18 مرداد 1391
بازخوانی گفته ها و خاطرات محمود گلابدره ای به مناسبت درگذشت او
من جوجه جلالآل احمد بودم/ جلال گفت خميني جيگر دارد اين هوا!
محمود گلابدره ای نویسنده عجیبی بود. با جلال آل احمد می گشت و همراه او بود. قبل از انقلاب در مبارزات مردم شركت داشت. آن روزها كه نویسنده ها نوشتن و گفتن درباره انقلاب و دفاع مقدس را ننگ و عار می دانستند او رمان «لحظه های انقلاب» و «اسماعیل اسماعیل» را نوشت. ده سال در آمریكا سر كرد كه به قول خودش بیشترش به خیابان خوابی گذشت. قصد داشت رمانی 22 جلدی بنویسد كه البته فقط دو جلدش منتشر شد. حالا این نویسنده یك روز است كه از دنیا رفته است. متن زیر بخشی از حرفهای اوست كه بیشترش درباره جلال است. قبل از اینكه شروع به خواندنش كنید فاتحهای نثار محمود گلابدره ای كنید كه نخواست از مردم فاصله بگیرد و برای كسی غیر از آنها بنویسد.
ننویسم دق میكنم!
در بعضی آدمها نیرویی وجود دارد كه آن نیرو فرد را وادار به نوشتن می كند. بعضی نویسنده ها در خانواده، جامعه و روابط بین آدمها چیزهایی می بینند كه آنها را در نوشته هایشان بروز می دهند. این نوشتن مكلف است به شكل داستان، شعر یا فیلمنامه باشد. شاید در من هم چنین نیرویی وجود داشت. نیرویی كه مرا وادار می كرد بنویسم.
برای من یک واقعیت عینی وجود دارد و آن این است،که نوشتن کار من نیست. دست من هم نیست. نوشتن سرنوشت من است. چرا که برای آرامکردن این روح وحشی هیچ راهی جز قلم و کاغذ وجود ندارد...آنهایی که ابنای زمانند، خوب میدانند برای کشتن یک نویسنده یا هنرمندی که کاری جز آفرینش اثر ادبی و هنری ندارد، کافی است موانعی ایجاد کنند که خللی در این فرایند پیش بیاید. اگر من روزی نوشتن را یا به عبارتی درستتر نوشتن مرا تنها بگذارد، همان شب یا همان روز دق میکنم و میمیرم. متاسفانه در حال حاضر نه نویسنده جریان ساز است، نه ناشر و نه مخاطب ؛ نویسنده هیچ جایگاهی ندارد درحالی که نویسنده و شاعر ، در صف مولدان اصلی فرهنگ است . مسئله اصلی ادبیات ما کنار رفتن کتاب از زندگی ماست، طبیعتا وقتی کتابی خوانده نشود نمی توان مدعی اثربخشی و جریان سازی آن نیز بود . چنانچه وضعیت کتاب و کتابخوانی به همین روال ادامه پیدا کند ، بعید می دانم که دیگر هیچ کتاب و نویسنده ای بتواند جریان ساز باشد ، حتی این اظهارنظرها را هم راهگشا نمی دانم و ممکن است در پاره ای از مواقع برای اظهارنظرکننده دردسر ساز هم باشد.
وقتی اولین كارم چاپ شد
من از دوران دبیرستان به طور مرتب چیزهایی می نوشتم، اما اولین نوشته جدی من نمایشنامه ای بود كه در سن 22 سالگی نوشتم. آن زمان شاگرد «جلال آل احمد» بودم و نمایشنامه را به او نشان دادم تا نظرش را در مورد آن بگوید، آل احمد نمایشنامه من را تصحیح كرد، اما آن را هیچ وقت چاپ نكردم. بعد از آن تصمیم گرفتم یك رمان بنویسم. رمانی به نام «افسانه اسیران» نوشتم كه نگارش آن 8 سال طول كشید، اما این رمان هم به بن بستهای ناشران خورد و چاپ نشد. «افسانه اسیران» یك رمان 3 هزار صفحه ای بود! بعد از «افسانه اسیران»، «سگ كوره پز» را نوشتم كه در سال 50 آن را چاپ كردم. این كتاب، اولین اثر من بود كه چاپ شد.
از سال 1341تا 1347 در انگلستان ادبیات انگلیسی می خواندم. در كلاسهای ادبیات انگلیسی «جیمزجویس»، «همینگوی»، «دی.اچ.لارنس» و... به ما درس می دادند كه همه اینها به نوعی بر نوشتن من تأثیر می گذاشتند، اما همیشه دوست داشتم به شیوه «جیمز جویس» داستان بنویسم. سعی كردم تكنیكهایی از شیوه داستان نویسی جویس را در رمان «پركاه» و «لحظه های انقلاب» به كار ببرم.
نویسنده باید از مشكلات مردم بنویسد
به ما یاد داده بودند كه نویسنده باید در داستانش از مسایل اجتماعی و از مشكلات مردم بنویسد و درد مردم را در اثرش منعكس كند. قهرمان داستانهای من هم این طور آدمها هستند. وقتی انقلاب پیروز شد كتاب «لحظه های انقلاب» را نوشتم و وقتی جنگ شد هم كتاب «اسماعیل، اسماعیل» را و بقیه داستانهایی را هم كه نوشتم موضوعاتش اجتماعی بود. موضوعاتی كه الان دیگر مخاطب ندارد زیرا مخاطبان امروز این سوژه ها را دوست ندارند. به ما گفته بودند نویسنده ای كه درد مردم و مسایل سیاسی و اجتماعی روز را در داستانش منعكس نكند، نویسنده نیست و اثرش یك اثر ادبی نخواهد بود، اما حالا انگار همه چیز برعكس شده زیرا مخاطبان امروز، نوشته های همان پاورقی نویسانی كه امروز كتاب چاپ می كنند را می پسندند. كتابهایی كه فقط در مورد روابط بین آدمهاست و چیز بیشتری ندارد.
كتابم را دیگر چاپ نكردند؛ نمیدانم چرا؟!
ماركز در طبقه چهارم یك مسافرخانه «صد سال تنهایی» را نوشته و این در حالی بوده كه چند ماه اجاره اتاق او پرداخت نشده بود چون پولی نداشته كه با آن اجاره اش را پرداخت كند.صاحب مسافرخانه وقتی می فهمد كه «ماركز» نویسنده است و تمام روز را در مسافرخانه او به نویسندگی مشغول است همه پول اجاره را به او می بخشد و اجازه می دهد در همان مسافرخانه بماند و بنویسد. اما در جامعه ما حتی سازمانهایی كه به نامهای مختلف تشكیل شده و وظیفه آنها حمایت از كتاب و نویسنده است به وظیفه خود عمل نمی كنند. مثلاً بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس كه وظیفه اش پیدا كردن نویسندگان متعهد و سفارش كتاب به آنهاست، نه به دنبال نویسندگان متعهد و واقعی است و نه امكاناتی برای نویسندگی در اختیار این نویسندگان قرار می دهد و یا حتی كانون پرورش فكری هم آن طور كه شایسته است از نویسندگان حمایت نمی كند. من در سالهای اول جنگ كتاب «اسماعیل، اسماعیل» را نوشتم. این كتاب چندین بار تجدید چاپ شد و به فروش رفت. با این حال كانون پرورش فكری دیگر این كتاب را چاپ نكرد و هیچ وقت هم دلیل چاپ نكردن كتاب را به من نگفتند.
دو جلد اول رمان را در 20 روز نوشتم
این رمان از لحظه عزیمت من به آمریكا شروع می شود. در واقع من در جلد اول خاطرات هشت ماهه اول از این ۱۰ سال را نوشتم و بعد از چندی كه تحویل ناشر دادم ناگهان یك روز دیدم كتاب «۱۰ سال در آمریكا» كه در همه جا و در همه مصاحبه ها این اسم را گفته بودم و در قرارداد نشر هم این اسم ثبت و ضبط شده بود، در كنار خیابان ها با نام «۱۰ سال هوم لسی آمریكا» عرضه می شود. خودم هم نمی توانستم این اسم را بخوانم و نمی دانستم به چه معنایی به كار برده شد «هوم» در زبان انگلیسی یعنی خانه، كلمه «لس» هم منفی اش می كند. این اصطلاح «هوم لسی» در هیچ فرهنگ لغتی وجود ندارد. ناشر محترم «ی» نسبت را به انتهای این اصطلاح چسباند و یك اصطلاح تازه از خودش درست كرد كه هیچ معنایی ندارد. كسانی هم كه تقاضای خرید این كتاب را داشتند، می باید پولی به حساب ناشر واریز كنند و قبض آن را برای ناشر بفرستند تا به وسیله پیك یا پست كتاب را تحویل بگیرند. این شیوه نه تنها در ایران بلكه در هیچ كجای دنیا جواب نمی دهد. خلاصه این كتاب با چنین سرنوشتی مواجه شد و مرا از ادامه كار سرخورده و مایوس كرد. دو جلد اول این رمان را در مدت ۲۰ روز نوشتم اما از ادامه كار بازماندم. تجربیات خوبی از آمریكا داشتم. همه این تجربیات با حركت غلط ناشر نقش بر آب شد.
دوشادوش مردم در راه پیروزی انقلاب می دویدم
من تنها نویسنده ای بودم كه در دوران قبل از انقلاب «شب های شعر گوته» را تحریم كرده بودم و حاضر نشدم در این جلسات به داستان خوانی بپردازم. تا روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ دوشادوش مردم در راه پیروزی انقلاب به رهبری امام(ره) می دویدم. من در همان ایام نشستم رمان «لحظه های انقلاب» را نوشتم كه حاصل تب و تاب همان روزها بود و در سال ۵۸ منتشر شد. بسیاری از نویسندگان و منتقدان آن روز درباره این رمان نقد و تحلیل نوشتند. الآن هم چاپ نهم آن توسط انتشارات سروش منتشر شده است. من روایت ۱۵ خرداد ۴۲ را هم در كتابچه ای كه ضمیمه روزنامه همشهری بود و روزهای پنجشنبه منتشر می شود، چاپ كردم. این ضمیمه در ایام دهه فجر امسال تحت عنوان «لحظه هایی از انقلاب» چاپ شد كه انصافاً كار قشنگی بود.
جلال گفت کله ات بوی قرمه سبزی میدهد
من در كلاس انشا كه می نوشتم، برای خواندن آن، جلال در كلاس را از داخل قفل می كرد. جلال هنوز كتاب «مدیر مدرسه»اش را ننوشته بود. چون مدیر مدرسه در این رمان، آقای برومند مدیر دبیرستانی در تجریش بود. ما در چنین فضایی می نوشتیم. در چنین جوی من انشاهای تقریباً سیاسی انتقادی می نوشتم. جلال به همین خاطر در كلاس را از درون قفل می كرد تا كسی سرزده وارد نشود. جلال بعضی از این انشاها را برای چاپ از من می گرفت. جلال قدرت و نفوذ فراوانی در آن ایام داشت و به من می گفت: «تو كله ات بوی قورمه سبزی می دهد».
جلال به رهبر حزب كمونیست گفت: آهای... نفتی!
این صحنهای را که بیان میکنم، برای لحظاتی تجسم کن: یک روز "نجف دریابندری" و "جهانگیر افکاری" و "کیانوری" و "احسان طبری" از پشت دیوار جنوبی سفارت انگلستان در خیابان نادری دارند میآیند و "سیاوش کسرائی" و"فریدون تنکابنی" هم به فاصله چند قدم پشت سرشان هستند. آن طرف خیابان از جهت مقابل آنها جلال دارد میآید. من یک طرفش هستم، آن طرفش "حسین جهانشاه" پشت سرش "سید داوود" و چند نفر دیگر و داریم میرویم کافه فیروز بنشینیم. جلال از این طرف خیابان داد میزند: «آهای ... نفتی!» آنها فرار کردند. بپرس چه کسانی؟ کیانوری رهبر حزب کمونیست! احسان طبری مغز متفکر مارکسیسم در خاورمیانه که در دانشگاه مسکو، مارکسیسم لنینیسم درس میدهد! این بابائی که آل احمد به اسم نفتی صدایش زد، کی بود؟ رئیس انتشارات فرانکلین توی چهار راه کالج. چه کسانی زیردستش بودند؟ فیروز شیروانلو، دکتر هرندی، گلی امامی، گلی ترقی، گمانم این قضیه مال سال 47 بود.
شاملو در برابر جلال عددی نبود!
آن روزها شاملو هنوز کسی نبود. میرفت دم در خانه نیما. نیما معمولا هیچ کس را به خانهاش راه نمیداد جز من که با پسرش «شرایگم» از کلاس 7 تا 12 همکلاس بودم. احمد شاملوها میآمدند در میزدند، میآمد دم در و میپرسید چی میگی؟ همین. یکی از آنها هم احمد شاملو! بعدش میرفت چهار قدم آن طرفتر، دم در خانه جلال. پهلبد 500 متر زمین داد به جلال و 500 متر به نیما. سر تا سر قبرستان بود. جلال که همقد ما و شاملو نبود! این بابا روز روزش برداشت نوشت حافظ نفهمیده «صلاح کار» غلط است و باید گفت «صلاحکار»!! یک چیزی مثل «جوکار». رفتم و گفتم: «جوجه! صلاح کار یعنی اینکه حافظ، خدا را قبول دارد.» گفت: «نخیر! حافظ مارکسیست بوده!». این مال روزهای خوبش هست، چه برسد به سالهای اسم و رسم جلال! در آن روزها هنوز شاملو «پابرهنهها» را ترجمه نکرده بود و خیلی چیزهای دیگر را. او در مقابل جلال، عددی نبود و شما از رابطهی آنها میگوئی؟ شاملو باید شش ماه دم نشریهی فردوسی میخوابید تا "عباس پهلوان"، یک شعرش را چاپ کند. بعدها «کتاب جمعه» و این چیزها را درآورد و شد شاملو!
جلال گفت خمینی جیگر دارد این هوا!
یک روز با بچهها ایستاده بودیم، دیدیم با یک ماشین آریا یا شاهین که همان رامبلر امریکائی بود، آمد ما سر خیابان دربند بودیم. نیش ترمز زد و گفت: «بچهها بیائید بالا.» ما همیشه گریهاش میانداختیم. گفتم: «به به! ماشین امریکائی که خریدی، سیگار وینیستون هم که میکشی، غربزدگی هم که مینویسی. بیا پائین ببینیم!»
حسین جهانشاه نشست پشت فرمان و همگی نشستیم توی ماشین و پرسیدیم: «خب؟ چیه؟» گفت: «میخواهیم با ماشین برویم قم!» این آقا جلال است که برای ما آقاست و وقتی میگوید میرویم، نمیتوانیم بگوئیم نه. رفتیم قم. سر یک کوچه نگهداشت و دوتا کتابش را برداشت: غربزدگی توی یک دستش بود و یک کتاب دیگر توی دست دیگرش. گفتیم: «کجا داری میری؟» گفت: «صدایش را در نیاورید، دارم میروم پیش خمینی!»
توی آن اوضاع(بعد از 15 خرداد)! گفتیم: «آنجا چرا؟» گفت: «بعدا میگویم.» خلاصه توی ماشین منتظر ماندیم. بعد از چند دقیقهای، آل احمد آمد. دیدیم یک کتابش را این طرفی پرت کرد، یکی را آن طرفی! گفتیم: «پس چی شد؟» فریاد زد: «آی! خمینی جگر دارد این هوا!» دستش را به اندازه یک هندوانه باز کرد و ادامه داد: «مصدق جگر دارد این قدر!» و اندازهی یک ارزن را نشان داد. پرسیدیم: «پس چی شد؟» گفت: «خمینی پدر مرا در آورد.» و تعریف کرد که رفتم در زدم و یک نفر در را باز کرد. گفتم به آقا بگوئید جلال آل احمد، نویسنده فلان و بهمان آمده. آقا میگوید بگوئید بیاید داخل. رفتم و دیدم آقا متین و موقر نشسته. ژست گرفتم و میخواستم کتابها را بدهم به آقا. اولِ کتابها هم غلیظ نوشته بودم: تقدیم میشود به ... آقا گوشهی پتوی زیر پایش را میزند عقب و هر دو تا را بیرون میآورد. جلال میگوید: «نمیدانستم شما این خزعبلات را هم میخوانید.» جلال خیال کرده بود خیلی ختم است. آقا در سکوت به جلال حالی میکند که: «اگر خزعبلات است، چرا دو تا را زدی زیر بغلت و با خودت آوردی؟ تو میخواهی روشنفکربازی برای من دربیاوری؟» خلاصه جلال حالش گرفته شد!
جلال سر زنش داد زد، ما ماست ها را كیسه كردیم!
آقا رفت مکه و برگشت و "خسی در میقات" را نوشت و بعد مکافاتهایش شروع شد. این کسی که میگفت میقات و مکه و امام حسین(ع) و قرآن و همهی اینها افیون تودههاست و 124000 مقاله در رد دین نوشته و کتابهای مارکسیستی را ویرایش کرده و کامو و سارتر و امثالهم را ترجمه کرده، حالا وضو میگیرد و بلند میگوید: الله اکبر! دیدیم آقا، اذان را که میگویند، از جا بلند میشود و میرود وضو میگیرد و الله اکبر! گفتیم چطور شد؟
زنش میگفت: «جلال! دیگر برای این بچهها بازی در نیار! مثل صبحت نماز بخوان.» جلال برگردد به زنش چه بگوید؟ یک عمر پُز روشنفکری و تودهای بودن داده! او که زنش را فرستاده امریکا درس بخواند. او که نمازخوان نبوده. تو هم که یک عمر است داری پز میدهی که تودهای هستی. واویلا! همین که گفت ادا در نیار، جلال جوش آورد که: «عیال! من در عمرم برای کسی ادا در نیاوردهام.» وقتی جواب زنش را آن طوری میدهد، ما ماستها را کیسه کردیم. او با همین حرفش میگوید: «هر چه قبلا نوشتم و گفتم، غلط کردم. حالا هم اسلام و قرآن و نماز را قبول دارم. حرف حسابتان چیست؟» دیدیم الان است که دعوا بشود. گفتم: «بچهها! علیٌ! الان است که باعث اختلاف رومئو و ژولیت شویم و خسرو و شیرین به جان هم بیفتند.» و زدیم به چاک!
جلال آل احمد داره غاز میچرونه
و این طوری میشود که جلال پیرمرد میشود و شبها توی مسجد سیدنصرالدین میخوابد و آخر عمرش هم توی اسالم غاز میچراند! گاهی هم که چشمش به ما میافتاد، میگفت: «سید محمود! بیا بخوان، دلم گرفته.» ما هم تصنیف شمیرانی را که جلال خیلی دوست داشت، برایش میخواندیم و آخرش هم به آواز برایش میخواندیم: «جلال آل احمد داره غاز میچرونه.» بچهها هم دم میگرفتند و سینه میزدند و این چیزها را برایش میخواندیم. جلال هم چوب را میکشید و دنبالمان میکرد. آخرش هم میافتاد روی زمین و ما دست و پایش را میگرفتیم و پرتش میکردیم توی دریا، اما حالش جا میآمد.
ما جلال را مسخره می كردیم، وای به بقیه
من که جوجه جلال بودم و حسین جهانشاه که نوچه جلال بود، مسخرهاش میکردیم، وای به بقیه! میگفتیم اینکه پریروز به ما میگفت: «نماز نخوانید، دروغ است، دین افیون تودههاست، باید انقلاب کنید و هی جملههای هگل را توی سر ما میزد که "وجود اجتماعی مقدم بر شعور اجتماعی" است. جامعه مثل یک دیگ است. باید در آن را بر نداریم و بجوشد و بخار جمع شود و بترکد! بترکد یعنی چی؟ یعنی انقلاب کبیر!! روشنفکر کارش چیست؟ هی هیزم بریزد زیر این دیگ، نگذارد کسی نماز بخواند و برود مسجدها را آتش بزند!» خود ما هم گیر کرده بودیم که اینکه تا پریروز این جور حرفها را میزد، حالا میگوید خدا، پیغمبر. آقا! حالا ما چه کار کنیم؟ ما دوستش داشتیم، او هم ما را دوست داشت.
بقیه فحش، مسخره، دست انداختن. برو ببین چه چیزها که برایش ننوشتهاند: «جلال آل احمد! عمامه و ریش بگذار خیال ما را راحت کن دیگر!» احمد شاملو صد بار اینور و آن ور گفته: «این بدبخت رفته مذهبی شده!» باقر مؤمنی را ببین چه گفته. این عین جمله اوست در سال 51. تودهای بود و و الان در پاریس است. نوشته: «جلال آل احمد: منحطِ منتسکیویِ با دست غذاخورِ نماز خوان شده!» ببین چه جمله تحقیرآمیزی است!
سیمین گفت: دیگر با جلال نمیشود زندگی کرد. آقا دیگر نمازخوان شده!
ده سال بعد از مرگ نیما بود. دانشگاه تهران دهمین سالگرد نیما را گرفته بودند. دانشگاهیها را را دعوت کرده بودند، اما من و جلال هم رفتیم. جلال پرید پشت تریبون و گفت: «نیما چشم ما بود». ما ریختیم و شلوغ کردیم و ساواک هم آمد ما را گرفت. یک هفته بعد رفتیم کوچه فردوسی. سیمین خانم گفت: «جلال رفته اسالم!» گفتم: «شما نرفتی؟» گفت: «دیگر با جلال نمیشود زندگی کرد. آقا دیگر نمازخوان شده و قرآن میخواند.» رفتیم دیدیم واقعا یک مشت غاز خریده و دارد غاز میچراند. ما هم رفتیم و همان مسخرهبازیها و تصنیف شمیرانی خواندنها و بزن و بکوبها و انداختیمش توی دریا.
کیهان جفنگ نوشت: «جلال آلاحمد در ویلای شخصیاش در شمال مرد!» یک تکه زمین توکلی داده بود به جلال و جلال با دست خودش خشت روی خشت گذاشته بود و به قول خودش عمارت کلاه فرنگی درست کرده بود و اینها نوشته بودند: ویلای شخصی! از مردهاش هم دست بر نمیداشتند.
برگشتیم، دیدیم جنازه جلال نیست
من و سید داوود اتفاقی توی کوههای اسالم بودیم. سید داوود مهندس جنگلبانی بود. رفتیم سراغ جلال و دیدیم یک فنجان قهوه جلویش گذاشته. من گفتم: «سید داوود! جلال آل احمد نه پدرش قهوهخور بوده نه مادرش. تا جائی که من یادم هست، همیشه چائی میخورده.» آقا حرف هم نمیزد که بگوید قلبم دارد میترکد یا هر چیز دیگری. گفت: «بچهها حالم خوب نیست.» خندیدیم و گفتیم: «آقا! آخر عمری کاپوچینو خور شدی؟ تو که غربزدگی نوشتی. برو همان چائیات را بخور.» شوخی و مسخرهبازی کردیم و بعد آمدیم و دیدیم سیمین خانم سر جاده کیورچال ایستاده که شوهرم دارد میمیرد. گفتم: «شوهرت دارد میمیرد، شما سر جاده چه کار میکنی؟ میماندی دست کم رو به قبلهاش میکردی.» برگشتیم و دیدیم جنازه جلال نیست. ساواک انداخته بود توی آمبولانس و تا آمدیم جُنب بخوریم، دفنش کردند و خلاص! اگر شما فهمیدید قضیه چی بود، ما هم فهمیدیم. جلال که مرد، طرفداران مذهبی پیدا کرد و برایش ختم گذاشتند.
منبع:سایت رجا نیوز
تعداد بازدید: 1024