انقلاب اسلامی :: مثل یک منطقه جنگ‌زده

مثل یک منطقه جنگ‌زده

03 بهمن 1401

اولین حضورم در تظاهرات در چهاردهم ماه مبارک رمضان 1356 ش بود. صبح شنیدم که مردم جلوی منزل آیت‌الله سیدعبدالله شیرازی تجمع کرده‌اند. من و برادرم به قصد پیوستن به مردم به چهارراه نادری رفتیم. تعداد مردم دم‌به‌دم بیشتر می‌شد. تا جایی‌که خیابان کاملاً بسته شد. فاصله منزل آیت‌الله شیرازی تا مدرسه نواب کمتر از دویست متر بود. این فاصله مملو از جمعیت بود. یک روحانی به نام حسین صفایی از طرف مردم سخن می‌گفت. مردم می‌گفتند که ما همین امروز باید برویم و درِ مدرسه نواب را باز کنیم. قبلاً نیروهای حکومت به مدرسه نواب ریخته بودند، روحانیان را کتک زده بودند، آنها را بیرون کرده و درِ مدرسه را قفل زده بودند.

هرچه به مردم می‌گفتند که متفرق شوید، کسی به حرفشان گوش نمی‌داد. یک سرهنگ به نام فارابی که اهل بیرجند بود، بلندگو را در دست گرفت و برای مردم حرف زد. برای این‌که مردم از درخواستش پیروی کنند به روحانی بودن پدرش هم اشاره کرد و گفت: «من خودم آیت‌الله‌زاده‌ام» و در آخر از مردم خواست که متفرق شوند. یک نفر بلند شد تا از طرف مردم به او جواب بدهد. آقای فارابی بلندگوی دستی‌اش را به او داد و گفت: «بفرما با بلندگو صحبت کن.» همین‌که آن فرد بلندگو را از دست فارابی گرفت، یکی از توی جمعیت فریاد زد: «این بلندگو نجسه. بلندگو مال خودش. این نجسه. بلندگو رو ازش نگیر.» با این حرف، بلندگو را به سمت فارابی پرت کردند. باز یکی دیگر از میان جمعیت گفت: «بلندگو رو بگیرید ازش. مال باباش که نیست. مال بیت‌الماله.» آن روز سرهنگ فارابی را با آن جثه بزرگ و قد دو متری‌اش کوچک کردند.

از داخل منزل آیت‌الله شیرازی پیغام می‌آوردند و از مردم درخواست می‌کردند که متفرق شوند. این کار، کار بجا و معقولی بود. چون اگر آیت‌الله شیرازی به‌طور صریح از حرکت مردم حمایت می‌کرد، رژیم می‌توانست تظاهرات را به او نسبت دهد و دستگیرش کند.

مردم همان‌جا جمع بودن که وقت اذان ظهر شد. توی همان خیابان فرادا نماز خواندند.

می‌گفتند که تعدادی از علما داخل منزل آیت‌الله شیرازی نشسته‌اند و مشورت می‌کنند که چه کار کنند و چگونه تکلیف مردم را مشخص کنند. مردم هم می‌خواستند که با درخواست علما از حکومت، درِ مدرسه نواب بدون درگیری باز شود.

تا ساعت دو بعدازظهر خبری از تصمیم علما نشد. مردم سروصدا کردند. آقای صفایی که دم در ایستاده بود، داد زد: «آقایون علمایی که راحت توی خونه نشستید، اینجا مردم با دهن روزه منتظر تصمیم شما هستن. الان ساعت دوی بعدازظهره. اینها متفرق نمی‌شن. تا شب هم اگه طول بکشه اینها از اینجا نمیرن. باید بیان درِ مدرسه رو باز کنن. اگه شما با ما نیایید، ما خودمان میریم.»

نمی‌دانم بالاخره چه شد، آقای شیرازی یا کس دیگری هماهنگ کرد که درِ مدرسه را با کلید باز کنند و نگذارند قفل شکسته شود. کلید را با یکی فرستادند که در را باز کند. در که باز شد، مردم وارد مدرسه شدند. تعدادی از مردم به پشت‌بام رفتند و داخل و پشت بام پر از جمعیت شد.

مساحت حجره‌ها کمتر از دوازده متر مربع بود. دیوار و کف حجره‌ها خیلی نمناک بود. برای همین با فاصله متر از زمین تخت زده بودند، یعنی تمام کف حجره‌ها چوب بود. زیر چوب‌ها یک فضای خالی بود که تاریک بود و تا جایی‌که دیده می‌شد، آشغال و کاغذ ریخته بود. مدرسه مثل یک منطقه جنگ‌زده بود. روی زمین، کتاب و عبا و عمامه ریخته بود. بعضی از مردم با دیدن این صحنه‌ها گریه می‌کردند. تعدادی از افراد دم درِ حجره‌ها ایستاده بودند و می‌گفتند: «آقایون، بیایید ببینید چه وضعیتی درست کردن. بیایید ببینید تمدن شاه رو! ببینید طلبه‌ها چه جایی زندگی می‌کردن! مگه زندگی توی این اتاق‌های پوسیده نمناک از توی زندان بهتره؟ همین‌جا رو هم به اونها روا نداشتن.»

آنجا آقای هاشمی‌نژاد برای مردم سخنرانی کرد. مسئله‌اش مسئله برخورد نظامی شاه با مردم بود. می‌گفت: «مردم شما رو نمی‌خوان. مردم می‌خوان تکلیفشون رو خودشون مشخص کنن. دیگه نمی‌تونید مردم رو ساکت کنید. این مردم ساکت نمی‌نشینن. بهتره به خودتون بیایید.» آقای هاشمی‌نژاد آن‌قدر خشمگین بود که در حین سخنرانی روی میز مشت می‌کوبید. در آخر هم گفت: «برای اینکه ما رو به آشوبگری متهم نکنن، من از آقایون خواهش دارم که آروم برم بیرون و کاری نکنن که بهونه دستشون بیاد.» تعدادی از مردم از مدرسه بیرون رفته بودند و تعدادی هم در حال بیرون رفتن بودند. من هنوز داخل مدرسه بودم که صدای مهیب شلیک توپ بلند شد. همه می‌گفتند:‌ »توخالیه توخالیه!» همان‌طور هم بود. گلوله مشقی بود. می‌خواستند با این کار مردم را بترسانند، اما کسی نمی‌ترسید.

مردم به‌ محض بیرون رفتن از مدرسه نواب، در کنار تانک‌ها تظاهرات کردند و به سمت خیابان طبرسی رفتند. شعارشان مرگ‌ بر شاه و درود بر خمینی بود. نیروهای نظامی برای اینکه مردم را متفرق کنند، گاز اشک‌آور زدند. جمعیت مثل سیل خروشان بود. عده‌ای می‌رفتند و عده‌ای دیگر می‌آمدند. نرسیده به میدان طبرسی، نیروهای نظامی آمدند که جلوی مردم را بگیرند. یکی از سربازها با قنداق تفنگ به یکی از تظاهرکننده‌ها می‌زد که عقب برود. او هم با سرباز درگیر شد. همان‌جا شلیک کردند و او را به شهادت رساندند. اسم‌ و رسمش را پرسیدم. گفتند: معلمی به نام حسن‌زاده است. یک نفر دیگر هم در تظاهرات همان روز به شهادت رسید. هرکس شهید می‌شد، جنازه‌اش را روی دست می‌گرفتند، در خیابان می‌چرخاندند و به جلوی منزل آیت‌الله شیرازی می‌بردند. جنازه شهدا را که به آنجا بردند، وقت اذان مغرب شد. جمعیت به‌تدریج پراکنده شدند و به خانه‌هایشان رفتند. درِ مدرسه نواب باز ماند و رژیم دوباره اقدام به بستن آن نکرد.

 

منبع: زنگویی، مجید، خاطرات محمدعلی پردل، اوستاعلی، تهران، سوره مهر، 1399، ص 149 - 152.



 
تعداد بازدید: 330


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: