23 مهر 1391
الف: شهيد مراد نانكلي به عنوان يكي از سمبل هاي مقاومت شناخته مي شود. وي كه جوانمرداته در برابر ساواك ايستاد و اطلاعات همرزمانش را آشكار نساخت تا در اثر شكنجه در ۱۹ شهريور ۱۳۵۳ به شهادت برسد، در حاليكه طبق حكم دادگاه حدود ۶ ماه ديگر به آزادي او نمانده بود. براي فهم حجم شكنجه كافي است بدانيم كه شهيد اميرمراد نانكلي از بدني قوي برخوردار بود و در ميان دوستانش به «بچه رستم» معروف بود و در مسابقات زندان حضورش در هر تيم برنده شدن آن را پيشاپيش نويد مي داد. در كنار اين برادر، شيرزني به مبارزه پرداخته است كه خاطرات او بخشي از تاريخ سبوعيت رژيم ستمشاهي است. خانم حميده نانكلي كه اينك دهه ششم زندگي را مي گذراند، آذر ۱۳۵۳ در ۱۶ سالگي دستگير شد و تا اوج گيري مبارزات در سال ۵۶ در زندان به سر برد.
آنچه مرا در اين گفتگو بيش از هر چيز تحت تاثير قرار داد، زندگي بسيار ساده او بود و اينكه در گفته هايش هيچ احساس طلبي از انقلاب نداشت!
كسي كه خيلي درباره شكنجه با آب و تاب صحبت ميكند، بدانيد خيلي مزه شكنجه را نچشيده كه راحت ميتواند در بارهاش حرف بزند. آن كسي كه تحمل كرده، نميتواند راحت دربارهاش حرف بزند.
* شهيد مراد نانكلي يكي از اسطوره هاي مقاومت در برابر ساواك است. از مبارزات او چه خاطراتي به ياد داريد؟
- من ۱۳، ۱۴ سال بيشتر نداشتم كه برادرم را دستگير كردند. هميشه ميديدم كه او كاغذهائي را لوله ميكند و در ميان وسايل جاسازي ميكند. يك بار كنجكاو شدم و يكي از آنها را برداشتم و خواندم و ديدم اعلاميهاي است كه بعد از ترور شعبان بيمخ دادهاند و از آن به بعد موضوع برايم جالب شد. اينكه اعلاميهها از كجا و چگونه به دست او ميرسيد، نميدانم، ولي وقتي ميآورد، سعي ميكردم بخوانم. گاهي هم مادر ميآورد و چون خودش سواد نداشت، به من ميگفت بخوان ببينم چيست، ولي بعد از آنكه مراد دستگير شد، هوشيارتر و به شكل جديتري وارد فعاليتهاي مبارزاتي شديم. يادم هست كه مراد به مسافرت ميرفت و مثلا به تويسركان ميرفت و برميگشت و ما تصور ميكرديم رفته به اقوام سر بزند و بعداً متوجه ميشديم كه ماموريت داشته و مثلا اعلاميه يا وسايلي را ميبرده يا ميآورده، ولي ما خبر نداشتيم چه ميكند. مراد در كارخانه شوفاژسازي كار ميكرد و كارش تراشكاري بود و پوكه نارنجك درست ميكرد و بعد ميداد آن را پر كنند. من در جريان فعاليتهاي مسلحانه او نبودم.
چيزي كه از او يادم هست و دوستانش هم ميگفتند اين بود كه مراد عادت داشت هركاري كه ميكرد ميگفت: «فيسبيلالله.» ميگفت: «اگر كاري براي رضاي خدا باشد، به نتيجه ميرسد و اگر نباشد، ثمري نخواهد داشت.» مادرم هميشه ميگفت: «پسرجان! اين كارها را كه ميكني، تو را ميبرند و شكنجه ميكنند.» ميگفت: «شما هيچ ناراحت نباش. وقتي كاري براي خدا باشد، خداوند طاقتش را هم به انسان ميدهد».
* در مورد شهید مراد نانکلی توضیح بیشتری بدهید که ایشان به چه صورت و به چه دلیل دستگیر شدند و همچنین چه شده که مجدداً برای بازجویی به کمیته اعزام شدند و به شهادت رسیدند؟
- مراد تقریباً تا ششم دبستان را در تویسرکان خواند و بعد از آن پدر در تهران کار میکرد او هم پیش پدر رفت و دیگر برنگشت تقریباً یکی دو سالی آنجا ماند و دوباره مشغول به تحصیل شد. هم تحصیل و هم کار میکرد. بعد فکر میکنم در کارخانهی ارج با آن برادر آشنا شد و با چند تا از برادران که بیشتر مقرشان در میدان خراسان و حوالی آنجا بود، برادرهایی که همیشه صحبتشان بود مانند آقای مطهری یا آقای شاهی و آقای کچویی را در منزل میگفت که الان به فلان جا میروم الان فلانی میخواهد بیاید. یا من میروم و اسم آنها از همان موقع در ذهنم مانده است. با این که آنها را هیچ وقت ندیده بودم ولی همیشه نامشان در ذهنم بود و بعد از آن که برای ملاقات به زندان میرفتم. گاهی خانوادههای آنها را میدیدم تازه میدانستم با چه خانوادههایی رابطه داشته است. او در حین آن که هم تحصیلات خود را ادامه میداد و هم کار میکرد، با آنها آشنا میشد و به هیئتهایی میرفت و برنامههایی که داشت از طریق همان برادران بود که داخل فعالیت میشد. مراد كه از بچگي تعزيه را خيلي دوست داشت. تا بچه بود نقش حضرت رقيه(س) را بازي ميكرد، بعد كه بزرگتر شد حضرت موسيبن جعفر(ع) را و تا آخر عمر هم با همين عشق بزرگ شد.
خود من هم در زندان كميته كه بودم، شبها كه ميخوابيدم، به سقف كه سياه بود و با زدن خمير نان ستارهبارانش كرده بوديم، نگاه ميكردم. نام ۵ تن را هم مينوشتيم و به سقف ميزديم و من هميشه به خودم ميگفتم صبح كه از خواب بيدار شويم، پنج تن كمكمان ميكنند و درها باز ميشوند و ميرويم بيرون. در قصر اين كارها را نميكرديم، ولي با همين اميد ميخوابيديم. همه به هم وعده ميداديم كه فردا صبح درها باز است.
* چگونگي دستگيري خودتان را به ياد داريد؟ چگونه با مامور مواجه شديد؟ انتظارش را داشتيد؟
- نه نداشتم، فكرش را هم نميكردم كه لو بروم، چون كاري نكرده بودم. شب ساعت ۱، ۵ آذر ۵۳ و زمستان بسيار سختي بود كه ديدم در حياط را ميزنند. پدرم رفت و در را باز كرد. ما سه نفر در منزل بوديم. آمدند و رفتند سراغ كتابهاي برادرم. من خودم بهشخصه كتابي نخريده بودم. من يك سري كتاب را براي او برده بودم و بقيه مانده بود كه اينها را ريختند وسط خانه و همه جا را بازرسي كردند و مرا با خودشان بردند. پدر و مادرم پرسيدند: «اين را كجا ميبريد؟» گفتند: «جائي نميبريم. چند تا سئوال داريم، ميپرسيم و برميگردد.» سه تا ماشين و چندين مامور سر كوچه بودند و ما را بردند و ۵/۶ ماه در كميته مشترك بودم و بعد از آن هم به زندان قصر بردند.
* مواجهه ساواك با افراد مختلف، فرق ميكرد. مواجهه آنها با شما كه خانم بوديد و سني هم نداشتيد، چگونه بود؟ چون سن شما زير ۱۵ سال بود و عليالقاعده خيلي از برخوردها را نميتوانستند با شما بكنند.
- بله، ۱۵ سال داشتم و تا به حال هم درباره شكنجه و برنامههايشان در موقع بازجوئي صحبت نكردهام. كلا كسي كه پايش را از در كميته ميگذاشت داخل، اينها شروع ميكردند. از سيلي و لگد زدن بگيريد تا بقيه شكنجهها. اتاق محمدي طبقه سوم بود و ما را بردند بالا. طبقه دوم اتاق حسيني بود. مرا بردند و حسابي پذيرائي كردند. يادم هست از در اتاق افسر نگهبان كه وارد شدم، چشمم كه به افسر نگهبان افتاد، خيلي وحشت كردم. از اين پلاكهاي هلالي آهني به گردنش بود و من چشمم كه به پلاك و به قيافه او افتاد، وحشت كردم كه اين ميخواهد چه كار كند.
آن چنان هم به گوش من نخورده بود كه شكنجه ميدهند. البته مادر به برادرم ميگفت كه اينها اين طور ميكنند، آن طور ميكنند، ولي ميگفت اشكال ندارد. ما همه اينها را ميدانيم، ولي من باورم نميشد. آنچه را كه انسان ميشنود با آنچه كه ميبيند، خيلي فرق دارد و اصلا قابل مقايسه نيست. از آنجا مرا بردند بالا به رختكن و لباسهايم را عوض كردند و بعد بردند به اتاق محمدي و فوري دستبندهاي قپاني به دستهايم زدند و با چشمهاي بسته به من گفتند كه از صندلي برو بالا. از اين صندليهاي فلزي ارج بود. دستبند را به ميلههاي بالاي سرم بستند و صندلي را از زير پايم برداشتند و بقيهاش را خودتان تصور كنيد. اول هم نميگفتند چه چيز را بگو، بلكه حسابي پذيرائي ميكردند و بعد ميگفتند بگو و آدم در ميماند كه چه چيز را بگويد و از كجا بگويد. تكيه كلامشان هم اين بود كه هرچه داري بگو. هر كسي را كه ميگرفتند، همين را ميگفتند كه تا حرف نزني، همين وضع است. نميدانم چقدر طول كشيد، چون چشمهايم بسته بودند.
بالاخره يك بار كه توانستم ببينم، ديدم هوا سرمهاي رنگ است. آسمان دم صبح! زير لب دائما تكرار ميكردم: «يا فاطمه زهرا! يا پنج تن! چه بگويم؟» و جلوي خودم را ميگرفتم. ميگفتند هرچه ميگوئي بلند بگو. ميگفتم چيزي نميگويم، فقط آب ميخواهم. دستم را باز كردند و مرا آوردند پائين و گفتند نامه را به كي دادي؟ گفتم: «اي بابا! زودتر ميگفتيد. قرار بود يك نفر بيايد و نامه را بگيرد كه نيامد و خودم نامه را خواندم و پاره كردم.» نه آنها ميدانستند چند تا نامه بوده نه خودمن مشخص كردم كدام نامه است. بعد كه آوردند و روبرو كردند، فهميدم موضوع مربوط به نامهاي است كه مال عليآقا بوده. خود اينها فكر ميكردند عليآقا نامه را داده به فاضل و فاضل داده به من، درحالي كه دو تا نامه جدا بود و موضوع پيچ خورده بود. خلاصه با اينكه سنمان قانوني نبود جريان نامهها باعث محكوميت ما شد. شش ماه و خردهاي در كميته مشترك بودم، دو سال در زندان قصر و يك ماه آخر هم اوين.
* ماجراي اين نامه ها چه بود كه براي ساواك اين قدر حساسيت آفريده بود؟
- من تا همين چند وقت پيشها نميدانستم ماجرا چه بوده. ما براي ملاقات ميرفتيم و به خانوادههاي زندانيها سر ميزديم. هر دفعه هم يك نفر ميرفت كه ردش معلوم نباشد. من معتقدم خداوند عالم، ذهن ساواك را كور كرده بود. خود من در زندان به يكي از زندانيها كه داشت آزاد ميشد، آدرس دادم كه برود منزل آقاي احمد احمد كه اصلا كل خانواده آنها تحت نظر بودند. با اين همه آن خانم رفت آنجا و پيام را رساند و برگشت و به من گفت كه اين كار را انجام داده! همه اينها خواست خداوند عالم بود كه به همه ملت كمك كرد كه انگار ساواكيها خواب بودند يا توي عالم خواب و بيداري قدم برميداشتند و يا امثال من را كه انگار يكي راهنمائيمان ميكرد و ما را به جلو ميبرد. ما فقط در ظاهر عامل كاري بوديم، ولي در واقع، وسيله بوديم.
موقعي كه براي ملاقات ميرفتيم، آن خبر را كه به صورت نامه براي برادر آقاي عزتشاهي نوشته بودند، به من دادند كه به فردي برسانم. البته خود آقاي شاهي هم تا همين چند وقت باور نميكردند و ميگفتند اين قضيه به شما ارتباطي پيدا نميكند و آن را كس ديگري آورده. من اين نامه را با لباسها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ما. نامه را همان جا خواند، در آن را دو باره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو كسي كه ميگفتيد نيامد.» وقتي من دستگير شدم، رابطه قطع شد و گفتم كه من نامه را ندادهام، ولي در پرونده من نوشته شده كه نامه به دست گروه رسيده.
* متوجه نشدم لطفا كمي بيشتر توضيح بدهيد.
- موضوع اين است كه اين نامه، يكي نبود، بلكه چند تا بود، منتهي نه ساواك فهميد، نه خود ما فهميديم كه كدام يكي لو رفته. هنوز هم دقيقا نميدانيم، چون اينها يك خبر را از دو سه طريق به بيرون ميفرستادند.
در يكي از ملاقاتها، برادرم شخصي را به من معرفي كرد و گفت او چند روز ديگر آزاد ميشود و ميآيد دم در منزل و تو را ميبيند. اسم اين شخص محمدعلي آقاست. ما به هواي اينكه چنين شخصي ميآيد، او را در آنجا ديديم و آشنا شديم. بعد از آن دوباره آقاي شاهي را در ملاقات ديديم. برادرم به من گفت يك مشت لباس كامواي كثيف برايت ميآورند، آنها را ميگيري و ميبري و ميشوئي و هفته ديگر براي ما ميآوري. لباس كامواها دست آن آقا بود. بيرون قرار گذاشتيم و به من گفت: «بيا بازار، سه راه سرويس و لباسها را بگير.»
من رفتم لباسها را گرفتم و آوردم منزل، لاي لباسها يك پاكت نامة چسبزده بود. محسن فاضل آمد دم در منزل و گفت قرار بوده يك امانتي به من بدهيد. اينكه او چطور خبردار شده بود، نميدانم، فقط آمد و اين حرف را زد و من نامه را به او دادم. آن نامه كه هيچي، نامه ديگري هم بود كه مال علي آقا بود، يعني دو تا نامه بود، اما ساواك اين دو تا را قاتي كرده و نوشته بود يكي. قرار بود من اين نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند و قرار بگذارد كه محمدعلي آقا را كجا ببيند. او نامه عليآقا را كه خواند، گفت اين را برگردان، چون اين تازه آزاد شده و امكان دارد تحت نظر باشد و براي من ايجاد مشكل شود. نامه را خواند، ولي دوباره چسباند و به من داد و من دوباره به علي آقا برگرداندم و به ايشان گفتم كه نيامده و محمدآقا هم فكر كرد كه واقعا محسن فاضل نيامده و نامه را نگرفته و از همين جا ارتباط قطع شد و در بازجوئي هم ميگويد كه نامه من به دست طرف نرسيده و نامه مرا به من برگردانده. من هم در بازجوئي نوشتم كه نامه را برگرداندهام، ولي در اصل، خبر به گروه رسيده بوده.حالا توي كدام يك از اين نامهها دستور ترور بوده، نميدانم.
* شما از محتواي نامهها خبر نداشتيد؟
- يكي از آنها را كه او باز كرد و خواند، كنجكاو شدم كه بخوانم. در آن نوشته بود من توي مسجد شاه(امام) فلان جا مينشينم و شما بيا كه با هم صحبت كنيم. من از محتواي نامهها خبر نداشتم. طرف را هم گرفتند. من هم در بازجوئيها دائما مينوشتم كه اين نامه را به او ندادم و خودم خواندم و همين را نوشته بود. دائما از من بازجوئي ميكردند و من هم دائما همين را مينوشتم كه خودم خواندم.
* آيا سر همين نامه لو رفتيد؟
- خود من هم هنوز نميدانم توسط چه كسي لو رفتم، چون من كارم اين بود كه اين نامهها را از داخل زندان به بيرون برسانم. ولي آنجا دائما از من ميپرسيدند نامه را به كي دادي؟ در هرحال يكي از نامهها لو رفته بود. يك بار برادر آقاي عزتشاهي را آوردند و با من روبرو كردند و يك بار هم عليآقا را. معلوم بود كه نامههاي اينها لو رفته كه دائما آنها را با من روبرو ميكنند. بعد عكس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند كه اين را كجا ديدي؟ به خاطر اينكه او در خانهمان ميآمد، دو هفته تمام، هر روز صبح مرا از زندان كميته ميآوردند خانه و اذان مغرب به كميته برميگرداندند و دو هفته تمام ماموران كميته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهماني داشتند. بعد از دو هفته كه گذشت، مطمئن شدند، نميآيد.
* نگران نبوديد كه كسي كه ساواك دنبالش است بيايد و لو برود؟
- من روزي دو بار با او «علامت سلامت» داشتم. همان موقع هم كه دستگير شدم، دوباره فرداي آن روز قرار داشتيم. وقتي من «علامت سلامت» را نزدم، فهميد. ما يك بار ساعت ۸ صبح قرار داشتيم، يك بار هم ۴ بعدازظهر. وقتي علامت را نزني، حتي اگر اولي را هم زده باشي، دومي را كه نزني و مطمئن نشوند سرقرار نميآيند. من مطمئن بودم كه وقتي علامت نزنم، نميآيد، اما براي اينكه در منزل باشم و پدر و مادرم را ببينم و آنها مطمئن شوند كه حالم خوب است و مشكلي ندارم، با مامورها به منزل ميآمدم. توي كميته كه بودم كتك ميخوردم، اما به خانه كه ميآمدم، بلافاصله ميرفتم زير كرسي و تا عصر تكان نميخوردم. كميته كه ميرفتيم مكافات داشتيم كه: «چرا دروغ گفتي و اين همه مامور را معطل كردي؟» تلفن نداشتيم كه اگر داشتيم خيلي مشكل پيدا ميشد، چون طرف زنگ ميزد و بايد جواب ميدادم. تلفن نداشتيم و طرف مجبور بود بيايد دم در خانه. در يكي از اين نامهها خبر ترور سرگرد زماني بود. البته من از محتواي نامه خبر نداشتم و بعدها برادرها كه خبر داشتند، اين را گفتند.
* گاهي گفته ميشود كه در نقل روايتها درباره شكنجههائي كه در مورد زنان اعمال ميشد، افراط شده، ولي عدهاي ميگويند اينطور نيست. شما كداميك از اين دو روايت را قبول داريد؟
- در فاصله سالهاي ۵۳ تا ۵۵ كميته مشترك خيلي شلوغ و شكنجهها خيلي شديد بود. از كسي كه اين سئوال را ميپرسيد بايد ببينيد در اين فاصله در كميته مشترك بوده يا قبل و بعد از آن، چون ما خواهرهائي را داريم كه در اواخر سال ۵۶ دستگير شده و اسلحه هم داشتهاند، ولي شكنجه شديدي نديدهاند، عدهاي هم در فاصله ۵۱ تا ۵۳ دستگير شدند كه حتي سيلي هم نخوردند. اواخر در كميته مشترك، كف سلولها موكت و در سلولها هم باز بود و زندانيها همديگر را ميديدند و راحت كارهايشان را انجام ميدادند. خانم شهين جعفري ميگفت به من در كميته همبرگر دادند كه واقعا براي ما حيرتآور بود و تصورش را هم نميتوانستيم بكنيم، چون ما در كاسه دونفره غذا ميخورديم و جيره ميدادند. خانمهائي هستند كه هنوز هم آثار ته سيگار روي بدنشان هست. نوع شكنجهها به پرونده مربوط ميشد. هنوز آثار آويزان كردن به مچ دست روي دستهاي من هست. حتي دخترهاي من تا اين اواخر نميدانستند كه اين رد دستبند قپاني است. حالا من هيچ، خانم سجادي را كه مشخص شده بود در برنامه ترور هست، آيا ممكن است شكنجه نكرده باشند؟ فقط يك فرمول هست. كسي كه خيلي درباره شكنجه با آب و تاب صحبت ميكند، بدانيد خيلي مزه شكنجه را نچشيده كه راحت ميتواند در بارهاش حرف بزند. آن كسي كه تحمل كرده، نميتواند راحت دربارهاش حرف بزند.
* درباره حجاب چطور؟
- اگر بازجو ميفهميد كه زني در اين مورد، مقيد و حساس است، روي اين مسئله تكيه مي كرد و عذابش ميداد. در آنجا روسري نبود و ما از لباس زندان استفاده ميكرديم. آنها يكي دو بار اين را از روي سرت برميداشتند. اگر حساسيت نشان ميدادي، از همان براي عذاب دادنت استفاده ميكردند. بچههاي ديگر به ما گفته بودند اگر اين كار را كردند، اصلا به روي خودتان نياوريد، چون همين را وسيله شكنجه شما ميكنند و واقعا هم همين بود و ما هم از همان لباس به عنوان روسري استفاده ميكرديم، ولي حساسيت به خرج نميداديم كه اذيتمان كنند.
* در دادگاه علت محكوميت شما را چه چيزي قيد كردند؟
- رابط زندان با گروه، اقدام عليه امنيت كشور.
* يكي از مبارزين ميگويد هنگامي كه در بيمارستان بود و شهيد نانكلي را آوردند، در پاسخ به سئوالات ماموران ميگفت كه ميدانم، اما نميگويم و به اين شكل قدرت مقاومت روحي خود را به ماموران تحميل ميكرد. آيا اين نوع مواجهه شهيد در بازجوئيها، در نحوه بازجوئي گرفتن از شما هم تاثير داشت؟
- جريان مراد از آنجا شروع ميشود كه بار اول دستگيري دو ماهي در زندان كميته بود، اما هيچ چيزي لو نرفت و او را بردند قصر و فقط مسئله در حد كتابهائي بود كه از او گرفته بودند. او در اين دستگيري با فردي به نام عبدالله دستگير و هر دو به ۲ سال محكوم شدند. شش ماه مانده به آزادي، تعداد ديگري از گروه اينها را در همدان دستگير ميكنند كه بين اينها اسلحه رد و بدل شده بود. در دستگيري اول موضوع اسلحه لو نرفته بود، ولي آنها را كه ميگيرند، موضوع را لو ميدهند. دوباره مراد را از قصر برميگردانند به كميته مشترك و در آنجا متوجه ميشوند كه اين چه مهره مهمي بوده و از دستشان در رفته بوده! اين بار همه شكنجههاي كميته را روي مراد پياده ميكنند. اين سند را چند سالي است پيدا كردهاند كه بازجوي مراد نوشته بود در اثر ضربه، چشم او بيرون آمده و فك او شكسته، قلب و كليه و جمجمه را تك تك نوشته و امضا كرده بود كه از بين رفته بود. نهايتا ميگويند كه مراد گفته كه اسلحه را داده به آقاي عزتشاهي. آقاي عزتشاهي از يكي از نگهبانها ميشنود كه مراد زير شكنجه مرده، براي همين وقتي بازجوها ميگويند كه مراد خودش گفته كه اسلحه را داده به شما، ميگويد اين طور نيست. بياوريد روبرو كنيد كه چون مراد شهيد شده بود، امكان چنين چيزي نبود و از اين بابت، ديگر آزار چنداني به آقاي شاهي نرسيد. عدهاي از آقايان هم كه آنجا بودهاند، ميگويند يكمرتبه ديديم كل كميته به هم ريخت و همه بازجوها رفتند به اتاق حسيني. مراد در آنجا بود. او با صندلي از جايش بلند ميشود و ميگويد ميدانم و نميگويم. در بيمارستان جان نداشته كه حرف بزند و نفسهاي آخر را ميكشيده.
* خبر شهادت برادرتان را چگونه شنيديد؟
- قبل از اينكه دستگير بشوم، به وسيله اعلاميه خبر شدم كه در كميته مشترك شهيد شده. البته ما به حرفشان اعتبار نكرديم، چون اين كار را ميكردند تا كساني را كه دستگير ميكردند زير فشار قرار بدهند و آنها هم به حساب اينكه طرف شهيد شده، بعضي حرفها را ميزد. براي همين اعتبار نكرديم تا وقتي كه دستگير شدم و از طريق بچههائي كه داخل زندان بودند، مطمئن شدم كه خبر درست است. من وقتي به بند عمومي رفتم و كمكم با همه آشنا شدم، يكي از خانمها گفت كه من ميدانم خبر درست است.
* شما به خانواده خبر داديد؟
- نه، تا زماني كه انقلاب شد، مطمئن نشديم. اواسط اسفند ۵۷ بود كه برادرها به بهشت زهرا رفتند و ليستي از ساواك را پيدا كردند كه در آن نام جنازههائي را كه به آنجا برده بودند، نوشته بودند و فقط به اسم كوچك نوشته بود مراد. جنازه را چهار ماه و نيم در پزشكي قانوني نگه داشته بودند، چون طبق گفتههاي شاهدان، مراد تقريبا در اوايل شهريور به شهادت رسيده بود، اما در ليست بهشت زهرا تاريخ خورده بود ۱۳ آذر. بعد از دستگيري من، جنازه را تحويل بهشت زهرا داده بودند.
* زندان قصر، بند بانوان زير ۱۸ سال داشت؟
- نه، همه يكي بودند و جداگانه نبود. كوچكترين آنها من بودم و بزرگترينش هم اسمش خانم اميني بود. مريض بود و به دادگاه هم نرسيد. آزادي من هم با بقيه فرق داشت.
* چطور؟
- بقيه را همان جا جلوي زندان آزاد ميكردند، ولي من چون برادرم در زندان شهيد شده بود، دستها و چشمهايم را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحويلم دادند. مادر كه نميتوانست امضا بدهد و خودم امضا دادم!
* در سال ۵۶ كه آزاد شديد، فضاي جامعه با آنچه كه در زندان در ذهن داشتيد مطابقت داشت يا تصور ديگري داشتيد؟
- من وقتي بيرون آمدم، مبارزات مردم به شكل برگزاري چله شهداي شهرها بود و هنوز انقلاب به آن صورت جا نيفتاده بود. يادم ميآيد به همان برادري كه ميآمد در خانه ميگفتم: «تا كي بايد دستگير و زنداني كنند؟» ميگفت: «هيچ ناراحت نباش، انقلاب ما مثل بچهاي است كه دارد چهار دست و پا راه ميرود.» بهزودي از جا بلند ميشود و محكم روي پاي خودش ميايستد. من واقعا درك نميكردم كه آقاي فاضل چه ميگويد. و واقعا هم همين شد.
منبع: پایگاه خبری تحلیلی فردا
تعداد بازدید: 897