انقلاب اسلامی :: رهایی از بند

رهایی از بند

31 خرداد 1394

روزی بازجویی آمد و گفت فلانی، بالاخره امشب كارت تمام است. بازجوها تصمیم گرفته‌اند كه دیگر امشب كارت را بسازند و نگذارند كه زنده بمانی. گفته‌اند: یا حرف می‌زنی، یا می‌میری! از این دو حال خارج نیست.

من این حرف را باور كردم و پنداشتم كه می‌خواهند مانند آن شب (شب نوزده ماه رمضان) دو باره برایم مهمانی بگیرند. لذا تصمیم گرفتم قبل از دعوت به این مهمانی، خودم كاری كرده باشم و نگذارم كه دیگر دست‌شان به من برسد، باید خود را از بین می‌بردم، برای این منظور تمام وضعیت اتاق و مسیر رفت و آمدم را به توالت مرور كردم. تنها راه مؤثر برای خودكشی، پریز برق اتاق بود. اما شك داشتم كه سالم باشد. چرا كه یك كولر آبی دستی آنجا بود و هیچ‌وقت روشن نمی‌كردند. لذا حدس می‌زدم كه مشكل از پریز برق باشد. یك‌بار از نگهبان پرسیدم: این كولر خراب است؟ گفت: چطور مگر؟! گفتم: چون شما آن را هیچ‌وقت روشن نمی‌كنید؟! گفت: نه درست است، ببین! بعد دو شاخه سیم آن را به پریز برق زد و پروانه آن شروع به حركت كرد. بعد دو شاخه را از پریز خارج كرد. بدین‌ترتیب فهمیدم كه پریز برق دارد. لذا نقشه‌ای كشیدم: همان روز وقتی مرا به دستشویی بردند، خیلی معطل نكردم. سر نگهبانها را مشغول كردم. یكی از آنها رو به پنجره ایستاده بود. از فرصت استفاده كردم و زود به اتاق برگشتم آن پریز را شكستم و سیم لخت را به دست گرفتم. برق تكانم داد و به سوی تخت پرت شدم. دستم خراش برداشت و حالم متشنج شد. از صدای برخوردم با تخت، نگهبان آمد و صحنه را دید و داد و بیداد كرد كه بیایید ببینید این چه بلایی سر خود آورده است. نگهبانها، افسر نگهبان، بازجوها و حتی زندی‌پور، رئیس كمیته، خود را به آنجا رساندند. بازجویم، محمدی، كه خیلی عصبانی شده بود گفت اگر مردی پاشو یك بار دیگر برو دست بزن. من هم بلند شدم و رفتم سیم لخت را به دست بگیرم كه جلویم را گرفتند، محمدی با فحش گفت:‌ خواهر…! چی خیال كردی برق اینجا ضعیف شده است كسی را نمی‌گیرد. برایم سؤال ایجاد شد پس چطور كولر روشن می‌شود؟! بعد تحقیق كردم فهمیدم حرف محمدی دروغ است و برق به این دلیل مرا نگرفت، چون دمپایی پلاستیكی پایم بود.

وقتی دیدند كه وضع این طوری است ریختند روی سرم چند مشت و لگد زدند و گفتند از این به بعد حق رفتن به دستشویی هم ندارد. فشار را بیشتر كردند. این فشار نمی‌توانست ادامه یابد چرا كه وقتی من خودم را راحت می‌كردم، زحمت آنها دو چندان می‌شد لذا خیلی زود روش‌شان را عوض كردند. حتی یك بار سیگار تعارف كردند. گفتم سیگاری نیستم و نمی‌كشم. مواضع ضد و نقیضی داشتند؛ یكی تند برخورد می‌كرد یكی دیگر دایه دلسوزتر از مادر می‌شد. یكی می‌آمد دلداری می‌داد كه نترس بازجوها هم آدم‌اند و وحشی نیستند، اگر بدانند راست می‌گویی و چیزی نداری، اذیت نمی‌كنند. یكی می‌آمد سؤال می‌كرد. آنهایی را كه صلاح می‌دانستم جواب می‌دادم، آنهایی را كه صلاح نمی‌دانستم، می‌گفتم نمی‌دانم، نمی‌شناسم، خبری ندارم و … كاملاً حواسم جمع بود.

حدود دو ماه كه من در این اتاق به روی تخت مصلوب بودم، غذا سر وقت می‌دادند. اما من كم می‌خوردم، تا كمتر به دستشویی احتیاج پیدا كنم، چرا كه وسواس پیدا كرده بودم و برایم خیلی سخت بود كه بنشینم و طهارت بگیرم لذا بیشتر چیزهای آبكی می‌خوردم.

گاهی كه مورد رحمت بودم پتویی به زیرم می‌انداختند، هر وقت هم مورد غضب بودم همان‌طور لخت روی تور فلزی و فنری درازم می‌كردند.

در همین اوضاع و احوال بود كه با برخی نگهبانها قاطی شدم. گاهی بعضی از آنها می‌آمدند و كنار تخت می‌ایستادند و با من صحبت می‌كردند و از مسائل شرعی می‌پرسیدند. بعضی از ایشان دل‌شان برایم می‌سوخت و نصیحتم می‌كردند كه حرف بزنم تا بیخودی كتك نخورم و شكنجه نشوم.

روزی یكی از نگهبانها گفت: عزت رفیقت رفت. گفتم: چی؟! گفت: مرد! پرسیدم: از كه صحبت می‌كنی؟ گفت: مراد! مگر هم پرونده تو نبود؟ گفتم: چرا! گفت: به خاطر همین است كه می‌گویم حرفت را بزن و خودت را خلاص كن، خلاصه این بنده خدا را این‌قدر اذیت كردند نمی‌دانم چه شد كه مرد، بردنش.

از شنیدن این خبر جا خوردم. باز از روی امیدواری به صحت خبر شك كردم. روزی نگهبان قدیمی دیگری به نام «ستار» كه سلمانی بند هم بود و بیشتر از بقیه با من قاطی بود، برای تراشیدن موهای سرم آمد. پرسیدم: ستار از مراد چه خبر؟ گفت: از من نپرس! گفتم: بگو. گفت: از من نشنیده بگیر، كارش را ساختند، با لگد زدند توی شكمش، مثل اینكه روده‌اش برید كه همان جا تمام كرد.

باز هم یقین نكردم. گرچه دلیلی نداشت كه ستار دروغ بگوید. اما پیش خود فكر كردم اگر اینها (مأمورین كمیته) بخواهند یك دستی بزنند چه؟ پس بهتر است احتیاط كنم و بخواهم كه او را با من رو به رو كنند. بعد از آن هر چه به من فشار آوردند كه تو با مراد تا چه حد ارتباط داشتی، چه دادی و چه گرفتی، گفتم: آقا! مراد كه در اختیار شماست. آنها وانمود كردند كه اصلاً مراد در كمیته نیست و در زندان قصر است. گفتم: پس او را بیاورید هر چه بگوید حرفی ندارم. رسولی پرسید: تو نمی‌دانی مراد كجاست؟ گفتم: او بندش با من فرق داشت، من بند چهار، پنج و شش بودم او در بند سه بود.

منوچهری سر این قضیه مقداری مرا زد، گفت: خر خودتی! فلان فلان شده تو نمی‌دانی مراد اینجاست؟! گفتم: خوب اگر اینجاست پس چه بهتر، نزدیك‌تر است و بیاوریدش رو به رو كنید. خندید و گفت: دیگر او را نمی‌بینی، هیچ وقت! تو هم اگر پررو بازی در بیاوری می‌روی پیش دست او. گفتم: پس بنویسید هر چه او گفته من قبول دارم، هر چه گفته است.

به این ترتیب یقین حاصل كردم كه مراد در زیر شكنجه جان باخته است. * بعدها فهمیدم كه ضربات سنگینی به سر و جمجمه و قفسه سینه او زده‌اند چشمش را تخلیه و دندانهایش را خرد كردند.


پانوشت:

* حمیده نانكلی خواهر مراد مدعی است كه تا پیروزی انقلاب از شهادت برادرش بی‌خبر بوده‌اند چرا كه حمیده و مراد تنها فرزندان عزیز نانكلی بودند. حمیده از سال 53 در زندان بود و دیگر امكان پی‌گیری وضع برادرش را نداشت. پدر و مادر پیر او نیز توان پی‌جویی نداشتند. او می‌گوید بعدها پرونده پزشك قانونی مراد را دیده است كه در آن علت مرگ مراد را خونریزی معده و پاره‌گی روده ذكر كرده‌اند و در ساعت 5 بعدازظهر 19 شهریور 1353 (یعنی ده ـ بیست روز پس از انتقال مجددش به كمیته) فوت نموده در 13 آذر تحویل بهشت زهرا داده‌اند. (مصاحبه با حمیده نانكلی، 21/8/1382).
لطف‌الله میثمی كه به سبب انفجار چاشنی بمب در دستش، مجروح و دستگیر شده بود به بیمارستان شهربانی بردند. و در كنار تخت مراد نانكلی قرار دادند. او در جلد دوم خاطراتش (ص 444) نوشته است:
«بازجوهای ساواك چنان با شدت و محكم برسر او زده بودند كه بی‌هوش شده بود و در حال احتضار بود و فقط نفس می‌كشید و حرفی بر زبان نمی‌راند. مراد پهلوی تخت من به شهادت رسید و تحول عمیقی در من ایجاد كرد و آن این بود كه مراد به دشمن خود هم دروغ نگفت و سرود «می‌دانم ولی نمی‌گویم» را سرداد.»




منبع: کتاب خاطرات عزت‌شاهی، تدوین‌گر محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، 1386، ص 289



 
تعداد بازدید: 1344


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: