18 اردیبهشت 1403
ما میخواستیم نمایشگاه ایجاد کنیم و من هم مأموریت پیدا کردم که بیام خیابان ناصرخسرو کوچه حاج نایب که اغلب انتشارات و کتابفروشیهای مذهبی در آنجا مجتمع بودند. آن موقع بازار این نوع کتابها فوقالعاده داغ بود، برعکس الان که باید سوت و کور باشه. کتابهایی که مبارزه را تشویق میکرد، در رأس کتابهایی بود که جوانان و دانشجویان مطالعه میکردند. با یکی از رفقا به نام آقای محمد صفایی که با هم همکلاس بودیم، قرار شد که بیایم کوچه حاج نایب. من همیشه به خاطر سوابق و تجربهای که از اطرافیان داشتم حواسم همیشه جمع بود که مواظب باشم گرفتار تورهای ساواکیها نشوم. من به این رفیقمون گفتم قرارمون دم باجههای تلفن زیر شمسالعماره که محل تردد شدید مردم بازار بود. گفتم آنجا منتظر میمونیم ولی بیشتر از دو دقیقه معطل نباید بکنیم چون یک جا معطل باشیم گرفتار گشتیهای ساواک خواهیم شد. از طرفی ساکی هم در دست داشتم که به منظور خرید کتاب با خود حمل میکردم. این دوست عزیز ظاهراً اصلاً نیامد. ما کنار این باجه تلفن به عنوان اینکه منتظریم که کسی بیاد بیرون و بعد ما به داخل باجه تلفن برویم منتظر شدیم. پس از مدتی کوتاه افرادی که در صف تلفن بودند کارشان تمام شد و من هم تنها مانده بودم. البته من یکی دو بار رفتم داخل باجه و گوشی رو گرفتم و باز آمدم بیرون دیدم دوستمان نیامد. شاید پنج دقیقه شد. در اینجا حدس زدم که شاید تحتنظر باشم و قصد کردم به آن طرف خیابان که آن موقع گاراژ شمسالعماره آنجا بود و ماشینها و اتوبوسها در آنجا قرار داشتند، بروم. مرکز اصلی اتوبوسرانی بین شهری تهران در شمسالعماره بود. مردم آنجا بلیط تهیه میکردند و با اتوبوس به شهرستانها مسافرت میکردند. گاراژ شمسالعماره اتوبوسهای خیلی مدل بالایی داشت و به تمام نقاط کشور مسافر میبردند. جلوی گاراژ شمسالعماره یک گیشه روزنامهفروشی بود. من گفتم برم آنجا به این مجلات و روزنامهها نگاه کنم و همزمان آن سوی خیابان را هم نگاه کنم که اگر رفیقم آمد صدایش کنم. باور بفرمایید یک دقیقه نشد که داشتیم نگاه میکردیم و دستم تو جیبم بود ناگهان از پشت دستهای من رو گرفتند و از جیب خارج کردند که مثلاً مبادا سیانور یا نارنجک در جیب داشته باشم. بعد یک نفر یوزی به دست رو به ما و رو به مردم، جمعیت را پراکنده کرد. گوشه دیوار سریع بازرسی بدنی انجام شد و سریع من را به ماشین انتقال دادند. ساواکیهای ماشینهای ولوو داشتند و هم پژوهای فرانسوی 504. من در آن موقع یک عدد ماشین پیکاپ ژیان مسقف باری داشتم و با همان آمده بودم که اگر کتاب خریدم با آن منتقل کنم قسطی خریده بودم. هفت هزار تومان کل پولش بود صفر هم بود و ماهی دویست یا سیصد تومان میدادم باهاش کار میکردم و با پولش قسط ماشین را میدادم. به محض سوار شدن بر ماشین ساواک همه آن قصههایی که شنیده بودیم در جلوی چشم ما ظاهر شد. آنان من را پشت ماشین نشاندند و چشمبند زدند. معمولاً هم اینجوری بود که یک نفر راننده بود یکی هم کنار دستش بود و دو نفر هم عقب بودند و هر کس را هم که میگرفتند وسط مینشاندند و سر را میکردند زیر و شروع میکردند به سوال پرسیدن. در داخل کیف من یک کتابی بود به نام «اسلام در ایران» نوشته پطروشفسکی که از کتابخانه دانشکده ادبیات گرفته بودم و مهر کتابخانه هم داشت. به جهت داشتن این کتاب آنان خیلی حساس شده بودند که شما ظاهراً کتابهای کمونیستی هم میخوانید و انگ و برچسب «کمونیستی» به من زدند. من به کلی این ادعا را رد کردم. و یکی از آنان گفت پس این کتاب پطروشفسکی داخل ساک چیست؟ گفتم من رشتهام تاریخ هست و استادم این کتاب را به عنوان کتاب درسی معرفی کرده است. این در حالی بود که استادان در دانشگاه کتاب را معرفی نکرده بودند، بلکه من مطالعات خارج از کلاس داشتم و خودم کتاب را از کتابخانه گرفته بودم. باید به گونهای وانمود میکردی که اصلاً اینها را نمیشناسی. من سعی کردم بر اعصاب خودم مسلط باشم و هیچگونه ترس و هراسی در ظاهر و چهره خود نشان ندهم. بعد ماشین گشت ما را به نزدیک وزارت دادگستری روبروی پارک شهر، بین ناصرخسرو و پارک شهر برد. چون مأموران چشمبندم را خوب نزده بودند، من در تمام مدت مسیر میدانستم به کجا داریم میرویم و لحظهای که در جنب دادگستری توقف کرده و با بیسیم با همکارانشان صحبت کردند، من با خوشحالی و اعتماد به نفس گفتم که اگر شما صحبتی ندارید و فرمایشی ندارید اینجا ماشینهای نازیآباد هست و لطفاً پیاده کنید که من برم خونهمون. سرتیم شون که جلو نشسته بود با یه لحنی خیلی بد و زشتی گفت: مگه خونه خاله است اینجا که پیادهات کنیم بری؟ صبر کن. خلاصه با آنها تماس گرفتند و آنها گفتند چی داره؟ و اینها هم محتویات کیف و کتاب رو اطلاع دادند. آنها گفتند بیاریدش اینجا که ببینیم قضیه از چه قرار است. از اینجا به بعد محاسبه من این بود که اگر مدت زمان بیشتری طول کشید تا به مقصد برسیم معلوم خواهد بود که من را به زندان اوین در شمال تهران انتقال میدهند. بر عکس اگر مسیر خیلی کوتاه بود، روشن است که من را به کمیته مشترک ضد خرابکاری که در همان نزدیکی پارک شهر واقع بود، خواهند برد. در حین انتقال من خیلی دعا میکردم که مقصد زندان اوین باشد تا کمیته مشترک؛ چرا که کمیته مشترک در دهه پنجاه بیش از هر مکان دیگری به عنوان شکنجهگاه رژیم معروف و مشهور بود. خود ما هم از افراد مختلف از شکنجههای دهشتناک آنجا چیزهایی شنیده بودیم و شنیدهها حاکی از آن بود که هر کس گذرش به کمیته بیفتد، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد. از قضا دیدیم که به فاصله زمانی خیلی کمی ما را پیاده کردند. مأموران زیر بغل ما را گرفته به داخل حیاط هدایت کردند. اینجا قدری فیلمبازی کردیم و دستم رو از مأموران میکشیدم که گویا ماشین داره میاد من رو زیر بگیره. باز با اعتماد به نفس بالا گفتم که خیلی خوشحالم که شما بیدارید و اینقدر مراقب و مواظب کشورید! اونا هم گفتند ما باید بیدار باشیم که شما تو خواب باشید! کمیته مشترک از این درهای آهنی داره که پایینش به صورت یک صفحه است که شما باید پاهایت رو برداری و بزاری آن سمت درب، والا امکان ورود به داخل حیاط وجود ندارد. بعدها شنیدم که آلمانیها این زندان را ساخته بودند.
منبع: محسن، بهشتیسرشت، از نازیآباد تا زندان قصر: خاطرات شفاهی دکتر محسن بهشتیسرشت (1357 ـ 1335 هـ.ش)، مصاحبه و تدوین یعقوب خزائی، تهران، نگارستان اندیشه، 1400، ص 59 - 62.
تعداد بازدید: 168