انقلاب اسلامی :: گلها و گلوله‌ها

گلها و گلوله‌ها

31 شهریور 1399

به انتخاب مرجان مهدی‌پور

بهمن صالحی شاعر صاحب‌نام گیلانی، سال 1316 در شهر رشت به‌ دنیا آمد. او تحصیلات خود را تا پایان مقطع متوسطه در شهر زادگاهش گذراند. از سال 1333 به سرودن شعر روی‌ آورد و به همکاری با انجمن‌های ادبی پرداخت. از سال 1335 اشعارش در مجلاتی مانند فردوسی، سپید و سیاه و امید ایران چاپ و منتشر می‌شد. بهمن صالحی در آغاز قالب غزل را با تخلص «صالح» برگزید اما پس از آشنایی با شاعر پرآوازه «نیما یوشیج»، به سرودن اشعار نیمایی پرداخت. پس از انقلاب اسلامی اشعار او رنگ و بوی اجتماعی به خود گرفت. انتشار کتاب‌های «افق سیاه‌تر» در سال ۱۳۴۵ و «مردی از گیلان» در سال 1347 را می‌توان از اولین آثار منتشر شده وی دانست. دیگر آثار او عبارتند از: «باد سرد شمال»، «سلام بر مرگ»، «کسوف طولانی»، «نخل سرخ»، «زخم‌های زیبای عشق»، «در حوالی عطش»، «باغ کاغذی»، «زمزمه‌های آدینه» و «همسفر با کلمات». این شاعر گیلانی روز 5 آذر 1398 در سن 82 سالگی چشم از جهان فروبست. شعری که در ادامه آمده، برگرفته از تأثیر این شاعر از وقایع انقلاب اسلامی در سال 1357 است.

 

شبها صدای سرخ گلوله

از پشت شیشه‌های پنجره خانه‌های شهر می‌آمد

شبها صدای ممتد تکبیر

از پشت‌بامها...

من از ستاره‌های پریشان

جریان رویداد خیابان را

می‌پرسیدم

اما ستاره، قطره اشکی، تنها

در گوشه‌های چشم افق بود

و رنگ ماه

هر شب پریده‌تر ز شب پیش، می‌نمود.

شبها صدای سرخ گلوله

شبها صدای عربده مرگ

از چارراههای بزرگ هزار شهر می‌آمد

بادی غریب و گرم

از سمت قله‌های مرتفع عشق می‌وزید

و تندیسها

از وحشت سقوط شبانه

در خوابهای سنگی خود می‌لرزیدند.

هر شب در باغ خوابهای سیاهم

گلهای زرد دهشت و کابوس، می‌شکفت

هر شب

خواب نظامیانی را می‌دیدم

که کفتران چاهی معصوم را

بر بامهای قلعه

به آتش می‌بستند

و تانکهایی را

کز جاده‌های مفروش از لاله‌های سرخ

عبوی می‌کردند.

هر بامداد

دیوارهای شهر

از جمله‌های نفرت و نفرین، رنگین‌تر می‌شد

و کوچه‌ها و گذرگاهها

نامی شریف و تازه به خود می‌گرفت

هر بامداد، آری

سیل عظیم مردم را می‌دیدی

که راهی مساجد بودند

هر روز ما شهیدی دیگر داشتیم

و قرعه شهادت

بر نام آنکه عاشق‌تر بود

می‌افتاد.

در ظهر عاشورا

سیمای خشمناک عزاداران

سیمای نسل واقعی و پاک و زنده بود

در دستها

این‌بار جای خنجر و قمه و سنج

رؤیای یک تفنگ

تمثال رهبران روحانی

عکس شریعتی

نقش نجیب تختی

آن اسوه شجاعت و ایثار

و پرده‌های سرشار از شعارهای سیاسی بود

گویی به مشتهای گره‌کرده

یک بیرق سیاه

رنگین ز خون گرم هزاران پرنده بود.

اینان که بودند آیا

این تیره جامگان که تمام شب

در معرض تهاجم رگبار تیر و گازهای اشک‌آور بودند

اینان که بودند، ای دوست

این نازنین شقایقها

پرورده کدام بهار و

کدام گلشن دیگر بودند؟

باور نداشتیم

اینان همان گروه کشاورز و کارگر

اینان همان معلم و دانشجو

اینان همان جماعت مرعوب و بی‌تفاوت بودند

که با نیاز ساده‌ترین چیزها

شبها و روزهایشان سپری می‌شد؛

اینان همان «هزارانی»‌ بودند

که از وجودشان

در روزهای آنچنانی تاریخی

یا جشنهای رسمی و طاغوتی

ـ گله‌وار ـ

بهره‌وری می‌شد

باور نداشتیم.

شبها از اعتصاب کارگران برق

سیلاب واژه‌های تهمت و تطمیع

بر دشتهای باورمان

سد می‌شد

و در پناه تاریکی

ـ در زیر نور شمع حقیقت ـ

دیباچه کتاب گرانقدر انقلاب

نوشته می‌گردید

عکس امام

زینت اوراق لحظه‌ها

شبها

هر مسجدی

آتشفان عقده سنگین خلق بود

هر شب وقوع زلزله‌ای دیگر

سیل مذاب عصیان را

در خلوت خیابانها

جاری می‌کرد.

شبها صدای سرخ گلوله

از «ژاله» پایتخت شهیدان

از مرکز شهادت ایران می‌آمد

شبها صدای ضجه مردم

ـ بانگ گوزنهای هراسان ـ

از کوچه‌های تشنه آبادان

شبها صدای سوختن مصحف

در جامع مقدس کرمان می‌آمد

شبها صدای ناله قم

در سوگواره‌های عزیزان...

شبها صدای دوست

زآن‌سوی مرزها

از پشت کوههای سر به فلک برده

و ز ماورای دریاها می‌آمد

و قلبهای ما را

چون بمبهای کوچک ساعت‌شمار

در زیر تخت شاه

در جیبهای وزیران

در پشت میزهای خطابه

در پادگان لویزان

در بایگانی ساواک

مخفی نگاه می‌داشت

شبها صدای دوست

سرشار واژه‌های طلایی

منظومه شگفت رسالت بود

شبها ستاره‌ها

هر یک مثال سیب درشتی

در چشمهای ما متجلی می‌شد:

عطر بهار تازه آزادی

از کوچه‌های حومه پاریس می‌وزید

دختر شعار می‌داد

پسر شعار می‌داد

پیر و جوان

ـ در آستانه پیروزی ـ

شعار می‌دادند

و دانش‌آموزان

بر تخته سیاه مدارس

فرمول «مرگ بر شاه» را

بی هیچ اشتباهی می‌نگاشتند

و ذهن جوانشان

زرادخانه‌ای

از کلمه‌های خطرناک بود

آری

فرهنگ اختناق

در کوره‌های خشم به تدریج ذوب می‌گردید.

پیاده‌روها

کتابخانه صحرایی بود

و دانش مبارزه، اینجا ارائه می‌گردید

چرا که اسلحه برتر

همیشه آگاهی است.

در بحثهای خیابانی

شعر شعور نسل، قرائت می‌شد

در راهپیمایی‌ها

حکم زوال سلطه شیطان

بر پهنه مقدس ایمان

و این طلوع دیگر اسلام بود

کز هفت پرده ابر ضخیم کفر

بر چارسوی موطن من

دوباره می‌تابید

و در خانه‌های ما

قرآن ـ ستاره ابدیت ـ

از روی پیش‌بخاریها

بر سجاده‌های خیس

دوباره

نور می‌افشاند.

در قیطریه بود که تاریخ

تکرار شد

تاریخ اتحاد

بر ضد ظلم و فتنه و الحاد

تاریخ اتفاق حسن و ملاحت...

آن روز

ـ آن صبح عید رمضان را می‌گویم ـ

روز غدیر دیگر، گویی

روز نماز خون به مصلای عشق بود

روزی که واژه‌های سخنرانان

مانند سنگریزه مهلک

بر فرق فیلمهای شاه

فرو می‌ریخت

پرواز مرغهای ابابیل

از آسمان آبی اسطوره‌ها

تا دامن کبود دماوند.

از ریزش مداوم کوهی

در جغرافیای

ایمان

می‌آمد.

شبها صدای سرخ گلوله

در امتداد زرد خیابان می‌آمد

شبها صدای خون

ـ صدای ریختن خون ـ

خون سپید شیطان

بر سنگفرش گذرگاهها

و انهدام شیشه میخانه‌ها

و انفجار مرکز هر پایگاه ظلم و تباهی

شبها صدای سرخ اناالحق

از بلندگوی مساجد

شبها صدای سعد رهایی

از تنگنای محبس مسعود

شبها صدای زخمی سلمان

از پشت نخلهای بیابان می‌آمد.

شبها صدای سرخ گلوله

تک سرفه مداوم دیو رژیم بود

دیوی که تا ابد

از قصه‌های بومی ما کوچ کرده بود

اما هنوز

دیوانه‌های دیو صفت

با شیشه‌های عمر خود از هر کنار

در کار جست‌وخیز و تکاپو بودند

و پاسبانها

در روز روشن، آدم می‌کشتند

و از رسانه‌های گروهی

هر روز

فریادهای وحشت نامرئی برمی‌خاست

و ناله‌های عجز...

هم زین بهانه

زندانیان سیاسی، ناچار

از بندهای مدهش طاغوت

آزاد می‌شدند

تا چشمهایشان

در لحظه نخست رهایی

بیعت کند

با آفتاب روشن فردا:

فردای انقلاب.

... و ناگهان

ما شاعران قهوه و احساس

در غار کافه‌ها

از خواب شش هزارساله خود

برخاستیم

بوی جنازه‌ها

ما را به سوی درد خیابان کشاند

ما مرگ را به تجربه دریافتیم

ما معنی شهادت را فهمیدیم

حلاجها را

بر دار خویش رقص‌کنان دیدیم

در فجر خون خلق

ما آفتاب را باور کردیم

ما انقلاب را باور کردیم

و شعرهای مردم را نیز

که فارغ از فنون بلاغت

خارج ز قید قافیه و وزن

در ذهن داغ پیر و جوان، جاری بود

دیگر کسی

از ما به سنگر ادبیات

ایهام و استعاره نمی‌خواست

عشق از مدار حرف، برون می‌رفت

شعر از حفاظ سربی خود

عریان می‌شد

تا از درون دانشگاه

با قامتی بلند و سرافراز

همدوش خواستارانش

وارد به بزمگاه خیابان گردد...

شبها صدای سرخ گلوله

در قلعه‌های فرو ریخته

بر سینه ستبر امیران می‌آمد

روزی که پای پلکان هواپیما

طاغوت می‌گریست

روز جشن عمومی بود

آن روز

دیوارهای قصر کهنه کسرای واپسین

گویی شکافهای عمیق‌تر برمی‌داشت

و آتش معابد خودکامان

محکوم بر خموشی جاویدان می‌شد

ما عاشقانه تشنه خورشید

در انتظار لحظه دیدار دوست

در اشتیاق شعله پیغامش بودیم

و آن یار

آن یگانه‌ترین یار

با آن شراب پانزده ساله

بر پلکان چهاردهم ایستاده بود

با مشعلی ز خون شهیدان کربلا

از قرنهای سوخته می‌آمد

از جاده‌های سرخ تشیع

اوراق سبز تذکره‌الاولیاء

از خواب سربداران می‌آمد...

شبها صدای سرخ گلوله

از ملتقای عشق و شرف می‌آمد

و روزها

از روزنامه‌ها

بوی شگفت خون

بوی عزیز مرگ

و زندگی

مانند اسب خسته و مفلوکی

خود را به سنگلاخ زمان پیش می‌کشاند

صفهای نفت و نان

چون انتظار باران در لحظه‌های داغ بیابان بود

صفهای مردگان

ـ در حیاطهای پزشکی قانونی ـ

در انتظار تدفین، اما درازتر...

و ذهن من

جایی برای این همه اجساد

و چشم من

اشکی برای این همه گلهای خوب خوابناک نداشت

طغیان رودخانه تاریخ

آغاز گشته بود

و گزمه‌ها

بیهوده سعی می‌کردند

با دستهای توطئه و تهدید

جریان سیل را متوقف سازند.

از پنجره

سنگی درون اتاق اداره‌ام

پرتاب شد

و عکس خاندان، ناگاه

چهل‌پاره از اصابت آن شد

این مشت، دست قاطع تاریخ بود

که سخت و بی‌امان

هر لحظه بر نظام ظلم و کفر و جنایت فرود می‌آمد.

شبها صدای سرخ گلوله

شبها صدای ممتد تکبیر

شبها صدای شیون ما در آستانه درمانگاه...

آه... این صدای پای تو بود

آزادی!

ـ ای سعادت جانکاه ـ

که از طنین بانگ هزاران شعار

که از غریو سبز هزاران سرود می‌آمد.

اسفند 1357

 

منبع: مجموعه شعر: از ژاله آمدند، به کوشش دفتر ویرایش، تهران: شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی. چ دوم 1375، ص 43.



 
تعداد بازدید: 1398


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: