انقلاب اسلامی :: یك نامه خواندنی!

یك نامه خواندنی!

17 تیر 1391

موارد فراوانی از ایجاد ناامنی و رفتار ضدامنیتی دستگاه امنیت رضاشاه در منابع تاریخی و اسناد آمده است كه نقل همه آنها در این نوشته نمی‌گنجد. برای نمونه، موردی نقل می‌شود كه نامه یكی از افرادی است كه بدون هیچ‌گونه جرمی به خانه‌اش ریخته، وی را دستگیر و زندان كردند. این فرد شرح حال و مشاهدات خود را پس از شهریور 1320 برای روزنامه ستاره ارسال كرد كه در شماره مورخ 20/7/1320 آن روزنامه به صورت زیر چاپ شد:

«آقای مدیر روزنامه ستاره استدعا دارم به نام نوع‌پرستی این شرح حال مختصر بنده را در آن روزنامه مرقوم بفرمایید: قبلاً خدا و رسول و ائمه اطهار را به شهادت می‌طلبم كه آنچه عرض می‌كنم، به قدر سر سوزن خلاف ندارد و چون روزنامه جا ندارد، نمی‌توانم جزئیات را بنویسم.

روز اول فروردین 1311 در ده خود ـ میچكار واقع در كلارستاق ـ با زن و بچه خود به شادی عید نوروز مشغول بودم. چند نفر مأمور آمده، بنده را گرفتند. هر چه خواستم بدانم برای چیست، معلوم نشد. زن و بچه و بستگانم در حال وحشت و هراس بودند كه مرا به نوشهر بردند. در آنجا دیدم 22 نفر دیگر هستند. دوازده روز ما 23 نفر را در یك اطاق كوچك انداخته بودند كه موقع خوابیدن مجبور بودیم همه از پهلو دراز بكشیم. بعد گفتند نفری سی تومان خرج راه تهیه كنید و یك تاجری را معرفی كردند كه از او پول بگیریم و منزل خود را حواله بدهیم. این كار را كردیم.

در این دوازده روز بلاهای زیادی سر ما آوردند؛ بعضی را پابند و دستبند زدند؛ مثل اینكه قاتل یا دزد‌های معروفی را دستگیر كرده باشند. ما هم نمی‌دانستیم تقصیر ما چیست و برای چه ما را گرفته‌اند.

روز سیزدهم ما را در دو دستگاه اتومبیل سیمدار باری كه هر كدام شش پاسبان هم داشت، مثل مرغ روی هم ریخته، به رشت آوردند و به زندان شهربانی تسلیم كردند. یك اطاقی به ما 23 نفر دادند كه چند پله می‌خورد و شبیه به دخمه بود كه در آن همدیگر را به سختی می‌توانستیم ببینیم. در رشت هوای مرطوبی، آن هم اطاق زیرزمین، ببینید چه می‌گذرد. این اطاق مملو از ساس و شپش بود؛ به‌طوری كه تا صبح هیچ‌كدام ما نمی‌خوابیدیم. هر كدام چندین بار لباس خود را كنده، شپشها را می‌كشتیم. از رطوبت اطاق كفش خیس بود و در این اطاق كثیف بدترین روزگار را داشتیم. رئیس شهربانی آن‌وقت آقای سرهنگ سهیلی بود كه ما را مثل حیوانات فرض می‌كرد.

بعد از پنج روز مجدداً در همان اتومبیلهای سیمدار ما را جا دادند و به تهران آوردند. از خشونت مأمورین هر چه بگویم، كم گفته‌ام. جسارت است؛ تا شریف‌آباد قزوین به ما اجازه خروج از اتومبیل را ندادند و حوائج جسمی را با كمال سختی تحمل كردیم. جز فحش و كتك و تحقیر چیز دیگری در بین نبود. از آنجا ما را یك سره به زندان قصر تحویل دادند.
مرا همان شب به یك اطاق كوچكی بردند و چهار روز در آن‌جا بودم؛ بیخبر از زن و بچه و پدر و كس و كار. بعد از چهار روز به اطاقی بردند كه هفت نفر دیگر در آنجا زندانی بودند. محبوسین آنجا می‌گفتند این حبس مجرد برای ترساندن است.

خلاصه بعد از بیرون آمدن از اطاق مجرد دیدم جمعی از آقایان علما و ملاكین و خوانین تنكابن كلارستاق و كجور در آنجا هستند؛ از قبیل آقای میرزا طاهر تنكابنی، مرحوم منتظم‌الملك، مرحوم حسینقلی‌خان، مرحوم شیخ ‌نور‌الدین، آقای ساعد‌الممالك خلعتبری و آقای امیر‌ممتاز و عده زیادی از آ‌قایان خلعتبریها و ملاكین رودسر و لنگرود. آن وقت معلوم شد كه این یك بلای عمومی است؛ ولی هیچ‌كس تقصیر خود را نمی‌دانست و همه ترسیده بودند و انتظار روزهای بدتری را داشتند. باری، همه تا مدتی در زندان بودیم. نه تحقیق كردند و نه رسیدگی در كار بود. می‌گفتم خدایا اگر ما مقصریم، چرا تقصیر ما را نمی‌گویند چیست؟ اگر مقصر نیستیم، پس چرا ما را به حبس انداخته‌اند؟ در این ضمن هم حسینقلی‌خان ـ نوه سپهسالار كه جزو این دسته بود ـ در زندان مرد. پس از سه ماه زندانی بودن، یك روز رئیس زندان تك‌تك ماها را خواست به هر كس تكلیف نمود در ظرف بیست‌و‌چهار ساعت صورت املاك و دارایی خود را بدهد. در ضرب‌الاجل مزبور صورتها تهیه شد و دو روز دیگر آقای آیرم ـ رئیس نظمیه وقت ـ آمدند و همه را جمع كرده، گفتند: خیلی باید شكر كنید كه اعلی‌حضرت از سر تقصیر شما گذشتند.

چون نفسی از كسی برنیامد؛ زیرا كسی تقصیری نكرده بود، با تغيّر گفت: پس چرا تشكر و دعاگویی نمی‌كنید. عده‌ای از جمعیت با صدای بلند شروع كردند به دعاگویی و ثناخوانی به شاه و خاندان سلطنتی. بعد آقای آیرم گفت: اشخاصی كه بین شما ملك ندارند، چند نفر هستند. بنده و مرحوم ابوالقاسم كدیرسری و آقای كاظم حق‌كیفی كه ملكی نداشتیم، خود را بدون ملك معرفی كردیم. از مرحوم ابوالقاسم پرسید: تو ملك داری؟ گفت: داشتم؛ تقدیم كردم. گفت: به تو پول دادند. گفت: مبلغی گرفته‌ام. گفت: پدرسوخته كسی كه پول می‌گیرد و ملك می‌فروشد، تقدیم نمی‌كند؛ بگو فروختم. او هم گفت: فروختم، قربان. از كاظم خان پرسید: تو چه می‌گویی؟ چون فهمید چه قسم باید حرف بزند، گفت: بنده از روی رضا و رغبت ملك را فروختم و تا دینار آخر و تمام و كمال پول را هم نقداً گرفتم. گفت: تو چه می‌گویی؟ گفتم: بنده ملكی ندارم و پدرم مالك است و به بنده مربوط نیست.

همان جا امر داد كه ما سه نفر را كه ملكی نداشتیم، از زندان مرخص كردند و دیگران هم پس از ترتیب قباله و انتقال بعداً مرخص شدند. آن‌وقت فهمیدم كه استخلاص من به واسطه ملك نداشتن و حبس سایرین به تقصیر ملك داشتن بود؛ والا هیچ‌كس گناهی نداشت.

بعد از بیرون آمدن از زندان اسم ما را ساحلی گذاشتند. یك لیست سیاهی در نظمیه از اسامی ما بیچاره‌ها بود كه هیچ‌وقت كوچك‌ترین تقصیری نكرده بودیم. عده‌ای را از تهران به شهرستانها تبعید كردند. بنده هم حق خارج شدن از تهران را تا یك ماه قبل نداشتم. آخر شما را به خدا گناه من چه بود. حتی به زنها و بچه‌های ما هم رحم نكردند؛ تمام آنها را از ملك خود كوچ دادند. زن من آن موقع مبتلا به حصبه بود؛‌ مهلت ندادند كه مرضش خوب شود تا حركت كند. با همان حال مریض به تهران آمد و چند ساعت بعد از رسیدن مرد و بعد از چند روز هم بچه شیرخواره‌اش مرد. دو طفل دیگرم در تهران بی‌مادر و سرپرست ماندند. پدرم هم از غصه دق كرد و مرد. این مختصری از شرح حال بنده بود.

پدرم و بستگانش در كلارستاق شش فقره ده و مرتع و مزرع داشتند. پس از مدتی، از دو نفر از بستگان ما كه حقی نداشتند نسبت به سهم و مال پدر من و سایرین معامله كنند، آن همه ملك و مرتع را در 720 تومان قباله گرفتند و با آنكه معامله اجباری و در پاییز واقع شده بود، ششصد تومان از پول قیمت معامله را از بابت محصول گذشته، كسر نموده و 120 تومان بقیه را دادند! قوم و خویشهای من آن 120 تومان را هم نزد خود متصدیان املاك گذاشتند كه بابت مال‌الاجاره سال بعد محسوب شود و دخل و تصرفی به پول نكردند. خلاصه مال‌الاجاره سال اول ششصد تومان بود و سالی دویست تومان مرتباً زیاد می‌شد. كار اهالی بدبخت هم این بود كه تمام سال این طرف و آن‌طرف جان بكنند و نتیجه زحمات خود را جمع نموده، یك جا تحویل مأمورین املاك اختصاصی بدهند. این را هم عرض كنم كه این كارها در زمان ریاست املاك آقای نائب حسن‌خان حریری صورت گرفت كه فعلاً اسم خود را كوشان گذارده و مؤسسه دلالی در خیابان لاله‌زار دارد. این آقا آمده بود به بستگان ما می‌گفت: یك مادیانِ گله سپهسالار از ده سال پیش در میان گله شما مانده و باید فعلاً یازده مادیان بدهید. هر چه گفتیم شما املاك سپهسالار را تازه از ورثه او گرفته‌اید. فرضاً هم یك مادیانی از ده سال پیش در گله ما مانده؛‌ نتایجش به شما مربوط نیست؛ به خرج نرفت و تمام گله مادیان و حشم ما را هم به این عنوان بردند.

خلاصه این است وضعیت ما كه ملك ما را به زور گرفتند. به بهانه ملك و مال، ما را حبس كردند. زن و بچه و لانه و آشیانه و همه‌چیز ما بر باد رفت. حالا آقایان گمان می‌كنند اگر بعد از ده سال صدمه و مصیبت املاك ما را به ما بدهند، از ما رفع تعدی شده است. نه به خدا این تعدی به هیچ‌وجه رفع شدنی‌ نیست. ـ عباس نادری.»

عده زیادی از افرادی كه املاكشان بدین ترتیب تصرف شده بود و امكان تأمین زندگی خود را از دست داده بودند، به عنوان متكدی و نیازمند به شهر‌ها و روستا‌ها روی آورده بودند و با دیگر متكدیان و فقرای آنجا به گدایی می‌پرداختند. یكی از مورخان، واقعه رقت‌آوری را كه در جریان یكی از سفر‌های رضاشاه به شمال كشور رخ داد، نقل كرده كه مطالعه آن روشنگر بسیاری از جوانب ساختار حكومت رضاشاه است. وی می‌نویسد:

«... نویسنده در سه دوه كه نماینده مجلس بود، همه ساله از 13 فروردین تا 29 فروردین را به مازندران مسافرت و در پنج كیلومتری شاهی در قریه متونه كلا كه خرده مالك و قسمتی از آن متعلق به ورثه علی‌آبادی بود، می‌رفتم و میهمان پروفسور هادی علی‌آبادی ـ وكیل پایه یكم دادگستری ـ بودم و غالباً در اطراف دوره تصاحب املاك صحبت به میان می‌آمد. البته وقایعی كه شهرت داشت، اگر جمع‌آوری شود، كتابها تدوین خواهد گردید. در یكی از زمستانها كه رضاشاه به مازندران مسافرت كرده بود، قرار بود كه یك روز در بابل توقف نموده، سپس به مسافرت ادامه دهد.

بسیاری از مردم كه املاك آنها به وسیله اداره املاك تصرف شده بود، دیگر ممر معاشی نداشتند؛ ناچار به تكدی در شهر ویلان و سرگردان می‌گشتند؛‌ به طوری در هر نقطه از شهر تعداد زیادی گدا با لباس مندرس مشغول تكدی بودند.

شهردار و حاكم شهر از نظر اینكه هنگام ورود رضاشاه به شهر مواجه با این همه مسائل نشود، دستور دادند كه تمام آنها را جمع‌آوری و در حمامهای عمومی نگاهداری نمایند تا رضاشاه از شهر خارج شود. شهرداری به كمك شهربانی تمام متكدیان را جمع‌آوری و در حمامهای عمومی محبوس نمودند و درِ حمامها را از بیرون قفل نمودند.
قبلاً طبق برنامه تنظیمی، قرار بود كه رضاشاه بیش از یك روز و یك شب در شهر توقف نكند. اتفاقاً بارندگی شدید شد و شاه تصمیم گرفت تا بارندگی ادامه دارد در آنجا بماند. شاه سه روز و سه شب در قصر سلطنتی توقف نمود. پس از رفتن شاه در هر حمامی را باز كردند، تعدادی به واسطه نرسیدن غذا و نبودن هوا از گرسنگی مرده یا خفه شده بودند كه مجموعاً تلفات به شصت، هفتاد نفر رسیده بود...»


برگرفته از:تاریخ بیست ساله ایران،حسین مكی، تهران، انتشارات علمی، 1380، چاپ ششم، ج 6، صفحات 27 تا 30 و 120 و 121.




منبع:سایت جامع تاریخ معاصر ایران



 
تعداد بازدید: 950


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: