15 اردیبهشت 1403
یازدهمین سالگرد 15 خرداد که شد [1353] رفتم مقداری دواگلی خریدم و داخل سطلی حل کردم. شب که از نیمه گذشت و طلبهها خواب بودند، روی در ورودی و هشتیها و کنار حجرهها نوشتم: یازدهمین سالگرد قیام پانزده خرداد را گرامی میداریم، مرگ بر شاه، مرگ بر رژیم پهلوی، مرگ بر دولت خائن هویدا.
آخرهای نوشتن که بود یکی از طلبهها من را دید. من عبا به سرم انداخته بودم. وی تحریک شد که ببیند من کی هستم. من دویدم، او هم دوید تا اینکه ایستادم و گفتم: تو چرا این کار را میکنی؟ او سادگی کرد و خلاصه به همه گفت که من این کار را کردم. حتی در جمعی که یک ساواکی حضور داشت وی ما را لو داده بود که منجر به دستگیری من شد.
در قم لو رفتم و ده روز بعد در تهران دستگیر شدم. رفته بودم از پدرم پول بگیرم که به مسافرت بروم. خواهر کوچک پنج، شش سالهای داشتم که به دو نفر ساواکی که خودشان را دوست من جا زده بودند، گفت: این داداشمه. دستگیر شدم و به قم منتقلم کردند.
به یک سال زندان محکوم شدم که در دادگاه دوم به نه ماه تقلیل پیدا کرد. در بدو ورودم به قم، کامکار رئیس ساواک قم، مرا زیر مشت و لگد گرفت. اول که در تهران بودم یک هفت روزی در زندان کمیته مشترک بودم. همهاش صدای شکنجه میآمد.
پس از هفت روز مرا به قم انتقال دادند. همانطور که گفتم، کامکار با مشت و لگد از من پذیرایی کرد.
در زندان قم آقایان: زندوکیلی، احسان تقویان، مهدی عراقی، ذبیحالله کرمی، علی رازینی، رجبی، اسحاق تقویان، اشکوری و یکی از اهالی خرمآباد به نام میرهاشمی هم زندانی بودند. آنها مشغول کارهای مطالعاتی و عبادی بودند. من هم بیشتر با زندانیان سر و کله میزدم و امام را معرفی میکردم.
موقع غروب و نماز که شد سرهنگ جوادی معاون شهربانی داخل زندان آمد و از زندانیان عادی دیدن کرد. به نزدیک بچههای ما که رسید آقای اسلامی، اهل سعادتآباد شیراز، که صدای خوبی هم داشت شروع کرد به روضه خواندن و مصیبت موسی بن جعفر(ع) را با صدای حزنانگیزی خواند. سرهنگ جوادی که دید اوضاع بد است، از همان راهی که آمده بود برگشت و دستور داد آقای اسلامی را ببرند زیر هشت که وی قبول نکرد و نرفت. آنها هم توی آن فضا خیلی اصرار نکردند. بعد از چند روز خبر دادند که میخواهند ما را بگردند. یکی از پاسبانها که خیلی آدم متدینی بود، به من گفت: شکری، اینها الان میخواهند به بهانه اینکه لباسهایتان را بگردند، به تلافی آن روز شما را بزنند. من هم قضیه را گفتم و بچهها را در جریان قرار دادم که بهانه به دستشان ندهند. بچهها گفتند: مقاومت میکنیم. آمدند تو و گفتند: لباسها را بدهید، ندادیم. گفتند: بروید زیر هشت گفتیم: همه میرویم.
به صف شدیم. من هم آخر صف بودم. حرکت کردیم، وارد شدیم. ظاهراً آقای اسدی را برده بودند توی اتاق و زده بودند. سرش را هم تراشیده بودند. من هم وقتی وسط هشتی رسیدم، سرگرد ایمانی شروع کرد به جسارت کردن به امام. من برگشتم که جوابش را بدهم، خیال کرد که میخواهم بزنمش. گفتم: مرتیکه، تو کی هستی که اینطور به امام توهین میکنی؟ یکباره متوجه شدم که تو هوا هستم. با کمر خوردم زمین و با پوتین و باتوم از سر تا نوک پایم را زدند. تمام بدنم باد کرد و بعد هم با یک ماشین اصلاح کند، در واقع موی سرم را کندند.
بعد از این ماجرا ما اعتصاب غذا کردیم، که آقای محمدی آمد و اعتصابها را شکست. قول دادند که ما را به تهران بفرستند که نفرستادند. دوباره اعتصاب کردیم که این دفعه ما را به تهران فرستادند.
منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسنزاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، عروج، 1387، ص 120 - 123.
تعداد بازدید: 269