انقلاب اسلامی :: زندگی مخفیانه در دزفول

زندگی مخفیانه در دزفول

01 خرداد 1403

بعد از اینکه به قم رفتم، [سال 1355] پس از مدتی، با آقای حامد دهقان برای بار سوم قرار ملاقات گذاشتم. قرار ملاقات ما در ماشین ژیان آقای ابراهیمی بود. وقتی من و خانواده‌ام سر قرار رفتیم، دیدیم که فرد دیگری هم در آنجا نشسته. آقای ابراهیمی او را به ما معرفی کرد. بعدها که با ایشان در خانه تیمی آشنا شدم و با همدیگر هسته چریکی تشکیل دادیم، فهمیدم نام واقعی‌اش دهقان است.

در آن موقع، ما با اسم مستعار با همدیگر کار می‌کردیم. من و خانم، عقب ژیان نشستیم، آقای دهقان جلو نشست، آقای ابراهیمی هم رانندگی می‌کرد. به اتفاق هم به سمت جنوب کشور به راه افتادیم. در بین راه، چون خسته شده بودیم و شب هم رسیده بود، ماشین را کنار جاده پارک کردیم و همه در ماشین خوابیدیم. صبح دوباره به حرکتمان ادامه دادیم تا به دزفول رسیدیم. یکی دو روز طول کشید تا توانستیم در دزفول خانه اجاره کنیم. شب‌ها من و همسرم و آقای دهقان برای استراحت به کنار رودخانه دز که از وسط شهر می‌گذرد، می‌رفتیم. مردم شهر در کنار رودخانه با چیدن سنگ‌های رودخانه، سکوهایی درست کرده و آنها را با سیمان صاف کرده بودند و شب‌ها روی آنها می‌خوابیدند.

_ به این سکوها به زبان محلی، صفه می‌گویند؟

رضایی: بله باد ملایمی هم می‌آمد و به آب می‌خورد، فضای بسیار مطبوعی ایجاد می‌کرد. یکی دو شب در آنجا خوابیدیم تا بالاخره نزدیک یک حسینیه در محله عباسیه در مرکز شهر خانه اجاره کردیم. این خانه، هم محل سکونت و هم محل خانه تیمی ما بود. در دزفول هم مانند قم، زندگی ما مخفی بود و باید خودمان را کاملاً با محیط تطبیق می‌دادیم؛ مثلاً اگر مردم از من سؤال می‌کردند که چه ‌کاره هستی؟ می‌گفتم که کارگرم و مثلاً در کشت و صنعت کارون کار می‌کنم. گاهی بعضاً با خود همسایه‌ها به زیارت سبزقبا ـ می‌گویند برادر حضرت رضا(ع) است ـ می‌رفتیم و نماز جماعت می‌خواندیم. در بین مردم بودیم، ولی آنها نمی‌دانستند ما که در کوچه و در کنار آنها زندگی می‌کنیم، چریک‌هایی مخفی هستیم. فکر می‌کردند که کارگریم و از شهرهای دیگر برای کار به دزفول آمده‌ایم. در خانه تیمی، کار ما هم خودسازی بود و هم آماده کردن تشکیلات برای مبارزه با شاه. سه نفری که در این خانه زندگی می‌کردیم (من و آقای دهقان و حاج خانم)، در این فکر بودیم که هر کدام بعد از مدتی مسئول یک تیم چند نفره شویم و آنها را بسازیم. بعد آنها خودشان مسئول چند نفر دیگر شوند و افراد دیگری را تربیت کنند. یادم هست که در همان خانه تیمی، بارها می‌نشستم و شکل خوشه‌های انگور را برای تشکیلات آینده می‌کشیدم تا ببینم چه زمانی تشکیلات بزرگی می‌شود.

در این دوره، کار ما بیشتر خودسازی بود. کتاب می‌خواندیم، قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواندیم. بحث‌های عقیدتی می‌کردیم. جزوه‌هایی که از چریک‌های دیگر مثل مجاهدین یا چریک‌های فدایی به دست ما می‌رسید، مثل دفاعیات دستگیرشده‌ها که به صورت محدود منتشر شده بود یا جزوه‌های مرتبط با تعقیب و مراقبت که در آنها آموزش داده می‌شد چطور می‌توان از تعقیب مأموران ساواک فرار کرد یا اگر ما را گرفتند و شکنجه کردند، چطور باید صحبت کنیم که اطلاعات بیشتری لو ندهیم، می‌خواندیم.

یکی از این آموزش‌هارو صدا کردن به قصد آن بود که بازجو اذیت شود و کمتر شکنجه کند یا دست از شکنجه بردارد. مطالعه این جزوه‌ها برای ما اهمیت داشت. بعضی وقت‌ها ممکن بود که در خیابان، کسی به طور اتفاقی ما را ببیند و به اسم صدا کند. در جزوه‌ها آموزش داده شده بود و دوستانمان هم به ما گفته بودند که وقتی کسی شما را می‌بیند، باید خیلی قاطع بگویید نه، من آن فرد نیستم که تو فکر می‌کنی. اشتباه گرفته‌ای! باید طوری قاطع این عبارت را می‌گفتیم که طرف در شناخت خودش از ما شک می‌کرد. در دزفول چنین اتفاقی نیفتاد، ولی در اهواز این اتفاق افتاد. ما همین کار را کردیم و موفق هم بودیم. آقای دهقان هم چند بار این کار را کرد که موفق بود.

در دوره زندگی مخفی، تجربه‌های گوناگون را مطالعه می‌کردیم؛ مثلاً زندگی کردن در وضعیت چریکی، خارج‌ شدن از درگیری در صورت درگیر شدن، ضد تعقیب زدن در صورت تعقیب شدن، ‌برآمدن از عهده بازجوها و شکنجه‌ها تا شکنجه کمتر روی ما اثر بگذارد، دادن اطلاعات نادرست به بازجوها ونگه داشتن اطلاعات صحیح در ذهنمان. کلاً در زندگی چریکی برای ما روشن و آشکار شده بود،‌کار روی موضوعات اعتقادی را بسیار جدی می‌گرفتیم.

در اوایل خرداد سال 55، به دزفول رفتیم و حدود چهار ما در آنجا بودیم، بعد از این مدت، به دلیل حساسیتی که در محیط در خصوص ما به وجود آمد، ناچار شدیم که در مرداد یا شهریور ماه، از دزفول بیرون بیاییم. حس می‌کردیم که همسایه‌ها به ما شک کرده‌اند که من برای خنثی‌سازی آن رفتم تا بلکه در مسیر جاده دزفول شوشتر کاری پیدا کنم و در کوره‌پزخانه‌های آنجا کار کنم تا اگر احیاناً مأموران ساواک آمدند و در مورد من از همسایه‌ها سئوال کردند یا رفتند درباره من تحقیق کردند، بداند در آنجا کار می‌کنم.

 

منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 188 ـ 186.



 
تعداد بازدید: 95


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: