28 فروردین 1399
سودابه حمزهای
پاسداری و امنیت خیابانها به دست مردم افتاده بود. به اخبار از تلویزیون ملی اعتمادی نبود، بیبیسی فارسی را گرچه مردم گوش میدادند اما با پسزمینه ذهنی که بزرگترها از سیاستهای گذشته انگلیس داشتند اخبارش برایشان خیلی قابلقبول نبود.
تنها راه ارتباطی بین مردم تلفن بود که اغلب از ترس ساواکیها و شنود مکالمهشان، اخباری از این طریق هم به دست نمیآمد.
بیشتر اخبار قابلاعتنا را جوانان سر تراشیده فعال[1] و هماهنگ با سربازان فراری درحالیکه ترک موتور نشسته بودند محل به محل میرساندند.
مثلاً یک روز اعلام میکردند فلان روز جلوی زندان اوین جمع بشوید میخواهیم زندانیان را آزاد کنیم و یا...
در یکی از همین روزها برادرِ دوست و همسایه خانوادگی ما خبر آورد که خانهای در خیابان بهار لو رفته که شکنجهگاه سرهنگی به نام زیبایی است.
پانزدهساله بودم و پر از شور؛ خواسته یا ناخواسته در جریانی افتاده بودم که تمام زندگیام را با خود همراه میکرد، بهخصوص وقتی شنیدم امام موقع تبعید و خروج از مملکت در سال 1343 فرموده است «سربازان ما الآن در قنداق هستند» بیشتر احساس وظیفه میکردم و خود را در نقش یک سرباز وظیفهشناس میدیدم.
پس بهواسطه فعالیتهای کم و بیشم در مدرسه و خیابان؛ برعکس رسم خانوادگیمان که بیرون رفتن دختر را محدود میکردند در آن برهه حساس پدر اجازه همراهی به من هم میداد.
آن روز بعد از انتشار این خبر من هم همراه پدر و دوست خانوادگیمان حاج رضا جمع شدیم تا به شکنجهگاه سرهنگ زیبایی برویم.
یادم است وقتی به آنجا رسیدیم جمعیت جلوی درب گاراژی حیاط در خیابان جمع شده و دور زنی را گرفته بودند که برق النگوهای طلایش زیر نور خورشید، سفیدی دستش را دوچندان جلوه میداد.
او مدام درحالیکه دستش را مثل بادبزن رو به جمعیت تکان میداد و هرازگاهی انگشت اشاره را به دندان میگزید هیجانزده تعریف میکرد؛ اصلاً باورم نمیشه! اینجا پنجشنبهها زیارت عاشورا داشتیم و روزهای سهشنبه توسل!
بعد چادرنمازش را که تقریباً از سرش افتاده بود روی موهای مششدهاش کشید و با پر چادرش نَم چشم گرفت و گفت: ما همیشه ذکر خیر سرهنگ رو میگفتیم و خانواده مذهبیاش رو! به خدا شوک زده شدم و...
البته گاهی هم میدیدیم طی هفته ماشینهای مختلفی آمد و شد دارند. با خود میگفتیم، سرهنگ مملکت است و بروبیا دارد.
از ساواک بسیار شنیده بودم بهخصوص موقع تهدیدهای ننه هاجر که مدام تذکر میداد مادر جان هنوز چوب عزرائیل تن تانا لمس نکرده تا بفهمین یه من ماست چقد کره میدَتِ تان!
بشینین سر جاتان، دنبالهرو این جماعت نباشین! ایی ملت همانایی هستن که زمان جوانیم به چش خودوم دیدُم صبحی ریختن تو خیابانا و حنجره شانا پاره کردن زندهباد مصدق و عصری ورق برگرداندن و هوار زدن مرگ بر مصدق. او مدام میگفت: اگر گیر ساواک بیفتین.
می بَرنِتان ناکجاآباد و بلایی سرتان میارن تا هرلحظه آرزوی مرگتان شه؛ حالا اگَرُوم شانستان بزنه و زنده برگردین حکماً بیسیرتتان کردن و اُوَخت یه عمر انگشتنمای خلقاللائین و اگه باباتان سرتانا نبره قطع یقین روزگار سر شادیتانا و خوشبختیتانا میبُره. از مَ گفتنُ و از شما نافرمانی! دیه خود دانین.
حالا من آمده بودم تا مکان اینهمه تهدید و ترس را ناباورانه از نزدیک ببینم.
از کنار زن گذشتم و رو به در حیاط کردم تا وارد شوم، اولین چیزی که درجا خشکم کرد پای آویزانی بود که از بالای زانو برش خورده بود. یادم نیست با به چه وسیلهای از سر در حیاط آویزان بود[2] محل برش خوردن مشخص نبود اما پا مجروح بود. از درشتی و عضله پا معلوم بود پا متعلق به یک مرد هست.
یعنی پای چه کسی بود؟ پای یک پدر؟ پای یک پسر؟ یا یک برادر؟
چیزی زیرپوست سرم داغ شده، سُر خورد و پائین ریخت. چشمانم سیاهی رفت و باعث شد برای اولینبار در عمر پانزدهسالهام فشار پایین را تجربه کنم.
از پدرم نمیترسیدم که با التماس راضیاش کرده بودم تا همراهیاش کنم حتماً صد دفعه غش میکردم.
همان اول بسمالله ورود به شکنجهگاه باعث شد پی به عمق دلنگرانیهای ننه هاجر دلسوز و مهربانم ببرم.
با دیدن پای آویزان حالت تهوع بهم دست داد و دستانم یخ کرد و بدنم شروع به لرزیدن.
چیزی که در خاطر دارم حیاطی چهارگوش هست و ساختمانی آجری و یک طبقه وسط آن با دو طرف پنجره.
یادم نیست از کدام سمت حیاط از پلهها پایین رفتیم و وارد زیرزمینی شدیم که تاریک بود و دراز، گمان کنم از سمت راست بود.
این زیرزمین بهواسطه چند لامپ کم نور که با سیم سیاه و ضخیمی از سقف به فواصل زیاد تقریباً روشنشده بود، اما برای بهتر دیدن پیرامونمان و اجسام روی دیوار پدرم مجبور بود فندکش را هم روشن کند.
توصیف چیزهایی که روبهروی ما به دیوار نصبشده و حالی که آن لحظه به هرکدام از ما دست داد غیرقابل وصف است.
روی دیوار کثیف و خونی؛ ناخنهایی نصبشده بود که بینشان ناخنهای بلند و لاکزده هم دیده میشد، ناخنهایی که بیشترشان در انتهایش چیزی خشکشده چسبیده بود و لباسهای زیر زنانه و گاهی خونی. حالا که خوب فکر میکنم حدس میزنم بیشتر این لباسها مال گروههای غیرمذهبی بوده باشد چون پوشیدن لباسزیر زنانه و توری به خصوص بِرند پِگی آن زمانها از طرف زنان مذهبی نهتنها رایج نبود که استفاده از آن را نهی میکردند و معتقد بودند اشاعه فرهنگ بیغیرتی و بیناموسی است.
بازدید از این راهروی طولانی در حالی انجام شد که جوانی لاغر با صدایی هیجانزده به تشریح موقعیت پرداخته بود و شرح میداد که نصب این ناخنها و لباسها بهمنزله شکنجه روحی و روانی صورت گرفته تا زندانی در بدو ورود با دیدن این صحنهها بترسد و آماده اعتراف بشود.
در انتهای این راهرو به مکانی رسیدیم که از چندین اتاق تشکیل شده بود.
دو اتاقی که بنده بهوضوح یاد دارم یکی اتاقی بود که در آن یک صندلی فلزی که آن زمان به صندلی ارج معروف بود (تولید کارخانه ارج که بهتازگی بستهشده) وسط اتاق گذاشته بودند اما وسط صندلی با مهارت به شکل یک دایره سوراخ شده بود و کنار اتاق چند سنگ، وزنههای فلزی به نام کیله (کاسبهای قدیم از آن برای وزن کردن استفاده میکردند و هماکنون بسیار کم است) و یک گاز پیکنیک موجود بود.
همان جوان توضیح داد که زندانیهای مرد را روی این صندلی مینشاندند؛ و از همین سنگ و وزنهها به بیضههایشان وصل میکردند یا گاز پیکنیکی را زیرشان روشن میکردند که اعتراف بگیرند.
اتاق بعدی اتاقی چهارگوشه بود و از در که وارد میشدی سمت راستش وسیلهای شبیه یک تخت دوطبقه فلزی تعبیه شده بود.
این تخت از میلههایی به شکل استوانه های مستطیلی باریک، بلند و توخالی که از طول به راستای هم بود و در انتها از دوسرش به یک میله عرضی وصل بود درست شده بود. جنسش چیزی شبیه استیل بود و براق، اما جایجایش چیزی چسبیده بود که با توضیح همان جوان و نشان دادن تخته چوبی مستطیل شکل بزرگی که بغل همین تخت، پشت در ورودی اتاق روی دیوار نصبشده بود و پر از فیوز و کلیدهای سیاه برق بود، متوجه شدیم پوست و گوشت بندگان خدایی هست که روی این تخت بسته شدهاند و در اثر سوختگی و برقگرفتگی سوختهاند.
اتاق دیگری هم بود که روی زمین پر از لباس درهموبرهم خونی بود غالباً لباسهای شب زنانه و کفشهای پاشنهبلند رنگ و وارنگ.
یادم است حالم از اینهمه قساوت و جنایت چنان دگرگونشده و البته ترسیده بودم که برای ایستادن روی پا دستان یخکرده پدرم را سفت چسبیده بودم و در واقع به آن آویزان بودم تا کنترلم را حفظ کنم که نیفتم.
مغزم هنگ شده بود و انگار وسط یک فیلم با ژانر وحشت ایستاده بودم و هر لحظه امکان داشت نقش اولش را به خودم بدهند که بازی کنم.
فقط میخواستم ازآنجا خارج شوم. پدرم که حال خودش هم دست کمی از من نداشت پیشنهاد برگشت را به آقا رضا داد. دیدم که مرا بهانه کرده و با چشم به طرفم اشاره میکند اما دستان یخزدهاش میان دستان من گواه نُرم نبودن حالش بود.
ما همراه جمعیتی که برمیگشتند، آن مأوای شیطانی و دالان وحشت را رها کردیم تا بتوانیم دوباره نفسی عمیق بکشیم قبل از قالب تهی کردن.
هیچکدام از ما نتوانستیم برای بازدید تمام اتاقها دوام بیاوریم و انتهای آن راهرو تاریک را ببینیم.
از قبل شنیده بودیم که این دالان مرگ به اوین میرسد و شاید با همین تفکر بود که دوام نیاوردیم تا پیش برویم.
اما بعد از چند روز از کسانی که خودشان تا انتهای راهرو را بازدید کرده بودند اعلام شد آخر این راهرو به کوچهای در پشت ساختمان اصلی میرسد و ساختمانی دیگر.
آن شب هیچکداممان نتوانستیم غذا بخوریم و وقتی پدر مشاهداتش را برای بقیه بازگو میکرد روی تختم دراز کشیده، عروسک نمایشیام بَچَک را بغل زدم و سرش را زیر پتو بردم.
عروسکم مثل بقیه عروسکها نبود. او با دستان من جان میگرفت و میتوانست ترانه بخواند و همزمان برقصد. او گرمای محفل مهمانیها بود و گاهی من او بودم و گاه او من.
آن شب هر دو تا صبح هم را بغل کرده و مدام با وحشت از خواب میپریدیم.
نمیخواستم بَچَک آن روی انسانها را ببیند. نمیخواستم متوجه شود و خجالت میکشیدم بفهمد، بعضی از انسانها مثل سکه دو رو دارند یک رو شیر و یک رو شاه؛ اما من او بودم او من.
عروسکم غمگینترین نقشش درآوردن ادای گریه مامان بزرگه بود هنگام شنیدن روضه کربلا و یا حسین یا حسین گفتنش. حتماً حالا با خود فکر میکرد اگر من دوباره چادر سرش بندازم و بخواهم به جای ادای عزاداری مامان بزرگه نقش مادر صاحب آن پا را دربیاورد چه باید بکند؟ اگر مادری، خواهری، دختری و همسری بفهمد این پا متعلق به عزیزش هست چه واکنشی خواهد داشت تا او بازی کند؟
آن شب زودتر از هر شب به تختخواب رفتم تا برای لحظاتی از این دنیای بیرحم جدا شوم و بلکه در رؤیا اخبار دنیایی مناسب با سن و سالم را ببینم و بشنوم.
اما زهی خیال باطل که تا صبح وسط همان شکنجهگاه لعنتی که اسم صاحبش در تقابل با رفتارش بود، بودم و گاه پای پدرم گاه برادرم و گاه پاهای کوچولوی بدون کف و انگشت بَچَکم از بالای درآویزان بود.
پینوشتها:
[1]. جوانانی که به فرمان امام خمینی با تراشیدن سرشان کار دژبانان را برای شناسایی سربازان فراری از خدمت را سخت میکردند.
[2]. بعدها وقتی مردم از خاطرات انقلاب و شکنجهگاه سرهنگ زیبایی خاطره و مشاهداتشان را تعریف میکردند، جز یک نفر که ایشان هم همراه پدرش برای بازدید رفته و احتمالاً هم سن و سال خودم بوده از این پای قطعشده یاد نکرده! آنهم این پا را میان خاک و داخل شکنجهگاه دیده. حدس میزنم ایشان زودتر از بنده برای بازدید رفته و بعد از ایشان، برای سند شدن جنایات پهلوی، به سر در حیاط خانه آویزان شده و احتمالاً با در نظر گرفتن معصیت و برای خاکسپاری هم زود برداشته شده است، به همین دلیل کس دیگری از آن یاد نکرده است.
تعداد بازدید: 1783