27 اسفند 1390
نقد و بررسي كتاب«شاهد زمان»
كتاب «شاهد زمان» به قلم دكتر كاظم وديعي براي نخستينبار در سال 2007م توسط نشر «دايره مينا» در پاريس منتشر شد. در مقدمه بدون امضا و تاريخي كه بر اين اثر تحت عنوان «درباره نويسنده» به چاپ رسيده است ميخوانيم: تجربيات وسيع، او را به نگارش نوع جديد از خاطرات كشاند كه حاصل آن در دست شماست. نگاه او بر محيط خود است و خود در آن غرق ميشود. آثار چاپ نشده وي در غربت كم نيست و اينك «ايام نكبت» را مينويسد: در آخرين فراز از جلد دوم كتاب «شاهد زمان»، دكتر كاظم وديعي آغاز زندگي در خارج كشور را «ايام نكبت» ميخواند كه ظاهر عنوان اثر بعدي وي است.
كاظم وديعي در سال 1307 خ در شيراز متولد شد و مقطع دبستان را در مدرسه فرصت و دوره متوسطه را در دبيرستانهاي حيات و سلطاني اين شهر سپري ساخت. سپس راهي پايتخت شد و از دانشگاه تهران ليسانس تاريخ و جغرافيا گرفت. وي در همين ايام بازداشت و زنداني شد. وي پس از فارغالتحصيلي از دانشگاه تهران براي تحصيلات عاليه راهي فرانسه شد و در دانشگاه سوربن پاريس در همين رشته به ادامه تحصيل پرداخت.
وديعي پس از بازگشت به كشور در سال 1329 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد، اما به دلايلي كه وي تمايل چنداني به بيان آن ندارد به جاي به كارگرفته شدن در دانشگاه براي تدريس در دبيرستان به شهرهاي دور از مركز چون هفتگل، اهواز و قزوين اعزام ميشود. آقاي وديعي به يك بار دستگيري خود اشاره دارد، حال آن كه به دليل ارتباط با حزب توده از دوران تحصيل در دانشگاه تهران دوبار بازداشت ميشود. آخرين مسئوليت وي در حزب توده مسئوليت شاخه دانشآموزي حزب در شهرستان هفتگل بود. پس از آخرين دستگيري و اعلام تنفر در مطبوعات از حزب توده، وديعي توانست به دانشگاه تبريز راه يابد. پس از مدتي تدريس در دانشكده ادبيات اين دانشگاه، ساواك در سال 1342 با انتقال وي به دانشگاه تهران موافقت كرد. همزمان با آغاز فعاليت آموزشي در تهران به تدريج به باند اشرف و سپس ساير درباريان نزديك شد كه همين تقرب موجب رشد سريع وي در نظام مديريتي كشور شد. رئيس مؤسسه آموزشي و تحقيقاتي تعاوني دانشگاه تهران، نماينده ايران در كنفرانس بينالمللي يكساننويسي در ژنو، عضو هيأت رئيسه بنياد رضا پهلوي، دبيركل مركز هماهنگي مطالعات محيط زيست، معاون آموزشي وزارت آموزش و پرورش، رئيس دانشگاه سپاهيان انقلاب ايران، معاونت رفاه و تعاون كارگري وزارت كار، مشاور مخصوص دفتر فرح ديبا و در نهايت وزير كار و امور اجتماعي در دولت شريف امامي از مسئوليتهاي وي پس از تقرب به درباريان به شمار ميروند. علت عمده رشد سريع آقاي وديعي در سلسله مراتب عليرغم سوابقش در حزب توده، پيوستن وي به تشكيلات فراماسونري و عضويت در لژ مولوي بود. به همين دليل بيشترين مقالات اين وزير كابينه شريف امامي در روزنامه آيندگان كه با سرمايهگذاري اسرائيل در ايران راهاندازي شده بود به چاپ ميرسيد. وديعي پس از انحلال احزاب فرمايشي ايران نوين و مردم و تشكيل حزب رستاخيز به معاونت دبيركلي تنها حزب حاكم منصوب شد. وي همچنين عضو برجسته گروه انديشمندان به رياست هوشنگ نهاوندي بود. نويسنده كتاب «شاهد زمان» به پاس خدماتش به دربار پهلوي، نشان درجه 3 همايوني از شاه دريافت داشت. همزمان با اوجگيري قيام سراسري ملت ايران عليه استبداد و سلطه بيگانه كاظم وديعي به همراه برخي از همفكران خود در حزب رستاخيز تلاش كرد هستههاي مقاومتي از عناصر وابسته به دربار تشكيل دهد و از سلطنت دفاع كند كه ره به جايي نبرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي وي دستگير و بعد از مدتي آزاد شد كه به كمك گروههاي تجزيهطلبان در كردستان به خارج كشور گريخت و در پاريس به همكاري خود با سلطنتطلبان ادامه داد.
كتاب «شاهد زمان» توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد بررسي و نقد قرار گرفته است. با هم اين نقد را ميخوانيم:
خاطرات دو جلدي و بسيار حجيم آقاي کاظم وديعي، با وجود در برداشتن اطلاعات متنوع فراوان (البته به صورت پراکنده و غيرمنسجم) محتملاً کثيري از خوانندگان پرحوصله خود را - که از تکرارها، خودستاييها، حاشيهپردازيهاي غيرضروري و... خسته نشوند و آن را به پايان رسانند- دچار سردرگمي ميکند. پريشان شدن ذهن مخاطب عمدتاً به سبب مواضع متعارض نويسنده در ارتباط با موضوعات مختلف طرح شده در اين اثر خواهد بود. هر چند راوي در اين روايتگري تلاش کرده برخي سوابق و ارتباطات خويش را پنهان دارد تا چهرهاي کاملاً دانشگاهي و علمي از خود ترسيم نمايد، اما ضعف نگارش، پايين بودن سطح تحليل ها، دقيق نبودن اطلاعات و در نهايت تناقضات فراوان و مشهود اثر از تأثير اين تلاش ميکاهد.
در ارتباط با تعارضات فاحش در موضعگيريهاي آقاي وديعي نسبت به موضوعات واحد، ذهن خواننده متوجه احتمالات متعدد خواهد شد؛ از جمله آنکه اين وزير کابينه شريفامامي خواسته است به گونهاي سخن گويد که همه نوع تمايلات و سلايق سياسي را به خود جذب نمايد. ضعف توان سياسي و فرهنگي راوي ميتواند از ديگر احتمالات تصور گردد؛ بدين معنا که وي در مقام تطهير مرتبطان غرب در ايران از عهده مأموريتي که از آن تحت عنوان وارونهسازي واقعيتهاي مسلم تاريخ معاصر بايد ياد کرد، برنيامده؛ لذا دچار تناقض گويي هاي بارز شده است. همچنين اين احتمال نيز مطرح ميشود که هر چند راوي با دفاعهاي تبليغاتي و غلوآميز از پهلويها در صدد تحکيم موقعيت خود در ميان سلطنتطلبان و قدرتهاي حامي آنها برآمده، اما در عين حال اعتقادات واقعي اش را به صورت تلويحي و اشارهوار (ولو از زبان ديگران) در تاريخ به ثبت رسانده است. اگر در احتمال آخر تأمل بيشتري کنيم و آنرا به واقعيت نزديکتر بيابيم، آنگاه سبک روايتگري در کتاب «شاهد زمان» را با شيوه نگارش خاطرات از سوي امير اسدالله علم بسيار مشابه خواهيم يافت. اين باسابقهترين وزير دربار نيز در روزانه نويسيهاي خويش (که در شش جلد منتشر شده است) در کنار به عرش رساندن محمدرضا پهلوي بعضاً با کناياتي مکنونات قلبي خود را بيان ميدارد. اگر به اين نکته عنايت شود که افرادي چون آقاي وديعي ادامه حيات اقتصادي و سياسي خود را در خارج کشور، که ايشان از آن آگاهانه به عنوان «ايام نکبت» ياد ميکند، در پناه حمايتهاي جريان مرتبط با غرب همچون سلطنتطلبان و دول حامي آنها ميبينند، هضم تناقضات عديده اثر چندان برايمان دشوار نخواهد بود. راوي «شاهد زمان» در آخرين جمله کتاب، ايام بعد از فرار را اينگونه ترسيم ميکند: «ايام وحشت تمام ميشد و ما فراريها وارد «ايام نکبت» ميشديم. پاريس 21 مارس 1994.» (جلد دوم- ص645) او قطعاً از اين کلام منظوري را دنبال ميکند و ميخواهد پيامي را به مخاطب خويش منتقل سازد، زيرا اگر امثال آقاي وديعي ميتوانستند در خارج آزادانه عمل کنند و آزادانه سخن گويند چرا بايد از آن به عنوان «ايام نکبت» ياد شود؟ شايد روايت محمدعلي انصاري به عنوان مسئول امور مالي رضا پهلوي در خارج کشور تا حدي روشنگر گوشهاي از واقعيتها باشد: «ميگويند که وي (وديعي) با ياري برادرش که از مقامات ساواک بود با مقامات مملکتي آشنا شد. و چون فردي اهل قلم بود با نهاوندي در جريان «انديشمندان» مانوس شد و از طريق وي به عليا حضرت معرفي گرديد و در اثر اين آشنايي و خوش خدمتيها به سرعت از رياست دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه تهران تا مقام معاونت حزب رستاخيز ارتقاء يافت و بر سر آن بود که چون احسان نراقي در رديف تئوريسينهاي نظام قرار گيرد. به هر حال، در خارج از کشور به حامي خود علياحضرت مراجعه کرده بود و به سفارش مادر، پسر دستور داد که ماهي دو هزار دلار به او داده شود. اين پرداخت حدود يکسالي دوام يافت» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلي مسعود انصاري، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ چهارم، سال 1385، صص 5-254)
بنابراين تلاش براي تداوم بقا در خارج کشور، ارتباط مستقيمي با دست دراز کردن در مقابل پهلويها و حاميان آنها يعني آمريکا، انگليس و اسرائيل داشته و دارد و چنين تکدي اي از اين جهت ميتواند نکبتبار تلقي شود که حريت را کاملاً زايل ميسازد. صرفاً ملحوظ داشتن چنين روابطي ميتواند ابهامات ذهني خواننده را در مورد تناقضات و تعارضات اثر برطرف سازد يا از آن بکاهد.
اولين تناقضي که بيش از همه در اين اثر جلب توجه ميکند طرح همزمان پيشرفتهاي فوقالعاده در دوران حاکميت پهلويها و عقبافتادگيهاي فاجعهآميز در همين ايام است: «بعد از انقلاب اسلامي ايران بسياري از تحليلگران و سياستمداران نامدار سقوط ايران را ناشي از پيشرفتهاي سريع و توسعه شتابانگيز دانستهاند در ميان آن بزرگان من براي نظر پرزيدنت نيکسون ارزش قائلم.» (شاهد زمان، جلد دوم، ص94)يا در فراز ديگري مدعي است: «در کل مردم هاضمهاي نيرومند براي آن همه خوراکي فکري و عمراني نداشتند و گره عمده و عقده اصلي مردم و کارمندان عدم تطابق منحني هزينه زندگي - نشريه بانک ملي- (تنها سند معتبر در آن دوره که همه محققان آنها را قبول داشتند و دولتيان نيز) و درآمد ماهانه بود.» (جلداول، ص537) يا در فراز ديگر اينگونه مينويسد: «من شاهد انقلاب اسلامي ايران بودم. انقلاب اسلامي ايران پسگرا بود ولي انقلاب بود. من شاهد امواج خروشان مردم اميدواري بودم که دل از تجدد و ترقي و مشروطه پادشاهي کنده و چشم به فرداي آکنده از عدل اسلامي بسته بودند. من سقوط همه ارزشهاي ناشي از عمران و آباداني و امنيت را ديدم و ظهور نوعي همدردي و جوشش مردم را شاهد بودم...من تماشگر جنوني بودم که به وهم هم نميگنجيد. سيل اعتراض همه چيز را سر راه با خود ميبرد (جلد 2، ص521) آيا واقعاً آقاي وديعي معتقد است پهلويها با چنان سرعتي جامعه ايران را متحول ساختند که مردم تاب و کشش آن را نداشتند، يعني جامعه نميتوانست رشد فکر و انديشه و عمران و آباداني فوقالعاده در اين ايام را تحمل کند؛ لذا عليه عاملان آن دست به قيامي سراسري زد و به حاکميت پهلويها پايان داد؟ البته اين سخن تکرار ادعاهاي همه دستاندرکاران دربار پهلوي است که به نوعي از سوي آقاي وديعي نيز بيان شده است. براي نمونه، خانم فرح ديبا در اين زمينه مينويسد: «تظاهرکنندگان ديگر گوش شنوايي براي گفتههاي منطقي نداشتند. پادشاه با احساس و خلوص نيت سخن گفت و حتي به بعضي از اشتباهات خود اشاره کرد...اما گويي همه ما ايرانيان ديوانه شدهايم، تب کردهايم و هذيان ميگوييم. از صبح تا شام با تلفن صحبت ميکنم، اطلاعات بدست ميآورم و اطلاعات خود را به ديگران منتقل مينمايم و با هم نقشه ميکشيم...روز يکشنبه 14 آبان هزاران نفر در خيابانهاي تهران به تظاهر پرداختند. پادشاه که از کشتار دو ماه پيش ميدان ژاله سخت متأثر و منقلب شده بود، ضمن دستور جلوگيري از تظاهرات تأکيد نمود که از تيراندازي مگر در نهايت لزوم خودداري شود.» کهن ديارا، خاطرات فرح پهلوي، چاپ پاريس،2004 .م، صص8-277)
آيا تظاهرکنندگان يعني همان مخالفان استبداد و سلطه بيگانه گوش شنوايي براي گفتههاي منطقي نداشتند و تب کرده و ديوانه شده بودند، آنگونه که فرح ديبا مدعي است و آقاي وديعي به تکرار آن ميپردازد؟ اين ادعاي جسارت آميز عليه ملت ايران بدان معناست که چنين ملتي حتي قدرت تميز بد و خوب را در سادهترين شکل آن ندارد؛ لذا کمترين بهره اي از حقيقت نبرده است. به همين دليل راوي در اين کتاب در کنار تکرار نارواگوييهاي سردمداران سلطنت به نقل از ديگران بحثهايي را مطرح ميسازد که نه تنها ادعاي سرعت عمران و آباداني فوق تحمل؟!ملت ايران را تمسخرآميز مينمايد، بلکه اثبات ميکند مردم تحت ستم دربار پهلوي و سلطهگران خارجي از حداقلها نيز بيبهره بودهاند تا چه رسد به عمران و رشد فوقالعاده. براي روشن شدن اين واقعيت که ايرانيان در نهضت و قيام سراسري خود، آگاهانه بر دلايل و ريشه بيعدالتي ها و چپاول ثروتشان هجمه بردند و اصولاً تفاوت بين خادم و خائن به خود را به خوبي تشخيص دادند به فرازهايي از همين کتاب (شاهد زمان) اشاره ميکنيم: «وقتي به دبيرکلي حزب مردم انتخاب شد به هيچ وجه از کسي نخواست که به حزب بپيوندد و اين کار کني بسيار خوب بود...کني در دوره دبيرکلي سياست خود را بر افشاگري استوار کرد...کني ميگفت اين دولت ابدا ايران و تهران را نميشناسد حتي نميداند گودزنبورک خانه و چاله هرز کجاست و وزرا غرب زده و اتو کشيده و فرنگي اند. کني شهرکهاي مجاور تهران را اسم ميبرد که از آب خوردن محروماند(جلد دوم، ص99) زماني که در سالهاي پاياني رژيم پهلوي وضعيت آب آشاميدني اطراف شهر تهران به گونهاي فاجعهآميز است که دستاندرکاران مجبور به بيان و طرح آن ميشوند ميتوانيم به وضعيت شهرها و روستاهاي دورتر از مرکز سياسي کشور پي ببريم. برخورداري از جادههاي معمولي آسفالته بين شهرهاي دستکم مهم کشور نيز از جمله ابتداييترين شاخصهاي پيشرفت است که باز هم به روايت آقاي وديعي مردم ايران از اين موهبت بيبهره بودند: «سفر ما متأسفانه با دوهلي کوپتر بزرگ نفربر نظامي صورت ميگرفت و البته که علتالعلل راههاي بد اصفهان به چهارمحال بود...اين نيز نگرانيآور بود زيرا در صورت وقوع خطر يا سانحه در آن منطقه کوهستاني هيچ امدادي مؤثر نبود. گاهي فکر ميکردم اين بيمناکي را ابراز کنم...اما به شرحي که ديدم برنامههاي وسيعي براي ساختن راه و توسعه دامپروري و اتصال راههاي خوزستان به چهارمحال و اصفهان و فارس از طريق کهگيلويه وجود داشت. لااقل ده سال کار و سرمايهگذاري در انتظار اين سرزمين بود...استاندار جز طرح چيز مهمي براي نمايش نداشت.» (جلد2، ص267) راوي در ادامه در اين زمينه ميافزايد: «براي هزارمين بار از خودم ميپرسيدم چرا براي رفتن از اهواز به اصفهان مستقيما راه نيست راهي که رفت و آمد و تجارت و توسعه امور اجتماعي را ضامن است؟ همين مسئله را براي فارس و اهواز مينگريستم که از راه بويراحمدي و کهگيلويه بهم راه واقعي ندارد.» (جلددوم، ص271) شايد تصور شود چون اين مناطق کوهستانياند حتي اقدامي براي احداث يک جاده معمولي کمعرض بين شهرهاي مهم صورت نگرفته بود. روايت ديگري از کتاب گوياي اين واقعيت تلخ است که در مناطق کويري کشور نيز وضعيت در سال 56 به همينگونه بوده است. زماني که از زلزله فاجعهآميز طبس (به عنوان يکي از شهرهاي مهم) سخن به ميان ميآيد اين واقعيت تلخ قابل کتمان نيست که مردم از ابتداييترين خدمات عمراني محروم بودند: «به نظر من اين دردناکترين سفر شاه بود. او هرگز اين همه بدبختي را يک جا در روستاها نديده بود. گرفتاري وقتي شروع شد که به سبب فقدان راه کمکها نميرسيد. خواننده به ياد دارد که من براي راهسازي چقدر اهميت قائل بودهام، اما امروز فوري نميشد راه ساخت...نهصد و شصت و يک زخمي سريعاً به تهران آورده شد و بيمارستانهاي صحرايي محلاً درمان ميکردند. اينها را مينويسم چون آقاي مظهري نماينده کرمان در همان روزها گفت: «دولت هيچ کمکي نکرده است.» (جلد دوم، ص424)
اين روايت علاوه بر آن که وضعيت فلاکت بار مردم را در شهرهاي مهم به لحاظ فقدان ارتباطات جادهاي مشخص ميسازد، تصويري نيز از شرايط بهداشت و درمان در نقاط مختلف کشور ارائه ميدهد. بهگونهاي که آقاي وديعي اذعان دارد براي درمان زخمي هاي زلزله ناگزير تعدادي از آنان را با سفري 700 کيلومتري به تهران منتقل مينمايند.در حالي که اگر در شهرهاي نزديک امکانات درماني وجود داشت چنين اقدام پرمعونهاي ضروري نبود. همچنين راوي در اين اثر به نقل از وزير بهداري و بهزيستي سال پاياني حکومت رژيم پهلوي در مورد محروم بودن 70 درصد جمعيت ايران از ابتداييترين خدمات درماني و بهداشتي ميگويد: «دکتر مقتدر مژدهي وزير بهداري و بهزيستي در پايان سميناري از مسئولان آن وزارتخانه با فرياد گفت: «از سواحل ارس تا کرانههاي خليجفارس، روستايي محروم از درمان و بهداشتاند»... کسي به قبل و بعد سخن او توجه نکرد. مخالفان اين جمله را گرفتند و هر چه توانستند بهرهبرداري سياسي کردند... وزير بهداري بعد از قضاياي توقيف دو سه نفر از مسئولان سابق آن وزارت درصدد ترميم و دادن روحيه تازه بود. ولي مشکلات عديده داشت.» (جلد دوم، ص438) در مورد وضعيت آموزش و پرورش نيز آقاي وديعي به عنوان معاون اين وزاتخانه به فاجعهآميز بودن امکانات آموزشي در کشور معترف است. وي ادعا ميکند مدارس براي رفع کاستي فاحش کلاس درس به صورت دوشيفتي عمل ميکردند، حال اين که در جنوب شهر تهران برخي مدارس به صورت چهار شيفتي صرفاً ظواهر امور آموزشي را حفظ ميکردند و عملاً براي آموزش دانشآموزان اقدام مؤثري صورت نمي گرفت: «تا آن جا که يادم است فقط براي سال تحصيلي 54-55 براي گزارش من60000 هزار کلاس درس کسر بود و توضيح دادم که مفهوم اتاق درس و کلاس درس با توجه به دو نوبتي بودن کلاسها يکي نيست و شاه تحمل کرد... شاه تا قبل از سال 54 ميگفت ما محدوديت اعتباري نداريم و مردم کم درآمد باور ميکردند که هر ايراني بر گنج قارون سوار است.» (جلد دوم، ص189)
زماني که از سوي دستاندرکاران رژيم پهلوي وضعيت آموزش در تهران چنين تأسف بار ترسيم ميشود ميتوان به سهولت حدس زد که در شهرستانها شرايط چگونه بوده است و استعدادهاي جوان اين سرزمين در اطراف و اکناف کشور با چه وضعيتي مواجه بودهاند. آقاي عبدالمجيد مجيدي- رئيس سازمان برنامه و بودجه- وقت نيز سه شيفته بودن دبيرستان ها را در تهران در مصاحبه با طرح تاريخ شفاهي هاروارد ميپذيرد: «ح ل (حبيب لاجوردي) يک مثالي که مطرح شده اين است: در شرائطي که امکانات فراوان مالي داشتيم دليلي نداشت که در آن سالهاي آخر بعضي از دبيرستانهاي تهران دو نوبته يا سه نوبته کار بکنند... ع م: والله مسئله به نظر من اين طور مطرح ميشود که اگر ما توسعه اقتصادي خيلي آهستهتر و آرامتري را دنبال ميکرديم طبعاً در بعضي زمينهها خيلي نميتوانستيم سريع پيش برويم...» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 81، ص154) بنابراين درشرايطي که آقاي وديعي به کاستي عظيم کلاس هاي درس در دهه دوم 1350 اذعان دارد و مسئول برنامه و بودجه به سه شيفته (سه نوبته) بودن دبيرستان ها در تهران معترف است (در حالي که برخي مناطق تهران حتي چهار شيفته بودند) يک دانشآموز دبيرستاني در شهري که بيش از هر جاي ايران امکانات در آن متمرکز بود فقط سه ساعت در روز ميتوانست درس بخواند، اين اظهارات کارشناسان رژيم شاهنشاهي به نوعي به تمسخر گرفتن ادعاهاي محمدرضا پهلوي در مورد توسعه ايران است؛ زيرا هر صاحبنظري به سهولت درمييابد که چنين سطح نازل آموزش نيروي انساني مورد نياز براي توسعه را تأمين نمي کرد.
در همين ايام يعني سال هاي پاياني رژيم پهلوي، مردم در شهرها تا 8 ساعت قطع برق را در زمستان و تابستان تحمل ميکردند، اين در حالي بود که کليه روستاهاً از اين نعمت ابتدايي محروم بودند. آقاي وديعي نيز به صورت گذرا به قطع برق در تهران اشاره دارد: «قطع برق سروصداي بسيار برآورد. ولي وقتي ميگفتيم علاوه بر خرابکاري اين قبيل اتفاقات در امر صنعت بديهي است. هيچکس باور نميکرد.» (جلد دوم، ص437) البته اينکه آقاي وديعي انتظار باور توجيهات نامربوط از سوي عناصر تبليغاتي را داشته بيشتر به طنز ميماند؛ زيرا آنان در حالي سخن از سرعت زياد در توسعه اقتصادي به ميان ميآوردند و بحران سياسي ناشي از خيزش مردم را به سبب اين سرعت! اعلام ميکردند که در تهران دهة پنجاه، روزانه به طور متناوب بين سه تا هشت ساعت با قطع انرژي برق مواجه بوديم. اگر بپذيريم يکي ديگر از پايهها و ارکان عمران و توسعه هرکشوري تأمين انرژي لازم براي به حرکت درآوردن چرخ صنعت و به طور کلي اقتصاد است با چنين وضعيتي چگونه ميتوان ادعاهاي بزرگ در مورد پيشرفت را جز به تمسخر گرفتن پهلوي ها تلقي نکرد. رئيس برنامه و بودجه معترف است حتي در سال 1355 نيز دولت بنا نداشته به تأمين اين نيازهاي اوليه بپردازد: «... ببينم تقاضاي مردم چيست. به طرف اين تقاضاها بيشتر برويم و جواب اينها را بدهيم. اينها بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يک قبرستان، ايجاد يک درمانگاه، ايجاد يک فرض کنيد... فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود. در حالي که [پاسخگويي به] اين احتياجات، منابع مملکت را بيشتر به طرف چيزهايي ميکشيد که بازده اقتصادي ميان مدت يا کوتاه مدت نميداشت... اما ميگويم احتياجات مردم، تمام [از اين] صحبتها بود از همه مهمتر، گفتند تمام اينها هم به کنار. ماآب مشروب را حاضريم تحمل بکنيم، برق هم اين نوساناتش را- شما قول بدهيد که درست ميشود- ما قبول ميکنيم، اما چيزي که در کاشان ميخواهيم يک قبرستان خوب است... ض ص: چه سالي بود اين، آقاي دکتر حدوداً؟ ع م: 1355 يعني 1976. از اين داستاني که گفتم نتيجهاي که ميخواهم بگيرم اين است که ما رفتيم در شهر کاشان ...» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 1381، صص51-49)
بنابراين مردم در سال 55 حاضر بودند آب غيربهداشتي را در شهرهاي بزرگي همچون کاشان تحمل کنند؛ قطعي متناوب برق را ناديده بگيرند و... اما دستکم قبرستاني داشته باشند که درگذشتگان خود را به صورت بهداشتي کفن و دفن کنند نه به صورت غيربهداشتي و در فضاي غيرمسقف. با وجود اين ميزان کم توقع مردم آقاي مجيدي به عنوان رئيس سازمان برنامه و بودجه به صراحت اعلام ميکند تأمين اين نيازهاي ابتدايي ضروري در برنامه کار دولت نبود؛ زيرا بازدهي نداشت. ظاهراً کمک يک ميليون پوندي محمدرضا پهلوي براي بازسازي فاضلاب لندن و هديه نيم ميليون پوندي به باغ وحش اين شهر در همين ايام داراي بازده کوتاه مدت و ميان مدت اقتصادي بود!
آن چه آقاي وديعي از آن به عنوان قطع برق ياد ميکند و آقاي عبدالمجيد مجيدي نوسانات ولتاژ ميخواند مشکل جدي در سر راه ابتداييترين پيش نياز توسعه کشور است ، زيرا هرگز صاحبان حرفه و سرمايه در کشوري که روزانه چندين ساعت متمادي دچار خاموشي و قطع برق است به خريد ماشين آلات و به کارگيري نيروي انساني نميپردازند و در اين کشور صرفاً واردات گسترش مييابد، واقعيتي که رئيس برنامه و بودجه نيز کاملاً به آن اذعان دارد و در فراز ديگري از خاطراتش ظاهراً از نتيجه منطقي سياستهاي اعمال شده زبان به گلايه ميگشايد: «مثلاً آن جايي که صحبت از اين ميشد که بنادر کشش ندارد، نميدانم، دويست تا کشتي معطل شده ما ميرفتيم مي گفتيم:« باباجان، شما بايست به نسبتي جنس وارد بکنيد که ظرفيت ورودي کالاها در مملکت اجازه ميدهد. اگر شما در مجموع بيش از يک ميليون تن نميتوانيد از بنادر جنوب وارد بکنيد، بيشتر نخريد، آن را هم کسي گوش نميداد. باز ميرفتند جنس سفارش ميدادند.» (همان، ص164) بنابراين بايد به خواننده حق داد اگر به سهولت بتواند به دلايل اظهارات چندگانه نسبت به يک موضوع در اين اثر نزديک شود. اما همان گونه که اشاره شد، يکي از احتمالات قوي آن است که آقاي وديعي از يک سو براي تأمين معاش دوراني که خود از آن به عنوان «ايام نکبت» ياد ميکند، ناگزير از تکرار مطالب تبليغاتي سلطنتطلبان و حاميان آنهاست و از سوي ديگر به طرق مختلف (مستقيم و غيرمستقيم) به واقعيتهايي اذعان دارد که نه تنها آن ادعاهاي تبليغاتي را به سخره ميگيره بلکه وضعيت اسفبار ملت ايران را در شرايط سلطه آمريکا، انگليس و اسرائيل بر ايران به نمايش ميگذارد. پايتخت کشوري که سالها توسط اين کشورها اداره ميشد از لولهکشي گاز، شبکه فاضلاب، قطار زيرزميني، قطار برقي، اتوبوس برقي، بزرگراههاي شمالي- جنوبي و شرقي- غربي و کمربندي ، همچنين فضاي سبز و ورزشي و آب آشاميدني سالم به ويژه در جنوب و... محروم بود. آقاي وديعي خود به چگونگي تأمين سوخت مردم در تهران در سالهاي پاياني عمر رژيم پهلوي در چندين فراز از خاطراتش اذعان دارد. در پايتخت کشوري که دارنده دومين منابع گازي در جهان بود مردم براي گرمايش و پخت و پز به نفت سفيد محتاج بودند و تهيه آن نيز مشکلات خاص خود را داشت. در چنين پايتختي فاضلاب خانهها بعد از پر شدن چاه به وسيله تانکرهاي فرسودهاي تخليه و به خارج از شهر برده ميشد تا در فضاي آزاد حومه شهر رها شود. قطعاً ميتوانيم به خوبي به ياد آوريم که در محل بارگيري فاضلاب چه وضعيتي به لحاظ بهداشتي حاکم بود و در طول مسير حرکت اين تانکرهاي فرسوده تا مکان تخليه در خارج از شهر، هر تکان شديد ماشين در دستانداز خيابان، چه صحنه رقتباري را پيشروي عابران قرار ميداد. بيجهت نبود که بيماريهاي پوستي از قبيل سالک و چشمي همچون تراخم (که امروز نامي از آن به گوش نميرسد) در نزد جوانان و کودکان فاجعه به بار ميآورد. با وجود اين واقعيتها طرح اين ادعا که ملت ايران تاب تحمل عمران و پيشرفت سريع را نداشتند پس دست به انقلاب زدند از جانب آقاي وديعي با سوابقي که از وي به ثبت رسيده است و خود نيز به گوشهاي از آن يعني دستگيرياش در دوران دانشجويي اشاره دارد بيشتر به طنز ميماند. اين طنز را در خاطرات علم - وزير دربار- نيز ميتوان يافت. وي که بالاترين تملقها و ستايشها را از محمدرضا پهلوي دارد بعضاً در فازهايي عمق فاجعه حاکم بر دربار پهلوي را به نمايش ميگذارد. براي نمونه، وي به ارتباطات منحط اخلاقي شمس اشاره دارد و از محمدرضا ميخواهد که همين ارتباطات خود را در ايران دنبال کند و چه دليلي دارد که با سگهايش به آمريکا برود: «شنبه 18/4/1356: عرض کردم، حق اين است والاحضرت شمس کمتر [به خارج] تشريف ببرند (حالا آمريکا هستند). بخصوص که در خارج هم لذتي نميبرند و زندگي اينجا را ميکنند. فرمودند خوب اين هم يک نوع هوس است يا ديوانگي که انسان با ده تا سگ و بيست تا گربه (همراهان) بروند به آمريکا. ولي شاهنشاه آنقدر آقا و انسان و با انصاف است. فرمودند، ما اين قدر دختر عوض ميکنيم ديوانگي نيست؟ آن هم يک نوع آن است» (يادداشتهاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، انتشارات مازيار، جلد ششتم، چاپ اول، سال 1387، ص538). همانطور که ملاحظه ميشود در غالب تعريف از شاهنشاه هم ماهيت لجن زده خانواده وي را به نمايش ميگذارد و هم مدافع و همراه بودن محمدرضا پهلوي با اين انحطاطات را آشکار ميسازد. همچنين در جريان واگذاري سهم ايران از آب هيرمند به افغانستان که موجب نابودي کشاورزي در سيستان شد از آنجا که اين اقدام با حکميت آمريکا صورت گرفته بود مينويسد: «بارئيس و اعضاي دولت، با هر کدام حرف زدم، سيستان را با مسائل مالي ميسنجند و ميگويند حداکثر سيستان به کشور چهل ميليون تومان در سال که بيشتر نميدهد، عايدي يک ساعت نفت است. تفو بر تو اي چرخ گردون تفو، که کشور ايران به دست چنين عناصر پليدي افتاده است.» (همان، ص546) و در ادامه کاملاًآشکار ميسازد که محمدرضا پهلوي در جريان خيانت به ملت ايران محوريت داشته است؛ لذا به همين دليل انگيزهاي براي خدمت کردن به وي ندارد: «در تلفن به من فرمودند که قصد تغييرات زيادي دارم و ميخواهم که تو استعفا بکني و جايت را به کس ديگر بدهم. من که از خدا خواستم و اگر هم حالم خوب بود، از خدا ميخواستم که ديگر در اوضاع ايران بيدخالت باشم. چنان پيشآمد سيستان مرا سرد کرده است که به وصف نميآيد. مگر ميشود از تمام ادعاهاي حقه خود، [آن] هم در قراردادي که صددرصد بر ضرر است، گذشت و زير آن را صحه گذاشت.» (همان، ص547) در اين فراز اسدالله علم از محمدرضا پهلوي نيز به صورت غيرمستقيم انتقاد ميکند و وي را نيز جزو عناصر پليدي ميخواند که ايران به دستشان افتاده است. البته بايد يادآور شد که علت حساسيت علم نسبت به سيستان به حاکميت خانوادگي وي بر اين منطقه باز ميگردد، نه به عرق ملياش. اين خانواده ساليان درازي بر اين قلمرو حکمراني ميکردند و حاتمبخشي آمريکاييها موجب لطمه به منافع شخصي خانواده علم ميشد. والا همين آقاي وزير دربار در زمان واگذاري بحرين به انگليس نه تنها هيچگونه حساسيتي از خود نشان نداد، بلکه از اين اقدام خائنانه به شدت دفاع کرد. البته اينگونه انتقادات غيرمستقيم آقاي علم محدود به اين فراز نيست بلکه وي نيز همچون آقاي وديعي در کنار تعريف و تمجيدهاي بيحساب و کتاب از به اصطلاح خدمات پهلويها از هر فرصتي براي بيان اعتقادات و باورهاي واقعي خود استفاده ميکند. در لابلاي خاطرات شش جلدي اين يار غار محمدرضا پهلوي همچنين ميخوانيم: «26/11/47- واي که طبقه حاکمه چقدر فاسد و پليد است و چگونه انسان را تحميق ميکند.» (همان، جلد اول، ص131) يا در فرازي ديگر ميگويد: «19/9/53- هيئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعاً گه است». (همان، جلد چهارم، ص324) و برهمين سياق در ادامه مينويسد: «12/10/53- طبقه به اصطلاح ممتاز يا به قول من فاسده، که خودم هم جزء آنها هستم از روي طمعورزي تقاضا دارند و بيحد و حصر!» (همان، جلد چهارم، ص362)
از همين رو معتقديم خواننده خاطرات آقاي علم نيز با خواندن مطالبي از اين دست در کنار مطالب سراسر تملق و ستايش، دچار سردرگمي ميشود. اين وزير دربار که خود را همواره غلام خانهزاد ميخواند در فرازي کاملاً متعارض مينويسد: «واقعاً کارهاي بزرگ به دست اين شاه براي اين کشور شده است. به اين جهت است که او را ميپرستم، يعني اگر يک قدرت مطلق ميباشد، اين قدرت مطلق، مطلقاً محو در ترقي و پيشرفت کشور است و اعتلاي ايران. حال اگر دمکراسي نداريم، به جهنم که نداريم». (همان، جلد دوم، ص375)
سبک نگارش آقاي وديعي از همين قاعده پيروي ميکند، با اين تفاوت که وي از جايگاه بسيار نازلتر و متزلزلتري در دستگاه پهلوي برخوردار بوده، لذا با احتياط بيشتري سخن گفته است و در اين اثر بيشتر انتقادات از زبان ديگران مطرح شده است. با وجود آنکه احتمال زيادي دارد که فردي همچون وديعي اصولاً به آنچه در دفاع از پهلويها به نگارش درآورده اعتقادي نداشته باشد و صرفاً در ازاي دريافت وجهي به تملقگويي از آنان و تطهير کارنامه تيره و تاريک اين سلسله پرداخته باشد با اين حال از آنجا که اينگونه خاطرات در مخدوش ساختن تاريخ و سردرگم ساختن ذهن علاقمندان به دانستن آنچه بر اين مرز و بوم رفته است بدون تاثير نيست ناگزير از بررسي مسائل محوري اثر هستيم. هرچند در ادامه بحث بيشتر روشن خواهد شد که به احتمال قوي اصولاً فردي چون آقاي وديعي به آنچه در باب تعريف و تمجيد از عملکرد پهلويها به زبان آورده اعتقادي ندارد.
اولين بحثي که ميتوان با بررسي جزئيتر آن به بسياري از حقايق دست يافت مسئله جدا ساختن بحرين از خاک ايران در دوران پهلويهاست. آقاي وديعي در اين اثر ابتدا تعصب و حساسيت شديد خود را به اين بخش از سرزمين کشورمان به نمايش ميگذارد، براي نمونه درگيري لفظي خود را با استادش در فرانسه اينگونه نقل ميکند: «يک روز به هنگامي که کار من به پايان نزديک شده بود و در حضور چندين تن از استادان و دانشجويان مختلف ضمن بحث درباره کار تحقيقي ناچيز من در باب بحرين گفت شما بيهوده بحرين را از آن ايراني ميدانيد. من برافروختم و بعد از تسلط برخود گفتم رساله کوچک من جنبه جغرافيايي دارد. قضاوت درباره اينکه بحرين از آن ايران است يا نه امري تاريخي و سياسي است وانگهي شما چگونه از نظريه اتصال خاک الجزيره و فرانسه و وحدت مستعمرات فرانسه درميگذريد و از آن دفاع ميکنيد و مرا از باب تعلق بحرين به ايران ملامت...» (جلد اول، ص292) و در ادامه، تلاش خود را براي جلوگيري از تصاحب اين قطعه از خاک ايران زمين توسط انگليس واگويه ميکند: «دولت ايران در دوره حکومت حسين علاء اسناد حاکميت ايران را بر جزاير بحرين منتشر کرد. من که دو سال پيش از آن رسالهاي کوچک در 85 صفحه درباره جغرافياي انساني بحرين نوشته بودم و در اين ايام تابلو استانداري بحرين را در خيابان شاه به چشم ميديدم حس کردم ميتوانم مطمئن باشم که ايران کمي اعتماد به نفس پيدا کرده و در راستاي مبارزههاي ضداستعماري ميتواند حق خود را از دولت بريتانياي کبير بگيرد». (همان، ص328) اما بعد از قطعي شدن سياست انگليس براي جداسازي بحرين از خاک ايران و تبعيت محمدرضا پهلوي از اين اراده لندن، لحن آقاي وديعي نيز تغيير ميکند: «مرحوم فرخ که سالها عنوان استانداري بحرين (جزاير بحرين) را داشت شنيده و مرا تقريباً پند سياسي داد که مبادا برنجم، گفتم براي من موضوع کهنه شده و من ممنون آن وزيرم که جواب نفي داد و رساله (جغرافياي بحرين) را پس فرستاد.» (همان، ص330) حال بايد ديد بعد از تسليم محمدرضا پهلوي در برابر اراده به اصطلاح سياستمداران حاکم بر جهان در حاليکه خود شاه به خيانتش واقف است آيا در اين اثر آقاي وديعي نظر خود را پي ميگيرد يا در صدد توجيه خيانت پهلويها برميآيد. ابتدا نظري به روايت اسدالله علم در اين زمينه ميافکنيم: «بعد فرمودند (شاه) مسئله بحرين دارد حل ميشود...» حالا که من و تو هستيم آيا فکر ميکني در آينده ما را خائن خواهند گفت، يا چنانکه معتقدم و اغلب سياستمداران دنيا هم معتقدند، من که حاضر به حل مطلب بحرين شدم، خواهند گفت کار بزرگي انجام داديم و اين منطقه از دنيا را از شر کشمکشهاي پوچ و بالنتيجه نفوذ کمونيسم نجات داديم؟» (يادداشتهاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، انتشارات مازيار و معين، سال 1380، جلد اول، ص377) آيا ملت ايران هزينه تقابل دو قطب شرق و غرب را در خليجفارس ميبايست با اهداي بخشي از خاک خود به انگليس براي ايجاد پايگاه پرداخت ميکرد؟ آيا بر ارائه مجوز به لندن براي تصرف خاک ايران، آن هم به بهانه مقابله با مسکو جز «خيانت» نامي ميتوان گذاشت؟ علم در ادامه خاطراتش روشن ميسازد که انگليسيها حتي حاضر نبودند قبل از محدود ساختن حضورشان به پايگاههايي مشخص در خليجفارس جزاير سهگانه ايراني را به ملت ايران واگذار کنند: «عصري سفير انگليس آمد. سه ساعت تمام با عصبانيت نسبت به حالتي که شيخهاي خليجفارس با ما گرفتهاند با او مذاکره کردم. گفتم، شما داريد با ما بازي ميکنيد و اين بخشودني نيست. اصولاً شما دوست ما هستيد يا دشمن ما؟... بر فرض که اين جزاير ارزش استراتژيکي نداشته باشد. با افکار عمومي ملت ايران که ما نميتوانيم بازي بکنيم. بحرين را بدهيم، جزاير را هم بدهيم، بعد از کجا که نوبت خوزستان نرسد و اين براي رژيم خطرناک است.» (همان، جلد دوم، ص65)
البته بايد اذعان داشت شاه و وزير دربارش کاملاّ به خيانت خود درجداسازي بخشهايي از خاک ايران واقف بودهاند، حتي در مورد جزاير سهگانه ايراني، انگليسيها اداره امور داخلي آن را به شارجه (يکي از شيخنشينهاي تشکيل دهنده امارات) واگذار نمودند و کليه اتباع اين جزاير تابعيت امارات را داشتند. حفظ امنيت را نيز شرطه (پليس) امارات به عهده داشت و حتي پرچم اين کشور بر سر در همه ادارات در اهتزاز بود. شيخنشين شارجه علاوه بر تأمين مايحتاج ساکنان اين جزاير و تدارک بهداشت، آموزش و غيره، حقوق ثابتي به آنها پرداخت ميکرد تا به اين ترتيب بهتدريج بر تعداد اتباع اماراتي بيفزايد، در حالي که اصولاً هيچ تبعه ايراني در اين جزاير زندگي نميکرد. بعد از تجزيه بحرين، انگليسيها به ايران اجازه دادند تا نيروهاي نظامي خود را در بخشي از اين جزاير مستقر کند، بدون اين که کمترين دخالتي در امور داخلي جزاير داشته باشد. اين اقدام صرفاً به منظور کاستن از تبعات خيانت محمدرضا پهلوي در مسئله بحرين بود. اين واقعيتي است که آقاي وديعي نيز به آن اذعان دارد: «سرانجام کار بحرين يکسره شد و در خليجفارس ايران که يکصد و پنجاه سال سر تصرف بحرين منازع داشت، کشور بحرين زاده شد. درين قضيه روش شاه و دولت توجيه نشد و مردم انتقاد کردند. ولي گرفتن تنب بزرگ و کوچک و توسعه نفوذ ايران در سراسر خليج و بهبود شرايط کار ايرانيان مقيم امارات عربي آنرا پوشاند». (جلد دوم، ص55) خواننده به خوبي درمييابد که آقاي وديعي در اين فراز صورت مسئله را تغيير ميدهد. در حاليکه بر اساس روايت وي، قبل از اين خيانت، بحرين يکي از استانهاي ايران به حساب ميآمد و آقاي فرخ سالها استاندار آن بود به يک باره بحث يکصد و پنجاه سال منازعه براي تصرف آن از سوي ايران مطرح ميشود و اين که عملکرد شاه و دولت در اين زمينه براي مردم تبيين نشده و گرفتن تنب بزرگ و کوچک آن را پوشانيد. البته برخلاف آنچه ادعا ميشود تباني محمدرضا پهلوي در مورد جزاير سهگانه بعد از تن دادن به تجزيه بخشي از خاک ايران صرفاً جنبه فريب افکار عمومي را داشت، به نوعي که هر زمان انگليس اراده ميکرد ميتوانست اين بخش از خاک ايران را نيز جدا کند، هرچند در اين ماجرا لندن اجازه داد که ارتش ايران به اين جزاير تردد کند، اما همانگونه که اشاره شد، اتباع ساکن در اين جزاير جملگي تبعه امارات بودند و ايران به هيچوجه در اداره امور داخلي آنجا نقشي نداشت. لذا به عنوان يک مناقشه کافي بود آنچه در مورد بحرين به صورت صوري انجام شد (يعني همهپرسي) در مورد ساکنان اين جزاير نيز صورت گيرد. علم در مورد آنچه با سردمداري انگليس برسر بحرين صورت گرفت ميگويد: «يکشنبه 20/2/49- امشب راجع به بحرين با يکي از دوستان در منزل خودم صحبت ميکرديم. بايد بگويم وضع نظرخواهي در آن جا خلاف اصول بود، يعني رفراندوم نبود. سؤال از جمعيتها و باشگاهها و اشخاص مختلف بود... حال نميدانم در ازاء اين گذشت، ما جزاير تنب و ابوموسي را ميگيريم؟» (خاطرات اسدالله علم، جلد دوم، ص47) وي در ادامه مدعي ميشود که شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را به تجزيه شدن از ايران به تصويب رساند، در حاليکه در اين زمينه رفراندومي صورت نگرفته و نظر مردم اخذ نشده بود. با اين وجود ميزان تلاش براي فريب ملت، آقاي وزير دربار را هم به خنده مياندازد: «سهشنبه 22/2/49-... شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را در داشتن استقلال کامل تصويب کرد. نماينده ايران هم فوري آن را پذيرفت. خندهام گرفته بود؛ گوينده راديو تهران طوري با غرور اين خبر را ميخواند، که گويي بحرين را فتح کردهايم. ولي اين خنده، به آن معني نيست که من با اين کار مخالفت دارم...» (همان، ص48)
خوشبختانه بعد از پيروزي ملت ايران بر استبداد دست نشانده و رفع سلطه بيگانه، گامهاي اساسي جهت خارج کردن جزاير سهگانه ايراني از وضعيت طراحي شده توسط انگليس برداشته شد. از يک سو به اختيارات گستردهاي که لندن به صورت حسابگرانه به امارات در اداره جزاير داده بود پايان داده شد (حضور پليس امارات و ساختار اداري آن) از ديگر سو جملگي ساکنان غير ايراني از جمله اتباع مصري که امارات به عنوان کادر آموزشي به اين جزاير گسيل داشته بود به تدريج اخراج شدند و حاکميت واقعي ايران بر اين بخش از قلمروش عملاً از اين دوران آغاز شد، والا مشابه اقدام خائنانه در مورد بحرين تباني مشابهي نيز بر سر اين جزاير به عمل آمده بود که قدرت مانور زيادي را در خليجفارس به نيروهاي انگليسي ميداد. از آنجا که آقاي وديعي موضع خود را در مورد تعلق قطعي بحرين به ايران به صراحت ابراز کرده، خواننده متوجه ميشود وي به صورت فرمايشي در مقام دفاع از تبانيهاي پشت پرده برآمده است. اما دفاع تلويحي او از موضع پانايرانيستها در کنار حمايت وي از بازي فريب در مورد جزاير همچنان مبهم ميماند: «وقتي ايران با تصرف تنب کوچک و بزرگ موضع خود را در گلوگاه تنگه هرمز محکم کرد همه ايرانيان غرق غرور بودند. اما وقتي نخست وزير ايران از بحث يک وکيل مجلس (پانايرانيست) درباره بحرين از جا در ميرفت ايراني حقير ميشد» (جلد دوم، ص63) اين مواضع تبليغاتي زماني طرح ميشود که برخي از پانايرانيستها در خارج کشور به صراحت هم در مورد اقدام خيانت آميز جدايي بحرين و هم در مورد بازي فريب بعد از آن موضعگيري کردهاند. براي نمونه، آقاي ناصر انقطاع - يکي از پانايرانيستهاي مشهور- در اين زمينه مينويسد: «ولي، سران دولت ايران براي اينکه آواي اعتراض ميهن دوستان را خاموش و ذهنها را متوجه جاي ديگر کنند ناگهان شروع به تبليغات گستردهاي در زمينه تصرف سه جزيره (تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسا) کردند و در راديوها و نشريات دولتي چنان سروصدايي راه انداختند که آواي خشم ايراندوستان مخالف جدايي بحرين درآن گم شد.» (پنجاه سال تاريخ با پانايرانيستها، نوشتهي ناصر انقطاع، شرکت کتاب، لوسآنجلس، ژانويه 2001م، ص153) در ادامه آقاي انقطاع به نقل از تيمسار دريابد فرجالله رسايي از توافقنامه محرمانه شاه با انگليس پرده برميدارد. براساس اين توافقنامه جزيره ابوموسي توسط امارات اداره ميشد و نيروهاي مسلح شاهنشاهي صرفاً حق تردد در قسمت شرقي جزيره را داشتند که خالي از سکنه بود: «مهمترين بخش نوشته تيمسار دريابد فرجالله رسايي آنجا است که مينويسد: ... از آن تاريخ جزيره ابوموسا به دو بخش تقسيم گرديد و قسمت شرقي آن در اختيار دولت ايران قرار گرفت ... ولي حقيقت آن است که دولت شاه، ضمن بستن پيماني که هرگز آن را براي ملت ايران در آن روزها فاش نکرد، پذيرفت که جزيرههاي ياد شده را با امارات متحده مشترکاً اداره و فرمانروايي کنند، و شايد تصرف نکردن دو جزيره تنب بزرگ و کوچک نيز بهمين انگيزه بود. اين نکته محرمانه، پس از انقلاب بهمن سال 57 اندک اندک فاش شد. و اکنون آخوندها بگفته معروف «دبه» درآورده و آن بخش باختري را نيز از آن ايران کردهاند، و امارات متحده از اين نکته خشمگين است، و همهي سروصداهايي که در اين سالها بلند است مربوط به اين بخش از جزيره ابوموسا است.» (همان، صص161-160) بنابراين پانايرانيستها نيز معتقدند لندن براي پوشاندن ماهيت رژيم پهلوي اجازه داد نيروهاي ارتش در بخش غيرمسکوني جزيره ابوموسي پياده شوند. حضور نظامي ايران در اين جزيره، براساس توافقات پنهان صرفاً جنبه تشريفاتي داشت؛ زيرا بافت جزيره کاملاً غيرايراني بود. آيا طي اين سالها اين فريب بزرگ از ديد آقاي وديعي پنهان مانده است؟
موضوع محوري ديگري که ميتوان با بررسي دقيق آن بهرهبرداري بهتري از کتاب آقاي وديعي کرد، موضوع شبکهها و سازمانهاي مخفي وابسته به بيگانه، به ويژه رژيم صهيونيستي فعال در ايران عصر پهلوي است. قبل از ورود به اين بحث لازم به يادآوري است که برخي مورخان معتقدند آقاي وديعي در اواخر عمر رژيم پهلوي به تشکيلات سري فراماسونري پيوست و بدون اين پيوند امکان رشد وي تا رده وزارت وجود نداشت. اين صاحبنظران براساس اسناد و مدارک، آخرين موقعيت نويسنده اثر را در لژ مولوي دبيري آن عنوان ميکنند. با اين وجود سعي خواهد شد اساس بر پذيرفته شدهها از جانب آقاي وديعي گذاشته شود. ايشان در اولين موضعگيرياش دربارة اين سازمانهاي وابسته به بيگانه بهگونهاي سخن ميگويد که گويا با اين مقولات کاملاً بيگانه است: «من بعض نهادها را که مد شده بود نميفهميدم، از جمله آنها کلوپ روتاري، باشگاه لاينز که بعدها به نام شيرمردان و شيرزنان و شيربچهها درآمد و نيز فراماسونري و مانند آن را اين آخري مخفيانه بود و درباره آن کتابها خوانده بودم و هيچ نميفهميدم خاصيتش براي درون و برون آدمي در چيست... بعدها روزي اسمعيل رائين در جمعي از روزنامهنگاران و نويسندگان سر نهار حرف از فراماسوني ميزد و گفت که همه و همه را ميشناسد و دارد کتابي مينويسد. يکي از حاضران گفت حتماً فلاني هم هست. گفت من کتابم رو به اتمام است و ميدانم چه کسي هست و چه کسي نيست. قاعدتاً وديعي استعداد ندارد. اما در مورد کلوپ روتاري و لاينز من واقعاً حالت آدمهاي عقبافتاده را داشتم و دارم. اول نميفهميدم چرا ما باشگاه وارد کنيم، حال خيريه باشد يا شريه، انساني باشد يا حيواني. ثانياً چرا آنها مرا براي سخنراني دعوت ميکنند و من هم ميروم و همان حرفهاي خودم را ميزنم و ناهاري ميخوريم و هيچ چيز، واقعاً هيچ نکتهاي عايد ذهن من نميشود.» (جلد اول، ص530) اين اظهار بياطلاعي وديعي را از ماهيت تشکلهايي که از ابتداي به روي کار آورده شدن رضاخان همواره همه امور کشور اداره ميکردند حتي خوانندهاي با کمترين اطلاعات تاريخي نميتواند بپذيرد. به ويژه اينکه حتي دوستان و اطرافيان احتمال عدم عضويت وي را منتفي ميدانستند. نبايد از اين مورد غفلت کرد که تشکيلات فراماسونري در ايران از دوران قاجار به صورت مخفيانه شکل گرفت و بعد از کودتاي انگليس عليه اين سلسله و به روي کار آوردن رضاخان اين سازمان سري در عمل اداره کشور را عهدهدار شد. بعد از کودتاي 28 مرداد 1332 آمريکاييها براي تقويت موقعيت خود نسبت به انگليسيها- که سالهاي مديدي به طور مطلق بر ايران حاکم بودند- سازمانهاي نيمه مخفي مثل روتاري و لاينز در ايران راهاندازي کردند تا بر سرعت عمل خود در ساماندهي طيف جديدي از مديران کشور بيفزايند. البته فراماسونري داراي شاخههاي مختلفي است که يهوديان کشورهاي مطرح اروپايي و سپس آمريکا از بدو پيدايش آن تاکنون به هدايتش پرداختهاند. متأخر بودن واشنگتن در اين زمينه و همچنين ورود به عرصه سلطهگري بر ايران، اين دولت را ناگزير ميساخت در کنار بهرهمندي از شبکه فراماسونري خاص خود- که به دليل سري بودن فعاليتها از سرعت عمل کندي برخوردار است- باشگاههاي نيمه مخفي زود بازدهي همچون روتاري را راهاندازي کند. آمريکاييها اميدوار بودند با استفاده از اين سازمانهاي موازي بر عقب ماندگيهاي خود در ايران نسبت به انگليس فائق آيند. لذا اولين دولتي که بعد از کودتاي 1332 واشنگتن با ترکيبي از وزيران دلخواه واشنگتن راهاندازي شد دولت منصور بود. آقاي وديعي نيز به اين مقوله اذعان دارد: «در ميان اعضاي دولت منصور سه زميندار وجود داشت چندين فراماسون و بسياري عضو روتري، علاوه بر منصور که نخستوزير زاده بود، صدر وزير کشور نيز از صدرالاشراف بود.» (جلد اول، ص536) متأسفانه اين واقعيت تلخ از دورة به روي کار آورده شدن رضاخان در تاريخ معاصر ايران کاملاً خودنمايي ميکند و وزرا بعد از گذار از سازمانهاي وابسته به بيگانه چنين موقعيتي را کسب ميکردند؛ به عبارت ديگر، افراد تا زمانيکه در اين سازمانهاي مخفي پايبندي کامل خود را به قدرتهاي مسلط بر ايران، به ويژه صهيونيستها، به اثبات نميرساندند امکان دستيابي به پستهاي حساس برايشان وجود نداشت. آقاي وديعي ضمن اعتراف به اين واقعيت تجاهلالعارف و از دليل آن ابراز بياطلاعي ميکند: «نميفهميدم کيست که روتري را چنان قدرت ميدهد که دو تن از بزرگان و مشاهير کابينه حسنعلي منصور به من گفتند ما خواستيم برويم دانشگاه تهران نشد رفتيم روتري و حالا دانشگاه به ما محتاج است... من حرف آنها را قبول ندارم زيرا هر دو آدمهاي با صلاحيتي بودند.» (جلد اول، صص2-531) نويسنده اثر اين قاعده را در مورد وزراي ساير کابينهها از جمله کابينهاي که خود در آن عضويت داشت قابل تعميم ميداند، اما از سر احتياط بلافاصله در اظهارات وزرايي که خود به اين امر اعتراف داشتند ترديد روا ميدارد: «آن روزها نهاوندي را مثل عاليخاني رئيس نازل شده به دانشگاه ميشناختند. او استاد دانشگاه نبود و بعدها خود او براي من گفت خواستم دانشيار دانشکده اقتصاد شوم نگذاشتند. رفتم روتري شدم. وزير کردند. مبالغه ميکرد. حقيقت به اين اندازه مزاحانگيز نبود.» (جلد دوم، ص74) آقاي وديعي خود را ناآگاه مطلق از عملکرد اين سازمانهاي وابسته به بيگانگان جلوه ميدهد، اما ابراز ناراحتي شديد وي از شرکت محمدرضا پهلوي در کنفرانسهاي سالانهشان يا پيامهاي رسمياش به آنها کذب بودن اين تظاهر را مينماياند. «اندوه من آن وقت بالا ميگرفت که مثلاً کنفرانس سالانه لاينز با حضور شاه يا با پيام شاه افتتاح ميشد و مثلاً در ارديبهشت 1342 و در آنجا شاه مطالب مهمي را به بهانه نابينايان درباره مالک و رعيت، ما نابينا و معنا فقير عنوان ميکند؟!... در چشم من اين نهادها اجسامي بودند خارجي و شناور در فضاي ما که هم نامفهوم عامه بودند و هم نامطلوب مردم. ولي رفقا بسيار مرا از اين بابت عقب مانده ميديدند. و من عقب مانده را دو سه بار دعوت کردند تا برايشان سخن برانم؟!
... وقتي شاه ميگفت: «... فساد در جامعه ما ريشه در وجود اقليتي دارد...» ديگر چنين شاهي نميتواند حامي فراماسون و کلوپروتاري و حتي لاينز و غيره باشد وگرنه ميشود نقض غرض.» (جلد اول، ص531)
هرچند آقاي وديعي به صورت مبهم اين سازمانهاي مخفي و نيمه مخفي را «اجسام خارجي» ميخواند، اما به ارتباط خود با آنان در سطح حضور براي تشريح موضوعي اذعان دارد. همچنين تلويحاً از حضور محمدرضا پهلوي در اجتماعات آنان از آن جهت که اين سازمانها منشأ فساد بودند، انتقاد ميکند و اين ارتباط را با شعارهاي شاه در تعارض ميخواند. اين اظهارات پرتناقض روشن ميسازد که مکانيزم اداره کشور توسط غرب و صهيونيستها چگونه بوده است. يکي از بحثهاي مهم در تاريخ معاصر کشور همواره کشف چگونگي دخالت بيگانه در اداره امور جاري و تصميمسازيهاي کلان است. زماني که از وابستگي پهلويها سخن به ميان ميآيد، برخي نيروهاي غربگرا حسابگرانه تصويري ابتدايي و ساده از اين موضوع ارائه ميدهند و سپس آن را به تمسخر ميگيرند تا در نهايت به نفي چنين ارتباطي نايل آيند. اين جماعت به ويژه در محيطهاي آموزشي و علمي با تکيه به اينکه آيا ممکن بوده است رضاخان و سپس محمدرضا پهلوي براي اتخاذ هر تصميمي ولو ناچيز با بيگانگان تماس بگيرند در اساس وابستگي ترديد ايجاد ميکنند، در حاليکه از لابلاي آثاري همچون «شاهد زمان» هر صاحبنظري به خوبي ميتواند دريابد که چگونه بدنه کارشناسي کشور در چارچوب سازمانهاي مخفي هدايت ميشد تا منافع قدرتهاي بيگانه مسلط بر ايران کاملاً برمنافع ملت برتري يابد.
وقتي آقاي وديعي اذعان ميدارد که تقريباً همه وزرا از طريق اين سازمانها به کابينهها وارد ميشدند تا حدودي ميتوان به بخشي از مکانيزمي پي برد که در دوران پهلويها بر کشور حاکم شده بود. اين وضعيت دقيقاً در مورد دربار، مجلسين و ديگر مراکز مهم سياسي و اجرايي صدق ميکرد. با شناخت اين ساختار ميتوان دريافت چرا يکباره دربار، هيئت دولت، مجلسين و... به خيانت جدايي بحرين از ايران رأي دادند و حتي کارشناساني چون آقاي وديعي که تا قبل از تصميم بيگانه در مقام دفاع از مالکيت ايران بر اين بخش از خاکش بودند به ناگاه توجيهگر اين اقدام ضدملي شدند. بنابراين اين اثر کمک شايان توجهي به اهل تحقيق در جهت شناخت مکانيزم پنهان اداره کشور توسط بيگانه ميکند. البته صاحب اثر بعد از اذعان به اين واقعيت که بدنه کارشناسي کشور در اين سازمانهاي مخفي سازماندهي ميشدند و بيان اين که محمدرضا پهلوي نيز کاملاً همراه با اين «اجسام خارجي» بوده است، تلاش ميکند ادعايي سطحي را مبني بر استقلال شاه مطرح کند که همه آگاهان بر خلاف واقع بودن آن واقفند. آقاي وديعي در فرازي از خاطرات خود فراماسونها را در مورد اصلاحات ارضي مردد و همين ترديد را عامل تنبيه آنها توسط شاه ميخواند: «در حکومت اميني و بعد آن شاه به کرات اخطارهايي داد. اين دسته از رجال تنها بعد از واقعه 15 خرداد 42 شروع به تاييد کردند ولي شاه که از آنها دلخور بود سرانجام آنها را وسيله کتاب اسمعيل رائين تنبيه کرد. همه فراماسونها مردد نبودند ولي مرددين آنها مؤثرترين آنها بودند.» (جلد اول، ص450) ترديد برخي فراماسونها نسبت به طرح آمريکايي اصلاحات ارضي کاملاً طبيعي بود. شاخههاي غيرآمريکايي فراماسونري در ارتباط با اين طرح که بازار ايران را به روي کالاهاي مصرفي آمريکايي بيشتر ميگشود عليالقاعده نميتوانستند چندان فعال باشند. اما اينکه محمدرضا پهلوي در موقعيتي قرار داشته باشد که بتواند سازمان فراماسونري وابسته به لندن را توبيخ کند ادعايي غيرمستند و خلاف واقع است. همانگونه که ميدانيم حضور رسمي آمريکا در معادلات داخلي ايران بعد از کودتاي 28 مرداد 1332 شدت يافت. سهمخواهي روزافزون اين قدرت نوظهور تقابل آشکاري با نفوذ ديرپاي انگليس در ايران بود؛ لذا از اين زمان تا نيمه دوم دهه 40 خ. که عملاً لندن به سروري واشنگتن در تهران تن داد رقابتهاي اين دو کشور بعضاً به مرز تنشهاي جدي ميرسيد. از جمله اين تنشها افشاي شبکه مديران وابسته به شبکههاي مخفي يکديگر بود. آمريکاييها در اين چارچوب اسنادي را در اختيار اسماعيل رائين قرار دادند تا موقعيت سازمان مديران وابسته به لندن را تضعيف کند. متقابلاً انگليسيها اسنادي را در اختيار بهار قرار دادند تا با انتشار کتاب «ميراث خواران استعمار» شبکه مديران در خدمت واشنگتن را متزلزل نمايد. اين ستيز حتي با روي کار آمدن دولت منصور که اولين دولت کاملاً مطلوب آمريکا بود پايان نيافت. البته بعد از استقرار دولت هويدا در نيمه دوم دهه چهل تا زمان سقوط پهلويها در ايران همواره جناح آمريکا اکثريت و جناح وابسته به انگليس اقليت را در کابينه و مجلسين داشتند؛ لذا اين ادعا که محمدرضا پهلوي فراماسون وابسته به انگليس را تنبيه کرد هرگز واقعيت ندارد؛ زيرا براساس اسناد، اطلاع از فعاليتهاي دوکانون در ايران براي محمدرضا پهلوي به معناي گذر از خط قرمز بود و شاه حق نداشت علاوه بر فعاليتهاي «سيا» در مورد تشکيلات فراماسونري کسب اطلاع کند. جالب آن که تمامي افراد داراي موقعيت در دربار، حتي اشرف، توسط پليس مخفي (ساواک) تحت کنترل بودند و مکالماتشان شنود ميشد، اما ساواک اجازه نداشت کوچکترين اقدامي جهت کسب اطلاع از فعاليتهاي بسيار گسترده سازمانهاي مخفي ساخته و پرداخته دولتهاي مسلط بر ايران بکند. آقاي احسان نراقي که وي نيز همچون آقاي وديعي بياطلاع از وضعيت سازمانهاي مخفي در ايران نيست به اين واقعيت کاملاً معترف است که کليه مشاغل کليدي در دوران پهلوي در اختيار سازمان فراماسونري بوده است، هرچند که وي با انگيزهاي کاملاً متفاوت در صدد تبرئه فراماسونها برميآيد: «تصميم شاه به انتصاب تحميلي شريفامامي يعني مرد مورد اعتماد خويش به سمت استاد اعظم ماسونهاي ايران، ضربه سختي به اصول اساسي فراماسونري وارد ساخت،... به اين ترتيب، فراماسونري در ايران، طي دوره دوم سلطنت شاه (1357-1332) کاملاً خود را در اختيار او قرار داد و در مقابل، اين امکان را به دست آورد تا بتواند کليه مشاغل کليدي را در دست گيرد...، 3000 ماسون جديد هم که مطابق با اصول اساسي فراماسونري همه چيز را در رمز و راز حفظ ميکردند، به صورت خدمتگذاران مطمئن و فرمانبردار رژيم خودکامهاي درآمدند که به دنبال تکنوکراتهائي بدون کنجکاوي و خادم ميگشت. (از کاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص354)
صرفنظر از گرايش آقاي نراقي براي تطهير سازمان فراماسونري در ايران، وي نيز اذعان دارد که کشور توسط عناصر وابسته به سازمانهاي مخفي و نيمه مخفي مرتبط با آمريکا، انگليس و اسرائيل اداره ميشده است. با علم به اين واقعيت ميتوان درک کرد که چرا غرب، ابتدا رضاخان فاقد سواد خواندن و نوشتن و سپس فرزندش را که وي نيز جز خوشگذراني با هنر! ديگري آشنا نبود به قدرت رساند. در واقع براساس خاطرات همه دستاندرکاران رژيم پهلوي و اسناد مختلف، اداره کنندگان واقعي کشور بعد از روي کار آورده شدن پهلوي اول تشکيلات مخفي مرتبط با بيگانگان بودند. البته آقاي وديعي در اين زمينه دچار تناقضات ديگري نيز شده است؛ وي از يک سو در مقام تخطئه اين «اجسام خارجي» برميآيد و از ديگر سو از عناصر شاخص فراماسونري در ايران تمجيد ميکند: «خدمت شادروان محمد علي فروغي که حقش به اهل مطالعه حلال ميباشد در شهريور 20 به ايران مسلم است، جمله معروفي به مناسبت هجوم معروف به ورود متفقين به ايران دارد که در محل مجلس ادا کرد و آن اينکه: ميآيند و ميروند و به ما کاري ندارند. اين سخن شايد آن روز براي آرام کردن اذهان ساده، مصلحت و عين سياست بوده ولي حيف که از دهان آن مرد... ديديم که اولاً نيامدند که هجوم کردند ثانياً فقط نماندند بلکه اشغال کردند و غارت و افساد...» (جلد اول، ص172) و در فرازي ديگر در مورد نقش فروغي در انتخاب محمدرضا پهلوي به پادشاهي بعد از رضاخان ميگويد: «شاه پير را به تبعيد بردند و وليعهد به تدبير آن گونه مرداني که در تاريخ پيوسته مصلحت ملک را بر مصلحت خويش ترجيح دادهاند شاه شده بود.» (همان، ص168)
اظهار آقاي فروغي در مورد حمله متفقين در واقع دستورالعملي بود به رضاخان براي عدم مقاومت، زيرا پهلوي اول از جايگاه اين فراماسونر نزد انگليسيها کاملاً آگاه بود؛ بنابراين جمله مورد انتقاد آقاي وديعي صرفاً خطاي ساده يک فراماسون برجسته نبود. قواي ايران در برابر هجوم بيگانه ميبايست از هر مقاومتي پرهيز ميکرد و متأسفانه همين رهنمود نيز موجب شد که رضاخان دستور عدم مقاومت را به ارتش اعلام نمايد. محمدرضا پهلوي در اين زمينه ميگويد: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند.» (محمدرضا پهلوي، پاسخ به تاريخ، ترجمه دکتر حسين ابوترابيان، تهران، نشر زرياب، چاپ هشتم، 1381، ص95) همچنين برخي فرماندهان مطرح ارتش در خاطرات خويش اين واقعيت را تکرار کردهاند. رزمآرا در صفحه 137 کتاب خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلي رزمآرا مينويسد: «بلافاصله با شاه مذاکره و امر عدم مقاومت صادر شد.» پاليزبان نيز همين روايت را تأييد ميکند و ميگويد: «فرمانده لشکر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: برحسب فرمان شاهانه ترک مخاصمه آغاز شده است.» (خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان، ص104) آقاي وديعي در اين اثر به دستور خفتبار رضاخاني هيچگونه اشارهاي ندارد و صرفاً انتقاد لطيفي از فروغي ميکند. همچنين خواننده اين ادعاي نويسنده را نميپذيرد که چنين فراماسون برجستهاي مستقل از سازماني که به آن وابسته بوده است در امر خطيري چون تعيين جانشين رضاخان اقدام کرده باشد. زيرا برخلاف ادعاي مطرح شده، فروغي حتي در مورد موضوعات کم اهميتتر، آنجا که پاي منافع لندن در ميان بوده هرگز به مصلحت ايران پايبند نمانده است. براي نمونه دکتر محمد مصدق شمهاي از خيانتهاي فروغي را اينگونه بيان ميدارد: «در جريان [جنگ] اول جهاني که بعضي از دول از نظر تبليغات و مصالح خودشان وجوهي در ايران بمصرف رسانيدند دولت انگليس هم براي حفظ منافع خود پولهائي خرج نمود ... دولت انگليس تمام پولهائي را که در آن جنگ براي پيشرفت سياست خود در ايران خرج کرده بود از دولت مطالبه مينمود و دولت انکار ميکرد تا اينکه تغيير سلطنت پيش آمد [کودتاي 1299 و روي کار آمدن رضاخان] محمدعلي فروغي نخستوزير شد و ضمن نامهاي بسفارت انگليس مطالبات آن دولت را تصديق کرد. در مجلس ششم که مستوفيالممالک نخستوزير وثوقالدوله را بوزارت ماليه و فروغي را بوزارت جنگ معرفي نمود نسبت بوثوقالدوله براي تصويب قرارداد 9 اوت 1919 قرارداد تحتالحمايگي ايران و نسبت بفروغي براي تصديق دعاوي دولت انگليس من اعتراض کردم.» (خاطرات و تألمات مصدق، به قلم دکتر محمد مصدق، بکوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص5-164) در حاليکه خدمات فروغي به انگليس محدود به آنچه در اين فراز مورد اعتراض دکتر مصدق قرار گرفته نبوده است، چگونه ميتوان تصور کرد که چنين فردي در معرفي محمدرضا به جاي پدرش آن هم در کشوري که اهميت آن براي انگليساظهر منالشمس است در چارچوب سياست لندن عمل نکرده باشد؟ به ويژه اينکه همگان به اين واقعيت اذعان دارند که پهلويها مخلوق سياست اين دولت بودند. کما اينکه مصدق نيز در اين زمينه ميگويد: «همه ميدانند که سلسله پهلوي مخلوق سياست انگليس است». (همان، ص339) آقاي وديعي به منظور به فراموشي سپرده شدن آنچه ميتواند خفت تاريخي ملت ايران نام گيرد از علل وقايع شهريور 20 در ميگذرد و به داستانسرايي در مورد خدمات غرور آفرين رضاخان ميپردازد: «به نظرم چشم من بر افق سياسي مملکت با وقايع شهريور 20 باز شد. و به نظرم ما همانيم که نسل پس از شهريور 20 نام دارد. ناگهان مملکت از شمال و جنوب از هوا و زمين قبضه بيگانگان شد... با برادرم به پل راهآهن (فوزيه) رفتيم و تماشايي سير از آن شاهکار جديدي که راهآهن سراسري نام داشت کرديم. همه چيز رو به راه و منظم و پاکيزه بود و غرور از در و ديوار ايستگاه راهاهن تهران ميباريد. همين دو هفته پيش بود که پدرم تالارها، سکوها و پايهها و لوح يادگاري را به ما نشان داد و گفت همه مردم از بابت قند و چاي خود سالها پرداختند تا اين راهآهن ساخته شد.» (جلد اول، ص162)
به منظور روشن شدن خاستگاه سياسي تأسيس خطآهن شمالي- جنوبي بلافاصله بعد از به روي کارآورده شدن رضاخان، ميبايست سوابق تاريخي آنرا مورد توجه قرارداد. در کتاب «تاريخ بيست ساله ايران» در اين زمينه ميخوانيم: «يکي از علل انقراض قاجاريه و خلع احمدشاه مخالفت صريح با کشيدن خط آهن از بحر خزر به خليجفارس بود که انگليسها نهايت علاقه و کوشش را به کشيدن اين رشته خط داشتند و تا پرونده امر و سوابق اين مسئله در دسترس مطالعه خوانندگان گرامي قرار نگيرد متوجه علل و موجبات احداث راهآهن بين خرمشهر و بندر جز نخواهند گرديد و علت مخالفت سلطان احمدشاه را نميتوانند درک نمايند... انگليسها براي مفتوح ساختن باب مذاکره در اطراف ساختمان و کشيدن اين راهآهن بوسائل مختلفه متشبث و از هر طرف مشغول اقدام شدند، از جمله بوسيله شاهزاده نصرتالسلطنه... پس از آنکه پيشنهاد مزبور به سمع سلطان احمدشاه رسيد و از چگونگي تقاضاي انگليسها مستحضر گرديد در پاسخ گفت «راهآهني که بصلاح و صرفه ايران است، راهآهني است که از دزداب (زاهدان فعلي) شروع بشود و مسير آن به اصفهان و تهران باشد و از آنجا به اراک و کرمانشاهان متصل بشود يعني از شرق بغرب ايران چنانکه از زمان داريوش هم راه تجارت هندوستان بآسيا و سواحل مديترانه همين راه بوده است و اين راه براي ملت ايران نهايت صرفه را از لحاظ تجارت خواهد داشت.»... اما منافع استعماري انگليس براي حفظ هندوستان از مخاطرات احتمالي و بمنظور استفاده از خط آهني که در حمله احتمالي بخاک روسيه شوروي پس از انقلاب اکتبر 1917 مورد استفاده قرار گيرد ايجاب ميکرد که خط آهن ايران شمالي و جنوبي کشيده شود. اصولاً انگليسها قبل از انقلاب اکتبر هم علاقهمند بودند که از لحاظ هندوستان خط آهن ايران بين شمال و جنوب باشد. کما اينکه در ماده 2 امتيازنامه رويتر که در سال 1871 م (1250 خ) که ناصرالدين شاه کليه منابع زيرزميني، مالي و صنعتي کشور را به بارون رويتر تبعه دولت انگليس اعطا نموده است حاکي است که دولت ايران از براي مدت هفتاد سال امتياز مخصوص و انحصار قطعي راهآهن بحر خزر الي خليجفارس را به ژوليوس رويتر و شرکاء يا بوکلاء آنها اعطا و واگذار مينمايد.» (تاريخ بيست ساله ايران، حسين مکي، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص9-257) آيا اجراي مفاد قرارداد خفتبار رويتر که با مقاومت ملت ايران ملغي شده بود ميتواند منشأ غرور باشد؟! به لحاظ تاريخي ميدانيم انگليسيها بعد از تثبيت موقعيت خود در جنوب ايران، همواره به دنبال دستيابي به شمال کشور بودند. اين تمايل بيشتر در رقابت با روسها و جلوگيري از توسعه نفوذ آنها معنا مييافت. همانگونه که کتاب «تاريخ بيستساله ايران» روشن ميسازد نزديک به پنجاه سال قبل از اينکه رضاخان اين خواسته انگليسيها را عملي سازد در ماده دوم امتيازنامه رويتر در سال 1872 م. چنين آمده بود: «دولت عليه ايران از براي مدت هفتاد سال امتياز مخصوص و انحصار قطعي راهآهن بحر خزر الي خليجفارس را به بارون دو رويتر و به شرکاء يا به وکلاء اعطاء و واگذار مينمايد...» (عصر بيخبري، ابراهيم تيموري، انتشارات اقبال، چاپ سوم، سال 1357، ص108)
قابل توجه است که از نظر تاريخي همچنين در سال 1889 م. جرج ناتانيل کرزن – که بعدها عهدهدار وزارت خارجه انگليس ميشود- در پي يک تور شش ماهه در سراسر ايران در کتاب معروف خود «ايران و قضيه ايران» مينويسد: «ارتباط راهآهن تهران به مشهد بدون ترديد کالاهاي انگليسي زيادتر از حالا را به بازارهاي خراسان خواهد رسانيد اما شاهراه وارداتي اجناس هند و انگليس بايد کما کان طريق جنوب باشد. چون در آن حدود راه رقابت براي ديگران مسدود است و عقل و سلاح انگليسي ايجاب مينمايد که در اصلاح و بهبود جادههاي جنوب تلاش کنيم.» (ايران و قضيه ايران، کرزن، ترجمه غلامعلي وحيد مازندراني، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم، سال 1380، جلد1، ص797) انگليسيها که در دوران قاجار با وجود قراردادهاي مختلف نتوانستند به يکي از اهداف خود يعني احداث راهآهن جنوبي- شمالي نايل آيند به ويژه بعد از شکست قرارداد 1919 مصمم شدند تا با توسل به کودتا، فردي را به قدرت رسانند که به بهترين وجه خواستههاي آنها تامين گردد. در سال 1306 خ- (1927 م.) هنگامي که طرح خطآهن (شمال- جنوب) به اجرا در آمد آرزوي ديرينه لندن – حدود يک قرني براي دستيابي سريع به شمال ايران در شرف تحقق قرار گرفت. در دوره قاجار مقاومت ملت ايران در برابر قراردادهايي چون رويتر مانع از اجرايي شدن اين برنامه سوقالجيشي انگليس شده بود؛ لذا به ديکتاتوري نياز بود تا با سرکوب شديد مردم امکان تحقق اين تمايلات سلطهطلبانه بيگانه را فراهم آورد. در کتاب «تاريخ بيستساله ايران» در اين زمينه همچنين ميخوانيم: «در کابينه سردار سپه در تاريخ 9/3/1304 قانوني از مجلس گذشت که از هر يکمن (سه کيلو) قند و شکر و چاي که بايران وارد ميشود يا در کشور توليد ميگردد دو ريال عوارض براي ساختمان راهآهن بگيرند و بدين ترتيب هزينه ساختمان راهآهن سراسري تامين گرديد و براي نقشهبرداري بوسيله کمپانيهاي خارجي دعوت بعمل آمد بدين وسيله انگليسها بمقصود خود نائل آمدند که اولين قدم را بردارند. يکي از کمپانيهائي که در امر نقشهبرداري و بعداً در ساختمان قسمتي از راهآهن سراسري نمايندهاش به ايران آمد کمپاني ساختماني يولن آمريکائي بود. الهيار صالح که در آنموقع بسمت مترجمي در سفارت آمريکا مشغول خدمت بود براي نگارنده حکايت کرده که من مامور شدم با نماينده کمپاني يولن براي مترجمي نزد سردار سپه که در آنموقع رئيسالوزراء، بود بروم و مطالب طرفين را ترجمه نمايم. در اين ملاقات نماينده کمپاني يولن به سردار سپه گفت: چون کشور ايران تقريباً خالي از سکنه و بيش از 15 ميليون جمعيت ندارد و طول خط شمال به جنوب زياد است با کمترين مخارج ميتوان راههاي اصلي ايران را شوسه کرد و احتياجات ايران را کاملاً مرتفع ساخت، بعلاوه اگر چنين خطي (از شمال بجنوب) هم ساخته شود از لحاظ ترانزيت فاقد اهميت تجارتي خواهد بود و اسباب ضرر خواهد گرديد و ايران بايستي داراي خطآهني گردد که از لحاظ ترانزيت و حمل و نقل دخل و خرجش برابر باشد و بهترين طريق راهآهن شرق بغرب خواهد بود که آسيا را باروپا متصل کند. پس از ترجمه اين مطالب سردار سپه که تا آنموقع باسکوت کامل همه را شنيده بود ناگهان برخاست و با ناراحتي بطرف نقشه ايران که بديوار اتاق نصب شده بود رفت و گفت باين آدم بگو من ميخواهم از اينجا تا اينجا را (با انگشت خود نقشه را از بحر خزر تا محمره نشان داد) به وسيله راهآهن بهم متصل کنم به او چه مربوط که ضرر ميکند يا صرفه ايران نيست» (تاريخ بيستساله ايران، حسين مکي، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص1-260) نظرات کارشناسي محدود به نظر نماينده کمپاني يولن نيست. دکتر مصدق نيز به عنوان يک صاحبنظر اقتصادي چه در دوران رئيسالوزرايي رضاخان و چه بعد از شهريور 1320 اين اقدام را خيانت به ملت ايران ميخواند: «در خصوص راهآهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باين راه در مجلس صحبتي ميشد و يا لايحهاي جزء دستور قرار ميگرفت من با آن مخالفت کردهام. چونکه خط خرمشهر- بندر شاه خطي است کاملاً سوقالجيشي و در يکي از جلسات حتي خود را براي هر پيش آمدي حاضر کرده گفتم هرکس باين لايحه راي بدهد خيانتي است که بوطن خود نموده است که اين بيان در وکلاي فرمايشي تاثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني کرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شوراي ملي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آنکه ترانزيت بينالمللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي که بمنظور سوقالجيشي ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بينالملل دوم همين راهي بود که اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند. ساختن راهآهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينکه ميخواستند از آن استفادهاي سوقالجيشي کنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن بايران بفروشد و از اين راه پولي که دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس کند... چنانچه در ظرف اين مدت عوائد نفت بمصرف کار[خانه] قند رسيده بود رفع احتياج از يک قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد کارخانههاي قند هم ميتوانستند خط راهآهن بينالمللي را احداث کنند که باز عرض ميکنم هرچه کردهاند خيانت است و خيانت» (خاطرات و تالمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، 1365، صص 352-349) قطعاً آقاي وديعي از اظهارات ساير صاحبنظران و کارشناسان در زمينه اين اقدام رضاخان بياطلاع نيست، لذا تلاش وي براي مثبت جلوه دادن جهتگيريهاي فعاليتهاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي (که توسط فراماسونها از ابتداي به روي کار آورده شدن پهلوي اول دنبال ميشد) مسئلهاي است که درک آن براي خواننده اثر چندان دشوار نيست. از آنجا که خيانتهاي رضاخان محدود به يک حوزه نبود. وي هر آنچه را که انگليسيها براي به سلطه کامل درآوردن ايران در سر داشتند به طور غيرمستقيم، با اتکا به مديريت مياني فراماسونها و به روش قلدرمآبانه خود به انجام ميرساند. به منظور اجتناب از طولانيتر شدن بحث صرفاً به ذکر نمونهاي ديگر در مورد تمديد قرارداد خفتبارتر نفتي با انگليس بسنده ميکنيم: رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت که قرارداد امتياز نفت را، که در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ کند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شرکت نفت ايران و انگليس امضاء کرد، و به موجب آن، همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتيکه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتياز نامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالکيت ايران درميآمد و حال آنکه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش عليرضا عروضي، چاپ پاکاپرينت (لندن)، 1991 م، جلد يک، ص234) با اين اقدام رضاخان بسياري از نگرانيهاي لندن در مورد اين قرارداد از جمله بر سر نداشتن پشتوانه مصوبه مجلس برطرف شد؛ براي لندن بسيار نگران کننده بود که زماني ملت قرارداد استعماري دارسي را بدون پشتوانه قانوني اعلام کند. علاوه بر اين، رضاخان قرارداد دارسي را به مدت 32 سال تمديد کرد. مصدق در اين زمينه در مجلس چهاردهم ميگويد: «اگر امتياز دارسي تمديد نشده بود، در سال 1961 به بعد دولت نه تنها به صدي 16 عايدات حق داشت بلکه صدي صد عايدات حق دولت بود... بنابراين صدي 84 از عايدات که در 1961 حق دولت ميشود، بر طبق قرارداد جديد کمپاني آن را تا 32 سال ديگر ميبرد. صدو بيست و شش ميليون ليره انگليس از قرار 128 ريال 160128000000 ريال ميشود و تاريخ عالم نشان نميدهد که يکي از افراد مملکت به وطن خود در يک معامله 16 بيليون و 128 هزار ريال ضرر زده باشد و شايد مادر روزگار ديگر نزايد کسي را که به بيگانه چنين خدمتي کند.» (نگاهي به کارنامه سياسي دکتر مصدق، جلال متيني، شرکت کتاب (لسآنجلس)، 1384، ص425) قرارداد جديد همانگونه که آقاي ابوالحسن ابتهاج (رئيس سازمان برنامه و بودجه پهلوي دوم) در خاطراتش يادآور ميشود، امتيازات غيرقابل باور ديگري به انگليس داد، که حذف ماده 14 قرارداد دارسي از آن جمله بود. کتاب «طلاي سياه يا بلاي ايران» که به تفصيل به بررسي ابعاد اقدام فاجعهبار فراماسونها ميپردازد در اين زمينه مينويسد: «در امتياز مجددي که در سال 1312 بکمپاني نفت داده شده تنظيم کنندگان مواد امتيازنامه بهيچ نحو مندرجات قسمت اخير فصل 14 امتيازنامه دارسي را در نظر نگرفتهاند تا اينکه امتيازنامه بکيفيتي تنظيم گرديد که بنظر خوانندگان رسيد و مثل آن است که کمپاني يا شرکتي ابتدابساکن امتيازي درخواست نموده و دولت نيز آن امتياز را طبق مواد معينه به آن شرکت واگذار کرده و چنانچه قسمت اخير ماده 14 قرارداد دارسي مورد توجه دولت وقت و وزير دارائي وقت قرار ميگرفت هرگز امتيازنامه اخير که نکته اساسي در آن فراموش شده تنظيم نميشد. قسمت اخير فصل 14 امتيازنامه جهت اطلاع خوانندگان مجدداً درج ميگردد: «بعد از انقضاء مدت معينه اين امتياز تمام اسباب و ابنيه و ادوات موجوده شرکت بجهت استخراج و انتفاع معادن متعلق بدولت عليه خواهد بود. شرکت حق هيچگونه غرامت از اين بابت نخواهد داشت... توجه باين نکته ضروري است که امتياز دارسي 60 سال بوده و در سال 1961 مدت امتياز مزبور منقضي ميگرديد و بالنتيجه در سال 1961 کليه اسباب و ادوات و ابنيه موجوده و ماشين آلات و غيره متعلق به ايران ميشده و با در نظر گرفتن اصل اساسي ذکر شده در بالا که از هيچ حيث قابل خدشه نيست در سال 1932 که 31 سال از مدت امتيازنامه دارسي مقتضي شده بود سي و يک شصتم يا تقريباً معادل پنجاه و دو درصدم از کليه ادوات و اسباب و ابنيه و ساير لوازم کمپاني نفت متعلق به دولت ايران بوده و در آن تاريخ کمپاني فقط مالک چهل و هشت درصد از لوازم و ماشينآلات و اموال منقول و غيرمنقول بوده است که در انقضاء مدت 29 سال ديگر يعني 1961 آن 48 درصد نيز متعلق بدولت ايران ميشد و بنابراين تنظيم کنندگان قرارداد ميبايستي متوجه باشند که در سال 1932 دولت ايران علاوه از مالکيت کليه معادن و بنادر و مجاري و غيره مالک پنجاه و دو درصد تمام اموال منقول و غير منقول متعلق بکمپاني نفت بوده و چنانچه استيفاء حقوق ملت ايران منظور نظر ميبود حتمي و ضروري بود که علاوه از تعيين حقوق مربوط بحقالامتياز و ماليات و عوارض و غيره 52 درصد کليه دارائي شرکت نفت ارزيابي ميشد و در صورتيکه کمپاني مايل بتمديد ميبود يا بهاء واقعي تمام 52 درصد را نقداً بدولت ايران ميپرداخت و يا اينکه در قرارداد تصريح ميشد در انقضاء سال 1961 کليه دارائي منقول و غيرمنقول متعلق بدولت ايران است (طلاي سياه يا بلاي ايران، ابوالفضل لساني، انتشارات اميرکبير، چاپ اول، 1329، صص260-258)» پرداختن به ديگر ابعاد زيانبار اين اقدام رضاخان از حوصله اين نقد خارج است، اما توجه به اين نکته نيز ضروري است که تقيزاده (امضاءکننده قرارداد تمديدي) در برابر سؤال مجلس پانزدهم ميگويد: «من شخصاً هيچ وقت راضي به تمديد مدت نبودم و ديگران هم نبودند و اگر قصوري در اين کار يا اشتباهي بوده، تقصير آلت فعل نبوده بلکه تقصير فاعل بود که بدبختانه اشتباهي کرد و نتوانست برگردد» (نگاهي به کارنامه سياسي دکتر محمدمصدق، جلال متيني، ص193)
اما آيا از فراماسون برجستهاي چون تقيزاده ميتوان پذيرفت که وي آلت فعل بوده و رضاخان تصميم گيرنده يا به تعبير ديگر فاعل؟ همانگونه که ميدانيم رضاخان پس از اجراي نمايش آتش زدن قرارداد دارسي! علاوه بر تقيزاده به فروغي - از ديگر سرپلهاي فراماسونري در ايران- و حسين علاء (ماسون) و داور مأموريت داد تا مذاکره با شرکت نفت را پيگيري کنند؛ بنابراين نميتوان نقش فراماسونها را در چنين اقدامي صرفاً دنبال روي از رضاخان پنداشت، بلکه جملگي (آلت فعل و فاعل) در تمديد قرارداد دارسي به طور بسيار خفتبارتر از آنچه در دوران قاجار به امضا رسيده بود نقش مجري منويات لندن را ايفا کردند. دکتر مصدق در اين زمينه معتقد است همه عوامل وابسته به بيگانه با صحنهسازي به گونهاي عمل کردند که مردم به هيچ وجه از واقعيتهاي تلخ پشتپرده اطلاع نيابند: «بايد ديد آن صحنهسازيها چه بود. اولين رل آن به دست آقاي عباس مسعودي مدير اطلاعات صورت گرفت که طبق دستور شرکت اعتراض نمود و از آن انتقاد کرد و طبق دستور از اين جهت که اطلاعات هيچوقت از هيچ استعماري انتقاد نکرده و براي حفظ وضعيت خود هميشه با هر سياست استعماري در اين مملکت ساخته است. رل دوم را خود شرکت نفت بازي کرد که به دولت اعلام نمود و حقالامتياز سال 1310 کمتر از يک چهارم سال قبل خواهد بود... رل سوم را خود شاه بازي فرمود که امتيازنامه را انداخت در بخاري و سوخت... چهارمين رل بدست دکتر بنش وزير خارجه چکاسلواکي صورت گرفت که به جامعه ملل پيشنهاد نمود دولت ايران و شرکت نفت با هم وارد مذاکره شوند و کار را تمام کنند که چون مقصود طرفين همين بود جامعه ملل آن را تصويب نمود. پنجمين رل را هم آقاي سيد حسن تقيزاده بازي کرد که قبل از تقديم بمجلس قرارداد را منتشر ننمود و بمعرض افکار عمومي قرار نداد... پس لازم بود که قرارداد را خود شرکت تهيه کند و کسي از مفاد آن مطلع نشود تا مجلس بتواند آنرا در يک جلسه تصويب نمايد.» (خاطرات و تالمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص9-198) با توجه به اسناد و مدارک فراوان در مورد زيانهاي جبران ناپذيري که رضاخان به ارکان استقلال کشور در عرصه هاي اقتصادي،فرهنگي،سياسي و اجتماعي وارد ساخت به نظر مي رسد دفاع آقاي وديعي از عملکردهاي رژيم پهلوي که به اين حقايق تلخ کاملا واقف است بيشتر با انگيزه تطهير فراماسونرها باشد تا حمايت از پهلوي اول که اهميت چنداني به لحاظ شخصيتي نداشت.
صرفنظر از اين مطلب،برخي دفاع هاي نويسنده«شاهد زمان»از عملکردها در دوران پهلوي دوم نيز بدون ترديد به سهيم بودن وي در آنها بازمي گردد. براي نمونه، وي به صورت غيرقابل باوري از تبديل شدن دو حزب فرمايشي به يک حزب حمايت مي کند و حتي براي آن توجيه تئوريک ميتراشد. جالب اينکه شخص محمدرضا پهلوي در گذشته اي نه چندان دور در مقام تخطئه نظام تک حزبي برآمده و آنرا شاخص بارز ديکتاتوري خوانده بود، اما در نهايت به دليل شکننده شدن بيش از حد رژيمي که به صورت روزافزوني به سرکوب و خفقان متکي مي شد، شاه ناگزير از تن دادن به همه ابزارهاي آشکار و رسمي ديکتاتوري گرديد.اما آقاي وديعي که خود را در قامت روشنفکر مينماياند معاونت اين تنها حزب فرمايشي را که ملت يا ميبايست عضويت آنرا پذيرا شوند يا کشور را ترک گويند،به عهده گرفته است؛ لذا توجيهاتي خواندني ارائه ميکند: «در کنفدراسيون دانشجويي اروپا و آمريکا و حتي در انجمنهاي اسلامي همه گرايشهاي سياسي گرد هم بودند...ولي در ايران جبهه متحد احزاب که همان رستاخيز بود، ادغام دولت و حزب پايه فکري نداشت.» (جلد دوم،ص210) هرگز حزب رستاخيز جبهه نبود؛ زيرا جبهه از مجموعه احزاب تشکيل ميشود، در حاليکه محمدرضا پهلوي همه احزاب را تعطيل کرد. اين سخن خلاف واقع از اين رو طرح مي شود که بحث نظام تک حزبي را کمرنگ سازد. در فرازي ديگر، نويسنده محمدرضا پهلوي را که حتي دوره دبيرستان را در سويس سپري نکرده بود اهل فلسفه عنوان کرده و ادعا ميکند ريشه تشکيل حزب رستاخيز را بايد در سؤالات فلسفي وي جستجو کرد:«(خطاب به هويدا)ده سال پيش گفتم ستاد فکري،خوشتان نيامد،دو سال پيش گفتم آموزش ملي بدتان آمد.به هر حال امروز ميبينيد شاه مرتبا سوالات فکري و فلسفي دارد.همين سوالات او را به فکر رستاخيز رسانده است»(جلد دوم،ص 207)چنين توجيهات بديعي را در حالي شاهديم که علاوه بر محمدرضا پهلوي که در کتاب «مأموريت براي وطنم»تک حزبي بودن را نماد نظامهاي ديکتاتوري خوانده بود، قائم مقام حزب رستاخيز نيز در خاطراتش به منظور تطهير شاه وانمود ميسازد که اين فکر توسط هويدا القا شد:«اگر بيماري و کار زياد، حوصله و توان کار و انديشيدن شاه را به کاهش برده بود،از طرف ديگر،آن ضعف روحي او را که مايل بود هر ابتکار و فکر نو به نام او شناخته شود، قوت بخشيده بود.او مي خواست هر نوآوري بنام او خوانده شود تا مگر پوششي بر ناتواني هاي جسمي و روحي وي باشد.اصول تک حزبي را هم که در اساس خواسته و تلقين شده از طرف هويدا بود،شاه پس از مدتها مقاومت سرانجام به صورت يک ابتکار و نوآوري جديد به نمايش درآورد.»(يادماندهها از برباد رفتهها، خاطرات سياسي و اجتماعي دکتر محمد حسين موسوي، انتشارات مهر(کلن آلمان)،1382(2003.م)،ص337) در حاليکه قائم مقام حزب رستاخيز به صراحت انتقادي را در اين زمينه متوجه هويدا ميسازد و تک حزبي شدن کشور را حاصل القائات وي بر محمدرضا پهلوي ميخواند، آقاي وديعي نه تنها محمدرضا پهلوي را مبتکر انحلال دو حزب فرمايشي معرفي ميکند بلکه براي ايجاد نظام تک حزبي توجيهاتي دارد که همگان از درک آن عجز ميمانند! براي نمونه، تشکيل حزب واحد را به تأييد جهانيان از محمدرضا پهلوي مرتبط ميداند. البته چنين سخني اعتراف به اين واقعيت است که پهلوي دوم با اتکا به حمايت خارجي در داخل کشور عمل ميکرد: «در يازده اسفند 1353 شاه با اطمينان از اين که مورد تائيد جهانيان و مورد احترام و عشق و اطاعت قاطبه مردم است فکر ايجاد سازمان سياسي واحدي را به نام رستاخيز ارائه داد.» (جلد دوم، ص197) چرا بايد تأييد جهانيان (که البته مراد همان آمريکا و انگليس است) موجب شود محمدرضا پهلوي مخالفان سلطه بيگانه بر اين سرزمين را با صراحت بيشتري مورد تهديد قرار دهد و با جسارت اعلام نمايد يا به عضويت حزب رستاخيز در آيند يا کشور را ترک گويند؟ نفس چنين سخني بيانگر اين واقعيت است که محمدرضا پهلوي بر نداشتن پايگاه مورد ادعا در ميان مردم کاملاً واقف بوده است والا اگر قاطبه مردم ديکتاتور تحميل شده بر آنان را قبول داشتند به چه دليل آزاديهاي سياسي هر روز محدود و محدودتر شد تا حدي که حتي برخي انتقادات سطحي در چارچوب رقابتهاي دو حزب فرمايشي نيز به هيچ وجه قابل تحمل نباشد؟ قبل از اينکه به سطح انتقادات طرح شده در آن ايام بپردازيم از زبان آقاي موسوي - قائممقام حزب رستاخيز- روايت خشم محمدرضا را که منجر به عزل دبير کل حزب مردم در آستانه تشکيل حزب رستاخيز ميشود، مرور ميکنيم: «بعد ازظهر پنجشنبه 7 ديماه 1353 يعني يکماه بعد از کنگره حزب مردم بود... تلفني از پرويز ثابتي مدير کل ساواک دريافت داشتم که براي مذاکرهاي حضوري و فوري از من خواست که هر چه زودتر سري به منزلش بزنم... نشستيم گفت شاه در آستانه سفر سن موريتس است و لازم است تا پيش از سفر او عامري (دبير کل حزب مردم) کنار گذاشته شود گفتم اين کار عملي نيست. چون اين کار با کنگره است. از زمان تشکيل گنگره هم چند هفته بيشتر نميگذرد. گفت اين برکناري بايد پيش از مسافرت شاه که سهشنبه آينده است، عملي شود. بعلاوه اگر به تاخير افتد، عامري متوجه ميشود و استعفا ميدهد. سياست عمومي اينست که موضوع نبايد در جرايد بصورت استعفا منعکس شود.» (يادماندهها از برباد رفتهها، ص308) اکنون براي درک دليل چنين عقوبتي در مورد دبير کل حزب مردم، جديترين انتقاد طرح شده از سوي نمايندگان اين حزب اقليت مجلس را در اين ايام از زبان آقاي موسوي ميخوانيم: «در پاسخ به دکتر درودي که درخواست ميکرد در حوزه انتخابي از قزوين وسايل تحصيلات عالي فراهم شود (هويدا) گفت: «آقا چه بکنيم که مردم نميخواهند بچههايشان را به قزوين بفرستند» اين گونه بود روش هويدا در برخورد با مسائل جدي مملکتي و حتي به هنگام بحثهاي پارلماني و در پاسخ نمايندگان مجلس... اينگونه پاسخگوييها که در شأن يک نخستوزير نبود، منحصر به هويدا هم نبود. يک يک وزراي او هم در حد توانايي و خصوصيات اخلاقي و قدرت بيانشان به پيروي از رئيسشان (هويدا) بر حسب مورد، مطالب مشوب کننده اذهان عمومي نسبت به نمايندگان مجلس و بخصوص نمايندگان اقليت اظهار ميداشت.» (همان، صص7-276) وقتي انتقادي در اين سطح نازل که چرا دولت امکان تأسيس يک مؤسسه آموزش عالي را در قزوين فراهم نميآورد با وجود تحقير منتقد از سوي محمدرضا پهلوي تحمل نميشود چگونه اظهارات متناقض توجيهگراني چون آقاي وديعي در اين زمينه مورد قبول خوانندگان واقع خواهد شد؟ البته دور از ذهن نيست که مؤلف «شاهد زمان» خواسته است با ضد و نقيضگويي در يک جمله پيام اصلي را به مخاطب منتقل سازد و آن تشديد ديکتاتوري به حمايت آمريکا و انگليس در دوران پهلوي دوم است. بايد خاطرنشان ساخت بيشترين دوگانگي در گفتار و روايات آقاي وديعي مربوط به همين دوران است که وي به سازمانهاي مخفي مرتبط با بيگانگان نزديک ميشود و به تبع آن در کابينه شريفامامي پست وزارت ميگيرد. آيا راوي خاطرات واقعاً دوران محمدرضا پهلوي را دوران شکوفايي و پيشرفت ميداند «شاه در اوايل سال 1351 گفت ما به هيچ چيز کمتر از يک کشور درجه يک قانع نيستيم اين سخن براي کسي که در سال گذشته همه سران بزرگ کارهاي او را ستوده بودند و براي کشوري که همه جور توفيق نظامي صنعتي و کشاورزي و دانشگاهي داشت و کارنامه ده سالهاش به هر حال حاکي از رشد و توسعه همه جانبه بود عادي بود» (جلد دوم، ص67) آقاي وديعي مبناي اين قضاوت را تأييد سران کشورهاي بزرگ يعني همان آمريکا و انگليس قرار ميدهد. حال آن که در فراز ديگري بيپايه بودن اين ملاک شنجش را براي همه روشن ميسازد: «ديگران شاه را چطور ميديدند و در نتيجه ايران را؟ همان روزنامه نيويورک تايمز بعد از چاپ همان مصاحبه که فوقاً اشاره شد مينويسد: «ناگهان جزيره کوچک و خشک و نيمه فراموش شده کيش در خليج فارس به صورت نوعي مرکز ثقل سياسي جهان در آمده است. سران کشورها، بانکداران و صاحبان صنايع به آن جا ميروند تا دريابند شاهنشاه ايران چه طرحهايي براي مصرف ميلياردها دلار درآمد تازه نفتي ايران دارند. تا در صورت امکان از قدرت مالي ايران بهره برند.» اين جمله درست نگاه دنيا به ماست نگاه طامعي به نوکيسهاي نگاه طراري به صاحب زري. نگاهي که نو کيسه را به نخوت ميکشاند و طرار را به انواع مکر و حيله.» (جلد دوم، ص184) در ادامه آقاي وديعي محمدرضا پهلوي را عامل غارت ثروت ملت ايران ميخواند و تشکيل صندوقي به نمايندگي از سوي آمريکا براي کمک بلاعوض به کشورهاي تحت سلطه واشنگتن نمونة مورد ذکر اوست: «در همان فروردين 1353 شاه طرحي داير بر ايجاد صندوق مالي بيطرف براي کمک به کشورهاي در حال رشد بداد که کميته اقتصادي سازمان پيمان مرکزي - سنتو- از آن تجليل کرد. طرح ايجاد صندوق يک بار هم در دورهاي که دکتر علي اميني سفير ايران در واشنگتن بود از سوي آمريکائيان وسيله اميني پيشنهاد شد... اما اين بار شاه خود حرف آن را ميزد. از بس سران کشورها براي وام به ايران کيش داده ميشدند – يعني قدرتها آن را ميفرستادند- پيشنهاد فوق را شايد هم به تشويق همانها کرد ولي کجا؟ در دل سنتو و چون سنتو بيطرف نبود دنيا اعتنا نکرد و ميلياردها (دلار) ايران هدف دندان تيز گرگها شد. درست مثل ماهي صيد شده وسيله آن پيرمرد در قصه پيرمرد و دريا اثر همينگوي. به همانگونه که آن پيرمرد نتوانست با همه تلاشش جز اندکي از ماهي صيدشده را به ساحل برساند شاه نيز نتوانست در آمدها را به ساحل نجات مملکت رساند.» (جلد دوم، صص6-185) محمدرضا پهلوي در اين فراز همچون اميني دست نشاندهاي ترسيم ميشود که به دستور آمريکا اموال ملت ايران را در مسير مصالح بيگانه مصروف ميدارد. اين فراز در کنار اذعان نويسنده به اين که مردم ايران همزمان با طرح ادعاي تمدن بزرگ از ابتداييترين امکانات محروم بودند، پيام اصلي کتاب را در پس تعريف و تمجيدها روشنتر ميکند: «وقتي درباره امکانات ايران آن روز و تمدن بزرگ حرف زدم (ده گفتار، نوشته نگارنده) ديدم سؤالهاي بسياري براي رجال درجه اول مطرح است و هر چه ميگذرد تيزي سؤالات و شمار آنها بيشتر ميشود. قاطبه مردم به کل به اين موضوع نميانديشيدند زيرا هنوز همان تمدن کوچک نان و آب و بهداشت و مدرسه و برق و پوشاک را که از قبل از انقلاب عمراني 6 بهمن (1341) وعده داده بودند کاملاً درک و دريافت نکرده بودند.» (جلد دوم، ص221) زماني که مردم در شهرهاي بزرگ کشور از امکانات اوليه زندگي بيبهره بودند، اما ميلياردها دلار ثروت ايران به تعبير آقاي وديعي هدف دندان تيز گرگها ميشد، آيا خواننده ميتواند اين عبارات تملقآميز آقاي وديعي را باور کند که محمدرضا عاشق ايران بود: «هويدا خسته بود و ابداً مغز و ذهن حزبي و مبارزاتي نداشت به همين دليل دو سه بار به من گفت فکر فکر شاه است و من ابداً از رستاخيز بيخبر بودم. همو به من بارها گفت شاه عاشق است و معشوق او ايران است. عجبا که درنمييافت اين عاشق مرتباً در باره سرنوشت معشوق فکر ميکند.» (جلد دوم، ص211) البته آقاي وديعي بهتر از هر کس ديگري ميداند که آنچه در دربار پهلوي به هيچوجه يافت نميشد، عشق بود. عشق به ميهن، عشق به خانواده، عشق به هر ارزشي در نزد اين «نوکيسهگان» معنايي نداشت. اين بيهويتي و بيشخصيتي حتي بعضاً خبرنگاران غربي را منزجر ميساخت. براي نمونه، يک روزنامهنگار با سابقه انگليسي در اين زمينه مينويسد: «از دربار ايران بوي تعفن سکس بلند بود. همه دائماً در اين خصوص گفتگو ميکردند که آخرين معشوقه سوگلي شاه کيست... دلالي محبت يکي ازاشکال پيشرفته هنر در محافل تهران بشمار ميرفت. (ويليام شوکراس، آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، نشر البرز، 1369، ص443)
همين نويسنده در مورد بيعلاقگي پهلويها به ايران و ايراني ميافزايد: «بررسيهاي ديگر سفارت آمريکا متذکر شد: بسياري از اعضاي خاندان سلطنت آموختهاند که به درجات مختلف فاسد و بداخلاق و تا حدود زيادي بيعلاقه به ايران و ملت ايران باشند.» (همان، ص108) علت آنکه نويسنده «شاهد زمان» چنين ادعاهاي غريبي را به نقل از ديگران مطرح ميکند، بر وي و خوانندگان کاملاً روشن است؛ زيرا خود محمدرضا پهلوي در جريان خيانت بخشش بحرين به انگليس کاملاً واقف بود که با چنين کارنامهاي مردم هرگز دوستدار وي را دوستدار اين مرز و بوم نميدانند؛ لذا در جلسه محرمانه تاريخي با حضور جمعي از درباريان در پاسخ به آقاي باهري که مردم ايران را شاهدوست ميخواند سخن وي را رد کرد. روايت آقاي وديعي در اين زمينه کاملاً روشن ميسازد که محمدرضا پهلوي بر آثار عملکرد خود در ميان ملت واقف بوده است: «شاه بلافاصله پاسخ باهري را داد او گفت:... اما مردم که ميگوئيد شاهدوستاند اين مردم ميدانيد شعارشان چيست؟ آنگاه شاه چشمهاي خود را گشاد کرد و دراند روي باهري و گفت شعارشان مرگ بر شاه است.» (جلد دوم، ص465)
شاه در جمع دستاندرکاران آن دوران هرگز نميگويد که عدهاي از مردم مرا دوست دارند و عدهاي ديگر از عملکرد من ناراضياند، بلکه کاملاً واقف است که عملکردهاي ضدمردمياش نفرت عمومي را از وي موجب شده است. پهلوي دوم بر اين واقعيت واقف بود که همه مردم در برابر او قرار گرفتهاند و سرکوب قيام سراسري ملت و کشتار آنها نتيجه معکوس دارد، اما آقاي وديعي برخلاف آنچه در تاريخ به ثبت رسيده است ادعا ميکند که محمدرضا پهلوي به کشتار مردم اعتقاد نداشت: «تمام هم دوستان خارجي شاه متوجه منصرف داشتن او و اطرافيان در توسل به زور بود غافل از اينکه شاه خود سرسوزني به اعمال زور اعتقاد نداشت.» (جلد دوم، ص485)
اين ادعا در حالي مطرح ميشود که منابع گوناگوني از استيصال محمدرضا پهلوي در کسب نتيجه از کشتار مردم سخن به ميان آوردهاند. قبل از مرور نمونهاي بايد يادآور شد که اگر پهلوي دوم به کشتار اعتقادي نداشت دوستان وي هم خود را صرف بازداشتن وي از کشتار بيشتر مردم نميکردند. بازداشتن ديکتاتور از قتل عام بيشتر مردم و متوجه ساختن وي به راهحلهاي سياسي قطعاً به دليل آگاهي از خوي و صفاتش بوده است. البته محمدرضا نيز خود بعد از کشتارهاي متعدد به اين جمعبندي دوستان خارجياش نزديک ميشود. براي نمونه، مشاور سياسي خانم فرح ديبا در روايتي از ديدار خود با شاه ميگويد: «در اين موقع، شاه که گوئي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده، به سمت من خم شد و گفت: با اين تظاهرکنندگاني که از مرگ هراسي ندارند، چه کار ميتوان کرد، حتي انگار، گلوله آنها را جذب ميکند. دقيقاً به همين دليل است که ما نميتوانيم به کمک نظاميان آنها را آرام سازيم.» (از کاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، نشر رسا، چاپ اول، سال 72، ص154) همچنين نماينده ساواک در آمريکا در خاطراتش به نقل از اويسي مينويسد: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعليحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: وقت آن است که به اين بينظمي، پايان داده شود. بايد جلوي آن را گرفت. اويسي که خود نيز در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره پوشهاي خود در خيابانها مستقر شدهاند مردم به طرف آنها ميروند، با آنها دست ميدهند و گل ميخک قرمز به آنها ميدهند. آنان سربازان را برادر خطاب ميکنند! سربازان من ديگر برروي آنها آتش نميگشايند... شاه مدتي به فکر فرو رفت سرانجام گفت: اگر طبق يک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خيابانها حمله کنند و عدهاي را بکشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته ميشوند و به سمت جمعيت شليک ميکنند نظرت در اين مورد چيست؟ (خاطرات منصور رفيعزاده آخرين رئيس شعبه ساواک در آمريکا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، ص367) البته با آنکه اين جنايت در چندين شهر بزرگ به وقوع پيوست و برخي درجهداران و افسران ارتش به صورت بيرحمانهاي توسط کماندوهاي رژيم کشته شدند و سپس پيکر متلاشي شده کشتهشدگان در پادگانها به نمايش درآمد خوشبختانه محمدرضا پهلوي نتوانست ارتش را به قتلعام مستمر مردم وادار سازد؛ زيرا رهبري انقلاب هرگز اجازه عمل متقابل را به مردم نداد و برخلاف اظهار آقاي وديعي که در چند فراز مدعي است مردم توسط رهبري مسلح شده بودند هرگز مشي مبارزه مسلحانه در دستور کار قرار نگرفت و صرفاً دو روز مانده به سقوط استبداد، بعد از درگيري همافران با نيروهاي گارد در پادگان نيروي هوايي، درب اسلحه خانهها به روي مردم باز شد و به صورت غير برنامهريزي شدهاي اسلحههايي به دست برخي از مردم افتاد. البته اين امر مربوط به زماني بود که عملاً به دليل رو در رو قرار گرفتن بدنه ارتش در برابر نيروهاي وابسته به شاه و آمريکا (يعني گارد شاهنشاهي و امرا) بازوي سرکوب متلاشي و سقوط محمدرضا پهلوي قطعي شده و مبارزه سياسي و صلحآميز سراسري ملت به نتيجه رسيده بود. با اين وجود نويسنده کتاب مدعي است: «از لحاظ دولت وعده واقعي سياسي انتخابات تابستان آينده بود ما مسلماً اگر مردم مسلح نميشدند ميتوانستيم با سرافرازي در انتخابات شرکت کنيم. فکر تحزب مردم پشت سر گروه انديشمندان بود رفته رفته پيش رفت و نام جنبش ملي ايران هم به پيشنهاد من انتخاب شد... قصد واقعي ما رفتن بسمت دموکراسي بود.» (جلد دوم، ص454) آقاي وديعي چنين ادعايي را صرفاً به قصد تطهير خود مطرح ميکند، والا پهلويها سالها فرصت داشتند که انتخابات فرمايشي را کنار بگذارند. چگونه ميتوان پذيرفت که مردم عامل آن بودند که مشروطيت تعطيل شده توسط پهلويها، مجدداً حيات پيدا نکند. اگر محمدرضا پهلوي واقعاً به فکر پايان دادن به ديکتاتوري خود بود چرا ميبايست تمام توانش را براي تحريک ارتش جهت کشتار خياباني ملتي ميگذاشت که به آنها گل هديه ميکردند. قطعاًراه در پيش گرفتن دمکراسي کشتار نبود. آقاي وديعي خود معترف است که اگر ميزان گستردگي خيزش مردم همچون 15 خرداد 42 بود بدون شک با يک دستور قتلعام قابل مهار بود، اما شاه به وضوح دريافته بود که خيزش سراسري سال 1357 متفاوت از اعتراضات و قيامهاي قبل از آن است: «براي من مسلم شد که شاه دريافته که نيروي مخالفان عظيمتر از آنست که بشود بسادگي با آن مقابله کرد.» (جلد دوم، ص469) با اين وجود آقاي وديعي در مورد ترفندهاي مختلف شاه و آمريکا براي منحرف کردن خيزش ملت ايران اظهارات کاملاً متناقضي دارد. از جمله ترفندهايي که براي مهار خيزش سراسري به کار گرفته شد ايجاد ترس و وحشت در ميان مردم بود. نويسنده «شاهد زمان» در اين زمينه دچار تناقضگويي فاحشي شده است. وي در فرازي حوادثي چون جنايت سينمارکس را به مردم به پا خاسته ايران عليه استبداد و استعمار نسبت ميدهد: «اگر آتش زدن سينما رکس آبادان اسباب حيرت دولت آموزگار و شايد هم تير خلاص آن بود به اين سبب نيست که آن دولت و آن نظام از کشف حقيقت عاجز بود و ياراي مقابله با تروريسم را نداشت. بلکه به آن دليل بود که نميخواست به روي خود بياورد که از سال 1352 و شايد هم پيشتر از آن روحانيت مخالف گروه گروه جوانان را عازم اردوگاههاي تعليماتي امل و شاخههاي فلسطينيهاي طرفدار تعميم مبارزه مسلح و قهرآميز ميدارد...» (جلد دوم، ص340) در فرازي ديگر همين نويسنده در کنار نسبت دادن وقايع خشونتآميز به نيروي مخالف ديکتاتوري در ايران احتمال دخالت برخي عناصر فاسد درون دربار را نيز در اين زمينه مطرح ميسازد: «تظاهرات پرخشونت شهرهاي شهريار و بسياري نقاط ديگر که نام بردم منتهي به حمله به بانکها شد. چرا؟ اين حمله به بانکها در گذشته کار چپ افراطي و چپ مذهبي بود... شايعه ديگر اين بود که کار کساني است که از اصلاحات دولت و تعقيب فاسدان نگرانند. اين مسئله را من دنبال کردم و حقيقت داشت بيآنکه منکر بانک زني چپ افراطي باشم.» (جلد دوم، ص393) راوي در اين فراز ابتدا احتمال دخالت بخشي از نيروهاي وابسته به پهلويها را در جنايات خياباني مطرح و براساس تحقيق خود صحت اين احتمال را تأييد ميکند، اما مجدداً تغيير موضع ميدهد و روايت قرهباغي را در مورد آتش افروزيها زير سؤال ميبرد. وزير کشور وقت چنانچه بعدها هم در خاطراتش قيد ميکند ساواک را عامل آتشافروزيها ميخواند، اما در نهايت معلوم نيست آقاي وديعي به چه علت اين اطلاع آقاي قرهباغي را که بعد از تحقيق از نيروهاي شهرباني و ساير نيروها در شوراي امنيت مطرح ميسازد، نادرست ميخواند: «ايشان (قرهباغي) در شوراي امنيت ملي ضرورت را قبول کردند و در دولت نيز و دائماً در اين انديشه نادرست بودند که خود رژيم آتشافروزي ميکند و آخر عمري هم ميفرمايند حکومت نظامي بحران را تشديد کرد.» (جلد دوم، ص403) البته قرهباغي در خاطرات خود به نقل از رئيس شهرباني در اين زمينه ميگويد: «روزي مرحوم سپهبد صمديانپور رئيس شهرباني وقت خواست و آمد به وزارت کشور و گفت دو مطلب آمدهام خدمت شما بگويم. يکي اين که ميگويند يک مقدار از اين کارها را خود ساواک ميکند. گفتم يعني چه؟ چطور چنين چيزي ممکن است؟ گفت بله، يک مبل فروشي اظهار کرده است که شب آمدند و به ما خبر دادند که فردا قرار است ناحيه شما را شلوغ کنيم و آتش بزنيم.ما ميآئيم اينجا و مبلهاي شما را بناست آتش بزنيم. مبلهاي حسابي را بگذاريد کنار و تعدادي ميز و صندلي عادي جلو دست بگذاريد که خسارت زيادي وارد نشود!» (چه شد که چنان شد؟ گفتوگوي احمد احرار با ارتشبد عباس قرهباغي، نشرآران سانفرانسيسکو آمريکا، 1999م، ص29)
وزير کشور دولت شريفامامي در فرازي ديگر در مورد سينما رکس ميگويد: «ميدانيد که آتشسوزي سينما رکس قبل از تشکيل دولت شريفامامي اتفاق افتاد ولي چون مسئلهاي نبود که فراموش شود در هيئت دولت از همان ابتدا صحبت ميشد که بالاخره بايد عوامل اين حادثه را پيدا کنند... من آقاي دکتر باهري را به کناري کشيدم و گفتم آقاي دکتر اين موضوع خيلي مهم است، خيلي حساس است، خيلي در اطرافش سروصدا ميشود، چطور است که به جايي نميرسد؟ ايشان البته بطور خصوصي اظهار داشت که بله، من اين پرونده را مطالعه کردم ولي چيز درست و حسابي در آن نديدم... البته آنجا تشريح شده بود که اين شخص موقع عبور از مرز دستگبر شده و به دخالت در واقعه حريق سينمارکس اعتراف کرده است ولي خوب، از طرفي هم گفته ميشد که اينها ساختگي است.» (همان، صص3-72) البته در اين زمينه آقاي وديعي نيز عدم باور بازپرس پرونده را نسبت به پروندة تنظيمي توسط ساواک روايت ميکند: «بازپرس نيز افشاگري فرد اول که تحويلي عراق است را باور ندارد و تحقيق ادامه دارد. اين قضيه نشان از بسياري از پيچيدگيها بود». (جلد دوم، ص420)
گرچه درفرازي ديگر نويسنده برخي آتشافروزيها در تهران را مشکوک ميخواند (جلد دوم، ص441)اما در نهايت خواننده را سردرگم نگه ميدارد، زيرا از يکسو به دليل برخي وابستگيها نميتواند واقعيت را بيان کند و از سوي ديگر به دليل کينهاش به مذهب و روحانيت نميخواهد بهگونهاي سخن گويد که حقانيت آنها در تاريخ به ثبت رسد. از همين رو زماني که از مليون انتقاد ميکند که چرا به يک رهبر روحاني نزديک شدند و در جريان انقلاب محوريت وي را پذيرفتند ناخواسته بهگونهاي سخن ميگويد که اعتقاد قلبياش را در مورد محمدرضا پهلوي و به طور کلي دربار و قابل دفاع نبودن آنها ابراز ميدارد؛ لذا با عبور از اين مصداق غيرقابل دفاع اين سوال را مطرح ميکند که چرا سلطنت مشروطه مورد حمايت مليون واقع نشد: «براي من عجيب بود که ميديدم جبهه ملي خود را از سلطنتطلبهاي طرفدار قانون اساسي دور و به افراطيون نزديکتر ميداند. اين رويه بغضآلود اثر 28 مرداد معروف بود. آنها نتوانستند حساب طرفداران پادشاهي را از حساب اشرف پهلوي و حتي خود شاه جدا کنند و به شعار براي پادشاهي نه براي پادشاه برسند.» (جلد دوم، ص441) در اين فراز آقاي وديعي نفس حکومت سلطنت مشروطه را قابل دفاع اعلام ميکند و مصداق آن را مردود و قابل ناديده گرفته شدن ميخواند. البته در فراز ديگري به نقل از منصور روحاني اشرف را مظهر فساد در ايران ميخواند و شاه را حامي جدي اين جرثومه فساد و آنها را به نوعي جدايي ناپذير از يکديگر: «منصور روحاني به من گفت اين مملکت و اين شاه دو دشمن بيشتر ندارد يکي اميني است که نماينده جناح نفهم سيا در ايران است و ديگري اشرف که مظهر فساد داخله ايران است. بقيه مخالفان به همين دو دليل با رژيم مخالفاند. يعني فريادها عليه آمريکا و فساد است. منصور روحاني اضافه کرد که از پادر آوردن اميني را من تعهد ميکنم آيا به نظر تو ميشود شاه را در مورد خواهر همزادش قانع کرد؟ پرسيدم مصدق کوشيد، نشد. منصور روحاني گفت من اطلاعات و اسناد بسيار درباره سرسپردگي اميني به آمريکا دارم و در مورد فساد مالي دستگاه اشرف، هرچه بادا باد ميروم با شاه حرف ميزنم. گفتم: اميدوارم شاه حرفهاي تو را عليه خود تعبير نکند؟! گفت: در اين صورت واي به حال همه ما.» (جلد دوم، ص121)
در قالب نقل اين گفتوگو، آقاي وديعي مجدداً اشرف و محمدرضا را جداييناپذير و به عبارتي مظهر مفاسد در کشور ميخواند؛ بنابراين با وجود چنين اعترافاتي و توصيه به مليون براي از مصداق پادشاهي و دفاع از نظام سلطنتي، خواننده تيزبين به خوبي درمييابد که باور واقعي نويسنده چيست و آنچه در مقام تعريف و تمجيد از عملکردها و پيشرفتهاي دوران چنين مظاهر فساد و وابستگي مطلق به بيگانه مطرح ميشود از چه روست.
نکته بسيار عبرتآموز در مطالعه خاطرات آقاي وديعي تاثيرات فاجعهآميز استبداد و بيتوجهي به حقوق اساسي مردم، در همه ابعاد جامعه است. نويسنده در دوران پهلوي دوم يکي از به اصطلاح برجستگان فکر و انديشه به حساب ميآمد اما زماني که خواننده با مطالعه اثر به اين عضو برجسته گروه انديشمندان نزديک ميشود به عمق فاجعهبار وابستگي به بيگانه در سطحي ساختن دستاندرکاران پي ميبرد و آقاي وديعي را در زمان اظهار نظر در مورد دکتر شريعتي بيگانه با شناخته شدهترين پديدههاي جامعه شناختي ميبيند: «اگر زدن پهلوي را مقدم داريم ديگر نميتوانيم دستاوردها را حفظ کنيم. آنکس که صنعتي شدن را ميزد و فرياد ميزد همه ماشينها مضراند (جمله از دکتر علي شريعتي است) در گروه شريعتمداري و جبهه ملي نبود بنابراين نميتوانست مؤتلف جبهه ملي شود.» (جلد دوم، ص399) اين عنصر برجسته گروه انديشمندان دربار پهلوي با مقوله ماشينايزم که مرحوم شريعتي به آن ميپردازد و بسيار از انديشمندان غربي نيز از آن به عنوان عامل اليناسيون انسان (از خود بيگانگي) ياد ميکنند و حتي هنرمندي چون چارليچاپلين در فيلم «عصر جديد» به شدت به پديده ماشين ايزم ميتازد، کاملاً بيگانه است و حتي شايد يک خط نيز در مورد بحث نخوانده است؛ لذا شريعتي را مخالف صنعت و ماشين ميخواند. همچنين به نظر ميرسد که اين انديشمند کتاب سه جلدي «فراماسونري يا فراموشخانه» را که چاپ آن در دهه 40 سرو صداي زيادي به راه انداخت و آمريکاييها توانستند از آن طريق به بسياري از اهداف خود نايل آيند حتي رؤيت نکرده است. زيرا از يک سو ادعا ميکند که اين کتاب در ايتاليا به چاپ رسيده است (در حاليکه انتشارات اميرکبير ناشر آن بود و صرفاً اين شايعه در آن ايام به واسطه طرح احتمال چاپ جلد چهارم در ايتاليا مطرح شد که آنهم کاملاً بياساس بود) و از ديگر سو مدعي است نام کوچک هويدا در آن نيامده است: «کتابهاي رائين در باب فراماسونهاي ايراني حاوي اطلاعات مهمي بود و در خارج از کشور (در ايتاليا) چاپ شد. من رائين را در سال 56 در مجمعي از روزنامهنگاران در تهران ديدم... به او گفتم بعضيها را ننوشتي. گفت ديگر نميشد. او اسم علم و نام کوچک هويدا را ننوشته بود.» (جلد دوم، ص371) نويسنده «شاهد زمان» به منظور وانمود کردن اين موضوع که مسلط بر مسائل دوران خويش بوده است با گذشت بيش از يک دهه از انتشار کتاب سه جلدي بسيار پرهياهوي رائين در ايران اظهارنظري مغلوط درباره آن دارد. البته اطلاعات عضو برجسته انديشمندان صرفاًدر مورد مسائل سياسي و اجتماعي فاجعهآميز نيست و زماني که وي مورد باورهاي ديني مردم نيز سخن ميگويد اين سوال مطرح ميشود که اين قبيل انديشمندان به چه عصري و مکاني تعلق دارند: «سياحت هنوز معني واقعي نداشت، زيارت باب بود آن هم به سختي، گروه زائران گاهي يک اتوبوس را پر ميکردند... به وقت نماز ميايستادند و تند و تند وضو ميگرفتند و تند و تند نماز ميخواندند و به سر خدا منت مينهادند که گرچه به مسافر واجب نيست ولي آنها ترک نماز نميکنند.» (جلد اول، ص149)فردي که خود را انديشمند ميخواند نه از مسائل جهاني چون مقوله ماشين ايزم مطلع است و نه از اعتقادات ملت خود اطلاعي دارد. همچنين در نسبت دور از ذهني که به استاد شهريار ميدهد نام دوامام شيعه را در هم ميآميزد: « در پاسخ من گفت (شهريار) آقاي وديعي من هر شب از طريق اشراق به شيراز ميروم و با حافظ ديدار ميکنم و تعجب نکنيد اگر بگويم همين ديشب امام محمدباقر سجاد در همين اتاق در همين گل زمين (اشاره به گوشهاي از اتاق بغل دست خودش کرد) حضور داشتند.» (جلد اول، ص413) با توجه به شناخت جامعه از استاد شهريار قطعاً چنين خطاي فاحشي نميتواند از آن اين شاعر نامي معاصر باشد. گرچه پرگويي نويسنده در اين اثر بسيار وقتگير و ملالآور است، اما خوشبختانه فرصتي در اختيار محققان جهت شناخت دقيق سقف ظرفيتها در دوران ديکتاتوري و سلطه بيگانه قرار ميدهد و خطاهاي فاحش اين عضو برجسته انديشمندان همچون مشتي نمونه خروار خواهد بود. لذا بايد اذعان داشت انگيزه در نگارش اين اثر پرحجم هرچه بوده به دليل رشد نيافتگي عوامل استبداد دستاورد چنداني جز ارائه مجموعهاي از اطلاعات پراکنده و متعارض عايد نميسازد. وي در فرازي انديشمندان را حامي تک حزبي شدن و در فراز ديگر منتقد عنوان ميکند: «گروه انديشمندان رسماً بسيار دير موضع خود را در مورد روند کار و ايجاد حزب رستاخيز روشن کرد. علت اين بود که بعضي از رجال و از جمله رئيس اين گروه دکتر نهاوندي تصورشان بر اين بود که شاه در اين کار از دو گل که حزب R.P.F (اتحاد ملي براي فرانسه) را الهام داده بود الگو گرفته.» (جلد دوم، ص310) در فرازي آنرا اقدامي ضروري براي پرکردن خلا ايدئولوژيک!! ميخواند: «اما مخالفان نيت قطعي شاه را از رستاخيز خواندند. آنها خوب ميدانستند حزب واحد کدام است و براي چيست و به همين دليل خطر را شناختند و در طول و عرض و عمق به آن حمله کردند. بدون ترديد آنها ميدانستند و درست دريافته بودند که اگر رستاخيز پاگير گيرد و خلاء ايدئولوژيک پرشود و مبارز پرورده شود...» (جلد دوم، ص211) در فرازي از هويدا تعريف و تمجيدهاي غيرقابل باوري را مطرح ميسازد و در فرازي ديگر به نقل از باهري- که صداقت وي را مورد تاييد قرار ميدهد- يا برخي ياران علم برخي واقعيتهاي شرمآور را در مورد وي مطرح ميسازد (جلد دوم، ص431) همچنين آقاي وديعي بدون اينکه زحمت مطالعه برخي آثار را به خود بدهد در مقام تکذيب برخي واقعيتها برميآيد. براي نمونه، در حاليکه خاطرات آقاي اکبر اعتماد منتشر شده است و خواننده ميتواند به سهولت به آن مراجعه کند مينويسد: «پس از استعفاي اکبر اعتماد از رياست سازمان نيروي (انرژي) اتمي شايعات بسيار راه افتاد و از جمله گفتند دولت ايران قراردادي با يک دولت خارجي براي دفن زبالههاي اتمي در خاک ايران (کويرها) منعقد کرده است. منشاء خبر يکي از جرايد خارجي و به نظرم لوموند بود (شايد!) افراطيون مقيم خارج که اينک گرفتار غم مفقود شدن آيتالله موسي صدر بودند، به طرق مختلف اين خبرهاي عوضي را به چاپ ميرساندند و سپس تلفن را برداشته به عنوان خبر تازه به تهران ميدادند.» (جلد دوم، ص437) اکنون مناسب است که شيرازه سخن را به آقاي اکبر اعتماد بسپاريم تا امکان قضاوت دقيقتري در مورد ادعاهاي آقاي وديعي فراهم آيد: «يادم هست که روزي يک خبرنگار اتريشي به ايران آمد و با اعليحضرت مصاحبه کرد او در اين مصاحبه سئوالاتي از اعليحضرت در زمينه انرژي اتمي کرد و پاسخ شنيد. بعد مسئله تفالههاي اتمي را مطرح کرد که ايران اين مسئله را به چه نحو حل خواهد کرد. پاسخ اعليحضرت تا آنجا که به خاطر دارم اين بود که روزي که موقع اين کار رسيده باشد، ايران در اين زمينه امتيازي نسبت به کشورهاي ديگر داد و آن داشتن فضاهاي وسيع بدون جمعيت است و ميتواند راهي براي دفن اين زبالهها پيدا کند و آنها را در اعماق بيابانهاي ايران دفن کند. خبرنگار اتريشي پرسيد که اگر روزي اين راهحل براي ايران پيدا شد، آيا ايران به کشورهاي ديگر هم امکان خواهد دارد که از فضاهاي موجود در ايران استفاده کنند؟ پاسخ اعليحضرت تا آنجا که به خاطر دارم اين بود که «در آن موقع خواهيم ديد چرا نه؟ «متعاقب اين مصاحبه در يک سفر که من به اتريش رفتم، وزير علوم اتريش که خانمي فعال بود (اسمش را يادم نيست) يک مهماني نهار براي من ترتيب داد و بعد از نهار مسئله تفالههاي اتمي را با اشاره به مصاحبه اعليحضرت مطرح کرد. به او پاسخ دادم... بايد صبر کرد. چند ماه بعد اين خانم به تهران آمد.» (برنامه انرژي اتمي ايران تلاشها و تنشها، اکبر اعتماد، انتشارات بنياد مطالعات ايران، انگليس، سال 1997م، ص55) در حاليکه کتاب آقاي وديعي يک دهه بعد از انتشار کتاب خاطرات آقاي اکبر اعتماد منتشر شده است. اگر اين انديشمند!! برجسته وابسته به دربار و بيگانه زحمت مطالعه اين اثر را بر خود هموار ميساخت با اين قاطعيت مسئله طرح پروژه دفن زبالههاي اتمي غرب در ايران را به نيروهاي مذهبي نسبت نميداد. به اين دست خلاف واقعگوييهاي «شاهد زمان» فراوان ميتوان پرداخت که به دليل پرهيز از مطول شدن نقد از آنها ميگذريم. اما در آخرين فراز از اين مقال لازم است به اين واقعيت اشاره کنيم که با وجود مواضع بسيار مغرضانه آقاي وديعي نسبت به مذهب و روحانيت آنچه در مورد مسائل پس از پيروزي ملت ايران بر استبداد و سلطه بيگانه مطرح ساخته بسيار با تبليغات در غرب عليه انقلاب اسلامي متفاوت است. نوع رفتار نيروهاي انقلاب و طرفداران امام با وزير کابينه شريف امامي که معاون حزب رستاخيز بوده و برخي منابع از ارتباط وي با سازمانهاي مخفي صهيونيستي حکايت دارد، چگونه بوده است؟ آقاي وديعي معترف است اگر کمترين تندي نيز صورت ميگرفت مربوط به سازمان مجاهدين خلق بود که با نيروهاي طرفدار رهبري انقلاب تقابلي آشکار داشتند. وي اذعان دارد که روحانيون و نيروهاي انقلاب همان غذايي را ميخوردند که به خيانت کنندگان به اين مرز و بوم داده ميشد. در زندان مرتب به وضعيت او سرکشي ميکردند تا مبادا برخورد ناروايي با او صورت گيرد. اين وزير کابينه شريف امامي با آن سوابق تيره بعد از بازجويي آزاد ميشود و در خارج از زندان به شدت مراقب اويند تا مبادا در فضاي به هم ريخته اوابل هر انقلابي تعرضي به وي نشود. اما نويسنده محترم اثر با سوء استفاده از چنين فضايي به کمک تجزيهطلبان در کردستان به سهولت از کشور ميگريزد و به تعبير خود ترجيح ميدهد دوران نکبتش را در خارج کشور بگذراند. آقاي وديعي که علاوه بر روابط پنهان يکي از نويسندگان روزنامه آيندگان به حساب ميآمد که با سرمايهگذاري صهيونيستها در ايران راهاندازي شد (هرچند با وجود همه واقعيتهاي پيش رو در چند فراز وي تلاش دارد اين وابستگي را نفي کند) آيا همچون انقلاب فرانسه دودمانش به باد ميرود يا خود به دليل برخورداري از کارنامهاي سنگين از همراهي با خيانتهاي استبداد و بيگانگان در ايران بعد از آزادي از زندان ترجيح ميدهد ايران را ترک گويد. اين بخش از خاطرات آقاي وديعي به نظر ميرسد ميتواند شاهدي بر تفاوت انقلاب اسلامي با همه نهضتها و انقلابهاي جهاني باشد. انقلابي معنوي که در مسير تلافيجويي برنيامد و در سختترين و دشوارترين شرايط بر ارزشهاي معنوي پاي فشرد؛ مظلومانه هجمههاي گسترده را در ابعاد مختلف عليه خود تحمل کرد، اما از اصول خود به انحراف نرفت. بيشک خاطرات آقاي وديعي ميتواند بسياري از نقاط تاريک انقلاب اسلامي را روشن کند و شايد به دليل دشمني و ضديت بارز وي با اين نهضت استقلالطلبانه ملت ايران بتواند مورد استفاده بيشتر محققان براي نزديکتر شدن به حقيقت باشد.
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 60
تعداد بازدید: 977