03 مرداد 1401
در سال تحصیلی 51 ـ 50، احساس کردم که باید بچههای جدیدی را که در این دوره به هنرستان آمدهاند، شناسایی و اشخاص مذهبی و مستعدی که انگیزه مبارزاتی دارند، جذب کنم. در بررسی هایم، فریدون مرتضایی و غلامرضا قمیشی و دو سه نفر دیگر را پیدا کردم. به آقای مرتضایی که از امیدیه به هنرستان آمده بود، گفتم: «شما کجا میخواهید خانه بگیرید؟» او برنامه خاصی نداشت. ابتدا مدتی به خانه من آمد و بعد در محله زیتون کارگری، خانهای را با مشورت من اجاره کرد و من در آن خانه و خانه خودم ارتباطاتم را برقرار کردم. به تدریج، تیم بسیار خوبی جور شد، طوری که بعضاً گاه ده تا دوازده نفر در آن خانه جمع میشدیم و کار میکردیم. به این ترتیب، در کنار فعالیتهایی که با عبدالله ساکیه در حوزه مبارزه مسلحانه داشتیم، یک کار علنی هماهنگ که عمدتاً کادر گرفتن، تربیت نیرو و گسترش تشکیلات بود، شروع کردیم. بعد از مدتی که احساس کردم جمع خوبی پیدا شده، به دوستان گفتم که به مساجد اهواز بروند و از وضع مساجد گزارش تهیه کنند.
در جریان مبارزه مسلحانه هم به این نتیجه رسیدیم که یکی از ضعفهای اساسی مبارزه مسلحانه، قطع ارتباط مبارزان با مردم و جدا شدن آنها از واقعیتهای جامعه است. لذا به عنوان یک اصل،از برادرانی که با آنها کار میکردیم، میخواستیم از آنچه در اطرافشان میگذرد، گزارش تهیه کنند و ببینند در اطرافشان چه خبر است و مردم چه میگویند. یا از افراد دوروبر آنها چه کسی مذهبی است و وضعیت محیط اطرافشان چگونه است. بعضی از برادرها که فعالتر بودند، به جای یک مسجد، به دو مسجد میرفتند. مرتضایی هم به مسجد آسیهآباد و هم به مسجد اصفهانیها میرفت و از اوضاع این دو مسجد گزارش میداد. این کار در ماه محرم با دقت بیشتری ادامه داشت.
همینطور که جلو میرفتیم و فعالیتهایمان را ادامه میدادیم، به این فکر رسیدیم که جمع ما نباید به دوستان دوره خودمان محدود شود و باید از هنرجویان قدیم و جدید و حتی از میان دبیرها هم افرادی را جذب کنیم. دبیران هنرستان دو گروه بودند: گروه اول قدیمی و سنبالا بودند و گروه دوم دبیرانی که تازه به هنرستان وارد شده بودند. دبیران سنبالا را از هدف کنار گذاشتیم، در بحثهای کلاس و از نوع برخوردی که میکردند، فهمیدیم کار کردن با آنها فایده ندارد، چون تا بحثها جنبه سیاسی پیدا میکرد، یا از بحث کنار میرفتند یا از خود واکنش نشان میدادند. دیدیم بحث با دبیرهای سنبالا فایده ندارد. اما در مورد دبیران جوانی که تازه برای تدریس به هنرستان آمده بودند، فکر کردیم که اگر روی اینها کار کنیم، مؤثر است. منتها به ذهنمان رسید که اگر ما، یعنی من و آقای ساکیه یا آقای احمدی یا آقای دقایقی بخواهیم روی اینها کار کنیم، شاید بیاحتیاطی باشد. به ذهنمان آمد در دوره بعد از هنرستان، چند نفر از دانشآموزان را جذب کنیم و از آنها یک هسته انقلابی تشکیل بدهیم و بعضی از کارها را به آنها واگذار کنیم تا هم فعال شوند و هم بتوانیم آنها را در ارتباط با اساتید هنرستان هدایت کنیم و خودمان هم در پشت صحنه باشیم. لذا آقای قمیشی، آقای مرتضایی و چند نفر دیگر از دوستان را به عنوان یک هسته از دوره هنرجویان سال بعد از بین بیست نفر انتخاب کردیم. افراد جدید مذهبی حقپذیر و مستعد بودند؛ یعنی وقتی بحثی را با آنها مطرح میکردیم، میدیدیم میپذیرند و نمیترسند. بعضیها حرف ما را میپذیرفتند، ولی چون میترسیدند، با ما همراه نمیشدند. البته بعضیها هم اصلاً این بحثها را قبول نداشتند و خیلی برایشان مهم نبود. آنهایی که بحثها را میپذیرفتند، دو گروه بودند: بعضی میگفتند: «ما بحث را قبول داریم، ولی نمیخواهیم وارد این نوع کارها بشویم.» بعضی هم که افراد شجاعتری بودند، بحثها را قبول میکردند و حاضر بودند با ما وارد فاز مبارزه شوند. در مرحله بعد، براساس معیارهایی آنها را زیرنظر میگرفتیم و بحث میکردیم و بعد با دوستان دیگر تکتک آنها را جمعبندی میکردیم؛ مثلاً اگر در مورد آقای قمیشی نظر من ونظر آقای ساکیه و سایر دوستان این بود که میتواند یکی از افراد گروه باشد، او را عضو میکردیم. به همین صورت از دوره بعد، چهار پنج نفر را به صورت یک هسته انقلابی شکل دادیم. پس ما دو هسته شده بودیم: یک هسته از ورودیهای دوره خودمان؛ یعنی ورودیهای سال 49 و یک هسته از ورودیهای سال 50، به آنهایی که در سال 50 وارد هنرستان شدند، گفتیم شما باید روی دبیرهای جوان هنرستان کار کنید.
از کارهای دیگری که به لایه دوم تشکیلات میدادم، این بود که آنها هم روی نفرات بعد که در سالهای بعد وارد هنرستان میشوند، کار کنند و اساتید و معلمان و دبیران جدیدی را که وارد هنرستان میشوند، شناسایی کنند. بعد از مطالعه اولیه، معلوم شد که دو نفر از معلمان آماده جذباند. یکی آقای حسینی و دیگری آقای روحی که اهل شمال و کمونیست مسلک بود. با مرتضایی و قمیشی و چند نفر دیگر از دوستان به خانه ایشان رفتیم و با او بحث کردیم. او از صحبتهای ما خیلی خوشش آمد. از ما سؤال کرد: «الگوی مبارزاتی شما کیست؟» من فکر کردم و گفتم: «میرزا کوچکخان جنگلی.» بعد به او گفتم: «شما هم مثل میرزا کوچکخان، شمالی هستید.» بعد به آقای مرتضایی گفتم: «کتاب میرفخرایی را به او بده تا بخواند و بیشتر توجیه شود.» آقای مرتضایی این کتاب را در یکی از کتابخانههای اهواز پیدا کرد و به ایشان داد و او هم آن را مطالعه کرد. خاطرم هست که آن شب در خانه ایشان خوابیدیم. مهم این بود که این روحیه در بچههای ما بود که میرفتند و با دبیرها کار میکردند. با آنکه دبیران بعضاً افراد باسواد و مبارزی بودند، ولی بچهها میرفتند با آنها صحبت میکردند.
منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی؛ تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 86 - 90.
تعداد بازدید: 601