انقلاب اسلامی :: معرفي کتاب «از نهضت آزادي تا مجاهدين »

معرفي کتاب «از نهضت آزادي تا مجاهدين »

27 اسفند 1390

معرفي کتاب
«از نهضت آزادي تا مجاهدين »

كتاب «خاطرات لطف‌الله ميثمي» با عنوان « از نهضت آزادي تا مجاهدين » از جمله آثاري است كه در ارتباط با چگونگي شكل گيري سازمان مجاهدين خلق و سرنوشت اين سازمان از آغاز تا مرحله فروپاشي چاپ و منتشر شده است . خاطرات مزبور در دو جلد تحت عناوين «از نهضت آزادي تا مجاهدين» (جلد اول) و «آنها كه رفتند» (جلد دوم)، تهيه و تدوين و توسط انتشارات صمديه به ترتيب در سال 1378 و 1382 منتشر شده است. جلد اول، حاوي خاطرات آقاي ميثمي از كودكي تا سال 1350 و جلد دوم از سال 1350 تا 1353 (زمان جراحت و دستگيري ايشان) است.
لطف‌الله ميثمي در سال 1319 در اصفهان متولد شد و تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان در اين شهر گذراند. در نوجواني و در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت از هواداران دكتر مصدق شد و اين روحيه را براي سالهاي بعد نيز حفظ كرد. در سال 1338 پس از قبولي در كنكور به تهران آمد و در دانشكده فني دانشگاه تهران در رشته مهندسي اكتشاف و استخراج نفت مشغول به تحصيل شد. وي همزمان با تحصيل، در چارچوب تشكيلات انجمن اسلامي دانشجويان، جبهه ملي و سپس نهضت آزادي آغاز به فعاليت كرد و در همين دوران بود كه با محمد حنيف‌نژاد و سعيد محسن آشنا شد. در آذر سال 1342 به دنبال فعاليت در رابطه با دادگاه سران نهضت آزادي به مدت 7 ماه بازداشت و بلافاصله پس از آزادي، عازم خدمت نظام وظيفه شد. مهندس ميثمي سپس وارد صنعت نفت شد و دوره‌هاي تخصصي مختلفي را در آمريكا، انگليس و شيخ نشين‌هاي خليج‌فارس گذراند. او در سال 1348 به سازمان مجاهدين خلق پيوست و توسط علي ميهندوست، تحت آموزشهاي ايدئولوژيك سازمان قرار گرفت. در جريان دستگيري گسترده كادرهاي مركزي و اعضاي سازمان در شهريور 1350، ميثمي نيز از جمله دستگيرشدگان بود كه به دو سال حبس محكوم شد. وي در شهريور سال 1352 از زندان آزاد گرديد و پس از مدت كوتاهي، مجدداً به زندگي مخفي در خانه تيمي روي آورد. يك بمب صوتي دست‌ساز در حين تهيه در شب 28 مرداد 1353 در دست ميثمي منفجر شد و او را كه دچار جراحتهاي شديدي گرديده بود، دستگير و به بهداري شهرباني منتقل كردند و سپس در حالي كه از دو چشم نابينا و يك دست وي از مچ قطع شده بود، دوران حبس خود را تا اواسط سال 57 طي كرد. با اوج‌گيري نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني در اين سال، ميثمي از جمله نخستين زندانيان سياسي بود كه آزاد شد. وي به همراه تني چند از همفكرانش تشكيلاتي تحت عنوان «نهضت مجاهدين» برپا ساخت كه در سال 58 همراهي‌هايي را با سازمان مجاهدين خلق در مسائل سياسي داشت. از آبان سال 1360 نشريه «راه مجاهد» به عنوان ارگان نهضت مجاهدين انتشار يافت. ميثمي در آبان 1361 نيز به مدت 9 ماه بازداشت شد. گفتني است نشريه راه مجاهد در فروردين سال 1372 به حكم دادستاني توقيف و در خرداد 1376 از آن رفع اتهام شد. مهندس ميثمي از سال 1378 اقدام به انتشار نشريه چشم‌انداز ايران كرد كه انتشار آن همچنان ادامه دارد.
كتاب «خاطرات لطف‌الله ميثمي» از سوي دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد بررسي و نقد قرار گرفته است . باهم ميخوانيم :
***

براي علاقه‌مندان به تحقيق و پژوهش در تاريخ تحولات سياسي و اجتماعي ايران در قرن حاضر، بي‌ترديد تأمل و تدقيق در سرنوشت سازمان مجاهدين خلق ايران از آغاز تا پايان و از اوج تا حضيض، يك ضرورت انكارناپذير است؛ سازماني كه زماني با تلاش و فداكاري تعدادي از جوانان پاك‌باخته مسلمان، انقلابي و ضداستبداد و استعمار بنيان ‌گذارده شد، به سرعت مورد توجه فعالان در نهضت استقلال‌طلبانه ملت ايران واقع شد و حتي تبديل به يك نقطه اميد براي برخي نيروهاي مبارز اسلامي گرديد، سپس با روي گردانيدن از اسلام، ماركسيسم را به عنوان ايده و مرام خويش برگزيد و در دوران پس از پيروزي انقلاب، دستش به خون ملت آغشته شد و در خدمت بيگانگان و متجاوزان قرار گرفت. در واقع مطالعه سير اين تغيير و تحولات، براي پويندگان حقيقت آموزه‌ها، تجربيات و عبرتهاي فراواني در بر دارد كه توجه به آنها مي‌تواند از بروز اشتباهات، كج‌رويها و انحرافات بسيار خسارت‌بار در آينده جلوگيري به عمل آورد.
خوشبختانه خاطرات مهندس لطف‌الله ميثمي كه اگرچه رسماً در سال 1348 به عضويت سازمان مجاهدين خلق درآمد، اما از سالها پيش از آن با بنيانگذاران اين سازمان همراه و همفكر بوده است، مي‌تواند تصوير نسبتاً جامعي از مراحل شكل‌گيري و نيز تغيير و تحولات بعدي پيش روي ما قرار دهد و امكان تأمل درباره هر يك از مقاطع حيات اين تشكل را فراهم آورد.
در بررسي مسائل مربوط به سازمان مجاهدين، غالباً اين سؤال محوري مطرح است كه علت اصلي انحراف اين سازمان و رويكرد آن به ماركسيسم و نيز نفاق و التقاط چه بود؟ آيا بنيانگذاران سازمان از همان ابتداي پي‌ريزي، ناخودآگاه زمينه‌هاي چنين انحرافي را در آن ايجاد كردند و بذري را كاشتند كه سالها بعد به بار نشست؟ آيا به دنبال دستگيري و شهادت اين بنيانگذاران و خلأ رهبري و فكري در سازمان، چنين انحرافي در سازمان شكل گرفت؟ آيا اساساً راهي براي جلوگيري از انحراف و انحطاط سازمان، وجود داشت؟
نه تنها آقاي ميثمي، بلكه جميع كساني كه به طور مستقيم يا غيرمستقيم در خاطرات يا مقالات و سخنرانيهاي خود به بحث درباره شكل‌گيري سازمان مجاهدين خلق پرداخته‌اند، در اسلام‌خواهي، انقلابيگري و نيز پاك سرشتي، فداكاري و سخت‌كوشي بنيانگذاران سازمان - بويژه شخص محمد حنيف‌نژاد به عنوان نقطه مركزي فكري اين تشكل - شك و ترديدي نداشته‌اند. به طور كلي، رويكرد اين جوانان به ايجاد يك «جمع» مسلمان و مبارز، برخاسته از نگاه اعتراض‌آميز آنان به حركتهايي بود كه يا از اسلام فاصله داشتند يا از مبارزه مؤثر با رژيم استبدادي و وابسته پهلوي. اين البته به معناي بي‌قدر دانستن تلاشها و حركتهاي احزاب و گروههاي فعال آن زمان نيست بلكه صرفاً تأكيدي بر اين نكته است كه اين جوانان به حركتي فراتر و مؤثرتر از آنچه موجود بود، مي‌انديشيدند و با اين انگيزه در اين مسير گام نهادند.
مسلماً سالهاي 39 تا 43 را بايد از مقاطع حساس در تاريخ كشورمان به شمار آوريم كه در بطن خود، بذر بسياري از حوادث آينده را كاشته است. در اين زمان با بازشدن فضاي سياسي كشور كه بخشي از يك طرح كلان آمريكايي براي ايجاد تغيير و تحولات در حوزه‌هاي اقتصادي و فرهنگي و سياسي به شمار مي‌آمد، نيروها و احزاب سياسي - بويژه جبهه ملي - از تحرك بالايي برخوردار شدند و اجتماع را تحت تأثير خود قرار دادند. هرچند با توجه به مجموعه شرايط آن هنگام، اين‌گونه تحركات جبهه ملي را بايد قدر دانست، اما براي آن كه ارزيابي دقيق‌تري از اين فعاليتها داشته باشيم، مناسب است به جهت‌گيري كلي جبهه ملي از زبان دكتر كريم سنجابي - دبيركل اين تشكل - توجه نماييم: «شاه متوجه تجديد فعاليت جبهه ملي شد. يك روز ارتشبد هدايت كه مقام بالايي در ارتش داشت و ظاهراً رئيس كل ستاد بود، از طرف شاه به ملاقات بنده آمد و يكي دو جلسه با من ملاقات كرد. من به ايشان تذكر دادم كه ما مخالفتي با اساس سلطنت نداريم، ما مشروطه‌خواه هستيم و معتقد به قانون اساسي... او از من دعوت كرد خدمت اعليحضرت برسم. گفتم: اگر عرايض مرا به طور عمومي قبول دارند شرفيابي بجاست والا بيشتر موجب رنجش خاطر ايشان خواهد شد. به خاطر دارم كه در همان زمان مرحوم خليل ملكي كه با بنده دوستي نزديك داشت يكي دو بار به ديدن من آمد. اتفاقاً همان روزها به ايشان هم مراجعه شده و خواسته بودند كه با شاه ملاقاتي بكند. من گفتم: هيچ عيبي ندارد. ايشان ملاقاتي كردند و بعد هم پيش من آمدند و گزارش ملاقات را دادند. او به شاه گفته بود كه شما چه خطري و چه ضرري مي‌بينيد اگر افراد ملي و وطن‌دوستي طرفدار شما باشند و مبارزه در راه آزادي و استقلال مملكت بكنند.» (دكتر كريم سنجابي، خاطرات سياسي، به كوشش طرح تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد، انتشارات صداي معاصر، تهران، 1381، ص227)
ورود جبهه ملي به عرصه فعاليتهاي سياسي با چنين رويكردي و برگزاري تظاهرات و مجالس سخنراني - از جمله تظاهرات ميدان جلاليه در روز 28 ارديبهشت 1340- در حد خود توانست تحركاتي را در سطح جامعه و بويژه دانشگاهها دامن زند كه آقاي ميثمي نيز در خاطرات خود به آنها اشاره دارد: «موضوع مهم سالهاي 39 و 40 سازماندهي جبهه ملي بود. جبهه در اين سالها تشكيلاتي وسيع و فراگير داشت. بخصوص بخش دانشجويي آن خيلي قوي بود. در جلسه‌هاي خانگي، مسئول تشكيلاتي مي‌آمد، مواد قانون اساسي را مي‌خوانديم و درباه‌اش صحبت مي‌كرديم. چون مبارزات آن زمان قانوني بود، آشنايي با مواد قانون لازم مي‌شد.» (ج1،ص57) اما جبهه ملي در نهايت به دليل نوع بينش عقيدتي و مشي كلي سياسي‌اش نمي‌توانست پاسخگوي نيازهاي دانشجويان مسلمان فعالي مانند حنيف‌نژاد براي اصلاح وضعيت موجود باشد. شكل‌گيري نهضت آزادي توسط عناصر برجسته‌اي چون آيت‌الله طالقاني، مهندس بازرگان و دكتر سحابي در درون جبهه ملي، طبعاً يك بخش از اين نيازها را كه توجه جدي‌تر به اسلام بود، پوشش مي‌داد؛ به همين دليل نيز افرادي مانند حنيف‌نژاد، سعيد محسن، اصغر بديع‌زادگان، ميثمي و جمع زيادي از اين طيف دانشجويان جذب آن مي‌شدند: «نهضت آزادي شروع به فعاليت و عضوگيري كرد. همه اعضاء بچه‌هاي مذهبي بودند... هر دانشكده‌اي يك مسئول انجمن اسلامي، يك مسئول جبهه ملي و يك مسئول نهضت آزادي داشت. در بعضي دانشكده‌ها، اين سه مسئوليت را يك نفر به عهده مي‌گرفت. مثلاً در دانشكده كشاورزي كرج، حنيف‌نژاد هر سه مسئوليت را به عهده داشت.» (جلد 1، ص90)
علاوه بر اينها، حضور در مسجد هدايت و پيوند خوردن با روحانيون آگاه و مبارزي چون آيت‌الله طالقاني و آقايان باهنر و رفسنجاني، همچنين دعوت از اين اشخاص و ديگراني مانند «شهيد بهشتي، سيدمرتضي جزايري، گلزاده غفوري، شهيد مطهري، مرحوم حاج ميرزا خليل كمره‌اي» (جلد 1، ص40) و بهره‌گيري از سخنرانيها و نظرات آنان، جملگي به روشني حاكي از تكاپوي جدي و مستمر اين جوانان براي غور و تفحص در اسلام و آموزه‌هاي آن بويژه در عرصه مبارزات سياسي و اجتماعي است؛ به همين دليل ملاحظه مي‌شود كه در اين برهه، هرجا كه اسلام به صورت پررنگ‌تر و با چهره‌اي مبارز و اصلاح‌طلبانه نمود دارد، اين جوانان به سان تشنگاني در پي چشمه آب زلال و گوارا، در آنجا حاضر مي‌شوند. اين پويش و جوشش دروني به حدي بود كه پس از چندي ارتباط با نهضت آزادي و شخصيتهايي مانند مهندس بازرگان كه در توليد انديشه ديني فعال بودند، مجدداً اين جمع را با مسائل و درخواستهاي جديد و بيشتري مواجه ساخت: «مي‌گفتيم ما مي‌نشينيم، خبر مي‌گيريم و تحليل سياسي مي‌خوانيم و مي‌رويم؛ اما از آن عمق مذهبي كه دنبالش بوديم، خبري نيست... در پي طرح اين سؤالها، 9 نفر از بچه‌ها كه روابط نزديك‌تري با هم داشتند، نامه‌اي 9 صفحه‌اي به سران نهضت آزادي نوشتند... انگيزه اصلي بچه‌ها، نارسايي‌هاي تشكيلاتي، تعليماتي، آموزشي و كارهاي عملي اعضا و كادرهاي فعال درون نهضت، و ميزان كار روي اسلام بود... محتواي نامه اين بود كه ما اسلامي مي‌خواهيم كه در عمل، راهنماي ما باشد و ما مي‌خواهيم تحليل سياسي مذهبي داشته باشيم.»(ج 1، صص95-93)
تحولات پرشتاب سياسي در اين برهه از زمان نيز طبعاً نقش بسياري بر جهت‌گيري فكري اين طيف از دانشجويان مسلمان و مبارز داشت. به دنبال رحلت آيت‌الله بروجردي و موضعگيريهاي قاطع امام خميني در قبال اقدامات ضداسلامي و خلاف منافع ملي رژيم پهلوي، حركت گسترده‌اي به منظور سركوب هرگونه صداي مخالفي آغاز شد كه حمله به مدرسه فيضيه، كشتار روز پانزدهم خرداد، دستگيريهاي گسترده مبارزان و در نهايت تبعيد امام خميني، حلقه‌هايي از آن را تشكيل مي‌دادند.
اين وقايع از يك سو ضرورت مبارزه و تلاش را بيش از پيش عيان ساخته بود و از سوي ديگر نياز به «راهنماي عمل» را كه متخذ از اسلام و قرآن باشد براي جوانان مسلمان ملموس مي‌كرد. در لابلاي خاطرات آقاي ميثمي به خوبي مي‌توان تكاپوي اين جوانان را براي مرتفع ساختن نياز مزبور با مراجعه به شخصيتهاي مختلف - اعم از روحاني و غيرروحاني - مشاهده كرد. البته جاي ترديد وجود ندارد كه كمبودها در اين زمينه نيز فراوان بود و مباحث و متون آماده‌اي براي مراجعه و بهره‌گيري فوري از آنها در جريان فعاليتهاي سياسي و پاسخگويي به مسائل مورد نياز وجود نداشت. توليد و ترويج اين مباحث نيز اقدامي سهل و آسان نبود. پاسخ آقاي بازرگان به درخواست اين دانشجويان مسلمان و مبارز از وي، بازگو كننده مسائل و مشكلات در اين زمينه است: «مهندس گفت:... اين حرفي كه شما مي‌زنيد، يعني روش تحليل اسلامي و اين قبيل مسايل، خيلي وقت مي‌خواهد و خرج دارد. خود من در ماه 4000 تومان هزينه زندگي‌ دارم و بايد در شركت كار كنم تا آن را تأمين كنم... مهندس بازرگان سختي كار ايدئولوژيك را تشريح كرد ... تدوين اسلام و به كار بستن آن در عمل، كار ساده‌اي نيست. ما مثل كسي هستيم كه قصد دارد كفش بدوزد، ولي نه چرم و نخ‌ دارد، نه شماره و اندازه كفش را. اين كار بسيار ظريف و دقيق است و بايد متناسب با ويژگي‌هاي جامعه ما صورت گيرد. چنين كاري تاكنون انجام نشده است.» (ج 1، صص97-96)
مجموعه اين عوامل و شرايط در نهايت حنيف‌نژاد را به يك ديدگاه و نظريه رساند كه بايد از آن به عنوان نقطه عطفي در مسير حركت آن جمع در همان ابتداي راه ياد كرد: «مرحوم حنيف‌نژاد در ميني‌بوس، در راه بازگشت به تهران گفت: مي‌داني لطفي، بايد به خودمان تكيه كنيم، از روحانيان هم كاري برنمي‌آيد.» (ج 1، ص165) اگر بخواهيم علت اصلي انحراف سازمان را در طول مسير حركتش بيابيم، بي‌ترديد توجه جدي به اين نظريه، ضرورت تام دارد. اين بدان معنا نيست كه فقر منابع و دستاوردهاي اجتهادي، تحقيقي و مطالعاتي را در اين زمينه انكار كنيم. همچنين كم‌شمار بودن روحانيون داراي قابليتهاي علمي و بينشي براي حركت در مسير تبيين ايدئولوژي اسلامي و استخراج راهنماي عمل از قرآن و متون معتبر، نيز واقعيت ديگري است كه نبايد ناديده گرفت. از سوي ديگر، فشار اوضاع و احوال روز و احساس تعهد و مسئوليت اين جوانان براي مبارزه با رژيم پهلوي و قطع ريشه‌هاي استبداد و استعمار را هم بايد در نظر داشت. اما آنچه در آن مقطع حنيف‌نژاد بر آن انگشت مي‌گذارد را بايد به معناي اعلام حركتي مستقل از حوزه‌هاي علميه به عنوان ميراث‌دار دستاوردهاي هزارساله تفكر اسلامي و شيعي و نيز كانون تحقيق و تأمل درباره اسلام و نشر حقايق و معارف اسلامي دانست. اين جدايي و استقلال‌طلبي كه طبعاً آثار و عواقبش را بر روش تحقيق، منابع، مآخذ و شيوه‌هاي تفسير متون و استنتاج از آنها برجاي گذارد، به مرور زمان جمع مزبور را به مسيري كشاند كه براي خود اعتبار مرجعيت تامه در تدوين اصول و موازين اسلامي قائل شد بي‌آن كه از صلاحيت لازم در اين زمينه برخوردار باشد؛ به اين ترتيب خوداتكايي و خودرأيي در تدوين ايدئولوژي اسلامي به عنوان راهنماي عمل سازمان، به صورت يك روش و رويه ثابت درآمد و در مراحل بعدي نيز به همين صورت ادامه يافت؛ لذا امكان تصحيح اشتباهات و كژي‌ها در طول زمان از بين رفت. در نتيجه، اين روند به چرخش و انحراف ايدئولوژيك سازمان در سال 54 انجاميد كه خسران عظيمي براي آن تشكل و نيز جامعه اسلامي ايران به بار آورد.
البته نانوشته نماند كه اين تنها سازمان مجاهدين خلق نبود كه از اين انفكاك و قطع همكاري ارگانيك در تدوين اصول عقيدتي و ايدئولوژيك لطمه ديد، بلكه حوزه‌هاي علميه و روحانيت نيز در اين زمينه متحمل زيان شدند. بدين معنا كه اگر بنيانگذاران سازمان مبناي كار و فعاليت فكري و عقيدتي خود را بر همكاري و همفكري با روحانيت قرار مي‌دادند، مسلماً مي‌توانستند حوزه‌هاي علميه را نيز به تحرك بيشتر در اين زمينه وادارند و در نهايت نوعي تعامل سازنده ميان آنها شكل مي‌گرفت كه تعالي هر دو طرف را در پي داشت. همان‌گونه كه از بطن اين سخن برمي‌آيد، منظور آن نيست كه مجموعه روحانيت و حوزه‌هاي علميه در آن هنگام از توانمندي بالفعل براي توليد انديشه ديني انقلابي و راهگشا برخوردار بودند. وجود ديدگاههاي متحجرانه، سازشكارانه و بلكه انحرافي در بخشي از روحانيت واقعيتي بود كه بايد گفت بيش از همه، امام خميني را در تنگنا و سختي قرار داده بود و تلخي اين مسائل در كام ايشان تا پايان عمر نيز باقي ماند، اما در كنار اين مسئله، وجود شخصيتهاي آگاه و روشن و انقلابي را نيز نبايد ناديده گرفت. البته اين شخصيتها در ابتداي فعاليتهاي دانشجويي و سياسي حنيف‌نژاد و همراهانش، به منظور سخنراني در محافل و مجالس دانشجويي مورد نظر قرار داشتند، اما اين جمع پس از آغاز فعاليت به صورت گروهي و سازمان يافته به منظور تدوين ايدئولوژي، تعامل لازم را با آنها در اين حوزه خاص برقرار نمي‌سازند. چنانچه اين ارتباط برقرار مي‌شد و مركزيت سازمان به صورت مستمر، يافته‌هايش را در معرض ارزيابي و نقادي روحانيون آگاه قرار مي‌داد، سپس به نظرات و اصلاحات پيشنهادي آنها توجه مي‌كرد و نيز با ارائه موضوعات و مسائل مورد توجه خود به آنها و درخواست پاسخ و توضيح، زمينه‌هاي فعال شدن اين بخش از روحانيت را فراهم مي‌آورد - كه طبعاً دامنة آن به درون حوزه‌هاي علميه نيز كشيده مي‌شد و تحرك بخشهاي وسيعتري از حوزويان را موجب مي‌گشت - مسلماً جزوه‌ها و كتابهاي تدوين شده توسط سازمان مانند شناخت، راه انبياء راه بشر، تكامل ما و غيره از محتواي غني اسلامي بهره‌مند مي‌شدند و نقاط اشكال و ابهام و بلكه انحراف در آنها پديد نمي‌آمد يا به حداقل ممكن كاهش مي‌يافت. اشاره‌اي كه آقاي ميثمي به نقد آقاي مطهري بر مطالب اظهار شده در سخنراني مهندس بازرگان در سال 39 مي‌كند و نتيجه‌اي كه از آن مي‌گيرد، در اين زمينه گوياي واقعيت مهمي است: «بعد از حنيف‌نژاد، آقاي مطهري سخنراني كرد. ايشان گفت: من ديشب صحبت‌هاي مهندس بازرگان را در مورد خودجوشي شنيدم و مخصوصاً چاپ شده‌اش را هم خريدم و شب تا صبح خواندم. اين كه مي‌گويد لاتسبوالدهر ان‌الدهر هوالله» (به دهر دشنام ندهيد كه همانا دهر خداست) اين وحدت وجودي است. تعجب كردم كه چرا ايشان تكرار مي‌كنند. اعتراض آقاي مطهري شوكي فكري براي من بود. گرچه مي‌گفتيم آيت‌الله مطهري كه آدم مبارزي نيست چه حقي دارد در مورد مهندس بازرگان اظهارنظر كند؟ اما بعدها در سال 53 كه دستگير شدم، در زندان اوين، روي مسائل ايدئولوژيك سازمان خيلي فكر كردم كه به چه سمتي مي‌رود. يادم آمد كه عزيزترين ما حنيف‌نژاد بود و او از افكار مهندس بازرگان تغذيه مي‌شد. فكر مي‌كردم كجا ايراد داشته است؟ ياد آن ايراد آيت‌الله مطهري افتادم. آن برخورد گرچه در آن مقطع تبديل به جريان نشد، اما شوكي بود كه باعث شد راجع به ايدئولوژي مهندس بازرگان فكر كنم و تحولي مثبت شد كه نتايج زيادي داشت.» (ج1،ص37) سخن اينجاست كه اگر در دوران تدوين ايدئولوژي نيز بين سازمان و روحانيوني مانند شهيد مطهري، شهيد بهشتي و ديگران ارتباطي فراتر از ملاقاتها و صحبتهاي متعارف برقرار مي‌شد و نوعي امتزاج و همكاري با اين دسته از روحانيون در پي‌ريزي زيربناي فكري و عقيدتي سازمان طي سالهاي 44 الي 50 صورت مي‌گرفت، مسلماً شاهد آثار بسيار مثبت اين مسئله در ميان هر دو گروه يعني سازمان و مجموعه روحانيت بوديم.
نكته قابل توجه ديگر، حجم چشمگير كار فكري‌اي است كه مركزيت سازمان تا قبل از سال 50 صورت مي‌دهد و در قالب كتابهاي مختلف تدوين مي‌شود: «در ارديبهشت سال 48 كه من عضو سازمان شدم، واقعاً حجم كار و مطالعه مدوني كه انجام شده بود، شگفت‌آور بود. حنيف‌نژاد مي‌گفت: اين كاري كه تدوين شده، حاصل مطالعه نزديك به 3000 جلد كتاب است.» (ج1،ص329) طبعاً اين اقدام عده‌اي جوان مسلمان مبارز، در نوع خود تحسين برانگيز بود، اما تأثيراتي را كه اين اقدام مي‌تواند بر شخصيت افراد بگذارد و آنها را به نوعي غرور و تصلب در مواضع مبتلا سازد نبايد از نظر دور داشت. آقاي ميثمي اين مسئله را به صراحت درباره مسعود رجوي بيان مي‌دارد: «حنيف مي‌گفت: رشد مسعود بادكنكي است. در اثر زيادي مطالعه، غرور پيدا كرده است. بعدها كه به لبنان رفته بودند در پايگاه، اختلاف اصغر و مسعود به حدي رسيده بود كه با هم حرف نمي‌زدند و يكديگر را تحمل نمي‌كردند. حنيف مي‌گفت: ما چقدر به اصغر گفتيم كه كتاب بخوان. مسعود همه اين كتابها را كه اصغر نخوانده، مطالعه كرده است. معلوم است كه مغرور مي‌شود و غرورش كار دست ما مي‌دهد.» (ج1،ص338) اما سؤال اين است كه آيا صرفاً مسعود رجوي به نوعي غرور مبتلا شده بود يا آن كه مركزيت سازمان، ناخودآگاه در وضعيت روحي و شخصيتي‌اي قرار گرفته بود كه امكان تغيير و تحول در افكار و انديشه‌هايش وجود نداشت؟ شكي نيست كه حنيف‌نژاد، سعيد محسن، بديع‌زادگان و همراهان آنان، افرادي كاملاً متعبد و مقيد به موازين اسلامي بوده‌اند. تأكيد حنيف‌نژاد به قرائت و حفظ آيات قرآن و نيز تأمل و تعمق در نهج‌البلاغه و بهره‌گيري از انديشه‌هاي اسلامي، بارها در خاطرات آقاي ميثمي مورد اشاره قرار گرفته است، اما در كنار اين مسائل تأثيرات آشكار و پنهان منابع ديگري را كه حاوي انديشه‌ها يا تجربيات مبارزاتي چپ بوده‌اند و در آن دوره جذابيت خاصي داشته‌اند بايد در نظر داشته باشيم، به طوري كه كتب گوناگوني از حوزه فكري و عملياتي ماركسيسم نيز در رديف منابع مطالعاتي سازمان در همان مراحل پي‌ريزي مباني فكري اعضاي آن قرار مي‌گيرد كه از جمله مي‌توان از كتابهايي مانند پيدايش حيات- اپارين، 4مقاله فلسفي- مائو، ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخي- استالين، چه بايد كرد- لنين و بسياري از كتب ديگر كه بويژه در زمينه انقلابها، حركتهاي آزاديبخش و جنبشهاي مسلحانه چپ نگاشته شده بود، ياد كرد. (حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق ايران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، صفحات39 الي 41). در نتيجه هنگامي كه به اواخر دهه40 نزديك مي‌شويم، در انديشه بنيانگذاران سازمان، رگه‌هاي نظريات و تئوريهاي ماركسيستي نيز به چشم مي‌خورد و مهمتر آن كه حضور اين عناصر در مجموعه ديدگاههاي سازمان نيز به گونه‌اي توجيه مي‌شود: «درباره اصول ديالكتيك از حنيف‌نژاد پرسيدم: فرق ما با ماركسيست‌ها چيست؟ آنها اصول ديالكتيك را قبول دارند، ما هم قبول داريم. گفت: بابا اصل حركت اصلاً از ما مذهبي‌ها بوده است. هراكليت هم در يونان اين اصل حركت را مطرح كرد و اصلاً كاري به ماركس ندارد. اين ديالكتيك مال ماست. حركت‌ جوهري را ملاصدرا مطرح كرده است. ماركس چه حقي دارد كه اين را تصاحب كند.» (ج1،ص340)
اما واقعيت اين بود كه ديالكتيك مورد پذيرش سازمان، نه ديالكتيك هراكليتي بود و نه حركت جوهري صدرايي، بلكه مأخوذ از ديالكتيك ماركسيستي بود: «سازمان از نظر فلسفي، در عين حال كه اصل اول و در واقع مهمترين اصل ماترياليسم، يعني تقدم روح بر ماده [ماده بر روح] را رد مي‌كرد و به وجود خدا و توحيد ذاتي، صفاتي، افعالي و عبادي اعتقاد داشت و همچنين اصل نبوت و وحي را در كنار ديگر اصول دين پذيرفته بود، ليكن اولاً اصول ديالكتيك و از جمله اصل تضاد را به همان شكل مورد نظر ماترياليسم ديالكتيك قبول مي‌كرد، ثانياً اصل ماترياليسم تاريخي، يعني حركت مادي تاريخ كه نتيجه‌ي منطقي پذيرش ماترياليسم فلسفي است را باور داشت و اين مسئله خود به مفهوم نقض آشكار ايدئولوژي الهي اسلام و به معني نفي پذيرش تلويحي ماترياليسم ديالكتيك بود. از همين جاست كه بايد گفت، سازمان نه داراي ايدئولوژي اسلامي و نه ايدئولوژي ماركسيسم بلكه داراي ايدئولوژي التقاطي و به اصطلاح معجون و تركيبي از اسلام و ماركسيسم بود و نقطه‌ي ضعف و انحراف اساسي سازمان در خود ما و در ديگر انحراف سياسي مي‌باشد.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص46) اين‌گونه اقتباسات از انديشه‌هاي بيگانه و جايگزين ساختن آنها در لابلاي انديشه‌هاي اسلامي به سان تعبيه دريچه‌هايي در يك بنا بود كه اگرچه با رنگ‌آميزي مناسب، امكان استتار آنها تا مدتي وجود داشت، اما به مرور زمان، اين دريچه‌ها به كانال عبور افراد از چارچوبهاي اين بنا و پاي گذاردن به محوطه‌هاي جديد تبديل مي‌شدند. در واقع هر جزء از يك انديشه غيراسلامي پس از ورود به اين حوزه، به صورت پلي براي عبور و رسيدن به جزء ديگر از آن انديشه درمي‌آيد و اين اتفاقي بود كه در سير تحول انديشه سازمان مجاهدين افتاد. آقاي ميثمي به بياني ديگر همين همين واقعيت را در خاطرات خود مورد تاكيد قرار مي‌دهد: «من شهادت مي‌دهم كه مجاهدين همه مسلمان بودند، مؤمن بودند. دعاي كميل مي‌خواندند و اشك مي‌ريختند. با اين همه به اين جمع‌بندي رسيدند و مي‌گفتند ما با اين ارزش‌هاي اسلامي مي‌رويم سراغ علم و سراغ مكاتب بشري. ماركسيست هم نبودند، مبارز بودند و مي‌خواستند قوانين جامعه را تدوين كنند. قوانين جامعه را چه كسي تدوين كرده بود؟ ماركس، ريكاردو، لاسال و تني چند از متفكران غرب. رفتند سراغ تجربيات انقلابي نظير تجربة انقلاب چين، انقلاب اكتبر شوروي، انقلاب كوبا، كمون پاريس و... همة تجربيات را مطالعه كردند و معتقد بودند كه تجربه بخشي از علم است. ولي اين تجربه از آن تجربيات نبود. اينها تجربياتي بود كه پشتوانة فلسفي داشت. يعني ارزش‌هاي پنهان. اين تجربيات در روان ناخودآگاه يك بار فلسفي داشت كه بچه‌ها قدرت تفكيك آن را از تجربه نداشتند. همراه با تجربه، بار فلسفي نيز در ذهن‌ها مي‌نشست. اين‌گونه بود كه بچه‌ها به تدريج تغيير ايدئولوژي را زمزمه كردند.(ج2،ص387)
آنچه باعث شد تا امكان اصلاح اين ناخالصي‌ها به وجود نيايد حاكميت ذهنيت خود برتربيني بر سازمان بود كه به علت كار توان‌فرساي ايدئولوژيك مستقل، صورت گرفته بود و البته تعريفها و تشويقهايي را نيز از سوي برخي شخصيتهاي خارج از سازمان به دنبال داشت. اين مسئله باعث شد تا سازمان بر دستاوردهاي فكري خود متصلب شود و در عين حال، فاصله با كانون معارف اسلامي را نيز نه تنها كاهش ندهد بلكه بتدريج افزون كند. پس از دستگيري گسترده اعضاي مركزيت و برخي كادرهاي سازمان در سال 50، حسين روحاني كه در خارج از كشور به سر مي‌برد مأموريت مي‌يابد تا با ارائه برخي كتب سازمان به امام خميني(ره) زمينه آشنايي ايشان را با سازمان و اعضاي آن بيشتر فراهم آورد و اين سازمان را به تأييد مرجعيت شيعه برساند. حسين روحاني شرح اين واقعه را چنين مي‌دهد: «... ابتدا درباره تاريخچه سازمان و وضعيت تشكيلاتي آن... در مرحله‌ي بعد درباره‌ي مواضع ايدئولوژيك سازمان توضيح مختصري داده شد و در اين مورد قرار شد امام دوتا از جزوات سازمان را كه در آن موقع در اختيار من بود، يعني جزوه‌ي «راه انبياء راه بشر» و «امام حسين» را مطالعه كنند. امام اين دو جزوه را مطالعه كردند و نظرات خودشان را هم در يكي دو صفحه به طور مختصر نوشتند كه متأسفانه اين نوشته در اختيار نيست و آنچه را كه من از آنها به خاطر دارم يكي ايراد به تحليل و برداشت سازمان از مسأله‌ي قيامت و ديگري ايراد به نظريه‌ي تكامل مورد قبول سازمان كه اساساً مبتني بر نظريه داروينيسم و توماسيون (جهش) است، بود. نكته‌ي ديگري كه امام يادآور شده بودند، انتقاد به نحوه‌ي برخورد سازمان با روحانيون بود.» (حسين روحاني، همان، ص134) طبيعتاً انتظار اين است كه پس از اين ملاقات، اعضاي سازمان- دستكم آنها كه در بيرون از زندان هستند- حركتي را در جهت رفع ايرادات و اشكالات مطرح شده از سوي امام آغاز كنند و به تصحيح خط فكري و مشي عملي خود بپردازند، اما هيچ گزارشي در اين باره وجود ندارد. در واقع فرهنگ و روحيه حاكم بر سازمان در طول چندين سال به گونه‌اي شكل يافته بود كه امكان تصحيح خطاهاي فكري آن، حتي از سوي عاليترين شخصيت ديني و مرجعيت مبارز شيعه نيز وجود نداشت. به اين ترتيب برداشتي كه از ملاقات حسين روحاني - عضو برجسته سازمان - با امام خميني مي‌شود آن است كه سازمان صرفاً در پي بهره‌گيري سياسي از شخصيت امام بود و خود را چندان نيازمند رهنمودهاي فكري و عقيدتي ايشان نمي‌دانست. همين مسئله را مي‌توان در نوع ارتباطات سازمان با روحانيت از سال 50 به بعد نيز مشاهده كرد. به دنبال دستگيري مركزيت سازمان كه به علني شدن سازمان و تشخص آن در جامعه انجاميد، ارتباط سازمان با روحانيون مبارز به طور چشمگيري افزايش پيدا كرد، اما اين ارتباط عمدتاً سياسي و تشكيلاتي بود و روحانيت به مثابه حامي و پشتيبان سياسي، مالي و تداركاتي اين سازمان كه وجهه‌اي اسلامي و مبارز داشت مطرح شد. اين در حالي بود كه سازمان در آن زمان بيش از هر چيز ديگر، نياز به مساعدت فكري و فرهنگي داشت كه متأسفانه اين موضوع، هم از نگاه خود اعضاي سازمان به دليل روحيه حاكم بر آنها و هم از چشم روحانيت مبارز پوشيده ماند. اگر روحانيون حامي سازمان در آن زمان خط مشي امام را در قبال سازمان پي گرفته بودند و مساعدت به آن را در گرو شناخت بيشتر و عميق‌تر از مباني نظري و عقيدتي آن مي‌كردند، اين مسئله قبل از هر چيز به نفع خود سازمان تمام مي‌شد. حسين روحاني در تشريح نحوه موضعگيري نهايي امام در قبال سازمان مجاهدين مي‌گويد: «ايشان در عين حال كه دادن اين اعلاميه را به ضرر حال و وضع زندانيان مورد نظر ما مي‌دانستند، اضافه كردند كه من قبل از شناختن كامل آقايان و حركتشان نمي‌توانم چنين كاري بكنم. من به ايشان گفتم كه مگر توضيحات من و معرفي شخصيتهايي چون آيت‌الله منتظري، طالقاني، مطهري و حجت‌الاسلام رفسنجاني در اين مورد كافي نيستند؟... ايشان در جواب گفتند: خير، هنوز كافي نيست و من بايد بيشتر از اينها در جريان كار آقايان قرار بگيرم... (حسين احمدي روحاني، همان، ص136)
در كنار اين قضايا بايد به عامل ديگري كه انحراف ايدئولوژيك را در سازمان تشديد كرد توجه نمود و آن ورود سازمان به فاز عمليات نظامي و چريكي عليه رژيم شاه بود. البته حنيف‌نژاد براي سالها توانسته بود سازمان را علي‌رغم وجود ديدگاهها و نظرياتي مبني بر ضرورت ورود به فاز نظامي، از چنين عرصه‌اي دور بدارد و تلاشها و فعاليتها را در حوزه مسائل فكري و عقيدتي پيش ببرد: «من بعد از 15 خرداد، به حركت‌هاي عملي و چريكي معتقد شده بودم و مي‌گفتم كه نبايد معطل كرد؛ بايد عمليات مسلحانه انجام دهيم... اما حنيف‌نژاد گفت كه عمل صالح ما اين است كه كلاس‌هاي آموزشي تشكيل بدهيم.» (ج1، صص104-105) ولي از حوالي سال 47 جهت‌گيري سازمان به سمت فعاليتهاي نظامي آغاز مي‌شود. به دنبال اين تصميم، گروهي از اعضا براي فراگيري آموزشهاي نظامي و چريكي، راهي سوريه و لبنان مي‌شوند و در اردوگاههاي فلسطيني تحت آموزش قرار مي‌گيرند. تأثير فضاي حاكم بر اين اردوگاهها و روحيات و رفتارهاي نيروهاي فلسطيني كه تقيدات چنداني به رعايت موازين شرعي اسلامي نداشتند، بر اعضاي سازمان مسئله‌اي نيست كه آن را بتوان ناديده گرفت. در آن هنگام مبارزان فلسطيني به عنوان نماد نيروهاي مبارز مسلمان مطرح بودند و طبيعي بود كه اعضاي سازمان از آنها تأثيرگيري فرهنگي و اخلاقي داشته باشند، هرچند اين‌گونه مسائل به سرعت ظهور و بروز خارجي پيدا نمي‌كرد. شايد بتوان گفت سريع‌ترين و عيني‌ترين نمود اين فرهنگ، غلبه و ارجحيت «مبارزه» بر اصول شرعي و ديني بوده است. اين سخن به معناي كنار گذارده شدن شرعيات در همان زمان از سوي اعضاي سازمان نيست، بلكه پاشيده شدن چنين بذرهاي فكري و فرهنگي‌اي در پهنه انديشه اين افراد، باعث مي‌شد تا ثمرات آن در سالهاي بعد به دست آيد و عينيت يابد؛ به ويژه آن كه برخي زمينه‌هاي آن از اواخر دهه 40 در سازمان به وجود آمده بود: «شرط مسلمان بودن از نظر سازمان الزاماً اين نبود كه فرد مقيد به انجام همه واجبات باشد، سازمان نماز و ديگر واجبات را در عين حال كه براي يك مسلمان امري ضروري مي‌دانست ليكن افرادي را نيز كه اصول مكتب اسلام را پذيرفته و در انجام نماز يا روزه و... به هر دليلي تعلل مي‌ورزيدند، مشروط بر اين كه حائز ديگر شرايط عضويت مي‌بودند، به عضويت سازمان مي‌پذيرفت.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص61) اين مسائل به ويژه پس از اعدام و شهادت بنيانگذاران سازمان كه به لحاظ فكري داراي توانمنديهاي قابل توجه و نيز قدرت تأثيرگذاري بر ديگران بودند، اوج مي‌گيرد و سرانجام بدان جا مي‌رسد كه عده‌اي از كادرهاي سازمان نيز به مسائل شرعي بي‌توجه مي‌شوند و واجبات ديني را كنار مي‌گذارند: «من از حسين قاضي شنيدم كه مهدي محصل مسائلي دارد. او تمام وقت رمان مي‌خواند و مي‌گفت از اين طريق است كه ما مي‌توانيم لايه‌هاي اجتماعي را درك كنيم. حسين مي‌گفت كه گاهي نماز‌هايش را نمي‌خواند. او به مسائلي رسيده بود كه با آموزشهاي سازمان مطابقت نداشت.» (ج2،ص126) اما اين ماجرا صرفاً به كادرهاي معمولي سازمان ختم نمي‌شود و بتدريج لايه‌هاي دروني‌تر و بالاتر را نيز در مي‌نوردد تا جايي كه بهمن بازرگاني به عنوان يكي از اعضاي رده بالاي سازمان نيز ايمان و اعتقاد خود را به اسلام از دست مي‌دهد: «عده‌اي هم مي‌گفتند كه پس از ضربه بايد در بعضي مسائل تجديد نظر كنيم و بيشتر هم نظرشان اين بود كه بايد به طرف ماركسيسم رفت... رفته رفته فهميديم كه بعضي از بچه‌ها در نماز خواندن سستي مي‌كنند و مي‌گويند چرا نماز بخوانيم؟... اما پيش‌تر، بهمن بازرگاني مشكلات اعتقادي‌اش را با مسعود و موسي خياباني و چند نفر ديگر در ميان گذاشته بود. او گفته بود من ديگر از نظر فلسفي، مسلمان نيستم و نمي‌توانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوي به او گفته بود كه تو فعلاً نماز بخوان ولي تا سه سال اعلام نكن كه ماركسيست شده‌اي. جالب اين كه بهمن را مجبور كرده بودند كه پيشنماز هم بايستد... به طور كلي يك جناح چپ در سازمان به وجود آمده و بهمن بازرگاني را پشتوانه خود قرار داده بود. اين جناح رشد مي‌كرد و بسياري از بچه‌ها هم از اين مسلئه خبر نداشتند.» (ج2،ص198) اين در واقع عينيت يافتن پيش‌بيني مسعود احمدزاده بود كه خود از سران گروه ماركسيست چريكهاي فدايي به شمار مي‌آمد. به گفته آقاي ميثمي «وي با شنيدن ديدگاههاي مهدي ابريشمچي به او گفته بود: شما يك پوسته ايدئاليستي داريد و مثل جوجه كه رشد مي‌كند و پوسته را مي‌شكند، اين پوسته ايدئاليستي در حال شكستن است و به زودي هسته ماترياليستي آن بيرون مي‌زند و نمايان مي‌شود. اينها را مهدي براي همه نقل مي‌كرد.» (ج2،ص79) اين مسئله شايد زوتر از آنچه مسعود احمدزاده پيش‌بيني كرده بود نمايان شد و البته اين چيزي نبود كه فقط رهبر يك گروه ماركسيستي متوجه آن شده باشد بلكه سران همين سازمان - از جمله حنيف‌نژاد - نيز خود به خوبي، هرچند ديرهنگام، بر نفوذ و بلكه سيطره تفكر ماركسيستي براعضاي سازمان واقف شده بود: «حنيف‌نژاد از جلوي در سلول ما رد شد، پنجره را باز كرد و سركي به درون كشيد و گفت: جمله‌اي كه ميهن دوست در دادگاه گفته درست نبود. ميهن‌دوست گفته بود: ما مسلمانيم اما ماركسيسم را قبول داريم. حنيف‌نژاد گفت: ميهن دوست بايد به اين صورت مي‌گفت كه ماركسيسم را به عنوان يك تجربه انقلابي قبول داريم، مثل تجربه چين و شوروي و كوبا.» (ج2،ص91) اگر اين مسئله را در نظر داشته باشيم كه علي ميهن دوست يكي از استوانه‌هاي ايدئولوژيك سازمان به شمار مي‌آمد تا جايي كه به علت كار مستمر و پرحجم روي مسائل فكري به «علي ايدئولوژي» معروف شده بود و جزوه «تكامل ما» نيز به قلم وي نگاشته شده است، آن گاه به عمق مسئله‌اي كه در سازمان اتفاق افتاده، بهتر مي‌توان پي برد. اما سؤالي كه در اين مقطع از زمان مطرح مي‌شود اين است كه با جوانه‌زدن بذرهاي التقاط و به تعبير مسعود احمدزاده، ترك برداشتن و شكستن پوسته ايدئاليستي سازمان و نمايان شدن بخشهايي از درون مايه ماركسيستي آن و نيز با علني شدن رويكردهاي غير ديني پاره‌اي اعضا و به ويژه نيروهاي رده بالا، چه اقدامي در قبال اين مسئله صورت گرفت؟ آيا حركتي براي تصحيح اين انحراف و از بين بردن زاويه به وجود آمده با انديشه‌هاي ناب اسلامي از سوي سران سازمان صورت گرفت؟ طبعاً در آن هنگام از افرادي مانند حنيف‌نژاد، سعيد محسن و بديع‌زادگان كه در حال محاكمه بودند و در آستانه اعدام قرار داشتند، انتظار چنداني براي عمل در اين زمينه وجود نداشت و اساساً شرايط، اجازه چنين كار سترگي را به آنها نمي‌داد. اما اين سؤال در مورد بازماندگان سازمان، قطعاً موضوعيت دارد. متأسفانه راه‌حلي كه در اين زمينه از سوي مسعود رجوي ابداع و پيشنهاد مي‌شود اتخاذ رويه «نفاق» است و بدين لحاظ وي را بايد بنيانگذار خط نفاق در سازمان دانست. آقاي ميثمي ضمن آن كه در خاطرات خود اين اقدام رجوي را بشدت محكوم مي‌نمايد، اما آن را ناشي از حس دلسوزي وي نسبت به سازمان قلمداد مي‌كند: «بهار سال 55، يك روز در حالي كه در محوطه زندان، قدم مي‌زديم، به پرويز [يعقوبي] گفتم كه بايد مسعود را محاكمه كرد. چون اگر او در جمع هفتاد نفره زندان قصر، ماجراي نماز نخواندن بهمن را به بچه‌ها مي‌گفت و او را مجبور به نماز خواندن نمي‌كرد، ما مجبور مي‌شديم روي مسائل كار كنيم و راه‌حل‌هايي پيدا نماييم... البته من معتقد نيستم كه مسعود در اين مورد قصد خيانت داشته است، بلكه او اين كار را بيشتر از سر دلسوزي و براي اين كه آبروي سازمان نرود انجام داده بود.» (ج2، ص199) شايد اگر به جاي واژه «دلسوزي» از «عمل‌زدگي» در اين عبارت بهره‌ بگيريم بهتر بتوان به تحليل اين نوع برخورد رجوي با رويكردهاي غيرديني در سازمان پرداخت كه البته به سرعت دامنه آن به مرزهاي فراتر از سازمان گسترش مي‌يابد و وحدت با گروههاي ماركسيستي و الحادي را در قالب تشكيل «كمون» در زندان نيز باعث مي‌شود. اما اين مسئله نمي‌تواند بيانگر اصل و حاق قضيه باشد. براي يافتن كنه قضايا، بايد نگاهي به انديشه مسعود رجوي نيز انداخت. در اين بررسي، روشن مي‌شود كه عامل اصلي و محرك بنياني وي براي مخفي نگه داشتن رشد جريان ماركسيسم در داخل سازمان، گرايشهايي است كه در تفكر خود وي ريشه دوانيده و بسرعت در حال گسترش است؛ لذا افشاي اين مسائل و حساس كردن جمع هفتاد نفره در قبال آن مي‌توانست مشكلاتي جدي در اين زمينه به وجود آورد و لذا رجوي با سوق دادن بازرگاني به سمت نفاق، در حقيقت راه را براي رشد و توسعه خط ماركسيسم در سازمان همچنان باز نگه داشت: «مسعود رجوي هم جزوه‌اي نوشته بود به نام «ديناميزم قرآن» و در آن به بحث «محكم و متشابه» در قرآن پرداخته بود. اين جزوه از نظر من به لحاظ شكل و محتوا بسيار خوب و عميق بود ... مهندس سحابي پس از آن كه در زندان شيراز اين جزوه را خواند به من گفت: خيلي شجاعت مي‌خواهد كه كسي در قالب زيربنا و روبنا و پنج دوره ماترياليسم تاريخي بحث محكم و متشابه را مطرح كند. البته اين كاري جديد و مدرن بود ولي مهندس سحابي به آن ايرادهاي اصولي داشت.» (ج2،ص202) اين‌گونه خطوط پررنگ انديشه ماترياليستي بسرعت در انديشه رجوي رشد مي‌كند و به دليل غرور بيش از حدي كه آقاي ميثمي بارها در خاطرات خود به آن اشاره دارد، وي به ايرادات و اشكالات ديگران وقعي نمي‌نهد. وي پس از مدتي به صورت كامل تحت تسلط انديشه ماركسيسم قرار مي‌گيرد و طي يك گفتگويي خصوصي با آقاي سيدكاظم بجنوردي بدان اعتراف مي‌كند: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي و چريك‌هاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني، رقابت شديدي بود... بعد از شركت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: «جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ماركسيست‌ها باشد و من - رجوي - نماينده مسلمان‌ها؛ من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست هستيم! من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم: جداً گفتي ماركسيست هستي؟ گفت: بله، من واقعاً هم ماركسيست هستم.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، به اهتمام علي‌اكبر رنجبر كرماني، تهران، نشر ني، 1381، ص149)
به اين ترتيب بعد از اعدام و شهادت رهبران اوليه سازمان كه نقاط التقاط فكري در زمان آنها شكل گرفت و با نوعي عمل زدگي نيز همراه شد، خط فكري ماركسيسم در پرده و پوششي از نفاق قرار مي‌گيرد و با توجه به اين كه تقريباً هيچ گونه مقاومتي از سوي رده‌هاي بالاي سازمان در قبال آن صورت نمي‌گيرد و بلكه همراهي و تقويت آن نيز دنبال مي‌شود، سازمان اگرچه نام و عنواني اسلامي بر خود دارد و حتي نماز جماعت اعضاي آن برگزار مي‌شود، اما از درون درگير استحاله‌اي جدي است. در چنين وضعيتي، اقدامات افرادي مانند زين‌العابدين حقاني نيز در مقابل موج گسترده تفكر ماركسيستي موجود در سازمان، از كارآيي چنداني برخوردار نيست، به ويژه آن كه سازمان در داخل زندان به «وحدت در ميدان عمل» با ماركسيستها رسيده و بيش از آن كه با نيروهاي مسلمان در زندان در ارتباط باشد، به نيروهاي الحادي پيوند خورده بود: «در اين زندان [عشرت آباد] يك كمون بزرگ بود كه همه بچه‌هاي مجاهد و فدايي و گروه توفان و برخي مائوئيست‌ها و خيلي از منفردين در آن شركت داشتند.» (ج2،ص145) اين در حالي بود كه نيروهاي مسلمان بر حفظ هويت اسلامي خود در زندان تأكيد داشتند: «حاجي عراقي، بچه‌هاي حزب اسلامي ملل و اعضاي مؤتلفه همه‌شان از اوايل 1351 در بند 4 بودند... مقداري از وسايل آنها در بند مانده بود مثل نمكدان‌ها و ليوان‌ها و ادويه و ... روي همه آنها نوشته شده بود: جمع اسلامي زندان.» (ج2،ص144)»
در شرايطي كه سازمان توسط «ماركسيسم» و «نفاق» بشدت تحت تأثير قرار گرفته بود، فرار تقي شهرام از زندان ساري و قرار گرفتن وي در كنار بهرام آرام و مجيد شريف‌ واقفي در اواخر خرداد سال 52، مركزيت خارج از زندان و كادرهاي در حال گسترش سازمان را نيز به شدت در معرض تفكرات و عقايد الحادي قرار داد. از اين تاريخ تا مهرماه سال 54 كه به دنبال انتشار جزوه تغيير مواضع ايدئولوژيك، سازمان رسماً ماركسيسم را به عنوان ايدئولوژي و مرام خود عنوان مي‌كند، دوراني بسيار حساس و سرنوشت‌ساز بر سازمان مجاهدين خلق مي‌گذرد.
نخستين مسئله‌اي كه در اين دوران قابل بررسي است، نحوه برخورد مركزيت سازمان در داخل زندان با مسائل سازمان در بيرون و از جمله تغيير و تحولات فكري و فرهنگي درون آن است. اگرچه برخي نيروهاي درون زندان، انگيزه‌ها و علائق اسلامي خويش را حفظ كرده‌اند و تلاشهايي نيز از سوي آنها براي حفظ اين انگيزه‌ها و عقايد صورت مي‌گيرد، اما از آنجا كه مسعود رجوي و بهمن بازرگاني و ديگر اعضاي رده بالاي سازمان، با پنهان كردن مكنونات قلبي خويش كاملاً در لاك نفاق فرو رفته‌اند، امكان حركت مؤثري از درون زندان براي مقابله با رواج ماركسيسم در بين كادرهاي بيروني مشاهده نمي‌شود. اين در حالي است كه تقي شهرام پس از قرار گرفتن در كادر مركزي بيرون از زندان جزوه‌اي تحت عنوان «جزوه سبز» تهيه و بين اعضاي سازمان منتشر مي‌سازد كه به گفته حسين روحاني اگرچه در آن «به طور مستقيم، ايدئولوژي گذشته‌ي سازماني نفي نشده و ماركسيسم جايگزين آن نمي‌شود، ولي براي هر خواننده نسبتاً آگاهي، پس از مطالعه‌ي اين جزوه روشن مي‌شود كه طي آن به شكل ظريف و نسبتاً پيچيده‌اي، كليه‌ي مقدمات لازم براي نفي ايدئولوژي گذشته‌ي سازمان و پذيرش ماركسيسم فراهم آمده است.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص93)
طبيعتاً اگر انگيزه‌هاي اسلامي در افرادي مانند مسعود رجوي زنده بود، در مقابل چنين موجي كه در بدنه سازمان به راه افتاده بود، مقاومت‌هايي نشان داده مي‌شد؛ لذا سكوت وي حاكي از تغيير و تحولات عميقي است كه در خود او نيز صورت پذيرفته بود. آقاي ميثمي كه در آن هنگام در يكي از خانه‌هاي تيمي سازمان مشغول فعاليت بوده است، واكنش خود در قبال اين جزوه را اين گونه توصيف مي‌كند: «در عيد 1353 «جزوة سبز» در سه يا چهار نسخه براي سرشاخه‌ها بيرون آمد كه دو محور اساسي داشت؛ ايدئولوژي مجاهدين در دو محور خلاصه مي‌شود. الف) قبول تكامل مادي جهان، ب) نفي استثمار انسان از انسان. در اين جزوه، تاريخ معاصر ايران را براساس 5 دورة تاريخ تحليل كرده بود ... به هر حال اين را آورده بودند كه خيلي متناسب با تغيير زيربناي اقتصادي، روبنا، يعني ايدئولوژي مهندس بازرگان هم تغيير كرده و راديكاليزه شده به نظرم آمد. اين جزوه را تقي شهرام تدوين كرده بود، چون سيّد از برخي نكات مهمش مطلع نبود... در برابر انسجامي كه در آن جزوه ارائه شده بود مطلب منسجمي نداشتم. بعد وقتي صحبت‌ها جدي‌تر شد انتقادم را گفتم. به سيّد و اصغر (جوهري) مي‌گفتم: «ببينيد! ما مسلمانيم، فدايي‌ها ماركسيست‌ هستند. ما هر دو به مبارزه مسلحانه معتقديم، ولي ضرورت اين تغيير ايدئولوژي چيست؟ شما بايد براي هر كاري يك ضرورت استراتژيك، مردمي و تكاملي ارائه بدهيد.» (ج2،صص402-401) لذا همان گونه كه مشهود است در بيرون از زندان نيز مخالفتي جدي با اين انحراف آشكار فكري در بالاترين رده سازماني مشاهده نمي‌شود و كادرها از كنار اين مسأله عبور مي‌كنند.
مسئله ديگري كه در اين دوران به شدت جلب توجه مي‌كند رسوخ روشها و نيز اخلاقيات غيراسلامي به درون سازمان به موازات گرايش روزافزون آن به سوي ماركسيسم و الحاد است. از جمله اين روشها حاكميت مطلق ديكتاتوري برسازمان تا حد ترور و حذف فيزيكي مخالفان است. در چارچوب چنين روشهايي، نيروهاي پاي‌بند به اصول و مباني ديني، ابتدا براي پذيرش ماركسيسم تحت فشار قرار مي‌گرفتند و چنانچه مقاومت آنها ادامه مي‌يافت به نحوي از صحنه حذف مي‌شدند. حسين روحاني در نوشته‌هاي خود از فردي به نام «علي ميرزا جعفر علاف» با اسم مستعار «پرويز» ياد مي‌كند كه توسط سازمان ترور شد. اگرچه روحاني علت قتل وي را چنين بيان مي‌دارد كه «مورد شك پليسي قرار مي‌گيرد و به همين دليل او را ترور مي‌كنند» (حسين احمدي روحاني، همان، ص106) اما احمد احمد كه خود از اوايل سال 53 توسط عليرضا سپاسي آشتياني به سازمان جذب شد و سپس با «پرويز» در يك خانه تيمي به فعاليت پرداخت، به طور مشروح اين مسئله را بازگو مي‌كند. به گفته احمد، «پرويز» كه از وضع مالي خوبي برخوردار بود، اين امكانات را در اختيار سازمان قرار مي‌دهد و حتي به توصيه يكي از مسئولان رده بالاتر از خانواده خود نيز چشم مي‌پوشد، اما به خاطر مقاومت در برابر جريان ماركسيستي حاكم بر سازمان، در جريان يك طرح ساختگي اعزام به خارج كشور، از سوي عوامل سازمان به شهادت مي‌رسد: «روزي ايرج آمد و گفت كه شاپور [اسم مستعار احمد احمد] سازمان با نظر و پيشنهاد تو موافقت كرده و مي‌خواهد پرويز را به خارج بفرستد و بايد پاسپورت بي‌نقصي براي او جعل كنيد. اين صورت و ظاهر قضيه بود ولي در واقع سازمان به دنبال عملي كردن نقشه شوم خود بود» (خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، انتشارات سوره مهر، 1383، ص364)
ماجراي ترور مجيد شريف واقفي و مرتضي صمديه لباف كه در اوايل سال 54 به دليل مقاومت در برابر الحادي كردن سازمان مورد حذف قرار مي‌گيرند، نيز حاكي از آن است كه ماركسيستهاي حاكم شده بر سازمان به هر قيمت، حتي به بهاي حذف يكي از اعضاي مركزيت و معاون وي، قصد پيشبرد اهدافشان را داشتند: «به دنبال تشديد اختلافات مجيد شريف واقفي با عناصر ديگر مركزيت و تصفيه‌اي از سوي آنها و فرستادن او به كار كارگري، مجيد اين مسائل را با افراد تحت مسئوليت خود از جمله مرتضي صمديه لباف در ميان مي‌گذارد و به كمك او كه در اين مورد موضعي قاطع‌تر از خود شريف واقفي داشته است، تصميم به مخالفت جدي با حركت جديد سازمان مي‌گيرد... در اين شرايط، دو عنصر مركزيت يعني تقي شهرام و بهرام آرام تصميم مي‌گيرند كه اين دو نفر را به هر ترتيب كه شده از سر راه بردارند و مانع از آن گردند كه آنها بتوانند براي خود دسته و گروه متشكلي دست و پا كنند. اين تصميم عبارت بود از ترور هر دوي آنها كه در اولين فرصت- شانزدهم ارديبهشت 1354- در مورد هر دوي آنها اجرا گرديد.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص95)
اما در كنار اين روش كه مي‌توان از آن به عنوان «ترور مستقيم» ياد كرد، سازمان شيوه ديگري نيز براي از پيش‌رو برداشتن افراد مقاوم بر اصول عقايد اسلامي نيز داشت كه بايد بر آن نام «ترور غيرمستقيم» يا به كشتن دادن اين افراد گذارد. آقاي ميثمي هنگام بيان ماجراي مجروحيت خود حين ساخت بمب صوتي دست‌ساز، احتمال گرفتار آمدن خويش در چنين تله‌اي را به نقل از تعدادي از دوستانش مورد اشاره قرار مي‌دهد: «حين ساختن بمب و اتصال ناگهاني چاشني به بدنه قوطي دارو، بمب منفجر شد و من بيهوش شدم... هنگام انفجار بمب، سيد در خانه نبود و اين خود شك‌برانگيز بود. همرزمان معتقد بودند كه اين حركت عمدي بوده و انفجار را سوءقصد مي‌دانستند، زيرا نظارت نكردن روي ساخت بمب و كاركردن با مواد منفجره‌اي كه تست نشده، معقول به نظر نمي‌رسيد. البته نظر من اين نبود و فكر نمي‌كردم كه سيد چنين قصدي داشته؛ گرچه اين تجربه اول من در بمب‌سازي بود و لازم بود كه سيد همراهي كند. نكته ديگر استاندارد نبودن و ريز بودن قطعات بمب بود، نظير ساعت زنانه كوچك، استفاده از دكمه قابلمه به جاي كليد و استفاده از باطري جيوه‌اي به جاي باطري قلمي و استفاده از آهن‌رباي كوچك براي چسباندن بمب به زير پل فلزي، به طوري كه مجموع اين قطعات به اضافه مواد منفجره و چاشني و سيم‌هاي رابط در يك قوطي خمير دندان جا مي‌گرفت و اين براي ما مشكلات بسياري ايجاد كرد از جمله لحيم كردن.» (ج2،ص438) هرچند كه با توجه به نوع تعامل آقاي ميثمي با جريان ماركسيستي حاكم بر سازمان، مي‌توان نظر شخص ايشان را در مورد غيرعمدي بودن اتفاق مزبور، از اعتبار بيشتري برخوردار دانست ولي نمونه‌‌هاي ديگري از اين گونه طراحي‌هاي سازمان را در مورد ديگران مي‌توانيم مشاهده ‌كنيم. احمد احمد از جمله افرادي است كه پس از پايمردي بر عقايد اسلامي خود و اظهار مخالفتهاي صريح با تغيير ايدئولوژي، از سوي سازمان به مأموريتي اعزام مي‌شود كه اميد مي‌رفت در تله ساواك گرفتار آيد و در نتيجه كشته يا گرفتار شود: «سازمان در وضعيت جديد، از راههاي گوناگون به دنبال تغيير عقيده و يا خلاصي از وجود پردردسر و مزاحم من بود. لذا روزي ايرج مرا صدا كرد و گفت كه يكي از سرشاخه‌ها دستگير شده است اما قبل از دستگيري ماشينش را در پاركينگي گذاشته است و در سمت راننده آن باز است، بايد تو بروي و آن را بياوري. بعدها فهميدم كه فرد دستگير شده وحيد افراخته بود، و اين خواسته سازمان معني خاصي داشت. اين احتمال وجود داشت كه پاركينگ مزبور شناسايي شده و تحت كنترل و مراقبت باشد، از اين رو سازمان با اين كار قصد داشت مرا به كانون خطر بفرستد كه در صورت دستگيري و كشته شدن، از دست من خلاص مي‌شدند و اگر هم موفق مي‌شدم، به ماشين خود مي‌رسيدند.» (خاطرات احمد احمد، ص356)
محسن نجات‌حسيني هم كه از اعضاي قديمي سازمان به شمار مي‌آيد و يكي از شش نفري است كه در مسير عزيمت به پايگاههاي فلسطيني در سال 49 براي گذراندن آموزشهاي چريكي، در دبي دستگير مي‌شود، در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «بر فراز خليج فارس» اين نكته را مورد تاكيد قرار مي‌دهد كه پس از مقاومت در برابر تغيير ايدئولوژي در سال 54 ، از سوي همراهان سابق خود مورد تهديد قرار مي‌گيرد و لذا با توجه به سوابقي كه از اين گونه عملكردهاي سازمان ماركسيست شده مجاهدين خلق داشت، بلافاصله به فكر چاره‌اي براي نجات جان خود مي‌افتد: «در همين موقعيت به نامه ديگري كه از ايران فرستاده شده بود، دست يافتم. در آن آمده بود كه «... و بعداً به حساب ابوعلي(من) خواهيم رسيد.» من به جاي اين كه در انتظار احكام خودسرانه رهبري داخل بمانم بي‌درنگ به فكر چاره‌اي افتادم.» (محسن نجات‌حسيني، برفراز خليج فارس، تهران، انتشارات نشر ني، چاپ دوم 1380، ص 433)
موضوع ديگري كه همزمان با رويگرداني سازمان از اسلام، رخ مي‌نمايد و به مرور شدت مي‌يابد، رسوخ اخلاقيات و رفتارهاي غيراسلامي در سازمان است و اين مسئله تا بدانجا پيش مي‌رود كه بسياري از حرمتها از ميان برداشته مي‌شود. احمد احمد به گوشه‌اي از اين مسئله در اثناي تغيير مواضع ايدئولوژيك اشاره دارد: «روزهاي آخر در خانه تيمي گرگان مستقر بوديم، يك روز صبح كه ورزش مي‌كرديم، ايرج گفت: شاپورزاده [نام مستعار فاطمه فرتوك‌زاده همسر احمد احمد] تو هم بيا و ورزش كن! من تعجب كردم. با عصبانيت گفتم: يعني چه؟... براي چه؟ اينجا دو اتاق تودرتو كه بيشتر ندارد، او چطور مي‌تواند ورزش كند؟ ايرج با موضعي ملايم گفت: شاپور! چرا عصباني مي‌شوي؟ ما ديگر خواهر و برادريم.» (خاطرات احمد احمد، ص367) آقاي ميثمي نيز به مسائلي از اين دست اشاره دارد: «در سال 1353 آهنگ تغيير ايدئولوژي شروع شده بود. افول اخلاقي گزارش مي‌شد. يك مورد اين كه خواهري، نظري مطرح كرده بود كه نه با دين سازگار بود و نه با فرهنگ و اخلاق جامعه هماهنگي داشت... در سرشاخه روي عضوگيري اعضاي جديد بحث مي‌شد. يكي از افرادي كه جوهري با آنها كار مي‌كرد خواهر تقي شهرام بود. بعد مسائلش را مي‌آمد در سرشاخه مي‌گفت. مثلاً دامنش خيلي تنگ است، چه كار بكنيم مثل سوسول‌ها مي‌آيد سرقرار، چه كنيم اينها همه بحث مي‌شد.» (ج2،ص397) اما واقعيت اين بود كه با كنار رفتن دين از عرصه مسائل عقيدتي و ايدئولوژيك سازمان و حاكم شدن ديدگاههاي الحادي، اقدام و برنامه‌ كارآمدي براي جلوگيري از بروز اين گونه ديدگاه‌ها يا اشاعه و تشديد اخلاقيات و رفتارهاي نامناسب، وجود نداشت. بدين لحاظ بود كه باگذشت زمان برخي اعضاي سازمان به وضعيتي مي‌رسند كه براستي قابل تأسف است: «... بخارايي برايم حادثه‌اي را تعريف كرد كه چندين روز ذهن و روانم را آزار مي‌داد. او گفت كه در يكي از شبها پرستاران آمدند و پرده‌اي را در اين اتاق نصب كردند. دقايقي بعد كسي را آوردند و روي تخت انداختند... صبح كه شد وقتي پرسنل آمدند، ديدند كه مرده است. پرده را جمع كردند. تا او را ديدم، جا خوردم و اشك از چشمانم جاري شد، او كسي نبود جز صديقه رضايي. خيلي غمگين و متأسف شدم. من قبلاً از او خواستگاري كرده بودم و قصد داشتم با او ازدواج كنم... مسئله‌اي كه بيش از مرگ او، مهدي بخارايي را متأسف و متألم كرده بود، مطلبي بود كه مي‌گفت صديقه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت و دامني كوتاه پوشيده بود. پزشكها پس از معاينه گفتند او 5 يا 6 ماهه حامله است كه سيانور بچه‌اش را نيز كشته است...» (خاطرات احمد احمد، صص7-426)
نكته ديگري كه در ادامه همين مسئله قابل ذكر است، توجه خاص سازمان به ايجاد نوعي شخصيت كاذب براي زنان عضو از يك سو و سوق دادن آنها به سمت الحاد از سوي ديگر بود. البته در اين ميان مراقبت‌هاي ويژه‌اي نيز صورت مي‌گرفت تا مبادا نيروهاي مسلمان حاضر در بدنه سازمان، با سخنان و ارشادات خود، اين‌گونه اقدامات جهت‌دار را خنثي سازند. خاطرات آقاي ميثمي و احمد احمد در اين زمينه مشابهت كاملي با يكديگر دارند. آقاي ميثمي در اين باره مي‌گويد: «در خانه تيمي شيخ‌هادي، سيد و اصغر ترديدهايي در احكام ديني داشتند و نماز نمي‌خواندند. من هم در زيرزمين منزل، دور از چشم كساني كه به نماز اعتقاد ندارند، نماز مي‌خواندم و در خلوت خود مناجات مي‌كردم... سيد اعتماد نداشت كه من و فاطمه [نام مستعار دكتر سيمين صالحي] را تنها بگذارد. او تصور مي‌كرد كه فاطمه تحت تأثير نگاه ديني من به هستي و اجتماع قرار بگيرد.» (ج2،ص434) احمد احمد نيز پس از آن كه همسرش فاطمه فرتوك‌زاده به واسطه كار فكري اعضاي ماركسيست سازمان بر روي وي، دچار شك و ترديدهايي در اصول اعتقادي خود مي‌شود و به آن سو گرايش مي‌يابد، حتي اجازه نمي‌يابد تا با او در خانه تيمي تنها باشد، مبادا رشته‌هاي سازمان را در انديشه همسرش پنبه كند: «در اين خانه امن، برخي شبها، ايرج نيز نزد ما مي‌ماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نمي‌آمد و اگر هم مي‌آمد، ايرج نيز آن شب مي‌آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل‌نظر نكنم. سازمان از اين كه من نظر او را هم تغيير دهم، هراس داشت.» (خاطرات احمد احمد، ص354) اين در حالي بود كه احمد خاطرنشان مي‌سازد: «هنگامي كه من، خسرو و پرويز در كارگاهي كاملاً غيربهداشتي و خطرناك، عرق‌ريزان براي سازمان مواد منفجره تهيه مي‌كرديم، ايرج به خانه ما مراجعه و بحثهايي طولاني با همسرم طرح مي‌كرد» (همان، ص330)
پي‌ريزي اين رويه‌ها در سازمان كه در نهايت منجر به ايجاد شخصيت كاذب در زنان و نيز از هم پاشيده شدن خانواده‌هاي جذب شده به سازمان مي‌گرديد، بخصوص در دوران پس از انقلاب و حاكميت مسعود رجوي برآن تشديد شد و بارزترين جلوه خود را در واقعه طلاق‌هاي دسته‌جمعي در سال 64 به دستور مسعود رجوي و ازدواج وي با مريم قجرعضدانلو، همسر مطلقه مهدي ابريشمچي، بدون رعايت ضوابط شرعي (ازدواج بلافاصله پس از طلاق) و در نهايت، تدارك ديدن نوعي شخصيت كاريزماتيك كاملاً كاذب براي «مريم» به منصه ظهور رسانيد.
به هر حال، سازمان مجاهدين با چنين ويژگيهايي پا به دوران پس از انقلاب مي‌گذارد. البته گفتني است كه گرچه سازمان مجاهدين پس از دستگيري كادرهاي مركزي و بلندپايه آن در سال 50، به لحاظ شكلي يك سازمان دوپاره به شمار مي‌آيد كه داراي يك مركزيت در داخل زندان و يك مركزيت نيز در خارج از زندان است، اما بسياري از انحرافات ايدئولوژيك، به صورت همزمان و يكسان در داخل و خارج زندان در آن روي مي‌دهد و از اين بابت مي‌توان سازمان را يكپارچه دانست. به عنوان نمونه در زمينه نفاق و پنهانكاري عقيدتي كه مسعود رجوي بنيانگذار آن در داخل زندان بود، اين رويه به طور جدي در خارج از زندان نيز در ميان اعضاي ماركسيست شده مورد عمل قرار گرفت و شباهتهايي كه در اين زمينه وجود دارد، بسيار جالب توجه است: «... پس از احوالپرسي گفتم: حبيب‌! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقيب و گريز؟ چرا اين‌طوري شد؟ تو كه با ما بودي، همه مسلمان بوديم، نماز مي‌خوانديم، اينها مي‌گويند تو هم ماركسيست شده‌اي! گفت: شاپور من از قبل ماركسيست بودم. گفتم ولي تو با ما نماز مي‌خواندي، قرآن و نهج‌البلاغه تفسير مي‌كردي. گفت: نماز من نماز سياسي بود. من از سال 52، ماركسيست بودم.» (خاطرات احمد احمد، ص359) نكته‌ قابل توجه اين كه بخش بيرون از زندان سازمان، از سال 54 به حل مسئله «التقاط» اقدام مي‌كند و با اعلام ماركسيست بودن خود، يكپارچگي عقيدتي خود را به دست مي‌آورد. از سوي ديگر، هرچند كه در ابتدا موضعگيريهاي منافقانه در اين بخش از سازمان نيز به چشم مي‌خورد و به ويژه با تشكيل يك «هسته مذهبي» و سوق دادن نيروهاي مسلمان به سمت آن، سعي مي‌شود تا اين دسته از نيروها نيز حفظ و بتدريج به سوي ماركسيسم كشانده شوند، اما پس از گرايش محسن طريقت، از نيروهاي اصلي اين بخش به ماركسيسم، هسته مزبور نيز مضمحل مي‌‌شود و در نهايت به دنبال تغيير و تحولاتي كه در كادر مركزي بخش خارج از زندان صورت مي‌گيرد و نيز انشعاباتي كه در آن به وقوع مي‌پيوندد، «سازمان پيكار در راه آزادي طبقه كارگر» در اواسط سال 57 از دل آن بيرون مي‌آيد. به اين ترتيب بايد گفت در واقع به نوعي مسئله نفاق نيز در بخش بيروني سازمان حل مي‌شود.
اما بخش درون زندان سازمان بدون اين كه مسئله التقاط و نفاق در آن حل شود، همچنان «اتحاد در عمل با ماركسيستها» را به عنوان استراتژي خود حفظ مي‌كند. از سوي ديگر غرور، قدرت طلبي و كيش شخصيت مسعود رجوي باعث مي‌شود تا وي علي‌رغم كنار گذاشته شدن از جمع رهبري سازمان توسط اعضاي حاضر در زندان در دوران بعد از اعدام كادرهاي مركزي سازمان در سال 51 (ج2،ص196) به مرور زمان و با شيوه‌هاي خاص خود به ويژه در آستانه پيروزي انقلاب رهبريت داخل زندان اين سازمان را به دست ‌گيرد. پس از آزادي گسترده زندانيان سياسي در پاييز و زمستان سال 57 و خروج رجوي و همراهانش از زندان، ابتدا تشكلي تحت عنوان «جنبش ملي مجاهدين» شكل مي‌گيرد كه در پاييز سال 58 مجدداً با همان نام و عنوان سابق، يعني سازمان مجاهدين خلق ايران، به فعاليت‌ مي‌پردازد. متأسفانه خاطرات آقاي ميثمي تا سال 1353 و جراحت ايشان، بيشتر ادامه نمي‌يابد و لذا در اين خاطرات، اشاره‌اي به موضعگيريهاي مسعود رجوي و كادر همراه وي در قبال بيانيه تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان و تدوين كنندگان و ناشران و معتقدان به آن به چشم نمي‌خورد. بي‌ترديد چنانچه آقاي ميثمي در جلد سوم خاطرات خود كه قاعدتاً به وقايع و رويدادهاي پس از مرداد سال 53 اختصاص دارد، تحولات فكري و تشكيلاتي اين سازمان، به ويژه مسائل بعد از پيروزي انقلاب را مورد بررسي قرار دهد، براي پژوهندگان تاريخ بسيار قابل توجه خواهد بود. در اين راستا تشريح دلايل و عوامل جدايي ايشان و جمعي ديگر از تشكلي كه مسعود رجوي در رأس آن قرار گرفته بود، مي‌تواند گام مؤثري در روشن شدن زواياي ديگري از تاريخ كشورمان به شمار آيد. همچنين توضيح اين نكته كه چرا ايشان علي‌رغم شناختي كه از ابعاد مختلف شخصيتي مسعود رجوي داشته و حتي خواستار محاكمه وي به خاطر نهادينه ساختن ماركسيسم و نفاق در سازمان مي‌شود، در سال 58 پاره‌اي همراهيهاي سياسي را با وي و سازمان تحت امرش دنبال مي‌كند، جالب توجه خواهد بود؟
اما يكي ديگر از مسائلي كه بعد از انقلاب بايد مورد توجه قرار گيرد ماجراي 30 خرداد 1360 و اتخاذ آشكار خط مشي تروريستي سازمان مجاهدين در قبال نظام و مردم است. البته گفتني است كه آقاي ميثمي پيش از آن كه جلد سوم خاطرات خود را منتشر سازد، اين مسأله را به عنوان يكي از موضوعات اصلي نشريه چشم‌انداز ايران از شماره 12 (دي و بهمن 80) به بعد قرار داده و طي گفتگوهاي متعدد با شخصيتهاي گوناگون از زواياي مختلف به آن نگريسته ‌است. اين كه هر يك از مصاحبه‌شوندگان در اين باره چه موضعي اتخاذ كرده و چه سهمي را براي سازمان يا نظام در پيدايي اين ماجرا قائل شده‌اند، بحثي است كه مستقلاً مي‌توان به آن پرداخت، اما آنچه در اينجا بايد مورد توجه قرار گيرد، موضعي است كه مدير مسئول نشريه چشم‌انداز ايران در قالب پرسشها و يا نظرات خاص، پيرامون اين واقعه و زمينه‌هاي پيدايش آن اتخاذ كرده است. در خوشبينانه‌ترين نگاه به اين سلسله گفتگوها بايد گفت تلاش بر آن است تا سازمان مجاهدين تحت رهبري مسعود رجوي و نظام به طور مساوي در شكل‌گيري ماجراي 30 خرداد سهيم نشان داده شوند. اين مسئله‌اي است كه در شماره 13 نشريه چشم‌انداز در گفتگو با «اميرحسين تركش‌دوز» به صراحت در قالب يك سؤال مطرح مي‌شود: «اگر علل بحران را به اين شكل پنجاه پنجاه ميان دو طرف تقسيم كنيم، آيا مي‌توانيم به جمع‌بندي مشخصي برسيم؟» البته پاسخ آقاي تركش‌دوز، انتظار نشريه را از طرح اين سؤال برآورده نمي‌سازد: «مسلماً علل بحران 30 خرداد را نمي‌توان به ميزان يكسان بين طرفين تقسيم كرد. من در فحواي كلامم عرض كردم كه خط مشي و ويژگيهاي مجاهدين خلق را علت موجبه درگيري مي‌دانم و عوامل برون سازماني را علت مُعدّه و بستر ساز. علل درون سازماني مبنا و اصل هستند و عوامل برون سازماني، شرايط فعاليت و عملكرد عوامل درون سازماني را فراهم مي‌كند.» (نشريه چشم‌انداز ايران، شماره 13، 30 خرداد؛ نگاهي به ريشه‌ها، گفتگو با اميرحسين تركش‌دوز، ص42)
جاي تعجب اينجاست كه چگونه آقاي ميثمي كه در طول حضور و فعاليت خود در سازمان مجاهدين با روحيات، انگيزه‌ها و اهداف مسعود رجوي در درون و بيرون از زندان به خوبي آگاه است و خود بر غرور بيش از حد رجوي و عطش سيري ناپذير وي براي قدرت طلبي در خاطراتش تأكيد چند باره دارد و مهمتر از همه اين كه وي را در واقع به عنوان كسي كه موجب نهادينه شدن نفاق در سازمان شد، مي‌خواند، در دوران بعد از پيروزي انقلاب رفتارها و عملكردهاي او و سازمان تحت امرش را با حداكثر غمض عين مورد ارزيابي قرار مي‌دهد؟ آيا براستي از نظر آقاي ميثمي اگر در ابتداي انقلاب، پست و مسئوليتي به مسعود رجوي واگذار مي‌شد، عطش قدرت‌طلبي او، فروكش مي‌كرد و ديگر در انديشه‌هاي بلندپروازانه و رؤيايي خود نبود؟ از سوي ديگر مسئله اينجاست كه سازمان مجاهدين خلق، با توجه به حاكميت انگاره‌هاي ماركسيستي بر آن و تحليل تاريخ بر مبناي پنج دوره ماترياليسم تاريخي اساساً «انقلاب اسلامي» را تحت رهبري يك روحاني- حضرت امام خميني- نه تنها به رسميت نمي‌شناخت، بلكه آن را نوعي انحراف در سير تاريخي مردم ايران به شمار مي‌آورد. لذا به خيال خود مسئوليت هدايت تاريخ ايران به سمت برپايي جامعه سوسياليستي كه بظاهر از آن تحت عنوان جامعه بي‌طبقه توحيدي ‌نام مي‌برد را برعهده داشت. بنابراين از همان ابتدا، حركت اين سازمان به سمت فعاليتهاي نظامي و براندازانه مشهود بود. طرح شعار انحلال ارتش و ديگر نيروهاي مستقر نظامي و انتظامي همزبان با گروههاي چپ از يكسو و از سوي ديگر به كارگيري تمامي نيروي خود براي تشكيل و تجهيز نيروي شبه نظامي - ميليشيا- و مخالفت با تمامي طرحها و مصوبات و توصيه‌هاي مقامات رسمي و حتي امام خميني مبني بر تحويل سلاحهاي غيرمجاز به مراكز رسمي، همگي بروشني چنين واقعيتي را در معرض ديد قرار مي‌دادند. سازمان مجاهدين همچنين با رأي ندادن به قانون اساسي نظام جمهوري اسلامي، رسماً و علناً نوع نگاه خود به نظام سياسي برآمده از اراده و خواست عمومي مردم ايران را به نمايش گذارده بود. طبيعتاً كساني كه با اين سازمان و هسته مركزي آن در زندان به رهبري مسعود رجوي آشنايي ديرينه‌اي داشتند، بخوبي به ماهيت واقعي آن آگاه بودند و در ضمن با مشاهده عملكردهايش در شرايط بسيار حساس و خطير اوايل انقلاب، بخوبي مي‌توانستند خط سيرش را تشخيص دهند. البته ناگفته نماند كه چه بسا پاره‌اي برخوردها و درگيريها نيز در سطوح مختلف ميان هواداران نظام و سازمان به دلايل گوناگون روي مي‌داد كه تقصير گاه با اين سو و گاه با آن سو بود، اما به تعبير آقاي تركش دوز در گفتگو با نشريه چشم‌انداز ايران، اينها همه حداكثر در حد «علت مُعدّه و بسترساز» قابل تحليل هستند وآنچه اصل و مبناي ماجراي 30 خرداد 60 قرار گرفت «علل درون سازماني» بود. در واقع بر مبناي همين علل دروني بود كه سازمان از مدتها قبل از وقوع اين ماجرا، در تدارك ابزار و امكانات لازم براي اين مرحله از طرحها و نقشه‌هاي خود برآمده بود. محمدحسين سبحاني يكي از اعضاي سازمان در طول سالهاي پس از انقلاب، در بخشي از خاطرات خود به اين مسأله اشاره دارد: «ابراهيم ذاكري بدون ترديد يكي از عناصري است كه در شكل‌گيري انحراف، خيانت، زندان و شكنجه در سازمان مجاهدين نقش اساسي و كليدي داشته است... وي قبل از شروع استراتژي «مبارزه مسلحانه» توسط سازمان مجاهدين در 30 خرداد 1360، به كردستان رفت و در مذاكرات با حزب دمكرات كردستان موافقت اين حزب را براي راه‌اندازي «راديو مجاهد» و پخش آن از فرستنده حزب دمكرات كسب كرد. به همين دليل بعد از شروع «فاز نظامي» و استراتژي «مبارزه مسلحانه» در 30 خرداد 1360، با فاصله زماني چند روز در اوايل تيرماه 1360 «راديو مجاهد» در كردستان آغاز به كار كرد و خبر اولين عمليات تروريستي گسترده سازمان و انفجار محل حزب جمهوري اسلامي در 7 تير ماه 1360 از اين راديو پخش گرديد. اين سرعت عمل و پيش‌بيني و برنامه‌ريزي قبل از 30 خرداد 1360 براي آينده و بعد از 30 خرداد، يكي از علائم و دلايل روشن در عزم و اراده قبلي مسعود رجوي و سازمان مجاهدين براي كشاندن مبارزه سياسي و اجتماعي مسالمت‌آميز به مبارزه مسلحانه و خشونت‌آميز در 30 خرداد 1360 بوده است.» (محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، كلن: انتشارات كانون آوا، زمستان 1383، ص194)
در پايان بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه خاطرات آقاي مهندس لطف‌الله ميثمي، براي نسل جوان مسلمان كه در قالب گروهها و تشكلهاي گوناگون پاي در مسير فعاليت سياسي مي‌گذارند مي‌تواند منبع ارزشمندي براي تجربه آموزي باشد چرا كه با مطالعه آن قادر خواهند بود نقاط خطرخيز در مسير پويش فكري و عقيدتي و نيز علل سقوط يا انحراف از مسير اصيل اسلامي را شناسايي كنند و مرتكب خطاها و اشتباهاتي نگردند كه بعضاً جبران آنها غيرممكن يا بسيار سخت خواهد بود.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73



 
تعداد بازدید: 937


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: