02 خرداد 1402
در این زندان (اوین)، ما به تنظیم یک حرکت سالم غیر مجاهدین خلق پرداختیم، چرا که به این نتیجه رسیده بودیم که جهتگیری سازمان مجاهدین خلق دچار انحرافهای بنیادی شده است، و متفق بودیم حرکت را پایهریزی کنیم که سه ویژگی داشته باشد: با رژیم شاه قاطعانه مبارزه بکند، سازماندهی منسجم داشته باشد و انحرافات مجاهدین خلق را هم نداشته باشد. این فرضیهها را در زمانی میخواستیم محقق سازیم که در شرایط بسیار سختی در زندان به سر میبردیم ـ که البته سختیاش نیز برکت داشت و انگیزههای ما را تقویت میکرد ـ مثلاً ما در اتاقی محبوس بودیم که بیست تا بیستوپنج نفر اعم از چپی و مسلمان در آن میخوابیدند به دلیل آنکه جای ما در آنجا بسیار تنگ بود و عدهای نیز بهخاطر پروندهشان و یا نداشتن ملاقاتی و یا مسائل دیگر، ناراحت بودند، لذا گاهی بر سر جای خوابیدن دعوا به راه میافتاد. دوستان لطف کرده و مرا مسئول اتاق و مقسم کرده بودند و من برای اینکه مسألهای بین زندانیان به وجود نیاید جای خواب افراد را تعیین میکردم و معمولاً جایی برای خودم نمیماند تا در آنجا بخوابم.
آنگاه پشت پنجره اتاق که جای تنگ و باریکی بوده رفته و روی سکوی کوچک آنجا مینشستم و میگفتم که خوابم نمیآید ـ از آن پنجره، منظره زیبای دره اوین قابل دیدن بود ـ آنها هم دلشان به حال من میسوخت و جایی را باز میکردند تا در آنجا بخوابم.
در زندان، همراه داشتن کتاب مطلقاً ممنوع بود. ما بهقدری از چیز خواندنی جدا بودیم که اگر یک تکه روزنامه گیرمان میآمد آن را با اشتیاق تمام میخواندیم. یادم هست که تکه کاغذی از آگهی حصر وراثت روزنامه به دست ما افتاد داده بود که در شرایط بیرون زندان اصلاً نگاهش نمیکردیم، اما در آنجا و با آن ممنوعیت مطالعه کتاب، این آگهی حصر وراثت را با اشتیاق میخواندیم؛ آنهم نه یکبار و نه دو بار، بلکه صد بار! گاهی حرف «ی» آن آگهی را میشمردیم؛ دفعه بعد دفعه دیگر حروف میم آن را. و کارهایی از این قبیل.
خودمان هم میدانستیم که خواندن آن هیچ چیزی عایدمان نمیکند، اما خواندن آن چند سطر هم غنیمت بود.
نمیدانم چطور شد که یک روز یک قرآن جیبی کوچک به دستم افتاد و توانستم آن را وارد سلول جمعی هفت هشت نفر بکنم. از آنجا که حجمش کوچک بود، برای پنهان کردنش هیچ مشکلی نداشتم و بهراحتی میتوانستم آن را نقلمکان دهم. اینبار سعی کردم روی قرآن تعمق کنم و آهستهآهسته پیش بروم برای استنباطهایی هم احتیاج به یادداشتبرداری داشتم اما کاغذ و خودکار نداشتم، از اینرو خودم را جزو افراد سیگاری معرفی کردم تا سهمیه سیگار بگیرم و بتوانم از کاغذ آن استفاده کنم. در یکی از بازجوییها هم توانستم خودکار بازجو را کش بروم. بدینترتیب توتون سیگارها را خالی میکردم و از کاغذ نازک و کوچک آن برای یادداشت برداشتن استفاده میکردم. جنس ظرفیت و نازک کاغذ سیگار هم این مزیت را داشت که مقدار زیادی از آن حجم کمی را اشغال میکرد. حتی چند بار هم که مرا از زندان اوین به کمیته ساواک بردند، همه آن یادداشتها همراهم بود، و به لطف خدا موردی پیش نیامد که بتوانند آن را پیدا کنند.
سپس، در یک مقطع زمانی، سختگیری مأموران زندان بیشتر شد و من مجبور شدم آن قرآن را در نایلونی بگذارم و در یکی از حفرههای شیروانی زندان اوین پنهان کنم. پیش خود میگفتم که شاید در آینده، اگر فضای زندان بازتر شد، بندهای از بندگان خدا در زندان آن را پیدا کند و از آن بهرهمند گردد. ـ پساز پیروزی انقلاب، به یاد آن قرآن افتادم و بهجایی که پنهانش کرده بودم رفتم اما هرچه گشتم آن را نیافتم.
در زندان، بهاتفاق شهید منتظر قائم، تشکیلاتی را پیریزی کردیم بنام «گروه فلاح». هدف اصلی این تشکیلات آن بود که در بین مردم حرکتی به وجود بیاورد و به آن شکل دهد؛ به این معنی که اگر کسی در این تشکیلات قرار گرفت، باید مرجعیت آیتالله خمینی را بپذیرد و تقلید از ایشان را قبول کند. همچنین به کار تشکیلاتی اعتقاد داشته باشد و برای انجام کارهای مسلحانه آمادگی داشته باشد.
منبع: خاطرات مرتضی الویری، به کوشش دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، تهران، حوزه هنری، 1375، ص 44 - 46.
تعداد بازدید: 284