در كاخ سفيد به گونه‌اي ديگر رقم خورد و بساط طالبان مي‌بايست ‏برچيده مي‌شد موضع غرب‌باوران در ايران نيز ناگهان تغيير 180 درجه‌اي كرد. به همين دليل نيز در داخل ‏كشور امروز برخي درصدد تطهير سازمان مجاهدين برمي‌آيند، زيرا در خدمت تأمين منافع غرب درآمده ‏است و كشورهاي غربي علي‌رغم قراردادن نام اين سازمان در ليست گروههاي تروريستي، رياكارانه ‏بيشترين اطلاعات خود را در راه‌اندازي جنجالهاي تبليغاتي عليه ايران از طريق مجاهدين خلق تأمين ‏مي‌كنند. به نظر مي‌رسد آقاي اسكندري به دليل همين ملاحظات به بسياري از موارد همكاري غرب با ‏سازمان نمي‌پردازد. براي نمونه به سرمايه‌گذاريها و شركتهاي تأسيس شده توسط سازمان در كشورهاي ‏اروپايي كه كاملاً مغاير قوانين اين كشورها در مورد گروه‌هاي تروريستي است هرگز اشاره‌اي نمي‌شود.در ‏آخرين فراز اين نوشتار بايد اذعان داشت آقاي اسكندري در جمع‌بندي خود از انحرافات سازمان بيش از ‏هر بخش ديگري از كتاب از جاده انصاف و عدالت خارج شده است. متأسفانه ايشان بدون ارائه دليل، ‏انحرافات مسعود رجوي را به اسلام و معتقدات شيعه نسبت داده است: «مجاهدين به خاطر مبارزات ‏چريكي و غيرعلني بيشتر از ديگران در دام جزميت حزبي افتاده‌اند. رفتار حزبي و سازماني آنها هيچ ‏همخواني با معيارهاي متعارف رفتارهاي حزبي ندارد. البته عدم درك درست كار حزبي و گروهي، كم و ‏بيش، دامن‌گير بيشتر احزاب و سازمان‌هاي ايراني است. علاوه بر اين مشكل، ضعف عمده سازمان ‏مجاهدين تلاقي دين با دولت در بنيان‌هاي فكري اين سازمان است. مجاهدين بدون توجه به تجارب ‏انسان‌ها، با شعار استراتژيك جمهوري دمكراتيك اسلامي راه را براي يك اشتباه بزرگ باز نمودند. اين ‏يكي از اشكالات و انحرافات استراتژيك در سازمان مجاهدين بوده است… رهبران سازمان سعي نمودند ‏تا با آشتي دادن مذهب شيعه با آزادي عقيده و بيان، اهداف خويش را به پيش ببرند. اما واقعيت چيز ‏ديگري بود. مردم جهان بخصوص اروپائيان در قرن 17و 18 با دادن كشتگان زيادي، مذهب و كليسا را ‏مجبور نموده بودند كه از دولت و قانون‌گذاري كناره‌گيري نمايند. اما مردم ما هنوز دارند رژيم مذهبي ‏جمهوري اسلامي را تجربه مي‌كنند.» (ص197)در حالي كه مشكل سازمان به اعتراف همگان دور شدن از ‏اعتقادات اسلامي و استفاده ابزاري از اسلام به عنوان پوشش ظاهري است، آقاي اسكندري «يكي از ‏اشكالات و انحرافات استراتژيك» سازمان را «تلاقي دين با دولت در بنيان‌هاي فكري» آن عنوان مي‌كند. ‏براساس مستندات مسلم تاريخي گرايش سازمان مجاهدين خلق به ماركسيسم در سال 54 از سوي هسته ‏مركزي آن در خارج از زندان به صورت افراطي بروز يافت و به شهادت رساندن تعداد قابل توجهي از ‏نيروهايي كه نخواستند پذيراي ماركسيسم شوند از نتايج آن بود. اين مسئله البته در هسته داخل زندان كه ‏مسعود رجوي رهبري آن را به عهده داشت، نمودي متفاوت يافت. به عبارت ديگر، برخي ماركسيست ‏شدن خود را علني نساختند و براي از دست ندادن پايگاه مردمي به حفظ ظاهر پرداختند، اما در محافل ‏خصوصي به ماركسيست شدن خود مباهات مي‌كردند. خاطرات افراد همبند و حتي متمايل به مسعود ‏رجوي اين حقيقت را كاملاً آشكار مي‌سازد: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق ‏به رهبري مسعود رجوي و چريكهاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني، رقابت شديدي بود... بعد از ‏شركت در جلسه، مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ‏ماركسيستها باشد و من- رجوي- نماينده مسلمانها. من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست ‏هستيم! من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم، جداً گفتي ماركسيست هستي؟ گفت: بله ‏من واقعاً هم ماركسيست هستم.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، ‏نشرني، سال 81، ص149)بنابراين از سال 54 مسعود رجوي به صراحت ماركسيست شدن خود را در ‏حلقه خواص اعلام مي‌داشت، هرچند در ملأ عام اين موضوع را بروز نمي‌داد؛ به همين دليل نيز وي و ‏دارودسته‌اش از سوي مردم به عنوان «منافق» لقب گرفتند؛ زيرا در خفا ماركسيست بودند اما در عام تظاهر ‏به دين‌داري مي‌نمودند. همين تظاهر موجب شد كه جوانان كم اطلاع از متون و مباني اسلامي همچون ‏آقاي اسكندري در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي فريب وي را بخورند و به سازمان مجاهدين خلق جذب ‏شوند. البته مسعود رجوي بعد از فرار به فرانسه به تدريج از ماركسيسم فاصله گرفت و به باورها و فرهنگ ‏غرب نزديك شد. اكنون عملكرد چنين فردي را به اسلام نسبت دادن علاوه بر خلاف واقع بودن، ظلم ‏مسلمي به اين دين الهي است.همچنين در مورد تكرار برخي قضاوتهاي كليشه‌اي راجع به اعتقادات ديني ‏ملتهاي مسلمان شايد رساترين تعبير، از آن مرحوم دكتر شريعتي باشد: «من به شبه روشنفكراني كه درباره ‏مذهب اسلام و علماي اسلامي همان قضاوتهاي صادراتي اروپايي را درباره قرون وسطاي مسيحيت و ‏كليساي كاتوليك تكرار مي‌كنند كاري ندارم. آنها كه قضاوتهايشان كار خودشان و صادر شده از انديشه ‏مستقل و تحقيق و شناخت مستقيم خودشان است مي‌دانند كه نقش علماي مذهبي، مذهب، مسجد و بازار ‏در نهضت‌ها و انقلاب سياسي سده اخير چه بوده است... اين كه مي‌گويم روح و رهبري همه نهضتهاي ‏ضد امپرياليستي و ضد استعماري و ضد هجوم فرهنگي اروپايي را در نهضتهاي اسلامي، علما و متفكران ‏بزرگ اسلامي به دست داشته‌اند و گاهي حتي از اصل ايجاد كرده‌اند يك واقعيت عيني است.» (علي ‏شريعتي مزيناني، مجموعه آثار، شماره5 (ما و اقبال)، صص3-82)البته مشكلات سازمان را، علاوه بر ‏قدرت پرستي مسعود رجوي و زنبارگي رسواي وي كه بعد از طلاق اجباري زنان در سازمان، شوراي ‏مركزي را با عضويت صرفاً زنان تبديل به حرمسراي خود ساخت، به دوگانگي مورد اشاره بايد مرتبط ‏دانست. تظاهر به اسلام براي سالهاي طولاني، و در درون اعتقاد همراه با جزميت افراطي به مكتبهاي ‏وارداتي، عملاً پوچ‌گرايي و بي‌هويتي را بر اين سازمان حاكم ساخته است. البته تراوشاتي از اين وضعيت ‏را در نظرات آقاي اسكندري حتي بعد از جدا شدن از سازمان مي‌توان ديد: «اعدام و كشتن افراد حتي اگر ‏جاني باشند، غيرانساني است. اعدام در هر شكل و فرم از نظر من غيرقابل قبول است، حتي براي ‏جنايتكاران جنگي. احساس مي‌كنم واژه دفاع از حقوق بشر براي خيلي از ما واژه مبهمي است.» (ص206) ‏البته اين اظهارنظر توهين‌آميز وي در مورد به مجازات اسلامي اعدام براي افراد جاني، تكرار موضع ‏تهاجمي غربي است كه همه فرهنگ‌ها را جز فرهنگ خود غيرانساني تبليغ مي‌كند. آقاي اسكندري نيز ‏اولين كسي نيست كه اين برخورد تحقيرآميز غربي‌ها را با فرهنگ اسلامي تكرار مي‌كند، قبل از ايشان نيز ‏افرادي چون حسين باقرزاده (عضو ماركسيست شده سازمان كه سپس مجذوب اومانيسم اروپايي شد) ‏همين برخوردهاي اهانت‌آميز را تكرار كرده‌اند. دفاع از حقوق بشر اگر بر پايه اهانت به ارزشهاي اعتقادي ‏انسانهاي غيراروپايي استوار باشد در واقع انقياد فرهنگي در پوشش دفاع از حقوق بشر خواهد بود. اين نيز ‏از عجايب دنياي كنوني است كه با شعاري جاذب، فرهنگ ديگر ملت‌ها، سياه و غيرانساني عنوان مي‌شود ‏و تأسف‌بارتر اينكه افرادي كه بايد در برابر نقض حقوق خود يعني آزادي در باورهاي ديني (به ويژه اديان ‏الهي به رسميت شناخته شده) مقاومت كنند به تكرار مواضع تحقير كننده فرهنگ خويش ‏مي‌پردازند.خاطرات آقاي اسكندري هر چند داراي اطلاعات ارزشمندي است و تلخي سرگذشت افرادي ‏را كه به دليل خود بزرگ‌بيني حاضر نشدند از تجربيات گذشتگان بهره جويند به خوبي مشخص مي‌سازد، ‏اما به نظر نمي‌رسد خود ايشان هم درس لازم را از خاطراتي كه خود بيان مي‌دارد گرفته باشد؛ زيرا در ‏وادي جديد نيز همچنان خود را بي‌نياز از پشتوانه‌هاي فكري و ملي خويش مي‌بيند.«برما چه گذشت...» ‏همچنين داراي تناقضات آشكاري است. براي نمونه، از يك سو نويسنده در اين كتاب اصولاً اعدام را نفي ‏مي‌كند و از سوي ديگر نوعي مبارزه مسلحانه را كه از پشتوانه مردمي برخوردار باشد مشروع مي‌شمارد: ‏‏«من فكر مي‌كنم مبارزه مسلحانه‌اي كه توسط يك گروه جدا شده از مردم عليه حكومت غيرمشروع ‏صورت مي‌گيرد به زيان مردم مي‌باشد. تنها مبارزه مسلحانه‌اي مشروع مي‌باشد كه از پشتيباني توده‌اي ‏برخوردار باشد و مردم به اين نتيجه برسند كه هيچ راهي غير از برخورد مسلحانه با رژيم وجود ندارد و به ‏صورت ميليوني در آن قيام مسلحانه شركت نمايند.» (ص203) آقاي اسكندري در اين فراز به اين دليل ‏دچار تعارض آشكار شده كه از يك سو نظرات جريانات اومانيستي غربي را مطرح مي‌كند كه اصولاً به ‏انقلاب معتقد نيستند و از سوي ديگر مبارزه مسلحانه توده‌اي را (كه معيار مشخصي براي آن ابراز نمي‌دارد ‏و قطعاً اساس آن بر كشتن افراد مخالف است) مورد تأييد قرار مي‌دهد.همچنين نويسنده در مورد پشتيباني ‏هوايي صدام از نيروهاي سازمان در عمليات خود عليه مدافعان مرزهاي ايران نيز دچار تناقض‌گويي آشكار ‏شده است: «رجوي شب قبل از عمليات اظهار داشت كه ارتش عراق تا تهران نيروهاي مجاهدين را ‏پشتيباني هوايي خواهند كرد. اما صدام فقط تا كرند نيروهاي مجاهدين را پشتيباني هوايي كرد.» ‏‏(ص75)وي در فرازي ديگر مي‌افزايد: «اما وقتي‌كه سازمان مجاهدين در تنگه چهارزبر مورد محاصره ‏شديد رژيم جمهوري اسلامي قرار گرفت، ديگر كسي به كمك نشتافت. فرماندهان رجوي كه در صحنه ‏بودند مرتباً تقاضاي آتش پشتيباني هوايي مي‌كردند، اما از آتش پشتيباني هيچ خبري نشد. از طرف ديگر ‏نيروهاي سازمان مجاهدين ديده‌بان هم نداشتند. صحنه جنگ آنقدر بي‌حساب و كتاب بود كه نيروهاي ‏هوايي عراق بجاي بمباران كردن چهارزبر، عوضي بمبها را بر سر هواداران سازمان مجاهدين فرو ريختند. ‏پس از اين اقدام اشتباهي توسط نيروي هوائي عراق، ديگر خبري از پشتيباني هوايي آنها نشد» ‏‏(ص79)توهينهاي آقاي اسكندري به امام خميني(ره) نيز به نظر مي‌رسد بيشتر به منظور ايجاد نوعي توازن ‏باشد وگرنه منتسب كردن مثلاً اين جمله كه «هر كه با ما نيست بر ماست» به اين مرجع مورد احترام ملت ‏ايران و جهان اسلام هيچ‌گونه سنديتي ندارد و صرفاً به عنوان بهانه‌اي براي حمله به ايشان طرح شده ‏است.در پايان بايد اذعان داشت نيروهاي بريده از سازمان كه به اروپا يا آمريكا پناهنده مي‌شوند در دو بُعد ‏خود را مقيد به رعايت ملاحظاتي مي‌بينند، اول در مقابل غربيها به عنوان پشتيباني كنندگان سازمان ‏مجاهدين خلق و دوم در برابر برخوردهاي خشن سازمان كه حتي در غرب نيز اين نيروها عمدتاً از گزند ‏آن مصون نيستند. در صورتي‌كه چنين ملاحظاتي كتاب «بر ما چه گذشت» را در خود محصور نمي‌كردند ‏قطعاً محققان و تاريخ پژوهان مي‌توانستند از اين اثر بهره‌اي به مراتب بيشتر ببرند.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56



 
تعداد بازدید: 1050


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: